روزی که خیال دلستان رقص کند

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
روزی که خیال دلستان رقص کند یک جان چکند که صد جهان رقص کند هر پرده که میزنند در خانهی دل مسکنی تن بینوا همان رقص کند روزی که ز کار کمترک میآید در دیده خیال آن بتک میآید از نادرهگی و از غریبی که ویست در عین دلست و دل به شک میآید روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند دیوانگی کنم که دیو آن نکند حکم مژه تو آن کند با دل من کز نوک قلم خواجهی دیوان نکند روزیکه وجودها تولد گیرد روزیکه عدم جانب اعلا گیرد تا قبضهی شمشیر که آلاید خون تا آتش اقبال که بالا گیرد رو نیکی کن که دهر نیکی داند او نیکی را از نیکوان نستاند مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند آن به که بجای مال نیکی ماند زان آب که چرخ از آن بسر میگردد استارهی جانم چو قمر میگردد بحریست محیط و در وی این خلق مقیم تا کیست کز این بحر گهر میگردد زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید از بهر لب چون شکر خود بگزید وان نی ز تو از بسکه می لب نوشید هم بر لب تو مست شد و بخروشید ز اول که مرا عشق نگارم بربود همسایهی من ز نالهی من نغنود اکنون کم شد ناله عشقم بفزود آتش چو هوا گرفت کم گردد دود زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند در بردن جان بندگان رای زند دست خوش خویش را کس از دست دهد؟ افتادهی خویش را کسی پای زند؟ زلف تو به حسن ذوفنونها برزد در مالش عنبر آستینها برزد مشگش گفتم از این سخن تاب آورد درهم شد و خویشتن زمینها برزد زندان تو از نجات خوشتر باشد نفرین تو از نبات خوشتر باشد شمشیر تو از حیات خوشتر باشد ناسور تو از نوات خوشتر باشد زنهار مگو که رهروان نیز نیند کامل صفتان بینشان نیز نیند ز اینگونه که تو محرم اسرار نهای میپنداری که دیگران نیز نیند سر دل عاشقان ز مطرب شنوید با نالهی او بگرد دلها بروید در پرده چه گفت اگر بدو میگروید یعنی که ز پرده هیچ بیرون نروید سر مستان را ز محتسب ترسانند شد محتسب مست همه میدانند این مردم شهر ما اگر مردانند این مستان را چرا گرو نستانند سرویکه ز باغ پاکبازان باشد هم سرکش و هم سرخوش و نازان باشد گر سر کشد او ز سرکشان میرسدش کاندر سر او غرور بازان باشد سرهای درختان گل تر میچینند و اندر دل خود کان گهر میبینند چون بر سر پایند که با بیبرگی نومید نگردند و ز پا میشینند سرهای درختان گل رعنا چیدند آن یعقوبان یوسف خود را دیدند ایام زمستان چو سیه پوشیدند آخر ز پس نوحهگری خندیدند سودای ترا بهانهای بس باشد مستان ترا ترانهای بس باشد در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا ما را سر تازیانهای بس باشد سوز دل عاشقان شررها دارد درد دل بیدلان اثرها دارد نشنیدستی که آه دلسوختگان بر حضرت رحمت گذرها دارد شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد ساقی کرم مست و خرابش ببرد میید آب دیده میناید خواب ترسد که اگر بیاید آبش ببرد شاد آنکه ز دور ما یار ما بنماید چون بچهی خرد آستین برخاید چون دید مرا کنار را بگشاید چون باز جهد مرغ دلم برباید شادی همه طالبان که مطلوب رسید داد ای همه عاشقان که محبوب رسید آن صحت رنجهای ایوب رسید آن یوسف صد هزار یعقوب رسید شادم که غم تو در دل من گنجد زیرا که غمت بجای روشن گنجد آن غم که نگنجد در افلاک و زمین اندر دل چون چشمهی سوزن گنجد شادی زمانه با غمم برنامد جز از غم دوست مرهمم برنامد گفتم که به بینمش چه دمها دهمش چون راست بدیدمش دمم برنامد شاهیست که تو هرچه بپوشی داند بیکام و زبان گر بخروشی داند هر کس هوس سخن فروشی داند من بندهی آنم که خموشی داند شب چون دل عاشقان پر از سودا شد از چشم بد و نیک جهان تنها شد با خون دلم چون سفر پنهانی گویند اشارتی که وقت آنها شد شب رفت کجا رفت همانجای که بود تا خانه رود باز یقین هر موجود ای شب چو روی بدان مقام موعود از من برسان که آن فلانی چون بود شب گشت که خلقان همه در خواب روند مانندهی ماهی همه در آب روند چون روز شود جانب اسباب روند قوم دگری بسوی وهاب روند شور آوردم که گاو گردون نکشد دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد هم من بکشم که شور تو جان منست جان خود را بگو کسی چون نکشد شور عجبی در سر ما میگردد دل مرغ شده است و در هوا میگردد هر ذرهی ما جدا جدا میگردد دلدار مگر در همه جا میگردد شیرین سخنی در دل ما میخندد بر خسرو شیرین سخنی میبندد گه تند کند مرا و او رام شود گه رام کند مرا و او میتندد صافی صفت و پاک نظر باید بود وز هرچه جز اوست بیخبر باید بود هر لحظه اگر هزار دردت باشد در آرزوی درد دگر باید بود صبح آمد و وقت روشنائی آمد شبخیزان را دم جدائی آمد آن چشم چو پاسبان فروبست بخواب وقت هوس شکر ربائی آمد صبح است و صبا مشک فشان میگذرد دریاب که از کوی فلان میگذرد برخیز چه خسبی که جهان میگذرد بوئی بستان که کاروان میگذرد صد بار ز سر برفت عقلم و آمد تا کی ز می شیفتگان آشامد از کار بماندم وز بیکاری نیز تا عاقبت کار کجا انجامد صد سال بقای آن بت مهوش باد تیر غم او دل من ترکش باد بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من یارب که دعا کرد که خاکش خوش باد صد مرحله زانسوی خرد خواهم شد فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد از بس خوبی که در پس پرده منم ای بیخبران عاشق خود خواهم شد طاوس نهای که بر جمالت نگرند سیمرغ نهای که بیتو نام تو برند شهباز نهای که از شکار تو چرند آخر تو چه مرغی و ترا با چه خرند عارف چو گل و جز گل خندان نبود تلخی نکند عادت قند آن نبود مصباح زجاجه است جان عارف پس شیشه بود زجاجه سندان نبود هر دل که درو مهر تو پنهان نبود کافر بود آن دل و مسلمان نبود شهری که درو هیبت سلطان نبود ویران شده گیر اگرچه ویران نبود عاشق تو یقین دان که مسلمان نبود در مذهب عشق کفر و ایمان نبود در عشق تن و عقل و دل و جان نبود هرکس که چنین نگشت او آن نبود عاشق که بناز و ناز کی فرد بود در مذهب عاشقی جوانمرد بود بر دلشدگان چه ناز در خورد بود یعقوب که یوسفی کند سرد بود عاشق که تواضع ننماید چکند شبها که بکوی تو نیاید چکند گر بوسه زند زلف ترا تیره مشو دیوانه که زنجیر نخاید چکند عشاق به یک دم دو جهان در بازند صد ساله بقا به یک زمان دربازند بر بوی دمی هزار منزل بروند وز بهر دلی هزار جان دربازند عشق آن باشد که خلق را دارد شاد عشق آن باشد که داد شادیها داد زاده است مرا مادر عشق از اول صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد عاشق نبود که از بلا پرهیزد مردانه کسی بود که در شیوهی عشق چون عشق به جان رسد ز جان بگریزد عشق از ازلست و تا ابد خواهد بود جویندهی عشق بیعدد خواهد بود فردا که قیامت آشکارا گردد هر دل که نه عاشق است رد خواهد بود عشق تو بهر صومعه مستی دارد بازار بتان از تو شکستی دارد دست غم تو بهر دو عالم برسید الحق که غمت درازدستی دارد عشق تو خوشی چو قصد خونریز کند جان از قفس قالب من خیز کند کافر باشد که با لب چون شکرت امکان گنه یابد و پرهیز کید عشق تو سلامت ز جهان میببرد هجر تو اجل گشته که جان میببرد آندل که به صد هزار جان میندهم یک خندهی تو به رایگان میببرد عشقی آمد که عشقها سودا شد سوزیدم و خاکستر من هم لا شد باز از هوس سوز خاکستر من واگشت و هزار بار صورتها شد عقل و دل من چه عیشها میداند گر یار دمی پیش خودم بنشاند صد جای نشیب آسیا میدانم کز بیآبی کار فرو میماند علم فقها ز شرع و سنت باشد حکم حکما بیان حجت باشد لیکن سخنان اولیای ملکوت از کشف و عیان نور حضرت باشد عید آمده کز تو عید عیدانه برد از خرمن ماه تو به دل دانه برد اینش برسد که روی بر ماه کند وینش نرسد که ماه نو خانه برد غم را بر او گزیده میباید کرد وز چاه طمع بریده میباید کرد خون دل من ریخته میخواهد یار این کار مرا به دیده میباید کرد غم کیست که گرد دل مردان گردد غم گرد فسردگان و سردان گردد اندر دل مردان خدا دریائیست کز موج خوشش گنبد گردان گردد فردا که به محشر اندر آید زن و مرد از بیم حساب رویها گردد زرد من عشق ترا به کف نهم پیش برم گویم که حساب من از این باید کرد قاصد پی اینکه بنده خندان نشود پنهان مکن از بنده که پنهان نشود گر بر در باغی بنویسی زندان باغ از پی آن نوشته زندان نشود قد الفم ز مشق چون جیم افتاد آن سو که توئی حسن دو میم افتاد آن خوبی باقی تو ایجان جهان دل بستد و اندر پی باقیم افتاد قومی به خرابات تو اندر بندند رندی چند و کس نداند چندند هشیاری و آگهی ز کس نپسندند بر نیک و بد خلق جهان میخندند کاری ز درون جان میباید وز قصه شنیدن این گره نگشاید یک چشمهی آب در درون خانه به زان رودی که از برون میید کامل صفتی راه فنا میپیمود چون باد گذر کرد ز دریای وجود یک موی ز هست او بر او باقی بود آن موی به چشم فقر زنار نمود گر با دل و دنده هیچ کارم افتد در وقت وصال آن نگارم افتد خون دل ز آب دیده زان میبارم تا آن دل و دیده در کنارم افتد گر چرخ ترا خدمت پیوست کند مپذیر که عاقبت ترا پست کند ناگاه به شربتی ترا مست کند در گردن معشوق دگر دست کند گر خواب ترا خواجه گرفتار کند من نگذارم کسیت بیدار کند عشقت چو درخت سیب میافشاند تا خواب ترا چو برگ طیار کند گر در طلبی ز چشمه در بر ناید جویندهی در به قعر دریا باید این گوهر قیمتی کسی را شاید کز آب حیات تشنه بیرون آید گر دریا را همه نهنگان گیرند ور صحرا را همه پلنگان گیرند ور نعمت و مال چشم تنگان گیرند عشاق جمال خوب رنگان گیرند گر صبر کنم جامعهی جان میسوزد جان من و آن جملگان میسوزد ور بانگ برآورم دهان میسوزد از من گذرد هر دو جهان میسوزد گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید ور فاش کنم حسود در چنگ آید پرهیز کنم که شیشه بر سنگ آید گوئی که ز عشق ما ترا ننگ آید اگر عاشق را فنا و مردن باشد یا در ره عشق جان سپردن باشد پس لاف بود آنچه بگفتند که عشق از عین حیات آب خوردن باشد گر ما نه همه تنور سوزان باشد ناگه ز درم درآی گرم آن باشد چون وعده دهی نیابی سرد آن باشد سرما نه همه سرد زمستان باشد گر مرده شود تن بر خود جاش کنند ور زنده بود قصد سر و پاش کنند گفتم که مرا حریف اوباش کنند گفتا نی نی مست شوی فاش کنند گر نگریزی ز ما بنازی چه شود ور نرد وداع ما نبازی چه شود ما را لب خشک و دیدهی تر بیتست گر با تر و خشک ما بسازی چه شود گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد از خار بترسد آنکه اشتر باشد ور جان و جهان ز غصه آلوده شود پاکیزه شود چو عشق گازر باشد کس از خم چوگان تو گوئی نبرد وز وصل تو ره به جستجوئی نبرد گر یوسف دیده همچو یعقوب کند از پیرهن حسن تو بوئی نبرد کس واقف آن حضرت شاهانه نشد تا بیدل و بیعقل سوی خانه نشد دیوانه کسی بود که آن روی تو دید وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد کشتی چو به دریای روان میگذرد میپندارد که نیستان میگذرد ما میگذریم ز این جهان در همه حال میپندارم کاین جهان میگذرد گفتم بیتی نگار از من رنجید یعنی که بوزن بیت ما را سنجید گفتم که چه ویران کنی این بیت مرا گفتا به کدام بیت خواهم گنجید گفتم جانی به ترک جان نتوان کرد گفتا جانرا چو تن نشان نتوان کرد گفتم که تو بحر کرمی گفت خموش در است چو سنگ رایگان نتوان کرد گفتم که به من رسید دردت بمزید گفتا خنک آن جان که بدین درد رسید گفتم که دلم خون شد از دیده دوید گفت اینکه تو را دوید کس را ندوید گفتم که ز خردی دل من نیست پدید غمهای بزرگ تو در او چون گنجید گفتا که ز دل بدیده باید نگرید خرد است و در او بزرگها بتوان دید گفتی که بگو زبان چه محرم باشد محرم نبود هرچه به عالم باشد والله نتوان حدیث آن دم گفتن با او که سرشت خاک آدم باشد کو پای که او باغ و چمن را شاید کو چشم که او سرو و سمن را شاید پای و چشمی یکی جگر سوختهای بنمای یکی که سوختن را شاید گوید چونی خوشی و در خنده شود چون باشد مردهی ای که او زنده شود امروز پراکنده نخواهم گفتن هرچند که راه او پراکنده شود گویند که فردوس برین خواهد بود آنجا می ناب و حور عین خواهد بود پس ما می و معشوق به کف میداریم چون عاقبت کار همین خواهد بود کی باشد کین نبش بنوش تو رسد زهرم به لب شکرفروش تو رسد زیرا که تو کیمیای بیپایانی ای خوش خامی که او بجوش تو رسد کی غم خورد آنکه با تو خرم باشد ور نور تو آفتاب عالم باشد اسرار جهان چگونه پوشیده شود بر خاطره آنکه با تو محرم باشد کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد واندل که برون ز چرخ ازرق باشد تخم غم را کجا پذیرد چو زمین آن کز هوسش فلک معلق باشد کی گفت که آن زندهی جاوید بمرد کی گفت که آفتاب امید بمرد آن دشمن خورشید در آمد بر بام دو دیده ببست و گفت خورشید بمرد لبهای تو آنگه که با ستیز بود در هر دو جهان از تو شکرریز بود گر در دل تنگ خود تو ماهی بینی از من بشنو که شمس تبریز بود لعلیست که او شکر فروشی داند وز عالم غیب باده نوشی داند نامش گویم و لیک دستوری نیست من بندهی آنم که خموشی داند ما بسته بدیم بند دیگر آمد بیدل شده و نژند دیگر آمد در حلقهی زلف او گرفتار بدیم در گردن ما کمند دیگر آمد هر لحظه میی به جان سرمست دهد تا جان و دلم به وصل پیوست دهد این طرفه که یک قطرهی آب آمده است تا دریای پر گهرش دست دهد ما میخواهیم و دیگران میخواهند تا بخت کرا بود کرا راه دهند ما زان غم او به بازی و خنداخند عقل و ادب و هرچه بد از ما برکند ماهی که کمر گرد قمر میبندد غمگینم از اینکه خوشدلم نپسندد چون بیندم او که من چین گریانم پنهان پنهان شکر شکر میخندد مائیم ز عشق یافته مرهم خود بر عشق نثار کرده هر دم دم خود تا هر دم ما حوصلهی عشق رود در هر دم ما عشق بیابد دم خود مردان رهت که سر معنی دانند از دیدهی کوته نظران پنهانند این طرفهتر آنکه هرکه حق را بشناخت ممن شد و خلق کافرش میخوانند مردان رهش زنده به جان دگرند مرغان هواش ز آشیان دگرند منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان بیرون ز دو کون در جهان دگرند مردیکه بهست و نیست قانع گردد هست و عدم او را همه تابع گردد موقوف صفات و فعل کی باشد او کز صنع برون آید و صانع گردد مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد عالم عالم جهان جهان راز آورد چندان به همه سوی جهان بیرون شد کاین هر دو جهان به قطرهای باز آورد مرغی که ز باغ پاکبازان باشد هم سرکش و هم سرخوش و شادان باشد گر سر بکشد ز سرکشان میرسدش کاندر سر او غرور بازان باشد مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد آن سوی که سوی نیست بیچون بپرد آن مرغ که از بیضهی سیمرغ بزاد جز جانب سیمرغ بگو چون بپرد مستان غمت بار دگر شوریدند دیوانه دلانت سر مه را دیدند آمد سر مه سلسله را جنبانید بر آهن سرد عقل را بندیدند مشکین رسنت چو پردهی ماه شود بس پردهنشین که ضال و گمراه شود ور چاه زنخدانت ببیند یوسف آید که بر آن رسن در این چاه شود مطرب خواهم که عاشق مست بود در کوی خرابات تو پابست بود گر نیست بود شاه و گر هست بود یارب بده آن کس که از دست بود معشوقه چو آفتاب تابان گردد عاشق به مثال ذره گردان گردد چون باد بهار عشق جنبان گردد هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد معشوقه خانگی بکاری ناید کو عشوه نماید و وفا ننماید معشوقه کسی باید کاندر لب گور از باغ فلک هزار در بگشاید مگذار که غصه در میانت گیرد یا وسوسههای این جهانت گیرد رو شربت عشق در دهان نه شب و روز زان پیش که حکم حق دهانت گیرد مگذار که وسوسه زبونت گیرد چون مار به حیله و فسونت گیرد تا آن مه بیچون کند آهنگ گرفت حیران شود آسمان که چونت گیرد من بندهی آن قوم که خود را دانند هردم دل خود را ز علط برهانند از ذات و صفات خویش خالی گردند وز لوح وجود اناالحق خوانند من بندهی یاری که ملالش نبود کانرا که ملالست وصالش نبود گوئیکه خیالست و ترا نیست وصال تا تیره بود آب خیالش نبود من بیخبرم خدای خود میداند کاندر دل من مرا چه میخنداند باری دل من شاخ گلی را ماند کش باد صبا بلطف میافشاند من چوب گرفتم به کفم عود آمد من بد کردم بدیم مسعود آمد گوید که در صفر سفر نیکو نیست کردم سفر و مرا چنین سود آمد مه را طرفی بماه رو میماند چیزیش بدان فرشته خو میماند نی نی ز کجا تا بکجا مه که بود جان بندهی او بدو خود او میماند مهرویان را یکان یکان برشمرید باشد به غلط نام مه ما ببرید ای انجمنی که رد پس پرده درید بر دیدهی پر آتش من در گذرید میآ ید یار و چون شکر میخندد وز مرتبه بر شمس و قمر میخندد این یک نظری که در جهان محرم او است هم پنهانی بدان نظر میخندد میجوشد دل که تا به جوش تو رسد بیهوش شده است تا به هوش تو رسد مینوشد زهر تا بنوش تو رسد چون حلقه شده است تا بگوش تو رسد میگوید عشق هرکه جان پیش کشد صد جان و هزار جان عوض بیش کشد در گوش تو بین عشق چها میگوید تا گوش کشانت بسوی خویش کشد نی آب روان ز ماهیان سیر شود نی ماهی از آن آب روان سیر شود نی جان جهان ز عاشقان تنگ آید نی عاشق از آن جان جهان سیر شود گر راه روی راه برت بگشایند ور نیست شوی به هستیت بگرایند ور پست شوی، نگنجی در عالم وانگاه ترابی تو به تو بنمایند