آغاز مجلّد دهم

از کتاب: تاریخ بیهقی ، فصل مجلد دهم

و در آخر مجلدِ تاسع سخنِ روزگارِ امیر مسعود رضی الله عنه بدان جایگاه رسانیدم که وی عزیمت درست کرد رفتن به سویِ هندوستان [را] و تا چهار روز بخواست رفت و مجلد بر آن ختم کردم، و گفتم درین مجلدِ عاشر نخست دو بابِ خوارزم و ری برانم و بودنِ(۱) ابوسهل حمدوی و آن قوم آنجا و بازگشتنِ آن قوم و ولایت از دستِ ما شدن و خوارزم و آلتونتاش و آن ولایت از چنگِ ما رفتن به تمامی بگویم تا سیاقت تاریخ راست باشد، آنگاه چون [ازآن ] فراغت افتاد به تاریخ این پادشاه بازشوم و این چهار روز تا آخر عمر بگویم که اندک مانده است، اکنون آغاز کردم این دو باب که در هر دو عجائب و نوادر سخت بسیار است و خردمندان که درین تأمُل کنند مقرر گردد ایشان را که به جهد و جِد آدمی، اگر چه بسیار عُدت و حشمت و آلت دارند، کار راست نشود و چون عنایت ایزد جل جلالهُ باشد راست شود. و چه بود از آنچه باید پادشاهی را که امیر مسعود رضی الله عنه را آن نبود از حشم و خدمتکاران و اعیانِ دولت و خداوندانِ شمشیر و قلم و لشکرِ‌بی اندازه و پیلان و ستور فراوان وخزانۀ بسیار؟ اما چون تقدیر چنان بود که او در روزگارِ مُلک با درد و غبن باشد و خراسان و ری و جبال و خوارزم از از دستِ وی بشود چه توانست کرد جز صبر و استسلام ؟ ک قضا چنین نیست که آدمی زهره دارد که با وی کوشش کند.  این مَلک(۲) رحمة الله علیه تقصیری نکرد ، هر چند مستبد(۳) به رأیِ خویش بود شب(۴) وشبگیر کرد، ولکن کارش بنرفت که تقدیر کرده بود ایزد عز ذکرهُ در ازل الا زال که خراسان چنان که باز نمودم رایگان از دستِ وی برود وخوارزم و ری و جبال همچنین (۵) ، چنان که اینک باز خواهم نمود تا مقرر(۶) گردد. وَاللهُ(٧) اَعلَمُ بِلصوٰبِ .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-  بودن بوسهل، B : بوسهل .                       ۲- ملک ، A : پادشاه .

۳- مستبد برأی، کذا در K. بقیه: مستبد بر رأی . مستبد و برأی . 

۴- شب و شبگیر کرد، کذا در GFC . در  B : شب دستگیر کرد . D: ولکن شبگیرها و تاختنها آورد و کارش الخ. M : اما سعبها و کوششها و تاختها کرد و بنه رفت که نقدیر الخ. 

۵- همچنین، M : نیز همچنین .                       ۶- تا مقرر گردد ، در M نیست .

۷- والله اعلم بالصواب ، در MA نیست .









تعریف ولایتِ خوارزم


خوارزم ولایتی است شبهِ اقلیمی، هشتاد در هشتاد، و آنجا منابر بسیار، و همیشه حضرت بوده است علی حِدَه ملوکِ نامدار را ، چنانکه(۲) در کتاب(۳) مسیرِ ملوکِ عجم مثبت است که خویشاوندی ازآنِ بهرام گور بدان زمین آمد که سزاوار (۴) ملکِ عجم بود و برآن ولایت مستولی گشت، و این(۵) حدیث راست ندارند. و چون(۶) دولتِ عرب،که همیشه باد، رسومِ عجم باطل کرد و بالا گرفت به سیدِ اولین و آخرین محمدٍ مصطفی علیه السلام همچنین خوارزم جدا بود چنان که در تواریخ (۷) پیداست که همیشه خوارزم را پادشاهی بوده است مفرد و آن ولایت از جملۀ خراسان نبوده است همچون ختلان و چغانیان. و به روزگار معاذیان(۸) و طاهریان چون لختی خلل راه یافت به خلافتِ عباسیان همچنین بوده است خوارزم، و مأمونیان گواهِ عدل اند که به روزگار مبارکِ‌ امیر محمد رضی الله عنه دولتِ ایشان به پایان آمد. و چون برین جمله است حالِ‌ این ولایت واجب دیدم خطبه یی در سرِ این باب نهادن و در اخبار و روایاتِ نادرِ آن سختی چند راندن چنان که خرد مندان آن را فراستانند و رد نکنند . 

خطبه (۹) 

چنان دان که مردم را به دل(۱۰) مردم خوانند(۱۱)،و دل از بشنودن و دیدن قوی و ضعیف

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

۱- تعریف ولایت خوارزم، B : ذکر خوارزم . F : ذکر احوال خوارزم . در C: بیاض.

۲- چنانکه، شاید : و آنکه، بر مبنای این فرض که این کلمه را مبتدایی بدانیم که خبرش جمله یی باشد که دو سطر بعد می آید: " این حدیث راست ندارند ". 

۳- کتاب، در غیر N : کتب.                           ۴- سزاوار ملک ، در غیر N : سردار ملک . سردار ملوک .

۵- و این حدیث راست ندارند، در غیرN : و این حدیث راست بدارند . به نظر من جمله به صورت نفی دوست است و واو زائد است و مطلب مربوط به ماقبل است نه ما بعد چنانکه در رادۀ پیش گفته شد . در A جمله را محو کرده اند و به جای آن فقط نوشته اند : و این بود تا دولت الخ (ر ک رادۀ بعد ).

۶- و چون .... علیه السلام ، کذا در B با این قبد که به جای "باطل کرد " که مأخوذ از Aاست دارد : "باطل کرده است " A: و این بود تا دولت عرب که همیشه باد آمد و رسوم عجم باطل کرد و بالا گرفت ب سید اولین و آخرین محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم.  DFC : و چون دولت عرب که همیشه باد و رسوم عجم باطل کرده است . به سید اولین و آخرین (D : الاولین و الاخرین ) محمد مصطفی صلی الله علیه وسلم . در N از جملۀ پیش : و این حدیث راست ندارند که دولت عرب همیشه با وی شود و رسوم عجم باطل کرده است تا دولت عرب بالا گرفت به سید اولین و آخرین محمد مصطفی علیه السلام در تواریخ پیداست که همیشه الخ (پیداست که عبارت آشفته است و مغلوط).

۷- تواریخ، D : تاریخها .  

۸- معاذیان و طاهریان ، N : معادیان و طاهریان . B : معاویان و طاهریان (معاذیان و معادیان هیچ یک معلوم نشد .) شاید : طاهریان و صفاریان . احتمال "رافعیان و طاهریان " تعید می نماید . 

۹- خطبه ، N : فصل فی الخطبه . 

۱۰- به دل ، در A به صورت "بَدِل " نوشته است، از فتحه باء آیا نظرش به لهجه یی بوده است در تلفظ این حرف ؟ 

۱۱- خوانند، FD : توان خواند.

گردد، که تا بد و نیک نبیند و نشنود شادی و غم نداند اندرین جهان . پس بباید دانست که چشم و گوش دیده بانان و جاسوسانِ دل اند که رسانند به دل آنکه ببینند  بشنوند، و وی را آن به کار آید که ایشان بدو رسانند، و دل آنچه(۱) از ایشان یافت بر خرد که حاکم عدل است عرضه کند تا حق از باطل جدا شود وآنچه به کار آید بردارد و آنچه نیاید(۲) دراندازد. و از این جهت است حرصِ مردم تا آنچه از وی غائب است و ندانسته است و نشنوده است بداند  وبشنود از احوال و اخبار روزگار چه آنچه (۳) گذشته است  وچه آنچه نیامده است . و گذشته را به رنج توان یافت به گشتنِ گرد جهان  رنج بر خویشتن نهادن و احوال و اخبار بازجستن و یا کتب معتمد را مطالعه کردن و اخبار درست را از آن معلوم خویش گردانیدن،  وآنچه نیامده است راه بسته (۴) مانده است که غیب محض است که اگر آن مردم بداندی همه(۵) نیکی ی بَدی و هیچ بد بدو نرسیدی ، وَلاٰیَعلَمُ الغَیبَ اِلا اللهُ عَزوَجَل

و هر چند چنین است خردمندان هم در این پیچیده اند و می جویند و گِرد بر گِردِ آن می گردند و اندر آن سخن به جد می گویند که چون نیکو در آن نگاه(۶) کرده آید بر نیک یا بد دستوری ایستد.

و اخبارِ گذشته را دو قسم گویند که آن را سه دیگر نشاناسند : یا از کسی بباید شنید ویا از کتابی بباید خواند . و شرط آن است که گوینده باید که ثقه و راستگوی باشد و نیز خرد گواهی دهد که آن خبر درست است و نصرت دهد کلامِ خدا آن را، که گفته اند لاتُصدقن مِنَ الاخبار ما لا یستقیم فیه الرأی . وکتاب همچنان است ، که هر چه خوانده آید از اخبار که خرد آن در رد نکند شنونده آن را باور دارد و خدمندان آن را بشنوند و فراستانند . و بیشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوست تر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچون گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیره یی دیدم و پا نصد تن جایی فرود آمدیم د رآن جزیره و نان پختیم و دیگها نهادیم چون آتش تیزشد و تَبِش بدان زمین رسید ازجای برفت نگاه کردیم ماهی بود، و به فلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم ، و پیرزنی جادو مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو گوشِ او را به روغنی بیندود تا مردم گشت ، و آنچه بدین ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب برایشان خوانند . و آن کسان که سخن راست.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-  آنچه ، در غیر M : از آنچه .                          ۲- آنچه نیاید ،M : آنچه نباید.

۳- چه آنچه ....بر خویشتن ، در M افتاده است .         ۴- بسته مانده است ، A بسته است .

۵- همه نیکی یا بدی، یا بدی مضارع شرطی است از "یافتن " ناسخان آن را یا + بدی فرض کرده اند و به این جهت در اکثریت نسخه ها عبارت را بدین صورت کرده اند: تنیجۀ نیکی یا بدی هیچ ندیدی و نرسیدی (DM وغیرهما)A  : اگر آن مردم بدانندی نتیجۀ نیکی یا بدی و بدی هیچ بدو نرسیدی .

۶- نگاه ... ایستد، کذا در AB : نگاه کرده آید یافته شود.F: نگاه کرده اند برسنگ ویا صد دستوری ایستد . G برسنک و قاصد دستوری ایستد. M :نگاه کرده اند اخبار گذشته را که دو قسمت دیده که آن را الخ . همه اینها مشکوک و مظنون به تحریف است .


خواهند تا باور دارند ایشان را از دانایان شمرند، و سخت اندک است عددِ ایشان، و ایشان نیکو(۱) فراستانند و سخن زشت را بیندازند و اگر(۲) بست است که بوالفتح بستی رحمة الله علیه گفته است و سخت نیکو گفته است،

شعر:

اِن(۳) العُقُولَ لَهٰا مَوٰازینٌ بِهٰا           تَلٔقٰی رَشٰادَ الأمْرِ وَهِیَ تَجارٍبُ

ومن که این تاریخ پیش گرفته ام التزام (۴) این قدر بکرده ام تا آنچه نویسم یا از معاینۀ من است یا از سَماعِ درست از مردی ثقه. و پیش ازین [به ] مدتی دراز کتابی دیدم به خط استاد ابوریحان ، و او مردی بود درادب و هندسه  فلسفه که در عصرِ او چنو دیگری نبود و به گزاف چیزی ننوشتی، و این دراز از آن دادم (۵) تا مقرر گردد که من درین تاریخ چون احتیاط می کنم، و هر چند این قوم که من سخنِ ایشان می رانم بیشتر رفته اند و سخت اندکی مانده اند و راست چنان است که بوتمام گفته است،

شعر:

ثُم انقَضَتْ تِلکَ السنونً وَاَهلُهٰا           وَ  کانهٰا   وَ   کانهُمْ    اَحْلامُ

مرا چاره نیست ازتمام کردنِ این کتاب تا نامِ این بزرگان بدان زنده ماند ونیز ازمن یادگاری ماند که پس از ما این تاریخ بخوانند و مقرر گردد حالِ بزرگیِ این خاندان که همیشه باد. و [در] این اخبارِ خوارزم چنان صواب دیدم که بر سرِ تاریخ مأمونیان شوم چنان که از استاد ابوریحان تعلیق داشتم، که باز نموده است که سببِ‌ زوال دولتِ ایشان چه بوده است و در دولتِ‌(۶) محمودی چون پیوست آن ولایت و امیرِ ماضی رضی الله عنه آنجا کدام وقت رفت و آن مملکت زیرِ فرمان وی بر چه جمله شد و حاجب آلتونتاش را آنجا بایستانید (۷) و خود بازگشت و حالها پس از آن بر چه جمله رفت تا آنگاه که پسرِ آلتونتاش هرون به خوارزم عاصی شد و راه خئنان(۸) گرفت و خاندانِ‌ آلتونتاش به خوارزم برافتاد،

که درین اخبار فوائد و عجائب بسیار است چنان که خوانندگان و شنوندگان را از آن بسیار بیداری و فوائد حاصل شود. و توفیق خواهم از ایزد عَز ذِکرُهُ بر تمام کردنِ این تصنیف ، اِنهُ سُبْحٰنَانَهُ خَیْرُ مُوَفقٍ وَ مُعیٰنٍ.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- نیکو، مفعول است نه قید ظ ، یعنی نیکو را .

۲- و اگر بست است، کذا در B . بقیه هم (جزA) این عبارت را دارند و بیشتر به صورت متصل نوشته اند: و اگر بستست ، بسنست ، در A این عبارت نیست و جملۀ بعد با واو (نه با که ) آغاز شده است : و بوالفتح الخ. کلمه برای من مجهول است . در DM تمام جملۀ واقع بعد از (بیندازند ) تا آخر بیت را حذف کرده اند . 

۳- ان العقول .... تجارب ، کذا در A . بقیه : ان الغفور (العفو) کمیته فاذا بدت ×و وجوه بالفعل فهی تجارت (تحارب) (!).

۴- التزام این قدر بکرده ام ، M: التزام کرده ام این قدر.                       ۵- دادم ، A: درام .

۶- در دولت ، تعلق است به "پیوست " یعنی به دولت محودی پیوست و جزء آن شد.

۷- بایستانید ، B : بنشانید.                                                         ۸- خائنان ، درغیرA  : جوانان .

حکایتِ خوارزمشاه ابوالعباس 

چنین نبشت بوریحان در مشاهیر(۱)  خوارزم که ((خوارزمشاه بوالعباس مأمون بن مأمون رحمة الله علیه بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتنِ(۲) او برافتاد و دولت مأمونیان به پایان رسید. و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کارها سخت مثبت ، و چنان که وی را اخلاقِ ستوده بود ناستوده نیز بود، و این از آن می گویم تا مقرر گردد که میل و محابا نمی کنم ، که گفته اند: اِنمَا الحُکْمُ فی اَمْثٰلِ هٰذِهِ الأمُورِ عَلَی الأغٔلَبِ اِلأکثر، فَالأفٔضَلُ مَنْ اِذٰا عُدتٔ فَضٰائِلُهُ اسْتُخِقتْ(۳) فی خِلاٰلِ مَنٰاقِبِه مَسٰاوِیهِ، وَلَوْ عُدتْ مَحٰمِدُهُ تَلاٰشَتْ فیمٰا بَیْنَهُمٰا مَثٰلِبُهُ. وهنرِ بزرگترین امیر ابوالعباس را آن بود که زبانِ او بسته بود ازدشنام و فحش و خرافات . من که بوریحانم و مراورا هفت سال خدمت کردم نشنودم ک بر زبانِ وی هیچ دشنام رفت ، و غایتِ دشنامِ او آن بود که چون سخت درخشم شدی گفتی : ای سگ.

((و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حرۀ کالجی(۴) را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پردۀ امیر ابوالعباس قرار گرفت ، و مکاتبات و ملاطفات و مهادات پیوسته گشت . و ابوالعباس دلِ امیر محمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی، تا بدان جایگاه که چون به شراب نشستی آنروز با نامترِ اولیا و حشم وندیمان وفرزندانِ امیران که بر درگاهِ او بودند ازسامانیان(۵) ودیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف آمده بودندی باحترام(۶) بخواندندی بنشاندندی(۷)، چون قدحِ سوم به دست گرفتی بر پای خاستی بر یادِ امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم برپای می بودندی و یکان یکان ر می فرمودی و زمین بوسه می دادندی و می ایستادندی (۸) تا همه (۹) فارغ شدندی پس امیر اشارت کردی تا بیشستندی و خادمی بیامدی وِ صلتِ مغنیان براثر وی می آوردندی هریکی را اسبی قیمتی و جامه یی و کیسه یی درو ده هزار درم . ونیز جناب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیرالمؤمنین القادر بالله رحمةالله علیه و را خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدوله و زین المله به دستِ حسین سالارِحاجیان، و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیرمحمود بیازارد و بحثی:(۱۰) نهد و گوید چرا بی وساطت و شفاعتِ من او خلعت ستانَد(۱۱) از خلیفت  و این کرامت 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-  مشاهیر خوارزم ، محل تأمل است . ر ک ت.

۲- گذشتن ، کذا در D.A : گذشتن و کشته شدن .M : مرگ. F : بازگشتن . بقیه: کشتن .

۳- استخفت ، ت ق . نسخه ها : استخفی.                     ۴- کالجی، B : که کالجی . 

۵- سامانیان،+A : وصفاریان .                                 ۶- به احترام ، در غیرA : باعتراف . (هر دو مشکوک است).

۷- بنشاندندی ،کذا در A.MDF : بنشاندی . در چند نسخه هم هیچ یک نیست . 

۸- می ایستادندی ، A : می ایستانیدندی و نوشیدندی . M : م یبستاندندی . D : می بستاندی .

۹- تا همه ،A: وچون .                                          ۱۰- بحثی نهد، B : تجنی نهد . 

۱۱- ستاند، M : سند.            


و مزیت(۱) یابد به هر حال از بهر مجاملت مرا پیشبازِ رسول فرستاد تا نیمۀ بیابان و آن کرامت در سِر از وی فراستدم و به خوارزم آوردم و بدو سپردم و فرمود تا انها را پنهان کردند و تا لطفِ حال بر جای بود آشکارا نکردند، و پس از آن چون آن وقت که می بایست که این خندان برافند آشکارا کردند، تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت . 

((و این خوارزمشاه را حلم به جایگاهی بود که روزی شراب می خورد بر سماع رود – وملاحظۀ ادب بسیار می کردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود- و من پیشِ او بودم  ودیگری که وی را صخری(۲) گفتندی ، مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسُل و لکن سخت بی ادب ، که به یک راه ادبِ نفس نداشت ، و گفته اند که اَدَبُ النفسِ خَیْر مِنْ اَدَبِ الدرْس ؛ صحری پیالۀ شراب در دست داشت و خواست خورد ، اسبانِ نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو ، خوارزمشاه گفت : فی شٰارِبِ الشارِب)) صخری از رعنایی و بی ادبی پیاله بینداخت، و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند ،  ونفرمود و بخندید  واِهمال کرد و بر راهِ حلم و کرم رفت .))

و من که بوالفضلم به نشابور شنودم از خواجه [ابو] منصورِ ثعالبی مؤلفِ کتاب یتیمة ادهر فی محاسنِ اهلِ العصر وکتبِ‌ بسیار دیگر، و وی به خوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدتی ندیم بود و به نامِ او چند تألیف کرد، گفت که روزی در مجلسِ شراب بودیم و در ادب سخن می گفتیم حدیثِ نظر رفت خوارزمشاه گفت: هِمَتی(۳) فی کِتٰاب انْظُر فیهِ وَ َوجهٍ حَسَنٍ انْظُرُ الیه وَ کَریمٍ انْظُرُ لَه . و بوریحان گفت روزی خورزمشاه سوار(۴) شده شراب می خورد، نزدیکِ حجره من رسید فرمود تا مرا بخواندند . دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا درِ حجره نوبت من و خواست که می فرود آید زمین بوس کردم و سوگندِ گران دادم تا فرود نیامد(۵) و گفت : 

                      العِلْمُ مِنْ اَشرَفِ الوِ لاٰیٰاتِ              یَأتیه کُلُ الوَرٰی وَلاٰ یَأتی 

پس گفت ((لَوْ لاَ الرُسُومُ الدُنیاوِیَة لَمَا اسْتَد عیتُکَ ، فَالْعِلْمُ یَعلُوَ وَ لاٰ یُعلیٰ .)) وتوانید بود که اواخبارِمعتضد امیرالمؤمنین رامطالعت کرده باشد که آنجا دیدم که روزی معتضد در بستانی دست ثابت بن قُرَه گرفته بود ومی رفت ناگاه دست بکشید ثابت پرسید یا امیرالمؤمنین دست چرا کشیدی؟ گفت (( کٰانَتْ یَدی فَوْقَ یَدِکَ وَ العِلْمُ یَعْلُو وَلاٰ یُعلٰی .)) وَاللهُ اَعْلَمُ بِالصَوابِ.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- و مزیت یابد به هر حال ، کذا در B.A : و مراکب هر جائی . بقیه: و مراکب به هر حال. 

۲- صخری ، در غیر D : ضجری ، ضجر، بصحوی . این اختلاف  در هر سه مورد که کلمه آمده است هست .

۳- همتی ... انظر له ، کذا در A . و بقیه قریب یآن ، ولی در خاص الخاص ثعالبی چنین است : همتی کتاب انظر فیه و حبیب انظر الیه الخ. 

 ۴- سوار شده ، F : سوار شد ، شاید : سوار شد و .                 ۵- یامد ، A : نیاید . 




ذِکْرُ سَبَبَ انْقِطٰاعِ المُلکِ عَنْ ذٰالِکَ البَیْتِ وَ انْتِقالِهِ 

اِلَی الحٰاجِبِ آلتونتاش رحمة الله علیهم 


حال ظاهر میانِ امیر محمود و امیرابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشته و عقد و عهد افتاده . پس امیر محمود خواست که میانِ او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند(۱) ، وسرهنگام می رفتند بدین شغل ، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولانِ وی باشد تا وقت بستنِ عهد با خانیان آنچه روَد به مشهدِ وی باشد. خوارزمشاه تن رین حدیث نداد و سر در نیاورد و جواب نبشت و گفت : مٰا جَعَلَ اللهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلبَینِ فی جَوْفِه ، و گفت : پس از آنکه من از جملۀ امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و به هیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود به یک(۲) روی این جواب از وی فراستد و به دیگر روی کراهیتی به دلِ وی آمد چنان که بدگمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت : می نماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله می گوید. وزیر گفت من چیزی پیشِ ایشان نهم که ازآن مقرر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسولِ خوارزمشاه ر در سِر(۳) گفت که این چه اندیشه هایِ بیهوده است که خداوند تو را می افتد و این چه خیالهاست که می بندد(۴)؟که در معنیِ فرستادنِ رسول نزدیکِ خانان(۵) سخن برین جمله می گوید و تهمتی(۶) بیهوده سویِ خویش راه می دهد که سلطانِ ما از آن سخت دور است . اگر می خواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع(۷)جهانیان از ولایتِ وی بریده گردد چرا به نامٍ سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید. و حقا که این من از خویشتن می گویم بر سبیلِ نصیحت از جهتِ نفی تهمت(۸) به او ، و سلطان ازین که من می گویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است .

ذِکْرُ مٰاجَریٰ فی بابِ الخُطْبَةِ  وَظَهَرَ مِنَ الفَسٰادِ  البَلاٰیٰا لِأَ جْلِهٰا

بوریحان گفت چون این رسول از کابل به نزدیکِ ما رسید – که امیر محمود این سال به هندوستان رفت – و این حدیث باز گفت خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمدِ حسن گفته بو د درین باب با من بگفت . گفتم این حدیث را فراموش کن ، اَعْرِضْ عَنِ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- اوزکند ،D : اورکنج .

۲- بیک روی این جواب ، +A : نیک .D : این جواب بیک روی فراستد . بقیه: این بیک روی خوب از وی فراستد.

۳- در سر گفت ، یعنی احمد حسن .                             ۴- می بندد ، در غیر MA : می بیند . 

۵- خانان ، BA: خانیان .         

۶- تهمتی الخ، آیا مراد این است که خوارزمشاه تهمتی به امیر محمود می زند ، یا آنکه : خود را در معرض تهمت قرار می دهد ؟ ذیل جمله ( که سلطان ، الخ ) مؤید احتمال اول است وعبارت بعدتر (بر سبیل نصیحت الخ) مؤید احتمال دوم . باید نوشتۀ ابوریحان دیده شود . 

 ۷- طمع جهانیان ، F : طمع خانیان .                           ۸- تهمت به او ، M : تهمت . 

 العُواءِ(۱) وَلاٰ تَسْمَعْهٰا ، فَمٰا کُلُ خِطابٍ مُحوِج اِلٰی جَوابٍ ، وسخنِ وزیر به  غیمت گیر که گفته است : (( این به تبرع(۲) می گوید و بر راهِ نصیحت ، و خداوندش ازین خبر ندارد)) واین حدیث را پنهان در و باکس مگوی که سخت بد بود . گفت : این چیست که می گویی؟  و اندیشم که اگر به طوع خطبه نکنم اِلزام کند تا کرده آید. صواب آنست که به تعجیل رسول فرستیم و با وزیر در این باب سخن. گفته آید هم به تعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد، که نباید که کار به قهر افتد . گفتم فرمان امیر راست.

ومردی بود که او را یعقوبَ جندی گفتندی شریری طماعی نادرستی، و به روزگارِ سامانیان یک بار وی را به رسولی به بخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سرِ رسولیِ وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هرچند بوسهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضا آمده بود  حالِ این مرد پرحیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل(۳) کردند ، چون به غزنین رسید چنان نمود ک حدیثِ خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد ، و لافها زدو منتها نهاد . و حضرتِ محمودی و وزیر درین معانی ننهادند(۴) وی را وزنی . چون نومید شد بایستاد  ورقعتی نبشت به زبان خورزمی به خوارزمشاه وبسیار سخنان نبشته بود و تضریب در بابِ امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه(۵) سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها(۶) و دویت خانه باز نگریستند این رقعت به دستِ امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جَندی را بر دار کشیدند و به سنگ بکشتند ، فَاَیْنَ(۷) الرًبْحُ اِذٰا کٰانَ رَأسُ المٰالِ خُسْرٰانٌ. و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند ک از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن باز نتوان ایستباد و نبشته(۸) باز نتوان گردانید و وزیر نامه ها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد ، و پشت (۹) قوی بود به چون محمود پادشاهی . 

خوارزمشاه چون برین حالها واقف  گشت نیک بترسید از سطوتِ محمودی ک بزرگان(۱۰)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-  العواء ، چنین است در همه نسخه ها جز A ، و به معنی بانگ کردن گرگ و سگ است کما فی تاج امصادر. A با حک و اصلاح "العوراء " دارد و در هامش نوشته است : عوراء سخن زشت و کار مستهجن .

۲- به تبرع ، در تیشتر نسخه ها بدین صورت است ولی بی نقطه . B : متبرع . M : از خود . 

۳- گسیل کردند ، B : گسیل کرده بودند . 

۴- ننهادند وی را وزنی ، G : نهادند الخ . M : گذاشتند و سخنان وی را عظمی ننهادند وی .

۵- به سه سال ، در غیر M : سه سال .                           ۶- کاغذها و دویت خانه ، B : کاغذهای دویت حانه.

 ۷- و نبشته ، N : و از نبشتن .                                     ۹- پشت ، A : وی را پشت .

۱۰ – که بزرگان جهان بشورانیم ، کذا در N . و اگر نسخه درست باشد این را باید گفتار خوارزمشاه بدانیم دنبالۀ فعل "بتررسید " و بتقدیر فعل "گفت " به رسم معمول MA : که بزرگان جهان را بشوارنیده بود . بقیه : بزرگان جهان بشورانید . (درین دو روایت شورانیدن از معنی اصلی خود منحرف شده است ).




جهان بشورانیم ، وی را خواب نبرد پس اعیانِ‌ لشکر ار گرد کرد و مقدمانِ(۱) رعیت را و بازنمود که وی در بابِ خطبه چه خواهد کرد ، که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن وایشان و آن(۲) نواحی . همگان خروش کردند و گفتند به هیچ حال رضا ندهیم ؛ و بیرون آمدند و علَمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را ، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند ، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را می آزمودیم درین باب ت نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد . و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه رفت ؟ اینها که باشند که چنین دست درزی کنند بر خداوند؟ گفتم(۳) خداوند را گفتم صواب نیست درین باب  شروع کردن ، اکنون چون کرده آمد تمام باید کرد تا آب بنشود . و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه(۴) قاصدان بودی الغالب بابنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرو نتوان گذاشته اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود : گفت بر گرد و گِرد این قوم برآی تا چه توانی کرد . برگشتم و به سخن سیم و زر گردنهایِ محتشم ترانشان(۵) نرم کردم تا رضا(۶) دادند و به درگاه آمدند و روی در خاکِ آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند. خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد وگفت این کار قرار نخواهد گرفت. گفتم همچنین است. گفت پس روی چیست؟ گفتم حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار به شمشیر افتد . گفت آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم ؟ گفتم نتوانم دانست، که خصم بس محتشم است و قوی دست ، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردمِ او را صد(۷) مالِش رسد ازما، قویتر بازآیند. اگر فالعیاذ بالله ما را یکره(۸) بشکست کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنان که اندک کراهیت در وی بدیدم، و تَذکیری اِیًاه.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- و مقدمان رعیت را ، در غیر N : با مقدمان رعیت . 

۲- و آن نواحی ، در غیر  NB : و اهل آن نواحی . در  M این ار جزء جملۀ بعد کرده است : اهل آن نواحی همگان خروش کردند .  

۳- گفتم .... شروع کردن ، تلفیقی است از نسخه ها . N : و گفتم صواب نیست تو را درین باب شروع کردن . D : گفتم خداوند را گفتم صواب نیست تو را درین باب شروع کردن قبول نکردی . FB : گفتم صواب اینست (نیست ) تو را درین باب شروع کردن قبول نکردی . A  : گفتم صواب نبود تو را درین باب آغازیدن و صلاح بود پنهان داشتن و قبول نکردی

M : گفتم خداوند را صواب آن بود که بدین کار شروع نکردی . 

۴- خطبۀ قاصدان بودی الغالب با بنه ، این عبارت در همه نسخه ها (جزMA ) به همین صورت است با اختلافات مختصری (خطبه و قاصدان ، الغالب یأتیه ، الغالب بابیه ) و مسلماٌ غلط است و گویا چنین بوده است : حطبۀ بویهیان بودی القادربالله را . در MA: جمله را عوض کرده اند ، A : و بایستی که این خطبه کردن بی مشورت مغافصه کردی تا چون بشنودندی هیچ کس را الخ.  M: و حال این خطبه چنان بایستی که مغافصه کرده آمدی هیچ کس را الخ .

۵- محتشمترانشان ، کذا در K . بقیه : محتشم ت رایشان ، محتشمان تر ایشان، محتشمان ایشان .

۶- رضا دادند ، ت ق . نسخه ها : رها دادند (FB) ، راهها دادند (N) . رها کردند(GMAC ) . پیش هم بود: گفتند به هیچ حال رضا ندهیم ).

۷- صد مالش ، F : چند مالش . N متصل ب کلمۀ پیش : اورابند مالش.  ۸- یکره، D : یک کرة N : یک دل .

مُعتٰادً(۱). البته، گفتم : (( یک چیز دیگر است مهمتر از همه ، اگر فرمان باشد بگویم )) گفت: بگوی . گفتم : خانانِ ترکستان از خداوند آزرده اند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون ه ردو دوست یک کنند کاردراز گردد؛ خانان را به دست باید آورد که امروز بر درِ اوزگند به جنگ مشغولند و جهد(۲) باید کرد تا به توسًطِ خداوند میانِ(۳) خان و ایلگ صلحی بیفتد،(۴) که ایشان ازین(۵) منت دراند و صلح(۶) کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند هرگز خلاف نکنند، و چون(۷) به اهتمام خداوند میان خان(۸) وایلگ صلح افتد ایشان از خداوند منت دارند. گفت : ((تا در اندیشم )) که چنان خواست که تفرد(۹) درین نکته او را بودی، و پس(۱۰) ازین در ایستاد وجِد کرد و رسولان فرستاد با هدیه های بزرگ و مثالها (۱۱) داد تا به توسط او میانِ ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و ازخوارزمشاه منتِ بسیار داشتند،که سخنِ وشتر آمدشان که ازآنِ(۱۲) امیر محمود،  رسولان فرستادند و گفتند که (این صلح از برکاتِ اهتمام (۱۳) و شفقتِ او بود ) و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.

و چون این خبر(۱۴) به امیر محمود رسید در خیال(۱۵) افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و به بلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان وایلگ بدانچه رفت، جواب(۱۶)دادند که ما خوارزمشاه را دوست و دامادِ امیر دانستیم و دانیم ، و تا بدان جایگاه لطفِ حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود به مشهد (۱۷) او باشد او تن در نداد و نفرستاد ، و اگر امروز از وی بیازرده است واجب(۱۸) نکند با ما درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت به جای خویش باز شود. امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت (۱۹)،که 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- معتاد، البته ، N : مهاده ، BF : معتاده البته .  

۲- و جهد باید ، M : کاری باید.

۳- میان خان و ایلگ ، M : میان ایشان یعنی خان و ایکگ . در B به جای خان : در N : خانیان . 

۴- بیفتد ، N : نیفتد .                                                ۵- ازین منت ، KB : از خداوند منت .

۶- و صلح کند ... منت دارند ، در K نیست . 

۷- و چون ته اهتمام ... منت دارند ، در  Aنیست . ( واقع این است که این عبارت طولانی میان دو "منت دارند " اصیل به نظر نمی آید و شاید نسخه بدلی یا یادداشت به هامش نوشته یی بوده و جزء متن شده است واین که A  و K آن را حذف کرده اند بی جهت نیست ). 

۸- خان و ایلگ ، N : خاقان و ایلگ . 

۹- تفرد درین نکته ، کذا در A با حک و اصلاح . بقیه : تغرب درین نکته ، درین تقرب نکته .

 ۱۰- و پس ازین ، A : و پس.                                  ۱۱- و مثالها داد ، در MA نیست . شاید : و مالها داد .

۱۲ – که ازان امیر محمود ، M : که سخن امیر محمود.     ۱۳- اهتمام ، در A نیست . 

۱۴- خبر ، M : خبرها .                                          ۱۵- در خیال ، M : در جهان . 

۱۶- جواب دادند ،  M : عتاب را جواب دادند .                ۱۷- به مشهد او ، M: به مشهد فرستادۀ او . 

۱۸- واجب نکند .... امیر محمود ، M : واجب چنان نماید که الفت به جای خویش باز شود به توسط ما سلطان . 

۱۹- نداشت ، B : نگفت . 

مُسکت (آمد، و خاموش ایستاد و و از جانب‌َ(۲) خانوم بدگمان شد.

و خانان(۳) از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیکِ خوارزمشاه و این حال با او بگفتند ، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه به خراسان فرستیم ما سه تن با مقدمان که با مقدمان که بشتابد(۴) باگروهایِ مجهول تا در خراسان بپراگنند، و وی هر چند مردی مبارز وسبک رکاب است به کدام گروه رسد؟و در مانَد ، که هر گاه که قصدِ(۵) یک گروه و یک جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر در آیند تا سرگردان شود. امَّا حجَّت باید گرفت بر افواج(۶) که روند ، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند(۷) وبعد (۸) از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی به دلِ خلق رسد. و این کار بید کرد ، که روی ندارد به هیچ حال پیشِ تعبه وی رفتن ، وجز به مراعات کار راست نیاید.

خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب ، ندیدند صواب برین جمله رفتن، و جواب دادند که غرضِ خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمِن گردد، و میانِ ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آن را به هیچ حال تباه کردن ، اگر خواهد ما به میان در آییم و کارِ تباه شده را به صلاح باز آرییم. گفت: ((صواب آمد )) . و امیر محمود در آن زمستان به بلخ بود واین حال ها او را معلوم می گشت که مُنهیات داشت بر همهگان که انفاس می شمردند و باز می نمودن، و سخت بی قرار و بی آرام بود، چون(۹) بر توسَّط قرار گرفت بیارامید.

و رسولانِ خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه اوردند و پیغام گزاردند و وی جواب در خورِ آن داد که ((آزاری بیشتر نبود و آنچه بود به توسُّط و گفتار ایشان همه زایل شد.)) و رسولان را بازگردانید.

وپس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیکِ خوارزمشاه و از آنچه(۱۰) او ساخته بود خبر داد که مقرّراست که میانِ ما عهد و عقد برچه جمله بوده است وحقّ ما بر وی تاکدام جایگاه است.و وی درین بابِ خطبه دلِ ما نگاه داشت،که دانست که جمالِ(۱۱)آنحال وی را برچه.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- که مسکت آمد ، تعلیل است ، نعنی به علت آنکه سخن ساکت کننده بود .

۲- از جابب خانان ، در غیر A : جانب خانان .

۳- و خانان .... فرستادند..... بگفتند ، کذا در AG . در  MN : خانان ... فرستاد ... بگفتند : B : خان فرستاد ... بگفت .

۴- بشتابد ب گروهای مجهول ، کذا در B  با این قید که " گروهها " را نوشته است : گروها . F : بستانند با کروهای مجهول و C : بشنابند با کردحها (کذا ) . D : که نشناسد مجهول . N : که بسفاستد بکردهاء مجهول . M جمله را دارد: با مقدمان ناشناس تا کرد جهان مجهول در خراسان پراکنند . A چنین : به خراسان فرستیم با سه مقدم تا در خراسان بپراکنند.

۵- قصد یک گروه و یک جانب کند ، کذا در اکثر. در A : قصد یکی کروه و جانب کند . D : قصد یکی کند از جوانب . M جمله را دارد : قصد بکره و یک گروه کند از ره دیگر گروه دیگر در آبند . 

۶- افواج که روند ، یعنی افواجی که باین کار می دوند .      ۷- نرنجانند ، K : برنجانند . 

۸- و بعد .... دهند ، D : و امیدهای خوب از ما دهند . M : و مردم را بداد گری ها امید دهند K : و بعد از آن به نیک رأیها امید دهند . 

۹- چون بر توسط قرار گرفت ، M: بر توسط که قرار گرفت .     ۱۰ – و از آنچه او ساخته بود ، در غیر NB نیست . 

۱۱- جمال ، در A با حک و اصلاح : مآل. 

 جمله باشد. ولکن نگذاشتند قومش ، و نگویم حاشیت و فرمان بُردار، چه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن ، که این(۱) عجز(۲) ونیاز باشد در مُلک و خود ببود ازیشان و پیچید(۳) و مدتی دراز اینجا به بلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آمده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رایِ خداوندِ خویش اعتراض نمایند مالیده(۴) آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر(۵) و داماد است بیدار(۶) کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد ، که امیری ضعیف به کارنیاید. اکنون ما ر عذری باید واضح تا از اینجا سویِ غزنین باز گردیم و ازین دوسه(۷) کار یکی باید کرد : یا چنان به طوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیه یی تمام باید فرستاد چنان که فراخورِ ما باشد تا در نهان(۸) نزدیک وی فرستاده آید که ما را به زیادتِ مال حاجت نیست و زمین قاعتها ی ما بدردند (۹) از گرانیِ بار زر و سیم ، و اگر نه اعیان وائمه و فقها را از آن ولایت پیشِ ما به استغفار(۱۰) فرستد تا [ما ] با(۱۱) چندان هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم . 

خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجتِ(۱۲) وی قوی بود جز فرمان برداری روی ندید و به مجاملت و مدارا پیش کار باز آمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان(۱۳) را بود در آن وقت و دیگر شهرها ،مگر خوارزم و گرگانج ، و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیانِ ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه به پای نشود . والله اعلَم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-  که این ... و مدتی ، کذا در N  ، و پیداست که عبارت نابهنجار است ، اما دیگر نسخه های نسبة قدیمی ما هم این را دارند با این اختلافها : در F بجای "ببود " دارد : نبود (کذا ) ، به جا ی (پیچیده ) : پیچیدیم – در B به جای "وپیچید ": پیچیدم – درC به جای "پیچید" پیچیدی . در D به جای پیچید : شنیدیم . در نسخه های متأخرتر جمله دیگر گون شده است برین قرار ، A: که این عجز پادشاه را باشد و در ملک خود مسلط و مستقل نبودن . M : که این عجز باشد ملکان را در ملک خود و این گونه سخنان رفت و آمد و مدتی دراز پیچید اینجا در بلخ تا صد هزار الخ . K : که این عجز باشد در ملک خود و ببود و پیچیدیم و مدتی دراز از اینجا به بلخ مقام کردیم تا صد هزار الخ . – این اختلافها گواه آن است که غلطی یا ابهام در عبارت محسوس بوده است .شاید : که این عجز باشد در ملک ، و چون این ببود ازیشان و پیچید ما مدتی دراز اینجا به بلخ مقام کردیم الخ. 

۲-عجز ... مدتی ، A : هجز پادشاه را باشد و در ملک خود مسلط و مستقل نبودن و ما مدتی الخ. K عجز باشد و در ملک خود ببود و پیچیدم ومدتی . 

۳-  پیچید ، CF : پیچیدیم . D شنیدیم . B : پیچیدم .               ۴- مالیده اید ، در غیرFA : مالیده آیند .

۵- برادر و داماد ، A : برابر برادر و داماد .                      ۶- بیدار ، در غیرNA  : پیدا. 

۷- دوسه کار ، A : دو کار . M : کار.                             ۸- نهاد ، +AM : باز. 

۹- بدردند ، M : بدرند . D : بدرد.                                 ۱۰- باستغفار . در غیر MAK : باستغاثه . 

۱۱- تابا ... بازگردیم . B . تا چندان الخ . NF : تا با چندان ( N : و با چندان ) هزار خلق که آورده آمده است باز گردد.

۱۲- حجت وی ، یعنی حجت محمود و گویا مراد زور و شمشیر اوست . 

۱۳- ایشان را ، یعنی خوارزمیان را ، دولت خوارزم را . 


ذِکْرُ(۱) فَسٰادِ الاٰ حٰادِ وَ تَسَلًطِ الأَشْرٰارِ

لشکری قویِ از آن خوارزمشاه به هزار اسب بود و سالارِ ایشان حاجب بزرگش(۲) البتگین بخاری، و همگان غدر و مکر در دل داشتند . چون این حدیث بشنیدند بهانه یی بزرگ به دست آمد ، بانگ برآوردنند که محمود را نزدیکِ ما طاعت نیست ؛ و از هزار اسب برگشتند(۳) دست به خون شسته تا وزیر(۴) و پیران دولتِ این امیر را که او را نصیحت راست کرده بودند و بلایی(۵) بزرگ را دفع کرده به جمله بکشتند ، و دیگران همه بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعتِ آن(۶) بی خداوندان . و آن ناجوانمردان از راه(۷) قصدِ دارِ (۸) امارت کردند و گِرد(۹) اندر گرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت ، آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش ، و این روزِ چهارشنبه بود نیمۀ شوًال سنه سَبْعَ وَ اَربَعَمِائَه ، و عمر این ستم رسیده س و دو سال بود ، و در وقت برادرزادۀ او را(۱۰ ) ابوالحرث محمد بن علی بن مأمون بیاوردند وبر تختِ‌ ملک بنشاندند، و هفده ساله بود، و البتگین مستولی شد بر کار مُلک به وزارتِ احمدِ طُغان . و این کودک را در گوشه یی بیشاندند که ندانست حال جهان ، و هر چه خواستند می  کردند از کشتن و مال و تعمت ستدن و خان و مان کندن و هرکس را که باکسی تعصًب(۱۱) بود بروی(۱۲) راست کردن(۱۳) و زورِ(۱۴) تمام.چهار ماه هوا(۱۵)ایشان را صافی بود و خانۀ آن ملک رابه دستِ خویش ویران کردند وآن رفت ازایشان که در کافرستان بنرفتی(۱۶)بر مسلمانان.

چون امیر محمود رضی الله عنه برین حال واقف شد خواجه احمدِ حسن را گفت .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- ذکر فساد.... الاشرار ، کذا در N. (کلمۀ الا حاد شاید "لاحوال " بوده است ). چند نسخه : ذکر فساد الا خیار (F: الا حادثه ) و تسلط الاشرار . MA : تسلط الاشرار . G : و تسلط الاشرار . K : نافرمانی کردن لشکر خوارزمشاه و کشتن خوارزمشاه و آمدن امیر محمود به خون خواهی و گرفتن خوارزم و کشتن اشرار.

 ۲- بزرگش ، +A: بود .                    ۳- برگشتند ، MD : در کشیدند . A : در کشیده . 

۴- تا وزیر و پیران دولت ، GD : با وزیر و دبیران (D : و دبیر )  و ارکان دولت . A : تا وزیر و دبیر و ارکان دولت . M : امیر را با وزیر و ارکان دولت . 

۵- بلایی بزرگ را ، ت . ق . نسخه ها : بلای بزرگ ار (در بعضی زیر یاء نقطه یی ) : بلای بزرگ یعنی محمود ر ا . 

۶- آن بی خداوندان و آن ناجوانمردان از راه ،کذا در A . در N : خداوندان بی خایان )کذا ) و ناجوانمردان از راه . GFCB : ان بی خداوندان و ناجوانمردان از راه . M : ان خداناشناسان ناجوانمردان و از راه . 

۷- از راه F : از درگاه.                    ۸- دار امارت ، M : دارالامارت ، CBF : امارت . 

۹- کرداندر ، F : گردا گرد .             ۱۰ - او را ... مأمون ،A: او .... مأمون را .  

۱۱- تعصب ، A  : تعصبی .              ۱۲- بروی راست ، یعنی علانیه و آشکار . احتمال " بر وَی " ضعیف است .    

۱۳- کردن ، NB : کردند .                ۱۴- و زور تمام ، B  : به زور تمام . G : روز تمام . A : و بروی دست یافتن . در MK هیچ یک نیست و جمله را دارند : و چهار (M بی واو ) ماه تمام .  

۱۵- هوا ، KMA: ملک . 

۱۶- بنرفتی ، کذا در A . بقیه : برفتی ، نرفتی ، . (F : نرفتی از مسلمانان ). 


هیچ عذر نماند و خوارزم(۱) به دست آمد ، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشندۀ داماد را بکشیم به خون، و مُلک میراث بگیریم . وزیر گفت همچنین است که خداوند می گوید. اگر درین معنی تقصیر رود ایزد عز ذکره نپسندد از خداوند و وی را به قیامت ازین بپرسد ، که الحمدلله همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عُدت و هنرِ بزرگتر آنکه لشکر آسوده است ویک زمستان کار نکرده، و این مراد سخت زود حاصل(۲) شود. اما صواب آنست که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید برین دلیری که کردند و گفته شود که ((اگر می باید که به طلبِ(۳) این خون نیاییم و این خاندان را به جای(۴) بداریم کشندگان را به درگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد)) که ایشان ای را به غنیمت گیرند و تنی(۵) چند دل انگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خونِ وی ، ورسولِ ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد(۶) تا ایشان پندارند که روا باشد ، آنگاه از خویشتن گوید ((صوابِ(۷) شما آنست که حُره خواهر را باز فرستاده آید برحسبِ خوبی تا او آن عذر بخواهد)) که از بیم گناهکاریِ خویش بکنند، و ما در نهان کار خویش می سازیم ، چون نامه برسید که حُره آنجا نمی توان گفت بگوییم؛ و آن سخن آنست که این فساد از مقدمان رفته است چون البتگین و دیگران ، اگر می باید که بدان جانب قصدی نباشد ایشان را رانده(۱۰) آید تا قصد کرده نشود . امیر گفت همچنین باید کرد . و رسولی نامزد کردند و این مثالها(۱۱) را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت(۱۲). و وزیر در نهان کس فرستاد به ختلان و قبادیان و ترمذ تا تدبیرها(۱۳) بکردند و کشتیها بساختند و به آموی علف گرد کردند. ورسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه(۱۴) بگزارد و لطایف(۱۵) الحیل به کار آورد تا قوم را به جوال(۱۶) فرو کرد و از بیمِ‌ امیرمحمود بعاجل الحال حره را کاربساخت بر سبیلِ خوبی با بدرقۀ تمام رسید و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند ((اینها خونِ آن پادشاه ریختند )) و به زندان باز داشتند و گفتند چون رسولِ ما باز رسد(۱۷) و مواضعت نهاده شود اینها را به درگاه فرستاده .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- خوارزم ، NB : خوارزمشاه ، شاید : خوارزمشاهی         ۲- حاصل شود ، A : براید و حاصل شود . 

۳- به طلب این خود نیاییم ، کذا در N باقید این که "نیاییم " تصحیح قیاسی است به جای "نمایم " در N . بقیه : طلب این خون ننماییم (M : بنمایم ). 

۴- بجای بداریم ، M  : بر جای بمانم .                             ۵- تنی چند دل انگیزی را ، M : تنی چند را دل انگیز.

۶- بیارد ، M ببازد ، شاید : ببیزد ، چون پیش ازین داشتیم که : "خاک و نمکی بیختند ".

۷- صواب شما ، A : صواب .                                       ۸- پلیته ، یعنی فتیله . D : تله . 

۹- سختی ، کذا در KGMA . در NBF : سخن حق . شاید : سخن خود . 

۱۰- رانده آبد ، D : داده آید . N : ندیده آید .                       ۱۱- مثالها را ، A : مثالها . 

۱۲- برفت ، GA: برفتند .                                            ۱۳- تدبیرها ، N : تربیر عمدها . (؟) شاید : تدبیر عملها.   

۱۴- بروجه ، A : بروجه نیک . D : بروجه نیکو .                ۱۵- لطایف الحیل ، G: لطایف بحدی . 

۱۶- به جوال ، ت ق . DMK : به جوالی ، بقیه : به حوالی . 

۱۷- باز رسد ، یعنی برگردد . باز رسیدن و باز رساندن به معنی برگشتن و برگرداندن در کتاب نظیر دارد . 

آید. و رسولی را(۱) نامزد کردند تا با رسول آید و ضِمان کردند که چون قصدِ خوارزم کرده نیاید و امیر از دل(۲) کینه بشوید و عهد باشد دویست هزار دینار و چهار هزار اسب خدمت کنند. امیر چون نامه بدید سوی غزنین رفت، و رسولان نیز بیامدند و حالها بازگفتند. امیر جوابها داد والبتگین و دیگر مقدمان را خواست تا قصاص کرده آید . ایشان بدانستندکه چه پیش آمد ، کارِ جنگ ساختن گرفتند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر می آید که از همگان انتقام کشد ، و گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهدِ آدمی است به جای آریم . 

ودر عنوانِ(۳) کشتنِ‌ خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامه ها نبشته بودند به ایلگ(۴) و خان ترکستان بر دستِ رکابدارانِ مسرع و زشتی و مُنکَریِ این حال که رفت (۵) بیان(۶) کرده و مصرح بگفته ک ((خونِ داماد را طلب خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا دردِ سرهم او را و هم ایشان را بریده گردد.)) وایشان را هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم او را باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند جواب نبشتند که ((صواب اندیشیده است و ازحکم مروت وسیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد ، تا پس ازین کس را از اتباع(۷) و اذناب زهره نباشد که خونِ اربابِ مُلک ریزد.))

وچون کارها به تمامی ساخته بودند ، هرچند هوا گرم ایستاده بود ، امیر قصدِ خوارزم کرد از راهِ آموی و به احتیاط برفت . و در مقدمه (۸) محمد اعرابی بود ، او را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت وآن خلل ار دریافت.و دیگر روز برابر شد با آن باغیانِ خداوند کشندگان، لشکری دید سخت بزرگ که به مانندۀ ایشان جهانی ضبط توان کرد و بسیار خصم را بتوان زد؛ اما سخطِ آفریدگار جل جلاله ایشان را بپسچیده بود و خونِ آن پادشاه بگرفته، نیرو (۹) کردند بر قلبِ امیر .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- رسولی را ، +M : با نام .                                   ۲- از دل کینه ، A : کینه از دل . 

۳- عنوان ، کذا در ND . بقیه : عنفوان . 

۴- بایلگ و خان ترکستان ، کذا در D.B : به خان و ایلک . بقیه : به جای (بحار، به جایب ) ایلک و خان ترکستان . شاید : " به خان ایلگ و خانِ ترکستان " بنابرین که در "خان ایلگ " کلمه دوم را عطف بیان و نه مضاف الیه بدانیم . قبلاٌ هم داشتیم که این هر دو را "خانان " خوانده بود . 

 ۵- رفت ، A : رفته بود . CG: رفته 

۶- بیان کرده ، کذا در همه نسخه ها جز N که دارد : مطالعت کرد . عبارت اخیر ممکن است غلط داشته اما اصلی به نظرمی رسد چون " بیان کردن " درین کتاب جای دیگر دیده نمی شود و درین مواقع "به شرح گفتن " و باز نمودن استعمال می شود شاید عبارت N چنین بوده است : و در رشتی ... مبالغت کرده . 

۷- از ابباع و اذناب ، ت ق . نسخه ها : اتباع و ارباب ، اتباع و ارباب ، درین باب (A هیچ یک را ندارد ).

۸- در مقدمه محمد اعرابی بود او را ، کذا در F . در BN: در مقدمه که محمد الخ . C: در مقدمه محمد اعرابی .KMA: در مقدمه محمد اعرابی را . 

۹- نیرو کردند ... دربستند ، کذا در FR . در  CA نیز با این اختلاف که " برهم " را ندارند و C به جای "همگان " نوشته است :


محمود و هزیمت شدند ایشان چنان که همگان را برهم دربستند، و آن قصه دراز است و مشهور، شرح نکنم و به سرِ تاریخ بازشوم که از اغراض دور مانم، این قدر کفایت باشد. و قصیده یی غراست درین باب عنصری را ، تأمل باید کرد تا حال مقرر گردد، واین است مطلعِ آن قصیده:

            چنین بماند(۱) شمشیرِ خسروان آثار          چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار

            به تیغِ‌ شاه نگر نامۀ گذشته مخوان           که راست گوی تر از نامه تیغِ اوبسیار

وچنین (۲) قصیده نیست او راکه هر چه ممکن بود از استادی و باریک اندیشی کرده است و جایِ آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح. و پس از شکستنِ لشکر مبارزان نیک اسبان به دُم رفتند با سپاه سالار امیر نصر رحمة الله علیه و در آن مخذولان رسیدند و بسیار(۳) اسیران برگردانیدند، و آخر البتگین (۴) بخاری و خمارتاش شرابی و ساوتگین (۵) خانی را که سالاران بودند و فساد ایشان انگیختند بگرفتند با چند (۶) تن از هنبازانِ (۷) خونیان و همگان را سر(۸) برهنه پیش امیر آوردند. امیر سخت شاد شد ازین (۹) گرفتن خونیان و فرمود تا ایشان را به حَرَس بردند و بازداشتند. و امیر به خوارزم آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانه ها برداشتند و امیرِ نونشانده را با همه آل (۱۰) و تبارِ مأمونیان فروگرفتند. چون ازین فارغ شدند فرمود تا سه دار بزدند و این سه تن را پیشِ پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهایِ پیلان نهادند تا بگردانیدند و منادی کردند که هرکس که خداوندِ خویش را بکشد وی را سزا این است، پس بر آن دارها کشیدند 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همگان. در M جمله به کلی دیگر شده است برین صورت : نیرو کردند بر قلب سلطان چنانکه هیچکس کس را نه استاد. (و ظاهراٌ تصرفی است به قیاس با موارد مشابه که در کتاب هست). در N : نیرو کردند قلب امیر محمود بود و هزیمت شدن ایشان چنانک همکان را برهم دربتدند. این عبارت هر چند مغلوط ولی اصیل به نظر می آید و شاید چیزی ازین قبیل بوده است : و نیرو کردن بر قلب امیر محمود بود و هزیمت شدنِ‌ ایشان چنانکه همگان را بر هم در نو ردیدند. 

۱- بماند، در غیر A : نماید، نماند. 

۲- و چنین قصیده نیست او را که هر چه، A : و او را چنین قصیده دیگر نیست هر چه . M جمله را دارد: و عنصری را چنین قصیده نیست از استادی و باریک اندیشی آنچه ممکن بوده کرده است . 

۳- و بسیار اسیران برگردانیدند، M : و بسیار کشتند و فراوان اسیر گردانیدند . (صورت متن که مورد اتفاق نسخه های غیر M است خالی از غلط به نظر نمی آید . روایت M هم ظاهراٌ تصرف بعدی باشد ). 

۴- البتگین ، A : بکتکین . C : و آخر تسکین (کذا ) .  

۵- ساوتگین خانی، کذا در G.N : ساوتگین خالی . D : شادتکین خالی گر . A : شادتکین خانی .  M سادنکین خالی کر.B : صباد نکین خانی (؟).

۶- چند تن ، M چندین . 

۷- از هنبازان خونبان، A : از مبارزان خونیان . N : و یکی از هنبازان براخوان . 

۸- سر برهنه، A : سراپای برهنه : شاید سرو پای برهنه. 

۹- ازین گرفتن خونیان، A : از دیدن خونیان . بقیه : ازین خونیان ، ازین خانیان ، ازین جانیان . 

۱۰- آل و تبار، کذا در A. بقیه: حال و تبار، مال و تبار. 

و به رسن (۱) استوار ببستند و رویِ دارها را به خشت پخته و گچ محکم کرده بودند چون سه پل و نام ایشان بر آن نبشتند. و بسیار مردم را از آن (۲) خونیان میان به دونیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد . و آن ناحیت را به حاجب (۳) آلتونتاش سپرد به زودی (۴) و فرمود (۵) تا اسبِ خوارزمشاه خواستند، و ارسلانِ جاذب را با وی آنجا ماند تا مدتی بماند چندان که آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد . و امیر رضی الله عنه بازگشت مظفر و منصور و به سوی غزنین رفت. و قطارِ‌ اسیران (۶) از بلخ بود تا لاهور و مُلتان و مأمونیان را به قلعتها بردند(۷) و موقف کردند. 

وپس از بازگشتنِ امیر از آن ناحیت بواسحق که وی خسُرِ بوالعباس بود بسیار مردم گرد کرد و مغافصه بیامد تا خوارزم بگیرد و جنگی سخت رفت و بواسحق را هزیمت کردند و وی بگریخت و مردمش بیشتر (۸) درماند و کشتنی فرمود ارسلان جاذب حجاج وار و آن نواحی بدان سبب مضبوط گشت و بیارامید و پس از آن نیز به سیاستی راندن حاجت نیامد. و ارسلان نیز بازگشت و آلتونتاش آنجا بماند، و بنده یی کافی (۹) بوده است و با رأی و تدبیر چنان که درین تاریخ چند جای نام او و اخبار و آثارش بیامد، و اینجا یک شهامت او مرا یاد آمد که نیاورده ام (۱۰) و واجب بودن آوردن: از خواجه احمدِ‌ عبدالصمد شنودم گفت چون امیر محمود از خوارزم بازگشت و کارها قرار گرفت هزار (۱۱) و پانصد سوارِ سلطانی بود با مقدمان لشکر چون قلباق و دیگران بیرون از غلامان، آلتونتاش مرا گفت اینجا قاعده یی قوی می باید نهاد چنان که فرمان کلی (۱۲) باشد و کس را زهره نباشد که بدستی (۱۳) زمین حمایتی گیرد، که مالی بزرگ باشد (۱۴) هر سال بیستگانیِ‌ این لشکر را وهدیه یی با نام سلطان و اعیان دولت را، و این قوم را صورت بسته است که این ناحیت طعمه ایشان است غارت باید کرد ؛ اگر برین جمله باشد قباتنگ آید. گفتم : ((همچنین است و جز چنین نباید (۱۵) و راست نیاید.)) و قاعده یی قوی بنهادیم هم آلتونتاش و هم من و هر روز حشمت زیادت می بود و آنان که گردن (۱۶) تر بودندی و راست نایستادندی 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- برسن، در غیر MN: بر رسن .    

۲- از آن ، A : نیز از .                                         ۳- به حاجب آلتونتاش ، N : به جای آلتونتاش . 

۴- به زودی، GC : و به زودی ، A : و به زودی خواست مراجعت کردن . در  KM هیچ یک نیست . 

۵- و فرمود ... خواستند ، M : و اسب خوارزمشاه اسب او را خواندند . 

۶- اسیران، D : اشتران .                                       ۷- بردند، M : سپردند . 

۸- بیشتر درماند، N : بیشتر و در ماند . بقیه : بیشتر در ماندند . 

۹- کافی بودن است در غیر FCNB : کافی بود. M جمله ار دارد : و بنده کافی با رأی و تدبیر بود فرمان بردار. 

۱۰- نیاروده ام، در غیر GD : بیاورده ام ، بیاوردم .      ۱۱- هزار و پانصد ، در غیر KMAG : هفت هزار و پانصد.

۱۲- کلی ، D : یکی .            ۱۳- بدستی زمین ، M : بدوستی یک .             ۱۴ - باشد ، A : باید .                                          ۱۵- نباید و راست نیاید ، M : نباید راست .                ۱۶ – گردن تر ، در غیر N : گردن کش تر .  

آخر راست شدند به تدریج . یک روز برنشستم که به درگاه روم وکیلِ (۱) در تاش پیش آمد و گفت : ((غلامان می برنشینند و جمازگان می بندند و آلتونتاش (۲) سلاح می پوشد ندانیم تا حال چیست.)) سخت دل مشغول شدم واندیشمند ندانستم حالی که [این ] واجب کردی ، به شتاب تر برفتم چون نزدیک وی رسیدم ایستاده بود و کمر می بست گفتم چیست گفت به جنگ می روم (۳) گفتم که خبری نیست به آمدن‌ِ دشمنی گفت (( تو خبر نداری غلامان وستوربانان قلباق رفته اند تا کاهِ سلطانی به غارت بردارند واگر برین گذاشته (۴) آید خرابی باشد و چون مرا دشمن از خانه خیزد با بیگانه جنگ (۵) چرا باید کرد ؟)) و بسیار تلطف کردم تا بنشست و قلباق میامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت ((توبه کردم و نیز چنین نرود )) و بیارامید و این حدیث فروگذاشت و تار او زنده بود بدین یک سیاست بیاسود از همگان . مرد باید که کار بداند کرد . 

وچون گذشته شد ب حصارِ دبوسی که از بخارا بازگشت چنان که در تصنیف شرح کرده ام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمدِ عبدالصمد را به نشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبدالجبار از رسولیِ گرگان باز آمد و خلعت پوشید به کدخداییِ خوارزم و برفت و به واسطه (۶) وزارت پدر آنجا (۷) جباری شد و دستِ هرون و قومش خشک (۸) بر چوبی ببست هرون (۹) تنگدل شد و صبرش برسید و بدآموزان و مُضربان وی را در میان گرفتند و برکار شدند . و بدان پیوست گذشته شدنِ ستی (۱۰) برادرِ هرون به غزنین [که] صورت کردند که او را به قصد از بام انداختند . و خراسان آلوده شد به ترکمانان ، اول که هنوز سلجوقیان نیامده بودند . ونیز منجمی به هرون باز گفت و حکم کرد که او امیرِ خراسان خواهد شد ، باورش (۱۱) کرد و آغازید مثالهایِ عبدالجبار را خوار داشت و بر کردهایِ‌ (۱۲) وی اعتراض کردن و در مجلسِ‌ مظالم سخن از وی در ربودن ،  تا کار بدان جای رسید که یک روز در مجلسِ مظالم بانگ بر عبدالجبار زد و او را سرد کرد چنان که به خشم بازگشت و به میان در آمدند و گرگ اشتی یی 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- وکیل در ، اینجا ظاهراٌ به معنی سرکاردار و ناظرخانه است (در عربی استاذالدار) و این معنی دیگری است که برای این کلمه و در کتاب هم سابقه دارد . 

۲- آلتونتاش سلاح می پوشد، KA : آلتونتاش را سلاح می پوشانیم (K : می پوشانند ) . G : آلتونتاش سلاح می پوشانیم . 

۳- می روم ... دشمنی ، N : می رویم بگفت بیا که چیزی نیست به آمدن دشمنی . 

۴- گذاشته ، در غیر MA : گذشته . 

۵- جنگ چرا باید کرد ، کذا در N . در D : جنگ نباید کرد . F : جنگ بالا گردد . بقیه : جنگ بالا گیرد . 

۶- و به واسطۀ وزارت پدر آنجا N : با حضرت و وزارت پدر تا او آنجا . 

۷- آنجا ، کذا در D . در C : و آنجا بقیه (جزA ): او آنجا . در A هیچ یک نیست . 

۸- خشک بر چوبی ، M : خشک و تر . D : خشک و تر چون .               ۹- هرون الخ ، جواب ((چون )) است ظ. 

۱۰- ستی ، کذا در DKMA . بقیه : بسی ، سبیی ، سیبی (یا : سپی )(در سابق هم ((ستی )) داشتیم . به هر حال کلمه مجهول است ). 

۱۱- باورش کرد، (در M با واو عطف در اول ) ، D : باور کرد. A : باد در سر کرد . در N مبهم است . 

۱۲- کردهای ، کذا و نه : کرده های . 

برفت . و عبدالجبار می نالید و پدرش او را فریاد نمی توانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمی شنید ، و با وزیر بد می بود. و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی به نقصانِ‌ حالِ وی ، و صاحب برید را بفریفته تا به مرادِ او اِنها (۱) کردی. و کارش پوشیده می ماند تا دو هزار و اَند غلامان بساخت و چتر و علامتِ سیاه و جباریِ سلاطین پیش گرفت ، و عبدالجبار بیکار بماند و قومش . و لشکر ها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولانِ وی به علی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کارِ عصیان پیش گرفت. و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نورِ بخارا با اندرغاز (۲) آمدندی و مدتی ببودندی . 

و کار بدان جایگاه رسید که عبدالجبار را فرو گیرد (۳) و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیرِ گریختن کرد و متواری شدن، و ممکن نبود بجستن؛ شب چهارشنبه غره شهر رجب سنۀ خَمس وعِشرینَ وَ اَرْبَعَمِائه نیم شب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکر چنان که کس به جای نیارود و به خانۀ بوسعید سهلی (۴) فرود آمد که با وی راست کرده بود و بوسعید وی را در زیرزمین صفه پنهان (۵) کرده بود، و این سردابه در ماهِ گذشته کنده بودند این کار را چنان که کس بر آن واقف نبود. دیگر روز هرون را بگفتند که عبدالجبار دوش بگریخته است، سخت تنگدل شد و سوران فرستاد بر همه راهها؛ باز آمدند هیچ خبر و اثر نیافته ، و منادی کردند در شهر که در سرای که او را بیابند خداوندِ سرای را میان به دو نیم (۶) زنند. و جُستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و به بوسعید (۷) تهمت کردند حدیثِ بردن عبدالجبار به زیرِ زمین، و خانه و ضیاع و اسبابش همه بگرفتند و هر کس را که بدو اتصال داشت مستأصل کردند. و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد. و طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سرِ پسرت شد ، و وزیر را جز خاموشی روی نبود، خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی . و پس از آن به مدتی آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد به تمامی، که ملطفه ها رسید با جاسوسان که بونصرِ برغشی (۸) را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- انها کردی ،B : انشا می کرد . N : انفاسی کرد . D : انفاس انهی کردی . 

۲- با اندر غاز ، A : تا اندر غاز . M : باندر غاز. K : ت اندر غاز . C : باندرغار. (؟) ر ک ت . 

۳- فرو گیرد و وی جاسوسان، کذا در A . بقیه (جزD) : نگاه داشت که جاسوسان . D جمله را دارد : که عبدالجبار را که جاسوسان بود بر هرون الخ. (ظاهراٌ تحریفی در عبارت هست ) . 

۴- سهلی ، پس ازین تعضی از نسخه ها ((سهیلی)) دارند .                ۵- پنهان کرده بود، M : پنهان کرد. 

۶- به دو نیم ‌، A : دو نیم .         

۷- و به بوسعید ..... به زیر زمین ، کذا در همه سنخه ها (جزN) یا این قید که در B به جای ((به زیر زمین )) دارد: بر زمین . در N و به بوسعید که تهمت بزند حدیث عبدالجبار به زمین . هر دو روایت مغلوط به نظر می آید . ( ر ک ت . ) شاید : ((و بوسعید را تهمت نکردند به حدیث بردن عبدالجبار به زیر زمین )) . در جمله بعد هم که گوید ((خانۀ و ضیاع اسبابش )) ضمیر را جمع به عبدالجبار است نه بوسعید چنانکه از ذیل حکایت پیداست . 

۸- برغشی ، کذا در A . در FB : بزغشی . M : مرغشی . N : بزغشی . ر ک ت . 

از شعبان سنۀ (۱) خَمْس وَ عِشرینَ وَ اَرْبَعَمِائه و بر اثر آن ملطفۀ دیگر رسید روز آدینه روز بیست و سوم ماه رمضان سنه خَمْس وَ عِشرینَ وَ اَرْبَعَمِائه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش نبردند (۲) ونام وی بردند. و منهیانِ ما آنجا برکار شدند و همچنین از آنِ خواجه احمد، قاصدان می رسیدند و هر چه هرون می کرد مقرر می گشت . و امیر مسعود رضی الله عنه سخت متحیر شد ازین حال، که خراسان شوریده بود نمی رسید به ضبط خوارزم، و با وزیر و با بونصر مشکان خلوتها می کرد و ملطفهایِ خردِ توقیعی می رفت از امیر سوی آن حشم به تحریض (۳) تا هرون را براندازند، و البته هیچ سود نداشت . و طغرل و داود  وینالیان و سلجوقیان با لشکرِ بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسپندِ بی اندازه به حدودِ‌ خوارزم آمدند به یاریِ هرون، و ایشان را چرا خورد و جایی (۴) سره داد به رباطِ ماشه (۵) و شراه خان (۶) و عاوخواره (۷) ، و هدیه ها فرستاد و نزلِ بسیار و گفت بباید آسود که من قصدِ خراسان دارم و کار می سازم، چون حرکت خواهم کرد شما اینجا بنه ها محکم کنید و بر مقدمۀ من بروید. ایشان اینجا ایمن بنشستند، که چون علی تگین گذشته شد این قوم را از پسرانِ وی نفرت افتاد و به نورِ بخارا و آن نواحی نتوانستند بود . و میانِ این سلجوقیان و شاه ملک تعصُبِ قدیم و کینۀ صعب و خون بود. و شاه ملک جاسوسان داشته بود، چون شنود که این قوم آنجا قرار گرفته اند، از جَند که ولایتش بود در بیابان برنشست و با لشکری قوی مغافصه سحرگاهی به سرِ آن ترکمانان رسید و ایشان غافل در ذی الحجه سنۀ خَمْس وَ عِشرینَ وَ اَرْبَعَمِائه سه روز از عید اضحی گذشته و ایشان را فرو گرفت گرفتنی سخت استوار و هفت و هشت هزار از ایشان بکشتند و بسیار زر (۸) و اسب و اسیر بردند و گریختگان از گذر خواره (۹) از جیحون بگذشتند بر یخ که زمستان بود و به رباطِ نمک شدند و اسبانِ‌ برهنه داشتند. و برابرِ رباطِ نمک دیهی بزرگ بود و بسیار مردم بود آنجا، خبرِ آن گریختگان شنودند جوانان سلاح برداشتند و گفتند برویم و ایشان را بکشیم تا مسلمانان از ایشان برهند. پیری بود نودساله میانِ آن قوم مقبول القول و او را حرمت داشتندی گفت : ((ای جوانان زده را که به زینهارِ شما آید مزنید که ایشان خود کشته شده اند که با ایشان نه زن مانده است نه فرزند و نه مردم و نه چهارپای )) توقف کردند و نرفتند، و ما اَعْجَبَ الدنُیا وَ دُوَلَها وَ تَقَلَبَ اَحْوالَها ، چگونه کشتندی ایشان را که کارِ ایشان در بسطت و حشمت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- سنه ... اربعمائۀ ، در D نیست .              ۲- نبردند و نام وی بردند، B : بزنند و نام او را برند. 

۳- به تحریض، M : به تحریض .               ۴- جایی ، D : جای .               ۵- ماشه ، در M : به تحریص .                                ۶- شراه خان . D: شیرخان. B: شیرحان. 

۷- و عاو خواره ، کذا در N . بقیه : و علف خواره . (گویا روایت N اصیل است و مغلوط و نام محلی، روایت نسخه های دیگر تصرف بعدی به نظر می رسد. والله اعلم ). 

۸- زر واسب و اسیر بردند، کذا در B . A : اسب وزن و بچه اسیر بردند . CM : زن  واسب اسیر کردند . F : زر و اسب اسیر بردند.         ۹- از کذرخواره، D : از کدزخوازه A : از گذرگاه خوارزم (مختار متن ذرست است، ر ک ت ). 


و ولایت و عدت بدین منزلت خواست رسید؟ که یَفْعَلُ اللهُ ما یَشٰاءُ وَ یَحکُمُ مٰا یُریدُ. 

چون این خبر به هرون رسید سخت غمناک شد اما پدید نکرد که اکراهش آمده است ، پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعده ها کرد و گفت : ((فراهم آیید و مردمانِ دیگر بیارید که من هم بر آن جمله ام که با شما نهاده ام.)) ایشان بدین رسالت آرام گرفتند و از رباطِ نمک به سرِ بُنه باز آمدند، و فرزند و عُدت و آلت و چهارپای بیشتر (۱) بشده بود و کمی مانده، و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند.

و از دیگر روی هرون رسولی فرستاد سویِ شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که به من پیوسته اند و لشکر من بودند ویران کردی. باری اگر به ابتدا باتو (۲) چنین جفاها ایشان کردند تو هم مکافات کردی . اکنون باید که بامن دیدار کنی تا عهد کنیم و تو مرا باشی ومن تو را و آزاری و وحشتی که میانِ (۳) تو و سلجوقیان است جهد کنیم (۴) تا برداشته آید که من روی به مهمی بزرگ دارم و خراسان بخواهم گرفت. وی جوا ب داد که سخت صواب آمد، من برین جانبِ جیحون خواهم بود تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان به میان درآیند و آنچه نهادنی است نهاده آید و چون عهد بسته آمد من در زورقی به میانِ جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم از آنِ خویشتن به تو دهم تا تدین شغل که در پیش داری تو را دستیار باشند و من سوی جَند بازگردم . اما شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من به صلح که میانِ هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیرِ ایزد عزذکره چه پیدا آید.

هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قرب (۵) سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبه یی بزرگ به جای (۶) آمد که آن را ضمیر انجا تمام است سه روز باقی مانده از ذی الحجه سنه خَمْس وَ عِشرینَ وَ اَرْبَعَمِائه و برکرانِ آب برابرِ شاه ملک نزول کرد. وشاه ملک چون عدت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقاتِ خویش را گفت : (( ما را کاری برآمد و دشمنانِ خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگ آشتی یی کنیم 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بیشتر بشده بود، یعنی اکثر آنها از میان رفته بود به سبب غارت. 

۲- با تو چنین جفاها ایشان کردند، A : با تو جفاها کردند ایشان . 

۳- که میان تو NFB : چون میان تو .                               ۴- کنیم ، M : کنم . 

۵- قرب ، BA: قریب . 

۶- به جای ... تمام است، کذا در KN . در C نیز با این تفاوت که به جای ((انجا)) دارد: انجاست ، ( در N هم ((انجاست)) بوده ولی روی ((ست )) خط زده اند). F : به جای آمد که آن را ضمیر آنجانب بود تمام است . B : به جای آمد که آن را در ضمیر نتوان گذراند. در DA جمله اصلاٌ نیست و در A کلمۀ ((آمد )) بعد از ((اربعمائه )) افزوده شده است ظاهراً مختار متن اصیل است و مغلوط و عمل سایر نسخه ها تصرف بعدی است . به احتمال ضعیف شاید عبارت چنین بوده است:به جایی آمد که آب را نشمُمر آنجا تمام است (یا:که آنجا آب را تشمری تمام است).تشمرهر چند در فارسی غریب است اما در عربی رایج بوده است به معنی بالا رفتن جامه و بالملازمه کوتاه شدن وهمچنین تشمیر ت ک ت. 


و باز گردیم، که نباید که خطائی افتد. و هنرِ بزرگ آنست که این جیحون در میان است)). گفتند همچنین باید کرد. پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب و عهدی کردند و به میان جیحون امدند و دیدار کردند و زود بازگشتند . ناگاه بی خبرِ هرون نیمشب شاه ملک در کشید و راه بیابانِ جند ولایتِ خویش بگرفت و به تعجیل برفت و خبر به هرون رسید گفت این مرد دشمنی بزرگ است، به خوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلحی بیفتاد ، و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جَند اینجا نتوان (۱) امد و من روی به خراسان و شغلی بزرگ دارم چون از اینجا بروم باری دلم بازپس نباشد، مگفتند همچنین است . 

و هرون نیز بازگشت و به خوارزم بازآمد و کارهایِ رفتن به جدتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد (۲) و از کُجات و جغراق و خفچاخ (۳) لشکری (۴) بزرگ آمد، و یاری داد سلجوقیان را به ستور و سلاح تا قوتی گرفتند و مثال داد تا به درغان (۵) که سرحد خوارزم است مقام کردند منتظرِ آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدمه سوی مرو روند و وی براثرِ ایشان بیاید . واین اخبار به امیر مسعود رضی الله عنه می رسید از جهتِ منهیان و جاسوسان و وی با وزیر و با بونصر مشکان می نشست به خلوت و تربیر می ساختند . وزیر احمد عبدالصمد گفت زندگانی سلطان دراز باد هرگز به خاطر کس نگذشته بود که ازین مُدبرک (۶) این آید و فرزندان التونتاش همه (۷) ناپاک برآمدند و این مخذولِ مُدبر از همگان بتر (۸) آمد . اما هرگز هیچ بنده راه کژ نگرفت و بر خداوندِ‌ خویش بیرون نیامد که سود کرد، ببیند خداوند که بدین کافر نعمت چه رسد . و بنده حیلت کرده است و سوی بوسعید (۹) سهلی که پسرم به خانۀ او متواری است به معما نبشته آمده است تا چندانکه دست در رود زر بذل کنند و گروهی را بفریبانند (۱۰) تا مگر این مدبر را بتوانند کشت و ایشان درین کار به جد ایستاده اند و نبشته اند که هشت غلام را از نزدیکترِغلامان به هرون (۱۱) بفریفته اند چون سلاحدار و چتردار و علمدار و بر آن نهاده اند که آن روز که از 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- نتوان، ظ: در غیر این صورت عبارت معنی ندارد . 

۲- نهاد و از ، در غیر M : نهادند از. 

۳- خفچاخ ، تصحیح قیاسی است . نسخه ها : جتجاخ ، حنحاج ، جنحاج ،حجاج ، در بعضی هم به کلی بی نقطه . قزوینی هم در هامش A بر روی کلمه (جنجاخ ) علامت استفهام گذاشته و نوشته است ((از کجا ؟)) خفچاخ صورت دیگری است از((قپچاق)) ر ک ت . 

۴- لشکری ، در غیر M : با لشکری .                     ۵- درغان، کذا در N و صحیح است . بقیه : درخان ، دره خان .

۶- مدبرک ، در موردی پس ازین A دارد : بدرگ .      ۷- همه ناپاک بر آمدند ، N : بسر حاجب را پاکتر داشت .(؟)

۸- بتر آمد،F بتر بر آمد .            - بوسعید سهلی ،M : بوسعید سهیلی . BN : بوسهل سهلی . K : بوسعید سهل . 

۱۰- بفریبانند ، N : بفرمایند . K : فرمایند . ظ : بفریبند . بعد هم می آید که : بفریفته اند . 

۱۱- بهرون ، در غیر DN : هرون . 


شهر برود مگر در راه بتوانند کشت که در شهر ممکن نمی گردد از دست شکر(۱) خادم که احتیاطی تمام پیش گرفته است امید از خدای عزوجل آنکه این کار برآید که چون این (۲) سگ را کشته آید کار (۳) همه دیگر شود و آن لشکر بپراگند و نیز فراهم نیاید . امیر گفت این سخت نیک تدبیر و رأیی بوده است، مدد باید کرد و ازما امید داد این (۴) گرگِ پیر را تا آن (۵) کار چون حسنک ساخته آید در چهار و پنج ماه.

و چون هرون از کارها فارغ شد و وقتِ حرکت فراز آمد سراپردۀ مُدبرش با دیگر سازها (۶) بردند و سه فرسنگ از شهر بیرون(۷) زدند و وی بر طالع (۸) منجم برنشست و از شهر بیرون آمد روز یکشنبه (۹) دوم جمادی الاخری سَنَنةَ سِتَ وَ عِشرینَ وَ اَرْبَعَمِائَه یا عدتی سخت تمام براند برآنکه خراسان بگیرد و قضا بر وی می خندید که دو روز دیگر گذشته خواست شد. و با آن (۱۰) غلامان دیگر غلامان سرایی بیعت (۱۱) کرده بودند. چون سرای (۱۲) پردۀ مرد نزدیک رسید بر بالا بیستاد (۱۳) وشکر خادم مشغول شد در فرود آمدن غلامان سرایی و پیاده یی چند سرکش (۱۴) نیز دور ماندند(۱۵) ،آن (۱۶) غلامانِ سرایی شمشیر و ناچخ و دبوس (۱۷) در نهادند. و هرون را بیفگندند، و جان داشت که ایشان برفتند و کوکبۀ غلامان با ایشان. و شکرِ خادم چون مدهوشی بیامد تا هرون را برداشتند و آواز دادند که زنده است و در مهدِ پیل نهادند و قصدِ شهر کردند. و هزاهزی بیفتاد و تشویشی تمام و هر کس به خویشتن مشغول گشت تا خود را در شهر افگند (۱۸) و قوی ضعیف را بخورد و غارت کرد و آن نظام بگسست و همه تباه شد. و هرون را به شهر آوردند و سواران 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- شکر، این کلمه هم بر وزن قفل و هم بر وزن جوهر در اسماء اشخاص استعمال داشته است کما فی القاموس . اینجا کدام یک است ، نمی دانم .  

۲- این سگ را ، در غیر N : این سگ .                                       ۳- کارهمه ، در غیر N : کارها همه . 

۴- این گرگ .... ماه، در A نیست . در M هم قسمت اول عبارت حذف شده است و چنین دارد: ((امیدها داد و در چهار و پنج ماه چون الخ )) و از واو عطف پیداست که ظرف را (چهار و پنج ماه ) مربوط به جملۀ بعد کرده است . 

۵- تا آن کار چون حسنک، کذا در N . در CFB : تا آخر کارش چون حسنک . KD : تا آخر کارش (فقط ) . عبارت چون حسنک )) ظاهراٌ و بلکه یقیناٌ غلط است و صحیح آن ((چون چنگ )) است به معنی درست و بقاعده (ر ک ت ) و چون با این صورت غلط معنی نداشته است نسخه های متأخر آن را حذف کرده اند و حتی جملۀ مقدم بر آن را هم انداخته اند و ظرف زمان دنباله را با واو عطف به جمله بعد بسته اند .                     ۶- سازها بردند ، N : سازیها (ظ) باز بردند .                    ۷- بیرون زدند، N : بزدند . شاید: برسه فرسنگ از شهر بزدند .            ۸- طالع منجم ، BA : طالع منحوس . 

۹- یکشنبه دوم ، با قزینه های بعدی نمی خواند،باید ((دوشنبه دوم )) باشد. در بعضی از قرائن بعدی امارت صحتی هست که درین نیست .         ۱۰ – با آن .... سرایی، B : با آن غلامان غلامان دیگر سرای . N : و از غلامان دیگر سرای . 

۱۱- بیعت کرده بودند، کذا در MA . N : بیعت آورد. بقیه : بیعت کردند. 

۱۲- سرای پرده مرد نزدیک ، کلمۀ ((مرد)) در N مرو است و در M بمرو . و همه نامفهوم است . شاید : به سرای پرده مرده ریگ . 

۱۳- بیستاد، این املا مخصوص N است .                    ۱۴- سرکش، N : سره کش . شاید: سپرکش . 

۱۵- ماندند، +M : آن نیز دور ماند .                         ۱۶- آن غلامان سرایی ، M : غلامان سرای متعهد . 

۱۷- دبوس ، N : فراتکین . (؟)                               ۱۸- افگند، DA : افکندند . 


رفتند به دُمِ کشندگان. 

و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت. ایزدتعالی بروی رحمت کناد که خوب بود، اما بزرگ خطائی کرد که برتخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانۀ بازطلب کردن محال است . و از وقتِ آدم علیه السلام اِلٰی یَوْمِنٰا هٰذٰا قانون برین رفته است که هر بنده که قصدِ خداوند کرده است جانِ شیرین بداده است، و اگر یک (۱) چندی بادی خیزد از دست شود و بنشیند.(۲) و در تواریخ تأمل باید کرد ت مقرر گردد که ازین (۳) نسخت بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی. و حالِ طغرلِ مغرورِ مخذول نگاه باید کرد که قصدِ این خاندان (۴) کرد و بر تختِ امیران محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگِ (۵) طغرل کش به او و پیوستگانِ او چه کرد. ایزد عَزَوَجَل عاقبت به خیر کناد.

چون خبر به شهر افتاد که هرون رفت تشویشی بزرگ به پای شد. شکرخادم برنشست و برادرِ هرون را اسمعیلِ ملقب به خندان در پیش کرد با جملۀ غلامانِ خداوند (۶) مرده و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه (۷) بیستم جمادی الاخری، و شهر بیاشفت. و عبدالجبار شتاب کرد که وی را نیز اجل آمده بود، [که چون ] خندان و شکر و غلامان برفتند او از متواری جای (۸) بیرون آمد وقصدِ سرایِ امارت کرد، و سهلی (۹) می گفت که ((بس زود است این برنشستن، صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهایِ‌ سلطانی به تو رسد ک شهر به دو گروه است و آشفته ))، فرمان نبرد و پیل براند و غوغائی بر وی گرد آمد کما قیلَ فِی المَثَلِ اِذا اجْتَمَعُوا غَلَبُوا وَ اِذا تَفرَقُوا لم یُعرَفُوا، و امد تا میدان و آنجا بداشت و بوف و دهل می زدند و قومِ عبدالجبار از هر جای که پنهان بودندی می آمدند و نعره می برآمد و تشویشی به پای شد سخت عظیم. شکر از کرانۀ شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته و نزدیکِ عبدالجبار آمد و اگرعبدالجبار او را لطفی کردی بودی که آرامی پیدا شدی، نکرد و گفت شکر را ((ای فلان فلان تو )) شکر غلامان را گفت ((دهید)) (۱۰) و از چپ و راست تیر روان شد سویِ پیل تا مرد (۱۱) را غربیل کردند و کس زهره نداشت که وی را یاری دادی، و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پایِ او بستند رندان و غوغا و گِردِ شهر می کشیدند و بانگ می کردند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

۱- یک چندی .... نشند M : یک چندی چراغش روشنی داده اما باز زود خاموش گشته و به خسران ابدی گرفتار بشده . 

۲- بنشیند ، ظ یعنی باد .                                        ۳- ازین نسخت ، N : این سنخت . MA : این سخت . 

۴- خاندان ، N خانه .                                           ۵- سرهنگ، +N : نغزنه . 

۶- خداوند ،مرده، در غیر DA : خداوند . 

۷- آدینه بیستم، با حساب دوشنبه دوم (ص پیش ) درست است و نه با یکشنبه دوم. 

۸- متواری جاری ، N : متواری گاه .                        ۹- سهلی ، در غیرD : سهیلی ، سهیل ، بوسعید سهیلی . سهل.

۱۰- دهید ، M : بزنید.                                        ۱۱- مرد را غربیل ، M : مر او را غربال . 



اسمعیلِ خندان و آلتونتاشیان باز قوت گرفتند و قومِ عبدالجبار کشته و کوفته ناپدید شدند . و کسان فرستادند به مژده نزدیکِ اسمعیل که چنین اتفاقی بیفتاد نیک، برگرد و به شهر بازآی.

اسمعیل سخت شاد شد و مبشران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقه ها پذیرفت، وسویِ‌ شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست (۱) و هشتم جمادی الاخری، و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر در آمد و به کوشک قرار گرفت . و شهر را ضبط کردند و جنباشیان (۲) گماشتند، و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها (۳) کردند و مالِ‌ بیعتی بدادند . و دیگر روز الاحد التاسِع [وَالعِشرین مِنْ جُمٰادِی الأخْرٰی سَنَةَ سِتَ وَ عِشرینَ وَ اَرْبَعَمٍائَه اسمعیل بر تختِ ملک نشست و بار داد و لشکر واعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند، و قرار (۴) گرفت و بیارامید . و چون خبر به امیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت (۵) بزرگ و بیشتر مردم بر افتاده جواب داد که ((خداوند را زندگانی دراز باد و سر(۶) سبز باد، بندگان و خانه زادگان (۷) این کار را شایند که در طاعت و خدمتِ خداوندان جای (۸) بپردازند. و گذشته گذشت، تدبیرِ کارِ نو افتاده باید کرد)). گفت چه باید کرد با این (۹) مدبر نو که نشاندند؟ گفت: ((رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکرِ (۱۰) آلتونتاش  و خداوند نامه هایِ توقیعی فرماید به البتگینِ حاجب و دیگر مقدمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند؛ و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم به بوسعیدِ سهلی (۱۱) و بوالقاسمِ اسکافی تا چه توانند کرد)). گفت نیک آمد. و بازگشت (۱۲). و رسولی نامزد شد و نامه هایِ سلطانی در روز نبشته آمد و برفت(۱۳) و پس از آن بازآمد و معلوم شد که کارِ مُلک بر شکرِ خادم می رفت و این کودک مشغول به خوردن (۱۴) و شکار کردن و کس او را یاد نمی کرد. و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بیست و هشتم، ت ق . به جای بیست و هفتم (MNF : هفتم ) که غلط مسلم است ، ملاحظه می شود قرینه بعدی: دیگر روز الا حد الخ. 

۲- و جنباشیان ، کلمۀ ناشناسی است که در سابق هم بود. NF : و جنب ایشان . M: و حنباشان . 

۳- عهدها، FDC : وعدها . 

۴- و قرار گرفت و بیارامید، در A نیست . M : و بیارامیدند حاکم و محکوم . شاید : و کار قرار گرفت و بیارامید. 

۵- مصیبت ... بر افتاده ، A : مصیبت بزرگ که افتاد و بیشتر مردم او برافتاد . M : مصیبت بزرگی که افتاد و بیشتر مردم او برافتاده بودند . ( صورت MA دست خورده به نظر می آید و صورت باقی نسخه ها (مختار متن ) اصیل ولی مغلوط . شاید : ((بر آن مصیبت بزرگ که پسر و مردم او را افتاد )). و این مناسب جوابی است که وزیر می دهد: بندگان و خانه زاده گان الخ.)                                               ۶- سر سبز باد، در D نیست . M : سرسبز. 

۷- خانه زادگان، کذا در FBC . در DA : خانه زادان . N : خداوندزاده گان . 

۸- جای بپردازند، در غیر N : جان بپردازند. شاید هم : جان ببازند . 

۹- با این مدبر نو که نشاندند ، در DM نیست . B : با این مدبر که نو نشاندند . A : با این بدرک نو که نشاندند . 

۱۰- لشکر آلتونتاش ، B : لشکر و آلتونتاش .                   ۱۱- سهلی، در غیر MA : سهل . 

۱۲- بازگشت ، ظ یعنی وزیر .                                   ۱۳- و برفت ، یعنی رسول ظ. 

۱۴- به حوردن ..... نمی کرد ، K : به خوردن و خفتن و شکار کردن بوده و کس او را یاد نمی کرده . 

و گفته(۱) که آن ناحیت جز به شمشیر و سیاست راست نایستد که قاعده ها گشته است و کارها(٢) را هرون تباه کرده. امیر نومید شد از کارِ خوارزم که بسیار مهمَّات داشت به خراستان و ری و هندوستان چنان که باز نمودم پیش ازین در تصنیف. 

و چون حالِ خوارزم و هرون برین جمله رفت سلجوقیان نومیدتر شدند از کارِ خویش، نه به بخارا توانستند رفت که علی تگین گذشته شده بود و پسرانش مُلک بگرفته و قومی بی سروسامان، و نه به خوارزم بتوانستند بود از بیمِ شاه ملک، و از خوارزم(٣) ایشان(۴) تدبیرِ آمدنِ خراسان بساختند تا به زینهار آیند. و مردم ساخته بودند، پس مغافصه در کشیدند و از آب بگذشتند، و آن روز هفتصد(۵) سوار بودند(۶) که از آب بگذشتند، از پسِ(٧) آن مردم بسیار بدیشان پیوست، و آموی را غارت کردند و بگذشتند و بر جانبِ مرو و نسا آمدند و بنشستند بدان وقت که ما(٨) از آمل و طبرستان بازگشته بودیم و به گرگان رسیده چنان که بگذشت در تاریخ سخت مُشرَّح که آن حالها چون رفت. و فایدهٔ این بابِ خوارزم این است که اصلِ این حوادث مقرُر گردد که چون بود رفتنِ سلجوقیان از خوارزم و آمدن به خراسان و بالاگرفتنِ کار ایشان. و شاه ملک رسولی فرستاد نزدیکِ اسمعیل به خوارزم و پیغام داد که ((هرون سلجوقیان را که دشمنانِ(٩) من بودند و ایشان را بزدم و بی مردم کردم و ناچیز(۱۰) کردم و بی نزل شدند و بی منزل(۱۱) قوی کرد و کافر نعمت شد و قصدِ خدواند و ولایتش کرد بر آنکه ایشان بر مقدّمه باشند، تا خدای عزَّوجل نپسندید و برسید بدو آنچه رسید و امروز سلجوقیان به خراسان رفتند، و اگر مرا با هرون عهدی بود آن گذشت و امروز میانِ من(۱٢) و ازان شما شمشیر است و می آیم، ساخته باشید که خوارزم خواهم گرفت و شمایان را که کافران نعمت اید برانداخت(۱٣). و چون از شما فارغ شوم به خراسان روم و سلجوقیان را که دشمنانِ منند به تمامی آواره کنم در خدمت و هوایِ سلطان. و دانم که آن خداوند این ولایت از من دریغ ندارد، که چنین خدمتی کرده باشم و دشمن را از ولایت و یبرکنده)). –و در سرِ شاه ملک این باد کِبر و تصلُّف(۱۴) احمد عبدالصَّمد نهاد تا اسمعیل و شکر بر افتادند و او کینِ پسر خویش و قوم باز خواست هر چند شاه ملک نیز

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. گفته، در غیر DB  : گفتند.            

٢. و کارها... کرده،  N: کارها را هرون تباه کرد. M: چه هرون کارها تباه کرد.   

۳. و از خوارزم،  N : و در خوارزم.                                ۴. ایشان، درMA نیست.              

۵. هفصد، کذا و به همین درFN (  B : هفت صد). KMAC: نهصد.               

۶. بودند، CF: بود.                                                     ۷. از پس آن،  A: پس از آن.        

٨. که ما... رسیده،D : که تا از آمل و طبرستان سلطان بازگشت.                                                                ۹. که دشمنان... قوی کرد،M ‌: که من بزدم دشمنان من بودند و ناچیز و بی منزل کردم و چرا خور و فوت داد.            ۱۰. و ناچیز کردم، F: و نا چیز کردیم.D: و نا چیز، (فقط).      

۱٣ بی منزل، F+ : و هارون انهارا.                                ۱۲. من و ازان شما، در غیزN: من و شما.               

۱۳. برانداخت، عطف است به خواهم گرفت.                       ۱۴. تصلُّف، یعنی لاف زدن کما فی تاح امصادر.  

در سرِ این شد چنان که در روزگارِ مُلکَ امیر مودود رحمةالله علیه آورده شود – و اسمعیل و شکر به جای آوردند که آن تیر از جعبهٔ وزیر احمدِ عبدالصَّمد رفته است و این(۱) باب بیشتر(٢) وی نهاده است، رسولِ شاه ملک را بازگردانیدند(٣) با جوابهایِ سخت و درشت و گفتند: ((ما ساخته ایم، هرگاه که مراد باشد بباید آمد. و گناه هرون را بود که چون چشم بر تو افگند با لشکر بدان بزرگی و تو ضعیف سلجوقیان را که تبعِ(۴) وی بودند نگفت که دمار(۵) از تو بر آورند تا امروز چنین خواب بینی)). وپس از مدّتی بونصر بزغشی(۶) را که بر شغلِ وزارت بود فرو گرفتند و بوالقاسم اسکافی را وزارت دادند غرّهْ محرّم سَنه ثَمانَ وَ عِشرینَ وَ اَرْبَعَمِائَه، و بهانهٔ نشاندنِ بزغشی آن نهادند که هوایِ امیر مسعود می خواهد. و احمدِ عبدالصَّمد(٧) او را و شاه ملک را مدد می دادم هم به رایِ درست و هم به رسول و نامه هیِ سلطانی، تا کار بدانجا رسید که چون کارِ سلجوقیان بالا گرفت بدانچه بگتغدی و حاجبِ سباشی را بشکستند(٨) امیر خالی کرد با وزیر و گفت تعدّیِ سلجوقیان از حدّ و اندازه می بگذرد، ولایتِ(٩) خوارزم شاه را باید داد تا طمع را فرود آید و این کافرانِ نعمت را براندازد وخوارزم بگیرد که به آمدنِ او آنجا دردِ(۱۰) سر از ما دور شود هم از خوارزم و هم از سلجوقیان. وزیر گفت(( خداوند این رأی سخت نیکو دیده است))، ومنشوری نبشتند به نامِ شاه ملک و خلعتی نیکو با آن ضم کردند و حسنِ(۱۱) تبَّانی که او(۱٢) یکی بود از فزودست ترِ معتمدانِ درگاه و رسولیها کردی، بیری گربز و پسندیده رای، با چند(۱٣) سوار نامزد کردند و وی برفت با خلعت و منشور و پیغامهایِ جزم. 

و مدّتی دراز روزگار گرفت آمد شدِ رسولان میانِ شاه ملک و خوارزمیاه [و] بسیار سخن رفت، که شاه ملک می گفت و حجَّت بر می گرفت که امیر مسعود امیرِ بحقُ است به فرمانِ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ۱. و این باب... نهاده است، در Aنیست.                    ۲. بیشتر، B : پیشتر                                                

٣. بازکردانیدند، در غیر K همه: بازگردانید. (تأیید حدس سابق ما).             

۴. که تبع وی بودند نگفت، در غیر G : که تیغ وی بودند نزدود (زدود، نزد، و در بعضی بی نقطه در N هیچ یک نیست). ظ: که تبع وی بودند نفرمود.                 

۵. که دمار... بینی، کذا در NB.A : که دمار (درNبی «که») از تو برنیاوردند تا امروز چنین خواب ( N : جواب) می ببینیF : که دمار از تو بر نیاوردندی تا امروز چنین خواب می نه بینی.D: که دمار از تو بر آرند تا امروز چنین خواب نه بینی. M:که دمار از تو بر بیاورند تا امروز چنین خوابی نه بینی.                                                  

۶. بزغشی، کذا در B ، بقیه: بزغشی، برغسی،‌ مرغشی، مزغسی. و همچنین در مورد بعد.                                   ۷. عبدالصمد، از اینجا تا آخر کتاب را M ندارد که تو نسخه افتاده است.                                                          ۸. بشکستند، N: بشکند.                                         ۹. ولایت،B:و ولایت.                     

۱۰. دردسر، F : درد سردرد.            

۱۱. حسن تُبانی، کذا با تشدید در A. در B بی تشدید. K: حسن میانی. N : جنین نشانی (کذا)               

۱. که او یکی بود، در غیرN : که یکی بود.     

۱٣. با چند سوار، A : و چند سوار با وی.  FNB: با وی چند سوار.


امیر المؤمنین(۱) و ولایت مرا داده است،‌ شما این ولایت بپردازید. و خوارزمیان جواب می دادند که ((ایشان کس را نشناسند و ولایت ایشان راست به شمشیر، از ایشان باز باید ستد و بباید آمد ت ایزد عزَّ ذکره چه تقدیر کرده است و دست کرا باشد.)) و شاه ملک فرود آمد با لشکرِ بسیار به صحرائی که آن را اسیب(٢) گویند و برابر شد با لشکر روزِ آدینه(٣) ششم ماه جمادی الاخری سَنَه اثْنَتَیْنِ وَ ثَلاْثینَ وَ اَرْبَعَمِائَه. جنگی رفت سه شبانروز میانِ ایشان چنان که آسیا بر خون بگشت و بسیار مردم از هر دو روی کشته آمد. و حسنِ بتَانی(۴) با شاه ملک بود، پس از آن مرا گفت که در بسیار جنگها بودم با امیر محمود چون(۵) مرو و هرات و سیمجوریان و ظفر(۶) در مورد و خانیات به دشت(٧) کرد و جز آن، چنین جنگ که در میانِ این دو گروه یاد ندارم. و آخر دست شاه ملک را بود، روزِ سوم نمازِ پیشین خوارزمیان را بزد و برگشتند(٨) و به هزیمت به شهر آمدند و حصار بگرفتند؛ و اگر جنگِ حصار کردندی بپیچیدی و کار دراز شدی، نکردند، که خذلانِ ایزد عرَّ ذکره بر ایشان(٩) رسیده بود. و شاه ملک به رباطی که ایشان را آنجا بزد پانزده روز ببود تا کشتگان را دفن کردند و مجروحان درست گشتند. و رسولان می شدند و می آمدند. و خوارزمیان صلح جستند و مالی بدادند، شاه ملک گفت ولایت خواهم که به فرمانِ خلیفه(۱۰) امیرالمؤمنین مراست(۱۱). 

و از اتَّفاقِ سره لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته و بدیشان قوی دل گشت(۱٢) و خوارزمیان امید(۱٣) گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد. و از قضا و تَّفاق نادر کاری(۱۴) افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان(۱۵) را بترسانیدند(۱۶) از لشکرِ سلطان و میان ایشان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ۱. امیرالمؤمنین،K+: القادربالله.           

٢. اسیب، کذا در N با فتحه بر حرف اوّل FB: آسیب. بقیه: اسیب (بی علامت).

۳. آدینه ششم، قرینهٔ دیگری ازین ماه در کتاب نیست که با آن مقایسه شود.       

۴. تبانی، K : میانی.                    

۵. چون مرو... به دشت کرد، جمله سرتاسر مغلوط می نماید. بر طبق تاریخ باید عبارتی باشد چنین: چون جنگ با سیمجوریان در هرات و طوس و با فائق و بکتوزون در مرو با خانیان به دشت کتر.                                           ۶. ظفر، کذا درN. بقیه: طغرل.                                               ۷. بدشت کرد. CD: بدست کرد.                   ۸. و برگشتند، B: و به ما برگشتند.                                           ۹. بر ایشان، شاید: در ایشان.                     ۱۰. خلیفهٔ امیرالمؤمنین، اضافه است و مراد امیر مسعود است.           ۱۱. مراست، B: مرمراست.                   ۱۲. گشت، در غیر NA پس ازین کلمه افزوده دارند: «و خوارزمیان بشنودند دلهاشان بشکست شاه ملک ساخته شد» و شاید نسخه بدلی یا حاشیه یی بوده و بعد جزء متن شده است.                                                                             ۱۳. امید گرفتند، شاید: «امید گرفته»، بر مبنای آنکه جملهٔ حالیه باشد مربوط به جملهٔ پیش، یعنی شاه ملک قوی دل گشت در حالی که خوارزمیان امید داشتند که الخ.

۱۴. کاری افتاد که اسمعیل، N : کاری افتاده اسمعیل. قابل ملاحضه است که مورخ بر خلاف معمول خود تفصیل آن کار افتاده را نیاورده است، آیا چیزی از متن افتاده است؟ 

۱۵. آلتونتاشیان، GN: آلتونتاش.                                             ۱۶. بترسانیدند، K: بترسانید.

دو(۱) گروهی افگندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو خواهند گرفت تا به شاه ملک دهند و این مسعود ساخته است و وزیرش احمدِ‌ عبدالصَّمد و حشمِ سلطانی درین باب با ایشان یار است،‌ اسمعیل با شکر و خاصگانِ خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند، که با ایشان یکی بودند، روزشنبه بیست و دوم رجب سنه اثْنَتَیْن(٢) وَ ثَلثیِنَ وَ اَرْبَعَمِاثّه. و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک به دُمِ او لشکر فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند. و شاه ملک بیرون ماند بیست روز تا کار را قرار داد و شهر آمد و بر تختِ ملک بنشست روز پنجشنبه نیمهٔ شعبان سنه اثْنَتَیٌنِ وَ ثَلَثینَ وَ اَرْبَعَمِائَه، نثارها کردند و شهر آذین بستند و خللها زائل گشت. روز آدینه دیگر روز به مسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیادهٔ ساخته و کوکبه یی بزرگ، و به نام امیرالمؤمنین و سلطان مسعود و پس به نامِ وی خطبه کردند. و عجائب(٣) این باید شنود: آن روز که به نام امیر مسعود آنجا خطبه کردند پیش از آن به مدَّتی وی را به قلعهٔ گیری بکشته بودند. و امیر مودود درین شعبان که شاه ملک خطبه بگردانید به دنپور(۴) آمد و جنگ کرد و عم را بگرفت با پسرانش و کسانی که با آن پادشاه یار(۵) بودند و همگان را بکشت چنان که پس ازین در بقیَّت روزگارِ امیرِ شهید مسعود رضی الله عنه و نوبتِ امیر مودود رضی الله عنه به تمامی چنان که بوده است به شرح باز نموده آید ان شاء الله. 

و سلجوقیان با اسمعیل و شکر و آلتونتاش وفا نکردند و روزی چند شان نیکو داشتند و آخر ببستند، ایزد عزَّ و جل داند که این(۶) را سبب چه بود، آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و بر افتادند. و باز نمایم در روزگارِ امیر مودود که حالِ خوارزم و شاه ملک چون شد تا آنگاه که شاه ملک بر هوایِ دولتِ محمودی به دستِ سلجوقیان افتاد و گذشته شد و زنان و فرزندان ایشان همه به دست(٧ باغی افتادند، که همه نوادر است و عجایب. 

این بابِ خوارزم به پایان آمد و در این بسیار فوائد است از هر جنس، و اگر گویم علی حِدّه کتابی است از خبر از راستی بیرون نباشم. و خردمندان را درین باب عبرت بسیار است. و چون ازین فارغ شدم بابی دیگر پیش گرفتم تا آنچه وعده کرده ام تمام کنم ان شاءالله تعالی. 

[پایان کتاب]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ۱. دو گروهی افگندند، K: دو گروهی افتاد و افکندند.        ۲. اثنتین، ت ق به جای: «اثنی». و همچنین در مورد بعد.   ۳. و عجائب این باید شنود آن روز، A: و عجب تر اینکه این روز. D: و عجائب این بشنو که آن روز.                      ۴. دنپور،‌ درN  با باء موحده. بقیه: دینور.                    ۵. یار، F: یاران.          

۶. این را سبب چه بود، N: این سبب چه بود.        

٧. به دست باغی افتادند، کذا در GB . در N : به دست باز افتادند. بقیه: به دست باغی افتادند. یادداشت مرحوم فزوینی و کلمهٔ یاغی در هامش نسخه A :« قطاً کلمه یاغی (که ظاهراً از مستحدثات عصر مغول است) در اصل نسخه نبوده است. 


































ملحقات




































محلقات تاریخ بیهقی(۱)


   ۱- دیباچه کتاب، نقل از چاپ مرحوم پیشاوری که معروق است به « چاپ سنگی تهران» این دیباچه بعد از «بسمله» آغاز می شود و در پایان، بی فاصله و بدون ذکر عنوانی به متن می پیوندد رسم الخط اصل رعایت شده است:

«گویندهٔ این داستان ابوالفضل بیهقی دبیر از دیدار خویش چنین گوید که چون سلطان ماضی محمودبن سبکتگین غازی غرنوی رضی الله عنه در غزنی فرمان یافت ودیعت جان شیرین را بجان آفرین تسلیم نمود پسرِ بزرگ و ولیعهدِ وی امیر مسعود در سپاهان بود و بسوی همدان و بغداد حرکت میخواست کردن و از تخت ملک بسیار دور بود بناء علی هذا امنا و ارکان دولتِ محمودی از قبییل امیرعلی قریب حاجب بزرگ و عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصر الدین سبکتگین برادرسلطان که سپهسالار بود و امیر حسن وزیر مشهور به حسنک وزیر و بونصر مشکان صاحب دیوان رسالت. و بوالقاسم کثیر صاحبدیوان عرض و بکتغدی سالار غلامان سرائی و ابوالنَّجم ایاز و علی دایه خویش سلطان ای جمله با سایر فحول و سترکان بصواب دیدِ یکدیگر دریافت وقت را پسر کهترِ سلطان ماضی انارالله برهانه امیر ابواحمد محمد را از کوزکانان که بدارالملک نزدیک بود آورده بجای پدر بزرگوارش بر تخت سلطنت نشانیدند و حاجب بزرگ امیر علی قریب که وجیه ترین امنای دولت بود در پیش کار ایستاده کارهای دولتی را راندن گرفت و چون امیر مسعود رحمةالله فسخ عزیمت بغداد کرده از سپاهان بری  و از ری بنشابور و از نشابور بهراة رسید امیر علی بهمداستانی و صلاح دیگر سترکان امیر محمد را در قلعهْ کوهتیز تکیناباد موقوف نموده و بعذرخواهی آنچه از روی مصلحت رفته بود این عریضه نبشته بصحابت منکیتراک برادر حاجب بزرگ و بوبکر حصیری ندیم سلطان ماضی بدرگاه سلطان شهریار مسعود رضی الله عنه انفاذ داشتند»...

***

      ۲- ترجمهٔ فارسی نامهٔ خلیفه به مسعود که در نسخه هایی که آن را دارند بی فاصله پس از متن. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. تفصل مطلب را در مقدمهٔ کتاب ملاحظه می کنید.




عربیِ بیعت نامه گذاشته شده است (ص ۳۰۵ کتاب حاضر) عنوان آن در بیشتر نسخه‌ ها «ترجمهٔ نامهٔ قائم بامرالله بسلطان مسعود (چاپ سنگی تهران +: ره) است. در چاپ کلکته عنوان آن چنین است: «ترجمهٔ کتاب خلیفه و عهدنامهٔ سلطان». صورتِ زیر التقاط از نسخه هاست با ذکر نسخه بدلها در پای صفحه و با رعایت رسم الخط چاپ کلکته. تقسیم بقصول (پاراگراف بندی) ونقطه گذاری از من است:

 «این نوشته ایست از جانب بندهٔ خدا ابوجعفر امام قائم بامرالله امیرالمؤمنین بسوی یاری دهندهٔ دین خدا و نگهبان بندهای او و انتقام کشندهٔ از دشمنان او و و پشتیبان خلیفهٔ او ابو سعید دوستدارِ امیرالمؤمنین فرزند نظام الدین و ملجأ اسلام و مسلمین بازوی دولت و امین ملّت ابوالقاسم یاری دهندهٔ امیرالمؤمنین و توقیع عالی این بود که اعتضاد من نیست الاّ بخدا و بعد از آن بسلطان مسعود خطاب کرده و گفته که سلام علیک بدرستی که امیرالمؤمنین سپاس گزار است آن خدائی را که سزاوار پرستش و خدائی جز او نیست و درخواست میکند از او آموزش و رحمتِ محمّد که فرستادهٌ‌ اوست و حال آنکه آمرزیده است او را و آل و اصحابِ‌ او را. اما بعد، نیکو نگهبانی و حراست کند خداوند تعالی ترا و بر خوردار گرداند امیرالمؤمنین را از تو و از آن نعمت بزرگ و عطیّهٔ و افر و موهبتِ‌ نفیس که ترا داده و هرگز محروم نگرداند ترا از آن.                          

و حمد و سپاس مرخدائی را که قاهر است ببزرگی خود و قادر است بعزیزیِ خود دائم و قدیم و عزیز و رحیم و حاکم و جبّار و شاهد و متکبّر و صاحب نعمتها و بزرگی و عظمت وحسن وپادشاهی است زندهٔ که هزگزنمیرد شکافندهٔ صبحها و بازگیرندهٔ روحها که عاجز نمی کند او ار هیج دشواری و مفرّ و گریزگاه نیست هیچ احدی را از قضای او و درنمی یابد او را هیچ چشمی وپی در پی درنمی آید برو شب و روز،آنکه گردانیده است هر مدٌتی را نوشتهٔ و هر کاری را دری و هر درآمدی را سبب در آمدی و هر زندهٔ را زمان تقدیر کرده، و اوست حساب گیرنده از نفسهای مردم خواء آنکه مردنی است و خواه آنکه نمرده است در خوابگاه پس آنکه مردنی است می میراند و آن دیگر را می گذارد تا وقت موعود در رسد و درسن علامتها و نشانیهاست از برای جمعی که اهل فکر و اندیشه اند آن یگانه بخدائی و آن فرمان دهندهٔ بر همه خلق به بهرهٔ معلومه۱ از برای آنکه آنچه لایق است از او در باب خلق به ظهور آید و عدالت در قضیّه پیدا گردد، و ازین حکم بیرون نیست هیچکس نه ملکِ مقرٌب و نه نبیٌ مرسل و نه برگزیدهٔ به واسطهٔ برگزیدگی ونه دوستی بجهت دوستی چه خدای عزٌوجل فرموده که جمیع امٌت رامدٌتی است معلومه همین که آن میرسد پیش وپس نمی باشد ونیز فرمود که ما وارثِ زمینیم وآنچه برروی زمین هست وبازگشتِ اهل روی زمین بماست.                      

و سپاس مرخدای را که برگزیده محمّد را که صلوة باد بر او و بر آلش و سلام از فاضل ترِ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. BC : بهرهٔ معلومه، غلط است، صحیح «به مدة معلومه« است رجوع کنید به متن عربی نامه.

قریش از روی حسب و کریمتر از روی اصالتِ نسب و شریفتر قریش از روی اصل و پاکتر قریش از روی و برانگیخت او را در حالتی که بود چراغ نوردِه و بشارت دهنده و ترساننده و هدایت کننده و هدایت یابنده و فرستادهٔ که خداوند از او خشنود بود و داعیِ مردم بود به سوی او و می خواند مردم را باو و حجّت خدا بود پیش او تا بترساند ستمکاران را و بشارت دهد نیکوکاران را پس بجای آورد رسالت را و ادا کرد امانت را و نصیحت نمود امّت را و جهاد کرد در راه خدا که پروردگارش بود و عبادت کرد تا زمانی که اجل موعودش رسید، و آموزش کناد خدا او را و سلام فرستادش(۱) و شرافت بخشاد(٢) و کرامت دهاد(٣) و بزرگ گرداناد(۴).

و سپاس مرخدایرا که برگزید امیرالمؤمنین را ازاهل این ملّت که بلند شد نهالش و قرار گرفت اساسش ومحکم شد بیخش و رسوخ پیدا کردبنیادش وآراسته شد اصلش و محفوظ ماند فرعش و برچید او را از میانِ امّتی که شراره ریزه است آتشش و برگزید او را از خلاصهٔ خلافتی که نورانی است شهابش ویگانه گردانید اورا باخلاق نیکو وجدا گردانید او را بطورهای پاک ومخصوص ساخت او را برسمهای برگزیده که از جمله واجب تر و بهتر وحق تر و سزاوارتر است تسلیم شدن مرفرمانهای خدا را و گردن نهادن قضای او را و رضا دادن به سختیها و بلاهای او پس بجای آورد امیرالمؤمنین همهٔ آنچه ازین قبیل بود و پیروی کرد آنها را و بجای آورد بروشِ سلف صالحِ خود و پیروی(۵) راه روشن ایشان را،و امیرالمؤمنین در نعمت و راحت تر زبان است بشکر الهی و برابری می کند با بلیهٔ الم رسان با صبر بسیاری که خدا باو داده است و روبرو می شود با واقعه بآن طریق که رضا بقضا میدهد بر نهجی که این خلق را خدای بلند رتبه باو ارزانی داشته است و در هر دو حال قضای حق شکرِ خالقش می نماید و صاحبش و می بندد نعمت را به چیزی که آن نعمت را ثابت سازد و خوشگوار گرداند یعنی شکر و بلنّه را بحسبت یعنی اینکه خدا مرا بس است آنچنان حسبتی که آثارِ بلیّه را نابود گرداند، و زعم امیرالمؤمنین آن است که عنایت خدای در هر دو صورت نعمت و نقمت بر او بسیار است و دلیل برین که در هر دو صورت مصلحت است قوی است(۶) پس مضرٌت او را صاحب عذر(٧) بپروردگار خود نمی سازد و حال آنکه معترف است در صورت نعمت با حسان او راضی است درصورت بلیه بآزمودن او و ثمرهٔ این اعتراف و رضا آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را و دریابد مرتبهٔ بلند ثواب را و از هیچّ رو قائده را فائده رسان نمی داند و نفع را از هیچ ممر متعلّق خواهش نمی سازد چه می داند که الله سبحانه بی استحقاق کسی به فضل خود نعمت می رساند و بر طبق 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱.  C: فرست و اثق،  D : فرستد و اثق (؟).              ۲. این جمله منحصر به نسخهٔ A  است.       

٣. جزA  : دهد.                                                ۴. جز  A: گرداند.       

۵.  A : پیروی کرد.         ۶.  A  : مقبولست.            ۷.  A: صاحب (بی کلمهٔ عذر).

عدالت قضا رانده و می راند و اندازه می گیرد اشیاء را بدانائی، و تدبیر اختلاف ان میکند بخواست خود و میراند آن را بمشیّت خود و تنهاست در ملک و آفریدگاری و جاری میسازد احوال خلق را بمقتضای فرمان خود و واجب کرده بر هر یک که گردن نهند فرمانهای او را و راضی شوند بکردهای او، پاکا منزها پروردگاری که ستایش کرده نمی شود در سختی و شدّت به غیر از او و مبارکا خدائی که در سختی و نرمی احکام او تهمت پذیر نیست و همو عزّ وَ جَلّ فرموده که ما شما را در شرٌ و خیر میازمائیم و رجوعِ شما بماست.

و چون بتنهائی خود نقل فرمود امام پرهیزگار پاک قادربالله را که رحمت ایزدی برو باد در مردگی و زنده گی و پاک باد روحش در بقا و فنا از دار فانی بمکانی که در آنجا خلق را بزرگ میسازد و معزٌز میدارد در حینی که مشرف شده بود باجل ضرورت خویشتن و ملحق گردانید او را بپدرانِ او که خلفاء راشدین بودند که رحمتهای خدای بر ایشان باد به روشی که لازم ساخته بر هر زندهٔ که او را ساخته و پرداخته و هر مخلوقی که بدست قدرت او را مخمٌر گردانیده و خوش آمد امیرالمؤنین را انتقام آن امام بدار قرار چرا که می داند که خدا عوض میدهد باو هم صحبتیِ پیغمبران نیکوکار را و می بخشد باو آنچه آماده کرده است جهت او از قسم راحت و کرامت و بودن در مقام ابدی بی زوال لیکن گزندگی سوزش و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین حزن و ترحم و تأسّف و همّ، پس ایستاده در کشاکش امر و نهی استرجاع کنان یعنی گویان که اِنٌّالِله و اِنّْا الیهِ‌ راجِعًون و تسلیم کرده مر‌ آن کس را که امر و خلق از اوست باز گردانیده و او کسی است که بر او در حکم غلبه نمی توان کرد و در شکست و بست با او گفتگو و برابری نمی توان نمود و از او خواهش میکند هر که در آسمانها و زمینهاست و هر روز او را شأنی است غیر شأن سابق و لاحق پس پناه برد امیرالمؤمنین دنبال این حادثهٔ الم رسان و واقعهٔ که سایه انداخت بآنچه خدا آن را از او خواسته است و آن را بر او واجب گردانیده و فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آنکه غصه(۱) و نوحه بر او مستولی شده بود و گفت اِنٌّالِلهِ وَ اِنٌّا اِلَیْهِ راجِعُونَ و خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد و شکر نمود بعد از آنکه علاج کرد سختیهای سربسته را و دفع کرد واقعه های الم رساننده را چه رأی امام مرحوم قادربالله که خدای از وی راضی باد و پاک گرداناد روحش را ستارهٔ بود درخشنده و حلمش کوهی بود سربرافراشته سخت پیمان بود در دین محکم عزیمت بود در پیروی خدای ربالعالمین رحمت کناد خدا بر او آن طور رحمتی که بسبب آن رحمت ساکن گرداند او را در جنُّتهای نعیم و راه نمائی کند او را بسوی راه راست، و آن پاک روح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنجه بلند سازد حجّت او را در میان امامانِ صالح و رستگار سازد حجٌت او را در همهٔ عالمها بدرستی که او 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-  CDB  غضب.

ضایع نمیگرداند اجر نیکوکاران را، و چنان دید امیرالمؤمنین بفطرت تیز و فکرت صافی خود که بگرداند خاطر خود را از جزع برین مصیبتها بسوی باز یافت اجر و ثواب از رب الارباب و بپیوندد رغبتِ خود را به خداوند تعالی چه ردٌ‌ امانت یعنی امامت ببندهٔ خود کرد و او را برانگیخت پی کاری که او برای آن کافی است، و درخواست میکند امیرالمؤمنین از خداوند تعالی که صاحب منزلت سازد امام پاک قادربالله را که آمرزش و رحمت بر او باد بسبب آنچه پیش از خود فرستاد از کردهای خوب نزدیک گرداننده به خدا و صاحب مرتبه گرداندش بسبب آنچه پیشتر نزد او فرستاد تا آنکه ملائکه ملاقات نمایند با آن امام در حالتی که بشارت دهنده او را به آمرزش و واصل گردانند به او تحفهای کرامت را، فرموده است تبارک و تعالی «پس بشارت داد پروردگار ایشان را برحمت خود و آمرزش و بهشت که ایشان را در آن سکونِ ابدی خواهد بود بدرستی که اجری که خدا ببندگان می دهد بزرگ است». و اجابت کرد و مهیا شد امیرالمؤمنین از برای ایسادگی در آن کاری که باو حواله نمود خدا و برو واجب شد بموجب نص از امام پاک قادربالله تا باصلاح آرد خلل را و بپای دارد سنتها را و فراهم کند آنچه پراکنده شده است از کار و دریابد سستی را و رخنه را و تلافی کند آنچه بهم رسیده است از گمراهی و ادای حق الهی کند در رعیتش و نگهدارد آنچه در عهدهٔ نگهبانیِ اوست از کار خلق خدا پس نشست در مجلس عامی بحضور اولیای دولت و دعوت و رعیمان و بزرگان و پنهانیها و آشکارها‍(۱) و اعیان قاضیان و فقیهان و شهادت دهندها(۲) و علما و اکابر و صالحان و رغبت اظهار نمودند در آنکه امیرالمؤمنین امام ایشان باشد و ایستادگی کند بحقوق خدا که در ایشان است و التزام نمودند آنچه خدا بر ایشان واجب ساخته از طاعتِ امام و بواسطهٔ بیعت دستهای راست دادند دست دادنی از روی رضا و رغبت و فرمان برداری و برکت جستن و سعادت طلبیدن در حالتی که روشن گردانیده بود خداوند تعالی بصیرتهای ایشان را و صاف ساخته بود خاطرهای آن جماعت را و براه راست شان آورده بود و راهنمائی شان کرده بود بچنگ زدن در چیزی که هرگز نگسلد و کار(۳) بزرگ شد و شکست کار شکست پس صباح کرد و حال آنکه هر بلائی دفع شده بود و هر سختی جلاء وطن کرده بود و هر پریشانی بهم آمده و هر مصلحتی نمایان و پیدا.         و امیرالمؤمنین این نوشته را فرستاد در حالتی که همهٔ کارها او را مستقیم شده بود و همه کارها بر طبق تدبیر او میرفت و جاه پدران رشد یافتهٔ خود را یافت و بر جای پیشینگان راهنمایان خود به استقلال نشست پس دریابد رحمت خدا همهٔ ایشان را، و در بیم است از قهر خدای                                                                                                                             ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ                                                           ۱- «پنهانیها و آشکارها» ترجمهٔ اکابر الاسره جهاثر هاست، و اشتباه محض است.                                             ۲- کذا با «ها» در همهٔ نسخه ها.                                                                                                     ۳- و کار... شکست، A  : و نزدیک بود که کار بزرگ شو و شکست رخنه کند.



در نهان و آشکارا و ظاهر و باطن و می گزیند رضای او را در همهٔ آنچه میگشاید و میبندد و نمیخواهد و میخواهد و میگیرد بدست حکم خدا را در هر چه می فرماید و نزدیکی می جوید بخدا |به| آنچه باعث نزدیکی است و موجبِ رضای او در حالتی که خواهان است چیزی را که نزد اوست از ثواب و ترسان است از بدی حساب و نمی گزیند هیچ نزدیکی را بر نزدیکی(۱) او تأخیر نمیکند بندگی و پرستش(۲) را از استجقاق ذاتب که او راست جهت پرستش نمودن و فکر و و تدبیرش صرف نمیشود مگر در نگهبانی حوزهٔ اسلام و رعیت تا آنکه حق بایستد بر جای خود و بسته شود شکافها و ایمن گردد راهها و شیرین شود آبها و فرونشاند چراغ آشوبها را و بمیراند آتش فتنها را و خراب کند علامتهای آنرا و براندازد آثار آنرا و بدراند و پردهای آنرا جدا گرداند دنبال روهای آنرا و در میخواهد از خدا مددکاری در آنچه او را بر آن واداشته و راهنمایش(۳) در آنچه طلب رعایت کرده از او و آنکه مددکار او باشد در همهٔ کارهاش و موفَق گرداند او را در عزیمتهاش.                     پس دراز کن ای سلطان مسعود که خدا مرا بتو برخوردار گرداناد ببرکت خدا و نیکوئی توفیقش ببیعت امیرالمؤمنین دست خود را و دراز کند ببیعت هر که صحبت تست و هر که در تست چرا که توان مشعلهّ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرو نمی نشیند و ان رائد دولتی که تنگی نمیبیند و آن شمشیر دولتی که کندی و ایستادگی نمیداند و سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود و راه نماینده تر اخلاق خود ونیکوتر شیمتهای خود و کریمتر طرزهای خود در رعایت آنچه ما آن را در نظر تو زینت داده ایم و در حفظ و نگهبانی آن، وباش از برای رعیت پدر مشفق ومادر مهربان چرا که امیرالمؤمنین ترا نگهبان ایشان کرده و سیاست ایشان را به تو حواله کرده و ترا جهت حاکمی ایشان خواسته، و بگیر ازنفس خود پیمان بآن قسمی که فرستاده شده است به سوی تو به همراهی آورندهٔ(۴) این نوشته و آن بر همهٔ مردم خود عرض کن در حضور امین امیرالمؤمنین محمدبن محمد سلیمانی تا آنکه حجٌت خدا و حجٌت امیرالمؤمنین بر تو و بر قوم تو ثابت باشد و وفا نمودن به آن واجب و لازم، و بدان که منزلت تو نزد امیرالمؤمنین منزلت راستگوی امین است نه گمان زدهٔ تهمتناک چرا که امر حکومت را بتو سپرد و پشت گرم شد بتو نه بر تو چه میداند که تو خواهی به آن راه رفت صاحبان اخلاص میروند و تو خواهی بود از رستگان چه بدرستی که سعادت با این یار است و برکت درین پُر است و همه نیکوئی تو را بسبب این بسیار است و از برای تو درین تمام است و دایم، و ثابت سازد نزد عام و خاص که امیرالمؤمنین فرو گذاشت نمیکند مصلحت خلافت را و وا نمی گذارد رعایت آن                                        ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ                                                   ۱- شاید: به نزدیکی.                                       ۲- رک: ص ۳۰۱ رادهٔ ۴. 

۲- شاید: راهنمائیش.                                       ۴- رک: ص ۳۰۱ راددٔ ۸.




را و درین معنی حکم خدای رب العالمین به جای اورده چه فرموده او که راست گفتار ترین گویندهاست که آن جماعتی که ما در روی زمین صاحب تمکین ساختیم ایشان را، نماز برپا داشتند و زکوة را دادند و بمعروف حکم کردند و از منکر بازداشتند و خدا راست عاقبت همه چیز. این است نبشتهٔ امیرالمؤمنین و گفتگوی او با تو که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را بتو و پیوسته گرداند نوشتهٔ ترا در همهٔ احوال بما پس ملاقات کن نوشته را باٌن طریق که تعظیم کنی آنرا و بزرگ داری قدر آنرا و بر همهٔ‌ خلق مضمون آنرا ظاهر ساز تا فاش شود و همه جا گفته شود و کمال یابد خوشحالی و راحت در میان مردم و دلهای ایشان قرار گیرد بر آنچه خدا بدیشان عنایت کرده از مهربانی امیرالمؤمنین نسبت بایشان و نگاه کردنش بایشان از روی مرحمت، و بر پای دار دعوت مردم را بسوی امیرالمؤمنین در منبرهای مملکت خود در حالتی که بشنوانی بایشان دعوت را و افاده کنی و ابدا کنی و اعاده نمائی. و شتاب کن در ارسال جواب این نوشته بسوی امیرالمؤمنین با آنکه اختیار کنی آنچه از او در آن است چرا که مشتاق است و خواهان، و واقف گردان او را بدرستی اختیار کردنت در آنچه خواستهٔ آن را و صواب بودن بآنچه اراده کردهْ و آنرا بجای آوردهٔ و مستقیم بودن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او و نیکوتر طورها در پیروی او چه بدرستی که امیرالمؤمنین جویان این است و خواهان است و امیدوار است و متوقٌغ است ان شاءالله، و سلام بر تو باد و رحمت و برکتهای ایزدی و برکت(۱) بنده اش امیرالمؤمنین بتو باد و بآن نعمت بزرگ و عطیهٔ کلان و بخشش نفیس که تو داری و نزد تو هست و محروم نگرداند تو را از آن نعمت، و درود خدا بر محمٌد و همهٔ آلش باد، و بس است ما را خدا به تنها». 

***

۳- ترجمهٔ فارسیِ بیعت نامه که در نسخه هایی  که آنرا دارند پس از ترجمهٔ نامه بلافاصله گذاشته اند. عنوان آن در بیشتر نسخه ها «ترجمهٔ بیعت سلطان مسعود رضی الله عنه» است و بعضی «بیعت سلطان مسعود بخلیفه قایم بامرالله»، درچاپ کلکته «ترجمهٔ عهدنامه»:      «بیعت کردم بسید خود و مولای خود عبدالله زادهٔ عبدالله ابوجعفر امام قائم بامرالله امیرالمؤمنین بیعت فرمان برداری و پیرو بودن و راضی بودن و اختیار داشتن از روی اعتقاد و از تهِ دل براستی نّیت و اخلاصِ درونی و موافقت و اعتقاد و ثبات خواهش در حالتی که بحال خود بودم و کسی مرا برین کار وا نداشته بود و صاحب اختیار بودم و کسی بزور برین کارم نداشته بود بلکه اقرار داشتم بفضل او و جزم داشته بآنکه امامت حق اوست و اعتراف داشتم ببرکت او                                                                                                    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ                                                              ۱- رک: ص ۳۰۲ رادهٔ ۳.





و اعتماد داشتم بخوبی و مهربانی و منفعت او و علم داشتم بانکه او داناست بمصلحتهای کسی که در بیعتِ اوست از خاص و عام و همچنین داناست بمصالح جمع ساختن پراکندگی و عاقبت کار و ساکن ساختن و فرونشاند بلیهٔ دشوار و عزیز داشتن دوستان و برانداختن بیدینان و بر خاک مالیدن بینیِ معاندان بر آنکه سیّد ما و صاحب ما امام قائم بامرالله امیرالمؤمنین بندهٔ خداست و خلیفهٔ اوست که واجب است بر من فرمانبریِ او و نصیحت کردن او و همچنین واجب است بر همهٔ امٌت محمٌد صلی الله علیهِ وَ اَله امامت او و ولایت او و برهمه کس لازم است ایستادن بحق او وفا نمودن بعهد او و درین هیچ شک ندارم و ریب ندارم و فرو گذاشت نمیکنم در باب او و بغیر او مایل نمی شوم، و برآنکه من دوست باشم دوستداران او را و دشمن باشم دشمنان او را از خاص و عام و نزدیک و دور و حاضر وغایب، و چنگ در زده ام بیعت او به وفای عهد و بری ساختن ذمٌه از عقد،‌ درون من درین یکی است با بیرونم و باطنم یکی است با ظاهرم، و برآنکه(۱) به فرمانبری آورد مرا این بیعت که جا کرده در درون من و این ارادتی که لازم شده در گردن من نسبت به سیّد ما و صاحب ما امام قائم بامرالله امیرالمؤمنین از روی سلامت نیت و استقامت و استمرار هواداری و رأی درین باب، و بر آنکه سعی نکنم در شکست هیچ چیز از آنچه بیعت بآن تعلٌق گرفته و تأویل نکنم و قصد من بمضرت او تعلّق نگیرد در نرمی و سختی و نصیحت باز نگیرم از او در هیچ جای خواه نزدیک باشم و خواه دور و هرگز نیت من خالی نگردد از دوستی او و تغیّر راه ندهم بهیچ چیز از آنها که وقت بیعت مذکور شده و بر نگردم از آن هرگز و پشیمان نشوم هیچ وقت و نیٌت و درون خود را آلوده بضدّ این گفته نگردانم و خلاف او روان ندارم در هیچ حال و هیج وقت و کاری نکنم که این را بفساد آورد، و همچنین بر من است مر کتَّاب و خادمان و حاجبان و جمیع توابع و لواحق او را مثل این بیعت در التزام بشروط و وفا بعهود. 

و با این همه قسم می خورم در حالت رضا نه در وقت اکراه و درحین امن نه در زمان خوف قسمی که خدا بگیرد مرا با آن قسم روزی که عرض کرده خواهم شد براو و باز خواست کند بدریافت حقٌ این روزی که برابرش خواهم ایستاد پس می گویم بحقٌ آن خدای که نیست جز او خدایی و اوست دانای آشکار و نهان و مهربان است و بخشایندهٔ بزرگ و غالبِ دریابنده است و قاهر میراننده آنچنان خدائی که داناست بر آنچه در آسمان است و زمینها و دانستن او آینده را همچو دانستن اوست گذشته را وبحقٌ اسماء حسنی او  علامتهای بزرگ او و کلمات تامّات او و بحق هر عهدی که خدا گرفته است از همه خلقش و بحقٌ قرآن عظیم و آنکه آنرا فرو فرستاده و آنکه به او(۲) فرستاده شده و بحقٌ تورات و انجیل و زبور و فرقان و بحقٌ محمد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بر آنکه... بیعت،  A  : بر آنکه فرمان بری من این بیعت را.     

۲- و آنکه باو،  BC : و آنچه بآن.

که نبی برگزیده است و بحقٌ اهل بیت او که پاکانند و اصحاب او که بزگریدگانند و ازواج او که پاکیزهااند و مادران اهل ایمان و بحقٌ فرشتهای نزدیک بخدا و بحقٌ پیغمبران که فرستاده شده اند بسوی خلق که این بیعتی که دست و دل من آنرا بسته اند بیعت فرمان بری است و خدا چنانکه داناست برآنکه من آنرا بگردن گرفته ام داناست بر آنکه من وفا خواهم کرد بهمهٔ آنچه بیعت به آن تعلق گرفته است و بر آنکه من از مددکاری آن صاحب اخلاصم و دوستدارم اهل آنرا، و معروض میدارم این سخن را بخوشی دل و مداهنه و حلیه نیست و عیب و مکر ندارد تا وقتی که برسم به پروردگار خود در حالتی که وفا کرده باشم بعهد خود در بیعت و ادا کرده باشم امانت را بی شک و بی شکستن عهد و بی تأویل و بی شکستن قسم چرا ککه مقرّر است که آنهائی که بیعت می کنند بوالیان امر دست خدا بالای دست ایشان است و پس هرکه بیعت را می شکند بر نفس خود شکست آورده و هر که وفا بعهد نموده از خدا مزد بسیار خواهد یافت، وبر آنکه این بیعت که طوق گردن من است و دست برای آن گشاده ام و بجهت عقد دست بر دست زده ام و آنچه شرط شده بر من ازین بیعت از وفا و دوستی و نصیحت و پیروی و فرمانبری و همراهی و جهد و جد عهد خداست و بدرستی که عهد خدا پسیده خواهد شد وعهدی است که بر پیغمبران و فرستاده های او که بر ایشان باد درود گرفته شده و پیمانی است که هر یک از بندهای خدا بسته شده از سخت ترین پیمانها،‌ و بر آنکه چنگ در زنم بآنچه گرفته شده است بر من از بیعت و آن را نگردانم و پیروی کنم و سر نزنم و اخلاص ورزم و شک نیارم و بر یک حال باشم و نگردم و بدست گیرم آنچه را با خدا پیمان بسته ام بر آن بدست گرفتن اهل طاعت طاعت خود را و اهل حق و وفا و وفای خود را. 

پس اگر بشکنم این بیعت را یا چیزی را از آن یا بگردانم شرطی را از شرطهای آن یا بشکنم رسمی را از رسمهای آن یا بگردانم کاری را از کارهای آن نهان یا آشکارا حلیه کننده یا تأویل آوردنده یا معمٌا گویند(۱) یا کفّار دهنده یا فرو گذاشت کنم یا واگذارم را از آنها که بر نفس خود پیمان گرفته ام از عهد و میثاق الهی بآن طریق که باز گردم از راهی که بآن راه میرود کسی که زبون نمیگیرد امانت را و حلال نمیداند غدر و خیانت را و باز نمیدارد او را هیچ چیز از پیمانهای بستته ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ و با آنکه او را فرو فرستاده و بآنچه باو فرستاده و بآنکه بر او فرستاده و یکسو شدم از خدا و رسولش و خدا و رسول از من یکسو شدند و ایمان نیاورده ام بفرشتهای خدا و کتابهای او و فرستادهٔ او و روز آخر،‌ و هر چیزی که ملک من است در وقت گویائی من باین سوگند یا ملک من شود در بازماندهٔ عمرم از زر رزق(۲) یا جوهر یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش یا متاع یا زمین یا باغ یا چرنده یا شکست یا بستان یا غیر این از

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- معما، گویا اشتباه مترجم است رجوع کنید به صفحهٔ ۳۰۴ رادهٔ ۱ و رادهٔ ۷. 

۲- کذا و صحیح آن «ورق» است.

اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاری باشد خواه بزرگ خواه حقیر از ملک من بیرون است و تصدّق است بر مسکینان در راه خدا و حرام است بر من آنکه برگردد همهٔ آن یا بعضی از آن بملکیت من بحیلهٔ از حیله ها یا رویی از روزیها یا باعثی از باعثها یا توریهٔ از توریه ها و هر بنده که در بندگی من است خواه نر و خواه ماده در وقت گویایی من به این قسم یا مالک آن خواهم شد بعد ازین همه آزادند در راه خدا هیچ کدام ببندگی بر نمیگردند و هر چارواکه دارم اسب نعلی و استر و خر و شتر یا آنچه خواهم داشت رها کرده شده است بسر خود در راه خدا و هرزنی که در عقد من است با بعد ازین در عقد خواهد مد مطلّقه است بسه طلاق بائن که رجعت در او نگنجد و درین که گفتم معمٌا و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهبی که استعمال رخصت می کند در مثل چنین حالی و نیز هرگاه بشکنم شرطی از شرایط این بیعت را یا بجا آرم خلاف یکی از این قاعده های آن را یا معمٌائی در آنجا بکار برم یا کفاره دهم یا تأویل کنم و بزبان گویم خلاف آنچه د دل است یا برابر نباشد ظاهرِ گفته ام با باطن کردارم پس لازم باد بر من زیارتِ خانهٔ خدا که در میان مکٌه است سی بار پیاده نه سواره و اگر باین قسم که خورده ام وفا نکنم پس قبول نکند هرگز خدا ازمن توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود بمدد او مرا و مرا باز گذارد بقدرت و قوت خودم و دور گرداند از من حول و قوت خود را و محروم خود را و محروم گرداند مرا از عافیت در دنیا و از عفو در آخرت و این قسم قسم من است. 

و این بیعت نوشته بیعت من است قسم خورده ام بآن از اوٌل تا آخر قسمی که اعتقاد دارم بآنکه بجا اٌرم آنرا و آن لازم است برگردن من و پیوسته است ببعضی و نیت در همه نیت سید ماست عبدالله بن عبدالله ابوجعفر امام قائم بامرالله امیرالمؤمنین دراز گرداند خدای تعالی زندگی او را و ببخشد او را حیاتی که وفا کند بکار و دین و عمری که کفایت کند مصلحتها را فیروزی بخشد رایت او را و گرامی دارد خطاب او را و بلند سازد سخن او را و بروی اندازد دشمنان او را و عزیز دارد دوستان او را و گواه می گیرم خداوند تعالی را بر نفس خود بآنچه نوشتم و گفتم و بس است او از برای گواهی.


















تعلیقات


































تعليقات

ص ۴٣ س ١٧ هر كدام قوی تر :اين تعبير همان است كه ما امروز می گوييم :هرچه قوی تر .نظيرش در ص ۴٧۰ س ٢١ كه می گويد :با تكلفی هركدام عظيمتر .و در سياست نامه (چاپ دارك ص ٢٧٧):پانصد غلام بگزين هركدام جلدتر وليرتر .البتّه تعبير با "هرچه " هم در آن زمان استعمال داشته است مثلاً در سياست نامه (همان چاپ ص ٨٣-٨۴): سيب اصفهانی هرچه نيكوتر .

ص ۴۴ س ١٦رتبيل :اين كلمه در حقيقت تصحيح قياسی است چون در نسخه ها به اين صورت نيست ،هر چند در نسخه بدلهای پانوشت صفحه صورت "رتپل " بسيار نزديك به آن است.اين كلمه كه به ضمً حرف اول تلفظّ می شده است نام يا لقب پادشاه (يا پادشاهان ) زابلستان و رخج بوده و در اخبار فتوح اسلامی صدهٔ اوّل بارها به همين صورت (رتبيل ) ياد شده است و در رجال اسلامی هم اشخاصی به اين نام ديده می شوند كما فی القاموس و غيره .بنابرين احتمال قريب به يقين هست كه اين كلمه به همين صورت درست است و باقی صورتها غلط.اين كلمه در نسخه های خطی زين الأ خبار و تاريخ سيستان هم دچار همين ابهام واشكال بوده است وظاهراً نامأ نوسی كلمه برای ناسخان ناآشنای به تاريخ از طرفی وتسامع كاتبان يا غرابت های رسم الخطی در طرز گذاشتن نقطه از طرف ديگر باعث اين وضع شده است .مرحوم بهار در تاريخ سيستان كلمه را "زنبيل " با زاء معجمه ونون ضبط كرده است به استناد آنكه در نسخی خطی كتاب در ضمن صورتهای مختلف "چند جای هم زنيبل با تمام نقاط نوشته شده وحتی يكجا هم رتبيل مطابق ضبط معروف نوشته نشده است" ومعتقد است كه اصل اين كلمه (زنبيل ) زنتبيل وبلأخره زنده پيل بوده است و می گويد كه در يك نسخه خطی از ترجمهٔ تاريخ طبری متعلق به قرن ششم اين كلمه را هم جا زنتبيل وحتی يكجا زنده پيل ديده است (تاريخ سيستان چاپ زوار ،تهران ،ص ٩١-٩٢).ولی من در نسخهٔ خطی ترجمهٔ تاريخ طبری مكتوب به سال ۵٨۶ متعلق به كتابخانهٔ آستانهٔ مشهد چاپ عكسی بنياد فرهنگ ، زنتبيل و زنده پيل را نيافتم .لابد نسخه يي كه بهار بدان اشاره می كند غير ازين نسخه بوده است .رسم الخط اين نسخهٔ قرن ششم آستانه مثالی است از آنچه دربارهٔ غرابت رسم الخط گفتم ؛ درين





نسخه دو نقطه های مجتمع را كه ما امروز وصل به هم می نويسيم جدا از يكديگر می گذاشته است به طوری كه هريك از نقطه ها گاهی روی حرف مجاور می افتاده است وبه همين جهت كلمهٔ رتبيل غالباً چنان است كه در نخستين نظر واقعاً زنبيل خوانده می شود، و گاهی هم به حذف بعضی از نقطه ها(رك: ترجمهٔ تاريخ طبری، چاپ عكسی بنياد فرهنگ، ص(٣٦٣،٣٦٢). فراموش نبايد كرد كه دانشمند آلماني ماركوارت در باب كلمهٔ مورد بحث صورت((زنبيل))را درست مي دانسته وآن را به كلمهٔ ((زون))،نام يكي از خدايان هندی كه در اخبار فتوح اسلامی ذكرش آمده،مربوط می كرده است.رجوع كنيد به تعليقات حدودالعالم از مينورسكی ،چاپ لندن،ص٣۴۵، و نيز مقالهٔ او دردائرة المعارف اسلام در مادهٔ Zun

ص ۴۵ س ٢٢ تثبط فرو نشاند : تثبط به معنی فروماندن و وا ايستادن ، و به قول مصادر زوزنی "درنگی شدن " است، پس معنی عبارت اين است كه امير آن حال درماندگی و بی حركتی را تسكين داد. روايت تبسّط هم خوب است چون تسبط به معنی گشاده گويی و سخن فراخ و گستاخانه گفتن است و البتّه اشاره به سخن احمد ارسلان است ومراد آن است كه اين سخن امير را تسكين داد .ولی كلمهٔ فرانشاندن به هرحال غلط به نظر می آيد چون مناسب تسكين فرونشاندن است نه فرانشاندن .عنصری می گويد :

گفتم كه ساعتی به بر من فرونشين           گفتا كه باد سرد زمانی فرو نشان

درين بيت شاهدی هم برای باد سرد كه به معنی آه است می بينيد .

ص ۵٠ س ٢١ سه شنبه الخ :به طوری كه در مقدّمهٔ كتاب گفته شد مأخذ تحقيقِ اين تاريخها قرائن موجود در خود متن است و جز اين راهی ندارد .دربارهٔ اين تاريخ قرينهٔ موجود فقط همان ماهروز وفات محمود است كه بيهقی خود بدان تصريح كرده است (در ص ۵۱):يعنی پنجشنبه هفت روز مانده از ربيع الآخر .و همين ماهروز بر سنگ قبر محمود هم به عبارت عربی نقش شده است :شنبه يَوْم الخَميس لِسَبعَ بقينَ مِنْ رَبيعَ الآخَرِ اين ماه ربيع اگر سی پر بوده است غرهٔ  ماه بعدی يعنی جمادی الأولی (به عبارت بيهقی ده روز مانده) مردّد خواهد بود ميان سه شنبه و چهارشنبه . ولی احتمال قوی آن است كه ربيع الأخر مذكور كم سی بوده است چون ماه پيش ازآن (ربيع اول ) مطابق حساب سی پر بوده است در نتيجه بيستم جمادی الأولی بايد سه شنبه باشد.به هرحال شنبه و دوشنبه نسخه ها هيچ يك درست نيست .

ص۵٨س ۱۶ نقيب علويان :كلمهٔ "سالارعلويان " كه در نسخه های غير M افزوده دارند سهو قلم 





                        

و غلط به نظر می آيد و ظاهراً تكرار و تحريفی است از كلمی سالار غازيان مذكور در بعد. در تشكيلات شهری آن زمان جايی ديده نشده است كه علاوه بر نقيب منصبی هم به نام سالار علويان بوده باشد.

ص۵٨س ٢٣ سياه داران : اين كلمه در همه موارد كتاب جز يكی دو مورد "سپاه داران " نوشته شده است و به نظر من غلط وسهو قلم است. از موارد استعمال آن در سراسر كتاب پيداست كه نوعی از خدمتگزاران بوده اند با جامهٔ سياه كه لباس رسمی حاجبان بوده است و گاهی هم در كتاب به عنوان سياه پوشان ذكر شده اند ،مثلاً در ص ٢٩۴س ۴ داريم كه برای اجرای تشريفات عيور موكب "سياه پوشان برآمدند و[ازرعيت ] حجت تمام گرفتند". ونظير اين در قصهٔ ص ۱۴۵ كه می گويد مانك علی شب در درگاه ماند و چون مرد شناخته يی بود"سياه داران او را لطف كردند واو قرار گرفت ". با اين قرينه ها می توان گفت كه سياه دار مأموری از نوع حاجب بوده است يا حاجبان را به كل بدين عنوان عام می ناميده اند .تصحيف اين كلمه به "سپاه دار " ظاهر از باب آن است كه در بعضی از رسم الخط ها زير سين سه نقطه می گذاشته اند وبا تغيير محل "سياه" سپاه شده است.در ص ٧٩ س ١ عبارت "سياه در پوشانند " را نسخهٔ N "سپاه در پوشانند" نوشته است در حالی كه مسلّماً "سياه " است نه سپاه .

ص ۶۰ س ١مضين : در شمارش روزهای ماه رسم عربی برآن بوده است كه از اول ماه تا بيستم را با مضين يا خلون (يعنی گذشته از ماه) می آورده اند و از بيستم تا آخر را با كلمی بقين. (فقه اللغه ثعالبی يا سرّ الأدب ). روايت نسخه A هم كه به فارسی است ترجمی "مضين " است ومؤيّد اين تصحيح است.

ص ۶۰ س ٧ مُخفَ : مخفّ به معنی سبكبار، در مقابل مُثقل يعنی سنگين بار،صحيح است و لغت رايج عصر بوده است و جای ديگر هم درين كتاب آمده است .در حديث داريم : هٰكَذٰا نَجَی المُخِفُّون .مصدر اخفاف بيشتر به معنيِ سبكبار بودن است يعنی به معنی فعل لازم ، وكمتر به معنی سبكبار كردن استعمال می شده است ، درحالی كه مصدر تخفيف هميشه به معنی متعدّی به كار می رود. رجوع كنيد به مصادر زوزنی چاپ آقای بينش،در مادهٔ اخفاف با ملاحظی تعليقه يي  كه از تاج بيهقی درآنجا نقل شده است .

ص ۶۱ س ۱۵  بغلان :صحيح اين كلمه با غين است ونام شهری است ازتخارستان معروف .با قاف نوشتن آن غلط است ولی. اين  غلط در غير نسخه های بيهقی هم ديده می شود از جمله در ظفرنامهٔ يزدی چنانكه لسترنج ذكر كرده است. بقلان با قاف به گفتهٔ ياقوت  شهری است  در يمن.



ص ۶٩  س  ۴ سياه داران :رك .تعليقهٔ (ص ۵٨ س  ٢٣)  .

ص ٧٠  س  ١   سياه داران: ايضاً  رك. تعليقهٔ مذكور  (ص  ٥٨ س ٢٣).

ص  ٧٠  س  ۵  بو محمد  علوی: اين نام  در  ص  ٧٨ س  ٢ هم آمده است و آنجا  به صورت  "سيد بومحمد علوی" است بی اختلافی  در نسخه ها ،وهمين درست است يعنی  "علوی" ونه علی. علوی های نيشابور خاندان معروفی  بوده اند و نام  عدّه يی  از آنها در تاريخ به جا مانده است  .در همين كتاب نام سيد زيد علوی بعد خواهد آمد  كه در ورود سلجوقيها به نيشابور ، جمحی صاحب  بريد به خانهٔ او پناه برده بود و به قوت او محفوظ ماند. در يتيمهٔ ثعالبی هم ذكر اين علويها هست و در رسائل بديع همدانی هم در داستان مناظره  اش با ابوبكر خوارزمی و قصيده يی كه بديع  در مدح  علوی گفته  بوده  است به مطلع  :يٰا مَعْشَر اضْرِبِ العَلٰا ءَ عَلٰی تَعْر يفِهِم خِيٰا مهُ.

ص  ٧۴ س  ١٢  خوازه ها : در بارهٔ تلفظ  اين كلمه  نظری  را كه درپانوشت داده ام  كه هم با واو  خوانده می شده است  وهم بی واو درست است ونظر مرحوم عباس  اقبال  هم درحاشيهٔ لغت فرس  برين بوده است  ونوشته است كه " ظاهراً هر دو استعمال جايز بوده " و برای هر يك  از دو استعمال هم شاهد آورده است (رك .لغت فرس چاپ اقبال ص ۴۵۰).  به هرحال خوازه به گفتهٔ لغت نويسان قبّه يی بوده است كه در مراسم شادی از قبيل جشن  عروسی وهنگام  ورود پادشاهان  در شهر می بسته  اند .

ص  ٧۵ س  ٨  دوشنبه : ترديد  در تصحيح اين كلمه ميان شنبه و جمعه كه در پانويس آمده  است  از  جهت  ماقبل  است  كه نمی دانيم  سلخ  داشته است  يا نه . احتمال قوی تر بر شنبه  است يعنی بنا را بر سلخ داشتنِ. ماه قبل  گذاشتن  چون  فرض  سلخ برای ماه قبل  مانعی از لحاظ  توالی ماههای سلخ دار در محاسبه  ندارد  ( ماه اسبق بی  سلخ  بوده ) وبه علاوه  صورت  شنبه  به " دوشنبه " موجود در نسخه ها نزديك  تر است .والله  اعلم .

ص  ٨٧ س  ٢٠ رشته تايی : اين تصحيح قياسی است وفراموش كرده  ام  كه در پانوشت  ذكر كنم .

نسخه ها دارند :  رشته تاری، يا: رشتهٔ تاری ( با همزه كا ظاهراً علامت اضافه است).  ولی در غير اين  نسخه  ها  كلمه  به صورت  مختار در متن ديده می شود . سيرالملوك  چاپ  دارك  ص ٨٧:  " وهيچ  كس  را  رشته تايی زيان  نرسيد". و در تجارب السلف  .  ولی در راحة الصدور ( چاپ ليدن  ٢٦٩ )  رشتهٔ تايی (با همزه ) و بهتر از  همه  شعر نظامی است كه  صريحاً شكل  كلمه  را نشان  می دهد  :

درين نخدان نبينی رشته تايی           كه نبود  سوزنيش اندر  قفايی

بنابرين جزء  دوم اين مركّب " تا" ست نه "تار" و كلمهٔ " رشته"  هم بی همزه است .



كلمهٔ " تا" به نظر من همان واژهٔ معروف  وشايعی است كه معنی واحد ،  عدد ، دانه  می دهد  واز قديم تا امروز به همين معنی در مقام  تعداد  استعمال  می شده  است  و می  شود.  مثلا  در راحة الصدور ص ٢٦٢ :  هزار و چهار صد تا استر همه  اختيار . با اين  حساب  معنی " رشته تايی " می شود يك عدد يا يك دانه  رشته ، و به عبارت ديگر : يك لا نخ . از نظر قواعد دستو مركب " "رشته تا " را می توان اضافهٔ مقلوب  يا بدل ومبدل شمرد . برای" رشته تار" هم توجيهی می توان  يافت كه تركيب  وصفی باشد  يعنی رشته را به معنی صفتی نه اسمی فرض كنيم  ولی نكته اين است كه  صحّت كلمه اصلاً  محلّ  شك بلكه غلط  بودنش  مقطوع  است  با شواهدی كه ذكر شد. ولی برای " رشتهٔ تار" با همزه هيچ  توجيهی به نظر  من  نمی آيد.

ص ٩٠ س  ١٣ جنكی: لغتِ  هندی است نام  شخص. اين لغت  را شارح  عتبی می گويد، به جيم مشدده است، يعنی جيم فارسی (چ) ،  ولی نويسندگان  هندی معاصر، آن را Janki ضبط كرده اند اين جنكی گويا  از اميران يا  امير زادگان كشمير بوده  و در فتوح  محمود  درهند  به  خدمت او پيوسته  واز طرف  او قلعهٔ كالنجر را در كشمير به دست  داشته است. رك. سخنرانی  نذير احمد در مجلس بزرگداشت  بيهقی در مشهد،  ص  ١٨.[ياد نامهٔ بيهقی، بخش  انگليسی p .61 ] 

ص  ٩٨ س  ١٠ و ناصری وبغوی الخ : درين گزارش كه از قول استاد عبدالرحمن اينجا  نفل شده است موارد ابهامی هست  و احتمال آنكه تحريفهاي  به سهو قلمِ ناسخان از قديم   در آن راه يافته باشد چون در قديمترين نسخهٔ موجود ما هم  اين  صورتهای مشكوك هست.  مرحوم نفيسی دربارهٔ عبارت " و ناصری و بغوی " در حاشيهٔ بيهقی چاپ خود می نويسد: " گويا هر دو واو زائد است و بايد چنين خواند: رفتيم، ناصری بغوی، ناصری بغوی هر دو كلمه نام  يك تن  بوده است چنان  كه پس ازين  معلوم  می شود كه به جز عبدالرحمن قوّال  و ناصری بغوی ديگر كسی درين سفر همراه  امير  محمد نرفته است ". يعنی ناصری  بغوی ( به نظر من مناسب تر است: ناصر بغوی يعنی اسم كوچك و صفت  نسبی، به رسم  معمول ) عطف بيان كلمهٔ "يار" است نه شخص  ديگری.

اشكالِ عمدهٔ اين فرض در عبارت  آخر داستان است، موضوع   گريه و شعر، كه علاوه. بر آن كه " ناصری و بغوی" را با واو عطف  نوشته اند فعلهای مربوط  به آن را هم به صيغهٔ جمع ذكر كرده اند ( آوردند، بودند) وبنابرين تعدادی همرهان  به چهار می رسد. و اگر عبارت  بعد ازآن را هم كه می گويد " و يكی بود از نديمان الخ " جملهٔ استينافی و مستقلی بدانيم باز يك تن ديگر هم بر عده  افزوده  می شود.



ولی به نظر من در گزارش  گريه كلمهٔ " براندند " محرف " برانديم " است و جملهٔ "و يكی بود" در اصل  " و او يكی بود" بوده  است و ضمير راجع  به همان ناصر بغوی، بر روی هم برين صورت  : " گريستن بر ما افتاد ،  كدام آب ديده كه  دجله  وفرات چنان كه رود برانديم . ناصر بغوی- و او يكی بود از نديمانِ اين پادشاه  و شعر و ترانه خوش گفتی - بگريست و پس بديههٔ نيكو گفت  الخ ". نظير اين جملهٔ معترضه  ( واو يكی بود) را در ص  ١٣٦ س ۵ می بينيد: و جالينوس– و او بزرگتر حكمای عصر خويش  بود الخ . خلاصهٔ اين فرضها و حتمالها  آن كه تعداد  اين همرهان  دو تن است استاد عبدالرحمن ويارش  يعنی  دوست و رفيقش  به نام ناصر بغوی، و حداكثر سه  تن:  استاد ويارش  به علاوه ناصر بغوی نديم شاعر. درين فرض اخير می توان گفت كه مراد  استاد  از كلمهٔ "يارم " همكار  و توأم  حرفه يی او بوده  است  يعنی يك تن از قوّالان ومطربان كه با  او كار می كرده است. والله اعلم.

ص  ٩٨  س  ١١ كوروالشت : اين كلمه برای من ناشناس است چون درجای ديگری غير ازين كتاب آن را نديده ام .آقای عبدالحی حبيبی در تعليقات  طبقات  ناصری آن را با كاف  فارسی يعنی " گور والشت " خوانده است و می گويد  كه در طبقات ذكر شده است. ولی من آن  را در آن  كتاب، در هر دو چاپ آقای حبيبی، هرچه جستم نيافتم  نه در متن و نه در فهرست. و باز می گويد كه در يكی از نسخه های خطی طبقات ناصری كه راورتی داشته است اين كلمه  به صورت " غور والشت " آمده و راورتی در حواشی ترجمهٔ انگليسی طبقات اين را ذكر كرده است. اگر اين خبر درست باشد – چون كتاب  راورتی فعلاً  در دسترس نگارندهٔ اين سطور نيست – موضوع كور والشت واقّلاً معنی تركيبی آن تا حدی  روشن می شود به شرحی كه در ذيل  ملاحضه  می كنيد : 

كلمهٔ بالس  ، بالش و بالشتان  در جغرافی نامه های عربی وديگر متونِ قديمِ فارسی برناحيه يی از سند اطلاق می شده است كه به گفتهٔ مينورسكی در جنوب معبر بولان  و كويتهٔ  فعلی واقع بوده است و همان است كه امروز بلوچستان (يعنی بلوچستان انگليس ) ناميده می شود (تعليقات حدود العالم ، چاپ لندن، ص ٣۴۶). طبقات ناصری در ذكر پنج كوه بزرگِ غور می نويسد: " چهارم كوه وزنی " ظ: ورنی" است كه بلاد داور و والشت وقصر كحوران (ظ: كجوران ) در شعاب واطراف اوست " ( طبقات ناصری چاپ حبيبی ج ١  ص ١٧) .

اين كلمهٔ " والشت " ظاهراً  بلكه  قطعاً  صورت ديگری است از "بالش" جغرافی نامه ها كه مراد ازان همان بالشتان بلوچستان است. كلمهٔ والشتان  هم در طبقات 




آمده است با ذكر عليا وسفلی، ولی آنجا هم  ظاهراً  همان بالشتانِ  معروفِ  جغرافی  نامه هاست ونه جايی درغور. بنابرين  اگر كلمهٔ " غور والشت " منقول  از راورتی صحت داشته باشد   نی توان گفت  كه قسمتی از غور را كه مجاور يا مشرف  بر دشت  بالشتان  بوده است به  اين اسم می ناميده  اند.

آقای حبيبی در تعليقات طبقات ناصری معتقد شده است كه دو بالشتان  بوده است و هست، يكی بالشتان معروفِ  جغرافی نامه ها كه آقای حبيبی آن را "بالشتان = والشستان " می خواند ، و ديگری در غور كه به عقيدهٔ ايشان  كور والشت بيهقی عبارت ازين است. و در باب محل فعلی آن می گويد "به جنوب شرقی غور واقع واكنون ضميمهٔ حكومتی های تيری و دهراوت ولايت  قندهار است و مردم آن را حاضراً بابتشان  گويند" ( پانوشت طبقات چاپ پيشاور ج ١ص ٣٨٦ ) و در پانوشت  زين الأخبار (چاپ بنياد ،  تهران ، ص ٧٦) می نوبسد : " در اواضی جنوبی غور در ولايت  روزگان ". مستند ايشان علاوه بر گفتهٔ  مردم كه ذكر شد عبارت تاريخ سيستان  و تاريخ   بيهق  است كه بالشتان را در رديف  زمين داور وبست آورده  اند  وديگر سند "پته خزانه " است كه به روايت از كتاب  "لرغونی  پشتانه " و او به روايت از تاريخ  "محمد بن علی البستی " كه بالشتان در فلان عهد جزء مستملكات امير غور بوده است . اين دلائل  به نظر من برای اثبات مطلب  ايشان كافی نيست، چون دلائلی است به قول منطقيون اعمّ از مُدّعی و بيانات ايشان صورت مصادرهٔ بر مطلوب دارد. در باب محلّ آن وشهرت محلّی كلمه در ميان مردم من نمی توانم اظهار نظری كنم ولی آقای پژواك در كتاب غوريان خود در ذيل كلمهٔ " والشتان يا بالشتان " می  نويسد: " مردم بالشتان گويند و اكنون شهرت زياد ندارد " (غوريان چاپ كابل ص ٣٨) و مؤيّدِ اين سخن آن است كه در چند نقشهٔ افغانستان كه من ديدم و از جمله نقشه يی به خط وترسيم خودِ آقای حبيبی كه در كتاب " افغانستان بعد از اسلام  " خود ( جلد اول ، چاپ كابل ) آورده اند  نام اين بالشتان غور را نيافتم و فقط همان بالشتان بلوچستان را ديدم كه به خط درشت نوشته بودند. به طور كلی تاريخ وجغرافی قديم غور موضوعی است بسيار تاريك ومخصوصاً مسئلهٔ حدود وثغور آن كه در كشاكش امرای غور وپادشاهان مجاور در معرض تغيير بوده است.

ص ١٠١ س اول بوالقاسم حريش : اين شخص ظاهراً بلكه يقيناً همان است كه در تتمة اليتيمه درجزء فضلای عصرغزنوی به نام ابوالقاسم عبدالواحد بن محمد بن علی بن الحريش الاء صبهانی عنوان شده و مؤلف  تتمه او را "بقية الشعرا ءالمفلقين " شمرده است و به قول او مولدش اصفهان و وطنش ری و جاه ونعمتش درغزنه و تربتش در نيشابور بوده است و 



در سال ۴٢۴ وفات يافته است ( تتمه ج ١ ص  ١١٢) بنابرين در زمانی كه بيهقی اين جای كتاب خود را می نوشته است  بوالقاسم در حيوة نبوده است. ثعالبي" شعری ازو در رثای  محمود وقطعه  يی هم ( شايد جزئی از قصيده يی ) در مدح مسعود آورده است. حريش  بر وزن امير نام جدّ بوالقاسم بوده است و خاندان حريش در ری معروف وسرشناس  بوده اند، درمختصر البلدان ابن فقيه ( به نقل دكتر كريمان در ری باستان ج ١ ص  ١٠٣) آمده است: وبِالرَّی اَهْل بَيْتٍ يُقالُ  الَهُم الحَريش نَزَلُو ا بِعْد بِنٰا ءِ المَد ينةِ.

ص ١٠٨ س ۱۵ نيابت : از لحاظ قياس لغوی نيابت در عربی به معنی قائم مقامِ كسی شدن وبه جای او ايستادن است و نوبت به معنی فرصت ودولت ، واين هر در در فارسی هم به همين معنيها استعمال می شود. احياناً نيابت به معنی نوبت يعنی فرصت در قاموس آمده است: جٰا ئَتْ نَوْ يَتُكَ و نِيٰا بَتُكَ ، ولی نوبت به معنی نيابت ديده نمی شود. و در كلمهٔ مورد تعليق زمينه مناسب  نيابت است و قائم مقامی، در سياست نامه ( چاپ دارك ص  ٢٦٩ ): چندان بگفتند و نيابت و بداشتند كه نصر بن احمد  را بديدن  واز رغبت  افتاد. در كتاب  الوزراء  ص ۱۵۰  : وَقَدْ عَلِمَ  اللهُ  نِيابَتی عَنْكَ  وَ حِرٰاسَتی اِيّٰاكَ.

ص ١١٠ س١٢ به گرگان آمد: قضيه مربوط  به سفر ری محمود است كه در سال ۴٢۰  از نيشابور به عزم  فتح  ری روانه شد و در سر راه به گرگان رفت و آنجا  در بابِ تقسيم  ولايت ميان دو فرزندش  كه همراه خود آورده بود " مواضعتی نهاد" به شرحی كه بعد ازين در كتاب حاضر ذكر آن می آيد ( ص ۱۵۰)  واز خبر صفحهٔ حاضر پيداست  كه آلتونتاش  در مذاكرات گرگان حضور وشركت داشته است.گزارش اين سفر را در ابن اثير و گرديزی داريم وبيهقی هم لابد درقسمت محمودی خود آن را نوشته بوده است.دركتاب حاضر برسبيل استطراد چند خبر كوچك ولی مهم ازآن آورده است كه در ابن اثير وگرديزی نيست. غرض آنكه  كلمهٔ "كرمان" كه نسخه ها به جای "گرگان" نوشته اند غلط  واضح است و محمود هم درهيچ مأخذی ديده نشده است كه به كرمان  رفته باشد.

ص  ١١٠ س ١٣ نيابت: رجوع كنيد به تعليقهٔ ص ١٠٨ س ۱۵.

ص ١١٢س ١٣ سيغتگين : تنها صورت صحيحِ اين اسم همين است  كه در تاريخ عتبی آمده است ونام اين سالار غازی بوده است .

ص ۱۱۴ س٩ حمدوی : در اسامی اشخاص چنان كه از قاموس بر می آيد  كلمهٔ حمد و حمدون و حمدَويَه استعمال داشته است ، و ما هم در نسخه بدلهای نامِ مورد اين تعليق  حمدونی (كذا بی نقطه ) و حمدونی و در تتمّة اليتيمه الحمدوئی داريم كه ناظر به همان كلمات سه گانه است ظاهراً. نام مورد تعليق  ظاهراً بلكه يقيناً منسوب به " حمدو " است كه به صورت  

حمدوی می نوشته اند و به همین صورت هم تلفّظ می کرده اند و دلیل قاطع بر آن شعر ابوبکر قهستانی است در تتمّه در مدح بوسهل حمدوی که این کلمه را با ملتوی، قوی و مانوی و امثال آنها در قافیه آورده است:

هَیْهٰات انَّ الَّدهْرَ مٰا قَدْ تَرٰی          اِعضِل قَرْنَ عَسْر مَلتَوی

فَاحْــمَدُاللـهِ وَ مِــــنْ بَعْـــدِهِ          فّاحمَدِبنِ الحسنِ الحَمْدَوی

رجوع کنید به تتمةالیتیمه، چاپ اقبال، ج ۲، ص ۱۶۰. 

ص ۱۱۵س ۸ سه شنبه نیمه: در ص ۱۵۴ بار دیگر تاریخ ورود امیر به بلخ ذکر شده است و این بار به صورت ((یکشنبه نیمهٔ ذی الحجه)) و آن هم غلط است چون به حساب قرائن کتاب و ملاحضهٔ آن که ماه پیش از ذی الحجه کم سی باشد نیمهٔ ذی الحجه سال ۴۲۱ هـ در غزنین روز سه شنبه است نه دوشنبه و نه یکشنبه، مگر آن که ((نیمه)) را غلط بدانیم، در آن صورت دوشنبه هفتم مذکور در این صفحه درست خواهد بود و در نتیجه باید ماهروزِ مذکور ص ۱۵۴ را هم با این تطبیق کرد. بعید است که ((نیمه)) غلط باشد و محرف دوشنبه هفتم.                                                                                           ص ۱۱۹ س ۲۰ تا به گفتار چه رسد: تقدیر کلمهٔ ((چه)) لزوم نداشته است، هر چند غلط نیست، زیرا بدون آن هم استعمال می شده است. شاهد از سوانح غزالی (احمد) چاپ آقای گلچین ص ۷: ((زهره ندارد دست معروف استاد که آن را ببرماسد تا به سفتن رسد)). شاهدی هم برای استعمال با ((چه)) در شعر معروفِ جمال اصفهانی: 

تیز بر ریشِ خواجه خاقانی            تا به تو خام قلتبان چه رسد

ص ۱۲۶ س ۱ حسمیت آرزو: فعل حَمَی از باب ضَرَبَ فعلی است متعدٌی به معنیِ منع و حمایت کردن و مصدرش حمی و حمایت و محمیه است. ولی حَمِیَ از باب رَضیَ فعل لازمی است و دارای دو معنی می شود یکی امتناع و تأنف یعنی سرباز زدن و اباکردن با مصدر حمیٌت و محمیه، و دیگری گرم شدن با مصدرِ حَمْی و حُمِیٌ و حُمُوٌ، و درین معنی اخیر شارح قاموس قولی دارد بر جواز استعمال آن به صورت متعدٌی. بر مبنای این تفصیل، در عبارت مورد تعلیق باید حمیت را بر وزن ضَربت یا رفِعت بخوانیم (بسته به آنکه تاء آخر کلمه را چه تأویلی بنهیم) و نه بر وزن رعیٌت، و بنابراین حمیت آرزو به معنی گرم شدن آرزو بدانیم. ولی در عرف و استعمال بیشتر ((حدٌت آرزو)) دیده می شود، بدین جهت احتمال تحریف کلمه بی وجه نیست. 

ص ۱۲۶ س ۱۵ از خردمند ترانِ روزگار: قراءت دیگری هم قایل احتمال است بدین صورت: از خردمندترِ آن روزگار.



ص ۱۳۲ س ۱ بسالمی: کلمه برای من مجهول است و نمی دانم که درست است یا نه. در روضهٔ خلد مجد خوافی که نسخهٔ خطی یی از آن در کتابخانهٔ دانشکدهٔ ادبیات مشهد است و مرحوم نفیسی در کتاب خود ((پیرامون تاریخ بیهقی)) حکایاتی از آن نقل کرده است حکایتی دارد که: ((عبدالکافی زوزنی فاضلی عظیم بوده است و فضل وی در یمینی مذکور است، سلطان محمود او را به ادیبیِ فرزندان نصب کرده بود الخ)). کلمهٔ عبدالکافی هر چند در بعضی از نسخه های ترجمهٔ تاریخ یمینی هم شکل دیده شده است ظاهراً غلط است و صحیح آن ((عبدلکانی)) است چنان که در عتبی و شرح آن آمده است و در نسخه های درست تر ترجمهٔ یمینی به صورت ((عبدلکانی)) ضبط شده است (ترجمهٔ یمینی چاپ دکتر شعار، ص ۳۱۷) و در یتیمه و تتمه با الف و لام. العبدلکانی. به این نسبت پدری و پسری معروف بوده اند، پدر ابوالحسن و پسر ابومحمد، از اهل زوزن در عصر غزنوی، هر دو شاعر و فاضل و مخصوصاً پسر که به قول ثعالبی ((طَبَقَ الدُّنْیٰا بِشِعْرِهِ المَلیح)) چنان که شعر را امیر نصر سپهسالار می خوانده است، و مذکور در عتبی هم این ابومحمد است که مورٌخ شعری از او به شاهد آورده است. با این احوال قوی برین است که عبدالکافی روضهٔ خلد همین عبد لکانی یتیمه است نه کسِ دیگر. و شاید بسالمی بیهقی هم تحریفی ازین باشد، در حالی که احتمال تعدد هم منتفی نیست. 

ص ۱۳۳ س ۱۶ سنهٔ احدی و عشرین: چنان که در پانوشت ذکر شده است نسخه بدل ((احدی عشر)) و هیچ توضیحی و دلیلی برای آن ذکر نکرده است. شاید آن مرحوم و همچنین مصحٌحان و ناسخانِ نسخه های بیهقی که ((احدی و عشرین)) را قبول کرده اند نظر شان به سال جلوس مسعود به پادشاهی و آمدنش از ری به خراسان بوده است که در سنهٔ احدی و عشرین واقع شد. ولی اینجا سخن عبدالغفار از سال پیوستن اوست به خدمت آن پادشاه مانعی ندارد که این پیوستن پیش از احدی و عشرین و مثلاً در احدی عشر باشد. و از قضا واقع مطلب هم این است و از قرائن موجود در گزارش خودِ عبدالغفار پیداست که او از مدتها پیش با امیر مسعود بوده است و قضایان هرات و مولتان او را که نقل می کند ظاهراً از دیدار خود می نویسد و به تصریح خودِ او در سفر محمود به ری یعنی (در سال ۴۲۰) نیز همراه مسعود، و دبیر او بوده است (ص ۱۵۲ کتاب حاضر) و قاعدةً در بازگشت مسعود از ری به خراسان یعنی سال ۴۲۱ نیز با او همراه بوده و درهمان سال بیهقی در بلخ او را با امیر دیده بود و با او آشنا




شده بوده است (ص ۱۳۰). بنابرین تاریخ احدی عشر در اینجا به احتمال قوی و بلکه به طور قطع درست است نه احدی و عشرین. معنی ((به خدمت پیوستن)) هم جای تأمّل است که مراد صرف تشرٌف به حضور است یا استخدام و به اصطلاح انخراط در سلک خدم، و متبادر به ذهن معنی دوم است، چون برای تشرٌف به حضور است یا استخدام و به اصطلاح انخراف در سلک خدم، و متبادر به ذهن معنی دوم است، چون برای تشرّف به حضور اتٌفاقی تعبیرات دیگر داشته اند از قبیل سعادتِ دیدار، شرف دستبوس و امثال آن، به علاوه عبارت بیهقی هم که در ص ۱۳۱ کتاب حاضر می گوید: ((از چهارده سالگی به خدمت این پادشاه پیوست و در خدمت عبدالغفار ذکر کرده است و اگر تاریخ این آغاز خدمت را بنا به گفتهٔ خود عبدالغفار سال احدی عشر فرض کنیم معنی آن می شود که در آن سال یعنی ۴۱۱ عبدالغفار چهارده ساله بود است و رو به عقب که حساب کنیم در سال ۴۰۱ کودکی سه ساله، در حالی که در گزارش خودِ عبدالغفار آمده است (ص ۱۳۱/۱۳۲ کتاب حاضر) که در سال ۴۰۱ که مسعود در زمین داور اقامت داشته و چهارده ساله جوانی بوده است، عبدالغفار در آن سال و در آن محل به خدمت او رفت و آمد داشته است چنان که می گوید: ((و من سخت بزرگ بودم (کذا) به دبیرستان قرآن خواندن رفتمی و خدمتی کردمی چنان که کودکان کنند و بازگشتمی الخ)) در آن وقت به فرمان امیر ادب می آموخته است و قصیدهٔ متنٌبی و ((قِفٰانَبْکِ)) می خوانده است. پیداست که این کارها از کودکی سه ساله ساخته نیست. برای حلٌ این اشکال و رفع این تناقض چه باید گفت؟ دو راه بیشتر به نظر من نمی آید، یکی آنکه بگوییم مراد بیهقی از ((چهارده سالگی)) سن و سال امیر مسعود بوده است نه عبدالغفار و از سن و سال این مرد سخنی نگفته است. دیگر آن که مراد بیهقی از به خدمت پیوستن عبدالغفار اولین برخورد در سال ۴۰۱ بوده است به شرحی که در گزارش عبدالغفار آمده است و در آن سال عبدالغفار هم مانند مسعود چهارده ساله بوده است. 

مشکل دیگری هم در عبارت خواجه عبدالغفارست در گزارش خود آنجا که می گوید (( و من سخت بزرگ بودم)) در حالی که چند کلمه بعد خود را از ((کودکان)) می شمارد. این متناقض به نظر می رسد و حقیقت این است که ما را حسابی که خواجه برای ((بزرگی)) و کودکی در نظر داشته است اطلاع نداریم. احتمال تحریف و سهو قلم ناسخان هم منتفی نیست.





ص ۱۳۴ س ۱۷ بریان: به احتمال قریب به یقین صحیح این کلمه ((استربیان)) است که جغرافی نویسان اسلامی همه در همین محل نشان داده اند، در راه از هراتت به غور. کلمهٔ بعد هم که در نسخه های بیهقی ((پار)) آمده است طاهراً ((مارآباد)) است، و باغ وزیر بیرون که در بیهقی حدٌ اوٌل غور خوانده شده است گویا بر محلّ ((اوبه)) تطبیق می شود. رجوع کنید به ((سرزمینهای خلافت شرقی)) ترجمهٔ فارسی، چاپ تهران، ص ۴۳۷.         ص ۱۳۶ س ۴ در میش بت: جزء دوم کلمه تقریباً روشن است که به معنی رئیس و امیر است چنان که در سپهبد و بارید و امثال آنها. در جزء اوٌل که گاهی هم به صورت ((درمشان)) آمده است بحث و اختلاف زیاد است. در اصل چه بوده است، نام شخص یا قبیله و سلسلهٔ‌ پادشاهان محل، به شرحی که در تعلیقات مینورسکی بر حدودالعالم (چاپ لندن، ص ۳۳۳/ ۳۳۴) می بینید. قدر مسلّم این است که در عصر تألیف حدودالعالم اسم ناحیه یی بوده است دارای دو قسمت و جزء سرزمین غور محسوب می شده است چنان که در بیهقی مصرح است، و به احتمال مینورسکی شاید تمام سرزمین غور را به این نام می خوانده اند. اشتقاق کلمهٔ ((درمش)) و حتی تلٌفظ آن به درستی معلوم نیست. در طبقات ناصری به جای آن ورمش و ورمشان، با واو، دیده می شود و در منابع دیگری ورمنشان هم به نظر رسیده است ولی صحّت آنها اثبات نشده است.                                         ص ۱۳۶ س ۷ ناحیت وی: چنان که در پانوشت صفحه گفته شده است کلمهٔ ((وی)) باید نام جایی باشد نه ضمیر چون معنی ندارد که بگوئیم امیر پس از صلح با درمیش بت از او صرف نظر کرد و به ناحیت او تاخت. به نظر من ((وی)) محرف ((ورنی)) است، نام کوهی که به قول طبقات ناصری یکی از پنج کوه مهم غور بوده است و ((بلادداور و والشت و کجوران در شعاب و اطراف اوست)). این کلمه به طوری که آقای پژواک دانشمند افغانی می گوید (غوریان تألیف عتیق الله پژواک، چاپ کابل، ص ۲۳) در چاپ رواتی از کتاب طبقات مطبوع در هند به صورت ((وزنی)) (حرف دوم زاء) آمده است ولی راورتی خود در ترجمهٔ انگلیسی طبقات این نام را ((ورنی)) با راء قید کرده است‌ ((و هرگز از صورت دیگر ضبط آن در حواشی چیزی ننگاشته است))، و حدسی که خود آقای پژواک در حل این مشکل زده است- و به نظر من درست و صائب می آید- این است که ((شاید در جمیع نسخ دوازده گانه که مورد استفادهٔ او[یعنی رارتی] بوده است آن نام چنان[یعنی با راء] ضبط بوده است)). ولی در غور امروز محلی به نام ((ورنی)) نیست، در عوض جایی به نام ((زرنی)) به زاء معجمه و بعد آن راء موجود است که خرابه های آن حاکی از آبادی و اهمّیت قدیم آن است وبنا به قول آقای پژواک قریه و نویسنده گان دیگر را پایتخت قدیم غور


دانسته اند، هر چند در جغرافی نامه های اسلامی نام ((زرنی)) نیامده است. در تعلیل این وضع آقای پژواک سه فرض پیشنهاد کرده است: اول آنکه در قدیم و حال نام این ناحیه زرنی بوده است و نسخ طبقات آن در غلط قید کرده است. دوم آنکه به مرور زمان انحرافی در این نام رخ داده است. سوم آنکه دو مستفل باشند وزنی یا وزنی نامی و زرنی نام دیگری که اولی از میان رفته و دومی باقی مانده است. این است تحقیق آقای پژواک و به نظر می شق سوم بسیار نزدیک به قبول است و مخصوصاً با درنظر گرفتن کلمهٔ ((ور)) و ((زر)) می توان گفت که این دو محل علیا و سفلای یکدیگر بوده اند.                                    ص ۱۳۹ س ۱۱ زیادی: رجوع کنید به تاریخ بیهق که خاندان زیادیان را به شرح ذکر کرده است و ردضمن اطلاعاتی در بارهٔ این ابو جعفر می دهد. ولی اطلاعات بیشتر از آن در زین الأخبار است که در وقایع زمان منصور بن نوح این مرد را نام برده و جنگهای او را در تولک و غور و سیستان ذکر کرده است.                                                    ص ۱۳۹ س ۱۳ تولک: این صورت صحیح مسلم است و قولک نسخه ها غلط. علاوه بر جفرافی نامه های قدیم که این اسم را ذکر کرده اند، این محل امروز هم به همین است موجود است. رک غوریان تألیف پژواک، چاپ کابل، ص ۲۵.                                   ص ۱۳۹ س ۱۸ راههای نبهره: بنا به گفتهٔ ابوریحان در الجماهر کلمهٔ بهره که نبهره منفی آن است منقول از زبان هندی به معنی خوب و سره و بنابرین نبهره به معنی ناخوب و ناسره است و صفت درهم (یا مطلق پول مسکوک؟) و همچنین در صفت راه این کلمه را به کار می برده اند، ((درهم نبهره)) یعنی درهم ناخوب و قلب ((راه نبهره)) یعنی راه بد، راه غیر معمولی،‌راه بیراهه. در عربی آن کسی که کلمهٔ ((بهره)) را معرٌب کرده است معنی آن را معکوس کرده است و بدین جهت در لغتنامه های عربی بهرج را به معنی باطل و ردیء‌ می نویسد. ابوریحان کلمهٔ ((پهلوی)) نام زبان را نیز با کلمهٔ ((بهره)) مربوط می داند. رک: الجماهر چاپ حیدرآباد، ص ۱۵۷ و ۱۵۸.                                                 ص ۱۴۲ س ۱۳ بیلاب:‌در قاموس جغرافی افغانستان چاپ کابل، ج ۱، ص ۴۱۵ کلمه یی است به صورت ((تلاو))، محلّی در مضافات هرات، که با کلمهٔ مورد این تعلیق قابل مقایسه است و آقای عبدالحیٌ حبیبی هم آن را در طبقات الصوفیه چاپ کابل، ص ۵۱۰ آورده است. رجوع کنید به کتاب مزبور و پانوشت محشٌی آن در همان صفحه.                              ص ۱۴۹ س ۲۲ بوالحسن کرجی: نسخه ها بشتر ((کرجی)) دارند و به ندرت با جیم. بنگرید به تتمٌة الیتیمه چاپ اقبال، ج ۲، ص ۶۷ در ترجمه‌ (( الشیخ ابولحسن محمد بن عیسی الکراجی)). 



ص ۱۵۴ س ۱۳ یکشنبه نیمهٔ ذی الحجه: محلّ اشکال است، رجوع کنید به تعلیقهٔ ص ۱۱۵، س ۸: سه شنبه نیمه.

ص ۱۵۹ س ۱۴ و خواجهٔ عمید ابوسهل: صاحب دیوان رسالت در زمان فرخ زادـ و به عبارت بهتر در قسمتی از زمان اوـ بونصر نوکی بوده است به شرحی که در ص ۲۷۸ کتاب ملاحظه می کنید. آنجا بیهقی به انتصاب او بدین شغل در زمان فرٌخ زاد و سپس از عزل و تغییر شغل او تصریح میکند. این عزل و تغییر هم به قرینهٔ حال و مقال گویا در زمان خودِ فرٌخ زاد واقع شده است چون این خبر در قسمتی است از کتاب که در زمان زنده بودن فرٌخ زاد نوشته شده است( سال ۴۵۰) و اسم فرٌخ زاد را هم به احترام یاد میکند. بنابراین پیش از نصب نوکی یا بعد از عزل او لابدکس دیگری صاحب دیوان رسالت بوده است و مثلاً همین ((بوسهل)) نام که درین صفحهٔ حاضر ذکر شده است و درین کتاب اطّلاعی جز این دربارهٔ او نداریم. این را هم باید دانست که نام بونصر نوکی به عنوان دبیر دیوان رسالت در تشکیلات مذکور در صفحهٔ حاظر نمی تواند وارد باشد چون آغاز استخدام او سه سال بعد ازین بوده است یعنی در سال ۴۲۴ ( رک: ص ۲۷۹ـ ۲۷۷). 

دربارهٔ این بوسهل صاحب دیوان چنان که گفتم درین کتاب اطٌلاع دیگری نیست. در منابع دیگر (مجمل فصیحی، آثار الوزراء، نسایم الأسحار، دستورالوزراء و تاریخ فرشته) از رجال سالهای دوروبرِ پنجاه مردی را به نام ابوسهل خجندی یا جیندی نام می برند که در زمان سلطان ابراهیم بن مسعود و بعد معزول و مکحول شد، و می نویسند که پیش از آن شغلِ دبیری داشته است و به قول نسایم الأسحار ((منشی بارگاه پدر و برادر و عمّش (یعنی ابراهیم) بوده و از فحول افاضل عصر)). این شخص گویا همان است که در تتٌمة الیتیمه به صورت ((ابوسهل الجنبذی)) (در فهرست تتٌمه چاپ اقبال: خجنبذی) ذکر شده است که از فضلای عصر مسعود و دبیر او بوده است. با این امارات بعید نیست که این مرد روزی هم صاحب دیوان رسالتِ  فرٌخ زاد بوده و پیش از بونصر نوکی یا پس از او این شغل را داشته است.

احتمال دیگر، هر چند ضعیف، این است که در عبارت کتاب درین صفحه سقطی باشد و در اصل چنین بوده است: ((و خواجه ابوالقاسم نوکی پدر خواجه عمید ابونصر ادام الله تأییده الخ))، چون دبیریِ خواجه ابوالقاسم درین موقع مسلّم است و بیهقی هم به او عنایتی داشته است چنانکه از مطاویِ کتاب پیداست.

و اما بوسهل همدانی مذکور در سطر ۱۶، و نامش در دو جای دیگر هم درین کتاب آمده است (رک: فهرست نامهای اشخاص) و شاید پسر ابوالعلاء حسوی همدانی



است چنان که از وصف بیهقی دربارهٔ پدرش پیداست. ابوالعلاء از دبیران ری بوده در زمان بویهیان و بعد به خدمت محمود پیوسته و پس دوباره به ری رفته و در دستگاه سلجوقیان مشغول خدمت شده است و عمری دراز یافته بوده است. به تتٌمة الیتیمه و راحة الصدور رجوع کنید.

ص ۱۵۹ س ۱۸ دوقابادی: رجوع کنید به تتٌمه ج ۲، ص ۱۸ ترجمهٔ الأدیت ابومحمّد الدوغابادی، دوغ آباد دیهی است از توابع تربت حیدریهٔ خراسان (زاوهٔ قدیم) و امروز هم به همین نام موجود و معروف است.

ص ۱۶۱ س۱۵ برٌی و نعمتی: حدسی که در پانوشت زده ام،‌ بزٌی (با زاء) درست است، در مروج الذّهب در احوال مأمون در داستان طفیلی یی که با ملاحده مخلوط شده بود از قول طفیلی در سخن با ملحدان آورده است.

ص ۱۶۱ س ۱۵ بٌری ونعمتی: حدسی که در پانوشت زده ام،بٌزی (با زاء) درست است، در مروج الذّهب دراحوال مأمون درداستان طفیلی یی که باملاحده مخلوط شده بود ازقول طفیلی در سخن با ملحدان آورده است. لَقیٰتُکُمْ فَرَأَیْتُ مَنْظَراً جَمیٰلاً وَ‌عَوٰارَض حَسَنَةً وَ بَزَةً وَ نعْمَةً.

ص ۱۶۳ س ۱۶ دشت چوگان: رجوع کنید به صفحهٔ ۴۷۴ کلمهٔ ((دشت لکان)) و تعلیقهٔ مربوط به آن در قسمت تلیقات. 

ص ۱۶۴ س ۶ نندنه: درست است و به همین صورت در زین الأخبار و نوشته های ابوریحان آمده است و گویا در پنجاب بوده است چنان که آقای عبدالحی حبیبی احتمال داده اس (زین الأخبار، چاپ بنیاد، ص ۱۸۱). در زین الأخبار شرحِ فتح آن به دست محمود و گماشتن محمود سارغ را به کوترالیِ آن ذکر شده است. 

ص ۱۶۵ س ۴ پایکاری: صحّت کلمه مسلم است و در مجمع لأنساب شبانکاره هم که این قسمت نوشتهٔ بیهقی را تقریباً با عبارت اصلی نقل کرده است کلمه به همین صورت است (رک: پیرامون تاریخ بیهقی، ج۱) پایکاری به معینِ شاگری و بردست، کلمهٔ رایجی بوده و رد جای دیگر هم ازین کتاب آمده است و درفارسی امروز هم استعمال دارد. 

ص ۱۶۷ س ۷ با تو: این تصحیحِ قیاسی ضرورتی نداشته است چون استعمالِ ((بر)) به معنی ((با)) در زبان عصر بیهقی رایج بوده است. بنگرید به تفسیر کمبریج به تصحیح دکتر جلال متینی،ج ۱ مقدمه صفحهٔ هفتاد وپنج، وج ۲،ص ۶۷۷.بدین وسیله استدراک می شود. 

ص ۱۷۱ س ۱۴ بتسجیل: تسجیل اصطلاح اداری شایعی بوده است به معنی مالی یا جرمی را برذمٌه و عهدهٔ کسی فرود آوردن و مسجٌل کردن. خفاجی در شفاءالعلیل (چاپ قاهره، ص ۱۰۴) می گوید: سَجَّلَ عَلَیْه بِکذٰا شَهْرَهُ بِه وَوَسمه کَاَنَّه کُبِبَ عَلَیْه سِجِلاٌّ، قٰالَهُ الزَّمَخْشَری فٰی شَرْحِ مَقٰامٰاتِهِ.

ص ۱۷۸ س ۱۶ برِ ما: بدون کسرهٔ اضافه هم درست است، چون ((بر)) به معنیِ ((با)) درین زبان 

و زمان رایج بوده است چنانکه در تعلیقهٔ ص ۱۶۹ س ۷ گفته شد. بدین وسیله استدراک می شود. 

ص ۱۸۱ س ۱۳ بوالفتح بستب: واضح است که مراد ازین بستی- بر فرضِ صحّت عبارت- غیر از بوالفتح بستی شاعر و کاتب معروف است. آقای مینوی نوشته اند: ((شاید بوالفرج بستی)) و توضیحی نداده اند که منظورشان کدام بوالفرج است. البتّه نظر ایشان به بوالفرج بستی داستان قابوس نامه نیست چون او عامل زمان محمود بوده بنا به گزارش قابوس نامه هم در أن زمان اعدام شده بوده است (قابوس نامه چاپ دکتر یوسفی، ص ۲۳۱-۲۳۲) این نامِ بوالفتح دو جای دیگر هم در کتاب آمده است یکی در اواخرِ همین داستان (ص ۱۸۳) و دیگر در ص ۵۴۳ در واقعهٔ جنگ طلخاب. مانعی هم ندارد که بعد از بوالفتح بستی معروف مرد دیگری هم به این نام یافت می شده است.                                                      ص ۱۸۳ س ۲۰ آعاجی: از تتبٌع در موارد استعمالِ این کلمه درین کتاب بر می آید که عنوان یک نوع حاجب بوده است که شغل رساندن پیغامها و نامه های امیر را به اشخاص و بر عکس داشته است. اختلاف در تلقظ کلمه که آیا آغاجی است به مد الف یا آغاجی به فتح همزه و نیز اختلاف دراین که آیا کلمهٔ ترکی است یا فارسی به شرحی است که در تعلیقهٔ مرحوم محمد قزوینی بر لبلب الألباب آمده است و مرحوم نفیسی هم در لباب چاپ خود (ص ۵۶۸) نقل کرده است به آن رجوع کنید.                                                            ص ۱۹۳ س ۶: القدح فی الملک الخ. اصل این عبارت در کتاب التّمثیل و المحاضره (چاپ مصر، ص ۱۳۹) از قول مأمون چنین است: یَحْتَمِلُ المُلُوکُ اِلاّ ثَلاٰثَةَ القَدْح الخ، و محشّی کتاب راجع به ((القدح فی الملک)) نوشته است: فٰی الأصْلِ الفَرْح فٰی اَهْلِک وَ لَعّلَّ الصَّواب مٰا کَتَبْنٰاه. این گفتار در طبری (ج ۶، اخبار منصور) و در تاریخ الخلفاء سیوطی (چاپ قاهره، ص ۱۷۸) به خلیفه منصور نسبت داده شده است. کلمهٔ ((الفرح)) با ((الفرج)) نسخهٔ N قابل مقایسه است.