فرزندان اسماعیل بن ابراهیم
ما قصۀ حضرت اسماعیل و فرزندان او را پس انداختم و آنرا خاتم تاریخ امتها قرار دادیم زیرا که خدای عزوجل پیمبری و پادشاهی را باینان ختم فرمود و تاریخ انها بتاریخ رسول خدا صلی الله علیه وسلم و خلفا پیوسته است . راویان و دانایان گفته اند : اسماعیل پسر ابراهیم نخستین کسی است که بزبان عربی سخن گفت و خانل خدا را پس از پدرش ابراهیم تعمیر کرد و مناسک ( حج) را بپاداشت و او اول کسی است که بر اسبهای عربی سوار شد و پیش از ان برای سواری رام نبودند بعضی گفته اند اسماعیل اول کسی است که خدا دهانش را بزبان عربی گشود و چون بجوانی رسید خدا کمان عربی باو داد و از آن تیر اندازی کرد و هر تیری می انداخت بهدف میرسید و چون بالغ شد خدا صد اسب از دریا بیرون اورد و تا خدا میخواست در مکه چرا میکردند سپس اسبها را خدا بسوی اسماعیل راند و بامداری آنها را بر در خانه اش دید پس آنها را مهار کرده سوار شد و از آنها نسل گرفت با اینکه مردم بر یابوها سوار می شدند و اسماعیل و پسران و فرزندانش بر اسبها سوار شدند یکی از شعرهای معد در بارۀ ساماعیل می گوید: ابونا الذی لم یر کب الخیل قبله و لم یدر شیخ قبله کیف ترکب « پدر ما آنکس است که پیش از او کسی بر اسب سوار نشد و هیچ چیری پیش از او نداشت که اسب را چگونه سوار می شوند.» گفته می شود « اجیاد مکه » برای آن گفته اند که اسبها در انجا بود و خدای عزوجل به اسماعیل وحی کرد بانها نزدیک شود پس نزدیک شد و اسبی نماند مگ انکه سر بفرمانش فرود اورد و خود و فرزندانش بر انها سوار شدند و اسماعیل نخست کسی بود که بر اسب سوار گشت و انها را بسواری گرفت و نخست کسی گنهکاران را از حرم دور کرد پس گفت « آعربه » حرم را پاک میگدرانیم و از این جهت « عر به » نامیده شد . فرزندان جر هم عابر چون برادرانشان از فرزندان قحطان بن عابر به یمن رفتند و انجا را مالک شدند بزمین تهامه آمدند و با اسماعیل بن ابراهیم همسایه گشتند پس اسماعیل « حنفاء» دختر حارث بن مُضاض جرهمی را بزنی گرفت و برای او دوازده پسر اورد : قیدار نابت ادبیل , مبشم , مسمع , دوما , مسا , حداد , تیما , یطور ع نافس و قیدما م این نامها چون از لغت عبرانی نقل شده است در حروف و حرکات تلفظ اختلاف پیدا میکند. اسماعیل صدو سی ساله بود که وفات کرد و در حجر دفن شد پس از وفات اسماعیل پشرش نابت و بقولی قیدار و بعد از قیدار نابت بن اسماعیل امر کعبه را عهده دار شدند. فرزندان اسماعیل در جستجوی آب و زمین پراکنده گشتند برخی هم ماندن در حرم را بر خود لازم شمرده گفتند ما از حرم خدا رو نمی گردانیم. پس از وفات نابت و پراکنده گی اسماعیل « ماضض بن عمر و جرهمی » جد فرزندان اسماعیل امر کعبه را بدست گرفت زیرا فرزندان اسماعیل که در حرم مانده بودند همگی خرد سال بودند چون « مضاض » بر او پیروز گردید و سمیدع که یکی از پادشاهان عمالقه بود به شان رفت و کار مضاض روبرواه شد تا آنکه بدرود زندگی گفت و پس از او : « حارث بن مضاض و آنگاه « عمر و بن مضاض » و اناه عداد بعد از او معتسم بن ظلیم » و پس از او « حواس بن جحش بن مضاض » و انگاه « عداد بن صداد بن جندل بن مضاض » و بعد از او « فسحص بن عدا بن صداد و پس از او « حارث بن مضاض بن عمرو » بپادشاهی مکه رسیدند حارث آخرین پادشاه جرهم بود جرهمیان در حرم سر کشی و بیداد گری و ستمکاری نموده دست بنا بکاری زدند و خدا مورچه را بر انها مسلط ساخت و همگی بآن نابود شدند. فرزندان اسماعیل در بلاد « حجاز» پراکنده بودند و هر که بانها دشمنی میکرد زبونش مس ساختند جز اینکه با پدشاهی جرهم که خالوزاد گانشان بودند سازگاری داشتند و جرهم در ایام حکومت خود از فرزندان اسماعیل فرمان می بردند و هیچ کس در روز گار جرهم جز فرزندان اسماعیل امور کعبه را دردست نابت امین و آنگاه یشجب بن امین سپس همیسع پس ادد امر کعبه را در ست داشتند ادد در میان قوم خود مقامی ارجمند یافت و کارش بالا گرفت و کارهای بد جرهم را ناروا شمرد جرهم در زمان او نابود شدند پس عد نانا بن ادد و آنگاه معد بن عدنان امور کعبه را بدست گرفتند سپس فرزندان عدنانا در عربستان پراکنده گشته و برخی از انان به یمن رفتند . از انها است : عک دیث و نعمان و عک از دختر « ارغم بن جماهر » اشعری فرند داشت سپس خودش از میان رفت و فرزندانش باقی ماندند و به اشعریان و یمن نسبت داده شدند عدنانا اول کسی است که « انصاب« را نهاد و کعبه را پرده پوشانید. معد بن عدنانا بزرگوارترین فرزندان اسماعیل در زمان خود و مادرش از قبیلۀ «جرهم» بود معد از حرم بیرون نرفت و دارای ده فرزند شد : نزار , قضاعه , عبید الرماح , قنص , جناده , عوف , ا ود سلهم و جنب .معد ابو قضاعه » کنیه داشت و همۀ فرزندان معد در یمن که بسیاری بودند باو متسب گشتند و قضاعه بن مالک بن حمیر نسبت داده شدند و چنانکه میگویند قُضاعه در خانۀ معد متولد گردید معد اول کسی بود که جهاز بر شتر نر و ماده نهاد و انها را باریسمان مهار کرد. « نزار بن معد » سرور و بزرگ فرزندان پدرش بود و در مکه جای داشت مادرش « ناعمه» دختر جوشم بن عد ی بن دب جرهمی بود و چهار فرزند داشت : مضر , اید , ربیعه و انمار که مادرشان سوده دختر عک بن عدنان بود و گفته اند ما در مضر ایاد « حییه « دختر عک بن عدنانا و مادر ربیعه واننمار « جداله » دختر و علان بن جوشم جرهمی بود . چون مرگ « نزار » رسید دارائی خود را میان چهار فزرند خود بخش کرد و آنچه داشت به مضر پس شتر سرخ موی خود و هر چه در سرخی مانند ان بود به مضر داد و او « مضر الحمراء » نامیده شد اسب و مانند آن را به ربیعه داد و اورا « ربیعة الفرس » گفتند ع گوسفندان و عصای خود را به ایاد داد و چون گوسفندان سیاه و سفید (برقاء) بودند اورا اید البرقاء» نامیدند و « ایاد داد و چون گوسفندان سیاه و سفید ( برقاء ) بودند اورا « اید البرقاء » ناممیدند و « ایاد العصا » هم گفته میشد , کنیز خود را که بجیله » نام داشت به انمار بخشید و به آن نامیده شد . آنگاه فرزندان خود را فرمود هر گاه با هم اختلافی داشتند به « افعی بن افعی » جرهمی که در نجران جای داشت رجوع کنند پس برای رفع اختلاف نزد او رفتند. انمار بن نزار در مین زن گرفت و فرزندان او بخالوهای خود نسبت داده شدند از آنها است بجیله و خثعم و جزاینان از بنی نزار بیرون نرفتند. ربیعه بن نزار از برادران خود جدا شد و نزدیک « بطن عرق» در وادی فرات فرود آمد و اورا فرزندانی بود که از انها است : اسد و ضبیعه و اکلب و نه نفر دیگر پس از اینان در شمار انساب یمن نیستند . فرزندان ربیعة بن نزار و فرزند زادگانش پراکنده گشتند تا انکه بسیار شدند و سر زمینها از ایشان پر گردید. قبیله های عمدۀ ربیعه اینها است: « بُهثة » بن وهب بن جلی بن احمس بن ضبیعة بن ربیعه , و ـ عنزة» بن اسد ابن ربیعه ,و « عبد القیس » بن افصی [ بن دعمی ] بن جدیلة بن اسد بن زبیعه و « یشکر» ابن بکر بن وائل بن قاسط و « عجل بن لجیم بن صعب بن علی بن بکر و « قیس » بن ثعلبة بن عُکابة بن علی بن بکر و « تیم الات » بن ثعلبة بن عُکابة بن بکر » و « تیم الات » بن ثعلبة عکابة . حکومت و ریاست از قبایل ربیعه در دست بنی ضبیعه و هب بن جلی بن احمس بن ضبیعة بن ربیعه بود سپس حکومت و ریاست در دست فرزندان عنزة اسد بن ربیعه و بعد از انها در دست عبد القیس بن افصی بن دعمی ابن جدیلة بن اسد بن ربیعه گشت سپس قبیله عبد القیس بخاظر جنگی که در میان انها و بنی نمر بن قاسط روی داد کوچ کردهدر یمامه » فرود امدند و ایاد را که در یمامه بودند از آنجا راندند پس ریاست و سروری به قبیلل نمر بن قاسط و از انها بقبیله ینی یشکرین بن صعب بن علی بن بکر و از بنی یکشر بن صعب بقبیلۀ بنی تغلب و سپس بقبیلۀ بنی شیباین رسید. ربیعه را روزهای ( تاریخی ) مشهور و جنگهای معروف بود که از انها است : « یوم السلان » که قبیلۀ مذحج » برای جنگ اهل تهامه و فرزندان معد که در تهامه بودند لشکر کشید پس فرزندان معد که بیشتر انها از ربیعه بودند ربیعه بن حارث بن مرۀ بن زهیر بن جشم بن بکر را بر خود سروری داده برای جنگ با مذحج فراهم شدند و در « سلان » با مذحج نبرد کردند پس مذحج را شکست داده خود پیروز شدند. اما « یوم خزار» روزی است که قبائل ) یمن برهیزی سلمظ بن حارث بن عمرو کندی روی آور شدند و فرزندان معد کلیب ربیعة بن [ حارث بن ] مره را بسروری خود گرفتند و چون سلمه بسیاری معدیها را دید بیکی از پادشاهان پناه برد و او هم کمکش داد و دو لشکر در « خزار» نبرد کردند پس بنی معد که سرورانها کلیب بود لشکر یمن را درهم شکستند . در « یوم کلاب» سلمه و شرحبیل پسران حارث بن عمرو کندی با یکدیگر جنگیدند ربیعه با سلمه و قیس همراه شرحبیل بودند ربیعه برقیس فزون و پیروز امدند و شر حبیل بن [ حارث بن عمرو را کشتند و برتی برای آنها بود. « ایام بسوس » در اثر کشتن جساس بن مرۀ بن ذهل بن شیبان و تغلب روی داد و جنگ در میان انها درهم و پیوسته درهم و پیوسته بود تا انان را نابود ساخت و چهل سال طول کشید . اما « یوم ذی قار» برای آن روی داد که چون خسرو پرویز , نعمان از بستگان و دارائی و اسلحۀ خود نزد توامانت سپرده است نزد من فرست . نعمان دختر خود و چهار هزار زره را پیش هانی سپرده بود . هانی و قبیله اش از فررمان خسرو سر بازندند پس خسرو و لشکر یانی از عرب و عجم بر سر انها فرستاد و در « ذی قاره » بهم رسیدند . حنظلة ابن ثعلبۀ عجلی رسید و عرب اورا بفرماندهی خود بر داشتند و به هانی گفتند عهد و پیمان تو عهد و چیمان ما است و عهد و چیمان ما شکسته نمیشود , پس با پارسیان و همراهانشان از عرب جنگیدند و آنها را درهم شکستند ایاس بن قبیصۀ طائی و جز او از معدیها و قحطانیان با پارس همراه بودند و عمرو بن عدی بن زید خبر شکست عجم را نزد خسرو برد و خسور شانۀ اورا کند تا مرد . این نخستین روزی بود که عرب از عجم انتقام گرفت . اما « اید بن نزار » پس او در یمامه فرود امد و دارای فرزندانی شد که در نسب قبیله ها در آمدند و نسب شناسان می گویند که ثقبف : قسی بن نبت بن منبه بن منصور ابن یقدم بن افصی بن دعمی بن ایاد است که بقبیلۀ قیس منتسب گشته اند . سر زمین « اید بعد از یمامه حیره بود در خورنق و سیدیر و بارق منزل داشتند . سپس کسری آنها را از بلادشانبیرون راند و در تکریت ( شهری قدیمی در کنار دجله ) فرود آورد و آنگاه از تکریت به سر زمین روم کوچ داد و در روم شرقی در انکارا فرود امدند . رئیس شان در این تاریخ « کعب بن مامه » بود . سپس از آنجا هم رفتند . قبیله های عمدۀ ایاد چهار قبیله است مالک , حُذاقه , یقدم ؛ و نزار ؛ اینانند تیره های اید که « اسود بن یعفر تمیمی » در بارۀ آنها میگوید: اهل الخورنق و السدیر و بارق و القصر ذی الشرفات من سداد الوطئون علی صدور نعالهم یمشون فی الدفنی الابراد عفت الریاح علی محل دیارهم فکا نما کانو علی میعاد بلد تخیرها لطول مقیلها کعب بن مامة و ابن أم دؤاد « کاه نشینان خورنق و سدیر و بارق و کاخ کنگره دار سنداد انها که از ( بزرگمنشی ) بر پنجه های کفشهای خود پا می نهند ( بر انگشتان پا راه میروند) و جامه های خط دار و بردها در بردارند بادها نشانه های سرزمینها انهارا از میان برده که گویا ( همیشه ) در وعده گاه بودند در آنکاره فرود امدند و آب گوارا که از کوههای سر بلند می امد بر آنها روان بود شهری که کعب پسر ماماه و پسر ام دواد انرا برای آسایس طولانی ان بر گزیدند.» ابو داود ایادی برخی از اینها ذکر کرده است که بزرگترین شعرای اید ابو دؤاد و پس از او لقیط در عراق بود و چون لقیط خبر یافت که خسرو وسوگند یاد کرده است که ایاد را از تکریت موصل دور گرداند نامه ای بآنها نوشت که این شعر ها در ان بود : سلام فی الصحیفة من لقیط الی من بالجزیرۀ من أیاد فان اللیث یأتیکم بیاتا فلا [ یشغلکم سوق النقاد] أتا کم منهم سبعون الفا یزجون الکتائب کالجراد « سلامی در نامه از لقیط بکسانی که از أیاد در جزیره اند . هان شیر است که شبانه بر شما می تازد ع پس مباد چرانیدن گوسفندان شما را سر گرم کند . هفتا هزار دشمن بمشاروی نهادند که دسته های لشکر چون ملخ را میرانند.» « مضر » بن نزار سرور فرزندان پدرش و مردی بخشنده و دانا بود , از او روایت شده است که بفرزندانش گفت : « کسیکه بدی کشت کند پیشماانی بدرود و بهترین نیکی با شتابتر آن است پس نفوس خود را در انچه شما را بصلاح اورد بر انچه نا خوش دارد وادار کند و در انچه انرا تبا سازد از آنچه خوش دارد باز دارید که در میان صلاح و فساد جز شکیبایی و پرهیز کاری چیز نیست .» و روایت شده است که رسول خدا صلی الله علیه وسلم فرمود: « ربیعه و مضر را دشنام ندهید زیرا که آندو و مسلمان بودند.» و در حدیث دیگری است : « زیرا که اندو بردین ابراهیم بودند» . مضر بن نزار دو پسر داشت : الیاس بن مضر و عیلان بن مضر که مادرشان « حنقاء» دختر آدیاد بن معد بود . عیلان بن مضر پسری بنام « قیس » اورد که فرزندانش پراکنده و بسیاری گشتند و در شمار و نیرو سر امد شدند. قبیله های مهم قیس بن عیلان اینها است : « عدوان « بن عمر بن قیس , و « فهم » بن عمرو بن قیس , و « محارب » بن خصفة بن قیس , و « باهلة بن اعصر بن سعد بن قیس , و « فزارۀ » بن بیان بن بغیض [ ابن ریث بن غطفان بن سعد بن قیس بن عیلان اینها است : « عدوان » بن عمرو بن قیس , و « فهم » بن عمرو بن قیس , و « محارب » بن خصفة بن قیس ع و « باهلة » بن اعصر بن سعد بن قیس ع و « فرازة » بن بیان بن بغیض [ ابن ریث بن غطفان بن سعد بن قیس ,] و « سلیم » بن منصور بن عکرمة [ بن خصفة ] بن قیس و «عامر» بن صعصعة بن معاویة بن بکر بن هوازن و « مازن » بن صعصعة بن معاویة بن بکر بن هوازن بن منصور بن عکرمة بن خصفة بن قیس , و « سلول» بن صعصعة بن معاویة بن بکر ین هو ازن و « ثقیف « یعنی قسی بن مبنه بن بکر هوازن , و ثقیف با ایاد ین نزار نسبت داده میشود , و « کلاب » بن ربیعة بن عامر بن صعصعه ع و « عقیل » ابن کعب بن ربیعة بن عامر بن صعصعه و « قشیر » بن کعب بن ربیعة بن عامر و « حریش» بن کعب بن عامر , و «عوف » بن عامر بن ربیعه . سروری و زمامداری در میان قبیلل قیس بود و در تیرۀ عدوان گشت و نخستین زمامدار آنها که سروری یافت عامر بن ظرب بود سپس زمامداری بسدت فزاره و بعد از آن بدست عبس امد و در اخر بنی عامر بن صعصعه سروری یافتند و پیوسته در انها بود. قیس را روزهای مشهور و جنگهای پیوسته ای بود که از آنها است : یوم البیداء , یوم شعب جبله , یوم الهباء , یوم الرقم , یوم فیف الریح , یوم الملبط , یوم حریحان , روز جنگ « داحش و غبراء» در میان عبس و فزاره . « الیاس » یوم بن مضر بزرگواری یافته بر تریش آشکار شد , او اول کسی بود که دگر گون ساختن سنتهای پدران شان را بر ینی اسماعیل ناروا گرفت و کارهای نیکی از او آشکار شد تا چنان باو خشنود بودند که بهیچ یک از فرزندان اسماعیل بعد از ادد نبوده اند , الیاس آنها را به سنتهای پدرانشان باز گردانید و سنتها تمام و کامل باولش باز گشت . او نخست کسی است که شتران فربه را « هدی» ( هدیۀ» کعبه فرار داد و اول کسی است که « رکن » را پس از وفات حضرت ابراهیم ( صلی الله علیه وسلم ) نهاد ع پس عرب الیاس را چنان بزرگ می دانست که اهل دانش را فرزندان الیاس : « مردکه » که بود که نامش عامر است و « طایخه » که نامش « عمرو» است و « قمعه » که نامش عمیر است مادر اینجا اینها خندف و نامش « لیلی » دختر حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه بود الیاس را بیماری سل گرفت و زنش « خندف » گفت اگر بمیرد در زمینی که انجا مرده است نخواهم ماند [ و سوگند یاد کرد ] که سقف خانه ای او را سایه نیفکند و در زمین بگردد پس چون الیاس مرد خدف بیرون رفت و در زمین می گشت تا از غصه هلاک شد . مرگ الیاس روز پنجشنبه بود پس خندف بر او می گریست و هر گاه خورشید ان روز طلوع میکرد تا غروب آن اشک می ریخت و « مثل» شد بمردی از اید که زنش مرده بود فتند چرا بر زنت گریه نمیکنی ؟ پس ( این دو شعر را ) گفت : و لوانه اغنی بکیت کخندف علی الیاس حتی ملها السر تندب اذا مونس لاحت خراطیم شمسه بکت غدوة حتی تری الشمس تغرب « اگر سودی داشت گریه میکردم مانند خندف که تاتوان داشت بر الیاس می گریست هنگامی که اشعۀ خورشید روز پنج شنبه ( مونس ) می تابید از بامداد تا غروب خورشید گریه میکرد» و از گفتن « مونس » روز پنجشنبه را قصد داشت زیرا که عرب در این زمان روزها ( ی هفته ) را بجز این نامهایش می نامید یکشنبه را « اول » دو شنبه را « اهون » سه سنبه را « جبار » , چهار شنبه را « دبار » پنج شنبه را « مونس » جمعه را « عروبه » و شنبه را « شیار» می نامیدند. برای روزهای ماه نیز ده نام داشتند که هر سه شبی بیک نام نامیده میشد : سه شب اول ماه « غرر» سپس « نقل» سپس « تسع » سپس « عشر » سپس « بیض » سپس « ظلم » سپس « خنس » سپس « حنادس» سپس « محاق» و شب آخر که ماه پنهان باشد « سرار» نام داشت . محرم را «مؤتمر » صفر را « ناجر» ربیع الاول را « خوان » ربیع الاخر را « بصان » جمادی الاولی را « حنین » جمادی الاخره را [ ربی[ رجب را « اصم ] شعبان را « عادل » , رمضان را « ناطق » شوال را «وعل» , « والقعده را « ورنه » و ذوالحجه را « برک » می گفته اند. دیگرانی از عرب سه شب اول ماه « هلال م شه سب را که ماه قمر گردد « قمر م سه شب بعد از ان را که روشن و نورانی شود « بهر م شه شب را « نقل م , سه شب را ن بیض » سه شب را « درع » سه شب را « ظلم » سه شب را « حنادس» , سه شب را « دآدی » دو شب را « محاق » و شبی را « را سرار » می نامیده اند. «طابخة» بن الیاس را فرزندی بنام « اد » بن طایخه بود که فرزندانش چهار قبیله پیدا شدند: « تمیم بن مربن اد «« رباب » یعنی عبد مناة بن اد , ضیة بن اد » و « مزینة بد اد » و از همه بیشتر قبیلۀ تمیم بن مربن اد » بود که سرزمینها را فرا گرفتند و قبیله ها ی تمیم از ان پراکنده شدند. از قبیله های عمده تمیم است : « کعب بن سعد بن زید مناة « و « حنظله بن مالک ابن زبد مناة « که براجم » نامیده می شوند و « بنو دارم » و « بنورزرارة بن عدس » و بنود – اسد و « عمر بن تمیم » . اینانند فرزندان « اد بن طابخة بن الیاس بن مضر » که بسیاری جمعیت و قدرت و نیرومندی و دلیری و شعر فصاحت در میان انها است . سروری در میان بنی تمیم و اول رئیس میان انها « سعد بن زید مناة بن تمیم » سپس « حنظلة بن مالک بن زید مناة بود . اینان را روز های مشهور و جنگهای معروفی است که از انها است : یوم الکلاب » و « یوم المروت» و « یوم جدود» و « یوم النسار» . « مدرکة » بن الیاس سرور فرزندان نزار بود که برتریش هویدا و بزرگواریش آشکار گشته بود . برادرش « قمعه « نزد خزاعه رفت و در میان انها زن گرفت پس فرزندانش در میان خزاعه و از انها بشمار امدند . از فرزندانش « عمر و بن لحی بن قمعه » بود و او نخست کسی است که دین ابراهیم ( علیه السلام ) را دگر گون ساخت . مدرکة بن الیاس چهار پسر داشت : خزیمه هذیل ع حارثه و غالب و مادر اینان « سلمی » دختر اسود بن اسلم بن الحاف بن قضاعه و بقولی دختر اسد بن ربیعة بن نزار بود ازیانها « حارثه » در کودکی مرد دو نسلی نداشت و « غالب به « بنی خزیمه» پیوستند و هذیل » بن مدرکه بسیار انها در بنی سعد بن هذیل » سپس « تمیم بن سعد » سپس « معاویه بن تمیم م و ن حارث بن تمیم » بود . « هیل » مردمانی دلیر اهل جنگها و تاختها و فصاحت و شعر بودند . « خزیمه » یکی از داروان عرب بود و از بزرگواران و سروران بشمار می امد . « خزیمة » بن مدرکه که فرزندی بنام « کنانه » داشت که مادرش « عوانه » دختر قیس بن عیلان بود و دو فرزند بنام « اسد » و « هون » که مادر شان « بره » دختر مرب ن ادبن طابخه خواهر خواهر تمیم بن مر است . فرزندان « اسد بن خزیمه » یعنی « جام ع لخم و عامله » پسران عمرو بن اسد دریمن پراکنده گشتند و ( قبیله گشتند و ( قبیله ) مضر تنها جذام را بخود نسبت میداد لیکن بنی اسد بر آن بودند که جذام اسدی است و بیدنجهت با ایشان پیوند می کردند و انها را از خویش می شمردند . « امرئ القیس » بن حجر کندی گفته است : صبر نا عن عشیر تنا قبانوا کما صبرت خزیمظ عن جذام « از قبیلۀ خود شکیبایی کردیم چنانکه ن خزیمه » از « جذام » شکیبایی کردپس از ما بیگانه شدند.» و عدب المطلب بن هاشم در شعر خود فرموده است : فقل لجذام ان اتیت بلادهم و خص بنی سعد بهاثم وائل انیلوت ودنوا من و سائل قومکم فیعطف منکم قبل قطع الوسائل « جذام را اگر بسر زمین شان رفتی , مخصوصا « بنی سعد » و سپس « بنی وائل» را بگو ع تا وسیله ها قطع نشده با قوم خویش پیوند کنید و خود را بانان نزدیک سازید تا آنها نیز بشما باز گرداند. » و عبید بن ابرص در اشعار طولانی خود میگوید: ابلغ جا ما و لخما ان عرضت لهم و القوم ینفعم علم اا اعلموا بانکم فی کتاب الله أخوتنا اا تقسمت الارحام و النسم « اگر به جذام و لخم برخوردی انها را خبر ده و دانستن مردم را سود میدهد هر گاه بدانند که هر گاه خویشان و مردم بخش گردند شما در کتاب خدا برادران ما میباشید و گفته میشود این شعر از « شمعهان بن هبیرة اسدی است . اما «جذام » بن عدی بن حارث نسب خود را به ن قبائیل » یمن میرساند و میگوید : جام بن عدی بن حارث بن مرة بن ادد بن یشجب بن عریب بن مالک بن کهلان. « اسد بن خزیمه » بن مر فرزندانی بود بنام : دودان کاهل عمرو هند , صعب و تغلب از همه فزونتر قبیلۀ دودان بود که قبیله های بنی اسد از آن پراکنده گشت و قبایل بنی اسد اینها است : قُعین فقعس منقذ دبان والبه ع لاحق حرثان رواب و بنی الصیداء . قبیلۀ « بنی اسد » از کاخهای حیره تا زمین تهامه پراکنده بودند [ با قبیلۀ طی » پیمان و اتفاق داشتند و سر زمین انها تقریبا یکی بود ولی با قبیلل کنده در جنگ بودند تا انکه « حجر بن حارث » را کشتند و امر القیس گریخت و کنده خوار گردید , سپس با بنی فزاره در جنگ بودند تا « بدر بن عمرو » را کشتند . و پس از ان در میان آنها و قبیلۀ طی نیز اختلاف پدید آمد و دو قبیلۀ اسد و طی با هم جنگیدند تا آنکه « لا م بن عمرو و طائی » را کشتند و « زید بن مهلهل » یعنی « زید الخیل » را اسیر کردند و اسیرانی گرفتند . زید الخیل گفته است : الا ابلغ الاقیاس قیس بن نوفل و قیس بن اهبان و قیس بن جابرِ بنی اسد رد و اعلینا نسائنا و ابنائنا و استمتعوا بالا باعرِ و بالمال ان المال اهون هالک اذا طرفت احدی اللیالی الغوابرِ و لا تجعلو ها سنة یقتدی بها بنی اسد و اعفوا باید قوادرِ « هان قیسها : قیس بن نوفل و قیس بن اهیان و قیس بن جابر را بگو ای بنی اسد زنان مارا بما باز دهید و هم فرزندان مارا برخوردار باشید بشتران و دارایی ما که هر گاه یکی از شبهای گذشته پیش آید , دارایی و ثروت ناچیزتر از دست رفته ای است ای بنی اسد این کار را سنتی نسازید که از آن پیروی شود و اکنون که قدرت بدست شما است در گذرید .» پس اورا آزاد کردند و باشنیدن این اشعار زنان شان را نیز باز دادند , اسبی از زید الخیل باقی ماند و او اسبان را دوست میداشت پس گفت : یا بنی الصیدا رد وا فرسی انما بفعل هذا بالذلیل عودوا مهری الذی عودته دلج اللیل و ایطاء التقتیل « ای بنی الصیداء اسب مرا باز دهدی چه این کار را با مردم پست نجام می دهند اسم را بآنچه اورا عادت داده ام یعنی شب روی و لگد کوب ساختن کشته ها عادت دهید « پس اسب اورا پس دادند. بنی اسد می گفتند ما چهار نفر را کشتیم که همه پسران عمرو و هر یک سرور قوم خود بودند ؛ کشتیم حجر عمر و پادشاه کنده و لام بن عمر و طائی و صخر ابن عمر و سلمی و بدر بن عمر و فزاری را . « هون » بن خزیمه همان « قاره » است و برای آن « قاره » نامیده شدند که بنی کنانه چون بنی اسد بن خزیمه از تهامه بیرون رفتند و با کنانه مخالفت ورزیدند و اندک را ضمیمل بسیار کردند , بنوهون بن خزیمه را در میان خود «قاره » قرار دادند « لاحد دون احد» و گفته میشود که بنی « بنی الهون » در زمین پستی فرود امدند و عرب زمین پست را « قاره » می نامد پس بانها اصحاب « قاره » گفته شد و قبیله « قاره » تیر انداز بودند یکی از شعرا گفته است : « قاره را انصاف داده است آنکه در مقابل او تیر اندازی کند» و نیز گویند که در میان « بینی الهون بن خزیمه » و « بنی بکر بن کنانه » جنگی [ روی داد ] مردی از بنی بکر گفت کدام یک را بیشتر دوست دارید : تیر اندازی یا اسب دوانی را ؟ مردی از بنی الهون گفت : قد علمت سلم و من والاها انا نصد الخیل عن هواها قد انصف القارة من راماها اما اذا ما فئه نلقاها نرد دها دامیة کلاها « قبیله سلم و بستگانشان دانسته اند که ما اسبهارا از خواسته اش باز میداریم , راستی « قاره » را انصاف داده است کسی که در مقابل او تیر اندازی کند . لیکن ما هر گاه با گروهی بر خورد نماییم انها را با کلیه های آغشته بخون بزا میگردانیم » قبیله های « بنی الهون بن خزیمه » عبارت است از : عضل » و « دیش » پسران « ییثع بن هون بن خزیمه . اما « حمن بن هون بن خزیمه م پس به یمن رفت و در سر زمین مذحج » جا گرفت و در انجا فرزندانی داشت که چون مرددبه « حکم بن سعد العشیره » وابسته گشتند . « کنانة » بن خزیمه را فضائل بیشماری آشکار گشت و عرب اورا بزرگ می داشت روایت شده است که « کنانه » در حجر خوابیده بود که کسی نزد وی امد و باور گفت : ای ابو النضر تخیر بین الهضیل او الهر او عمارة الجدر او عزا الدهر « میان سپاه بسیار یا فزونی تبار یا خانه سازی یا عزت همیشگی یکی را بر گزین و» پس گفت خدایا همۀ اینها بمن داده شود. فرزندان « کنانة بن خزمیه عبارت است از : نضر حدال سعدمالک عوف و مخرمه که مادرشان « هاله » دختر سوید بن غطریف یعنی حارثه بن امر عالقیس بن ثعلبة بن مازن بن غوث بود و علی غزوان که مادر شان برة دختر مر بود و جرول حارث که مادرشان ازاز شنوء بود و عبد مناة که مادرش ذفرا ( فکیهه ) دختر هنی [ بن بلی] بن عمر و بن الحاف بن قضاعه بود . قبیلۀ » مخرمه » بگفتۀ بعضی همان « بنی ساعده » طایفۀ « سعد بن عباده» است « بنو عبد مناة » بن کنانه بیشتر « بنی کنانه » اند از اینها است : « بنولیث بن بکر بن عبد مناه » و « بنوجذیمة بن عامر بن عبد مناة » که خالد بن ولید در « غمیصائ» آنها را از شمشیر گذرانید و « بنو مدلج بن مرة بن عبد مناة» و از قبیلل بن مالک بن کنانة بن خزیمه » است : « بنو فقیم بن عدی بن عامر بن ثعلبة بن حارث بن مالک بن کنانه » و از بنوفقیم است نسأه یعنی « قلامس » که ( ماه حرام را ) عقب می اندخاتند و ( ماهی را ) حلال یا حرام میکردند . نخست از انان حذیفة بن عبد ( بن ) فقیم بود که « قلمس » نامیده میشد , پس از قلع « امیة بن قلع » و بعد از او ن عوف بن امیه » و پس از عوف « ابو ثمامه » جنادة ان عوف این کار را در عهده داشتند و نیز از « بین مالک بن کنانه است قبیلۀ « فراس ابن غنم بن مالک بن کنانه » اینها بودند قبیله های عمدۀ کنانه . نضر بن کنانه « اول کسی بود که قریش » نامیده شد گویند اورا برای پاک دامنی ( تقرش) و بلند همتی که داشت « قریش » گفته اند و بقولی چون بازرگان و دارا بود و بقولی دیگر مادرش اورا « قریش » نامید که تصغیر « قریش » است آن حیوانی است دریایی . پس کسی که از فرزندان نضر بن کنانه ناشد « قرشی » نیست . فرزندان نضر بن کنانه عبارت اند از : مالک یخلد وصلت کنیه نضر ابوالصلت و کنی ( مادر فرزندان ) او « مادر فرزندان ) او « عکرشه » دختر عدوان بن و بن قیس ابن عیلان . از یخلد « کسی که شناخته شود باقی نماند. فرزندان « صلت » در قبیله « خزاعه » در آمدند و از اینها است کثیر بن عید الرحمن شاعر و او است که در نسب خوش میگوید : آیا پدرم از قبیلۀ « صلت » نیست و مگر برادرنم از جوانمردان مشهور « بنی النضر » نیستند؟ « مالک » بن نضر بسی بزرگوار بود وفرزندانی بنام ک فهر حارث و شیبان داشت از « جندله م دختر حارث بن مضاض بن عمرو بن حارث جرهی و بقولی اسم « فهر بن مالک » قریش بود فهر لقب داشت . « فهر بن مالک » پدرش هنوز زنده بود که نشانه های بزرگی در او آشکار گشت . پس از مرگ پدر جای او را گرفت . فهر را از دلیلی دختر حارث بن تمیم بن سعد ابن هذیل فرزندانی بود بنام : غالب ؛ محارب و جندله . از فرزندان « حارث بن فهر م است : « ضبة بن حارث » طایفه ابو عبیدة بن جرح و از فرزندان « محارب » بن فهر است : « شیبان بن محارب » طایفه ضحاک بن قیس . فضلیت « غالب » از همه بیشتر و بزرگواریش آشکار تر بود . روایت میشود که فهر بن مالک هنگام مرگ پسر خود « غالب » را گفت : « ای بنی ان فی الحر انغلاق النفس . و انما الجزع قبل المصائب , فاا وقعت مصیبة برد حرما و انما انغلاق النفس و انما الجزع قبل امصائب فاذا وقعت مصیبة برد حرها و انما القلق النفس . انما الجزع قبل المصائب فاذا وقعت مصیبه برد حرها و انما القلق فی غلیانها فاذا قامت فبرد حر مصیبتک بماتری من وقع المنیة امامک و خلفک و عن یمکین و عن شمالک و ماتری فی آثار ها من محق الحیاة ثم اقتصر علی قلیلک و ان قلت منفعتة فقلیل ما فی یدک اغنی لک من کثیر مما اخلق و جهک ان صار الیک . « وای پسر جان ترس و بیم موجب گرفتگی نفس است و بی تابی پیش از مصیبتها است پس هر گاه مصیبت روی داد , شدت مصیبت خود را بر خویش هموار سارچه می بینی که مرگ در پیش رو و پشت سر و راست و چپت روی می دهد و آثار ان را که نابود ساختن زندگی است بچشم خود می بینی سپس باندکی که داری اگر کم سود باشد اکفتا کن چه اندکی که بدست داری از بسیاری که اگر بدست آوری آب رویت ر ببرد بیشتر بی نیازت کند » . چون « فهر « در گذشت « غالب بن فهر » بزرگواری یافت و کارش بالا گرفت فرزندان او عبارت بودند از « لوی » و « تیم الادرم » که مادرشان عاتکه دختر یخلد بن نضر بن کنانه بود و یعلب وهب کثیر و حراق که از آنها نسلی نماند اما تیم الادرم « اعقابی داشت . لوی بن غالب « آقا و بزرگوار و برتیش آشکار بود روایت می شود که هنوز پسرس نورس بود و بپدرش ن غالب بن فهر » گفت : یا ابه , رب معروف قل اخلافه و نصر یا ابه من اخلفه و اذا اخمل الشی لم بذکر و علی المولی تکبیر صغیره و نشره و علی المولی تصغیر کبیره وستره . پس پدرش باو گفت : یا بنی انی استدل بما اسمع من قولک علی فضلک و استدعی به الظول لک فی قومک فان ظفرت بطول فعد علی قومک و اکف غرب جهلم بحملک و المم شعثهم برفقک , فان ظفرت یفضل الرجال الرجال بافعالهم فانما علی اوزانها ا اسقط الفضل و من لم تعل درجة علی اخر یکن [ له ] فضل و للعلیا ابدا علی السفلی فضل . « ای پسر جان من آچه را از گفتارت می شنوم دلیل بر تریت می شمارم و بدان امیدوارم که بر قوم خویش سرور یابی پس اگر ظفر یافتی با قوم خویش بزرگواری کن و نادانی انا را با بردباری خویش کفایت نما و انها را بامدار از پراکندگی . پریشانی نجات بخش چه مردان با کارهای خود بر مردان برتری دارند و ارزش کارها مختلف و برتری باانها وابسته است و کسیکه درجه ای از دیگری فراتر نباشد بر او برتری ندارد و همیشه فراتر را بر فروتر برتری است . » پس چون « غالب بن فهر » در گشتع « لوی بن غالب » جای اورا گرفت و فرزندانی داشت بنام : کعب و عامر و سامه و خزیمه که مادر شان عائذ بود و عوف و حارث و جشم که مادر شان « ماویه » دختر کعب بن قین بود و سعد بن لوی که مادرش « یسره » دختر غالب بن هون بن خزیمه بود . سامظ بن لوی از برادرش عامر بن لوی گریخت زیرا که میان آندو نزاعی در گرفت و سامه بر عامر تاخت و چشم او را شکافت پس عامر سامه را تهدیئد کرد . او گریخت و به عمان رفت . گویند روزی سامه بر شتر ش سوار بود که شتر لب بر زیمن هاد و مار بزرگی بلبش چسپید و شتر را تکان داد که افتاد و بر سامه افتاد و او را گزید و کشت . پس سامه چنانکه گفته اند هنگامی که احساس مرگ نمود گفت : عین فابکی لسامة بن لوی علقت ما بساقه العلاقه لم یرو مثل سامه بن لوی یوم حلوا به قتیلا لناقه بلغا عامرا و کعبا روسولا ان نفسی الیها مشتاقه ان تکن فی عمان داری فانی ماجذر قد خرجت من غیر فاقه رب کأس هروقت یابن لوی حذر الموت لک تکن مهراقه رمت دفع الحتوف با بن لوی مالمن رام ذاک باحتف طاقه « ای چشم بر سامة بن لوی که مار کشنده بساق پای او پیچید گریه کن کسی را مانند سامة بن لوی ندیده اند چه در حالیکه کشتل شتری بود بر او در امدند فرستاده ای نزد عامر و کعب که جانم آرزومند دیدار انها است بفرستید اگر سر نوشت مرا به عمان کشانید من بزرگوار هستم که بدون احیتاج بیرون امدم ای پسر لوی بسا جامی را که از ترس مرگ فرو ریختی و ریختنی نبود ای پسر لوی خواستی مرگهارا از خود دور کنی بانکه خوستار دفع مرگ رادر مقابل مرگ طاقتی نیست .» خزیمة بن لوی که « عائذه » باشد در قبیلۀ « شیبان » فرود آمد و فرزندانش در نسب ربیعه در امدند. قبیلۀ « حارث» که جشم و سعد وباشند در میان قبیلۀ « هزان » در آمدند و در نسب انها داخل شدند . جریر بن خطفی در بارۀ ایشان میگوید: بنی حبشم لستم لهزان فانتموا لأعلی الروا بی من لؤی بن غالب « ای بنی حبشم شما از قبیلۀ « هزان » نیستید پس خود را ببالا ترین اشراف از قبیلل لوی بن غالب نسبت دهید « عوف بن لوی چنانکه گویند با کراوانی از قریش بیرون رفت و چون بسر زمین غطفان رسید شترش باز ماند و همراهانش از قریش رفتند پس ثعلبة بن سعد بن ذُبیان اورا نگه داشت و برادرش خواند و عوف ابن سعد بن بیان نسب یافت . حارث بن ظالم از بنی مرة بن عوف گفته است : و ما قومی بثعلبة بن سعد و ما بفزارة الشعر الرقابا و قومی ان سألت بنی لوی بمکة علموا مضر الضرابا سفهنا باتابع بنی بغیض و ترک الاقربین لنا انتسابا عشیرۀ من قبیلۀ ثعلة بن سعد نیستند و نه ثبیلۀ فزاره که گردانهای پر مو دارند قوم من اگر بپرسی لوی است که در مکه راه و رسم جنگ را به مضر اموخته اند بنادانی از پی قبیلۀ بنی بغیض رفتیم و انها را که در نسب ببما نزدیکتر بودند رها کردیم .» حارث بن ظالم نیز در این باب گفته است : اذا فارقت ثعلبة بن سعد و اخوتهم نسبت الی لؤی الی نسب کریم غیر وحی هم اکارم کل حی فان یبعد بهم نسبی فمنهم قرابین الاله بنو [فصی ] « هر گاه از قبیلۀ ثعلة بن سعد و از برادرانشان جدام شوم به لوی نسبت داده خواهم شد , نسب بزرگواری که .... نیست و طائفه ای که بزرگواران هر ظایفه اند پس اگر پیوند نسب من بآنها دور گردد از انها است همنشینان خدا که بنی قصی باشند . و حارث بن ظالم را در این باب شعر بسیاری است . عمر بن خطاب از بنی عوف خواست تا آنها را بنسبی که در قریش دارند باز گرداند و آنها با علی بن ابی طالب مشورت کردند و حضرت بانان فرمود اکنون شما بزرگان قوم خود هستید و شایسته نیست که در میان قریش ملحق باشید . عامر بن لوی سه پسر داشت : « حسل بن عامر ؛ معیص بن عامر و عویص بن عامر » که مادرشان زنی از « قرن » بود. عویص بن عامر فرزندی نداشت و نسل بنی عامر از حسل و معیص بود کعب بن لوی از همل فرزندان پدرش بزرگوارتر و ارجمند تر بود او اول کسی است که روز جمعه را « جمعه » نامید و پیش از ان عرب انرا « عروبه » می نامید , کعب مردم را در روز جمعه فراهم ساخت و برآنها خطبه خواند و چنین گفت : اسمعوا و تعلموا و افهموا و اعلموا ان اللیل ساج ع و النهار ضاح , و الارض مهاد , و السماء عماد , و الجبال اوتاد , و النجوم اعلام , و الاولون کالاخرین , و الابناء ذکر فصلوا ارحامکم و احفظوا اصهارکم و ثمر و اموالکم فهل رأیتهم من هالک جع او میت نشر ؟ الدارا مامکم و الظم غیر ماتقولولن و حرمکم زینوه و عظموه و تمسکوا به فسبأتی نبأ عظیم و سیخرج منه نبی کریم ثم یقول : نهار و لیل کل آوب بحادث سواء علینا لیلها و نهارها یأو بان بالا حداث حین تأوبا و بالنعم الضافی علینا ستورها صروف و انبیاء تغلب اهلها لها عقدما یستحل مریرها علی غفلة یأتی النبی محمد فیخبرا خبارا صدوقا خبیرها ثمن یقول : یا لیتنی شاهد نجوی دعوته لو کنت ذاسمع و ذا بصر وید و رجل لتنصبت له تنصب الجمل و لا رقلت له ارقال الفحل فرحا بدعوت جذلا بصرخته. بشنوید و یاد گیرید و بفهمید بدانید که شب آرام است و روز روشن و زمین بستری هموار و آسمان کاخی بلند و کوهها میخها و ستارگان نشانه ها و گذشتگان مانند آیندهگان و پسران یاد آوری پدران پس با خویشان خود پیوند کنید و دااد های خود را نگهداری نمایید و مالهای خودرا بثمر اورید آیا رفته ای را دیده اید که باز گردد یا مرده ای را که زنده شود , خانۀ ( جاوید) در جلوه شما است و گمان جز آن است که میگوییند حرم ( کعبۀ) خود را ازینت دهید و آنرا بزرگ دارید و دست از آن بر ندارید که زود است خبر بزرگ برسد و پیغمبری بزرگوار از آن بیرون آید . ؟ سپس میگفت : « روزی است و شبی هر باز گشتی با پیش امد تازه ای برای ماشب و روز آن یکسان است ( شب و روز ) هر گاه باز آیند حوادث تازه ای بهمراه دارند و نعمتهایی نیز که پرده های آن ما ا فرا پوشانده است گردشها و خبر هایی که بر مردم چیره میشود ( مردم را دگر گون می سازد ) انها را گرههایی است که تلخ آنرا نمی توان گشود , ناگهان پیغمبر ( خدا محمد ( صلی الله علیه وسلم میرسد پس خبر هایی میدهد که گوینده اس بسی راستگو است . » سپس کعب میگفت : « ای کاش ( زنده مانده ) دعوت اورا میشنیدم اگر ( در زمان او ) دارای گوشی و دیده ای و دست و پایی بودم از خوشحالی دعوتش و شادمانی فریادش مانند شتر نری بر میخواستم و به یار او می شتافتم .» چون کعب از دنیا رفت قرینس روز مرگ اورا مبدء تاریخ قرار داد . فرنزدان کعب مره و هصیص بودند از وحشیه دختر شیبان بن محارب بن فهر بن مالک و عدی بن کعب که مادرش حبیبه دختر بجالة بن سعد بن فهم بن عمر و بن قیس بن عیلان بود. عدی بن کعب قبیلۀ عمر بن خطاب است و هُصیص بن کعب دو فرزند بنام سهم و جمح داشت و مرة بن کعب آقای بزرگواری بود پس هندو دختر سریر بن ثعلبة ابن حارث بن مالک بن کنانه را بزنی گرفت . و سریر اول کسی است که ماهها ( ی حرم ) را جابجا کرد . پس برای مره از هند کلاب متولد شد سپس مره ....دختر سعد بن بارق را گرفت و او تیم و یقظه را زایید . پس تیم بن مره قبیلۀ ابوبکر است و مخزوم بن یقظة بن مره نیز از قبیلۀ او است . کلاب بن مر بزرگواری یافت و شأن و مقامش بالا گرفت وو شرافت پدر و نیای مادری برای او فراهم گردید چون نیاکان مادرش امر حج را بدست داشتند و ماهها را حرام و حلال می کردند و از اینرو « نسأ ه » و نیز « قلامس » نامیده میشدند . فرزندان کلاب بن مره : قصی و زهره بودند که رسول خدا ( صلی الله علیه و سلم ) در بارۀ اندو فرمود : « دو بطن خالص قریش دو پسر کلاب اند » مادر اندو فاطمه دختر سعد ابن سیل ازدی است و سعد بن سیل اول کسی بود که برای او شمشیر ها بطلا و نقره زینت کرده شد . شاعر در مدح او می گوید : لا آر فی الناس شخصا واحدا فاعلموا ذاک مسعد بن سیل « بدانید که در میان مردم یکفنر را مانند سعد بن سیل نمی بینم » پس چون کلاب در گذشت فاطمه دختر سعد بن سیل ربیعة بن حرام عذری را بشوهر بر گزید و ربیعه فاطمه را بسر زمین قوم خود برد فاطمه قصر را که نامش زید بود با خود برداشت و چون از سر زمین پدرانش دور گشت اورا اقصی نامید. چون قصی در خانۀ ربیعه بجوانی رسید مردی از بنی عذره باو گفت بقوم خود ملحق شو که از ما نیستی گفت تو هم خود هم ار حیث پدر و نسب از او بزرگوارتری تویی فرزند کلاب بن مره و قوم تو نزدیکان خدا و در حرم اویند. قریش از مکه بیرون نرفته بودند جز اینکه چون بسیار شدند به کم آبی گرفتار امده و در میان دره ها پراکنده گشتند. قصی را دوری از وطن ناخوش آمد و خواست تا بمیان قوم خود باز گردد مادرش گفت شتاب مکن تاماه حرام در آید انگاه با حجاج قضاعه خواهی رفت که من بر تو مر ترسم . چون ما حرام در آمد قصی با قضاعیها براه افتاد و به مکه امد و انجا اقامت گزید تا انکه بزرگ شد و بزرگواری یافت و دارای فرزندانی گشت . کلید داری خانۀ کعبه ( حجابت ) در این موقع با قبیلل خزاعه بود زیرا که این منصب در قبیلۀ ایاد بود و چون خواستند از مکه کوچ نمایند رکن (حجر الاسود ) را بر شتری بار کردند پس شتر بپانخواست و آنرا در خاک پنهان کردند و بیرون رفتند . در هنگام دفن رکن زنی از خراعه انها را دید و چون قبیلۀ اید از مکه دور شدند نبودن رکن بر مُضر دشوار آمد و قریش و دیگر قبائل مضر انرا بزرگ شمردند . پس زن خزاعی بقوم خود گفت بر قریش و دیگر قبایل مضر شرط کنید که کلید داری کعبه ( حجابت ) را بشما وا گذارند تا رکن را بشما نشان دهم پس خواستل اورا انجام دادند و چون رکن را در اوردند کلید داری را بخزاعه دادند چون قصی به مکه آمد کلید داری با خزاعه بود و اجازۀ حج با قبیله « صوفه » یعنی غوث بن مر بردار تمیم که امر حج و اجازل کوچ کردن مردم از عرفان با او بود و پس از او بفرزندانش رسید. پس چون قصی این وضع را دید قوم خود بنی فهر بن مالک را فراهم ساخت و نزد خود گرد اورد و چون موسم حج رسید دست قبیلۀ صوفه را از منصب اجازه کوتا ساخت . خزاعه و بنو بکر دانستند که قصی کاری را که با صوفه کرد بزودی بانها میکند و دست شان را از کاهای مکه و کلید داری کعبه کوتا خواهد نمود پس از قصی کناره گرفته و در مقابلش بپا خاستند . قصی نیز تصمیم گرفت با انها جنگ نماید و نزد برادر مادری خود « دراج » بن ربیعۀ عذری » فرستاد و او هم باهر که از قضاعه توانست فراهم نماید بکمک قصی شتافت و برخی گفته اند هنگامی که قصی بکار جنگ پرداخته بود دراج ک برای زیارت کعبه می آمد رسید و خود و همراهانش قصی را کمک دادند و در ابطح جنگ سختی در گرفت و از دو مردم بسیاری کشته شدند . سپس یکدیگر را بصلح دعوت نمودند تا مردی از عب در میان آنها حکم و در موارد اختلاف حاکم بصلح دعوت نمودند تا مردی از عرب در میان انها حکم و در موارد اختلاف حاکم باشد پس یعمر بن عوف بن کعب بن لیث بن بکر برن کنانه را حکم ساختند و او حکم داد که قصی از خزاعه به کعبه و کارمکه سزاوارتر است و هر خونی که قصی از خزاعه و بنو بکر ریخته باشد ( از گردن او ) فرو نهاده است و یعمر آنرا در زیر دو پای خود درهم می کشند و هر خونی که خزاعه و بنو بکر از قریش ریخته اند باید دیۀ آن داده شود . ( پس بیست و پنج شتر و سی گوسفند دیه دادند) و نیز باید کار کعبه و مکه را به قصی وا گذارند و از این روز یعمر « شداخ » نامیده شد . ( در این تاریخ ) در مکه در حرم خانه ای نبود روز د رانجا بودند و شب بیرون می رفتند . پس چون قصی که خردمند ترین مردی در عرب بود قریش را فراهم ساخت انانرا در حرم فرود آورد شبانه انها راجمع اوری کرد و صبح همه را در اطراف کعبه داشت پس بزرگان کنانه نزد او آمدند و گفتند این کار نزد عرب ( گناه ) بزرگی است و اگر ما دست از تو برداریم عرب تور ا وا نخواهد گذاشت . قصی گفت بخدا قسم از حرم بیرون نخواهم رفت قصی در حرم ماند تا موسم حج رسید پس به قریش گفت موسم حج رسیده و عرب شنیده است که چه کرده اید شما را بزرگ می شمارند و نزد عرب کاری بهتر اط اطعام نمی شناسم پس هر کدام از شما از مال خود چیزی بدهد این کار را انجام دادند و قصی مال بسیاری فراهم ساخت و چون اندن حجاح آغاز شد بر سر رهر راهی از راههای مکه شتری و درشهر شترانی را کشت انگاه چهار دیواریی فراهم نمود و در آن خوردنیها گوشت و نان و از نوشیدنیها آب و شیر مهیا ساخت پس بسوی کعبه شتافت و برای آن کلید و کلید دارانی قرار دااد و خزاعه را بدان راه ندار و خانه در دست و قصی باقی ماند سپس خانه خود را که « درا الندوه « باشد در مکه ساخت و آن نخستین خانه ای است که در مکه بناشد. برخی روایت کرده اند که چون قصی « حبی » دختر حلیل بن حبشیۀ خزاعی را گرفت و از او اداری فرزند شد حلیل هنگام مرگ قصی را وصی را وصی خود قرار داد و بدو گفت فرزندان تو فرزندان شد حلیل هنگام مرگ قصی را وصی خود قرار داد و بدو گفت فرزندان تو فرزندان من اند و تو بامر کعبه سزاوار تری و حبی دختر [ حلیل بن حبشیه برای قصی بن کلاب چهار پسر ک عبد مناف و عدبالدار و عبد العزی و عبد قصی آورده بود. دیگران گفته اند : حلیل بن حبشیه کلید را به ابوغُبشان سلیمان بن عمر و بن بوی بن ملکان بن افصی بن حارثة بن عمرو بن عامر داد و قصی انرا با سر پرستی کعبه بیک خیک شراب و یک شتر از ابو غبشان خرید پس گفته شد ( و مثل گردید ): « پست تر از فروش ابوغبشان » در این موقع خزاعیها شوریدند و گفتند ما بکردار ابو غبشان راضی نیستیم و جنگ در میان انان در گرفت و شاعری در این باب گفت: ابو غبشان اطلم من قصی و اظلم من بنی فهر خزاعه فلا تلحوا قصیا فی شراه و لو مواشیخکم اذکان باعه « ابو غبشان ار قضی ستمکار تر است و خزاعیها از بنی فهر بیداد گرترند پس قصی را در خریدش نا سزا نگویید بلکه پیر خود را سر زنش کنید که آنرا فروخت » در نتیجه قصی امر کعبه و مکه را بدست گرفت و بر قریش حکومت یافت و قبیله های قریش را که بعضی در دره ها و قله های کوهها منزل داشتند فراهم نمود و در وادی مکه جای داد و جای هر کدام را معین کرد پس « مجمع» نامیده شد شاعر در بارل اینان گفته است : ابو کم قصی کان یدعی مجمعا به جمع الله القبائل من فهر « پدر شما قصی « مجمع » گفته میشد خدا قبیله های فهر را بوسیلۀ او فراهم ساخت» قریش اورا بر خود حکومت دادند و قضی نخستین کسسی است از فرزندان کعب ابن لوی که پادشاهی یافت پس چون وادی مکه را در میان قریش محله محله تقسیم کرد از اینکه درختهای حرم را ببرند تا بتوانند خانه های خود را بسازند بیم داشتند و قصی با دست خود آنها را قطع کرد سپس دیگران هم پیروی کردند . قصی نخستین کسی است که قریش را بعزت رسانید و شرف و بزرگواری و سر بلندی و هم اهنگی شان بوسیلۀ او آشکار شد پس آنها را فراهم ساخت و در مکه جای داد با اینکه پیش از انها را بپوند مهربانی فراهم ساخت و خانۀ آنانرا پر آوازه و جایگاه شان را سر بلند ساخت . همگی قریش در میان وادی منزل داشتند مگر بنی محارب بن فهر و بنی حارث بن فهر و بنی تمیم بن غالب یعنی بنی ادرم و بنی عامر بن لوی که در بلندیها جای گرفته بودند. چون قصی سروری همۀ مکه را بدست آورد و آنرا در میان قریش بخش نمود و کارها برای او رو براه شد و خزاعه را بیرون کرد خانۀ کعبه را خربا نمود و سپس انرا از نو ساخت چنانکه کسی تا آنروز نساخته بود و طول دیوارهای کعبه را که نه ذراع بود هیجده ذراع و سفق خانه را از چوپ درختهای تنومند و چوپ خرما قرار داد و دار الندرو را ساخت . پس هیچ مردی از قریش زن نمیگرفت و در هیچ کاری شوری نمی کردند و علمی برای جنگ نمی بستند و پسری را ختنه نمی کردند مگر در دار الندوه . و قریش در زمان حیات قصی و پس از مرگش کارهای اورا چون حکم دینی واجب الاطاعه می دانستند. قصی اول کسی بود که پس از اسماعیل بن ابراهیم در مکه چاه کند پس چاه « عجول » در زمان حیات و پس از مرگ او حفر گردید و گفته میشود که آن در خانۀ ام هانی دختر ابی طالب است . قصی نخستین کسی بود که اسب را « فرس» نامید و اورا اسبی بود که به او « العقاب السوداء » می گفتند. فرزندان قصی : عبد مناف بود که « قمر » خوانده میشد و بسی بزرگوار و خوش صورت و نامش مغیره بود ؛ و عدب الدار و عبد العزی و عبد قصی . گویند که قصی گفت : دو پسرا را بخدای خود و دیگری را بخانۀ خود و دیگری را بخودم نام نهادم . قصی ( مناصب را ) در میان فرزندان خود تقسیم کرد : آب دادن و سروری بع عبد مناف و دار الندوه را به عبد الدار و پذیرایی حجاج را به عبد الزعی و در کنار وادی را به بعد قصی وا گذاشت . قصی بفرزندان خود گفت: من عظیم لئیما شار که فی لؤمه , و من استحسن مستقبحا شرکه فیه و من لم تصحله کرامنکم فدلوه بهوانه فالدواء یحسم الداء . « هر کس فرو مایه ای را بزرگ دارد شریک پستی او گشته و هر که کار زشتی را نیکو شمارد شریک زشتی ان شده است و هر که بزرگواری شما اصلاحش نکند پس اورا بخواریش در مان نمایید که دارور ریشۀ درد را میکند » . قصی از دنیا رفت و در حجون دفن شد و عبد مناف بن قصی سرور یافت و مقامش بالا رفت و شرفش بزرگ گردید. پس چون کار عبد مناف بن قصی بالا گرفت , خزاعه و بنو حارث بن عبد مناة بن کنانه نزد او امدند و خواستار هم پیمانی شدند تا از این را عزت و سربلندی یابند قصی درمیانشان پیمان معروف به « حلف الاحابیش» را بست رئیس بنی کنانه که از عبد مناف خواستار بستن پیمان شد ,عمر بن هلل بن معیص بن عامر بود و پیمان احابیش بر روی رکن بانجام رسید باین ترتیب که مردی از قریش و دیگری از احابیش بپا میخواستند و دستهای خود را روی رکن ( حجر الاسود ) می نهادند و بخدای کشنده و حرمت این خانه و مقام و رکن ماه حرام سو گند یاد می کردند که در مقابل همۀ مردم تاآنکه خدا زمین و کسانی را که بر روی ان هستند بارث برد یکدیگر را یاری نمایند و در برابر هر که از مردم باانها دشمنی کند پیوستگی و تعاون داشته باشند مادامیکه دریایی پشمی را تر کند و تاروزیکه کوه حراء و ثبیر بپا باشد و هر چه تا قیامت خورشید از خاوور خود طلوع نمیاد . پس [ حلف ] الاحابی نامیده شد. عبد مناف بن قصی را فرزندانی بنام هاشم – که نام او عمر و بود و باو « عمرو العلاء» گفته میشد و هاشم نامیده شد برای انکه در یکی از سالهای قحطی که قریش بسختی افتاده بودند نان خرد میکرد و آبگوشت و گوشت بر روی ان می ریخت – و عبد شمس و مطلب و نوفل و ابو عمر وحنه و تماضر و ام الخثم و ام سفیان و هاله و قلابه بود . مادر همۀ این فرزندان – جز نوفل و ابوعمر و – عاتکه دختر مرةبن هلال بن فالج بن ذکوان بن ثعلبة بن بُهثه بن سلیم بود که این فرزندها را برای عبد مناف اورد و این زن همان است که حلف الاحابیش ..... بانجام رسید و مادر نوفل و ابو عمرو واقده دختر ابو عدی عامر بن عبد نهم از بنی عامر بن صعصعه بود. گویند که هاشم و عبد شمس هم شکم بودند اول هاشم متولد شد و سپس عبد شمس در حالیکه پاشنۀ این بپاشنۀ ان چسبیده بود پس با تیغ اندو را از هم جدا کردند و گفته شد میان فرزندان این دو برادر چنان بریدگی باشد که میان هیچ کس نبود است. هاشم بعد از پدرش بزرگواری یافت و کارش بالا گرفت و قریش سازش کردند که سروری و و دو منصب : آب دادن و پذیرایی ( حاجیان9 را به هاشم بن عبد مناف وا گذارند پس هر گاه موسم حج می رسد هاشم در میان قریش بپا می خواست و چنین می گفت : یا معشر قریش انکم جیران ان الله و اهل بیته الحرام الحرام و انه یأتیکم فی هذا الموسم زواار الله یعظمون حرمة بیته , فهم اضیاف الله و احق الضیف بالکرامة ضیفه , و قد خیرکم الله بذالک و اکرمکم به ثم حفظ منک افضل ما حفظ جار من جاره فاکرموا ضیفه وزواره فانهم یأتون شعثا غبرآ من کل بلد علی ضوامر کالفداح و قد العیوا و تفلوا قلموا وأرملوا , فأقروهم و أغنوهم . « ای گروه قریش شما همسایگان خدا اهل بیت لحرام او هستید در این موقع زورا خدا نزد شما می آیند تا حرمت خانۀ او را بزرگ دارند و اینان مهمانان خدایند و سزاوار ترین مهمانی باینکه گرامی داشته شود مهمان خدا است , خدا شمارا برای این کار بز گزید و باین افتخار سر فزار داشت سپس حقوق همسایگی شما را بهتر از هر همسایه ای برای همسایه اش نگهداری فرمود پس مهمانان و زائران اورا گرامی بدارید زیرا انا ژولیده و غبار آلوده از هر شهری بر شتران لاغر مانند چوبه های تیر می رسند در حالی که خسته و بدبو و ناشسته و نادار گشته اند پس آنها را پذیرایی کنید و بی نیاز شان سازید.» قریش با تعاون باین کار دست میزدند و هاشم مال بسیاری فراهم می کرد و می فرمود حوضهای پوستی را در جای زمرم می نهادند و از چاههای مکه پر آب می ساختندو حاجیان از آنها سیراب میشدند هاشم حجاج را در مکه و منی و عرفه و مشعر غا میداد و برای انان نان و گوشت و روغن و سویق تریت می کرد و آبها را همراهشان می برد تا وقتیکه مردم پراکنده شد رهسپار شهر های خود می شدند, و از این جهت « هاشم » نامیده شد . هاشم اول کسی بود که دو سفر بازرگانی را رسم کرد: سفر زمستانی به شام و سفر تابستانی بسوی حبشه نزد نجاشی زیرا که تجارت قریش از مکه تجاوز نمیکرد و در سختی و مضیقه بودند تا آنکه هاشم رهسپار شام شد وبر قیصر فرود امد . هاشم هر روز گوسفندی می کشت و کأسه بزرگی پیش روی خود مینهاد و هر کس را در اطراف او بود بخوردن غذا دعوت میکرد و هاشم از همۀ مردم نیکو تر و زیبا تر بود و چون داستان او برای قیصر گفته شد پی او فرستاد, پس چون هاشم را دید و سخنش را شنید اورا خوش آمد و پی او میفرستاد . روی هاشم بدو گفت : « ای پادشاه مراقومی است که بازرگانان عرب اند میشود برای آنها چیزی بنویسی که خود شان و مال التجاره هاشانرا در امان قراردهد تا از پوستها و جامه های خوب حجاز بیاورند؟: قیصر پذیرفت و هاشم باز گشت و بهر طایفه ای از عرب میگذشت از بزرگان آن طایفه پیمان می گرفت که بازرگانان قریش نزد انها و در سر زمین شان در امان باشند و در نتیجه از مکه تا شام این پیمان گرفته شد . اسود بن شعر کلبی گوید که : من مزد و رسروری از سروران قبیله بودم و بر سر کش و رم سوار میشدم و بامید انکه سودی بدست اورم در جایی آرام نمی گرفتن تا روزی با کالای مختصری از شام رهسپار حجاز شدم تا موسم و ازدحام نمی گرفتم تا روزی با کالای مختصری از شام رهسپار حجاز شدم تا موسم و ازدحام عرب را درک کنم هنگامی رسیدم که موسم فرا رسیده بود و شبانه وارد شدم و شتران خود را نگه داشتم تارتاریکی شب سپری گشت و ناگاه دیدم شترانی را قربانی میکند و شرتانی را می اوردخورندگانی بر زمین هموار نشسته اند. هان بشتابیدد ع پس انچه دیدم مرا مبخوت کرد و بمنظور دیدن سرورشان پیش رفتم . مردی مقصودی مرا شناخت و گفت پیش رو پس نزدیک رفتم وو نا گاه مردی دیدم که روی تختی بلند بربالشی تکیه دارد و عمامه سیاهی پیچیده و از بنا گوشها گیسوانی بلند و زیبا فروهسته است گویی که ستارۀ شعری از پیشانی او طلوع میکند, تعلیمی کوچکی بدست داشت و در پیرامون او پیرو مدانی بزرگوار بودند که سرها بزیر اندخاه و هیچ کدام کلمه سخن نمی گفتند و نزد انان خدمتکزارانی دامن به کمر زده بودند در این هنگام مردی بالا بلندی با صدای بلند فریاد می کرد : ای مهمانان خدا بیایید برای خوردن چاشت . و دو مرد نیز بر سر راه کسانی که غذا خورده اند فریاد میکردند : ای مهمانان خدا هر کس چاشت خورد باید برای شام باز گردد . ازیکی از دانشمندان یهود خبر یافته بودم که پیامبر امی را در این زمان باید انتظار برد و برای انکه بدانم نزد او چه خبر است گفتم : ای پیامبر خدا . پس گفت خاموش باش و گویا از این سخن بر افروخت . انگاه بمردی که پلهوی من بود گفتن این کیست ؟ گفت : ابو نظله هاشم بن عبد مناف . پس بیرون رفتم و میگفتم بخدا قسم بزرگواری این است نه بزرگواری آل جفته . مطرود بن کعب خزاعی در سال قحطی و سختی بر مردی عبور کرد که با دختران و همسرش در همسایگی بنی هاشم بود و دید که باوربنه و فرزندان وزنش را بر داشته و بیرون رفته است و کسی او را جای نمی دهد , پس مطرود گفت : یاایها الرجل المحول رحله هلا نزلت بان عبد مناف هبتک امک لو نزلت بدارم صمنوک من جوع و من اقراف عمرو العلی هشم الثرید لقومه و رجال مکه مستون عجاف نسبو الیه الرحلتین کلیهما عند الشتاء و رحلة الاصیاف الا خذون العهد فی آفاقها و الراحلون لرحلة الا یلاف « ای مردی که باروبنه خود را جباجا می کنی چرا بر آل عبد مناف فرود نیامدی ؟ مادرت بعزایت بنشیند اگر در میان انها فرود امد بوده بودی تورا از گرسنگی وزن ( دختر و خواهران ) بمردم پست و ناجوانمرد دادن آسوده می ساختند. عمر والعلی برای قوم خود نانا ترید خرد کرد ع در حالیکه مردان مکه قحطی رده و لاغر بودند هر دو سفر بازرگانی را بدو نسبت داده اند سفری در زمستان و سفر تابستانها انانکه در کشور های مجاور پیمان گرفتند و انانکه بسفر بازرگانی خو گرفتند .» هاشم باکلای زیادی بقصد شام بیرون رفت و بر اشراف و بزرگان عرب می گذشت و کالای انان را حمل می کرد و از این بابت چیزی از انها نمی گرفت تا انکه به « غزه» رسید و در انجا وفات کرد . چون هاشم بن عبد مناف در گذشت قریش را بی تابی گرفت و ترسید که عرب بر او چیره شود . پس عبد شمس نزد نجاشی پادشاه حبشه رفت و میان خود و او تجدید پیمان کرد آنگاه باز گشت و چیزی نگذشت که در مکه مرد و در حجون دفن گردید . نوفل به عراق رفت و پیمانی از کسری گرفت سپس بر گشت و در جایی بنام « سلمان « در گذشت و مطلب بن عبد مناف امر مکه را عهده دار شد. فرزندان هاشم عبارت بودند از عبد المطلب و شفاء که مادر شان سلمی دختر عمرو بن زید بن خداش بن عامر بن غنم بن عدی بن نجار است نام نجاری ک تیم الله ابن ثعلبة بن عمرو بن خزرج بود و نضلة بن هاشم [ که مادرش امیمه دختر عدی ابن عبدالله انست , و اسد ] پدر فاطمۀ بن اسد مادر علی بن ابیطالب علیه السلام که مادرش قیله دختر عامر بن مالک بن مطلب است و ابو صیفی که جز ازرقیقه دخترش مادرش قیله دختر عامر بن مالک بن مطلب است و ابو صیفی که جز ازرقیقه دخترش نسل وی منقرض گردید و صیفی که در کودکی مرد و مادر اندو هند دخترش نسل وی منقرض گردید و صیفی که د کودکی مرد و مادر اندو هند دختر عمرو ابن ثعلبة بن خزرج است و ضعیفه و خالده ک مادرشان واقده دختر ابو عدی می باشد و حنه دختر هاشم که مادرش ام عدی دختر حبیب بن عارث ثقفی است . هاشم چون خواست به شام رود همسر خویش سلمی دختر عمرو را به مدینه برد تا نزد پدر و بستگانش باشد و فرزندش عبدالمطلب را نیز همراه داشت پس چون هاشم وفات کرد سلمی در میدنه اقامت گزید. مطلب بن عبد مناف پس از برادرش هاشم امر مکه را بدست گرفت و چون عبد المطلب بزرگ شد مطلب از جای او خبر یافت و توصیف اورا شنید . مردی از تهامه از مدینه عبور کرد و در انجا پسرانی را دید که تیر اندازی میکند و در میانشان پسری است که هر گاه تیری بنشان می زند می گوید ک منم پسر هاشم منم پسر سید بطحاء مرد تهامی باو گفت ک ای پسر تو که هستی ؟ گفت منم شبیه ابن هاشم بن عبد مناف پس ان مرد باز گشت تا به مکه رسید و مطلب بن عبد مناف را در حجر نشته دید باو گفت : ای ابو الحارث می دانی که من از یثرب امدم ام انجا پسرانی دیدم که تیر اندازی میکنند پس آنچه را از عبد المطلب دیده بود برای او توصیف کرد گفت نا گاه پسری دید که زیباتر و با هوش تر از او ندیده بودم . مطلب گفت : از او غلفت کرده ام اکنون بخدا قسم بخانه ام بر نمی گردم تا او را بیاورم پس مطلب از مکه بیرون رفت و شبانه به مدینه رسید سپس بر شترش سوار همی رفت تا محلۀ بنی عدی بن نجار رسید و چون برادر زاده اش را نگریست گفت این پسر هاشم است ؟ مردم گفتند آری . مردم مطلب را شناختن و گفتند این پسر برادرزادۀ تو است اگر میخواهی تا مادرش خبر نشده اورا ببر که اگر آگاه شود دیگر تو را از بردنش جلو گیر خواهیم شد . مطلب شتر خود را خواباند و سپس عبد المطلب را صدا زد : ای پسر برادرم من عموی تو ام و میخواهم تورا نزد خویشانت ببرم پس سوار شو . عبد المطلب بیدرنگ بدنبال شتر سوار شد و مطلب بر پشت شتر نشیت و جلو اورا رها کرد تا براه افتاد. و چون مادر عبدالمطلب خبر دار شد صدا بواویلاه بر داشت پس باو گفتند که عمویش اورا برده است . مطلب در حالیکه برادر زاده پشت سرش سوار بود به مکه در آمد و مردم در بازارها و انجمنهای خویش بودندع پس برای سلام کردم و خوش امد گفتن باو بپا می خواستن و میگفتند این پسر که همراه داری کیست ؟ مطلب می گفت غلامی است که او را در یثرب خریده ام . سپس بیرون رفت تا به « حزوروه م آمد و برای او جامه ای خرید سپس او را نزد همسر خویش خدیجه دختر سعید بن سهم بود و چون شب در امد اورا لباس پوشانید و در انجمن بنی عبد مناف نشست و قصل عبد المطلب را بانها گفت و بعد از ن عبدالمطلب با همان جامه بیرون می رفت و در کوچه های مکه می گشت و از همل مردم زیباتر بود پس قریش می گفتند : این عبدالمطلب است ؛ و نام عبدالمطلب نام اصلی او « شبیه » را از یاد مردم برد. چون هنگام کوچ کردن مطلب به یمن فرار رسید به عبد المطلب گفت : پسر برادرم تو بجا نشینی پدرت سزاوار تری پس امر مکه بدست گیر .عبدالمطلب جای مطلب را گرفت و مطلب در همان سفریمن در « ردمان » وفات کرد پس عبد المزلب سروری مکه را بدست گرفت و بزرگواری و آقایی یافت کرد پس عبدالمطلب سروری مکه را بدست گرفت و بزرگواری و آقایی یافت و بمردم خوراک داد و شیر و عسل نوشانیده تا نامش بلند گردید و بر تریش آشکار گشت و قریش بزرگواری اورا پذیرفت و پیوسته چنین بود. محمد بن حسن گفته است : که چون بزرگواری عبد المطلب بحد کمال رسید و قریش برتری اورا پذیرفت هنگامیکه در حجر خوابیده بود کس را دید که نزد وی امد و بدو گفت : ای ابوبطحائ بر خیز وزمزم در نور دیده پیر مرد بزرگواررا احفر کن . پس بیدار شد و گفت : خدایا بار دیگر برای من در خواب آشکار کن . پس اورا دید که می گوید بزخیز و «بره» را حفر کن گفت : بره چیست ؟ گفت : چیزی که انرا از جهانیان دریغ داشته بتو داده اند سپس گوینده ای را دید که باو می گوید : ای ابو الحارثث برخیز و « زمزم » را حفر نما چاهی که آب ان تمام نمی شود و هر گز کم آب نمی گردد و حاجیان بسیار را سیراب میکند. سپس بار سوم خواب دید که برخیز و حفر کن .گفت چه حفرکنم ؟ گفت : حفر کن میان سرگین و خون نزد کاورشگاه کلاغ سفید شکم و خاکریز مورچگان ؛ پس هر گاه بآب رسیدی , بگو بیایید بسوی آب گوارای فراوان که علی رغم دشمنان بمن داده شد. چون عبدالمطلب یقین کرد که خواب را براستی دیده است نزد خانۀ کعبه نشست و اندیشه می کرد , آنگاه گاوی را در حزوره سر برید پس رها شد و با شتاب می رفت تا خود را در جی زمزم انداخت وانجا پوست کنده شد ( سرگین انداخت) و گوشتش بخش گردید و سر گین و خون خاکریز مورچه های فراهم شده ای روی زمین دید انگاه رفت و شدند و باو گفتند: این چه کاری است ؟ گفت پرور گارم مرا فرموده است چاهی حفر کنم که حاجیان بسیار را سیر آب نماید . پس بدو گفتند پروردگارت بنادانی امر کرده است چرا در مسجد ما چاه می زنی ! گفت پروردگام مرا چنین فرموده است . عبد المطلب جز اندکی حفر نکرد که حلقۀ چاه آشکار شد پس تکبیر گفت , و قریش فراهم شدند و چون حلقه چاه را دیدند دانستند که باو راست گفته گفت : خداوند برای تو نذر کردم که اگر ده پسر بمن بخشیدی یکی از انها را برای تو قربانی کنم . انگاه حفر زمزم را دنبال کرد تا انکه شمشیر هایی و سلاحی و اهو بره ای از طلا گوشواره دار بادانه های طلا و نقره آراسته یافت. پس چون قریش ان را دیدند گفتند : ای ابو حارث ... از بالای زمین و از زیرا ان . پس مارا زا این مالی که خدا بتو داده است ببخش جه این چاه پدر ما اسماعیل است پس مارا با خود شریک گردان گفت : همانا من برای مال مأمور نشدم بلکه برای آب مأمورگشته ام پس مرا مهلت دهید . انگاه پیوسته حفر میکرد تا بآب رسید و آب فراوان گشت . ( پس تکبیر گفت ) سپس گفت : آب آن تمام نمی شود و بر سر آن حوضی ساخت و از آب پرش ساخت و فریاد کرد : بشتابید بسوی آب گوارا فراوان که علی رغم دشمنان بمن داده شد. قریش ان حوض را تباه می ساخت و می شکست پس عبد المزلب در خواب دید که بر خیز و بگو : خدایا من آن را برای شست و شو کننده ای حلال نمی کنم لیکن برای آشامنده ای که برسد . پس عبد المطلب بر خاست و ان را گفت دیگر هیچ کس ان حوض را تبا نمی ساخت مگر انکه در همان ساعت بدردی گرفتار می شد پس انرا وا گذاشتند. و چون آب برای او روبراه گشت شش چوبۀ تیر خواست پس دو تیر سیاه را برای خدا و دو تیر سفید را برای کعبه و دو تیر قرمز را بر قریش قرار داد سپس انهارا بدست خود گرفت و رو به کعبه ایستاد [سپس ] با تیرر ها قرعه زد و می گفت: یا رب انت الاحد الفرد الصمد ان شئت الهمت الصواب و الرشد وزدت فی المال و اکثرت الولد انی مولاک علی رغم معد « پروردگارا تویی یگانل یکتای صمد که اگر بخواهی حق و راستی را الهام می کنی و مال را می افزایی و فرزند را بسیاری میکنی همانا من علی رغم قبیلۀ معد بندۀ تو ام .» سپس در قرعه دو تیر سیاه برای خدا بیرون آمد پس گفت : پروردگارشما می گوید که آن مال من است . سپس تیرها را بهم زد و می گفت : لا هم انت الملک المحمود و انت ربی المبدی المعبد من عندک الطارف و التلید ان شئت الهمت بما ترید « خدایا تویی پادشاه ستوده و تویی پروردگارم که اغاز کننده و بازآوردنده ای نو و کهنه هر دو از نزد تو است اگر بخواهی هر چه را اراده داری الهام می کنی . » پس دو تیر سفید برای کعبه بیرون آمد و گفت پروردگارم مرا خبر می دهد که تمام مال برای او است پس کعبه را بدان زینت نمود و ان را تخته هایی بردر کعبه قرار داد و اول کسی بود که کعبه را زینت کرد و چونش قریش انچه را عبدالمطلب بدست آورده بود دیدند بر او رشک بردند و گفتند : همانا ما با تو شریکیم چه این چاه پدر ما اسماعیل است پس گفت این چیزی است که تنها مر است نه شمارا پس اورا بمحاکمه نزد کاهنۀ بنی اسد بردند و او بنفع عبد المطلب علیه قریش حکم داد . برخی از انان روایت کرده اند که آب عبد المطلب و آبهای قریش در بین راه تمام ششد و بیم هلاکت داشتند پس عبد لمطلب گفت : هر کدام از ما برا خود گوری بکند و در آن بنشیند تا مرگ او فرا رسد و چنین کردند انگاه گفت : این زبونی است که خود را با دست خویش بهلاکت بسپریم , چه بهتر که سوار شویم و در جستجوی آب بر آییم . پس چون بر شتر خویش نشست در زیر سنۀ شترش چشمۀ آبی جوشش گرفت و گفت : آب بردارید پس گفتند : راستی که خدا بر ما حاکم کرد و نیازی نیست که با تو دشمنی نماییم پس باز گشتند . و چون قریش دید که عبد المطلب برتری و بزرگواری را بدست آورد خواستار شد تا بعضی از آنها با بعضی هم پیمان شوند و بدینجهت عزت و سر فرازی یابند . نخستین طائفه ای که انرا خواست , بنو عبد الدار بود که چون وضع عبدالمطلب را دید ( باین فکر افتاد ) پس بنی عبدالدار نزد بنی سهم رفتند و گفتند : مارا در مقابل بنی عبد مناف نگهداری نمایید. چون بنی عبد مناف از این ماجری باخبر شدند فراهم گشتند مگر بنی عبد شمس که بگفتۀ زبیری فرزندان عبد شمس و فرزندان عبد مناف در پیمان مطیبین داخل نبوده اندو تنها بنی هاشم و بنی مطلب و بنی نوفل ( بن عبد مناف) در ان شرکت کرده اند دیگران گفته اند که بنی عبد شمس نیز با ایشان همراهی داشته اند پس ام حکیم بیضاء دختر عبد المطلب کاسۀ بزرگی پر از طیب اورد و آنرا در حجر نهاد پس بنی عبد مناف و اسد و زهره و بنی تیم و بنی حارث بن فهر خود را خوشبو کردند ( دست در ان فرو بردند ) و ( حلف) مطیبین نامیده شدند. چون بنی سهم آنرا شنیدند گاوری کشتند و گفتند ک هرکس دست خود را دز خون آن داخل کند و آن را بلیسد پس او از ما است بنی سهم و بنی عبد الدار و بنی جمح و بنی عدی و بنی مخزوم ودستهای خود را ( در ان ) فرود بردند و « لعقه» یعنی خون لیسان نامیده شدند. تعهد مطیبین ان بود که دست از یاری یکدیگر برندارند و بعضی از ایشان بعضی را وا نگذارند و لغقه گفتند ک ما برای هر قبیله قبیله ای اماده ساخته ایم. عبد المطلب پس از حفر زمزم به طائف رفت و در انجا نیز چاهی زد که آنرا « ذو الهرم » گفتند و گاه به طائف می رفت و چندی بر سر همان آب اقامت می گزید . پس باری به طائف امد و در ان آبگاه دو طائفه از قیس عیلان یعنی بنی کلاب و بنی رباب را دید و باآنان گفت : آب آب من است و من بآن سزاوار ترم . قیسیها گفتند: آب آب ما است وما بدان سزاوارتریم . عبد المطلب گفت با شما نزد هر کس بخواهید می آیم تا میان من و شما داوری نماید , پس برای محا کمه سطیح غسانی کاهن عرب را که مردم برای داوری نزد او می رفتند بر گزیدند با یکدیگر پیمان نهادند که اگر سطیح حکم داد که آب مال عبد المطلب است , بنی کلاب و بنی رباب صد شتر به عبد المطلب و ده شتر به سظیح بدهند و اگر سطیح آب را بدو طاوفه داد عبد المطلب صد شتر [ باآنها] و بیست شتر به سطیح خواهد داد آنگاه براه افتادند و عبد المطلب ده نفر از قریش از جمله حرب بن امیه را همراه برد , عبدالمطلب در هیچ منزلی فرود نمی امد مگر انکه شتری می کشت و مردم را خوراک می داد . پس قیسیها گفتند راستی که این مرد بزرگوار و جلیل القدر و جوانمردی نبکو کار است و از آن بیم داریم که داور مارا با این بخشندگی تطمیع کند پس حکم آب را بدو دهد اکنون تأمل کنید و بحکم سطیح تن در ندهید مگر انگاه که چیزی پنهان کنید و اگر بما گفت که ان چیست ع حکم اورا می پذیریم و گرنه بداوری او تن در نمی دهیم . عبد المطلب در بین راه بود که آب او و آب همراهانش تمام شد و از قیسیها که آب زیادی داشتند آب خواستند لیکن بایشان آب ندادند و گفتند شما مردم هستید که در بارۀ چاه آب ما با ما دشمنی و نزاع می کنید ع بخدا قسم که شما را سیراب نکنیم . عبد المطلب گفت ده نفر از قریش هلاک شوند و من زنده باشم ! باید برای ایشان ر جستجوی آب بر آیم تا جانم بر آید و عذرم پذیرفته باشد پس شتر خود را سوار شد و رو ببیابان نهاد هنگامیکه که در بیابان راه می پیمودند ناهان شترش زانو بزمین زد و مردم اورا می نگریستند و گفتند : عبد المطلب هلاک شد اما مردان قریش گفتند : نه بخدا قسم او نزد خدا بزرگوارتر از ان است که اورا هلاک نماید با اینکه او برای صلۀ رحم رفته است . پس براه افتادند تا باو رسیدند و دیددند که شترش با سینۀ خود رو آب گوارای جوشنده ای که روی زمین جاری شده است زمین را می کاود. پس چون قیسیها ان را دیدند آب مشکهای خود را فرو ریختند و باآنان روی اور شدند تا آب بگیرند . قریشان گفتند ک نه بخدا قسم مگر شما نبودید که زیادی آب خود را از ما دریغ داشتید! عبد المطلب گفتند : این مردی است برزگوار و آقاق و مبیم داریم که حکم سطیح بنفع او صادر ضود . چون نزد سطیح رسیدند گفتند : ما برای ( امتحان ) تو چیزی پنهان کرده ایم پس یکفنر از ایشان که یک دانه خرما ر میان دست خود گرفته بود [ گفت : بما بگو که ان چیست ] گفت پنهنا کرده اید چیزی را که دراز شد پس بالا رفت سپس هنگام چیدن ان رسید و از بین نرفت , خرما را از دست خود بینداز باو گفتند خدا بکشدش ! اورا بچیزی پنهان تر از این امتحان کنید پس کسی ملخی را در مشت گرفت و باو گفتند اکنون برای آزمون تو چیزی پنهان داشته ایم پس بما بگو چیست . گفت چیزی برای من پنهان کرده اید که که پایش مانند اره و چشمش بسان دینار است . گفتند یعنی چه ؟ گفت ک انچه پرواز کرد پس بلند شد سپس بدست امد پس بزمین افتاد پس رها کردن شکار نافعتر است گفتند اورا چیست خدا بکشدش ! چیزی از این مشکل تر برای او پنهان دارید پس سر ملخی را گرفتند و در میان تو بره ای پنهان کردند و تو بره را بگردن سگ خویش که نامش « سوار » بود اویختند انگاه سک را زدند تا رفت و سپس براه باز گشت. پس از آن گفتند : برای تو چیزی پهنان داشته ایم پس مارا بدان خبر ده که چیست. گفت برای من سر ملخی پنهان کرده اید درسوراخ توبره ای میان گردن « سوار » و گردن بند گفتند میان ما حکم نما گفت : حکم کردن شما و عبد المطلب بر سر آبی که در طائف است و « ذو الهرم » گفته میشود نزاغ کرده اید . لیکن آب آب عبدالمطلب است و شما را در آن حقی نیست پس صد شتر به عبدالمطلب و بیست شتر به سطیح بدهید . شتر ها را در ان حقی نیست باز گشت و شتر می کشت و خوراک می داد تا به مکه رسید پس جارچی او فریاد زد : ای گروه مردم مکه عبدالمطلب شمارا بخویشاوندی قسم می دهد که هر مردی از شما دردلش می گذشته است که مرا در این غرامت کوکم نماید اکنون مانند هماچه را دردلش می گشته بیگیرد پس بپا خاستند و یک شتر و دو شتر و شه شتر بهمان اندازه که بدل هر مردی خطور می کرده , گرفتند و پس از ان شتر هایی زیاد آمد . پس عبدالمطلب بپسرش اوبطالب گفتند پسر جانم اکنون که مردم را خوارک دادم این شترهارا ببرو و بالای کوه ابوقبیس انهارا بکش تا مرغان و درندگان بخورند ابوطالب چنان کرد و مرغان و درندگان از انها خوردند. ابوطالب گفت : ونطعم حتی بأکل الطیر فضلنا اذا جعلت اید المفیصتی ترعد « اطعام می کنیم تا مرغها از زیادی طعام ما بخورند انگاه که دستهای قماربازان شروع بلرزیدن کند ( آنگاه که سخاوتمندان بخل ورزند ) ابو اسحاق و جز او از دانشمندان گفته اند : عبدالمطلب زنانی گرفت و فرزندانی برای او متولد شدند و چونش پسرانش بده نفر رسیدند گفت : خدایا من فرزندای برای او متولد شدند و چون پسرانش بده نفر رسیدند گفت : خدای من کشتن یکی از ایشان را برای تو نذر کرده بودم و اکنون در میانشان قرعه می زنم پس قرعه را بهر کدام که میخواهم بینداز . قرعه زد و قرعه بنام عبدالله بن عبدالمطلب که اورا بیش از همل فرزندان خود دوست میداشت اصابت نمود. ده پسر عبدالمطلب عبارت بودن از : حارث ه کنیۀ عبدالمطلب از نام او گرفته شد و قثم ه مادر شان صفیه دختر جندب از فرزندان عامر بن صعصعه بود و زبیر و ابوطالب و عبدالله و مقوم ه عبد الکعبه است . مادر این چهار نفر فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بود و حمزه ه مادرش هاله دختر اُهیب بن عبد مناف بن زهره است و عباس و ضرار که مادرش شان نتیله دختر جناب بن کلیب بن نمر بن قاسط است و ابولهب که نامش عبد العزی و مادرش لُبنی دختر هاجر بن مناف بن ضاطر خزاعی است و غیداق که همان حجل است و مادرش ممنعه دختر عمرو بن مالک بن نوفل خزاغ است . دختران عبدالمطلب شش نفر بودند: ام حکیم یعنی بیضاء و عاتکه بره واروی واُمیمه که مادرشان فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بود صفیه که مادرش هاله دختر اهیب بود. عبدالمطلب عبدالل را می برد تا قربانی کند و کارد رابر داشت وپسرش حارق نیز از پی او رفت لیکن چون قریش آنرا شنیدند خود را باو رساندند و گفتند ای ابوحارث راستی اگر این کار را انجام دهی در میان قوم تو سنت خواهد شد و پیوسته مردان , فرزندان خود را برای قربانی بدینجا خواهند اورد گفت ک من با پروردگار خود عهد کرده ام و البته بعهدی که باو نهاده ام وفا می کنم . بعضی از ایشان بدو گفتند فدیۀ اورا بده پس برخاست و میگفت : عاهدت ربی و انا موف عهده اخاف ربی ان ترکت وعده والله لایحمد حمده « با پروردگار خود پیمان نهادم و من بعهد او وفا کننده ام از پروردگار خود اگر وعدل اورا رها کنم می ترسم و خدا چیزی مانند او ستوده نمی شود.» سپس صد شتر اورد و میان انها و عبد الله قرعه زد و قرعه بنام شرتان در آمد پس مردم صدا به تکبیر کردند و گفتنندک راستی که پروردگارت خشنود گشت عبدالمطلب گفت : لا هم رب البلد المحرم الطیب المبارک المعظم انت الذی اعتنی فی زمزم « خدایا پروردگار شهر حرام شهر پاک مبارک معظم تویی که مرا در ( جفر ) زمزم یاری دادی » . انگاه گفت : من دیگر بار قرعه مز زنم پس قرعه زد و بنام شتران افتاد پس گفت : [ لا هم ] قد اعطیتنی سؤالی اکثرت بعد قلة عیالی فاجعل فداه الیوم جل مالی « خدایا راستی که آنچه خواستم بمن دادی و پس از بیکشیر فرزندان مرا ازیاد کردی پس امروز بیشتر دارایی مرا فدای فرزندم فرارده ». سپس در نوبت سوم قرعه زد و بنام شتر ان در آمد . پس انها را قربانی کرد و جترپی او فریاد زد :هان گوشت این شتران را بر دارید . انگاه بر گشت و مردم از جای جستند و گوشتها را میر بودند بدیجهت است که مره بن خلف فهمی میگویند : کما قسمت نهبادیات ابن هاشم ببطحاء بسل حیث یعتصب البرک « چنانکه دیه های پسر هاشم بار بودن بخش گردید در بطحای حرم آنجا که گلۀ شتران بسته میشود». و دیل ( آدمی ) از شتر بر همانچه عبدالمطلب سنت نهاد قرار گرفت . و چون ابره پادشاه حبشه و صاحب فیل به مکه امد تا کعبه را ویران کند قریش به سر کوهها گریختند و عبدالمطلب گفت ک کاش فراهم می شدیم و این لشکر را از خانۀ خدا دور می کردیم قریش گفتند مارا راه چاره ای در مقابل ابرهه نیست پس عبدالمطلب در حرم ماند و گفت : از حرم خدا بیرون نمی روم و بجز خداوند پناه نمی برم یاران ابرهه شتران عبد المطلب را گرفتند و عبد المطلب نزد ابرهه رفت و چون از او بار خواست باو گفتند : سرور عرب و بزرگ قریش و بزرگوار مردم نزد تو امده است و چون بر او در امد و برهه را بزرگ داشت چه در اثر جمال و کمال و شرقی که از او مشاهده کرد در دلش بزرگوار آمد . پس بمترجم خود گفت : باو بگو هر چه می خواهی سؤال کن عبد المطلب گفت : شتران مرا که لکشر یانت گرفت اند ( باز گردان ) ابره گفت : راستی که تورا دیدم و مردی بزرگوار و جلیل القدر یافتم لیکن با اینکه می بینی برای ویران کردن مایء بزرگواری و شرافت تو اماده هستم از من نمیخواهی که باز گردم و در بارۀ شترانت با من سخن می گویی ! عبدالمطلب گفت : من صاحب این شترانم و برای این خانه ای ه گمان میبری انرا ویران خواهی ساخت , صاحبی است که تورا از این کار باز خواهد داشت . ابرهه شتران را پس داد ولی از گفتار عبدالمطلب ترسی در دل او افتاد . عبد المطلب چون باز گشت فرزندان و کسان خود را فراهم ساخت سپس بدر کعبه امد و بآن آویخت و گفت : لاهم ان تعف فانهم عیالک الا فشی ما بدالک سپس بر گشت در حالی که میگفت: لا هم ان المریم نع رحله فامنع حلالک لا یغلبن صلیبهم و محالهم عدوا محالک و لئن فعلت فانه امر تتم به فعالک « خدایا هر کس از خانۀ خود دفاع میکند پس تو هم از ( اهل ) خانۀ خود دفاع کن . مبادا صلیب و نیروی ایشان از روی بیداد بر نیروی تو پیروز گردد و اگر این کرار را کردی پس قطعا پیش امدی است که کارهای خود را باآن بانجام مر سانی . » عبد المطلب در جای خود ماند و چون فردا شد پسرش عبدالله را فرستاد تا خبر اصحاب فیل را برای پدر بیاورد . در این موقع عبدالمطلب نزدیک آمد و گروهی از قریش نزد او فراهم شده بودند تا اگر بتوانند همراه او نبرد کنند . پس عبدالله در حالیکه بر اسبی سرخ رنگ بودند نشسته و زانوی خود را برهنه کرده بود بتاخت رسید . عبدالمطلب گفت ک عبدالله با مژده و بیم نزد شما می آید بخدا قسم که پیش از ارمزو هر گز زانوی او را ندیده بود پس عبدالله انان را بانچه خداوند با اصحاب فیل انجام داد آگاه ساخت و عبد المطلب پس از انکه داستان اصحاب فیل بانجام رسید گفت : ایها الداعی لقد اسمعتنی ثم ما بی عند ندا کم من صمم هل بدا الله امر ام له سنة فی القوم لیست فی الامم قلت والا شرم تردی خیله ان ذا الا شرم غر بالحرم ان للبیت لربا مانعا من یرده با ثام یصطلم رامه تبع فیما قد مضی و کذا حمیر و الحی قدم فانثی عنه و فی او داجه جارج امسک عنه بالکظم هلکت بالبغی فیه جرهم بعد طسم و جدیس و جمم و کذا الامر بمن کاد بحر ب فامر الله بالا مر اللمم نعرف الله و فینا سنة صلة الرحیم و ایفاء الذمم لم تزل الله فینا حجة یدفع الله بها عنا النقم نحن اهل الله فی بلدته لم یزل اک علی عهدا برهم « ای دعوت کننده مرا شنوانیدی سپس مرا از شنیدن صدای شما کری نیست . آیا خدا را ارادۀ تازه ای پیش آمد یا اورا در اینان سنتی است که در امتها نبوده است ؟ در حالیکه اشرم ( ابرهه) سواران خود را پیش میراند گفتم : راستی که این اشرم ( در حملۀ بحرم ) مغرور است البته خانه را خدای است که نگهبان ان است و هر کس بگناه اهنگ آن کند نابود می شود تبع در زمان گذشته نیز آهنگ ان کرده و همچنین حمیر و طائفه اش گستاخی کردند پس از آن باز گشت در حالیکه در گردنش زخمی بود که راه نفس اورا گرفته بود در اثر بیدار در حرم جرهم پس از طسم و جئیس و گروه بسیار دیگری هلاک شدند . سر نوشت هر کس که با مکر بجنگ حرم آید همین است چه غذاب خدا امری است حتمی . ما خدا را میشناسیم و در میان ماصلل رحم ووفایی به عهد و پیمان سنت است پیوسته خدارا در میان ما حجتی بوده است که خداوند به سبب آن بلاها را از ما دفع میکند ما در شهر خدا نزدیکان خداییم و از زمان ابراهیم پیوسته چنین بوده است.»