گه آن آراسته زلفش زره گردد گهی چنبر

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
گه آن آراسته زلفش زره گردد گهی چنبر

گه آن پیراسته جعدش ببارد مشک و گه عنبر


رخی چون نوشکفته گل همه گلبن به رنگ مل

همه شمشاد بر سنبل همه بیجاده بر شکر


برو از نیکویی معنی به غمز از جادویی دعوی

به چهره حجت مانی به خوبی حاجت آزر


شکفته لاله رخساره حجاب لاله جرّاره

بر از عاج و دل از خاره تن از شیر و لب از شکر


ز من طاعت وزو فرمان همو زرق و همو حرمان

همو درد و همو درمان همو دزد و همو داور


سرشته رویش از رحمت همیدون گنج پر نعمت

رخ از نور و خط از ظلمت لب از مرجان دل از مرمر


سمن بویی شبه مویی بلا جویی جفا گویی

پریزادی پریرویی پری چهری پری پیکر


دل آرامی دل آرایی غم انجامی غم افزایی

نکو نامی نکو رایی به حسن اندر جهان سرور


بپرداز این دل از رویی که گاه آمد که حق جویی

غزل چندین چرا گویی ز عشق آن بت دلبر


ثناجوی از غزل پاسخ کت این هر دو بود فرخ

غزل بر ماه زیبا رخ ثنا بر شاه نیک اختر


امیر عادل عالم که جود از کف او قائم

قوام دولت دائم نظام دین پیغبر


همه کردار او عبرت خرد را خدمتش فکرت

ملک نصر ملک سیرت سپهسالار حق گستر


نه خشمش را ز کس مانع نه رنج کس بدو ضایع

همی چون زهره ی طالع بتابد مدحش از دفتر


چو بیند مر هزاهز را نجوید مرد عاجز را

بسنبد دل مبارز را به تیر و نیزه و خنجر


به فخر از خلق بی همتا به فضل از خسروان یکتا

به دل معطی تر از دریا به کف کافی تر از کوثر


خرد را تاج و پیرایه ادب را جوهر و مایه

به دل با فخر همسایه به همت با قضا همبر


به پاکی چون دل بخرد تهی از غمش بری از بد

جهان را سایه ی ایزد امید راحت محشر


نخواهد جز همه رادی ازو گیتی بآزادی

بزرگان را بدو شادی بزرگی را بدو مفخر


به جای جنگ و خونریزش چو گردد تیز شبدیزش

به پیشش گاه آویزش چه یک مرد و چه صد لشکر


فعالش درخور نصرت خصالش زیور دولت

کمالش دفتر حکمت کلامش رشته ی گوهر


بساط رادی افکنده ز نعمت گیتی آگنده

شده نامش پراکنده ز چین تا گنگ و تا تستر


همش قدر و همش قدرت همش رای و همش رتبت

همش رحمت همش خدمت همش منظر همش مخبر


قضا را عزم او حاجب بقا را حزم او خاطب

بلا را رزم او نائب سخا را بزم او افسر


به حلم احنف به تن آرش به طبع آب و به خشم آتش

رهی جوی و رهی برکش رهی دار و رهی پرور


اساس عدل او محکم لباس فضل او معلم

هنر در فعل او مدغم خرد در لفظ او مضمر


ز غم جودش برات آرد سوی مرده حیات آرد

عدو را کی نجات آرد ز زخمش گر بود عنتر


که باشد جود را حاتم جز او از تخمه ی آدم

که هر دستش یکی عالم هر انگشتش یکی کشور


جوانمردی ازو حاصل خردمندی ازو کامل

جهانگیری بدو مایل جهانداری بدو بافر


ز جودش هر که بشتابد ز گیتی روی برتابد

به عمر نوح دریابد ز بحر جود او معبر


به باده افراه و پاداشن نبشته دو خط روشن

به تیغش بر که لاتأمن به گنجش بر که لاتحذر


ایا هر دشت و هر پشته به خون دشمن آغشته

به فضلت یک سخن گشته سراسر مومن و کافر


ز گنجت زائران قارون ز جنگت قلعه ها هامون

ز جودت بادیه جیحون ز خشمت سنگ خاکستر


تویی بر مردمان سائق تویی بر میهمان عاشق

تویی در قول ها صادق تویی در صدرها مهتر


دل مدحت سرای تو چنان گشت از عطای تو

که نشاسد سرای تو ز کان سیم و کان زر


خداوندا بزی شادان به رسم و سیرت رادان

ابا شادی تو آبادان به مشکین باده ی احمر


بگیر ای شاه آزاده ملک طبع و ملک زاده

ز دست دلبران باده بدین هرمزد و شهریور


بمان تا این جهان باقی به جای ملک مشتاقی

به بزم اندر تو را ساقی بتی چون لعبت بربر


به مجلس با خردمندان همیشه دو لبت خندان

دو چشمت سوی دلبندان دو گوشت سوی خنیاگر