ذکر بیست و چهارم
جلوس ملک شمس الدّین
به جای ملک رکن الدّین خیسار
چون شهور سنۀ ثلاث و اربعین و ستمائه [=۶۴۳] در آمد، درین سال ملک رکن الدّین به رحمت حق پیوست. ملک شمس الدّین بعد از آن که شرایط عزا به تقدیم رسانید و چهل روز بر بلاس ماتم و حلقۀ غم به سر برد، هردم از سر [۱۵۶] درد و حسرت و خروش و جوش این ابیات را بر زبان جای داشت:
شعر[سراج قمری]
گر دیده بودی مارا، بر شاه خون بگریستی بر تاج و تخت سرنگون چرخ نگون بگریستی
از حسرتِ نازک تنش وز دردِ شور و شیونش گر زنده بودی دشمنش، از ما فزون بگریستی
گر آگه هستی سعد ازین، بخروشیدی چون رعدازین هر صبح و شامی بعد از این در خاک و خون بگریستی
بر کوه اگر خواندی صبا این قصه، کُهْ گشتی فنا کردونِ زنگاری قبا، شنگرف گون بگریستی
وز بوم و بر را جان بُدی، بر مرقدش بویان بُدی دیوار و در نالان بُدی، سقف و ستون بگریستی
طاهر بهادر او را از لباس سوگ به در آورد و خلعت خاص پوشانید و گفت« ای مَلکزادۀ مَلکْ خصال همچنان که خال بزرگوار مرحوم مغفور مبرور تو به حکم یرلیغ جهانگشای پادشاه چنگیز خان مَلک این مُلک و شهریار این دیار بود، تو نیز بر آن موجب حاکم این دیار و والی این بلاد باش».
ملک شمس الدّین روز دیگر به طالع شعد و ساعت خجسته به جای ملک مرحوم رکن الدّین جلوس مبارک فرمود. ملوک و امرا و حکام و زعماء غور و غزنین به خدمت او آمدند و به اسم تهنیت جلوس بر تخت ملکی گفت [ند]:
شعر[معزّی]
شها تخت شاهیت فرخنده باد همی اخترت سعد و تابنده باد
ز روی بزرگی و شاهی ترا فلک چاکر و مهر و مه بنده باد
[۱۵۷]به باغ شهی قامت حکم تو همیدون به خوشی خرامنده باد
به گاه تفاخر جناب درت چو گردونِ گَردان نماینده باد
به کام و طرب بر تو ای شهریار جهان باقی و ملک پاینده باد
کسی کو بداندیشِ درگاهِ تست سرش از بدن خار۱ و افکنده باد
و ملک شمس الدّین در باب هر یک تَلَطُّف و مَکْرَمَت بی اندازه فرمود و همه را از سخاء غریزی و کَرَم جبلی خود محفوظ گرداند و ولایات و بقاع و قلاع غور و حدودی را ککه در حکم او بود به امناء کافی خردمند و زعماء رعیت نوازِ حازم سفارش کرد و ابواب بِرّ و احسان بر روی خلایق بگشاد و اَبطال و کُماة سپاه را مال فاخر و نعمت بی حد و قیاس داد.
۱.ظاهراً باید «خوار» صحیح باشد.