چون خبر یابید جد مصطفی

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
چون خبر یابید جد مصطفی از حلیمه وز فغانش بر ملا وز چنان بانگ بلند و نعرهها که بمیلی میرسید از وی صدا زود عبدالمطلب دانست چیست دست بر سینه همیزد میگریست آمد از غم بر در کعبه بسوز کای خبیر از سر شب وز راز روز خویشتن را من نمیبینم فنی تا بود همراز تو همچون منی خویشتن را من نمیبینم هنر تا شوم مقبول این مسعود در یا سر و سجدهی مرا قدری بود یا باشکم دولتی خندان شود لیک در سیمای آن در یتیم دیدهام آثار لطفت ای کریم که نمیماند به ما گرچه ز ماست ما همه مسیم و احمد کیمیاست آن عجایبها که من دیدم برو من ندیدم بر ولی و بر عدو آنک فضل تو درین طفلیش داد کس نشان ندهد به صد ساله جهاد چون یقین دیدم عنایتهای تو بر وی او دریست از دریای تو من هم او را می شفیع آرم به تو حال او ای حالدان با من بگو از درون کعبه آمد بانگ زود که هماکنون رخ به تو خواهد نمود با دو صد اقبال او محظوظ ماست با دو صد طلب ملک محفوظ ماست ظاهرش را شهرهی گیهان کنیم باطنش را از همه پنهان کنیم زر کان بود آب و گل ما زرگریم که گهش خلخال و گه خاتم بریم گه حمایلهای شمشیرش کنیم گاه بند گردن شیرش کنیم گه ترنج تخت بر سازیم ازو گاه تاج فرقهای ملکجو عشقها داریم با این خاک ما زانک افتادست در قعدهی رضا گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم گه هم او را پیش شه شیدا کنیم صد هزاران عاشق و معشوق ازو در فغان و در نفیر و جست و جو کار ما اینست بر کوری آن که به کار ما ندارد میل جان این فضیلت خاک را زان رو دهیم که نواله پیش بیبرگان نهیم زانک دارد خاک شکل اغبری وز درون دارد صفات انوری ظاهرش با باطنش گشته به جنگ باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ ظاهرش گوید که ما اینیم و بس باطنش گوید نکو بین پیش و پس ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست باطنش گوید که بنماییم بیست ظاهرش با باطنش در چالشاند لاجرم زین صبر نصرت میکشند زین ترشرو خاک صورتها کنیم خندهی پنهانش را پیدا کنیم زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست در درونش صد هزاران خندههاست کاشف السریم و کار ما همین کین نهانها را بر آریم از کمین گرچه دزد از منکری تن میزند شحنه آن از عصر پیدا میکند فضلها دزدیدهاند این خاکها تا مقر آریمشان از ابتلا بس عجب فرزند کو را بوده است لیک احمد بر همه افزوده است شد زمین و آسمان خندان و شاد کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد میشکافد آسمان از شادیش خاک چون سوسن شده ز آزادیش ظاهرت با باطنت ای خاک خوش چونک در جنگاند و اندر کشمکش هر که با خود بهر حق باشد به جنگ تا شود معنیش خصم بو و رنگ ظلمتش با نور او شد در قتال آفتاب جانش را نبود زوال هر که کوشد بهر ما در امتحان پشت زیر پایش آرد آسمان ظاهرت از تیرگی افغان کنان باطن تو گلستان در گلستان قاصد او چون صوفیان روترش تا نیامیزند با هر نورکش عارفان روترش چون خارپشت عیش پنهان کرده در خار درشت باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش کای عدوی دزد زین در دور باش خارپشتا خار حارس کردهای سر چو صوفی در گریبان بردهای تا کسی دوچار دانگ عیش تو کم شود زین گلرخان خارخو طفل تو گرچه که کودکخو بدست هر دو عالم خود طفیل او بدست ما جهانی را بدو زنده کنیم چرخ را در خدمتش بنده کنیم گفت عبدالمطلب کین دم کجاست ای علیم السر نشان ده راه راست