من خلیل وقتم و او جبرئیل

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
من خلیل وقتم و او جبرئیل من نخواهم در بلا او را دلیل او ادب ناموخت از جبریل راد که بپرسید از خیل حق مراد که مرادت هست تا یاری کنم ورنه بگریزم سبکباری کنم گفت ابراهیم نی رو از میان واسطه زحمت بود بعد العیان بهر این دنیاست مرسل رابطه ممنان را زانک هست او واسطه هر دل ار سامع بدی وحی نهان حرف و صوتی کی بدی اندر جهان گرچه او محو حقست و بیسرست لیک کار من از آن نازکترست کردهی او کردهی شاهست لیک پیش ضعفم بد نمایندهست نیک آنچ عین لطف باشد بر عوام قهر شد بر نازنینان کرام بس بلا و رنج میباید کشید عامه را تا فرق را توانند دید کین حروف واسطه ای یار غار پیش واصل خار باشد خار خار بس بلا و رنج بایست و وقوف تا رهد آن روح صافی از حروف لیک بعضی زین صدا کرتر شدند باز بعضی صافی و برتر شدند همچو آب نیل آمد این بلا سعد را آبست و خون بر اشقیا هر که پایانبینتر او مسعودتر جدتر او کارد که افزون دید بر زانک داند کین جهان کاشتن هست بهر محشر و برداشتن هیچ عقدی بهر عین خود نبود بلک از بهر مقام ربح و سود هیچ نبود منکری گر بنگری منکریاش بهر عین منکری بل برای قهر خصم اندر حسد یا فزونی جستن و اظهار خود وآن فزونی هم پی طمع دگر بیمعانی چاشنی ندهد صور زان همیپرسی چرا این میکنی که صور زیتست و معنی روشنی ورنه این گفتن چرا از بهر چیست چونک صورت بهر عین صورتیست این چرا گفتن سال از فایدهست جز برای این چرا گفتن بدست از چه رو فایدهی جویی ای امین چون بود فایده این خود همین پس نقوش آسمان و اهل زمین نیست حکمت کان بود بهر همین گر حکیمی نیست این ترتیب چیست ور حکیمی هست چون فعلش تهیست کس نسازد نقش گرمابه و خضاب جز پی قصد صواب و ناصواب