گر عمر نامی تو اندر شهر کاش

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گر عمر نامی تو اندر شهر کاش کس بنفروشد به صد دانگت لواش چون به یک دکان بگفتی عمرم این عمر را نان فروشید از کرم او بگوید رو بدان دیگر دکان زان یکی نان به کزین پنجاه نان گر نبودی احول او اندر نظر او بگفتی نیست دکانی دگر پس ردی اشراق آن نااحولی بر دل کاشی شدی عمر علی این ازینجا گوید آن خباز را این عمر را نان فروش ای نانبا چون شنید او هم عمر نان در کشید پس فرستادت به دکان بعید کین عمر را نان ده ای انباز من راز یعنی فهم کن ز آواز من او همت زان سو حواله میکند هین عمر آمد که تا بر نان زند چون به یک دکان عمر بودی برو در همه کاشان ز نان محروم شو ور به یک دکان علی گفتی بگیر نان ازینجا بیحواله و بیزحیر احول دو بین چو بیبر شد ز نوش احول ده بینی ای مادر فروش اندرین کاشان خاک از احولی چون عمر میگرد چو نبوی علی هست احول را درین ویرانه دیر گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر ور دو چشم حقشناس آمد ترا دوست پر بین عرصهی هر دو سرا وا رهیدی از حوالهی جا به جا اندرین کاشان پر خوف و رجا اندرین جو غنچه دیدی یا شجر همچو هر جو تو خیالش ظن مبر که ترا از عین این عکس نقوش حق حقیقت گردد و میوهفروش چشم ازین آب از حول حر میشود عکس میبیند سد پر میشود پس به معنی باغ باشد این نه آب پس مشو عریان چو بلقیس از حباب بار گوناگونست بر پشت خران هین به یک چون این خران را تو مران بر یکی خر بار لعل و گوهرست بر یکی خر بار سنگ و مرمرست بر همه جوها تو این حکمت مران اندرین جو ماه بین عکسش مخوان آب خضرست این نه آب دام و دد هر چه اندر روی نماید حق بود زین تگ جو ماه گوید من مهم من نه عکسم همحدیث و همرهم اندرین جو آنچ بر بالاست هست خواه بالا خواه در وی دار دست از دگر جوها مگیر این جوی را ماه دان این پرتو مهروی را این سخن پایان ندارد آن غریب بس گریست از درد خواجه شد کیب