آغاز تاریخ امیر شهاب الدوله مسعود ین محمود رَحمَةُالله عَلَیهِمَا

از کتاب: تاریخ بیهقی ، فصل مجلد ششم

همی گوید ابوالفضل محمدبن الحسین البیهقی رحمةالله علیه،هرچند این فصل ازتاریخ مسبوق است بدانچه(٢) بگذشت در ذکر، لکن در رتبه سابق است. ابتدا بباید دانست که امیرِ ماضی رحمةالله علیه شکوفهٔ نهالی بود که مُلک ازان نهال پیدا شد، و در رسید چون(٣) امیرِ(۴) شهید مسعود برتختِ ملک وجایکاهِ پدر بنشست.وآن افاضل(۵) که تاریخ امیرعادل سبکتکین را رضی الله عنه براندند از ابتدای کودکیِ وی تا آنگاه که به سرای البتگین افتاد، حاجب بزرگ و سپاه سالار سامانیان، و کارها درشت که بر وی بگذشت تا آنگاه که درجهٔ امارت غزنین یافت و در آن عِزّ گذشته شد و کار به امیر محمود رسید چنان که نبشته اند و شرح داده، و من نیز تا آخرِ عمرش نبشتم، آنچه بر ایشان بود، کرده اند(۶) و آنچه مرا دست داد به مقدارِدانش خویش(٧) نیز کردم، تا بدین پادشاه بزرگ رسیدم. ومن که فضلی ندارم و در درجهٔ ایشان نیستم چون مجتازان بوده ام تا اینجا رسیدم. و عرض من نه آن است که مردم این عصر را باز نمایم حالِ سلطان مسعود انارَالله بُرهانَهُ، که او را دیده اند و از بزرگی و شهامت و تفرّدِ وی در همه ادوات سیاست و ریاست واقف گشته. اما(٨) عرضِ من آن است که تاریخ پایه یی(٩) بنویسم و بنائی(۱۰) بزرگ افراشته گردانم

______________________________________________________

۱- مسعود... علیهما،K : مسعود ابن محمود ابن سبکتگین رحمة الله علیهم اجمعین. (از ذکر صورتهای غلط نسخه ها صرف نظر می شود).

٢- بدانچه، ت ق به جای: برآنچه.

٣- چون امیر. B: و چون. (مطلب مقتضی است که "چون" را متعلق به " در رسید" بگیریم؛ یعنی ملک با محمود شکوفه کرد و با مسعود به ثمر رسید).

۴- امیر شهید. M: سلطان شهید.

۵- افاضل، A: فاضل. (در A افعال و ضمیر راجع به این کلمه را، جز یک فعل، به صورت جمع آورده است).

۶- کرده اند، AK: کردند.                                              ٧- خویش، درF  نیست.

٧- اما عرض...بنائی، B: اما عرض آن است که پایهٔ کتاب خود بلند نمایم و بنای.

٩- تاریخ پایه یی ، شاید، تاریخ نامه یی(؟).                                ۱۰- بنائی، AK: بنامی. 






چنان که ذکر آخر روزگار باقی ماند. و توفیقِ اتمام آن از حضرت صمدیت خواهم والله ولیُّ التوفیق. و چون در تاریخ شرط کردم که در اول نشستن(۱) هر پادشاهی خطبه یی بنویسم، پس به راندنِ تاریخ مشغول گردم، اکنون آن شرط نگاه دارم بمشیَّةِ اللهِ و عَونِه(٢).


فصل 

چنان گویم که فاضل ترِ ملوک گذشته گروهی(٣) اند که بزرگتر بودند. و از آن گروه دو تن را نام برده اند؛ یکی اسکندرِ یونانی و دیگر اردشیرِ پارسی. چون(۴) خداوندان و پادشاهانِ ما ازاین دو بگذشته اند به همه چیزها باید دانست به ضرورت که ملوکِ ما بزرگترِ روی زمین بوده اند، چه اسکندر مردی بود که آتش وار(۵) سلطانیِ وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک وپس خاکستر شد.وآن مملکتهایِ بزرگ که گرفت و درآبادانی جهان که بگشت سبیلِ(۶) وی آن است که کسی بهر تماشا به جایها بگذرد. و از آن پادشاهان که ایشان را قهر کردچون آن خواست که اورا گردن نهادندوخویشتن راکهترِ وی خواندند راست بدان مانست که سوگندِ گران داشته است و آن را راست کرده است تا دروغ نشود. گِردِ عالم گشتن چه سود؟ پادشاه ضابط باید، که چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست به مملکتِ دیگر یازد وهمچنان بگذرد وآن را مهمل گذارد،همه زبانها را در گفتنِ آن که وی عاجز است مجال تمام داده باشد. بزرگتر آثارِ سکندر را که در کتب نبشته اند آن دارند که او دارا را که مَلِکِ عجم بود و فور را که مَلکِ هندوستان بود بکشت. و با هریکی ازین دو تن او را زلَّتی(٧) بوده دانند سخت زشت و بزرگ. زلَّتِ او با دارا آن بود که به نشابور در جنگ خویشتن را بر شبهِ رسولی به لشکر دارا برد. وی را بشناختند و خواستند که بگیرند اما(٨) بجست. و دارا را خود ثقاتِ او کشتند و کار زیر و زبر شد. و اما زلَّتِ با فور آن بودکه چون جنگ میانِ ایشان قائم شد و درازکشید،فوراسکندر رابه مبارزت خواست و هر دو با یکدیگر بگشتند، و روا نیست که پادشاه این خطر اختیار کند. و اسکندر مردی محتال و گربز بود، پیش از آن که نزدیکِ فور آمد حیلتی ساخت در کشتن فور به آن که از جانب لشکرِ فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد و از

________________________________________________________

۱- نشستن هر پادشاهی،M : نشستن بر تخت پادشاهی هر پادشاهی.

٢- و عونه ، M+: خطبهٔ موعود این است ففصلK : این است خطبهٔ موعود. 

٣- گروهی اند که، M: گروه اندک.                                   ۴- چون خداوندان،M : و خداوندان. 

۵- آتش وار، در غیر MA: آتش.   

۶- سبیل وی...بگذرد،B :سبیل وی در سبیل مملکت بزرگتر آن است که کسی آمد که بتماشا بر جائی بگذرد.FG : سبیل وی آن است که کسی آمد بتماشا برجاها( F: جا)بگذرد. K:سبیل وی آن است که کسی را مانست که بتماشا برجاها بگذرد. 

٧-  زلتی بوده دانند، NB: زلتی دانند. M: زلتی بود.F : ازالتی دانند.

٨- اما، در NCFB نیست.


آن جانب نگریست و اسکندر فرصت یافت و وی را بزد و بکشت. پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه، چنان که در بهار و تابستان ابر باشد، که به پادشاهانِ روی زمین بگذشته است وبباریده و باز شده،فَکأنَّه سحابةُ صَیفٍ عَن قَلیلٍ تَقشَّعُ. و پس از وی پانصد سال مُلکِ یونانیان که بداشت(۱) و بر روی زمین بکشید به یک تدبیرِ راست بود که ارسطاطالیس استاد اسکندر کرد و گفت مملکت قسمت باید کرد میان ملوک تا به یکدیگر مشغول می باشند و به روم نپردازند. و ایشان را ملوکِ طوائف خوانند. 

واما اردشیر بابکان: بزرگتر چیزی که از وی روایت کنند آن است که وی دولتِ شدهٔ عجم را باز آورد و سنّتی از عدل میان ملوک نهاد و پس از مرگِ وی گروهی بر آن رفتند. و لعمری(٢) این بزرگ بود و لیکن ایزد عزَّوجل مدتِ ملوک طوائف به پایان آورده بود تا اردشیر را آن کار(٣)بدان آسانی برفت.ومعجزاتی(۴)می گویند این دوتن را بوده است چنان که پیغمبران را باشد، وخاندان این دولت بزرگ را آن اثر ومناقب بوده است که کسی(۵) را نبود(۶) چنان که درین تاریخ بیامد ودیگر نیز بیامد. پس اگرطاعتی یا حاسدی گوید که اصلِ بزرگانِ این خاندان بزرگ از کودکی آمده است، خامل ذکر جواب او آن است که تا ایزد عزَّذِکرُه آدم را بیافریده است تقدیرچنان کرده است که مُلک را انتقال می افتاده(٧)است ازین امّت بدان امّت و ازین گروه بدان گروه. بزرگتر گواهی براین چه می گویم کلامِ آفریدگار است جلّ جلالهُ و تقدَّسَت اَسماؤُهُ که گفته است: قُل اللهُمَّ مالِکَ المُلکِ تُؤتِی المُلکِ مَن تَشاءُ وتَنزِعُ المُلکَ مِمَّن تَشاءُ و تُعزُّ مَن تَشاءُ وتُذلُّ مَن تَشاءُ بِیَدکَ الخَیرُ انَّکَ عَلَی کلَّ شیءٍ قَدیر. پس بباید دانست که برکشیدنِ تقدیر ایزد عزَّذِکرُه پیراهنِ مُلک از گروهی(٨) و پوشانیدن در گروهِ دیگر اندران حکمتی(٩) است ایزدی و مصلحتی(۱۰) عام مر خلقِ رویِ زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز مانده است، وکس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا(۱۱) به گفتار [چه] رسد*.و هرچند این قاعده درست و راست است و ناچاراست راضی بودن به قضایِ خدای عزَّوجل،خردمندان اگر اندیشه را برین کارِ پوشیده گمارند واستنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند، ایشان را مقرّر گردد که آفریدگار جلَّ جلالهُ عالِم اسرار است که کارهای نابوده را بداند، و در علمِ غیب او برفته است که در جهان در(۱٢) فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که ازان مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و آن 

_______________________________________________________

۱- بداشت، یعنی داوم یافت.                                      ٢- لعمری، کذا در FA . بقیه: بعمری. 

٣- کار بدان آسانی،M : کار آسان .                             ۴- معجزاتی می گویند، BA: معجزاتی که می گویند.

۵- کسی را، A+: از دیگر ملوک.                              ۶- نبود.KA ، نبوده.

٧- می افتاده است، :KMGA می افتد.                         ٨- از گروهی، درCNBF  نیست.MK : از یکی گروه. 

٩- حکمتی، ت ق به جای: حکمت.                             ۱۰- مصلحتی، در غیر A : مصلحت. 

۱۱- تا به گفتار، کذا در A . در C: و تا به گفتار ، بقیه: و یا به گفتار. 

۱٢- در فلان، کذا در FCN.BA : در فلان، M: و فلان.


زمین را برکت و آبادانی، و قاعده های استوار می نهد چنان که چون ازان تخم بدان مرد رسید چنان گشته(۱) باشد که مردم روزگارِ وی وضیع و شریف او را گردن نهند م مطیع و منقاد باشند و دران طاعت هیچ خجلت را به خویشتن راه ندهند. وچنان که این پادشاه را پیدا آرد، با وی گروهی مردم در رساند اعوان و خدمتکاران وی که فراخورِ وی باشند، یکی از دیگر مهترتر(٢) و کافی تر و شایسته تر و شجاع تر و داناتر، تا آن بقعت و مردمِ آن بدان پادشاه و بدان یاران آراسته تر گردد تا آن مدت که ایزد عزَّوجل تقدیر کرده باشد. تبارکَ الله احسنُ الخالقین. 

و از آنِ پیغمبران صلواتُ الله علیهم اجمعین همچنین رفته است از روزگارِ آدم علیه السلام تا خاتمِ انبیا مصطفی علیه السلام. و بباید نگریست که چون مصطفی علیه السلام یگانهٔ روی زمین بود،او را یاران بر چه جمله داد که پس از وفاتِ وی چه کردند و اسلام به کدام درجه رسانیدند چنان که در تواریخ و سیر پیداست، وتا رَستخیز این شریعت خواهد بود هر روزی قوی تر و پیداتر و بالاتر و لو کَرِهَ المُشرکون.

و کار دولتِ ناصریِ یمینی حافظی معینی که امروز ظاهر است و سلطانِ معظّم ابوشجاع فرخ زاد ابن ناصر(٣)دین الله اَطالَ اللهُ بَقاءَهُ آن را میراث دارد، میراثی حلال،هم برین جمله است.ایزد عزَّذِکرُه چون خواست که دولتِ(۴)بدین بزرگی پیدا شود برروی زمین،امیر عادل سبکتگین را از درجهٔ کفر به درجهٔ ایمان رسانید و وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید تا ازان(۵)اصلِ درختِ مبارک شاخها پیدا آمد به بسیار(۶)درجه ازاصل قوی تر.بدان شاخها اسلام بیاراست و قوت خلفای پیغمبرِ اسلام در ایشان بست، تا چون نگاه کرده آید محمود و مسعود-رحمةالله عَلَیهِمَا- دوآفتاب روشن بودند پوشیدهٔ صبحی وشفقی که چون آن صبح(٧) و شفق برگذشته(٨) است روشنیِ آن آفتابها پیدا آمده است. و اینک از آن آفتابها چندین(٩) ستارهٔ(۱۰) نامدار وسیارهٔ تابدار بی شمار حاصل گشته است. همیشه این دولت بزرگ پاینده باد هر روزی قوی تر علی رغمِ الاعداءِ وَالحاسِدین.

و چون ازین فصل فارغ شدم آغاز فصلی(۱۱) دیگر کردم چنان که بر دلها نزدیکتر باشد

_______________________________________________________

۱- گشته، کذا در B. در حاشیهٔ A  بقلم مصحح: کشته به کاف تازی و کسر باید خواند.

٢- مهترتر،کذا در اکثر نسخه ها.  BA: مهتر. شاید: بهتر. 

٣- ناصر دین الله. NMKA: ناصرالدین،C : ناصر لدین (کذا) .

۴- دولت،M : دولتی.

۵- از آن اصل درخت مبارک، شاید: از اصل آن درخت مبارک. یا: آن اصل مبارک.

۶- به بسیار درجه، M: بسیار.                                    ٧- آن صبح، کذا در BA. بقیه: از صبح.

٨- برگذشته، کذا در اکثر. A: گذشته.                            ٩- چندین. B: چندان.

۱۰- ستاره... بی شمار A:ستارهٔ تابدار بی شمار. N: نیاث (؟) نامدار و آبدار بی شمار.

۱۱- فصلی، در غیر A: فصل.



و گوشها آن را زودتر دریابد و بر خِرد رنجی بزرگ نرسد(۱). بدان که خدای تعالی قوّتی به پیغمبران صلوات(٢) الله علیهم اجمعین داده است و قوّت دیگر به پادشاهان، و بر روی زمین واجب کرده که بدان دو قوّت بباید گروید و بدان راهِ راست ایزدی بدانست. و هرکس که آن را فلک و کواکب وبروج داند آفریدگار را ازمیانه بردارد ومعتزلی و زندیقی و دهری باشد و جای او دوزخ(٣) بود، نعوذ باللهِ من الخذلان. پس قوّتِ پیغمبران علیهم السلام(۴) معجزات آمد یعنی چیزهای که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند، و قوّتِ پادشاهان اندیشهٔ باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق با فرمانهای ایزد تعالی، که فرق میان پادشاهان مؤیَّد موفَّق و میان خارجی متغلَّب آن است که پادشاهان را چون دادگر(۵) و نیکوکردار(۶) و نیکوسیرت ونیکوآثار باشند، طاعت باید داشت و گماشتهٔ به حق باید دانست، و متغلَّبان را که ستمکار و بدکردار باشند، خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد. و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار(٧) را بدان بسنجند(٨) و پیدا شوند، وبه ضرورت بتوان دانست که ازان دوتن کدام کس را طاعت باید داشت. و پادشاهانِ ما را-آن که گذشته اند ایزدشان بیامرزاد وآنچه برجای اند باقی داراد-نگاه باید کرد تا احوالِ ایشان برچه جمله رفته است و می رود در عدل و خوبیِ سیرت و عفت و دیانت و پاکیزگیِ روزگار ونرم کردنِ گردنها و بقعتها وکوتاه کردن دستِ متغلَّبان و ستمکاران، تا مقرّر گردد که ایشان برگزدیگانِ آفریدگار جل جلالهُ و تقدَّسَت اسماؤه بوده اند(٩) و طاعتِ ایشان فرض بوده است وهست.اگر دراین میان غَضاضتی به جایِ این پادشاهان ما پیوست تا ناکامی دیدند و نادره یی افتاد که درین جهان بسیار دیده اند، خردمندان را به چشمِ خرد می باید نگریست وغلط را سویِ خود راه نمی باید داد،که تقدیرآفریدگار جل جلالهُ که درلوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر بیابد،ولا مَرَدَّ لِقَضائِهِ عزَّذِ کرُه.وحق را همیشه حق می باید دانست و باطل را باطل، چنان که(۱۰) گفته اند ((فالحقَّ حقٌّ و اِن جهِلَهُ الوَری، والنَهار نَهارٌ و اِن لَم یَرَهُ الاعمی.)) و أسألُ اللهَ تعالی أن یَعصِمَنا وَ جَمیعَ المُسلمینَ مِنَ الخَطاءِ والزَّلَلِ بطَؤلِه وَجودِه و سِعَةِ رَحمَةِ.

و چون از خطبه فارغ شدم واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهان را به کار 

_______________________________________________________

۱- نرسد. در غیر GNCFاینجا به صورت عنوان افزوده دارند: فصل دیگر ( یا: فصل دیگر این است) و ظاهراً این عنوانهای فصلی الحاقی باشد، چون در نسخه های معتبرتری که ذکر شد نیست.

٢- صلوات...اجمعین، درA  نیست.                                      ٣- دوزخ. MAK: در دوزخ.

۴- علیهم السلام، درA  و بعضی از نسخه های دیگر: علیه السلام. در M هیچ یک نیست.

۵- دادگر. M: داد ده. BNCF: داد داده.                                ۶- نیکوکردار،B : نیکوکار.

٧- و بدکردار، در غیر M بی واو.                                       ٨- بسنجند، M: سنجیده.

٩- بوده اند.C : بودند.

۱۰- چنان که گفته اند، A: چنان که گفته اند شعر. M: چنان که شاعر گوید فصل دیگر شعر. بقیه: چنان که شاعر گوید شعر (و پیداست که عبارت عربی بعد شعر نیست).

آید و هم دیگران را، تا هرطبقه به مقدارِ دانش خویش از آن بهره بردارند. پس ابتدا کنم بدان که باز نمایم که صفتِ مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که او را فاضل گویند، و صفتِ مردمِ ستمکارچیست تا ناچار او را جاهل گویند،ومقرر گردد که هرکس که خردِ او قوی تر، زبانها در ستایشِ او گشاده تر، و هر که خردِ وی اندک تر، او با چشمِ مردمان سبک تر. 


فصل 

حکمایِ بزرگتر که در قدیم بوده اند چنین گفته اند که از وحیِ قدیم که ایزد عزَّوجل فرستاد به پیغمبرِ آن روزگار آن است که مردم راگفت که ذاتِ خویش بدان،که چون ذات خویش(۱) را بدانستی چیزها را دریافتی.وپیغمبرِ(٢)ما علیه السلام گفته است:مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ ربَّه، و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار، که هرکس که خویشتن را نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست؟ وی از شمار بهائم است بلکه نیز(٣) بتر از بهائم، که ایشان را تمیز(۴) نیست و وی را هست. پس چون نیکو اندیشه کرده آید، در زیرِ این کلمهٔ بزرگِ سبک(۵) وسخنِ کوتاه بسیارفایده است که هرکس که اوخویشتن را بشناخت که او زنده است وآخر به مرگ ناچیزشود وباز به قدرتِ آفریدگارجل جلالهُ ناچار ازگور برخیزد و آفریدگارِ خویش را بدانست و مقرّر گشت که آفریدگار چون آفریده نباشد، او را دینِ راست و اعتقاد درست حاصل گشت. و آنگاه وی بداند که مرکَّب است از چهار چیز که تن او بدان به پای است وهرگاه که یک چیز ازآن را خلل افتاد ترازویِ راست نهاده بگشت ونقصان پیدا آمد.  

و در این تن سه قوّت است یکی خرد و سخن، و جایش سر به مشارکت دل؛ و دیگر خشم، جایگاهش دل؛ وسه دیگر آرزو و جایگاهش جگر. وهریکی را ازین قوتها محل نفسی دانند، هرچند مرجع آن با یک تن است. وسخن اندر آن باب دراز است که اگر به شرحِ آن مشغول شده آید غرض(۶)گُم شود پس به نکت(٧)مشغول شدم تا فایده پیدا آید.اما قوّتِ خرد و سخن، او را در سر سه جایگاه است؛ یکی را تخیُّل گویند، نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید؛ و دیگر درجه آن است که تمیز(٨) تواند کرد و نگاه داشت(٩). پس ازین تواند دانست حق را از باطل و نیکو را از زشت وممکن را از ناممکن؛ و سوم درجه آن است که هرچه 

________________________________________________________

۱- خویش را، M: خود.                                             ٢- پیغمبر ما. KB: پیغمبر. 

٣- نیز، در BA نیست.                                              ۴- تمیز، BF: تمییز. K به حک و اصلاح:  نشر.

۵- سبک ، درK  نیست، در A : سبک سخن( به جای سبک و سخن).

۶- غرض ،A+ : در میان.                                          ٧- نکت،B : نکته.

٨- تمیز، B: تمییز. 

٩- نگاه داشت پس ازین. [ احتمال می دهم که این عبارت به سهو قلم اینجا افتاده و انعکاس سطر بعد است. یعنی اصل چنین بوده است: تمیز تواند کرد و تواند دانست حق را الخ].




بدیده باشد فهم تواند کرد و نگاه داشت.پس ازین بباید دانست که ازین قیاس میانه بزرگوارتر است که او چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند و قضا و احکام به وی است، و آن نخستین چون گواه عدل(۱) و راست گوی است که آنچه شنود(٢) و بیند با حاکم گوید(٣) تا تا او به سومین دهد و چون باز خواهد ستانَد. این است حال نفسِ گوینده. و اما نفسِ خشم گیرنده؛ به وی است نام وننگ جُستن و ستم ناکشیدن، وچون بروی ظلم کنند به انتقام مشغول بودن. و اما نفسِ آرزو؛ به وی است دوستیِ طعام و شراب و دیگر لذتها.

پس بباید دانست نیکوتر که نفسِ گوینده پادشاه است، مستولیِ(۴) قاهرِ غالب، باید که او را عدلی و سیاستی باشد سخت تمام و قوی نه چنان که ناچیز(۵) کند، و مهربانی نه چنان که به ضعف ماند وپس خشم لشکرِاین پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد وثُغور را استوار کند و دشمنان را بِرَماند و رعیت را نگاه دارد. باید که(۶) لشکر ساخته باشد و با ساختگی او را فرمان بُردار. و نفسِ آرزو و رعیتِ این پادشاه است(٧).باید که از پادشاه ولشکر بترسند(٨) ترسیدنی تمام و طاعت دارند. و هر مرد که حالِ وی برین جمله باشد که یاد کردم و این سه قوّت رابه تمامی به جای آرد چنان که برابرِ یکدیگرافتد به وزنی راست،آن مرد رافاضل(٩) و کاملِ(۱۰) تمام خرد خواندن رواست.پس اگر درمردم یکی ازاین قُوا بر دیگری غلَبه دارد آن جا ناچار نقصانی آید به مقدارِ غلبه.وترکیبِ مردم را چون نیکونگاه کرده آید بهائم اندران با وی یکسان است لکن(۱۱)مردم را که ایزد عزَّذکرُه این دو نعمت که علم(۱٢)است وعمل عطا داده است، لاجرم از بهائم جداست و به ثواب و عقاب می رسد. پس اکنون به ضرورت بتوان دانست که هرکس که این درجه یافت بروی واجب گشت که تن خویش را زیر سیاست خود دارد تا بر راهی رود هرچه ستوده تر، و بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است تا هرچه ستوده تر سوی آن گراید و از هرچه نکوهیده تر ازان دور شود و بپرهیزد. 

و چون این حال گفته شد اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده می آید. 

________________________________________________________

۱- عدل و راست گوی است، A: عدل است و راست گو.K : عدل و راستگویی است.

٢- شنود. F: شود.

٣- گوید تا او...ستاند. کذا در K . نسخه های دیگر فقط دارند: گوید تا چون باز خواهد باز دهد (یا: دهد)، و ظاهراً در این نسخه ها چیزی از عبارت افتاده است. 

۴- مستولی، M: مستولی و.                                                ۵- ناچیز. NCM: تأخیر. 

۶- باید که، M: و باید که.                                                  ٧- پادشاه است،FB : این پادشاه راست.

٨- بترسند. F: بترسد (و در جملهٔ بعد بصیغهٔ جمع: دارند) .

٩- فاضل الخ، F: فاضل گویند و کامل تمام خرد خواندن رواست. 

۱۰- کامل تمام، A: کامل و تمام.

۱۱- لکن، در غیرK : لیک. شاید کلمهٔ "که" بعد از "مردم را" زائد و سهو قلم باشد.

۱٢- علم است و عمل،F : عمل و علم است.




وآن را نشانیهاست که بدان نشانیها بتوان دانست نیکو و زشت.باید که بیننده(۱) تأمُّل(٢) کند احوالِ مردمان را،هرچه ازایشان او را نیکو می آید بداند که نیکوست و پس حالِ خویش را با آن مقابله کند که اگر بران جمله نیابد بداند که زشت است،که مردم عیب خویش را نتواند دانست. و حکیمی(٣) به رمز وانموده است که هیچ کس را چشمِ عیب بین نیست، شعر: 

اَری کُلَّ اِنسانٍ یَری عَیبَ غَیرِه             و یَعمیَ عَن العَیبِ الّذی هُوَ فیه

و کلُّ امریءٍ تَخفی عَلیه عُیُوبُه             وَ یَبدُو  لَه  العَیبُ  الَّذی   لأخیه

و چون مرد افتد با خردی تمام وقوّتِ خشم و قوّتِ آرزو بر وی چیره گردند(۴) تا قوّت خرد منهزم گردد و بگریزد ناچار این کس درغلط افتد. وباشد که داند که اومیانِ دو دشمن بزرگ افتاده است و هر دو از خردِ وی قوی ترند و خرد را بسیار حیله باید کرد تا با این دو دشمن برتواند آمد که گفته اند ویلٌ للقویَّ بین الضعیفَین. پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی توان دانست که حال چون باشد، و آنجا معایب و مثالب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان ماند. و حکما تنِ مردم تشبیه کرده اند به خانه یکی که اندران خانه مردی و خوکی و شیری باشد، و به مرد خرد خواستند و به خوک آرزوی و به شیر خشم، وگفته اند ازین(۵) هرسه هر که به نیروتر خانه اوراست. و این حال را به عیان می بینند و به قیاس می دانند، که هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردنِ حرص و آرزو بتواند شکست رواست که او را خردِ خردمندِ خویشتن دار گویند، و آن کس که آرزوی وی به تمامی چیره تواند شد چنان که همه سویِ آرزوی گراید وچشمِ خودش نابینا مانَد،اوبه منزلتِ خوک است.همچنان که آن کس که بر وَی دست یابد و اندرآن خشم هیچ سویِ ابقا و رحمت نگراید(۶) به منزلتِ شیر است.

و این مسأله ناچار روشن تر باید کرد: اگر طاعتی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی، خدای عزَّوجل درتنِ مردم نیافریدی.جواب آن است که آفریدگار را جلَّ جلالُه درهرچه آفریده است مصلحتی است عام و ظاهر. اگر آرزو نیافریدی کس سویِ غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که در او بقای نسل است نگرایستی و مردم نماندی و جهان ویران گشتی و اگر خشم نیافریدی هیچ کس روی ننهادی سویِ کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن و به مکافات مشغول بودن وعیال ومالِ خویش(٧)ازغاصبان دورگردانیدن،ومصلحت یکبارگی منقطع گشتی.اما چنان باید و ستوده آن است که قوّت آرزو و قوّت خشم درطاعتِ قوّت خرد 

___________________________________________________________

۱- بیننده، BF+: نیکو.                                                   ٢- بیننده تأمل، N: بینند و تأمل.

٣- حکیمی، N+: خوش.     

۴- گردند... ناچار، کذا در  NFB. درCA  و بعضی دیگر: گردند قوة خرد منهزم گردد و بگریزد و ناچار. در M مانند متن با این تفاوت: گروند و قوة خرد الخ.

۵- از این هر سه هر که، کذا در M.KA : ازین سه هر یکی. NCFB: ازین هر سه تن هرکه.

۶- نگراید، A+: وی.                                                      ٧- خویش، M: خرد.N : خویش را.



باشند، هر دو را به منزلت ستوری داند(۱) که بر آن نشیند و چنان که خواهد می راند و می گرداند، واگر رام و خوش پشت نباشد به تازیانه بیم می کند در وقت، و وقتی که حاجت آید می زند، وچون آرزوآید سگالش(٢)کند و بر آخورش استوار ببندد چنان که گشاده نتواند شد، که اگر گشاده شود خویشتن را هلاک کند وهم آن کس را که بر وَی بود. وچنان باید که مرد بداند که این دو دشمن که با وی اند دشمنانی اند که از ایشان صعب تر و قوی تر نتواند بود، تا همیشه ازایشان برحذر می باشد که مبادا وقتی اورا بفریبانند وبدو نمایند که ایشان دوستان وی اند، چنان که خِرد است،تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست وبه کسی ستمی رساند وچنان داند که داد کرده است.و هرچه خواهد کرد برخرد که دوستِ به حقیقت اوست عرضه کند تا از مکرِ این دو دشمن ایمِن باشد. 

و هر بنده که خدای عزَّوجل او را خردی روشن عطا داد و با آن خرد که دوستِ به حقیقت اوست احوال عرضه کند،وبا آن خرد دانش یار شود واخبارِ گذشتگان را بخواند و بگردد(٣) وکار زمانهٔ خویش نیز نگاه کند،بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکرداری(۴)چیست و سرانجام هر(۵) دو خوب است یا نه و مردمان چه گویند و چه پسندند وچیست که از مردم یادگار ماند نیکوتر. 

و بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که بر راهِ صواب بروند اما(۶) خود بر آن راه که نموده است نرود.و چه(٧)بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند ونهی از منکر وگویند بر مردمان که فلان کار نباید کرد وفلان کار بباید کرد،وخویشتن را ازان دور بینند، همچنان که بسیار طبیبان اند که گویند فلان چیز نباید خورد که ازان چنین(٨) علّت به حاصل آید و آنگاه ازان چیز بسیار بخورند. ونیز فیلسوفان هستند- وایشان را طبیبان اخلاق دانند- که نهی کنند از کارهای سخت زشت و جایگاه چون خالی شود آن کار بکنند. و جمعی(٩) نادان که ندانند که غوروغایتِ چنین کارها چیست چون نادانند معذوراند،ولکن دانایان که دانند معذور نیستند. و مرد خردمند با عزم و حزم آن است که او به رأی روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت(۱۰).

_____________________________________________________

۱- داند، M: دارند. F: دادند. شاید: دارد.

٢-سگالش.شیدن:شکالش(شکال+شین ضمیر)ازشکال بر زون کتاب به معنی بندی که برپای ستور بندند،کما فی القاموس.  

٣- بگردد، کذا در FNB. نسخه های دیگر: بکرود، بکرد. شاید: نگرد و در کار الخ.

۴- بدکرداری چیست، درA  نیست.                                        ۵- هر دو، A+: چون است.

۶- اما خود...نرود، B: اما بران راه صواب نرود.                       ٧- و چه بسیار، F: چه بسیار، B: که بسیار.

٨- چنین،C : چنان.

٩- و جمعی...چیست،M : که جمعی نادان ندانند که غور کار و نهایت چنین افعال و کردار چیست. CK: که جمعی نادان ندانند غور و غایت چنین کارها چیست، در N "جمعی نادان که " نیست.

۱۰- با جمعیت، کذا در AB ، در CMG : با ححمیّت.N: به حمیّت. شاید جمله چنین باشد: با رای روشن به دل یکی باشد به حقیقت. 



و حمیّت آروزی*مُحال را بنشاند. پس اگر مرد از قوّت عزم خویش مساعدتی تمام نیابد، تنی چند بگزیند هرچه ناصح تر و فاضل تر که او را باز می نمایند عیبهای وی، که چون وی مجاهدت با دشمنان قوی می کند که در میان دل و جان وی جای دارند اگر از ایشان عاجز خواهد آمد(٢) با این ناصحان مشاورت کند تا روی صواب او را بنمایند، که مصطفی علیه السلام گفته(٣) است: المؤمِنُ مِرأةُ المؤمِنُ.و جالینوس- و او بزرگتر حکمای عصر خویش بود چنان که نیست همتا آمد درعلم طب و گوشت وخون و طبایع تن مردمان و نیست همتاتر بود در معالَجت اخلاق و وی را در آن رسائلی است سخت نیکو در شناختن هرکسی خویش را که خوانندگان را از آن بسیار فائده باشد و عمدهٔ این کار آن(۴) است- [گفته است] که(۵) ((هرآن بخرد که عیب خویش را نتواند دانست و درغلط است واجب چنان کند که دوستی را ازجملهٔ دوستان برگزیند خردمندتر و ناصح تر و راجح تر،وتفحص احوال وعادات و اخلاق خویش را بدو مُفوَّض کند تا نیکو و زشت او بی محابا با(۶) او باز می نماید. و پادشاهان از همگان بدین چه می گویم حاجتمندتراندکه فرمانهای ایشان چون شمشیربُرّان است وهیچ کس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند،وخطائی که ازایشان رود آن را دشوار در توان یافت.)) و دراخبار ملوک عجم خواندم ترجمهٔ ابن مُقفّع که بزرگتر و فاضل ترِپادشاهان ایشان عادت داشتند[که] پیوسته به روز و شب تا آنگه که بخفتندی با ایشان خردمندان بودندی نشسته از خردمندترانِ روزگار*، بر ایشان چون زمامان(٧) و مشرکان، که ایشان را باز می نمودندی چیزی که نیکو رفتی وچیزی که زشت رفتی ازاحوال وعادات وفرمانهای(٨)آن گردن کشان که پادشاهان بودند، پس چون(٩) وی را شهوتی بجنبد(۱۰) که آن زشت است وخواهد که آن حشمت وسطوت براند که اندران ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان آن را دریابند و محاسن و مقابح آن او را باز نمایند و حکایات و اخبار ملوک گذشته با وی بگویند و تنبیه وانذار کنند از راه شرع، تا او آن را به(۱۱)خِرد وعقل خود استنباط کند وآن خشم و سطوت سکون یابد و آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آید برآن رود(۱٢)، چه وقتی که او

___________________________________________________

۱- حمیت آرزوی، شاید: حدت آرزوی. رک.  ت.             ٢- خواهد آمد،A: آید. M: آمد. K: آمد خواهد.

٣- گفته، B: فرموده.                                              ۴- آن است، M: این است.

۵- که هر آن بخرد الخ، از اینجا سخن جالینوس است.         ۶- با او باز می نماید،M: به او می نماید.N: با او باز نماید. 

٧- زمامان، کذا در BG . درA : ندیمان.  درK  "چون زمامان و مشرفان " نفسِ.

٨- فرمانهای... وی را، M: و فرمانهای که می دادند و در وقتی که وی را.

٩- پس چون، N: چون شاید:تاچون.محتمل است که جمله یی ازاینجا افتاده باشد چنین:پس ایشان رادستوری بودی که چون.

۱۰- بجنبد. درA این فعل و فعلهای جمله های بعدی تا "بر آن رود" (رادهٔ ۱٢) همه به صورت ماضی استمراری است: بجنبیدی...براندی... بر آن رفتی.

۱۱- به خرد...چه وقتی. M : به خرد رجوع نموده به عقل خود استنباط نمودی و آن خشم و سطوت سکون یافته و آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بران رفتی پس وقتی که.

۱٢- رود چه وقتی ، N: رود مثل آن پادشاه جبار و کامران و وقتی. 

در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی گشته باشد و او حاجتمند شد(۱) به طبیبی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند.

و مردمان را،خواهی پادشاه وخواهی جز پادشاه، هرکسی را نَفسی است وآن را روح گویند، سخت بزرگ و پرمایه، و تنی است که آن را جسم گویند،سخت خُرد و فرومایه. وچون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری یی که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید، سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند، هر که خردمندی که این نکند بد اختیاری(٢) که او کرده است که مهم تر را فرو گذاشته است و دست در نامهم تر زده است. و چنان که آن طبیبان را داروها و عقاقیر است و از هندوستان و هرجا آورده، این طبیبان را نیز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسندیده، چه دیده و چه از کتب خوانده. 

و چنان خواندم در اخبار سامانیان که نصر احمد سامانی هست ساله بود که از پدر بماند، که احمد را به شکارگاه بکشتند ودیگر روز آن کودک را برتخت مُلک بنشاندند به جای پدر. آن شیربچّه ملک زاده یی سخت نیکو برآمد و برهمه آداب ملوک سوار شد وبی همتا آمد.اما در وی شرارتی و زعارتی و سطوتی(٣) و حشمتی به افراط(۴) بود، وفرمانهای عظیم می داد از سر خشم، تا مردم از وی در رمیدند(۵). و با این همه به خرد رجوع کردی و می دانست که آن اخلاق سخت ناپسندیده است.

یک روز خلوتی کرد با بلعمی که بزرگتر وزیر(۶)وی بود،وبوطیَّبِ مُصعَبی صاحب دیوان رسالت- وهر دو یگانهٔ روزگار بودند در همهٔ ادواتِ فضل- و حالِ خویش به تمامی با ایشان براند و گفت من می دانم که این(٧) که از من می رود خطائی بزرگ است، و لکن با خشمِ خویش برنیایم و چون آتشِ خشم بنشست پشیمان می شوم و چه سود دارد، که گردنها زده باشند و خانمانها(٨) بکنده و چوب بی اندازه به کار برده، تدبیرِ این کار چیست؟ ایشان گفتند مگر صواب آن است که خداوند ندیمانِ خردمندتر(٩)ایستاند(۱۰) پیشِ خویش که درایشان با خردِ تمام که دارند رحمت و رأفت وحلم باشد، ودستوری دهد ایشان راتا بی حشمت چون که خداوند درخشم شودبه افراط شفاعت کنند وبه تلطُّف آن خشم رابنشانند وچون نیکویی فرماید آن چیزرا درچشمِ وی بیارایند تا زیادت فرماید.چنان دانیم که چون برین جمله باشد این کار

______________________________________________________

۱- شد، MA: شود. در FN هیچ یک نیست.                     ٢- بداختیاری. M: بد اختیار. 

٣- سطوتی و حشمتی، M: حشمتی و خشمی. شاید: سطوتی و خشمی.

۴- به افراط بود، G: به افراط بسی بود.                          ۵- در رمیدند. NCMG: در رمید. 

۶- وزیر وی. کذا درA . بقیه: وزیری.                            ٧- این که، اکثر نسخه ها: اینک.

٨- خانمانها،M: خانها.                                               ٩- خردمندتر،A: خردمند را.

۱۰- ایستاند، ت ق به جای: ایستاداند. که در همه نسخه هاست جزG  که دارد: ایستاده اند.



به صلاح بازآید.

نصرِ احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفتِ ایشان را بپسندید و احماد کرد برین چه گفتند، وگفت من چیزی دیگر بدین پیوندم تا کار تمام شود وبه مغلَّظ(۱) سوگند خورم که هر چه من در خشم فرمان دهم تا سه روز آن را امضا نکنند تا درین مدت آتشِ خشم من سرد شده باشد و شفیعان را سخن به جایگاه افتد و آنگاه نظر کنم برآن و برسم(٢)، که اگر آن خشم به حق گرفته باشم چوب چندان زنند که کم(٣) از صد باشد و اگر به ناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را و برداشت کنم آن کسان را که در بابِ ایشان سیاست فرموده باشم، اگر لیاقت(۴) دارند بر داشتن را. واگر(۵) عقوبت بر مقتضای شریعت باشد،چنان که قضاة حکم کنند برانند. بلعمی گفت و بوطیّب که: هیچ نماند و این کار به صلاح بازآمد. 

آنگاه فرمود و گفت: باز گردید و طلب کنید در مملکتِ من خردمندترِ مردمان را، و چندان عدد که یافته آید به درگاه آرند، تا آن چه فرمودنی است بفرمایم(۶). این دو محتشم بازگشتند سخت شادکام، که بلائی بزرگتر ایشان را بود،و تفحص کردند جملهٔ خردمندان مملکت را، و از جمله هفتاد و اند تن را به بخارا(٧) آوردند که رسمی(٨) و خاندانی و نعمتی داشتند، و نصرِاحمد را آگاه کردند. فرمود که این هفتاد واند تن را که اختیار کرده اید، یک سال ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. و همچنین کردند تا از میانِ آن قوم سه پیر بیرون آمدند خردمندتر و فاضل تر و روزگار دیده تر. و ایشان را پیش نصر احمد آوردند ونصر یک هفته ایشان را می آزمود.چون یگانه یافت رازخویش با ایشان بگفت و سوگندِ سخت گران نسخت کرد به خطِ خویش و بر زبان براند، وایشان را دستوری داد به شفاعت کردن درهر بابی وسخن فراخ تر بگفتن. ویک سال برین برآمد.نصر احنفِ قیسِ(٩) دیگر شده بود درحلم چنان که بدو مثل زدن، واخلاق ناستوده به یکبار از وی دور شده بود.

این فصل نیزبه پایان آمد وچنان دانم که خردمندان-هرچند سخن دراز کشیده ام(۱۰)- بپسندند که هیچ نبشته نیست که آن به یکبار خواندن نیرزد و پس ازین عصر مردمانِ دیگر عصرها با آن(۱۱) رجوع کنند و بدانند.و مرا مقرر است که امروز(۱٢) که من این تألیف می کنم،  

_________________________________________________________

۱- به مغلظ، NF: به مغلظه.                                          ٢- پرسم، NMG: برسم.

٣- کم از صد، کذا در MKGA . در NFB : کم از حد.C : کم از جدا(؟).

۴- لیاقت، N: طاقت.                                                   ۵- و اگر عقوبت،BAFG: و دیگر عقوبت.

۶- بفرمایم؛ AG: بفرمائیم.                                            ٧- به بخارا،N: هنجار (؟).

٨- رسمی... داشتند،A : اسمی و رسمی و خاندانی داشتند. 

٩- قیس، درN: نیست.                                                 ۱۰- کشیده ام، MA: کشیدم.

۱۱- با آن، NM: بآن. 

۱٢- امروز که من این تألیف، FM: امروز من که این تألیف.GKC : امروز من این که تألیف.N: امروز من این تألیف. 




درین حضرت بزرگ- که همیشه باد- بزرگان اند که اگر به راندنِ تاریخِ این پادشاه مشغول گردند تیر به نشانه زنند و به مردمان نُمایند که ایشان سواران اند و من پیاده و من با ایشان در پیادگی کند و با لنگی منقرس(۱) و چنان واجب کندی که ایشان بنوشتندی(٢) و من بیاموزمی(٣) و چون سخن گویندی من بشنومی. و لکن چون دولت ایشان را مشغول کرده است تا از شغلهایِ بزرگ اندیشه می دارند و کفایت می کنند و میان بسته اند تا به هیچ حال خللی نیفتد که دشمنی و حاسدی و طاعنی شاد شود و به کام رسد، به تاریخ راندن و چنین احوال و اخبار نگاه داشتن و آن را نبشتن چون توانند رسید و دلها اندران چون توانند بست؟ پس من به خلیفتیِ ایشان این کار را پیش گرفتم، که اگر توقف کردمی، منتظر آنکه تا ایشان بدین شغل بپردازند، بودی که  نپرداختندی و چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دلِ مردمان(۴) دور ماندی و کسی دیگر خاستی(۵) این کار را که برین(۶) مرکب آن(٧) سواری که من دارم نداشتی و اثر بزرگ این خاندان با نام مدروس شدی. و تاریخ ها دیده ام بسیارکه پیش ازمن کرده اند پادشاهان گذشته راخدمتکارانِ ایشان،که اندران زیادت ونقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند. و حالِ پادشاهان این خاندان، رَحِمَ اللهُ ماضِیَهُم وَ اَعَزَّ باقِیَهُم، به خلافت آن است، چه بحمدالله تعالی معالیِ ایشان چون آفتاب روشن است، و ایزد عزّ ذکرُه مرا از تمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است که آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم.

و چون از خطبه(٨) این فصول فارغ شدم به سوی تاریخ راندن باز رفتم و توفیق خواهم از ایزد عزّ ذکرُه بر تمام کردن آن عَلی قاعِدَةِ التّارِیخ. 

و پیش ازین درتاریخ گذشته بیاوره ام دوباب دران ازحدیثِ این پادشاه بزرگ اناراللهُ برهانَه، یکی آنچه(٩) بر دست وی رفت از کارهای با نام پس ازآن که امیرمحمود رضی الله عنه از ری بازگشت وآن ولایت بدو سپرد،ودیگرآنچه برفت وی را ازسعادت به فضل ایزدعزّ ذکرُه پس از وفاتِ پدرش در ولایتِ برادرش درغزنین تا آنگاه که به هرات رسید اوکارها یکرویه شد اومرادها به تمامی به حاصل آمد،چنان که خوانندگان برآن واقف گردند.ونوادر و عجایب بود که وی را افتاد(۱۰)در روزگار پدرش،چند واقعه بود همه(۱۱) بیاورده ام دین تاریخ به جای خویش 

_____________________________________________________

۱-منقرس،در حاشیهٔ A به قلم مصحح آن: "درهمه نسخ منقرس است اما به قاعدهٔ عربیت منقرس استوار تر می نماید".

٢- بنوشتندی. شاید: بنویسندی.                                    ٣- بیاموزی، M: بیاموزیدمی. 

۴- مردمان، B: محرمان، نسخه های دیگر: مردم. 

۵- خاستی، کذا در FC8.بقیه: خواستی.(در K خواستی را حک کرده اند).

۶- برین مرکب...نداشتی، M: برین مرکب که من هستم آن سواری نداشتی.

٧- آن سواری، A: سواری.

٨- خطبهٔ این فصول، M: خطبهٔ این فصل. شاید: خطبه و این فصول. 

٩- آنچه،G : با آنچه، M: بآنچه، NC: ما آنچه(؟).             ۱۰- افتاد،A : افتاده.              ۱۱- همه، شاید: که همه. 

در تاریخ سالهای امیرمحمود، و چند نکته(۱) دیگر بود سخت دانستنی که آن به روزگار کودکی،چون یالَ برکشید و پدر او را ولی عهد کرد، واقع شده بود، و من شَمَّتی از آن شنوده بودم بدان وقت که به نشابور بودم سعادتِ خدمتِ این دولت ثبَّتها الله را نایافته، و همیشه می خواستم که آن را بشنوم ازمعتمَدی که آن را به رأی العین دیده باشد، واین اتفاق نمی افتاد. تا چون درین روزگاراین تاریخ کردن گرفتم حرصم زیادت شد برحاصل کردنِ آن،چرا که دیر سال است تا من درین شغلم و می اندیشم که چون به روزگارِ مبارکِ این پادشاه رَسَم اگر آن نکتها(٢) به دست نیامده باشد غبنی باشد از فائت شدنِ آن. اتفاق خوب چنان افتاد در اوائل سنهٔ خمسین و اربعمائه که خواجه بوسعد(٣)عبدالغفارِ فاخر بن شریف، حمید امیرالمؤمنین، ادامَ الله عزَّه، فضل کرد و مرا درین بیغولهٔ عُطلت باز جست و نزدیک من رنجه شد و آنچه درطلبِ آن بودم مرا عطا داد و پس به خطِ خویش نبشت. و او آن ثقه است که هر چیزی که خرد و فضلِ وی آن را سِجل کرد به هیچ گواه حاجت نیاید، که این خواجه ادام اللهُ نعمتَهُ از چهارده سالگی به خدمتِ این پادشاه پیوست و درخدمتِ وی گرم و سرد بسیارچشید و رنجها دید وخطرهای بزرگ کردبا چون محمود رضی الله عنه،تالاجرم خداوند به تختِ مُلک رسید او راچنان داشت که داشت،ازعزَّت واعتمادی سخت تمام.ومرا بااین خواجه صحبت در بقیتِ سنهٔ احدی وعشرین افتاد که رایتِ امیر شهید رضی الله عنه به بلخ رسید. فاضلی یافتم او را سخت تمام، و در دیوان رسالت با استادم بنشستی(۴). و بیشتر(۵) از روز خود پیش این پادشاه بودی در خلوتهایِ خاصّه. و واجب چنان کردی، بلکه از فرایض بود، که من حقَّ(۶) خطابِ وی نگاه داشتمی، اما در تاریخ بیش ازین که راندم رسم نیست. و هر خردمندی که فِطنتی دارد تواند دانست که حمید امیرالمؤمنین به معنی از نعوت حضرت خلافت است، و کدام خطاب ازین بزرگتر باشد؟ و وی این تشریف به روزگارِ مبارکِ امیر مودود رحمة الله علیه یافت که وی رابه بغداد فرستاد به رسولی به شغلی سخت با نام وبرفت و آن کار چنان بکرد که خردمندان و روزگار دیدگان کنند، و بر مراد باز آمد، چنان که پس ازین شرح دهم چون به روزگارِ امیرمودود رَسَم. و در روزگارِ امیر عبدالرشید از جملهٔ همه معتمَدان و خدمتکاران اعتماد بروی افتاد از سفارت بر جانبِ خراسان، در شغلی سخت بانام از عقد و عهد با گروهی از محتشمان که امروز ولایتِ خراسان ایشان دارند، و بدان وقت شغلِ دیوان رسالت من می داشتم، وآن احوال نیز شرح کنم به جایِ خویش. پس ازآن، حالها(٧) گذشت

_______________________________________________________

۱- نکته. کذا در B . بقیه: نکت.                                    ٢- نکتها، جمع نکته است یا نکت؟

٣- بوسعد، NA: بوسعید.                                            ۴- بنشستی، کذا در M.A : می نشست، بقیه: نشست.

۵- بیشتر، M: بیشتری.

۶- حق خطاب الخ،یعنی احترامی که لازمهٔ خطاب و عنوان "حمید امیرالمؤمنین " است.

٧- حالها، B+: که.



بر سرِ این خواجه، نرم و درشت، و درین روزگارِ همایون سلطانِ معظم ابوشجاع فرخ زاد بن مسعود اَطالَ الله بقاءَهُ و نَصَرَ لواءَهُ ریاستِ بُست بدو مُفوَّض شد ومدتی دراز بدان ناحیت ببود  و آثار خوب نُمود. و امروز مُقیم است به غزنین عزیزاً مکرماً به خانهٔ خویش. و این نکتهٔ چند نبشتم ازحدیثِ وی،و تفصیلِ حالِ وی فرا دهم درین تاریخ سخت روشن به جایهایِ خویش ان شاءالله تعالی. و این چند(۱) نکت ازمقاماتِ امیر مسعود رضی الله عنه که از وی شنودم این جا نبشتم تا شناخته آید. و چون ازین فارغ شوم آنگاه نشستنِ این پادشاه به بلخ بر تخت ملک پیش گیرم و تاریخ(٢) روزگار همایون او را برانم.

المَقامَةُ فیِ مَعنی ولایةِ(٣) العَهدِ بِالأمیر شَهابُ الدَّولَه مَسعُود 

وَماجَری مِن احوالِهِ 

((اندر شهور سنهٔ اِحدی وَاَربَعَمِائه که امیر محمود رضی الله عنه به غزوِ غور رفت بر راهِ زمین داور از بُست و دو(۴) فرزندِ خویش را، امیران مسعود و محمد، و برادرش یوسف رحِمَهم اللهُ اجمعین را فرمود تا با زمین داور مُقام کردند و بنه های(۵) گران تر نیز آنجا ماند(۶). واین دو پادشاه زاده چهارده ساله بودند و یوسف هفده ساله. و ایشان را آن جا سیب ماند که زمین داور را مبارک داشتی، که نخست ولایت که امیرِعادل سبکتگین پدرش رضی الله عنه وی را داد آن ناحیت بود. و جدَّ مرا که عبدالغفارم- بدان وقت که آن پادشاه به غور رفت وآن امیران را آن جا فرود آوردند به خانهٔ بایتگین زمین داوری که والیِ آن ناحیت بود ازدستِ امیرمحمود- فرمود تابه خدمتِ ایشان قیام کند وآنچه بباید از وظایف و رواتبِ ایشان راست می دارد. وجدّه یی بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان، و نبشتن دانست و تفسیرِ قرآن و تعبیر،واخبار پیغمبر صلَّی الله علیه وسلَّم نیز بسیار یاد داشت و با این، چیز های پاکیزه ساختی از خوردنی وشربتها به غایت نیکو، واندران(٧) آیتی بود. پس جدّ و جدهٔ من هردو به خدمتِ آن خداوند زادگان مشغول گشتند،که ایشان را آنجا(٨) فرود آورده بودند، و از آن پیرزن حلواها و خوردنیها و آرزوها خواستندی، و وی اندران تنُّوق کردی تا سخت نیکو آمدی. و او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی، و بدان الفت(٩) گرفتندی. و من سخت بزرگ بودم، به دبیرستان قرآن خواندن رفتنی،و خدمت کردمی چنان که کودکان کنند، و بازگشتمی. تا چنان شد که ادیب 

_________________________________________________________

۱- چند نکت، اینجا در همه نسخه ها چنین است.                     ٢- تاریخ روزگار، کذا در A. بقیه: روزگار. 

٣-ولایة العهد بالامیر،کذا،وشاید نقصی داشته باشد ومعلوم نیست که عبارت ازمؤلف باشد مانند بیشترعنوانهای این کتاب. 

۴- و دو فرزند. کذا، و شاید: دو فرزند.                                ۵- بنه های، K+: تمام . 

۶- ماند، MCABF: ماندند.                                             ٧- و انداران، B+: سری داشت و.

٨- آنجا، یعنی در خانهٔ جد و جدهٔ من(؟).                               ٩- الفت، K:الف.




خویش را، که او را بسالمی(۱)*گفتندی، امیر مسعود گفت: عبدالغفار را از ادب چیزی بباید آموخت. وی قصیده یی دو سه از دیوان مُتنبَّی و (( قِفانَبک)) مرا بیاموخت و بدین سبب گستاخ(٢) تر شدم 

((و درآن روزگارایشان را درنشستن برآن جمله دیدم که ریحانِ خادم گماشتهٔ امیر محمود بر سرِ ایشان بود و امیر مسعود را بیاوردی و نخست در صدر بنشاندی(٣) آنگاه امیرمحمد را بیاوردندی(۴) و بر دست راست وی بنشاندندی، چنان که یک زانوی وی بیرونِ صدر بودی و یک زانو بر نهالی. وامیر یوسف را بیاوردندی وبیرون از صدر بنشاندندی بر دستِ چپ. و چون برنشستندی به تماشا(۵) و چوگان، محمد و یوسف به خدمت در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود(۶). و نماز دیگر چون مُؤدَّب بازگشتی نخست آن دو تن باز گشتندی و برفتندی پس امیر مسعود،پس از آن به یک ساعت. و ترتیبها(٧) همه ریحانِ خادم نگاه می داشت، و اگر چیزی دیدی ناپسندیده بانگ بدزدی.

((و در هفته دوبار برنشستندی و در روستاها بگشتندی. و امیر مسعود عادت داشت که هر بار که برنشستی ایشان را میزبانی کردی و خوردنیهای بسیار باتکلُّف آوردندی از جدّ و جدّهٔ من، که بسیار بار چیزها خواستی پنهان چنان که در مطبخ کس خبر نداشتی. و غلامی بود خُرد قَراتگین نام که درین کار بود و پیغام سوی جدّ و جدّهٔ من او آوردی- و گفتندی که این قراتگین نخست غلامی بود امیر را، به هرات نقابت یافت و پس از نقابت حاجب شد امیر مسعود را- و خوردنیها به صحرا مُغافَصه(٨) پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی و حسن را، پسر امیر فریغون امیر گوزگانان، و دیگران که همزادگان ایشان بودند بخواندی و ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی.

((و بایتگین(٩) زمین داوری والیِ ناحیت هم نخستین غلام بود(۱۰) امیر محمود را، و امیر محمود او را نیکو داشتی. و او زنی داشت سخت به کار آمده و پارسا، و درین روزگار که امیرمسعود به تخت ملک رسید پس از پدر،این زن را سخت نیکوداشتی به حرمتِ خدمتهای گذشته،جنان که به مثل در برابر والده سیّده(۱۱) بود.وچند بار دراین جا به غزنین درمجلس امیر مسعود(۱٢)- 

_________________________________________________________

۱- بسالمی، شاید: عبدالکافی.  ب ت.                                ٢- گستاخ، در غیر AB: بستاخ. 

٣- بنشاندی، GFCB: بنشاندندی.                                   ۴- بیاوردندی...بنشاندندی، M: بیاوردی... بنشاندی. 

۵- به تماشا و چوگان، BA: به تماشای چوکان.                    ۶- بود، M: بودی. 

٧- ترتیبها، در غیرNM : تربیتها. 

٨- مغافصه، در A مغافصة، و درB مغافصةً (با نتوین) ، ولی آیا تلفظ با تنوین آن در آن زمان مسلم است؟

٩- بایتگین، در نسخه ها باتبکین، باتیکین، تاببکین هم دیده می شود.

۱۰- بود امیر محمود را، در غیر A : امیر محمود گفتندی. 

۱۱- سیده، G: رسیده.                                                 ۱٢- مسعود، G+: بتخت ملک رسید (!).



و من حاضر بودم- این زن آن حالهایِ روزگارها بگفتی و آن سیرتهای ملکانهٔ امیر باز نمودی،وامیر را ازآن سخت خوش آمدی وبسیار پرسیدی ازآن جایها و روستاها وخوردنیها. و این بایتگین(۱) زمین داوری، بدان وقت که امیر محمود سیستان بستد و خلف برافتاد، با خویشتن صدوسی طاوس نر و ماده آورده بود،گفتندی که خانه زادند به زمین داور ودر خانه هایِ ما ازان بودی. بیشتر در گنبدها بچه می آوردندی. و امیرمسعود ایشان را دوست داشتی و طلبِ ایشان بر بامها آمدی. و به خانهٔ ما در گنبدی دو سه جای خایه و بچه کرده بودند.

((یک روز از بام جدّهٔ مرا آواز داد و بخواند. چون نزدیک رسید گفت ((به خواب دیدم که من به زمین غور بودمی، و همچنین که این جایهاست آنجا نیز حصار بودی، وبسیار طاوس و خروس بودی،من ایشان رامی گرفتمی و زیر(٢) قبایِ(٣) خویش می کردمی، و ایشان در زیر قبای من همی پریدندی و می غلطیدندی. و تو هر چیزی بدانی، تعبیرِ این چیست؟)) پیر زن گفت: ان شاءالله امیر، امیرانِ غور را بگیرد و غوریان به طاعت آیند. گفت من سلطانیِ پدر نگرفته ام،چگونه ایشان را بگیرم؟پیر زن جواب داد که چون بزرگ شوی، اگر خدای عزَّوجل خواهد این بباشد،که من یاد دارم سلطان پدرت را که این جا بود به روزگارِ کودکی و این ولایت او داشت، اکنون بیشتری از جهان بگرفت(۴) و می گیرد، تو نیز همچون پدر باشی. امیر جواب داد ان شاءالله. و آخر ببود همچنان که به خواب دیده بود و ولایت غور به طاعت وی آمدند(۵).وی را نیکو اثرهاست درغور چنان که یاد کرده آید دراین مقامه. و در شهور سنهٔ احدی(۶) و عشرین*و اربعمائه که اتفّاق پیوستن(٧) من که عبدالغفارم به خدمتِ این پادشاه رضی الله عنه، فرمود تا ازان طاوسان چند نر وماده با خویشتن آرم، و شش جفت برده آمد. و فرمود تا آن را در باغ بگذاشتند، و خایه و بچه کردند. و به هرات ازایشان نسل پیوست. و امیران غور به خدمت امیر آمدند، گروهی به رغبت و گروهی به رهبت، که اثر های بزرگ نمود تا از وی بترسیدند و دَم درکشیدند. و به هیچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند که او را بودند.  

((و در سنهٔ خمس و اربعمائه امیر محمود از بست تاختن آورد بر جانب خوابین که ناحیتی است ازغور پیوستهٔ(٨) بست و زمین داور، وآن جا کافران پلیدتر(٩) و قوی تر بودند و مضایق 

__________________________________________________________

۱- بابایتگین، اختلافات به قرار رادهٔ ٩ صفحهٔ پیش.                 ٢- و زیر، در MA: در زیر.

٣- وزیر کردمی، در غیر ANMB نیست.                           ۴- بگرفت، KCMA: بگرفته. شاید: بگرفته است ِ

۵- آمدند، کذا به صیغهٔ جمع، در صورت که فاعل جمله مفرد است (ولایت). بنابرین می توان گفت فعل در اصل مفرد بوده است. شاید هم: ولایت غور بگرفت و غوریان به طاعت وی آمدند. 

۶- احدی و عشرین، N و نسخه بدل A : احدی عشر. (احدی عشر را مرحوم قزوینی غلط قطعی دانسته است. ب ت). 

٧- پیوستن، KA: به پیوستن، B: درپیوستن.                          ٨- پیوستهٔ بست، M: پیوسته بست. 

٩- پلیدتر، کذا درBA. بقیه: بلندتر. 


بسیار و حصارهایِ قوی داشتند. و امیر مسعود را با خویشتن برده بود. و وی پیشِ پدر کار های بزرگ کرد، و اثرهای مردانگی فراوان نُمود، و از پشتِ اسب مبارز ربود(۱). و چون گروهی از ایشان به حصار التجا کردند مقَّدمی ازایشان بر برجی ازقلعت بود وبسیار شوخی می کرد و مسلمانان را به درد می داشت، یک چوبهٔ تیر برحلق وی زد و او بدان کشته شد و ازان برج بیفتاد، یارانش را دل بشکست و حصار را بدادند. و سبب آن همه یک زخمِ مردانه بود.امیرمحمود چون ازجنگ فارغ شد وبه خیمه بازآمد،آن شیربچه را به نان خوردن فرود آورد و بسیار بنواخت  و زیادتِ(٢) تجمُّل فرمود. از چنین و مانندِ چنین اثرها بود که او رابه کودکی روز ولی عهد کرد،که می دید و می دانست که چون وی ازین سرای فریبنده برود جز وی این خاندان بزرگ را- که همیشه برپای باد- برپای نتواند داشت. و اینک دلیلِ روشن ظاهر است که بیست و نه سال است تا امیر محمود رضی الله عنه گذشته شده است و با بسیار تنزلات که افتاد آن رسوم وآثارِ ستوده و امن وعدل و نظامِ کارها که درین حضرت بزرگ است هیچ جای نیست و در زمین اسلام(٣) اوکفر نشان نمی دهند. همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور واعداش مقهور وسلطانِ معظّم فرخ زاد فرزندِ این پادشاهِ بزرگ کامروا و کامکار و برخوردار از ملک و جوانی بحقِ محمدٍ و آله.  

((و در(۴) سنهٔ احدی عشر و اربعمائه امیر(۵) به هرات رفت و قصدِ غور کرد بدین سال. روز(۶) شنبه دهم جمادی الاولی از هرات برفت با سوار و پیادهٔ بسیار و پنج پیلِ سبکتر. و منزل نخستین باشان(٧) بود و دیگر خیسار(٨) و دیگر بریان(٩)* و آنجا دو روز ببود تا لشکر به تمامی در رسید پس ازآنجا به پار(۱۰) رفت و دوروز ببود و ازآنجا به چشت(۱۱) رفت و از آنجا به باغ وزیر بیرون(۱٢) و آن رباط اول حدِ غور است. چون غوریان خبرِ او یافتند به قلعتهای استوار که داشتند اندر شدند وجنگ بسیجیدند. وامیر رضی الله عنه پیش(۱٣) تا این حرکت کرد ابوالحسن خلف را که مقدَّمی بود از وجیه ترِ(۱۵) مقدمان غور استمالت کرده بود و به طاعت آورده و با وی بنهاده که لشکرِ منصور با 

______________________________________________________

۱- ربود. BA: برد.                                                ٢- زیادت تجمل، GKNCM+: بسیار. 

٣- اسلام از کفر، کذا در B و نسخه بدل A. در GM: کفر و اسلام. بقیه: 

۴- و در سنه، کذا در A . بقیه: و در سال سنه.                 ۵- امیر به هرات رفت،N : من به هرات رفتم. 

۶- روز شنبه دهم الخ. وسیله یی برای تحقیق در بارهٔ این تاریخ در دست نیست.

٧- باشان، کذا درA (و هو الصحیح)، بقیه: پادشاهان، پادشان. 

٨- خیسار. این هم از A است و صحیح است. بقیه: بچسبان، بحسان، سجستان. 

٩- بریان، کذا در NGDA . درK : پرمان.M : برمان. C: بیریان. B: ببریان. مصحح A "بزیان" با زاء می داند. ب ت.

۱۰- بپار، کذا در AN . نسخه های دیگر: ببار، بپار (بی نقطه در حرف اول).

۱۱- به چشت. کذا درB.A  : به نخشت،F : ببجشت.GM: به خشت، C: به حشت، N: پنج شب.

۱٢- بیرون: NM: پرون. (هر سه کلمه: باغ وزیر بیرون، مشکوک است).

۱٣-پیش تا این حرکت کرد،کذا در FNC .در BA : پیش ازان که این حرکت کرده بود، KMG: پیش تا این حرکت بود.

۱۴- وجیه تر،M : وجیه ترین.

رایتِ ما که بدین رباط رسد باید که وی آنجا(۱) حاضر(٢) آید با لشکری ساخته.و این روز بوالحسن در رسید با لشکری انبوه وآراسته چنان که گفتند سه هزار سوار وپیاده بود، و پیش آمد و خدمت کرد و بسیار(٣) نثار وهدیه آورد از سپر و زره وآنچه بابتِ غور باشد. و امیر او را بسیار بنواخت. و بر اثرِ(۴) وی شیروان بیامد- و این مقَّدمی(۵) دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان که این خداوند زاده او را استمالت کرده بود- با بسیار سوار و پیاده و هدایا و نثارهای بی اندازه(۶). وامیر محمد به حکمِ آنکه ولایت این مرد به گوزگانان پیوسته است بسیار حیلت کرده بود تا این مقدم نزدیک وی رود و از جملهٔ وی باشد، البته اجابت نکرده بود، که جهانیان جانب مسعود می خواستند.

((چون این دو(٧) مقدّم بیامدند و به مردم مستظهَر گشت، امیر روز آدینه از اینجا برداشت و بر مقدمه برفت، جریده و ساخته، با غلامی پنجاه و شصت و پیاده یی دویست کاری تر از هر دستی، وبا حصاری رسید که آن را برتر می گفتند،قلعتی سخت استوار [و] مردانِ جنگی با سلاح تمام. امیر گِردبرگِرد قلعت بگشت وجنگ جایها بدید، ننمود پیشِ چشمش وهمتِ بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان(٨) آن بس(٩) چیزی، نپایست تا لشکر در رسد(۱۰)، با این مقدار مردم جنگ درپیوست و به تنِ عزیزِ خویش پیشِ کار برفت با غلامان و پیادگان. و تکبیر کردند، و ملاعینِ حصارِ غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید، واندیشیدند که مردم همان(۱۱) است که در پایِ قلعت اند. امیر غلامان را گفت دستها(۱٢) به تیر بگشایند(۱٣). غلامان تیرانداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که سر از برج بر کردندی. و پیادگان بدان قوّت به برج بر رفتن گرفتند به کمندها، و کشتن کردند سخت عظیم، و آن ملاعین هزیمت شدند. وغلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند ازغوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر(۱۴) گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هرچیزی. و پس ازان که حصار ستده آمد لشکرِ دیگر اندر رسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری 

__________________________________________________________

۱- آنجا، M: اینجا.                                                    ٢- حاضر، در غیرBCN : بحاضر. 

٣- و بسیار...غور باشد، درMنیست.                                ۴- بر اثر، N: برابر. 

۵- مقدمی...محمد، M: مقدمی دیگر بود و بسیار نثار و هدیه آورد از سپر و زره و آنچه بابت غور بوده باشد و هم چنین بوالحسن خلف هدایای بی اندازه از هر چیز آورده بود و شیروان از سرحد کوزکانان آمد که در آنجا می بود و این خداوند زاده او را هم استمالت کرده بود با بسیار سوار و پیاده و امیر محمد الخ.

۶- بی انداره، در غیر M+: بیامد. (تکرار فعل قبلی جمله).

٧- دو مقدم، M: مقدمان.                                            ٨- مردان آن، M: مردمان آن، بقیه: مردان.

٩- بس چیزی، نپایست تا، در غیر BA: پس (بعضی: بس) صبر نکرد تا.

۱۰- در رسد، M+: همه.                                              ۱۱- همان، M: همین. 

۱٢- دستها به تیر، M: به تیر.                                         ۱٣- بگشایند، M: بگشائید. 

۱۴- اسیر گرفتند،M+ : به کمندها.


بدان مقدار مردم ستده(۱) شده بود. 

((وامیر ازانجا حرکت سویِ ناحیتِ رزان(٢) کرد. مردم رزان چون خبرِ این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند واندک مایه مردم درآن کوشکها مانده، امیر ایشان را امان داد تا جملهٔ گریختگان بازآمدند وخراج بپذیرفتند وبسیار هدیه از زر و نقره وسلاح بدادند. و زین ناحیت تا جُروَس که در میش بَت(٣)*آنجا نشستی ده فرسنگ بود، [بدانجا] قصدی و تاختنی نکرد که این در میش بت رسولی فرستاده بود وطاعت و بندگی نموده وگفته که چون امیر به هرات بازشود به خدمت پیش آید و خراج بپذیرد. امیر بتافت وسوی ناحیت(۴) وی* لشکر کشید و آن ناحیتی و جای است سخت حصین از جملهٔ غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر و دارِ ملک(۵) غوریان(۶) بوده بود(٧) به روزگارِ گذشته، وهر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندی. [پیش](٨) تا امیر حرکت کرده بر آن جانب دانشمندی را به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازانِ بوالحسنِ خلف و شیروان تا ترجمانی کنند، و پیغامهای قوی داد و بیم وامید چنان که رسم است. و رسولان برفتند و امیر براثرِ ایشان. چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند(٩) بسیار اشتلم کردند وگفتند ((امیر در بزرگ غلط(۱۰) است که پنداشته است که ناحیت و مردم(۱۱) این[جا] بر آن جمله است که دید و برآن بگذشت. بباید(۱٢) آمد که اینجا شمشیر وحربه وسنگ است.)) رسولان باز رسیدند و پیغامها بدادند. و امیر تنگ(۱٣) رسیده بود و آن شب در پایهٔ کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند. و بامداد برنشست، کوسها فرو کوفتند و بوق ها دمیدند و قصدِ آن کردند که بر کوه روند.مردمِ غوری چون مور وملخ به سرِآن کوه پیدا آمدند، سواره و پیاده با سلاح تمام،و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و به فلاخن سنگ می انداختند. و هنر(۱۴) آن بود که آن کوه پست بود و خاک آمیز و از هرجانبی برشدن راه داشت، امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود(۱۵) برابر برفت که جنگِ سخت آنجا بود و ابوالحسنِ خلف را بر راستِ خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. و آن ملاعین

______________________________________________________

۱- ستده، NC: استده.                                            ٢- رزان، N: زران (ولی در مورد بعد: رزان). 

٣- در میش بت. کذا در FDC . در B: رئیس تب. N: رئیس بت. (کذا بی همزه). A: ورمیش بت. N: ورمیش تب. نسخه ها پی هم به صورتهای مبهم مردد بین درمیش ، ورمیش، تب، بت. و بی نقطه ها ب ت.

۴- ناحیت وی. کلمهٔ وی باید اسم جایی باشد نه ضمیر. شاید: ناحیت ورنی، (محلی است بعینه در غور). ب ت. 

۵- دار ملک. AM: دارالملک.                                  ۶- غوریان، C: غور آن. 

٧- بوده بود. M: بود. NA: بوده.                               ٨- پیش...جانب،A : امیر.

٩- بگزاردند. اکثر: بگذاردند.                                   ۱۰- غلط است. A: غلط افتاده. 

۱۱- مردم این، F: مردم و این.      

۱٢- بباید. کذا در اکثر، در بعضی کم نقطه و مردد میان "بباید" و  "نباید" .

۱٣- تنگ، N: بیک (کذا).                                       ۱۴- هنر، N: بهتر. 

۱۵- و خود برابر...آنجا بود. عبارت مشکوک است. شاید: و خود بران راه برفت که جنگ سخت آنجا بود. 


گرم درآمدند و نیک نیرو کردند، خاصه در مقابلهٔ امیر و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر،و دانستند که کارتنگ درآمد(۱)،جمله روی به علامتِ امیر نهادند وجنگ سخت شد. سه سوار از مبارزانِ ایشان در برابرِ امیر افتادند،امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که سِتانش(٢) بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید، و غلامان نیرو کردند و آن دوتن دیگر را از اسب بگردانیدند، وآن بود که غوریان دررمیدند وهزیمت شدند و آویزان آویزان می رفتند تا دیه که(٣) درپایِ کوه بود و ازان(۴) روی، [و] بسیار کشته و گرفتار شدند. و هزیمتیان(۵) چون بدیه رسیدند آن را حصار گرفتند، و سخت استوار بود، و بسیار کوشکها بود بر رسم غور، و دست به جنگ بردند، و زن و بچه و چیزی که بدان می رسیدند گسیل می کردند به حصارِ قوی و حصین که داشتند درپسِ پشت، و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار ازان(۶) ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت. و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. و همه شب لشکر منصور به غارت مشغول بودند وغنیمت یافتند.بامداد امیر فرمود تاکوس بکوفتند و برنشست وقصد حصارشان کرد-وبر دوفرسنگ بود،بسیارمضایق ببایست گذاشت-تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند، حصاری یافتند سخت حصین چنان که گفتند در همه غور محکم تر ازآن حصاری نیست، و کس یاد ندارد که آن را به قهر بگشاده اند. امیر آنجا فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند،وهمه شب کارمی ساختند ومنجنیق می نهادند.چون روز شد،امیر برنشست و پیش کار رفت به نفس عزیز خویش و منجنیقها برکار کرد و سنگ روان کردند و سُمج گرفتند از زیر دو(٧) برج که برابرِ امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر(٨) برجها و باره ها(٩) که ازان سخت تر نباشد، و هر برج که فرود آوردندی آنجا بسیار مردم گرد آمدندی وجنگ ریشاریش کردندی،وچهار روز آن چنگ بداشت وهر روزی کارسخت تر بود. روز پنجم ازهر دو جانب جنگ سخت تر پیوستند، ونیک جِد کردند هر دوجانب که ازان هول تر نباشد. امیر فرمود غلامان سرای(۱۰) را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را، و سنگ سه منجنیق با تیر یارشد و امیرعلامت را می فرمود تا پیشتر می بردند و خود خوش خوش براثرِ آن می راند تا غلامان و حشم واصنافِ لشکر بدان قوی دل می گشتند وجنگ سخت ترمی کردند.وغوریان را دل بشکست،گریختن گرفتند.و وقت نمازپیشین دیوارِ بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد وگرد وخاک و دود و آتش برآمد، و حصار رخنه شد و غوریان آنجا 

________________________________________________________

۱- تنگ درآمد، M: تنگ تر آمد.                                     ٢-  ستانش...و دیگر، KA: چنانش... که دیگر.

٣- که در پای، در غیرFB: و در پای.                              ۴- و ازان روی بسیار، شاید: ازان روی، بسیار.

۵- هزیمتیان. در غیر BA: هزیمت.                                 ۶- ازان ملاعین،N : از ملاعین. 

٧- دو برج، M: برجی.                                                ٨- بر برجها، CN: برجها.

٩- باره ها، NCF: باره.                                              ۱۰- سرای، درA نیست. ظ: سرایی.



برجوشیدند ولشکر از چهار جانب روی برخنه(۱) داد وآن ملاعین جنگی کردند برآن رخنه چنان که داد بدادند،که جان را می کوشیدند، وآخر هزیمت ششدند.حصار به شمشیر بستدند و بسیاری ازغوریان بکشتند وبسیاری زینهار خواستند تا دستگیر گردند،و زینهار دادند،و برده وغنیمت را حد واندازه نبود.امیر فرمود تا منادی کردند:((مال وسیم و زر وبرده لشکر را بخشیدم(٢)، سِلاح آنچه یافته اند پیش باید آورد))، وبسیار سلاح(٣) از هر دست به درِ خیمه آوردند وآنچه ازان به کارآمده تر ونادره تربود خاصه برداشتند ودیگر برلشکرقسمت کردند. واسیران را یک نیمه به بوالحسن خلف سپرد ویک نیمه به شیروان(۴)تا به ولایتهایِ خویش بردند.وفرمود تاآن حصاربا زمین پست کردند تاپیش هیچ مفسد آنجا مأوی(۵) نسازد. 

((وچون خبر دیه وحصار ومردم آن به غوریان رسید همگان مطیع ومنقاد گشتند و بترسیدند و خراجها بپذیرفتند. در میش بت(۶) نیز بترسید و بدانست که اگر به جانب وی قصدی باشد درهفته یی برافتد، رسول فرستاد و زیادت طاعت وبندگی نمود،برآنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیادت کرد، و بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده، شفاعت کردند تا امیرعذرِ او بپذیرفت وقصدِ وی نکرد،وفرمود تا رسولیِ او را به خوبی بازگردانیدند برآن شرط که هرقلعت که ازحدود غَرجستان(٧) گرفته است باز دهد. درمیش بت از(٨)بن دندان بلاحمر(٩)ولااجر قلعتها رابه کوتوالان امیرسپرد وهرچه پذیرفته بود امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد، وچون امیر درضِمانِ سلامت به هرات رسید به خدمت آنجا آمد و خلعت و نواخت یافت و با این دومقدم به سوی ولایت خویش باز گشت.  

((چون امیر رضی الله عنه ازشغل این حصار فارغ شد برجانب حصار تور(۱۰) کشید واین نیز حصاری بود سخت استوار ونامدار وآنجا هفت روز جنگ پابست(۱۱)کرد و حاجت آمد به مَعونت یلان غور تا آنگاه که حصار را به شمشیر گشاده آمد و بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. و آنجا امیر کوتوالِ خویش بنشاند و به هرات بازگشت. و به مارآباد که ده فرسنگی از هرات است بسیار هدیه و سلاح ازانِ غوریان که پذیرفته بودند تا قصدِ ایشان کرده نیاید در پیش 

____________________________________________________

۱- برخنه داد، B: برخنه آورد.                                 ٢- بخشیدم، M: بخشیدیم. 

٣- سلاح آنچه، B: و سلاح آنچه.                     

۴- شیروان، کذا دربBKA. در دیگر نسخه ها: شیران، شروان.

۵- مأوی ، M: جای و مأوی.GC: بادی.                     ۶- در میش بت. اختلافات مذکور در رادهٔ ٣ صفحهٔ ۱٣۶.

٧- غرجستان، B در متن: گرجستان، در نسخه بدل: غرحسان (؟).

٨- از بن دندان،BNCF: ازین دندان. 

٩- بلاحمر و لااجر، کذا درB. در AK اصلا نیست. در دیگر نسخه ها: بلاحمر و لاآخر، بلاحمر والاخر ، بلاحمر و لاآخر. 

۱۰- تور، MGA: نور، F و نسخه بدل B: بور.

۱۱- پابست، کذا در ADB  . در KGNM: بایست. در F به کلی بی نقطه (نشانهٔ ابهام؟)، C: مابست. 

آوردند که آنجا جمع کرده بودند با آنچه پیش در میش بت(۱) فرستاده بود.و درین میانها مرا که عبدالغفارم یاد می داد از آن خواب که به زمین داوردیده بود که((جدّهٔ تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد))، و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید.

((و این قصهٔ غور بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفرهیچ پادشاه برغور چنان مستولی نشد که سلطانِ شهید مسعود رضی الله عنه.و دراولِ فتوح خراسان که ایزد عزَّذکره خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد، بردست آن بزرگان که در اول اسلام بودند،چون عجم را بزدند و از مداین بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمرد(٢) یا کشته شد و آن(٣) کارهایِ بزرگ بانام برفت، اما در میانهٔ زمین غور ممکن نگشت که درشدندی. و امیرمحمود رضی الله عنه به دو سه دفعت هم ازآن راهِ زمین داور براطرافِ غور زد وبه مضایقِ آن درنیامد.ونتوان گفت که وی عاجز آمد از آمدنِ مضایق که رایهایِ وی دیگر بود وعزائمِ وی که ازآنِ(۴) جوانان. وبه روزگارِ سامانیان مقدِّمی که او را بوجعفر زیادی(۵)گفتندی وخویشتن را برابر بوالحسنِ سیمجور داشتی به حشمت و آلت و عُدَّت، چند بار به فرمان سامانیان قصدِ غور کرد و والیِ هرات وی را به حشر و مردمِ خویش یاری داد، و بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا به خسیار(۶) و توکل(٧)*بیش نرسید. و هیچکس چنین(٨) در میانهٔ زمین غور نرفت و این کارهای بزرگ نکرد که این پادشاه محتشم کرد. و همگان رفتند، رحمةُ اللهِ علیهم اجمعین. 

((و از بیداری و حزم واحتیاط این پادشاهِ محتشم رضی الله عنه یکی آن است که به روزگارِ جوانی که به هرات می بود و پنهان از پدر شراب می خورد، پوشیده از ریحانِ خادم فرودِ سرای خلوتها می کرد و مطربان می داشت مرد و زن که ایشان را از راههایِ نبهره(٩)* نزدیکِ وی بردندی. در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانه یی برآوردند خواب قیلوله را و آن را مزمّلها(۱۰) ساختند و خیشها آویختند چنان که آب از حوض روان شدی و به طلسم بر بامِ خانه شدی و در مزمّلها بگشتی و خیشها را تر کردی. و این خانه را از سقف تا به پایِ زمین صورت کردند، صورتهای الفَیه، از انواع گردآمدنِ مردمان با زنان، چنان که جملهٔ آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند. و بیرونِ این، صورتها نگاشتند فراخورِ این صورتها. و امیر به وقت 

_______________________________________________________

۱- در میش بت، اختلافات ذکر شده در رادهٔ ٣ صفحهٔ ۱٣۶.

٢- بمرد یا کشته شد، DA(در K نیز بحک و اصلاح) :به مرو  کشته شد.

٣- و آن. شاید: آن (اگر این جملهٔ اصلی عبارت باشد).

۴- که ازان جوانان، A: و ازان جوانان دیگر.

۵- زیادی، کذا در N (و صحیح است). دیگر نسخه ها: زماری، زهادی، رمادی، مادی. ب ت. 

۶- خیسار. اختلافات ذکر شده در رادهٔ ٨ صفحهٔ ۱٣۴.

٧- تولک، نسخه ها: قولک. ب ت.                                 ٨- چنین، M: چنان.

٩- نبهره، کذا در B.A در متن: بهزه، در نسخه بدل: بنهره. در بقیه هم "بنهره" یا به صورتی مردد میان نبهره و بنهره. ب ت.

۱۰- مزملها، M در همه موارد: مزیلها. K: مزبلها. G: مزبله ها.


قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی. و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند.

((و امیر محمود هرچند(۱) مشرفی داشت که با این امیر فرزندش بودی پیوسته، تا بیرون بودی با ندیمان، و انفاسش می شمردی و اِنها می کردی. مقرّر بود که آن مشرف در خلوت جایها نرسیدی(٢). پس پوشیده بر وَی مشرفان داشت از(٣) مردم، چون غلام وفراش و پیر زنان(۴)ومطربان و جز ایشان،که برآنچه واقف گشتندی باز نمودندی،تا از احوال این فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی. و پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پندها می دادی، که ولی عهدش بود و دانست که تخت مُلک او را خواهد بود. و چنان که پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده وی نیز بر پدر داشت، هم ازین طبقه، که هرچه رفتی باز نمودندی. و یکی از ایشان نوشتگینِ خاصه خادم بود که هیچ خدمتکار به امیر محمود از وی نزدیکتر نبود، و حُرهٔ ختَّلی عمتش خود سوختهٔ او بود. 

((پس خبرِ این خانهٔ به صورت الفَیه سخت پوشیده به امیر محمود نبشتند، و نشان بدادند که چون از سرایِ عدنانی بگذشته آید باغی است بزرگ، بر دستِ راست این باغ حوضی است بزرگ، و بر کرانِ حوض از چپ این خانه است؛ و شب و روز برو دو قفل باشد زیر و زبر، و آن وقت گشایند که امیر مسعود به خواب آنجا رود؛ و کلیدها به دستِ خادمی است که او را بشارت گویند.

((و امیر(۵) محمود چون برین حال واقف گشت وقتِ قیلوله به خرگاه آمد و این سخن با نوشتگینِ خاصه خادم بگفت و مثال داد که فلان خیلتاش را- که تازنده یی بود از تازندگان که همتا نداشت- بگوی تا ساخته آید که برای مهمی او را به جایی فرستاده آید، تا به زودی برود و حالِ این خانه بداند، و نباید که هیچ کس برین(۶) حال واقف گردد. نوشتگین گفت فرمان بردارم. وامیر بخفت و وی به وثاقِ خویش آمد وسواری از دیو سوارانِ خویش نامزد کرد با سه اسب خیارهٔ خویش وبا وی بنهاد که به شش روز وشش شب ونیم روز به هرات رود نزدیکِ امیر مسعود سخت پوشیده. وبه خط خویش ملطّفه یی نبشت به امیرمسعود و این حالها بازنمود و گفت ((پس ازین سوارِ من خیلتاشِ سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند، پس از رسیدن این سوار به یک روز ونیم، چنان که ازکس باک ندارد ویکسر تا آن خانه می رود و قفلها بشکند. امیر این کار را سخت زود گیرد چنان که صواب بیند.)) و آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت. و پس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود بخواند. وی ساخته بیامد. امیر محمود میان 

___________________________________________________

۱- هرچند مشرفی...نرسیدی A: چند مشرف داشت که با این امیر فرزندش بودندی...می شمردند وانهی می کردند...آن مشرفان...نرسیدندی .                                           ٢- نرسیدی. M: بر او نتوانستی رفت.

٣- از مردم. A: از قبیل.                                        ۴- پیر زنان، MA: پیره زنان.

۵- و امیر، M: امیر.                                            ۶- برین حال، در غیر KB : بدین حال.



دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد و فارغ شد(۱)، نوشتگین(٢) را بخواند و گفت خیلتاش آمد؟ گفت آمد(٣)، به وثاق(۴) نشسته است(۵). گفت دویت و کاغذ بیار. نوشتگین بیاورد، و امیر به خط خویش گشادنامه یی نبشت برین جمله:

((بسم الله الرحمن الرحیم، محمود بن سبکتگین را فرمان چنان است این خیلتاش را که به هرات به هشت روز رَود. چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد و شمشیر برکشید و هرکس که وی را از رفتن باز دارد گردنِ وی بزند، و همچنان به سرای فرود رود وسوی پسرم ننگرد واز سرایِ عدنانی به باغ فرود رود، و بر دستِ راست باغ حوضی است وبر کرانِ آن خانه یی بر چپ؛درونِ آن خانه روَد و دیوارهای آن را نیکو نگاه کند تا برچه جمله است و در آن خانه چه(۶) بیند و در وقت بازگردد چنان که با کس سخن نگوید و به سوی غزنین باز گردد. و سبیلِ قتلغ تگین حاجبِ بهشتی آن است که برین فرمان کار کند اگر جانش به کار است، و اگر مُحابایی کند جانش برفت(٧)، و هر یاری که خیلتاش را بباید داد بدهد تا به موقعِ رضا باشد، بمشیةِ الله و عَونِه، والسلام.))

((این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند و آن گشادنامه را مهر کرد و به وی داد و گفت:چنان باید که به هشت روز به هرات روی وچنین وچنان کنی وهمه حالهایِ شرح کرده معلوم کنی، واین حدیث را پوشیده داری. خیلتاش زمین بوسه داد وگفت فرمان بُردارم و باز گشت.امیر نوشتگینِ خاصه راگفت اسبی نیک رو(٨)از آخور خیلتاش را باید داد وپنج هزار درم.نوشتگین بیرون آمدو دردادن اسب وسیم وبه گزین(٩)کردن اسب(۱۰)روزگاری کشید، و روز رامی بسوخت تا نمازشام را راست کرده بودند وبه خیلتاش دادند و وی برفت تازان.  

و آن دیو سوارِ نوشتگین، چنان که با وی نهاده بود(۱۱)، به هرات رسید، و امیر مسعود بر ملطَّفه واقف گشت ومثال داد تاسوار را جایی فرود آوردند،و درساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند وآن خانه سپید کردند ومُهر زدند که گویی هرگز بران دیوارها نقش نبوده است، و جامه افگندند و راست کردند و قفل برنهادند، و کس ندانست که حال چیست. 

((و براثرِ این دیو سوار خیلتاش دررسید روزهشتم چاشتگاه فراخ،و امیرمسعود درصفهٔ 

_________________________________________________________

۱- فارغ شد. A: فارغ شده.                                             ٢- نوشتگین، M: و نوشتکین. 

٣- آمد، در M نیست.                                                    ۴- به وثاق،DA+: من.

۵- نشسته است. کذا در A.MK: نشسته. نسخه های دیگر: نشست.

۶- چه بیند، کذا در CGK.FBN : بیند. A جمله را چنین دارد: تا بر چه جمله است و بعد از ملاحظه در وقت الخ.M چنین: تا برچه جمله است و چون نگریست در وقت الخ.

٧- برفت، کذا در AB . در K : هدر رفت. بقیه: رفت.                 ٨- نیک رو. M: نیک. 

٩- به گزین، A: بگزین.

۱۰- به گزین کردن اسب، در F نیست. در اکثر فقط: به گزین کردن 

۱۱- نهاده بود. MB: نهاده بودند. 


سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. و حاجب قُتلغ تگینِ بهشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حُجّاب وحشم و مرتبه داران.و خیلتاش دررسید، از اسب فرود آمد وشمشیر برکشید و دبُّوس در کش گرفت و اسب بگذاشت. و در وقت قتلغ تگین(۱) برپای خاست و گفت(٢) چیست؟ خیلتاش پاسخ نداد وگشاد نامه بدو داد و به سرای فرود رفت. قتلغ[تگین] گشادنامه را بخواند و به امیر مسعود داد و گفت چه باید کرد؟ امیر گفت هر فرمانی که هست به جای باید آورد. و هزاهز در سرای افتاد. و خیلتاش می رفت تا به درِ آن خانه و دبُّوس درنهاد و هر دو قفل بشکست و درِ خانه بازکرد و دررفت. خانه یی دید سپید پاکیزه مُهره زده(٣) و جامه افگنده. بیرون آمد وپیشِ امیرمسعود زمین بوسه داد وگفت بندگان را از فرمان بُرداری چاره نیست، و این بی ادبی بنده به فرمانِ سلطان محمود کرد، و فرمان چنان است که در ساعت که خانه بدیده باشم بازگردم،اکنون رفتم.امیرمسعود گفت تو به وقت آمدی وفرمانِ خداوند سلطان پدر را به جای آوردی اکنون به فرمانِ ما یک روز بباش، که باشد که به غلط نشان خانه بداده باشند،تا همه سرایها وخانها به تو نمایند.گفت فرمان بُردارم هرچند بنده را این مثال نداده اند. و امیر برنشست و به دو فرسنگی باغی است که(۴) بیلاب(۵)* گویند، جایی حصین که وی را و قوم را آنجا جای بودی،و فرمود تا مردمِ سرایها جمله آنجا رفتند، وخالی کردند، و حرم وغلامان برفتند.و پس خیلتاش را قتلغ تگینِ بهشتی ومُشرِف و صاحب برید گِردِ همه سرایها برآوردند ویک یک جای بدونمودند تا جمله بدید و مقررگشت که هیچ خانه نیست برآن جمله که اِنها کرده بودند. پس نامه ها نبشتند بر صورتِ این حال، و خیلتاش را ده(۶) هزار درم دادند و بازگردانیدند، و امیر مسعود رضی الله عنه به شهر باز آمد. وچون خیلتاش به غزنین رسید و آنچه رفته بود به تمامی بازگفت ونامه ها نیز بخوانده آمد، امیرمحمد گفت، رحمة الله علیه،((برین فرزندِ من دروغها بسیار می گویند.)) و دیگر آن جُست و جویها(٧) فرابُرید. 

((وهم بدان روزگارِ جوانی وکودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگ گران برداشتن و کُشتی گرفتن و آنچه بدین ماند. و او فرموده بود(٨) تا آوارها(٩) ساخته بودند ازبهرِ حواصل گرفتن ودیگر مرغان را. و چند بار دیدم که برنشست، روزهای سخت صعب سرد، و برف نیک قوی، و آنجا(۱۰) رفت و شکار کرد و پیاده شد، چنان که تا میان دو نماز چندان رنج دیده که جز سنگ خاره به مثلِ آن طاقت ندارد. و پای در

_____________________________________________________

۱- قتلغ تگین. F: تگین .

٢- و گفت چیست، نسخهٔ بدل B : سلام گفت. F: سلام گفت جوانب و (؟).

٣- مهره زده، M: مهره داده. N: مهر زده.                   ۴- که بیلاب.C: بیلاب. 

۵- بیلاب. B: بیلاب.

۶- ده هزار... خیلتاش. در KCM نیست؛ فقط دارند: و خیلتاش ( C+: را) به غزنین رسید الخ.

٧- جست و جویها، KM: جستجویها.                          ٨- فرموده بود.NCM : فرموده. 

٩- آوارها. کذا در CN: بقیه: اواز ها.                       ۱۰- و آنجا،M : و به شکرگاه (کذا). : و به شکارگاه. 


موزه کردی برهنه در چنان سرما وشدت وگفتی ((برچنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدّتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند.)) و همچنین به شکارِ شیر رفتی تاختن(۱) اسفزار وادرَسکَن(٢) و ازان بیشه ها(٣) به فراه(۴) وزیرکان و(۵) شیرنر، چون برآنجا بگذشتی به بست وبه غزنین آمدی.و(۶)پیشِ شیر(٧)تنها رفتی ونگذاشتی که کسی ازغلامان وحاشیه او را یاری دادندی. و او ازآن چنین کردی که چندان زور و قوةِ دل داشت که اگر سِلاح برشیرزدی وکارگر نیامدی به مَردی ومکابره شیر رابگرفتی وپس به زودی بکشتی. 

((و بدان روزگار که به مولتان می رفت تا آنجا مُقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند- و آن قصه دراز است- در(٨) حدودِ کیکانان پیشِ شیر شد، و تبِ چهارم می داشت و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دستهٔ قوی به دست گرفتی و نیزه یی سِطبرِ کوتاه تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی آن نیزه بگزاردی به زودی و شیر را بر جای بداشتی، آن به زور و قوةِ خویش کردی، تا شیر می پیچیدی بر نیزه تاآنگاه که سست شدی و بیفتادی.وبودی که شیر ستیزه کارتر بودی،غلامان را فرمودی تا در آمدندی و به شمشیر و ناچَخ پاره پاره کردندی، این روز چنان افتاد که خشت بینداخت شیر خویشتن را در دزدید تا خشت با وی نیامد و زبَرِ(٩) سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینهٔ وی زد زخمی استوار، اما امیر ازان ضعیفی چنان که بایست او را برجای نتوانست داشت.و شیر سخت بزرگ و سبک(۱۰) و قوی بود، چنان که به نیزه درآمد و قوة کرد تا نیزه بشکست و آهنگِ امیر کرد. پادشاه(۱۱) با دل و جگردار به دو دست بر سر و روی شیر زد چنان که شیر(۱٢) شکسته(۱٣)شد و بیفتاد،وامیر او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد. غلامی که او را قماش گفتندی(۱۴) و شمشیردار بود، و در دیوان او را جاندار گفتندی، درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد چنان که

_________________________________________________________

۱- تاختن اسفزار، A: تاختن و اسفزار، (در غیر DA همه اسفرار نوشته اند).

٢- ادرسکن. K: اورشکن. 

٣- بیشه ها، هرچند در نسخه ها "بیشها" نوشته شده است اما ظاهراً جمع بیشه است.

۴- فراه، K: فرا F . و نسخه بدل B: فراوه. 

۵- و شیرنر... آمد.A : و شیر نر بکشتی و ببستی و زانجایها باز به غزنین آمدی.M : و شیر نر گرفتی و کشتی و بستی و از آنجا به غزنین آمدی.

۶- و پیش شیر، M: و وی پیش شیر.                                  ٧- شیر تنها،N : شیرها. 

٨- در حدود، ت ق. نسخه ها: و در حدود، که در حدود.

٩- و زیر سرش.A : و از سرش.                                     ۱۰- سبک،MA : سبک خیز.

۱۱- پادشاه با دل و جگردار، کذا در AB . در N : پادشاه دل و جکردار را. بقیه: پادشاه با دل و جگردار را (به جای جگردار شاید: جگرآور) .

۱٢- شیر شکسته شد. M: شیر را کمر بشکسته گشت.                ۱٣- شکسته، CF: اشکسته. 

۱۴- گفتندی، در غیر A: گفتی. 



بدان تمام شد و بیفتاد، و همهٔ حاضران به تعجب بماندند و مقرر شد(۱) که آنچه در کتاب نوشته اند از حدیثِ بهرام گور راست بود.

و پس ازان امیر چنان کلان(٢) شد که همه شکار بر پشتِ پیل کردی. و دیدم وفتی در حدود هندوستان که ازپشتِ پیل شکار می کردی،و رویِ پیل را ازآهن بپوشیده بودند چنان که رسم است، شیری(٣) سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. امیر خشتی بینداخت و بر سینهٔ شیر زد چنان که جراحتی قوی کرد. شیر از درد و خشم یک جست کرد چنان که به قفایِ(۴) پیل آمد، و پیل می طپید، امیر به زانو(۵) درآمد و یک شمشیر زد چنان که هر دو دستِ شیر قلم کرد.شیر به زانو افتاد و جان بداد، وهمگان که حاضر بودند اقرار کردند(۶)، که در عمرِ خویش از کسی این یاد ندارد.

((و پیش از آنکه بر تختِ ملک نشسته بود(٧) روزی سیر کرد(٨)، و قصد هرات داشت، هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را بکمند بگرفت. و چون به خیمه فرود آمد نَشاط شراب کرد، و من که عبدالغفارم ایستاده بودم، حدیثِ آن شیران خاست و هرکسی ستایشی می گفت، خواجه بوسهل زوزنی دوات(٩) و کاغذ خواست وبیتی چند شعر گفت بغایت نیکو چنان که او گفتی، که یگانهٔ روزگار بود در ادب و لغت و شعر، و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد وهمگان بپسندیدند و نسخت کردند ومن نیز کردم اما از دستِ من بشده است، بیتی چند که مرا یاد بود درین وقت، نبشتم- هرچند که بر ولِی(۱۰) نیست- تا قصه تمام شود: 

ولأبیات لِلشَّیخ أبی سَهلِ الزُّوزَنی فِی مَدحِ السُّلطانِ الأعظَم مَسعُودِ بنَ مَحمُود رَضِی الله عَنهُما، 

شعر:

السَّیفُ  والرَّمحُ  والنّشابُ  وَالوَتَرَ            غُنِیَت عَنها وَ حاکیِ رَأیَک القَدَرُ

ما  اِن  نَهَضتَ  لِأمرٍ عَزَّ  مَطلَبُهُ             اِلاّ انثَنیتَ و فی اَظفارِکَ  الظَّفرُ

مَن کانَ یَصطادُ فیِ رَکضٍ ثَمانِیَةٍ              مِنَ الظَّراغِم  هانَت عِندَهُ  البَشَ

________________________________________________________

۱- مقرر شد، کذا در B . بقیه: مقرر است.                          ٢- کلان، ظ مقصود فربه است. 

٣- شیری سخت، شاید کلمه یی در صفت شیر از قبیل قوی، بزرگ و امثال آن افتاده باشد.

۴- به قفای... طپید، کذا در M.FB : به قفای پیل برآمد و می طلبید.C : به قفای پیل پیل آمد و می طپد (کذا). بقیه: به قفای پیل آمد. و می طلبید.

۵- به زانو درآمد، FB: بر زانو آمد.                                  ۶- اقرار کردند. M: گفتند و اقرار کردند.

٧- نشسته بود. A: نشسته آید.                                          ٨- سیر کرد، محل تأمل است.

٩- دوات، M: دویت. 

۱۰- ولی، DB: دلی. (ولی، با واو، ممالهٔ "ولاء" است به معنی توالی، و معنی این است که این اشعار مرتب و بر توالی نیست. در A وK این جملهٔ بعد (تا قصه تمام شود) هر دو محذوف است. 




اِذا  طَلَعتَ  فَلا  شَمسٌ وَ لاقَمَرٌ             اِذا سَمحتَ(۱) فَلا بَحرٌ وَلا مَطَرٌ

و این مهتر راست گفته بود(٢)،که درین(٣) پادشاه این همه بود و زیادت، و شعر درو نیکو آمدی و حاجت(۴) نیامدی(۵) که بدانکه گفته اند اَحسَنُ الشَّعرِ اَکذَبُه دروغی بایستی گفتن. 

((شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد، و سخاوتش چنان بود که بازرگانی را که او را بومطیعِ سکزی گفتندی یک شب شانزده هزار دینار بخشید. و این بخشیدن را قِصه یی است:این بومطیع مردی بود با نعمتِ بسیار ازهر چیزی،و پدری داشت بواحمدِ خلیل نام. شبی ازاتفاقِ نیک به شغلی به درگاه آمده بود(۶)که باحاجبِ نوبتی شغل(٧)داشت،ودیری(٨) آنجا بماند.چون می بازگشت شب دور کشیده بود اندیشید نباید که در راه خللی افتد، در دهلیز خاصه مقام کرد- و مردی شناخته بود و مردمان او را نیکو حرمت داشتندی- سیاه داران(٩) او را لطف کردند و او قرار گرفت. خادمی برآمد و مُحدَّث خواست و از اتفاق هیچ محدَّث حاضر نبود. آزاد مرد بواحمد برخاست با خادم رفت، و خادم پنداشت که او محدَّث است. چون او به خرگاهِ امیر رسید حدیثی آغاز کرد، امیر آواز ابواحمد بشنود بیگانه، پوشیده نگاه کرد، مرد را دید، هیچ چیز نگفت تا حدیث تمام کرد، سخت سره و نغز قصه یی بود، امیر آواز داد که تو کیستی؟ گفت بنده را بواحمدِ خلیل گویند، پدرِ بومطیع که هنبار خداوند است. گفت: بر پسرت مستوفیان چند مال(۱۰) حاصل فرود آورده اند؟ گفت شانزده هزار دینار. گفت: آن حاصل بدو بخَشیدم حرمت پیریِ تو را و حقِ حرمت او را. پیر دعای(۱۱) بسیار کرد و بازگشت. و غلامی ترک ازانِ پسرش به سرایِ امیر آورده بودند تا خریده آید، فرمود که آن غلام را نیز باید داد، که نخواهیم و به هیچ حال روا داشته نیاید که از ایشان چیزی در مِلکِ ما آید. و این تمام تر همّت و مروت نباشد.

_____________________________________________________

۱- اذا سمحت،B: و اذا سمحت.                                  ٢- گفته بود، M: گفته است.

٣- درین. در غیر A: ازین.

۴- حاجت نیامدی... بایستی گفتن. A: حاجت نیامدی که دروغی گفته آید که احسن الشعر اکذبه. 

۵- نیامدی که بدانکه گفته اند، N: نیامدی بدانک گفته اند. B: نیامدی در انکه گفته اند، F: نیامدی بدانکه که گفته. K: نیامدی که بدان گفته آید.

۶- آمده بود، یعنی بواحمد پدر برمطیع.                           ٧- شغشغلKAC: شغلی. 

٨- و دیری... بازگشت. کلمهٔ "دیری" تصحیح قیاسی است به جای "وی" که در همه نسخه هاست، بقیه عبارت التقاط از نسخه هاست.نسخه ها درمورد این جمله اختلاف عجیبی دارند که حاکی است ازابهام اصل وتصرفاتی که بعد برای اصلاح آن کرده اند. بدین قرار: GC: و وی بماند به جانب خانه چون می بازگشت الخ. (در C آثار محو و اثبات دو سطر دیده می شود.) M: و وی آنجا بماند و چون خواست بازگشتن. N: و وی بماند به حاجب چون بازگشت.B : و وی بماند حاجب چون به خانه بازگشت. A: و وی بماند به جانب خانه نرفت چه شب الخ. F: و وی بماند به حاجب خانه چون می بازگشت شب الخ. در K به حک و اصلاح عبارت رابه هم ریخته اند. D: به جانب خانه بازنگشت که شب بسی گذشت اندیشید الخ.

٩- سیاه داران، ت ق به جای: سپاه داران.                       ۱۰- مال، ت ق به جای: سال. 

۱۱- دعای بسیار کرد. M: دعا کرد بسیار.



((و زین زیادت نیز بسیار بخشید مانکِ(۱) علیِ میمون را. و این مانک مردی بود از کدخدایان غزنین، و بسیار مال داشت. و چون گذشته شد از وی اوقاف و چیز بی اندازه ماند و رِباطی که خواجهٔ امام بوصادقِ تَبانی ادامَ اللهُ سلامتَه آنجا نشیند. و حدیثِ این امام آورده آید سخت(٢)مشبع به جایگاهِ خویش ان شاءَالله عزَّوجل.قصهٔ مانک علی میمون با امیر چنان افتاد که این مرد عادت داشت که هر سالی بسیار آچارها و کامه های نیکو ساختی و پیشِ امیر محمود رحمةالله علیه بردی. چون تخت وملک به امیر مسعود رسید و از بلخ به غزنین آمد آچار بسیار و کرباسها از دست رشتِ(٣) پارسا زنان پیش آورد. امیر را سخت خوش آمدو وی را بنواخت وگفت ((ازگوسپندان خاصِ پدرم رحمة الله علیه وی بسیار داشت، یله کردم بدو، و گوسپندانِ خاصِ ما نیز که از هرات آورده اند(۴) وی را باید داد تا آن را اندیشه دارد. و در شمار باید که با وی مساهلت رود چنان که او فائدهٔ تمام باشد، که وی مردی پارساست و ما را به کار است))، فرمان او را به مسارعت پیش رفتند. و دیگر سال امیر به بلخ رفت که اینجا مهمات بود-چنان که(۵) آورده آید- مانک(۶)علی میمون بر عادت خویش بسیار آچار(٧)فرستاد،و برآن پیوست قدید و هر چیزی،و از میکائیل بزّاز که دوستِ او بود درخواست تا آن را پیش(٨) برد، ونسختِ شمارِ خویش نیز بفرستاد که بر وی پنجاه هزار دینار وشانزده هزار گوسپند حاصل است. و قِصه نبشته بود و التماس کرده که گوسپندِ سلطانی راکه وی دارد به کسی دیگر داده آید،که وی پیر شده است وآن را نمی تواند داشت، و مهلتی و توقُّفی باشد تا او این حاصل را نجم نجم به سه سال بدهد.

(( درآن وقت که میکائیلِ بزّاز پیش آمد و آن آچارها پیش آوردند و سر خُمره ها بازکردند و چاشنی می دادند،من که عبدالغفارم ایستاده بودم.میکائیل نسخت وقصه پیش داشت.امیر گفت: بستان و بخوان. بستدم و هردو بخواندم، بخندید وگفت ((مانک را حق بسیار است در خاندان ما،این حاصل وگوسپندان بدوبخشیدم،عبدالغفار به دیوان(٩)استیفا روَد(۱۰)وبگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقیِ او کشند.)) و مثال نبشتم و توقیع کرد، و مانک نظری یافت

________________________________________________________

۱- مانک. در نسخه ها به این صورت و به صورت بانک و گاهی هم بی هیچ نقطه دیده می شود. احتمال "مانگ" بر زون دانگ بی وجه نیست. رک. ت.

٢- سخت مشبع به جایگاه خویش. M: به جایگاه خویش سخت مشبع. 

٣- دست رشت،M: دست ریس. N: دست رست.                    ۴- آورده اند، CG: آورده آید.

۵- چنانکه... مانک، A: چنانکه او را فائده تمام باشد و آورده آید مانک. B: چنانکه ملوک را باشد پس یک شب دران روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعهٔ سکاوند است در روزگار سلطان آورده آید مامک.(؟).

۶- مانک، MKG: بانک. در NF مثل متن.

٧- آچار... میکائیل. M: آچارها و دیگر چیزها از میکائیل. (افتادگی؟).

٨- پیش برد. FGB: پیش او برد.                                      ٩- به دیوان، ت ق به جای: به دار.

۱۰- رود و بگوید مستوفیان را، CFB: رو و مستوفیان را بگوی. 



بدین بزرگی. سخت بزرگ همتی و فراخ حوصله یی باید تا چنین کردار تواند کرد. ایزد عزَّ ذکرُه بر آن پادشاهِ بزرگ رحمت کناد.

((و ازین بزرگ تر و بانام تر دیگری است در باب بوسعیدِ(۱) سهل. و این مرد مدتی دراز کدخدای و عارض امیر نصر سپاه سالار بود، برادر سلطان(٢) محمود، تَغَمَّدَهم اللهُ برحمته. چون نصرگذشته شد،از شایستگی وبه کارآمدگیِ این مرد سلطان محمود شغلِ همه ضیاع(٣) غزنیِ خاص بدو مفوض کرد- واین کار برابر صاحب دیوانی غزنی است-و مدتی دراز این شغل را براند. و پس از وفاتِ سلطان محمود(۴) امیر مسعود مهمِ صاحب دیوانی غزنی بدو داد با ضیاع خاص به هم، و قریب پانزده سال این کارها می راند. پس بفرمود که شمارِ وی بباید کرد. مستوفیان شمارِ وی باز نگریستند هفده بار هزار هزار درم بر وی حاصلِ محض بود و او را از خاصِ خود هزار هزار درم تنخواه بود، و همگان می گفتند که حالِ بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی؟ چه دیده بودند که امیرمحمود با معدل دار(۵) که او عاملِ(۶)هرات بود وبا سعیدِ(٧)خاص که او ضیاعِ غزنین داشت وعاملِ گَردیز که بر ایشان حاصلها فرود آمد چه سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست وپای بریدن وشکنجه ها. اما امیرمسعود را شرمی و رحمتی بود تمام، و دیگر که بوسعیدِ(٨) سهل به روزگارِ گذشته وی را بسیار خدمتهایِ پسندیده از دل کرده بود و چه بدان وقت که ضیاعِ خاص داشت در روزگارِ امیر محمود. چون حاصلی بدین بزرگی ازانِ وی برآن پادشاه امیر مسعود عرضه کردند گفت: طاهرِ مستوفی و بوسعید را بخوانید.وفرمود که این حال مرا مقرر باید گردانید. طاهر باب باب بازمی راند وباز می نمود تا هزار هزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزار هزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ جا پیدا نیست، وَ مالاکَلامَ فیهِ، که بوسعید را ازخاصِ خویش بباید داد.امیرگفت یا باسعید،چه گویی و روی این مال چیست؟ گفت زندگانیِ خداوند درازباد،اعمال غزنی دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست، و به خدای عزَّوجل و به جان و سرِ خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقیِ چندین(٩) ساله(۱۰) است و این حاصل حق است خداوند را بر بنده. امیر گفت این مال به تو بخشیدم که تو را این حق هست، خیز به سلامت به خانه بازگرد(۱۱). بوسعید از شادی 

______________________________________________________

۱- بوسعید سهل. B: بوسهل.B در متن: بوسعد سهل. در نسخه بدل: بوسعید سهل.

٢- سلطان محمود. در غیر B : محمود. 

٣- ضیاع غزنی خاص. یعنی ضیاع خاص (املاک سلطنتی) غزنی. 

۴- محمود... و قریب، M: محمود مهم صاحب دیوانی غزنی با ضیاع خاص امیر مسعود بدو داد و قریب.

۵- معدل  ددار.CB: معدل وار. (و هر دو مجهول و مشکوک است).

۶- او عامل. F: عامل.                                             ٧- باسعید، A: با بوسعید. 

٨- بوسعید. در اینجا و در موارد بعد همه نسخه ها بوسعید دارند و نه بوسعد. 

٩- چندین، N: چند.                                                ۱۰- ساله است. KM: ساله.

۱۱- باز گرد، M: رو.


بگریست سخت به درد، طاهرِ مستوفی گفت جای شادی است نه جای غم و گریستن، بوسعید گفت ازان گریستم که ما بندگان چنین خداوند راخدمت می کنیم با چندین حلم وکرم و بزرگیِ وی بر ما، و اگر وی رعایت و نواخت و نیکوداشتِ خویش از ما دور کند حالِ ما بر چه جمله گردد امیر وی را نیکویی گفت و بازگشت. و ازین بزرگتر نظر نتواند بود، و همگان رفتند، رحمةُ اللهِ علیهم اجمعین. 

((و آنچه شعرا را بخشید خود اندازه نبود چنان که دریک شب علویِ زینبی(۱) را که شاعر بود یک پیل وار درم بخشید، هزارهزار درم چنان که عیارش در ده درم نقره نه ونیم آمدی، و فرمود تا آن صلتِ گران را بر پیل نهادند وبه خانهٔ علوی بردند.هزار(٢) دینار و پانصد دینار و ده هزاردرم کم وبیش را خود اندازه نبود که چند بخشیدی شعرا را وهم چنان ندیمان و دبیران و چاکران خویش را،که بهانه جُستی تا چیزی شان بخشیدی. وبه ابتدایِ روزگار به افراط تر(٣) می بخشید و در آخرِ روزگار آن باد، لختی سُست گشت. و عادتِ زمانه چنین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند و تغییر به همه چیزها راه یابد.

((و در حلم و ترحُّم به منزلتی بود چنان که یک سال به غزنین آمد از فرّاشان تقصیرها پیدا آمد و گناهان نادَرگذاشتنی(۴)، امیر حاجبِ سرای را گفت: ((این(۵) فراشان بیست تن اند، ایشان را بیست چوب باید زد))، وحاجب پنداشت که هریکی را بیستگان چوپ فرموده است، یکی را بیرون خانه فرو گرفتند(۶) و چون سه چوب بزدند بانگ برآورد. امیر گفت ((هر یکی را یکی چوب فرموده بودیم(٧)، و آن نیز بخشیدیم، مزنید.)) همگان خلاص یافتند. و این غایتِ حلیمی و کریمی باشد، چه نیکوست العفوُ عِندَالقدرة.

((و بدان وقت که امیرمحمود از گرگان قصدِ ری کرد ومیانِ امیران و فرزندانِ او مسعود و محمد مواضعتی که نهادنی بود بنهاد،امیرمحمد را آن روزاسب بر درگاه اسبِ امیر خراسان خواستند، و وی سوی نشابور بازگشت، و امیران محمود و مسعود، پدر و پسر، دیگر روز سوی ری کشیدند. چون کارها(٨) برآن جانب قرار گرفت و امیرمحمود عزیمت درست کرد بازگشتن را، فرزند(٩) را خلعت داد و پیغام آمد نزدیکِ وی به زبانِ بوالحسنِ عقیلی که: پسرم محمد را چنان که 

______________________________________________________

۱- زینبی، کذا در A و یکی از او نسخه بدل B . در F و یکی از نسخه بدلهای B : و رینپی. نسخه های دیگر: زنپنی، زنپی، زپنی، زینی. 

٢- هزار دینار، MK: و هزار دینار.                       ٣- به افراط تر. GKM : با افراط اثر. F : به افراط تر (کذا).

۴- گذاشتنی، D: گذشتنی،F : گزاشتن. G: گذاشتن. A+: کردند.

۵- این فراشان...باید زد،کذا در A.B :این فراشان را که بیست تنند فرموده ایم بیست چوب می باید زد. KFN:این فراشان را( N+:که)بیست تن اند ایشان رابیست چوب باید زد.MC:این فراشان رافرموده است(C+:که)بیست تن اند ایشان را الخ.

۶- فرو گرفتند، DF: فرو کوفتند.                           ٧- فرموده بودیم، در غیر B+ : بیست تن اند.

٨- کارها بر آن جانب ، M: کارها بران جمله بدان جانب. 

٩- فرزند، در غیر N : و فرزند.

شنودی بر درگاهِ ما اسبِ امیر خراسان خواستند، و تو امروز خلیفتِ مایی و فرمان ما بدین ولایت بی اندازه میدانی، چه اختیار کنی که اسب تو اسبِ شاهنشاه خواهند(۱) یا اسبِ امیرِ عراق؟امیرمسعود چون این پیغام پدر بشنود برپای خاست و زمین(٢)بوسه داد وپس بنشست و گفت ((خداوند را بگوی که بنده به شکرِ این نعمتها چون تواند رسید که هرساعتی نواختی تازه می یابد به خاطر ناگذشته. و بر خداوندان و پدران(٣) بیش از آن نباشد که بندگان فرزندانِ(۴) خویش را نامهای نیکو(۵) و بسزا ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند، و بر ایشان(۶) واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند تا بدان زیادتِ نام گیرند. و خداوند بنده را نیکوتر نامی ارزانی داشت و آن مسعود است و بزرگ تر آن است که بر وزن(٧) نام خداوند است که همیشه باد. و امروز که از خدمت و دیدارِ خداوند دور خواهد ماند به فرمانی که هست، واجب کند که برین نام که دارد بماند تا زیادتها کند. اگر خدای عزَّوجل خواهد که مرا بدان نام خوانند، به دولت خداوند بدان رسم.)) این جواب به مشهدِ من داد(٨) که عبدالغفارم. و شنودم پس از آن که چون این سخنان نیکو می گوید، و مرد به هنر نام گیرد.)) 

((و در آن وقت که از گرگان سویِ ری می رفتند امیران پدر و پسر رضی الله عنهما، چند تن از غلامانِ سرایی امیرمحمود چون قای اغلن(۱۰) و ارسلان و حاجب چابک(۱۱) که پس ازان از امیرمسعود رضی الله عنه حاجبی یافتند وامیر بچّه که سرغوغای غلامانِ سرای بود و چند تن از سرهنگان و سروثاقان در نهان تقرُّب کردندی و بندگی نمودندی و پیغامها فرستادندی. و فراشی پیر بود که پیغامهایِ ایشان آوردی و بردی. و اندک مایه چیزی ازین به گوشِ امیرمحمود رسیده بود، چه امیرمحمد در نهان کسان داشتی که جُست و جویِ کار های برادر کردی و همیشه صورتِ او زشت می گردانیدی نزدیکِ پدر. یک روز به منزلی که آن را چاشت خواران گویند خواسته بود پدر که پسر را فرو گیرد؛ نماز دیگر چون امیر مسعود به خدمت درگاه آمد و ساعتی ببود و بازگشت. بوالحسنِ کرجی(۱٢)*براثر بیامد و گفت سلطان می گوید باز مگرد(۱٣) و به خیمهٔ نوبتی درنگ کن که ما نشاطِ شراب داریم و می خواهیم که تو را پیشِ خویش شراب دهیم تا این نواخت بیابی. امیرمسعود به خیمهٔ نوبت بنشست، و شاد شد بدین فتح. و در ساعت فرّاشِ پیر بیامد

________________________________________________________

۱- خواهند، M: خوانند.                                              ٢- زمین، B: بر زمین.

٣- و پدران، ظ: پدران.                                              ۴- فرزندان، A: و فرزندان. 

۵- نیکو، B: نیک.                                                   ۶- و بر ایشان، یعنی بر فرزندان.

٧- بروزن، M: هم وزن.                                            ٨- داد...شنودم. B : داد و من که عبدالغفارم شنودم.

٩- خجل شد، M: خجل گشت.                                      ۱۰- قای اغلن، N: قای آغلق. KG: قای آقا. M: قای آغا.

۱۱- چابک، در غیر BA : جابک.N : و جابک.                ۱٢- کرجی. نسخه ها: کرخی، ب ت.

۱٣- باز مگرد... درنگ کن، M: باز نگردد...درنگ کند.        


و پیغامِ آن غلامان آورد که خداوند هشیار باشد،چنان می نماید که پدر برتو قصدی می دارد. امیرمسعود نیک ازجای بشد و درساعت کس فرستاد به نزدیکِ مقدّمان و غلامانِ خویش که هشیار باشید و اسبان زین کنید و سلاح با خویش دارید که روی(۱) چنین می نماید. و ایشان جنبیدن گرفتند.و این غلامان محمودی نیز در گفت وگوی آمدند،و جنبش درهمه لشکر افتاد، ودر وقت آن خبر به امیرمحمود رسانیدند(٢)،فرو ماند و دانست که آن کارپیش نرود و باشد که شری به پای شود که آن را دشوار در توان یافت، نزدیکِ نماز شام بوالحسنِ عقیلی را نزدیکِ پسر فرستاد به پیغام که: ما(٣) را امروز مراد می بود که شراب خوردیمی و تو را شراب(۴) دادیمی اما بیگاه است و ما مهمی بزرگ در پیش داریم، راست نیامد، به سعادت بازگرد که این حدیث با ری افتاد، چون به سلامت آنجا رسیم این نواخت بیابی. امیرمسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام. و در وقت پیر فرّاش بیامد و پیغامِ غلامان محمودی آورد که ((سخت نیکو گذشت، و ما در دل کرده بودیم که اگر به امیر به بدی قصدی باشد به پای کنیم، که بسیار غلام به ما پیوسته اند و چشم برما دارند))، امیر جوابی نیکو داد و بسیار بنواختشان و امیدهایِ فراوان داد و آن حدیث فرا بُرید. وپس ازان امیرمحمود چند بار شراب خورد، چه در راه و چه به ری، و پسِ شراب دادن این فرزند باز نشد(۵) تا امیر مسعود در خلوت با بندگان و معتمدانِ خویش گفت که پدرِ ما قصدی داشت اما ایزد عزَّ ذکرهُ نخواست.

وچون به ری رسیدند امیر محمود به دولاب فرود آمد بر راهِ طبرستان نزدیکِ شهر، و امیر مسعود به علی آباد لشکرگاه ساخت بر راه قزوین، و میان هر دو لشکر مسافت نیم فرسنگ بود. و هوا سخت گرم ایستاد و مهتران و بزرگان سردابه ها فرمودند قیلوله را. و امیر مسعود(۶)را سردابه یی ساختند سخت پاکیزه و فراخ، و ازچاشتگاه تا نمازِ دیگر آنجا بودی، زمانی به خواب و دیگر به نشاط و شراب پوشیده خوردن(٧) و کار فرمودن. یک گرمگاه این غلامان و مقدّمان محمودی متنکّر(٨) با بارانیهایِ کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده نزدیکِ امیر مسعود آمدند، و پیروز وزیریِ خادم که ازین راز آگاه بود ایشان را بارخواست(٩) وبدان سردابه رفتند و رسمِ خدمت به جا آوردند. امیر ایشان را بنواخت و لطف کرد و امیدهای فراوان داد. گفتند زندگانی خداوند درازباد، [رأی] سلطان پدر دربابِ تو سخت بداست و می خواهد که تو را فرو تواند گرفت، اما می بترسد، و می داند که همگان(۱۰) از او سیر شده اند، و می اندیشد که بلائی بزرگ به پای شود.   

______________________________________________________

۱- روی، B: رای. G: رو.                                       ٢- رسانیدند، M: رسید.

٣- ما را... می بود. B: امروز ما را ذوقی بود.                 ۴- شراب دادیمی، M: نیز دادیمی. 

۵- باز نشد، A: باز بشد.      

۶- مسعود را سردابه: MA: مسعود را نیز سردابه. K: مسعود را سردابه نیز.

٧- پوشیده خوردن، K: نوشیدن و خوردن.                       ٨- متنکر، M: مستنکر. 

٩- باز خواست، کذا درMN . بقیه: باز خواست.                ۱۰- همگان... شده اند، M: ما همگان از او سیر شده ایم.


اگر خداوند فرماید بندگان و غلامان جمله درهوایِ تو یکدلیم، وی را فرو گیریم، که چون ما درشوریم(۱)بیرونیان با ما یار شوند وتو ازغَضاضت برهی و از رنجِ دل بیاسایی.امیر گفت ((البته همداستان نباشم(٢) که ازین سخن بیندیشید تا به کردار چه رسد، که امیر محمود پدرِ من است و من نتوانم دید که بادی تیز بر وی وزد. و مالشهایِ وی مرا خوش است. و وی پادشاهی است که اندر جهان همتا ندارد. واگر فَالعیاذ بالله ازین گونه که شما می گویید حالی باشد، تا قیامت آن عار ازخاندان ما دور نشود.او خود پیر شده است و ضعیف گشته، و نالان می باشد وعمرش سرآمده، و من زندگانیِ وی خواهم تا خدای عزَّوجل چه تقدیر کرده است، و از شما بیش ازان نخواهم که چون او را قضایِ مرگ باشد، که هیچ کس را از آن چاره نیست، در بیعتِ من باشید.))ومرا که عبدالغفارم فرمود تا ایشان راسوگند دادم و بازگشتند.

((و میانِ امیرمسعود و منوچهرِ قابوس والیِ گرگان و طبرستان پیوسته مکاتبت بود سخت پوشیده، چه آن وقت که به هرات می بود و چه بدین روزگار. مردی که وی را حسن مُحَّدث گفتندی نزدیکِ امیر مسعود فرستاده بود تا هم خدمت محدّثی کردی و هم گاه از گاه(٣) نامه و پیغام آوردی و می بردی. نامه ها به خطَّ من رفتی که عبدالغفارم. و هرآنگاه که آن محدث را به سوی گرگان فرستادی بهانه آوردی که [از] آنجا(۴) تخمِ سپرغمها و ترنج و طبقها(۵) و دیگر چیزها آورده می آید(۶).و درآن وقت که امیران(٧)مسعود ومحمود رضی الله عنهما به گرگان بودند و قصدِ ری داشتند این محدّث به ستارآباد رفت نزدیکِ منوچهر، و منوچهر او را بازگردانید با معتمدی از آنِ خویش، مردی جلد و سخن گوی، بر شبهِ(٨) عرابیان و با زیّ و جامهٔ ایشان، و امیر مسعود را بسیار نُزل فرستاد(٩) پوشیده به خطها(۱۰) و نامها و طرائفِ(۱۱) گرگان و دهستان جز از آنچه در جملهٔ انزالِ امیر محمود فرستاده بود.و یک  بار و دوبار معتمدانِ او،این محدّث ویارش،آمدند و شدند وکار بدان جایگاه رسید که منوچهر از امیر مسعود عهدی و سوگندی خواست چنان که رسم(۱٢) است که میانِ ملوک باشد. 

____________________________________________________

۱- در شوریم. کذا در B.A : در کار شویم. بقیه: درشویم. 

٢- نباشم که... بیندیشید. در FGB "که" نیست. در A : نباشم ازین سخن نیندیشید. 

٣- گاه از گاه، B: گاه گاه.                                       ۴- از آنجا، A: در آنجا. بقیه. آنجا.

۵- طبقها، محل تأمل است. مراد همان ظرف معروف است یا کلمه غلط است؟

۶- آورده می آید، B: می آورد. 

٧- امیران مسعود و محمد، K: امیر مسعود و امیر محمد. امیران محمود و مسعود، چون این دو بودند که "قصدی داشتند " نه محمد، و مدار این قصه هم بر شخص محمود است(؟).

٨- بر شبه، K: بر سنت. عرابیان در BA اعرابیان، و در M عربان است.

٩- فرستاد، KM: فرستاده.A : فرستاده بود.

۱۰- به خطها و نامها،یعنی چه؟ شاید: از خوردنیها (خوردها)و شرابها. در N : به خطها و نامه ها یا عمال گرگان الخ(!).

۱۱- طرائف، BA: طرائف.

۱٢- رسم است...بیامد،B : رسم است که میهمان معظم ابوشجاع فرخ زاد بن ناصر دین الله بیامد (افتادگی و غلط است.)



پس یک شب درآن روزگارِ مبارک پس از نمازِ خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعهٔ سکاوند(۱) است در روزگارِ سلطانِ معظم ابوشجاع فرخ زاد ابن ناصردین الله، بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواند- و چون وی آمدی به خواندنِ من مقرّر گشتی که به مهمّی مرا خوانده می آید- ساخته برفتم با پرده دار، یافتم امیر را درخرگاه تنها بر تخت نشسته و دویت و کاغذ در پیش و گوهر آیین خزینه دار- و او ازنزدیکانِ امیر بود آن روز- ایستاده، رسم خدمت را به جا آوردم و اشارت کرد نشستن را.بنشستم. گوهر آیین را گفت دویت و کاغذ عبدالغفار را ده. وی(٢) دویت و کاغذ پیشِ من بنهاد و خود از خرگاه بیرون رفت. امیر نسخت عهد و سوگندنامه که خود نبشته بودبه خطِ خود به من انداخت،وچنان نبشتی که ازان نیکوتر نبودی چنان که دبیرانِ استاد در انشاء آن عاجز آمدندی.و بوالفضل(٣) درین تاریخ به چند(۴) جای بیاورد(۵) و نسختها و رقعتهای این پادشاه بسیار به دست وی(۶) آمد- من نسخت تأمّل کردم نبشته بود که((همی گوید مسعود بن محمود که به خدای عزَّوجل))وآن سوگند که در عهدنامه نویسند((که تا امیرِ جلیل فلک المعالی ابومنصور منوچهر بن قابوس با ما باشد)) وشرایط را تا به پایان به تمامی آورده چنان که ازان بلیغ تر نباشد و نیکوتر نتواند بود. چون برآن واقف گشتم گفتی طشتی(٧) بر سر من ریختند پر از آتش و نیک بترسیدم از سطوتِ محمودی و خشک بماندم. وی(٨) اثرِآن تحیّر در من بدید گفت چیست که فروماندی و سخن نمی گویی؟ و این نسخت چگونه آمده است؟ گفتم زندگانیِ خداوند درازباد، بر آن جمله که خداوند نبشته است هیچ دبیرِ استاد نتواند نبشت، اما اندرین یک سبب است که اگر بگویم باشد که ناخوش آید و به موقع نیفتد، و به دستوری توانم گفت. گفت بگوی.گفتم بر رأی خداوند پوشیده نیست که منوچهر از پدرِ خداوند ترسان است،و پدرِ خداوند از ضعف [و] نالانی امروز چنین است که پوشیده نیست وبه آخر عمر رسیده و [خبرِ آن] به همهٔ(٩)پادشاهان و گردن کشانِ اطراف رسیده و ترسانند وخواهند که به انتقامی بتوانند رسید؛ وایشان را مقرراست که چون سلطان گذشته شد امیر محمد جایِ او نتواند داشت و از وی تثبُّتی(۱۰) نیاید و از خداوند اندیشند،که سایه وحشمتِ وی در دلِ ایشان مقرر باشد و به مرادی نتوانند رسید.و ایمِن چون توان بود بر منوچهر که چون این عهد به نزدیکِ وی رسد به توقیعِ

____________________________________________________

۱- سکاوند، کذا در N ، و صحیح است. بقیه: یکاوند، یا: سکاوند. 

٢- وی دویت. در غیر A "وی" نیست.

٣- و بوالفضل الخ. [ ظاهراً عبارت از اینجا تا " به دست وی آمد"، معترضه یی است از خود بیهقی که در سخن عبدالغفار درج کرده است].

۴- به چند جای، در Aغیر نیست.                                 ۵- بیاورد و نسختها، F : بیارد نسختها. 

۶- وی آمد. A+: و بشد.                                           ٧- طشتی، M: که طشتی.

٨- وی اثر. در غیر A : و اثر.                                   ٩- و به همه. شاید: و خبر آن به همه.

۱۰- تثبتی، GNCM: تبثی (؟). : این کار.



خداوند آراسته گشته تقرُّبی کند و به نزدیکِ سلطان محمود فرستد و از آن بلائی خیزد تا وی به مرادِ خویش رِسد و ایمن گردد.و پادشاهان حیلتها(۱) بسیار کرده اند که چون به مکاشفَت و دشمنی آشکارا کاری نرفته است به زرق و افتعال دست زده اند تا برفته است. و نیز اگر منوچهر این(٢) ناجوانمردی نکند امیر محمود(٣) هشیار و بیدار و گربز(۴) و بسیاردان است و بر خداوند نیز مُشرِفان وجاسوسان دارد وبرهمهٔ راهها طلائع گذاشته است وگماشته، اگر این کس را بجویند(۵) واین عهدنامه بستانند و به نزدیک وی برند از عهدهٔ این چون توان بیرون آمدن؟ 

امیر گفت:راست همچنین است که تو می گویی، ومنوچهر برخواستن این عهد مُصر بایستاده است که می داند که روزِ پدرم به پایان آمده است، جانبِ خویشتن را می خواهد که با ما استوار کند، که مردی زیرک و پیر(۶) و دور بین است، شرمم می آید که او را رد کنم با چندین خدمت که کرد و تقُّرب که نمود. گفتم صواب باشد که مگر چیزی نبشته آید که بر خداوند حجّت(٧) نکند و نتواند کرد سلطان محمود اگر نامه به دست وی افتد. گفت برچه جمله باید نبشت؟ گفتم همانا صواب باشد نبشتن که ((امیر رسولان و نامه ها پیوسته کرد و به ما دست زد وتقرُّبها و خدمتهای بی ریا(٨) کرد و چنان خواست که میان ما عهدی باشد، ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری در خواهد که با ما دوستی پیوندد و ما او را باز زنیم و اجابت نکنیم، اما مقرّر است که ما بنده و فرزند و فرمان بردار سلطان محمودیم و هرچه کنیم در چنین ابواب تا به دولت بزرگ وی باز نبندیم راست نیاید، که چون بر این جمله نباشد(٩) نخست امیر ما را عیب کند و پس دیگر مردمان، و چون خجل کنم من او را بر ناکردن؟ و ناچار این عهد می باید کرد.)) و عهدنامه(۱۰) نبشتم پس بر این(۱۱) تشبیب و قاعده:((نسخةالعهد(۱٢): همی گوید مسعود بن محمود که به ایزد و به زینهار ایزد و بدان خدای که نهان و آشکارای خلق داند که تا امیرجلیلِ منصور، منوچهر بن قابوس،اطاعت دار و فرمان بردار و خراج گزارِ خداوند سلطانِ معظّم ابوالقاسم محمود(۱٣) ابن ناصر دین الله اَطالَ اللهُ بَقاءَه باشد و شرایطِ آن عهد که(۱۴) او را بسته است و به سوگندانِ گران استوار کرده و بدان گواه گرفته نگاه دارد و چیزی ازان تغییر نکند، من دوست 

 ______________________________________________________

۱- حیلتها، M: حیلتهای.                                           ٢- این ناجوانمردی ، M: ناجوانمردی. 

٣- محمود، K: محمد.                                              ۴- گریز. M: کریز. 

۵- بجویند، MG: بخوانند.                                         ۶- پیر و دوربین، GA: پیری دوربین. F: پیر دور بین. 

٧- حجت... گفت، M : حجت نتوانند کرد و سلطان محمود نامه به دست وی افتد اگر راه بهانه نیاورد جت گفت.

٨- بی ریا. MG: زیاد. K: زیاده.                                ٩- نباشد. کذا در A . بقیه: باشد.

۱۰- عهد نامه؛ شاید: عهد نامه یی.                               ۱۱- بر این، کذا در F.G : بدان. بقیه: بدین.

۱٢- نسخةالعهد، A: نسخةالعهد جری فیما بین الامیر مسعود بن الامیر محمود مع الامیر منوچهر بن قابوس رحمةالله علیهم اجمعین.M : نسخةالعهد بدین روش نبشت. بقیه مثل متن.

۱٣- محمود ابن ناصر، کذا در M .( و صحیح است)، بقیه: محمود ناصر.

۱۴- که او را، [یعنی محمود را].

او باشم به دل و با نیّت واعتقاد،و با دوستان او دوستی کنم وبا دشمنانِ او مخالفت و دشمنی، و معونت و مظاهرت خویش را پیش دارم و شرایط یگانگی به جا آورم و نیابت(۱) نیکو نگاه دارم وی را در مجلسِ عالیِ خداوند پدر، و اگر نَبوَتی و نفرتی بینم جهد کنم تا آن را دریابم، و اگر رأی عالی پدرم اقتضا کند که ما را به رَی مانَد او را(٢) هم برین جمله باشم، و در هر چیزی که مصالح ولایت و خاندان و تن(٣) مردم به آن گردد اندر آن موافقت کنم، و تا او مطاوعت نماید و برین جمله باشد و شرایط عهدی را که بست نگاه دارد من با وی برین جمله باشم، و اگر این سوگند(۴) را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عزَّوجل بیزارم و از حول و قوّت وی اعتماد بر حول و قوَّة خویش کردم و از پیغامبران صلوات اللهِ علَیهم اجمعین.و کتب(۵) به تاریخ کذا.))این عهدنامه را برین جمله بپرداخت و به نزدیکِ منوچهر فرستاد و او خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید(۶).))

اکنون نگاه باید(٧) کرد در کفایتِ این عبدالغفارِ دبیر در نگاهداشتِ مصالح این امیرزاده و راستی و یکدلی تا(٨) چگونه بوده است.و این حکایتها نیز به آخر آمد و بازآمدم بر سرِ کار خویش و به راندنِ تاریخ، و باللهِ التوفیق.

در مجلَّد پنجم بیاورده ام که امیر مسعود رضی الله عنه در بلخ آمد روز یکشنبه نیمهٔ ذی الحجه*سنهٔ احدی و عشرین و اربعمائه و به راندنِ کار ملک مشغول شد و گفتی جهان عروسی آراسته را مانَد کار یکرویه شده(٩) و اولیا و حشم و رعایا به طاعت و بندگیِ این خداوند بیارامیده(۱۰).

و شغلِ درگاه همه بر حاجب غازی می رفت که سپاه سالار بود و ولایتِ بلخ و سمنگان او داشت.و کدخدایش سعیدِ صراف در نهان بر وی مُشرِف بود که هرچه کردی پوشیده باز می نمودی.وهر روزی به درگاه آمدی(۱۱)به خدمت قریب سی سپر به زر و سیم دیلمان(۱٢) و سپرکشان(۱٣)درپیشِ او می کشیدند وچند حاجب باکلاه سیاه وبا کمربند درپیش وغلامی سی در قفا، چنان که هرکسی به نوعی از انواع(۱۴) چیزی داشتی. و ندیدم که خوارزمشاه یا 

_______________________________________________________

۱- نیابت، ت ق به جای: نوبت. (کلمهٔ "وی را" مؤید آن است که باید کلمه "نیابت" باشد یعنی نیابتِ وی نگاه دارم.)

٢- او را [یعنی منوچهر را].

٣- و تن مردم، GCM: و بر تن مردم (؟؟). DK جمله را چنین دارند: و در هر چیزی که مصالح ولایت و خاندان آن باشد اندر آن موافقت کنم. (به هر حال عبارت مشکوک و محل تأمل است).

۴- سوگند، A: سوگندان.                                          ۵- کتب بتاریخ کذا،M : کتب ایشان کذا. [؟].

۶- بیارامید. اینجا ظاهراً پایان سخن خواجه عبدالغفار است.

٧- باید... نگاهداشت.M: باید کرد که این عبدالغفار در کفایت و نگاهداشت. 

٨- تا چگونه. تا.                                                    ٩- شده، کذا در MA . بقیه: شد. در F هیچ یک نیست.

۱۰- بیارامید، ت ق به جای: بیارامیدند.                         ۱۱- آمدی، یعنی حاجب غازی. B: می آمدی. 

۱٢- دیلمان NF : دیلمیان.                                         ۱٣- سپرکشان،BF : سرکشان.

۱۴- انواع، A+: اسباب بزرگی.


ارسلانِ جاذب و دیگر مقدَّمانِ امیرمحمود برین جمله به درگاه آمدندی.و اسبش(۱) درسرایِ بیرونی به بلخ آوردندی چنان که به روزگار(٢) گذشته ازانِ امیر مسعود و محمّد و یوسف بودی. و در طارمِ دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی. و علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم،دورنِ این سرای دکّانی بود سخت دراز،پیش از بار آنجا بنشستندی،و حاجب غازی که به طارم آمدی بر ایشان گذشتی؛ و ناچار همگان برپای خاستندی و او را خدمت کردندی تا بگذشتی. واین قوم را سخت ناخوش می آمد وی(٣)را درآن درجه دیدن، که خُرد دیده بودند او را می ژکیدند و می گفتند وآن همه(۴)خطا بود وناصواب،که جهان بر سلاطین گردد و هرکسی را که برکشیدند برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است، که مأمون گفته است درین باب: نحنُ الدُّنیا، مَن رَفَعناهُ ارتَفَعَ وَ مَن وَضَعناهُ اتَّضع(۵). 

و در اخبارِ رؤسا خواندم که اشناس- و او(۶) را افشین(٧) خواندندی- از جنگِ بابکِ خرم دین چون(٨) بپرداخت و فتح برآمد و به بغداد رسید، معتصم امیرالمؤمنین رضی الله عنه فرمود مرتبه داران را که چنان باید که چون اشناس به درگاه آید همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که به من رسد. حسنِ سهل با بزرگی یی که او را بود در روزگارِ خویش، مر اشناس را پیاده شد، حاجبش او را دید که می رفت و پایهایش درهم می آویخت، بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت. چون به خانه بازآمد حاجب را گفت چرا می گریستی؟ گفت تو را بدان حال نمی توانستم دید. گفت ((ای پسر، این پادشاهان ما را بزرگ کردند و به ما بزرگ نشدند،و تا با ایشانیم ازفرمان بُرداری چاره نیست.)) و ژکیدن و گفتارِ آن قوم به حاجب غازی می رسانیدند و او می خندیدی و از آن باک نداشتی، که آن باد امیر محمود بود در سرِ او نهاده که شغلِ مردی چون ارسلانِ جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایسته تر کس ندید،چنان که این حدیث در تاریخ یمینی بیاورده ام. و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد اینجا نبشتم تا برآن واقف شده آید. و تاریخ به چنین حکایتها آراسته گردد: 

حکایتِ فضلِ سهل ذوالرّیاستین با حسین بن المُصعَب

چنین آورده اند که فضل وزیر مأمون خلیفه به مرو عتاب کرد با حسینِ مُصعَب پدر طاهر ذوالیمینین و گفت: پسرت طاهر دیگرگونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمی شناسد. 

____________________________________________________

۱- اسبش،M : اسبش را.                                     ٢- به روزگار، ت ق به جای: روزگار. شاید هم: در روزگار.

٣- وی را... دیدن، M: وی را چنین بزرگ دیدن. : وی را درجه در آن دیدن.

۴- آن همه (یعنی آن ژکیدنها و گفتنها).                     ۵- اتضع،A+ : حکایت افشین. 

۶- و او را، B: که او را.                                    ٧- افشین،M+ : نیز.

٨- چون، در غیر A نیست.





حسین گفت: ایُّها الوزیر، من پیری ام درین دولت بنده و فرمان بُردار، و دانم که نصیحت و اخلاصِ من شما را مقرّر است، اما پسرم طاهر از من بنده تر و فرمان بُردارتر است. و جوابی دارم دربابِ وی سخت کوتاه اما درشت و دلگیر،اگر دستوری دهی بگویم. گفت دادم، گفت ایَّد(۱) اللهُ الوزیر، امیرالمؤمنین او را از فرودست ترِ اولیا و حشمِ خویش به دست گرفت(٢) و سینهٔ او بشکافت و دلی ضعیت که چنویی را باشد از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان دل برادرش را، خلیفه یی چون محمّدِ زبیده، بکشت.و با آن دل که داد آلت و قوة و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، می خواهی که تو را گردن نهد وهمچنان باشد که اوّل بود؟ به هیچ حال این راست نیاید،مگر او را بدان درجه بری که از اوّل بود.من آنچه دانستم بگفتم و فرمان تو راست.فضلِ سهل خاموش گشت چنان که آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر به مأمون برداشتند سخت خوش آمدش(٣) جواب حسینِ مصعب وپسندیده آمد وگفت ((مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد))، و ولایتِ پوشنگ بدو داد، که حسین به پوشنج(۴) بود.

و از حدیث حدیث شکافد، در ذوالریاستین که فضل سهل را گفتند و ذوالیمینین که طاهر را گفتند و ذوالقلمین که صاحب دیوانِ رسالتِ مأمون بود قصه یی دراز بگویم تا اگر کسی نداند او را معلوم شود: چون محمّد زُبیده کشته شد و خلافت با مأمون رسید، دو سال و چیزی به مرو بماند، وآن قصه دراز است، فضلِ سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و به علویان آرد، مأمون را گفت نذر کرده بودی به مشهدِ من و سوگندان خورده که اگر ایزد تعالی شغلِ برادرت کفایت کند و خلیفت گردی ولی عهد از علویان کنی، و هر چند بر ایشان نمانَد تو باری از گردن خود بیرون کرده باشی و از نذر و سوگند بیرون آمده. مأمون گفت سخت صواب آمد، کدام کس را ولی عهد کنیم؟ گفت علیَّ بن موسی الرضا که امامِ روزگار است و به مدینهٔ رسول علیه السلام می باشد. گفت پوشیده کس باید فرستاد نزدیکِ طاهر و بدو بباید نبشت که ما چنین و چنین خواهیم کرد، تا او کس فرستد و علی را از مدینه بیارد و در نهان او را بیعت کند و بر سبیلِ خوبی به مرو فرستد تا اینجا کار بیعت و ولایت عهد آشکارا کرده شود. فضل گفت((امیرالمؤمنین را به خطِ خویش ملطَّفه یی باید بنبشت.)) در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطَّفه را بنبشت و به فضل داد. فضل به خانه باز آمد و خالی بنشست و آنچه نبشتنی بود نبشت و کار راست کرد و معتمدی را با این فرمانها نزدیک طاهر فرستاد. و طاهر بدین حدیث سخت شادمانه شد، که میلی داشت  به علویان، آن کار را چنان که بایست بساخت و مردی معتمد را از  

______________________________________________________

۱-ایدالله الوزیر. در غیر A : ایدک الله الوزیر. (در A هم کاف بوده و تراشیده اند).

٢- گرفت و سینه، در غیر B : گرفته و سینه.                     ٣- خوش آمدش جواب، M: خوشش آمد از جواب. 

۴- پوشنج.B در متن: بوشنجه، در نسخه بدل: پوشنک- بوسک. 


بِطانه(۱) خویش نامزد کرد تا با معتمدِ مأمون بشد، و هر دو به مدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا و نامه عرضه کردند و پیغامها دادند. رضا را سخت کراهیَت آمد که دانست که آن کار پیش نرود اما هم تن در داد، از آنکه  از حکمِ مأمون چاره نداشت، و پوشیده و مُتنکَّر به بغداد آمد. و وی را به جایی نیکو فرود آوردند. 

پسِ یک هفته که بیاسوده بود در شب طاهر نزدیکِ وی آمد سخت پوشیده وخدمت کرد نیکو و بسیار تواضع نمود و آن ملطَّفه به خطِ مأمون بر وی عرضه کرد و گفت نخست(٢) کسی منم که به فرمانِ امیرالمؤمنین خداوندم تو را بیعت خواهم کرد.وچون من این بیعت بکردم با من صد هزارسوار(٣)و پیاده است همگان بیعت کرده باشند.رضا روَّحه الله(۴) دستِ راست را بیرون کرد تا بیعت کند چنان که رسم است.طاهر دستِ چپ پیش داشت. رضا(۵) گفت این چیست؟ گفت راستم مشغول است به بیعتِ خداوندم مأمون،و دستِ چپ فارغ است، ازان پیش داشتم.رضا(۶)ازآنچه او بکرد او را بپسندید و بیعت کردند.و دیگر روز رضا را گسیل کرد با کرامتِ بسیار.او را تا به مرو آوردند وچون بیاسود مأمونِ خلیفه درشب به دیدار وی آمد،و فضل سهل با وی بود، و یکدیگر را گرم پرسیدند،و رضا ازطاهر بسیار شکر کرد و آن نکتهٔ دست چپ و بیعت بازگفت. مأمون را سخت خوش آمد، و پسندیده آمد آنچه طاهر کرده بود. گفت ای امام، آن نخست دستی بود که به دستِ مبارکِ تو رسید، من آن چپ را راست نام کردم.و طاهر را که ذوالیمینین خوانند سبب این است. پاست.آن آشکارا گردید(٧) کارِ رضا، و مأمون او را ولی عهد کرد وعلمهایِ سیاه برانداخت و سبز کرد و نامِ رضا بر درم و دینار و طراز جامه ها نبشتند و کار آشکارا شد. و مأمون رضا را گفت تو را وزیری و دبیری باید که از کارهایِ تو اندیشه دارد.اوگفت یا امیرالمؤمنین فضلِ سهل بسنده(٨) باشد که او شغل کدخدایی مرا تیمار دارد،و علی [بن ابی] سعید(٩)صاحب دیوانِ رسالتِ خلیفه که ازمن نامه ها نویسد.مأمون را این سخن خوش آمد ومثال داد این دو تن را تا این شغل کفایت کنند. فضل را ذوالرّیاستین ازین گفتندی و علی [بن ابی] سعید را ذوالقلمین. آنچه غرض بود بیاوردم ازین سه لقب،ودیگر قصه بجا ماندم که درازاست و درتواریخ(۱۰) پیداست(۱۱) 

______________________________________________________

۱- بطانه: به کسر اول، نزدیکان و محرمان.

٢- نخست...و چون. M: نخست کسی که به فرمان امیرالمؤمنین خداوندم تو را بیعت خواهد کرد منم و چون.

٣- سوار و پیاده است، M: سوار و پیاده. 

۴- روحه الله، B: وجه الله.N : وجه افتد (!).A+ : تعالی (در تاج المصادر:  الترویج راحت دادن و خوشبوی گردانیدن).

۵- رضا،A : حضرت رضا علیه السلام.                    ۶- رصا،A : در اینجا و موارد آینده افزوده دارد: علیه السلام. 

٧- آشکارا گردید، شاید: آشکارا کردند.                      ٨- بسنده،A : پسنده. 

٩- علی [بن ابی] سعید، تصحیح از کتاب جهشیاری است.

۱۰- تواریخ،M : تاریخ.                                      ۱۱- پیداست، AM: مسطور. 




و حاجب غازی بر دلِ  محمودیان کوهی(۱) شد هرچه(٢) ناخوش تر، و هر روز کارش بر بالا بود و تجمّلی(٣) نیکوتر و نواخت امیر مسعود رضی الله عنه خود از حدّ(۴) و اندازه بگذشت از نان دادن و زبَرِ همگان نشاندن و به مجلسِ شراب خواندن و عزیز کردن و با خِلعت فاخر بازگردانیدن،هرچند غازی شراب نخوردی وهرگز نخورده بود واز وی گربزتر و بسیاردان تر خود مردم نتواند بود، محسودتر(۵) و منظورتو گشت، و قریب هزار سوار ساخت وفراخور آن تجمُّل و آلت.وآخر چون کار به آخررسید چشم بد درخورد.که محمودیان از حیلت نمی آسودند، تا(۶) مرد را(٧) بیفگندند و به غزنین آوردند موقوف شده، وقصّه یی که او را افتاد بیارم به جای خویش که اکنون وقت نیست.وامیر سخنِ لشکر همه با وی گفتی و در بابِ لشکر(٨) پایمردیها او(٩) می کرد،تا جمله روی بدو دادند چنان که هر روز چون از در کوشک بازگشتی کوکبه یی سخت بزرگ با وی بودی. و محمودیان حیلت می ساختند و کسان را فراز می کردند تا از وی(۱۰) معایب و صورتها می بنگاشتند(۱۱)، و امیر البته نمی شنود، و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی- و از وی دریافته تر و کریم تر و حلیم تر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده- تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب می خورد و همه شب خورده بود، بامدادان(۱٢) در صُفَّبزرگ بار داد و حاجبان بر(۱٣) رسم رفته پیش(۱۴) رفتند و اعیان براثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب، و می نشستند و می ایستادند، و غازی از در درآمد، و مسافت دور بود تا صُفّه، امیر دو حاجب را فرمود که ((پذیرهٔ سپاه سالار روید)).وبه هیچ روزگار هیچ سپاه سالار را کس آن نواخت یاد نداشت، حاجبان برفتند و به میان سرای به غازی رسیدند، و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده، و چون حُجّاب بدو رسیدند سر فرود بُرد و زمین بوسه داد، و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند. امیر روی سویِ او کرد گفت ((سپاه سالار ما را به جای برادر است، و آن خدمت که او کرد ما را به نشابور و تا(۱۵) این 

___________________________________________________________

۱- کوهی، M: کوهی(؟).                                                 ٢- هرچه، F: و هرچه.

٣- تجملی. KM: بجمله. C:بجملی، شاید: تجملش. شاید:ونواخت امیر مسعود رضی الله عنه وی را ازحد و اندازه بگذشته.

۴- از حد و اندازه بگذشت، A: از حد گذشته و اندازه.

۵- محسودتر الخ. ارتباط این جمله با مطلب پیش واضع نیست. یک احتمال آنکه جواب "هرچند" باشد، در صورتی که جملهٔ "هرچند..." ظاهراً با جملهٔ پیشتر مناسب تر است. احتمال دیگر آنکه عبارتی مانند "و هر روز" یا "پیوسته" افتاده باشد. در M : از یرا محسودتر الخ.

۶- تا مرد را، B: تا مر او را. 

٧- تا مرد را... و قصه، کذا در A .بقیه: تا مرد را به غزنین آوردند و قصه.

٨- لشکر، M: لشکریان.                                                 ٩- او می کرد، M: وی کردی.

۱۰- از وی معایب و صورتها، کذا درK  . ددرGBF : از روی معانی صورتها: A و بقیه: از وی صورتها.

۱۱- می بنگاشتند، F: می نگاشتند،K : نگاشتندی.                    ۱٢- بامدادان، (یعنی بامداد روز بعد؟).

۱٣- بر رسم رفته،B : بر رسم. : برسم.                               ۱۴- پیش رفتند، A: می رفتند پیش. 

۱۵- و تا ااین.MF: تا این.


غایت(۱)،به هیچ حال بر ما فراموش نیست، وبعضی را ازآن حق گزارده آمد،و بیشتر مانده است که به روزگار گزارده آید.ومی شنویم [که]گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس می سازند. و اگر(٢) تضریبی کنند تا تو را به ما دل مشغول گردانند نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی،که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی.)) غازی برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت چون رأیِ عالی در باب بنده برین جمله است بنده از کس باک ندارد. امیر فرمود تا قبای خاصّه آوردند و فراپُشت او کردند. برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد. امیر فرمود تا کمرِ(٣)شکاری آوردند مُرصَّع به جواهر،و وی را پیش خواند وبه دست عالی خویش برمیان او بست.او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی که کس مانندِ آن یاد نداشت. 

و استادم بونصر رحمة الله علیه به هرات چون دل شکسته یی همی بود،چنان که باز نموده ام پیش ازین، و امیر رضی الله عنه او را به چند دفعت دل گرم(۴) کرد تا قوی دل تر شد(۵). و درین روزگار به بلخ نواختی قوی یافت. و مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن با استادم گفتندی هرچند طاهر حشمتی گرفته بود. و مردمان طاهر را دیده بودند پیشِ بونصر ایستاده در وکالتِ درِ این پادشاه. وطارمِ سرایِ بیرون دیوان ما بود، بونصر هم بر آنجا که به روزگار گذشته نشستی، بر چپ طارم که روشن تر بوده است(۶) بنشست.و خواجهٔ(٧) عمید ابوسهل*ادام الله تأییده که صاحب دیوانِ رسالت است در روزگارِ سلطان بزرگ ابوشجاع فرخ زاد ابن ناصر(٨) دین الله که همیشه این دولت باد،و بوسهلِ همدانی آن مهترزادهٔ زیبا که پدرش خدمت کرده[است] وزراءِ بزرگ را و امروز عزیزاً مکرَّماً برجای است، و برادرش بوالقاسم نیشابوری(٩) سخت استاد و ادیبک(۱۰) بومحمدِ دوغابادی(۱۱)* مردی سخت فاضل و نیکو ادب و نیکو شعر و لیکن در دبیری پیاده(۱٢)، در چپِ طاهر بنشستند.و دویتی سیمین سخت بزرگ پیش طاهر بنهادند بریک دورش دیبای سیاه. و عراقیِ دبیر،بوالحسن، هرچند نام کتابت(۱٣) بروی بود خود به دیوان کم نشستی و بیشتر پیشِ امیر بودی و کارهایِ دیگر راندی، و محلّی تمام داشت

_________________________________________________________

۱- غایت...فراموش. M: غایت این حال به هیچ وجه ما را فراموش. 

٢- و اگر تضریبی کنند، M: و تضریب می کنند.                    ٣- کمر، G: بلد(؟).

۴- دل گرم کرد، کذا در AM . بقیه: دل گرم می کرد.              ۵- شد، کذا در BN . بقیه: باشد.

۶- بوده است، A: بوده. شاید: بود.

٧- خواجهٔ عمید ابوسهل الخ. این چند سطر متن و نامهای ذکر شده در آن محل شک است و احتمال غلطهایی در آن می رود. ب ت.

٨- فرخ زاد ابن ناصر، کذا در MA، در بقیه کلمهٔ "ابن" نیست.

٩- نیشابوری، ؟ یک برادر همدانی و دیگر برادر نیشابوری: شاید: بوالقاسم دبیری سخت استاد.

۱۰- ادیبک، AM: داود بیک. در KG هیچ یک نیست.

۱۱- دوغابادی، ت ق از روی تتمة الیتیمه. نسخه ها: در غاری، ور غاری، وز عاری، غازی. ب ت. 

۱٢- پیاده، GKBF: پیاده تر است.                                      ۱٣- کتابت، ت ق به جای: کفایت.


در مجلسِ این پادشاه؛ این روز که صدورِ دیوان و دبیران برین جمله بنشستند وی در طارم آمد و بر دستِ راست خواجه بونصر بنشست در نیم تَرک چنان که در میانهٔ هر دو مهتر افتاد در پیشِ طارم و کار راندن گرفت. و هرکس که در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم چون بونصر را دیدی ناچار سخن با وی گفتی،واگر نامه بایستی از وی خواستندی. و ندیمان که از امیر پیغامی دادندی درمهمّی ازمهمّات مُلک که به نامه پیوستی هم با بونصر گفتندی، تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره می کردند، مگر آگاه از گاه(۱) از(٢) آن کسان که به عراق طاهر را دیده بودند کسی در آمدی از طاهر نامهٔ مظالمی یا عنایتی یا جوازی خواستی و او(٣) بفرمودی تا بنبشتندی و سخن گفتندی.

چون روزی دو سه برین جمله ببود،امیر یک روز چاشتگاهی(۴)بونصر را بخواند-و شنوده بود که در دیوان چگونه می نشینند(۵)گفت نامِ دبیران بباید نبشت، آنکه با تو بوده اند و آنکه با ما از ری آمده اند، تا آنچه فرمودنی است فرموده آید.استادم به دیوان آمد و نامهای هر دو فوج نبشته آمد، نسخت پیش برد، امیر گفت: عُبیدالله(۶) نبسهٔ بوالعباسِ اسفرایینی و بوالفتح حاتمی(٧) نباید، که ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود. بونصر گفت ((زندگانی خداوند درازباد،عبیدالله را امیرمحمد فرمود تا به دیوان آوردم حرمتِ جدش را،و او برنایی خویشتن دار و نیکو خط است و از وی دبیری نیک آید.و بوالفتح حاتمی را خداوند مثال داد به دیوان آوردن به روزگاریِ امیرمحمود، چه چاکرزادهٔ خداوند است.)) گفت همچنین است که همی گویی(٨)،اما این دو تن در روزگارِ گذشته مشرفان بوده اند ازجهتِ مرا در دیوانِ تو،امروز دیوان را نشایند.بونصر گفت بزرگا غبنا که این حال امروز دانستم.امیرگفت اگرپیشتر مقرر گشتی چه کردی؟گفت هردو را از دیوان دورکردمی که دبیرِ خائن به کار نیاید. امیر بخندید وگفت این حدیث برایشان پدید نباید کرد که غمناک شوند(٩)- و زو کریم تر و رحیم تر کس ندیده بودم- و گفت که ما آنچه(۱۰) باید بفرماییم، عبیدالله چه شغل داشت؟ گفت: صاحب بریدیِ سرخس، و بوالفتح صاحب بریدیِ تخارستان. گفت بازگرد. بونصر بازگشت. و دیگر روز چون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم، امیر آواز داد(۱۱)، عبیدالله(۱٢) از صف پیش آمد، امیر گفت به دیوانِ رسالت می باشی؟ گفت می باشم. گفت چه شغل داشتی به روزگارِ پدرم؟ گفت صاحب بریدیِ سرخس. گفت همان شغل 

____________________________________________________

۱- گاه از گاه، BA : گاه گاه.                                  ٢- از آن کسان، K: از کسان

٣- و او بفرمودی، در غیر N : او بفرمودی.                ۴- چاشتگاهی، M: چاشتگاه.

۵- می نشینند، در غیرA : می نشیند.                         ۶- ععبیدالله.B در متن: عبدالله، در نسخه بدل: عبیدالله.

٧- حاتمی، B همه جا در متن: خاتمی. و در نسخه بدل: حاتمی.

٨- همی گویی، MK: می گویی.                              ٩- غمناک شوند.M+ : رحمة الله علیه .

۱۰- آنچه باید، M+: گفت.                                    ۱۱- آواز داد الخ، شاید: آواز داد عبیدالله را و او از صف الخ.

۱٢- عبیدالله، نسخه بدل A : عبدالله.  


به تو ارزانی داشتیم، اما باید که به دیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است، و جدّ و پدرِ تو را آن خدمت بوده است. و تو پیش ما به کاری، با ندیمان پیش باید آمد، تا چون وقت باشد تو را نشانده آید(۱).عبیدالله زمین بوسه داد و به صف باز رفت.پس بوالفتح حاتمی(٢)را آواز داد، پیش آمد، امیرگفت مشرفی می باید بلخ و تخارستان را وافی(٣)و کافی،و تو را اختیار کرده ایم، وعبدوس از فرمان ما آنچه باید گفت با تو بگوید. وی نیز زمین بوسه داد و به صف باز شد. پس بونصر را گفت دو منشور باید نبشت این دو تن را تا توقیع کنیم. گفت نیک آمد. و بار بگسست. و به دیوان بازآمد استادم ودو منشور نبشته آمد و به توقیع آراسته گشت، و هر دو از دیوان برفتند و کس ندانست که حال چیست، و من که بوالفضلم از استادم شنودم. و همگان رفتند، رحمةُ الله علیهم اجمعین.  

و شغلها وعملها که دبیران داشتند برایشان بداشتند.و[صاحب] بریدیِ سیستان که در روزگار پیشین به اسمِ حسنک بود،شغلی بزرگ بانام،به طاهرِ دبیر دادند وصاحب بریدیِ(۴) قهستان به بوالحسنِ عراقی. و در آن روزگار حساب برگرفته آمد مشاهرهٔ همگان هر ماهی هفتاد هزار درم بود، کدام همّت باشد برتر ازین؟ و دبیران که به نوی آمده بودند و مشاهره نداشت پس ازان عملها و مشاهره ها یافتند.

و طاهرِ دبیر چون متردّدی بود از ناروایی کارش و خجلت سویِ او راه یافته،و چُنان شد که به دیوان کم آمدی و اگر آمدی زود بازگشتی و به سرِ شراب و نشاط باز شدی، که برّی(۵) و نعمتی* بزرگ داشت، و غلامان بسیار، نیکو رویان؛ و تجمُّلی و آلتی تمام داشت.

یک روز چنان افتاد(۶) که امیر مثال داده بود تا جملهٔ مملکت را چهار مرد اختیار کنند مشرفی را؛ کردند(٧)، و امیر(٨) طاهر را گفت ((بونصر را بباید گفت تا منشورهایِ ایشان نبشته شود.)) و طاهر بیامد و بونصر را گفت. گفت ((نیک آمد، تا نسخت کرده آید.)) طاهر چون متربَّدی(٩) بازگشت و وکیلِ درِ خویش را نزدیکِ من فرستاد و گفت ((با تو حدیثی فریضه دارم، و پیغامی(۱۰) است سوی بونصر، باید(۱۱) که چون از دیوان بازگردی گذر سویِ من کنی.)) من به استادم بگفتم،

____________________________________________________

۱- نشانده آید، (یعنی به دیوان). M: نشانده آید بجا.

٢- حاتمی را...مشرفی، M: حاتمی را آورد پیش و گفت مشرفی. 

٣- وافی. KGFC: واهی (داهی؟). در  اصلاً نیست.      ۴- صاحب بریدی قهستان، ت ق به جای: دبیری قهستان. 

۵- بری و نعمتی، شاید: بزّی و نعمتی. (بَزّ بفتح اول به معنی اثاثه ومتاع خانه از جامه و مانند آن، کما فی القاموس) . K: بری نعمت بزرگ داشت. (یعنی: در ولایت ری که وطن طاهر بود؟).

۶- افتاد، MK: اتفاق افتاد.

٧- کردند، کذا در FNC . در GMK: کردن. در BA هیچ یک از دو کلمه نیست.

٨- و امیر، در غیر BA: امیر.                              ٩- متربدیّ، K: مترددی. از مصحح A : متربد متغیر و عبوس. 

۱۰- پیغامی، ت ق به جای:  پیغام. 

۱۱- باید که چون از دیوان، A: باید گفته آید پس چون من از دیوان.M : باید رنجه شود من چون از دیوان K : باید بیائی چون از دیوان.

گفت بباید رفت. پس چون از دیوان بازگشتم نزدیک او رفتم- و خانه به کویِ(۱) سیمگران داشت در شارستان بلخ- سرایی دیدم چون بهشت آراسته و تجمُّلی عظیم،که مروّتش و همَّتش تمام بود و حرمتی داشت. و مرا با خویشتن در صدر بنشاند؛ وخوردنی(٢) را خوانی نهادند سخت نیکو با تکلف بسیار،و ندیمانش بیامدند و مطربان ترانه زنان.و نان بخوردیم و مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند.آنجا شدیم. تکلُّفی دیدم فَوقَ الَحَدَّ وَالوَصفِ.دست به کار بردیم و نَشاط بالا گرفت. چون دوری چند شراب بگشت خزینه دارش بیامد و پنج تا جامهٔ مرتفع قیمتی پیشِ من نهادند و کیسه یی پنج هزار درم، و پس(٣) برداشتند. و بر اثرِ آن بسیار سیم و جامه دادند ندیمان و مطربان و غلامان را.

پس دران میان مرا گفت پوشیده که ((منکر نیستم بزرگی و تقدّم خواجهٔ عمید بونصر را و حشمت بزرگ که یافته است از روزگار دراز، اما مردمان می دررسند و به خداوند پادشاه نام و جا می یابند.هرچند ما دوتن امروز مقدَّمیم درین دیوان،من او را شناسم وکهترِ(۴) ویم. مرا خداوند سلطان شغلی دیگر خواهد فرمود بزرگتر ازین که دارم.تا آنگاه که فرماید چشم دارم چنان که من حشمت وبزرگیِ او نگاه دارم اونیز مرا حرمتی دارد.امروزکه این منشورِ مشرفان فرمود، در آن باب سخن با من ازان گفت که او را و دیگران را مقرر است که به معاملات و رسومِ دواوین واعمال و اموال به(۵)از وی راه بَرَم.اما من حرمتِ او نگاه داشتم وبا وی بگفتم،وتوقُّع چنان بود که مراگفتی نبشتن،وچون نگفت آزارم آمد.و تو را بدین رنجه کردم تا این با تو بگویم تا تو چُنان که صواب بینی بازنمایی.)) درحال آنچه گفتنی بود بگفتم و دلِ او را خوش کردم. و اقداحِ بزرگتر روان گشت و روز به پایان آمد و همگان بپراگند.

سحرگاهی استادم مرا بخواند. برفتم و حال باز پرسید، و همه به تمامی شرح کردم. بخندید رضی الله عنه و گفت ((امروز به تو نمایم حالِ معاملت دانستن و نادانستن.))و من بازگشتم. و وی برنشست، و من نیز براثرِ او برفتم.چون بار دادند از اتّفاق و عجایب را امیر روی به استادم کرد و گفت ((طاهر را گفته بودم حدیثِ منشورِ اشراف تا با تو بگوید. آیا(۶) نخست کرده آمده است؟)) گفت سوادی کرده ام، امروز بیاض کنند(٧) تا خداوند فرو نگرد و نبشته آید گفت ((نیک آمد.)) و طاهر نیک از جای بشد. و به دیوان بازآمدیم، بونصر قلم دیوان برداشت و نسخت کردن گرفت و مرا پیش بنشاند تا بیاض می کردم(٨)، و تا نماز پیشین در آن روزگار شد، و از پرده 

___________________________________________________________

۱- به کوی، M: در کوی.                                             ٢- خوردنی را، در غیر KA : خوردنی. 

٣- پس برداشتند. (رسم بوده است که انعام را پس از آوردن در مجلس بر می داشتند تا به خانهٔ شخص بفرستند).

۴- کهتر ویم، B: کهتری ام. (رسم الخط بعضی نسخه ها: کهتر وی ام).

۵- به از وی راه برم. A: به از ویم.                                 ۶- آیا نسخت، M: آیا نسختی،N : اما نسختی. 

٧- بیاض کنند.M : از بیاض پردازند.                                ٨- می کردم، A: کردمی. 



منشوری بیرون آمد که همه بزرگان و صدور اقرار کردند که در معنیِ اشراف کس(۱) آن چنان ندیده است و نخواهد دید. و منشور بر(٢) سه دسته کاغذ به خط من مُقَرمَط(٣) نبشته شد، و آن را پیشِ امیر بُرد و بخواند و سخت پسند آمد، و از آن منشور نسختها نبشته شد، و طاهر به یکبارگی سپر بیکند و اندازه به تمامی بدانست و پس از آن تا آنگاه که به  وزارتِ عراق رفت با تاشِ فراش، نیز در حدیثِ کتابت سخن بر ننهاد و فرود ننهاد(۴) هرچند چنین بود استادم مرا سویِ اوپیغامی نیکو داد .برفتم وبگزاردم و او بران سخت تازه وشادمانه شد. وپس ازان میان هردو ملاطفات ومکاتبات پیوسته گشت،به هم نشستند و شراب خوردند، که استادم درچنین ابواب یگانهٔ روزگاربود باانقباضِ تمام که داشت،علیه رحمهُ اللهِ ورِضوانُه.

ذکر(۵) تاریخ سنه اثنَتَینِ وَ عِشرینَ وَ اَریَعَمِائَه 

محرّمِ این سال غرّتش سه شنبه بود. امیر مسعود رضی الله عنه این روز از کوشک در عبدالاعلی سویِ باغ رفت تا آنجا مُقام کند. دیوانها آنجا راست کرده بودند و بسیار بناها زیادت(۶) کرده بودند آنجا. و یک سال که آنجا رفتم دهلیز [و] درگاه و دکانها همه دیگر بود که این پادشاه فرمود، که چنان دانستی در بناها که هیچ مهندس را به کس نشمردی؛ و اینک سرایِ نو که به غزنین می بینند(٧) مرا گواه بسنده است. و به نیشابور(٨) شادیاخ را درگاه و میدان نبود هم او کشید به خطّ خویش، سرایی بدان نیکویی و چندین سرایچه ها و میدانها تا(٩) چنان است که هست. و به بُست، دشتِ چوگان(۱۰)* لشکرگاهِ امیر پدرش، چندان زیادتها فرمود چنان که امروز بعضی برجای است. و این مَلک در هرکاری آیتی ایزد عزَّ ذکرُه بر وَی رحمت کناد.

و از هرات نناهٔ توقیعی رفته بود با کسانِ خواجه بوسهل زوزنی تا خواجه احمدِ حسن به درگاه آید. و جنکی(۱۱)خداوندِ قلعه او را از بند بگشاده بود،و او اریارق(۱٢) حاجب سالار

______________________________________________________

۱- کس آن، M: کسی آن.

٢- بر سه دسته. B: بر سه تخته. KGAM: بر دسته.(؟= بر دسته یی).

٣- مقرمط. در تاج المصادر: القرمطه نیک و باریک نبشتن.

۴- فرود ننهاد. A: فرو نگذاشت. در B هیچ یک نیست.

۵- ذکر تاریخ، MA: و در تاریخ، G: تاریخ. (در این نسخه ها این سطر به صورت عنوان نوشته نشده است).

۶- زیادت کرده بودند آنجا، کذا در A .ددرCFB: زیادت آنجا بوده. M: زیادت آنجاها بوده.N : زیادت آنجا بود.G : زیاده از آنجا بود. K: آنجا زیاده بوده.

٧- می بینند، BA: می بینید.

٨- به نشابور...کشید، A: به نشابور شادیاخ را نگاه باید کرد با درگاه و میدان که وی کشیده.

٩- تا چنان، AC: که چنان.                               ۱۰- چوگان، GNCB: جکان (چکان). شاید: لگان رک. ت.

۱۱- جنکی، BC: چپکی، در F بی نقطه.

۱٢- اریارق. A: ارباروق. نسخه بدل B: از یارق. F: از اریارق. KGCM: اریارق.N : ریاق. 



هندوستان را گفته بود که ((نامی زشت گونه برتو نشسته است، صواب آن است که با من بِرَوی و خداوند را ببینی و من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و با نیکویی اینجا بازآیی، که اکنون کارها یکرویه شد وخداوندی کریم وحلیم چون امیر مسعود برتختِ ملک نشست.)) و اریارق(۱) این چربک بخورد و افسونِ این مرد بزرگوار بر وی کار کرد و با وی بیامد. و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حدّ بگذشت- و از وی محتشم تر دران روزگار از اهل قلم کس نبود- و خواجه(٢) عبدالرّزاق را، پسر خواجهٔ بزرگ احمد حسن، که به قلعت نَندَنه(٣)موقوف بود، سارغ شراب دار به فرمان وی را برگشاد ونزدیکِ پدرش آورد و فرزندش پیش پدر از سارغ فراوان شکر کرد، خواجه گفت من از تو شاکرترم.او را گفت: تو به نندنه*باز رو که آن ثغر را بنتوان(۴) گذاشت خالی. چون به درگاه رسَم حالِ تو باز نُمایم و آنچه به زیادتِ جاه تو بازگردد بیابی. سارغ بازگشت و خواجهٔ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد و در خدمتِ امیر آمد و خدمت کرد و تواضع و بندگی نُمود، و امیر او را گرم بپرسید و تربیت ارزانی داشت و به زبان نیکویی گفت؛ او خدمت کرد و بازگشت(۵) و به خانه یی که راست کرده بودند فرود آمد. و سه روز بیاسود پس به درگاه(۶) آمد.  

چنین گوید بوالفضل بیهقی که چون این محتشم بیاسود، در حدیثِ وزارت به(٧) پیغام با وی سخن رفت. البته تن درنداد. بوسهلِ زوزنی بود در آن میانه و کار(٨) و بار همه او داشت و مصادرات و مواضعاتِ مردم(٩)و خریدن و فروختن همه او می کرد وخلوتهای امیر با وی وعبدوس بیشتر می بود.در میان(۱۰) این دو تن را خیاره(۱۱) کرده بودند،و هر دو با(۱٢) یکدیگر بد بودند. پدریان و محمودیان بران بسنده کرده بودند که روزی به سلامت بر ایشان بگذرد. و من هرگز بونصر استادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم ازین روزگار که اکنون دیدم

______________________________________________________

۱- اریارق. اختلاف محدود به: اریارق، اریاق. 

٢- خواجه عبدالرزاق... به قلعهٔ، کذا در K . درB : خواجهٔ بزرگ عبدالرزاق که پسر بزرگ خواجه احمد حسن را که به قلعه. بقیه: خواجهٔ بزرگ عبدالرزاق را که پسر بزرگ احمد حسن به قلعت.

٣- نندنه، M: ثندنه، N: بندنه. K: بندنه، رک. ت. 

۴- بنتوان (رسم الخط نسخه ها: به نتوان) گذاشت خالی، A: نتوان گذاشت خالی.M : نتوان خالی گذاشت.

۵- بازگشت... در حدیث. M: بازگشت و در حدیث (افتادگی).

۶- به درگاه آمد... در حدیث، A: به درگاه آمد و پس در حدیث (افتادگی اشتباهی است؟).

٧- به پیغام با وی سخن رفت. B: پیغام و سخن با وی رفت. FG: پیغام با وی سخن رفت. 

٨- کاروبار. M: کارها. N: بار و کار او.C : بار و کار.

٩- مردم و خریدن و فروختن  NCF: و مردم خریدن و فروختن. M: و مردم خریدن.

۱۰- در میان، K: در میان قوم.

۱۱- خیاره کرده بودند، N: خیاره کردند. A: خیاره کرده بود. M: اختیار کرده بود.

۱٢- با یکدیگر بد بودند، A: با همدیگر بد ببودند.NF: با یکدیگر بودند. (کلمه "بد" را در AK هم در بالای سطر به خط تصحیح افزوده اند).


و از پیغامها که به خواجه احمدِ حسن می رفت بوسهل را گفته بود ((من پیر شدم و از من این کار به هیچ حال نیاید، بوسهلِ حمدوی(۱) مردی کافی و دریافته است وی را عارضی باید کرد و تو را وزارت تا من از دور مصلحت نگاه می دارم و اشارتی که باید کرد می کنم.))بوسهل گفت:من به خداوند این(٢)چشم ندارم؛من چه مردِآن کارم،که جز پایکاری(٣)* را نشایم. خواجه گفت ((یا سبحان الله(۴)! از دامغان باز که به امیر رسیدی نه همه کارها تو می گزاردی که کار مُلک هنوز یکرویه نشده بود! امروز خداوند به تخت ملک رسید و کار های ملک یکرویه شد، اکنون بهتر و نیکوتر این کار به سر بری.)) بوسهل گفت ((چندان بود که پیش مَلک کسی نبود. چون تو خداوند آمدی مرا ومانندِ مرا چه زهره و یارای آن(۵) بوَد؟ پیشِ آفتاب ذرّه کجا برآید؟ ما همه باطلیم و خداوندی بحقیقت(۶) آمد، همه دستها کوتاه گشت.)) گفت ((نیک آمد، تا اندرین بیندیشم)) و به خانه باز رفت. و سویِ وی دو سه روز قریب پنجاه و شصت پیغام رفت درین باب، و البته اجابت نکرد.

یک روز به خدمت آمد،چون باز خواست گشت امیر وی را بنشاند وخالی کرد وگفت خواجه چرا تن درین(٧)کار نمی دهد؟و داند که ما را به جای پدر است،و مهمّات بسیار پیش داریم، واجب نکند که وی کفایت خویش ازما دریغ دارد.خواجه گفت من بنده وفرمان بردارم و جان بعد از قضاءِالله تعالی از خداوند یافته ام، اما پیر شده ام و از کار بمانده، و نیز نذر دارم و سوگندان گران که نیز هیچ شغل نکنم، که به من رنج(٨) بسیار رسیده است. امیر گفت ما سوگندانِ تو را کفّارت فرماییم. ما را از این باز نباید زد. گفت اگر چاره نیست از پذیرفتنِ این شغل اگر رأی عالی بیند تا بنده به طارَم نشیند و پیغامی که دارد بر(٩) زبان معتمَدی به مجلس عالی فرستد و جواب بشنود، آنگاه برحسب فرمان عالی کار کند. گفت نیک آمد، کدام معتمد را خواهی؟گفت بوسهلِ زوزنی درمیانِ کاراست،مگر صواب باشد که بونصرِ مشکان نیز اندر میان باشد،که مردی راست است و به روزگارِ گذشته در میانِ پیغامهای من او بوده است. امیر گفت سخت صواب آمد.خواجه بازگشت و به دیوانِ رسالت آمد و خالی کردند. از خواجه بونصر مشکان شنودم گفت من آغاز کردم که باز گردم مرا بنشاند و گفت مرو تو به کاری که پیغامی است به مجلسِ سلطان، و دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله یی بنشینم که مرا روزگارِ عذر خواستن است از خدای عزَّوجل نه وزارت کردن.گفتم زندگانی خداوند درازباد، امیر را بهتر افتد در این رای که 

___________________________________________________

۱- حمدوی، اختلاف مانند سابق: حمدوی، حمدوئی، حمدونی. 

٢- این چشم، M: این را چشم.                              ٣- پایکاری، ت ق به جای: نابکاری. ب ت. 

۴- یا سبحان الله، DA: سبحان الله.                          ۵- آن بود.F : آن.

۶- به حقیقت، A: به حق و سزا.                            ٧- درین کار، M: در این کارها. 

٨- رنج بسیار، A: بسیار رنج.                              ٩- بر زبان معتمدی، M: به زبان بوسهل و معتمدی.



دیده است، و بندگان را نیز نیک آید، اما خداوند در رنج افتد. و مهمّات سخت بسیار است و آن را کفایت نتوان کرد جز به دیدار و رای روشن خواجه. گفت چنین است که می گوید اما اینجا وزرا بسیار می بینم، و دانم که بر تو پوشیده نیست. گفتم ((هست از چنین بابتها. و لکن نتوان کرد جز فرمان برداری.)) پس گفتم ((من درین میانه به چه کارم؟ بوسهل بسنده است، و ازوی به جان آمده ام، به حیله روزگار کرانه می کنم.)) گفت ((ازین میندیش(۱)، مرا بر تو اعتماد است.)) خدمت کردم.

بوسهل آمد و پیغامِ امیر آورد که خداوند سلطان می گوید خواجه به روزگارِ پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامت کشیده. و سخت عجب بوده است که وی را زنده بگذاشته اند. و ماندنِ وی از بهر آرایشِ روزگار ما بوده است، باید که درین کار تن دردهد که حشمت(٢) تو می باید، شاگردان و یاران هستند همگان بر مثالِ تو کار(٣) می کنند تا کارها بر(۴) نظام قرار گیرد. خواجه گفت من نذر دارم که هیج شغل سلطان نکنم اما چون خداوند می فرماید و می گوید که سوگندان را کفّایت کنم من نیز تن در دادم. اما این شغل را شرایط است،اگر بنده این شرایط درخواهد تمام و خداوند قبول فرماید(۵)،یکسر همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن شوند و همان بازیها که در روزگار امیرِ ماضی می کردند کردن گیرند و من نیز در بلایِ(۶) بزرگ افتم. و امروز که من دشمن ندارم فارغ دل می زیم، و اگر شرایطها در نخواهم و به جای نیارم(٧) خیانت کرده باشم وبه عجز منسوب گردم و من نزدیکِ خدای عزَّوجل ونزدیکِ خداوند معذور نباشم اگر(٨)چنانچه ناچار این شغل مرا بباید کرد من شرایط این شغل را درخواهم به تمامی، اگر اجابت باشد و تمکین یابم آنچه واجب است از نصیحت و شفَقَت به جا آرم.

ما هر دو تن برفتیم تا با امیر گفته شود. بوسهل را گفتم چون تو در میانی من به چه کار می آیم؟ گفت ((تو را خواجه درخواسته است، باشد که برمن اعتماد نیست))، و سخت ناخوشش آمده بود آمدن(٩) من اندرین میانه. و چون پیش رفتیم من ادب نگاه داشتم خواستم که بوسهل سخن گوید، چون وی سخن آغاز کرد امیر روی به من آورد و سخن از من خواست، بوسهل نیک از جای بشد، و من پیغام به تمامی بگزاردم، امیر گفت من همه شغلها بدو خواهم سپرد مگر نشاط(۱۰) و شراب و چوگان و جنگ، و در دیگر چیزها همه کار وی را باید کرد، و بر رای و دیدار 

________________________________________________________

۱- میندیش، NKM: مندیش. 

٢- حشمت تو، کذا در همه نسخه ها، و از باب التفات از غیبت به خطاب رواست.

٣- کار، NCB: کاری.                                       ۴- بر نظام قرار گیرد، M: بر نظام رود و قرار گیرد.

۵- قبول فرماید. کذا در A.K : تمکین کند. بقیه: بفرماید. نظر آقای دبیر سیاقی: نفرماید.

۶- بلای، ظ: بلایی.                                            ٧- نیارم، M: نیاورم، K: در نیاورم. 

٨- اگر چنانچه ناچار این شغل. کذا در B.N : اگر چنانچه احیاناً چارهٔ این شغل. FCMG: اگر احیاناً چاره این شغل. 

٩- آمدن من، N: بودن من.                                   ۱۰- نشاط و شراب، شاید: نشاط شراب.

وی هیچ(۱) اعتراض نخواهد بود. بازگشتم و جواب بازبردم و بوسهل از جای بشده بود و من همه با وی می افگندم اما جه کردمی که امیر از من باز نمی شد و نه خواجه. او جواب داد گفت فرمان بردارم، تا نگرم و مواضعه(٢) نویسم تا فردا بر رای عالی زادَهُ اللهُ علُوّاً عرضه کنند و آن را جوابها باشد به خطّ خداوند سلطان وبه توقیع مؤکَّد گردد واین کار چنان داشته شود که به روزگار امیر ماضی، و دانی که به آن روزگار چون راست شد و معلوم توست که بونصری. رفتیم(٣) و گفتیم، امیر گفت نیک آمد، فردا باید که از شغلها فارغ شده باشد تا پس فردا خِلعت بپوشد،گفتیم: بگوییم(۴).و برفتیم. و مرا که بونصرم آواز داد و گفت چون خواجه باز گردد تو بازآی که با(۵) تو*حدیثی دارم. گفتم چنین کنم. و نزدیکِ خواجه شدم و با خواجه بازگفتم.بوسهل باز رفت ومن وخواجه ماندیم،گفتم زندگانی خداوند درازباد، در راه بوسهل را می گفتم، به اول دفعت که پیغام دادیم، که چون تو در میان کاری من به چه کارم؟ جواب داد که ((خواجه تو را درخواست که مگر(۶) بر من اعتماد نداشت.)) گفت درخواستم تا مردی مسلمان باشد درمیان کار من که دورغ نگوید وسخن تحریف نکند و داند که چه باید کرد. این کشخانک و دیگران چنان می پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم ایشان را این وزیریِ پوشیده(٧) کردن برود.نخست گردنِ او را فگار(٨) کنم تا جان و جگر می بکند(٩)و دست از وزارت بکشد،و دیگران همچنین.و دانم که نشکیبد و ازین کار بپیچد، که این خداوند بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است و گستاخ(۱۰) کرده، و من آنچه واجب است از نصیحت و شفَقَت به جای آرم، تا نگرم چه رود. بازگشت و من نزدیکِ امیر رفتم، گفت خواجه چی خواهد نبشت؟ گفتم رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه یی(۱۱) نویسد و شرایطِ شغلِ خویش(۱٢) بخواهد و آن را خداوند به خطّ خویش جواب نویسد، پس از جواب توقیع کند و به آخرِ(۱٣) آن ایزد عزَّ ذکره را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد. و سوگندنامه یی باشد با شرایطِ تمام که وزیر آن را بر زبان راند و خطَّ خویش زیرِ آن نویسد و گواه گیرد که بر حکمِ آن کار کند. گفت پس نسختِ آنچه ما را بباید نبشت در جواب مواضعه بباید کرد و نسختِ سوگندنامه، تا فردا این شغل تمام کرده آید و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است.گفتم چنین کنم. و بازگشتم و این نسختها کرده آمد. و نمازِ دیگر خالی کرد امیر و بر همه واقف گشت و خوشش آمد.

_______________________________________________________

۱- هیچ اعتراض، M: هیچگونه اعتراض.                      ٢- و مواضعه، در عده یی از نسخه ها بی واو.

٣- رفتیم و گفتیم. M: رفتم و گفتم. : برفتیم و گفتم. در N افتادگی به قدر چند کلمه.

۴- بگوییم. N: بگویم.                                              ۵- باتو، ت ق به جای: بر تو.

۶- مگر، درM  نیست.                                             ٧- پوشیده، KAM: پنهان. 

٨- فگار. در غیر A : بکار.                                       ٩- می بکند. N: می کند.

۱۰- گستاخ، کذا در KBA، بقیه، بستاخ.                         ۱۱- مواضعه یی،M: مواضعتی.

۱٢- خویش بخواهد، M: خویشتن درخواهد.                      ۱٣- بآخر، N: با وجود(؟).


و دیگر روز خواجه بیامد و چون بار بگسست به طارم آمد و خالی کرد(۱) و بنشست، و بوسهل و بونصر مواضعهٔ او پیش بردند. امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از موضعه را جواب نبشت به خطّ خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد و آن را نزدیک خواجه آوردند و چون جوابها را بخواند برپای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و دست امیر را ببوسید و بازگشت و بنشست، و بوسهل و بونصر(٢) آن سوگندنامه پیش داشتند، خواجه آن را بر زبان براند پس برآن خطّ خویش نبشت و بونصر و بوسهل را گواه گرفت، و امیر برآن سوگندنامه خواجه را نیکویی گفت و نوید های خوب داد، و خواجه زمین(٣) بوسه داد. پس(۴) گفت باز باید کشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است و مهمات بسیار داریم تا همه گزارده آید. خواجه گفت فرمان بردارم و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و موضعه باوی بردند و سوگندنامه به دوات خانه بنهادند. و نسخت سوگندنامه و آن(۵) مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام، کتاب(۶) مقامات، و اینجا تکرار نکردم که سخت دراز شدی.

و مقرّر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت،و هزاهز دردلها افتاد که نه خُرد مردی بر کار شد. و کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند. و بوسهل زوزنی بادی گرفت که از آن هول تر نباشد و به مردمان می نمود که این وزارت بدو می دادند نخواست و خواجه را وی آورده است، و کسانی که خرد داشتند که نه چُنان است که او می گوید، و سلطان مسعود رضی الله عنه داهی(٧) تر و بزرگتر(٨) و دریافته تر از آن بود که تا خواجه احمد برجای بود وزارت به کسی دیگر دادی،که پایگاه وکفایت هرکسی دانست(٩) که نا کدام اندازه است. و دلیل روشن برین که گفتم آن است که چون خواجه احمد گذشته شد به هرات، امیر(۱۰) این قوم را می دید و خواجه احمد عبدالصمد را یاد می کرد و می گفت که این شغل را هیچ کس شایسته تر از وی نیست.و چون در تاریخ بدین جای رسم این(۱۱) حال به تمامی شرح دهم. واین نه از آن می گویم که من از بوسهل جفاها دیده ام، که بوسهل و این قوم همه رفته اند و مرا پیداست که روزگار چند مانده است، اما سخنی راست باز می نمایم و چنان دانم که خردمندان و آنان که 

_________________________________________________________

۱- و خالی کرد. شاید: و خالی کردند.                                ٢- و بونصر، در M نیست.

٣- زمین، M: بر زمین.

۴- پس گفت...گزارده آید، M: پس گفت باز باید. گشت سوی خانه که مهمات ملک بسیار است باید فردا خلعت پوشید تا کارها گذاره (کذا) آید.

۵- آن مواضعه (هم به صورت اضافه و هم به غیر اضافه می توان خواند؟).

۶- کتاب، N: در کتاب. محتمل است که این دو کلمه را کسی در هامش نسخه یی برای خود یادداشت کرده بوده است و بعد ناسخان آن را به متن برده اند.

٧- داهی A: راهی. B: دانا.                                           ٨- بزرگتر،K : روشن رای تر. شاید: زیرک تر.

٩-  دانست، K: دانستی.                                               ۱۰- امیر این قوم را، N: این قوم را امیر. 

۱۱- این حال به تمامی، M: این حال را به تمامی کما هو حقه.

روزگار دیده اند و امروز این را برخوانند برمن بدین چه نبشتم عیبی نکنند، که من آنچه نبشتم ازین ابواب حلقه در گوش باشد و ازعهدهٔ آن بیرون توانم آمد، والله عزَّ ذکره یعصمنی و اجمیع المسلمین من الخطا و لزَّلل یمنَّ و فضله و سعةِ رحمتِه.

و دیگر روز-هُوَالأَ(۱) الرّابِعُ مِن صَفَرِ هذِه السَّنه- خواجه به درگاه آمد و پیش رفت،و اعیان وبزرگان و سرهنگان و اولیا وحشم براثرِ وی درآمدند و رسم خدمت به جای آوردند. و امیر روی به خواجه کرد و گفت خلعتِ وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم. و بباید  دانست که خواجه خلیفتِ ماست در هرچه به مصلحت باز گردد، و مثال و اشارت وی روان است در همه کارها، و بر آنچه بیند کس را اعتراض نیست. خواجه زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم. امیر اشارت کرد سویِ حاجب بِلگاتگین که مقدَّمِ حاجبان بود تا خواجه را به جامه خانه برد،وی پیشتر آمد و بازویِ خواجه گرفت وخواجه برخاست وبه جامه خانه رفت و تا نزدیکِ چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود(٢) جاسوسِ(٣)فلک خلعت پوشیده را، و همه اولیا و حشم باز گشته(۴) چه نشسته و چه برپای، و خواجه خلعت بپوشید- و به نظاره ایستاده بودم، آنچه گویم از معاینه گویم و ازتعلیق که دارم و از تقویم-قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خُرد نقش پیدا، و عمامهٔ قصب بزرگ اما به غایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک و زنجیره یی بزرگ، و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درنشانده. و حاجب بلگاتگین به در جامه خانه نشسته، چون خواجه بیرون آمد برپای خاست و تهنیت کرد و دیناری و دستارچه یی با دو پیروزهٔ نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده به دست خواجه داد و آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت به جان و سرِ سلطان که پهلویِ من رَوی و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. بلگاتگین گفت ((خواجهٔ بزرگ مرا این نگوید که دوستداری من می داند، و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمتِ آن ما بندگان را نگاه باید داشت)) وبرفت درپیش خواجه، و دوحاجب دیگر با وی بودند وبسیار مرتبه داران. و غلامی را از آنِ خواجه نیز به حاجبی نامزد کردند با قبایِ رنگین،که حاجبِ خواجگان را درسیاه(۵) رسم نباشد(۶) پیشِ(٧) وی برفتن.چون به میانِ سرای برسید حاجبانِ دیگر پذیره آمدند و او را پیشِ امیر بردند و بنشاندند. 

____________________________________________________

۱- الاحد الرابع. کلمهٔ الرابع تصحیح قیاسی است بجای "التاسع" نسخه ها. کلمهٔ الاحد در بعضی نسخه ها نیست. B دارد: یوم الاحد التاسع. A: دیگر روز نهم صفر این سال. غلط بودن تاسع (نهم) از تاریخهای مذکور در بعد واضع می شود که با آنها مطابقت نمی کند، و یکی از وقایع بعد از تاسع مورخ به هفتم ماه است، یعنی مقدم بر تاسع! در صورتی که رابع با همه تاریخهای بعد درست در می آید. 

٢- نهاده بود. F: نهاده بودند.                                        ٣- جاسوس فلک، NCMG: جاسوس منجم فلک.

۴- بازگشته، CF: یار کشته، B: بار گشته (محل تأمل است).

۵- در سیاه، A: در بر سیاه، B: در سپاه.                          ۶- رسم نباشد. M: رسم نبودی. 

٧- پیش وی برفتن. در A نیست. M ; و پیش وی برفت. شاید: پیش ایشان برفتن.



امیر گفت خواجه را مبارک باد. خواجه برپای خاست و زمین بوسه داد و پیشِ تخت رفت و عِقدی گوهر به دست امیر داد. و گفتند ده هزار دینار قیمتِ آن بود. امیرمسعود انگشتریِ(۱) پیروزه، بر آن نگینِ نام امیر برآنجا(٢) نبشته، به دستِ خواجه داد وگفت انگشتریِ مُلکِ(٣) ماست و به تو دادیم تا مقرّر گردد که پس از فرمانِ(۴) ما مثالهایِ خواجه است. و خواجه بستد و دستِ امیر و زمین بوسه داد و بازگشت به سویِ خانه،و با وی کوکبه یی بود که کس چنان یاد نداشت، چنان که بر درگاهِ سلطان جز نوبتیان کس نماند، و از(۵) درِ عبدالاعلی فرود آمد و به خانه رفت. و مهتران و اعیان آمدن گرفتند، چندان غلام و نثار و جامه آوردند که مانندِ آن هیچ(۶) وزیری را ندیده بودند، بعضی تقرُّب را از دل وبعضی از بیم. و نسختِ آنچه آوردند می کردند تا جمله پیشِ سلطان آوردند چنان که رشته تایی از جهتِ خود باز نگرفت،که چنین چیزها از وی آموختندی که مهذّب تر ومهترتر روزگار بود.وتا نمازِ پیشین نشسته بود که جز به نماز برنخاست. و روزی سخت با نام بگذشت.

دیگر روز به درگاه آمد و با خلعت نبود، که بر عادتِ روزگار گذشته قبایی ساخته کرد و دستاری نشابوری یا قاینی،که این مهتر را رضی الله عنه با این جامه ها دیدندی به روزگار. و از ثقاتِ او شنیدم، چون بوابراهیم قاینی کدخدایش و دیگران، که بیست و سی قبا بود او را یک رنگ که یک سال می پوشیدی و مردمان چنان دانستندی که یک قباست و گفتندی: سبحان الله! این قبا از حال بنگردد؟ اینت منکَر و بجد(٧) مردی! و مردیها(٨) و جدهای او را اندازه نبود، و بیارم پس ازاین به جای خویش و چون سال سپری شدی بیست و سی قبای دیگر راست کرده به جامه خانه دادندی. 

این روز چون به خدمت آمد وبار بگسست سلطان مسعود رضی الله عنه خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین بکشید، و گروهی از بیم خشک می شدند، و طبلی بود که زیر گلیم می زدند و آواز پس ازان برآمد و منکر برآمد، نه آنکه من و یا جز من بران واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس، اما چون آثار ظاهر می شد از آنچه گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند و کارها پدید آمد خردمندان(٩) دانستند که آن همه نتیجهٔ آن یک خلوت است.

و چون دهل درگاه بزدند نمازِ پیشین خواجه بیرون آمد و اسبِ وی بخواستتند 

_____________________________________________________

۱- انگشتری، ظ: انگشتری یی (؟).                             ٢- برآنجا، فقط در B نیست. در A : نام برانجا نبشته.

٣- ملک ماست، MA: ملک است.                              ۴- فرمان ما. A: فرمانها و مثالهای ما.

۵- از در عبدالاعلی، MNC: به خانه  در M : به در عبدالاعلی. 

۶- هیچ وزیری، NC: هیچ وزیر.                               ٧- بجد، N: به خدا.

٨- مردبها، در غیرAB : مردمیها.

٩- خردمندان. ت ق به جای: و خردمندان، چون این جمله باید جواب شرط باشد واو می خواهد.



و بازگشت(۱). و این روز تا شب کسانی که ترسیده بودند(٢) می آمدند و نثار می کردند. و بومحمّد قاینیِ دبیر راکه ازدبیرانِ خاص او بود ودر روزگارِ محنتش دبیری خواجه ابوالقاسمِ کثیر می کرد به فرمانِ امیر محمود وپس ازآن به دیوانِ حسنک(٣)بود و ابراهیم بیهقی دبیر را که به دیوانِ ما می بود، خواجه این دو تن را بخواند و گفت دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت، و اعتمادِ من بر(۴) شما آن است که بود، فردا به دیوان باید آمد و به شغلِ کتابت مشغول شد و شاگردان و محرّران را بیاورد. گفتند فرمان برداریم. و بونصرِ بستی دبیر که امروز برجای است،مردی سدید ودبیری(۵)نیک ونیکو خط. به هندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و کرمِ عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا(۶) بلخ بیامد، وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرمود او را و به مستحِثّی(٧) رفت و بزرگ مالی یافت. و بومحمّد و ابراهیم  گذشته شده اند ایزد شان بیامرزاد، و بونصر بر جای است و به غزنی  بمانده به خدمتِ آن خاندان، و به روزگارِ وزارت خواجه عبدالرّزاق دامَ تمکینُه صاحب دیوان(٨) رسالت وی بود. و بوعبدالله پارسی را بنواخت و همه درپیشِ خواجه او کار می کرد. و این بوعبدالله به روزگارِ وزارت خواجه صاحب بریدِ بلخ(٩) بود و کاری با حشمت داشت، و بسیار بلا دید در محنتش و امیرکِ بیهقی در عزلِ وی از غزنین به تسجیل(۱۰)*برفت، چنان که بیاوردم، و مالی بزرگ او وی بستند.

و دیگر روز،سه شنبه، خواجه به درگاه آمد و امیر را بدید وپس به دیوان آمد. مُصلاّی نماز افگنده بودند نزدیکِ صدرِ وی از دیبایِ پیروزه،و دورکعت نماز بکرد وپس بیرون از صدر بنشست دوات خواست بنهادند و دستهٔ کاغذ ودرج سبک،چنان که وزیران را برند و نهند. و برداشت و آنجا نبشت که: ((بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرحیم، الحَمدُللهِ رَبَّ العالَمینَ، وَالصَّلوةُ علی رَسُولِهِ  المُصطَفی مُحَمَّدٍ وآلِهِ اَجمَعین،وَحَسبِیَ اللهُ وَ نِعمَ الوَکیل.اَللّهمَّ اَعِنَّی لِما تُحِبُّ وَ تَرضی بِرَحمَتِکَ یا اَرحَم الرّاحِمینَ. لِیُطلَق عَلَی الفُقَراءِ وَالمَساکینِ شُکراً للهِ رَبَّ العالَمینِ مِنَ الوَرِقِ عَشَرَةٓ آلافَ دِرهم وَمِنَ الخُبزِ(۱۱)عَشَرَةٓ آلافَ وَمِنَ اللَّحمِ خَمسَةٓآلافَ وَمِنَ الکَرباسِ عَشَرَةٓ آلافَ ذِراع))،وآن را به دویت دار انداخت و درساعت امضا کرد(۱٢).پس گفت متظلَّمان را وارباب حوائج رابخوانند(۱٣).چند تن پیش آوردند وسخنِ ایشان بشنید وداد بداد و بخشنودی 

_________________________________________________________

۱- وبازگشت، در غیر MA : و خواجه باز گشت.                  ٢- ترسیده بودند،A : بترسیده بودندی. 

٣- حسنک بود، در غیر A "بود" نیست. حسنک هم در نسخه بدل B "چنگ" است.

۴- بر شما آن است که بود، در غیر M : بر شماست.               ۵- دبیری، در غیر A : دبیر.

۶- تا بلخ، M: تا به بلخ.     

٧- به مستحثی، N: مختی(؟). در کتاب السامی: المستحثّ وژولندهٔ خراج (یعنی محصل مالیات و بقایا).

٨- صاحب دیوان، کذا در ADKM . بقیه: حاجب دیوان. 

٩- بلخ، M: تخارستان و بلخ.                                          ۱۰- بتسجیل. ت ق به جای: بتعجیل. ب ت. 

۱۱- من الخبز... آلاف، ضمیر این دو عدد چیست و کجاست؟ 

۱٢- امضا کرد، یعنی به اجرا گذاشت.                                ۱٣- بخوانند. در غیر B : بخوانید. 

بازگردانید وگفت مجلس دیوان و درِ سراگشاده است وهیچ حجاب نیست،هرکس را که شغلی است می باید آمد. و مردمان بسیار دعا گفتند و امید گرفتند. و مستوفیان و دبیران آمده بودند و سخت برسم(۱) نشسته برین دست و برآن دست.روی بدیشان کرد و گفت ((فردا چنان آیید که هرچه از شما پرسم جواب توانید دادن و حوالت نکنید. تا اکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هرکسی به کارِ خود مشغول بوده وشغلهایِ سلطان ضایع. و احمدِ حسن شمایان را نیک شناسد، برآن جمله که تا اکنون بوده است فرا نستاند.باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند.)) هیچ کس دَم نزد و همگان بترسیدند و خشک فرو ماندند. خواجه برخاست و به خانه رفت. و آن روز تا شب نیز نثار می آوردند. نماز دیگر نسختها بخواست ومقابله کرد با آنچه خازنانِ سلطان ومشرفانِ درگاه بودند(٢)و آن را صنف صنف پیشِ امیر آوردند، بی اندازه مالی(٣) از زرینه و سیمینه و جامه های نابریده وغلامان ترکِ گران مایه و اسبان و اشترانِ(۴) بیش بها(۵) وهر(۶) چیزی که از زینت و تجمّل پادشاهی بوَد هر(٧) چه بزرگتر، امیر را از آن سخت خوش آمد وگفت ((خواجه مردی است تهی دست، چرا این باز نگرفت؟)) و فرمود تا ده هزار دینار و پانصد هزار درم و ده غلام ترک قیمتی و پنج مرکب خاص و دو استر زینی و ده اشتر عبدوس به نزد او بَرد،وچون عبدوس با آن کرامت به نزدیکِ خواجه رسید،برخاست و زمین بوسه داد و بسیار دعا گفت، و عبدوس بازگشت.  

و دیگر روز، چهارشنبه هفتم صفر،خواجه به درگاه آمد. و امیر مظالم کرد، و روزی سخت بزرگ بود با نام و حشمتِ تمام. چون بار بگسست خواجه به دیوان آمد و شغل پیش گرفت و کار می راند چنان که او دانستی راند(٧). وقتِ چاشتگاه بونصرِ مشکان را بخواند، به دیوان آمد، وپیغام داد پوشیده به امیرکه شغلِ عرض با خلل است چنان که بنده با خداوند گفته است. و بوسهلِ زوزنی حرمتی دارد و وجیه گشته است، اگر رأی عالی بیند او را بخواند و خِلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند که این فریضه ترِ کارهاست.بنده آنچه داند از هدایت ومعونت به کار دارد تا کارِ لشکر برنظام رود.بونصر برفت وپیغام بداد.امیر اشارت کرد سویِ بوسهل، او با ندیمان بود در مجلس نشسته، تا پیش رفت و یک دو سخن با وی بگفت .بوسهل زمین

____________________________________________________

۱- برسم، A: ببرهم.NC: بپرسیم(؟).

٢- نبشته بودند، اینجا شاید جمله یی افتاده باشد از قبیل: "و آنچه آورده بودند همه به درگاه فرستاد.)) البته بی این جمله هم مطلب روشن است ولی در مورد دیگر چنین عبارتی دیده می شود. 

٣- مالی، در غیر M: مال.                                     ۴- و اشتران، M+: و استران.

۵- پیش بها، در M نیست.

۶- و هرچیزی... بزرگ تر، M: و هر چیزی نیکو و قیمتی که تجمل پادشاهی بود.

٧- هرچه بزرگ تر، در M نیست. در A : هرچه ازان بزرگ تر.

٨- راند، در M نیست. درA : راندن. 



بوسه داد و برفت، او را دو حاجب، یکی سراییِ(۱) درونی و یکی بیرونی، به جامه خانه بردند وخلعت سخت فاخر بپوشانیدند و کمرِ زر هفتصدگای،که در شب این همه راست کرده بودند. بیامد و خدمت کرد. امیر گفت: ((مبارک باد، نزدیکِ خواجه باید رفت و بر اشارتِ وی کار کرد، و در کارِ لشکر که مهم ترِ کارهاست اندیشه باید داشت.)) بوسهل گفت فرمان بردارم. زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر به دیوانِ خواجه آمد. و خواجه او را زیر دستِ خویش بنشاند و بسیار نیکویی گفت. و بازگشت سویِ خانه و همه بزرگان(٢) و اولیا و حشم به خانهٔ وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند و بی اندازه مال بردند. وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند و به خزانه فرستاد.

و دیگر روز بوسهلِ حمدوی(٣) را که از وزارت معزول گشته بود خلعتی سخت نیکو دادند جهت شغل اِشرافِ مملکت چنان که چهار تن که پیش ازین شغل اشراف بدیشان داده بودند شاگردانِ وی باشند با همه مشرفان درگاه،و پیش امیر آمد و خدمت کرد.امیر گفت تو را حقّ خدمتِ قدیم است،و دوستداری و اثرها نُموده ای در هوایِ دولت ما. این شغل را به تمامی به جای باید آورد. گفت فرمان بردارم، و بازگشت و به دیوان رفت. خواجه او را بر دست چپِ خود بنشاند سخت به رسم، و سخت بسیار نیکویی گفت، و وی را نیز حق گزاردند. و آنچه آوردند به خزانه فرستاد. 

وکارِ دیوانها قرار گرفت.وحشمتِ دیوان وزارت برآن جمله بود که کس مانند آن یاد نداشت. و امیر تمکینی سخت تمام ارزانی داشت .و خواجه آغازید هم از اوّل به انتقام مشغول شدن وژکیدن،و از سِر بیرون می داد حدیثِ خواجگان بوالقاسمِ کثیرِ معزول شده ازشغل عارضی و بوبکرِ حصیری و بوالحسنِ عقیلی که از جملهٔ ندیمان بودند.و ایشان را قصدی رفته بود که بیاورده ام پیش ازین اندر تاریخ.حصیری خود جبّاری بود،به روزگارِ امیرمحمود از بهرِ این پادشاه را اندر مجلس شراب عربده کرده بود و دو بار لَت خورده. و بوالقاسمِ کثیر خود وزارت رانده بود، و بوالحسن غلامِ(۴) وی خریده. و بیارم پس ازین که بر هریکی از اینها چه رفت

روزیکشنبه یازدهم(۵)صفر خلعتی سخت فاخر وبزرگ راست کرده بودند حاجب بزرگ را ازکوس وعلامتهای فراخ و مَنجوق وغلامان و بدره های درم وجامه های نابریده(۶) ودیگر چیزهاهم برآن نسخت که حاجب علیِ قریب را داده بودند به درِگرگان.چون باربگسست امیر فرمود تاحاجب بلگاتگین رابه جامه خانه بردندوخلعت پوشانیدند وکوس براشتران وعلامتها 

_______________________________________________________

۱- سرایی، در F نیست، بعضی نسخه ها: سرای.              ٢- بزرگان و اولیا، در غیر M بی واو.

٣- حمدوی، باختلاف نسخه ها: حمدوبی، حمدونی.      

۴- غلام وی، A: غلام خاص وی (ضمیر راجع به خواجه احمد است.).

۵- یازدهم، A: پانزدهم (صحیح عبارت متن است).            ۶- نابریده، تعدادی از نسخه ها: نابرید.



بر در سرای بداشته بودند، و منجوق وغلامان وبدره های سیم و تخته های(۱)جامه در میان باغ بداشته بودند، و پیش آمد با خلعت: قبای سیاه و کلاه دوشاخ و کمر زر،و به خضرا رفت و رسم خدمت به جا آورد، امیر او را بنواخت. و بازگشت و به دیوانِ خواجه آمد، و خواجه وی را بسیار نیکویی گفت. و به خانه باز رفت و بزرگان و اعیان مر او را سخت نیکو حق گزاردند. وحاجب بزرگی نیز قرار گرفت برین محتشم،ومردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر و جوانمردتر کم دیدند اما طیرگی(٢)قوی بر وی مستولی بود و سبُکی که آن را ناپسند داشتند، و مرد(٣) بی عیب نباشد، الکمالُ لِلّهِ عزَّوجل.

و فقیه بوبکر حصیری را درین روزها نادره یی افتاد و خطائی بر دست وی رفت در مستی که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و به مراد رسید، و هرچند امیر پادشاهانه دریافت، در عاجل الحال آبِ این مرد ریخته شد،و بیارم ناچار این حال را تا برآن واقف شده آید، ولا مَرَدَّ لِقَضاءِ اللهِ عزَّوَجَل. چنان افتاد که حصیری با پسرش بوالقاسم به باغ رفته بودند، به باغ خواجه علیِ میکائیل که نزدیک است، و شراب بی اندازه خورده و شب آنجا مقام مقام کرده و آنگاه صبوح کرده- و صبوح ناپسندیده است و خردمندان کم کنند- و تا میانِ دونماز خورده و آنگاه برنشسته و خوران خوران به کویِ عبّاد گذر کرده.چون نزدیکِ بازار عاشقان رسیدند، پدر(۴) در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان، از قضا را چاکری از خواصِّ خواجه پیش آمدشان سوار، و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ از گذشتن مردم. حصیری را خیال بست(۵)چنان که مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد و وی را خدمت نکرد،مر او را دشنام زشت داد.مرد گفت ای(۶)ندیمِ پادشاه مرا به چه معنی دشنام می دهی؟ مرا هم خداوندی است بزرگتر از تو و هم مانند(٧) تو و آن خداوند خواجهٔ بزرگ است. حصیری خواجه را دشنام داد و گفت ((بگیرید این سگ را تا کرا زهرهٔ آن باشد که این را فریاد رسد)) و خواجه را قوی تر بر زبان آودهیو غلامان حصیری درین مرد پریدند و وی را قفایی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد. و بوالقاسم پسرش بانگ بر غلام زد، که هشیار بود و سویِ عاقبت نیکو(٨) نگاه کردی

____________________________________________________

۱- تخته ها، کذا در B . بقیه: تختها (مسئلهٔ رسم الخط؟).

٢- طبرگی،کذا در بیشتر نسخه ها. KA:تیرگی (=تبرگی).خیال می کنم در این عبارت این کلمه و کلمه "سبکی" را که بعد می آید وعطف براین است بهتر است که با یاء نکره(طیرگی یی، سبکی یی) خوانده شود، هرچند که بی آن هم توجیه دارد.

٣- مرد بی عیب، N: زر بی عیب.

۴- پدر...با ایشان، کذا در MC . در NFB : پدر در مهد استر و سی سوار و غلامی سی ( N: غلامی) با ایشان.A : پدر در مهد استر با پسر و سی سوار و غلامی سی با ایشان. 

۵- خیال بست، کذا در A، B و بیشتر نسخه ها: خیال بسته، M: خیال بسته.

۶- ای ندیم پادشاه، در غیر A : ای پادشاه ( در A هم کلمهٔ ندیم را در  بالای سطر افزوده اند.).

٧- و هم مانند، F بی واو ( هم مانند در همه نسخه ها به همین صورت است و ظاهراً همانند است.).

٨- نیکو نگاه، M: نگاه نیکو.


و سخت خردمند- وخردِ تمامش آن بود که امروزعاقبتی بدین خوبی یافته است و تا حج کرده است دست از خدمت(۱) بکشیده(٢) و زاویه یی اختیار کرده و به عبادت و خیر مشغول شده(٣)،باقی باد این مهتر و دوستِ نیک-و ازین مرد بسیار عذرخواست والتماس کرد(۴) تا ازین حدیث با خداوندش نگوید که وی عذرِ این فردا بخواهد واگر یک قبا پاره شده است سه باز دهد.و برفتند.مرد که برایستاد نیافت در خود فروگذاشتی، چه چاکرانِ بیستگانی خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و ازعاقبت نیندیشند-واین حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر-آمد تازان تا نزدیکِ خواجه احمد وحال بازگفت به ده پانزده زیادت،وسر و رویِ کوفته و قبایِ پاره کرده بنُمود.وخواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می جست بر حصیری تا وی را بمالد، که دانست که وقت نیک است و امیر به هیچ حال جانبِ وی را که دی خلعت وزارت داده امروز به حصیری بندهد. و چون خاک یافت مراغه دانست کرد.

و امیر دیگر روز به تماشایِ شکار خواست رفت برجانبِ میخواران(۵)،وسرای پرده و همه آلتِ مطبخ و شراب خانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند.خواجه دیگر روز برنشست(۶) و رقعت نبشت به خط خویش به مهر و نزدیک بلگاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسد که احمد چرا نیامد، این رقعت به دست وی باید داد. و اگر نپرسد هم بباید داد که مهم است و تأخیر برندارد. بلگاتگین گفت فرمان بردارم، و میان ایشان سخت گرم بود. امیر بار نداد که برخواست(٧) نشست و علامت و چتر بیرون آورده بود و غلامان سوار بسیار ایستاده، و آواز آمده که مادّه پیل مهد بیارند(٨)؛ بیاوردند و امیر درمهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند. و چون پیدا آمد خدمت کردند. به درِ طارم رسیده بود، چون خواجه احمد را ندید گفت خواجه نیامده است؟بونصرِ مشکان گفت روز آدینه بوده است و دانسته بوده است که خداوند رایِ شکار کرده است مگر بدان سبب نیامده است. حاجب بلگاتگین رقعه پیش داشت که ((خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را. اگر خداوند پرسد واگر نپرسد که احمد چرا نیامده است رقعه بباید رسانید.)) امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند. نبشته بود که ((زندگانی خداوند درازباد، بنده می گفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هرکس بادی درسر گرفته است.و بنده برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفَت با(٩) خلق کند و جهانی را دشمنِ خویش گرداند. اما چون خدواند به لفظ عالی خویش امید هایِ خوب 

_____________________________________________________

۱- خدمت، M+: مخلوق.                                        ٢- بکشیده، شاید: بکشیده است.

٣- شده، M: شده است.                                           ۴- التماس کرد، NC: التماس می کرد.

۵- میخواران، NCFM: میخوران.         

۶- برننشست، : برنشست (صورت متن صحیح به نظر می رسد).

٧- برخواست نشست. (یعنی می خواست برنشیند).            ٨- بیارند، N: بیارید.

٩- با خلق کند، B: با خلق که کند. N: بحق که کند. (به هر حال محل تأمل است. شاید: که دیگر مکاشفت الخ).


کرد و شرطهایِ ملکانه رفت و بنده بعد فضلِ اللهِ تعالی جان از خداوند باز یافته بود فرمانِ عالی را ناچار پیش رفت. و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آبِ این کار پاک بریخت، و وی در مهد از باغ می آمد دُردی آشامیده، و در بازارِ سعیدی(۱) معتمدی را از آنِ بنده، نه در خلأ،به مشهد بسیارمردم،غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند،وچون گفت چاکرِ احمدم صد هزار دشنام احمد را در میان جمع کرد(٢). به هیچ حال بنده به درگاه نیاید وشغلِ وزارت نراند که استخفافِ چنین قوم کشیدن دشوار است. اگر رایِ عالی بیند وی را(٣)عفو کرده آید تا به رباطی بنشیند یابه قلعتی که رای عالی بیند،واگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید چنان که ضررِ آن به سوزیان و به تنِ وی رسد، که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار می جهاند.و بنده از جهت پدر و پسر سیصد هزاردینار به خزانهٔ معمور رساند، واین رقعه به خطِ بنده با(۴)بنده حجّت است،والسّلام.))  

امیر چون رقعه بخواند بنوشت(۵) و به غلامی خاصّه داد که دویت دار بود گفت نگاه دار. و پیل براند. و هرکس می گفت چه شاید بود و از پرده چه بیرون آید. به صحرا مثال داد(۶) تا سپاه سالار غازی و اریارق(٧)سالارِ هندوستان و دیگر حشم بازگشتند که ایشان را فرمان نبود به شکار(٨) رفتن وبا خاصگان(٩) می رفت پس حاجب بزرگ بلگاتگین را به نزدیکِ پیل خواند و به ترکی با وی فصلی چند سخن بگفت وحاجب بازگشت.و امیر بونصرِ مشکان را بخواند،نقیبی بتاخت،و وی به دیوان بود،گفت خداوند می بخوانَد.و وی برنشست وبتاخت، به امیر رسید و لختی براند، فصلی چند سخن گفتند و امیر وی را بازگردانید.و وی به دیوان بازنیامد و سویِ خانهٔ خواجهٔ بزرگ احمد رفت و بومنصورِ(۱۰) دیوان بان را باز فرستاد و مثال داد که دبیران را باز باید گشت. و بازگشتیم.

و من(۱۱) بر اثرِ استادم(۱٢) برفتم تا خانهٔ خواجهٔ بزرگ رضی لله عنه، زحمتی دیدم و چندان مردم نظاره(۱٣) که آن را اندازه نبود. یکی مرد را گفتم که حال چیست؟ گفت بوبکر حصیری را وپسرش(۱۴)را خلیفه(۱۵)با جبه وموزه به خانهٔ خواجه آورد وبایستاتید(۱۶) و عقابین بردند، کس

________________________________________________________

۱- سعیدی، B در نسخه بدل: صعیدی. در C روی "بازار" به خط ریز نوشته اند: عاشقان.

٢- جمع کرد، MF: جمع کرده.                                ٣- وی را، B: که وی را.

۴- با بنده، در KM: نیست. در : پایندهٔ.                       ۵- بنوشت، M: نبشته نبشت(؟).

۶- مثال داد. FM+: امیر.                                      ٧- اریارق، چند نسخه: اریاق.

٨- بشکار، NFMG: شکار.                                   ٩- خاصگان، M: خاصان.

۱۰- بومنصور، M: بونصر.                                   ۱۱- و من، FB: من.

۱٢- استادم، FB: استاد.                                         ۱٣- نظاره، GKM: بنظاره. A: بنظاره ستاده.

۱۴- و پسرش را، M: با پسرش.      

۱۵- خلیفه، مقصود خلیفهٔ شهر است چنان که در چند سطر بعد تصریح می کند.

۱۶- بایستانید. کذا در N. بقیه: بایستادانید. 

نمی داند که حال چیست، و چندین محتشم به خدمت آمده اند و سوار ایستاده اند که روز آدینه است، و هیچ کس را با نداده اند مگر خواجه بونصرِ مشکان که آمد و فرود رفت. و من(۱) که بوالفضلم از جای بشدم چون بشنیدم،که آن مهتر و مهترزاده را بجای من ایادی بسیار(٢) بود، و فرود آمدم و درون میدان شدم [و ببودم] تا نزدیکِ چاشتگاه فراخ، پس دویت و کاغذ آوردند و این مقدارشنیدم که بوعبدالله پارسی برملا گفت که خواجهٔ بزرگ می گوید ((هرچند خداوند سلطان فرموده(٣) بود تا تو را و پسرت را هریکی هزار عقابین بزنند من بر تو رحمت کردم و چوب(۴) به تو بخشیدم، پانصدهزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان(۵) را به مسارعت پیش رفت، نباید که هم چوب خورید و هم مال بدهید.)) پدر و پسر گفتند فرمان برداریم به هرچه فرماید، اما مسامحتی(۶) به ارزانی(٧) دارد، که(٨) داند که ما را طاقت ده یکِ آن نباشد. بوعبدالله باز گشت و می آمد و می شد تا بر سیصد هزار دینار قرار گرفت و بدین خط بدادند، و فرمان بیرون آمد که ایشان را به حَرَس باید بُرد، وخلیفت شهر هر دو را به حرس برد و بازداشت. و قوم بازگشت. و استادم بونصر آنجا ماند به شراب. و من به خانه خویش بازآمدم.

پس از یک ساعت سنکوی(٩) وکیلِ در نزدیکِ من آمد و گفت خواجه بونصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بوالفضلی و عرضه دار که ((بنده به فرمان(۱۰) رفتم نزدیک خواجه، چنانکه فرمان عالی بود آبی بر(۱۱) آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد(۱٢) هزار دینار خطی بستدند و به حبس بازداشتند. و خواجهٔ بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام و بنده را به شراب بازگرفت، و خام بودی مساعدت ناکردن، و سبب ناآمدنِ بنده این بود و فرستادن بنده بوالفضل، تا بر بی ادبی و ناخویشتن شناسی نهاده نیامد.)) و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر کرانِ شهر اندر باغی فرود آمده و به نشاط(۱٣) و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان می زدند. با خود گفتم این این پیغام بباید نبشت، اگر تمکین گفتار نیابم بخوانَد(۱۴)، و غرض به حاصل شود، پس(۱۵) رقعتی نبشتم به شرح تمام و پیش شدم، و امیر آواز داد که چیست؟ گفتم بنده 

_____________________________________________________

۱- و من، N: من.                                               ٢- بسیار بود، A: بسیار است.

٣- فرموده بود، K: فرموده است.                              ۴- چوب، M: چوب را.

۵- فرمان... رفت، A : فرمان را به مسارعت پیش رروید.KGF: فرمان به مسارعت پیش رفت (K : رفتی).

۶- مسامحتی، M: مهلتی و مسامحتی. A: مهلتی و تخفیفی. : تخفیفی.

٧- به ارزانی، KBA: ارزانی.                                  ٨- که ما را،چند نسخه: ما را.

٩- سنکوی، N: شنکوی.                                        ۱۰- به فرمان، N: بر حکم و فرمان.

۱۱- بر آتش، A: به روی آتش.                                  ۱٢- سیصد، B: سه صد. K: به سیصد.

۱٣- به نشاط و شراب، شاید: به نشاط شراب.

۱۴- بخواند، وجه دیگر آنکه عطف باشد بر نبشت، یعنی بباید خواند.

۱۵- پس، درNCMFB نیست.

بونصر پیغامی داده است(۱)، و رقعه بنُمودم، دوات دار را گفت بستان، بستد و به امیر داد چون بخواند مرا(٢) پیشِ تخت روان خواندند و رقعت به من باز داد(٣) و پوشیده گفت ((نزدیک بونصر باز رو و او را بگوی که نیکو رفته است و اِحماد کردیم تو را برین چه کردی، و پس فردا چون ما بیاییم آنچه دیگر باید فرمود بفرماییم. و نیک آوردی که نیامدی و با خواجه به شراب مساعدت کردی.))ومن بازگشتم و نمازِدیگر به شهر باز رسیدم وسنکوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که ((بنده رفت و آن خدمت تمام کرد)) و سنکوی آن(۴) را ببرد و به استادم داد و برآن واقف گشت، و تا نمازِ خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت. دیگر روز شبگیر مرا بخواند. رفتم. خالی نشسته بود گفت چه کردی؟ آنچه رفته بود به تمامی(۵) با وی بازگفتم. گفت: نیک رفته است. پس گفت: این خواجه در کار آمد، بلیغ انتقام خواهد کشید و قوم را فرو خورد(۶).اما این پادشاهِ بزرگ راعی حق شناس است، وی چون رقعت وزیر بخواند ناچار دلِ او نگاه بایست داشت که راست نیامدی وزیری فرا کردن و در هفته یی بر وی چنین مذلَّتی رسد برآن رضا دادن، پادشاهانه(٧) سیاستی نُمود و حاجب بزرگ را فرمود که به درگاه رود و مثال دهد خلیفت را تا حصیری و پسرش را به سرای خواجه برند با جلاد و عقابین و هریک را هزارعقابین بزنند تا پس ازین هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکویی، و چون فرمانی(٨) بدین هولی داده بود(٩) هرچند(۱۰) حصیری خطایی بزرگ کرده بود نخواست که آب و جاه او به یکبارگی تباه شود و مرا(۱۱) به تعجیل کس آمد و بخواند چون به سلطان رسیدم برملا گفت: برِ(۱٢) ما*نخواستی که به تماشا آمدی؟ گفتم ((سعادتِ بنده آن است که پیشِ خدمت خداوند باشد، و لکن خداوند به وی چند نامهٔ مهم فرمود به ری و آن نواحی و گفت نباید آمد و دبیر(۱٣) نوبتی باید فرستاد)) بخندید، و شکرستانی بود در همه حالها، گفت یاد دارم، و مزاح(۱۴) می کردم. و گفت ((نکته یی چند دیگر است که در آن نامه ها می باید نبشت، به مشافهه خواستم که با تو(۱۵) گفته آید نه پیغام))، و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردنِ پیل فرود آمد و شاگردش و غلام خاصّی که با سلطان بود در مهد،خالی کرد، و قوم دور شدند، من پیشِ مهد بایستادم، نخست(۱۶) دفعهٔ خواجه با من

__________________________________________________

۱- داده است، A: داده.                                       ٢- مرا... خواندند.M : مرا پیش خواند برابر تخت روان .

٣- باز داد، M: باز دادند.                                    ۴- آن را ببرد. F: آن هر دو به استادم الخ. A. باز آن را ببرد.

۵- به تمامی، در N نیست.                                   ۶- فور خورد. N: فرود خورد.

٧- پادشاهانه، کذا در MA . بقیه: پادشاه.                   ٨- فرمانی، BF: فرمان. (در F زیر نون کسره گذاشته اند).

٩- داده بود، B : داده آید.                                     ۱۰- هرچند، B: و هرچند. 

۱۱- و مرا، NM: مرا.

۱٢- برما... آمدی، A با حک و اصلاح: با ما نخواستی به تماشا آمدن.

۱٣- دبیر، NM: دبیری.                      ۱۴- مزاح، NC: مزاج.                     ۱۵- با تو، ت ق به جای: برنو.

۱۶- نخست رقعه، کذا در همه نسخه ها جز N که دارد: نکت و رقعه. شاید: سخن رقعه. درA  جمله جنین است: رقعت به من انداخت و مضمون آن بازارید. 

بازراند و گفت حاجب رفت تا دلِ خواجه باز یابد و چنین مثال دادم، که سیاست این واجب کرد ازان خطا که از حصیری رفت، تا دل خواجه تباه نشود. اما حصیری را به نزدیکِ من آن حق هست که از ندیمانِ پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و به هیچ حال من خواجه(۱) را دستِ آن نخواهم داد که چنین چاکران را فرو خورد(٢) به انتقامِ خویش. و اندازه به دست تو دادم، این چه گفتم با تو پوشیده دار و این حدیث اندریاب(٣)، خواهی به فرمانِ ما و خواهی از دست خویش، چنان که المی بدو نرسد و به پسرش، که حاجب را به ترکی گفته ایم که ایشان را می ترساند و توقف می کند چنان که تو دررسی و این آتش را فرونشانی. گفتم ((بنده بدانست و آنچه واجب است درین باب کرده آید)) و به تعجیل بازگشتم، حال آن بود که دیدی، و حاجب را گفتم توقُّف باید کرد در فرمانِ عالی به جای آوردن چندان که من خواجهٔ بزرگ را ببینم. حصیری را گفتم: شرمت باد، مردی پیر(۴)، هرچند به یک چیز آبِ خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی. جواب داد که نه وقتِ عتاب است، قضا کار کرده است، تدبیر تلافی باید کرد.

پس مرا بار خواستند و در وقت بار دادند. در راه بوالفتحِ(۵) بستی* را دیدم خَلقانی پوشیده و مشگکی(۶) در گردن،و راه(٧) برمن بگرفت گفت قریبِ بیست روز است تا در ستورگاه آب می شکم، شفاعتی بکنی، که دانم دلِ خواجهٔ بزرگ خوش شده باشد، و جز به زبانِ تو راست نیاید. او را گفتم به شغلی مهم می روم، چون آن راست شد در باب تو جهد کنم، امید دارم(٨) که مراد حاصل شود. و چون نزدیکِ خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم. خدمت کردم، سخت گرم بپرسید و گفت شنودم که با امیر برفتی، سبب بازگشتن چه بود؟ گفتم بازگردانید مرا بدان مهماتِ ری که بر خداوند پوشیده نیست، و آن نامه ها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست می نگردد. آمده ام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان به حدیثِ حصیری. گفت ((سخت نیکو کردی و منّت آن بداشتم، و لکن البته نخواهم که شفاعت کنی که به هیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی. این کشخانان احمدِ حسن را فراموش کرده اند بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بزرگ(٩) وزیری(۱۰) عاجز نهادند و ایشان را(۱۱) زبون گرفتند. بدیشان نُمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب.))  

______________________________________________________

۱- خواجه...چنین، M: او را دست خواجه نخواهم داد که چنین.

٢- فرو خورد، N: فرود خورد.                                  ٣- اندریاب، MAK: اندرین باب. G: اندر باب. 

۴- مردی پیر،B : مردی پیری. شاید: مرد پیر.                 ۵- بوالفتح، احتمال مینوی: بوالفرج. ب ت. 

۶- مشگکی، MKA: مشکی.                                      ٧- و راه، M: راه.

٨- امید دارم، GKNA: امیدوارم.                                ٩- بزرگ، F: بزرک(؟).

۱۰- وزیری، شاید: وزیران (به قرینهٔ ضمیر "ایشان" که بعد می آید).

۱۱- ایشان را، کذا (؟).


و روی به بوعبدالله(۱) پارسی کرد و گفت ((بر عقابین نکشیدند ایشان را؟)) گفتم(٢) ((بر کشند(٣)، وفرمانِ خداوند بزرگ است،من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقُّف باشد که من خداوند را ببینم.))گفت ((بدیدی،وشفاعتِ تو بنخواهم شنید، وناچار چوب زنند تا بیدار شوند. یا(۴) با عبدالله، برو هر دو را بگوی تا برعقابین کشند.)) گفتم ((اگر(۵) چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقُّفی(۶) در زخم ایشان، پس ازآن فرمان خداوند را باشد.)) بوعبدالله را آواز داد تا بازگشت. و خالی کردند چنان که دو به دو بودیم. گفتم ((زندگانی خداوند درازباد، در کارها غلُو کردن ناستوده است و بزرگان گفته اند العفوُ عندَالقدرة، و به غنیمت داشته اند عفو چون توانستند که به انتقام مشغول شوند. و ایزد عزَّ ذکره قدرت به خداوند نُموده بود رحمت(٧) هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت، واجب چنان کند که به راستایِ هرکس که بدو بدی کرده است نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد. و اخبارِ مأمون و ابراهیم پیشِ چشم و خاطر خداوند است، مُحال باشد مرا که ازین معانی سخن گویم،که خرما به بصره برده باشم.وچون سلطان بزرگی کرد و دل و جاهِ خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی فرمود، بباید دانست که بر دلِ او چه رنج آمد، که این مرد را دوست دارد به حکمِ آنکه در هوایِ او از پدرش چه خواریها دیده است، و مقرّرِ وی بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند، وی را نیازارد.و من بنده را آن خوشتر آید که دلِ سلطان نگاه دارد و این مرد را بفرماید تا باز دارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند به نامِ خزانهٔ معمور(٨)، آنگاه حدیث آن مال با سلطان افگنده آید(٩) تا خود چه فرماید(۱۰)، که اغلب ظنِ من آن است که بدو بخشد. و اگر خواجه شفاعتِ آن کند که بدو بخشد خوشتر آید تا منَّت هم(۱۱) از جانب وی باشد. و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز(۱٢) صلاحِ هر دو جانب نگاه داشتن(۱٣)،آنچه فراز آمد مرا(۱۴)به مقدارِ دانش خود بازنمودم وفرمان تراست، که عواقبِ این چنین کارها بهتر توانی دانست.)).   

چون خواجه از من این بشنود سر اندر پیش افگند زمانی اندیشید و دانست که این حدیث من از جایی می گویم، که نه از آن مردان بود که این چنین چیزها بر وی پوشیده مانَد. گفت 

______________________________________________________

۱-بوعبدالله، همه نسخه ها: عبدالله، در صورتی که پیش از این و بعد ازین اکثر بوعبدالله نوشته اند. 

٢- گفتم، یعنی بونصر.                                          ٣- برکشند، به معنی مستقبل، یعنی بر خواهند کشید.

۴- یا با عبدالله، M: یا عبدالله. G: با عبدالله.                  ۵- اگر چاره، K: البته اگر چاره.

۶- توقفی، عطف است بر خلوتی، یعنی خلوتی باید و توقفی. M: توقفی باشد. 

٧- رحمت هم، N: و رحمت.                                   ٨- معمور، DB: معموره. 

٩- افگنده آید، M: افکند.                                        ۱۰- چه فرماید، A: چه نماید. 

۱۱- هم از جانب وی. A: از جانب وی. B: همه از جانب وی. K: از جانب او هم. 

۱٢- جز صلاح، KFB: و جز صلاح.                         ۱٣- نگاه داشتن، M: نیست.

۱۴- مرا، ت ق به جای: ترا. G: تو را. در M هیچ یک نیست. 


((چوب به تو بخشیدم اما آنچه دارند، پدر و پسر، سلطان را باید داد.)) خدمت کردم، و وی بوعبداللهِ پارسی را می فرستد تا کار قرار گرفت وسیصدهزار دینار خط از حصیری بستدند وایشان را به حَرس بردند. وپس از آن نان خواست وشراب ومُطربان،و دست به کار بردیم. چون قدحی چند شراب بخوردیم گفتم زندگانیِ خداوند درازباد، روزی مسعود است، حاجبی دیگر دارم. گفت بخواه که اجابت خوب یابی. گفتم بوالفتح را با مشک دیدم، و سخت نازیبا ستوربانی است. و اگر می بایست که مالشی یابد یافت، و حقَّ خدمت دارد نزدیکِ خداوند سخت بسیار، و سلطان او را شناخته است و نیکو(۱) می نگرد بر قانونِ امیر محمود(٢). اگر(٣) بیند وی را نیز عفو کند. گفت کردم، بخوانندش. بخواندند و با آن جامهٔ خَلَق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد، خواجه گفت از ژاژخاییدن توبه کردی؟ گفت ای خداوند مَشک و ستورگاه مرا توبه آورد(۴). خواجه(۵) بخندید و بفرمود تا وی را به گرمابه بردند و جامه پوشانیدند، وپیش آمد و زمین بوسه داد.و بنشاندش وفرمود تا خوردنی آوردند،چیزی بخورد، و پس ازآن شرابی چند فرمودش، بخورد، پس بنواختش وبه خانه بازفرستاد. پس ازآن سخت بسیار شراب خوردیم و بازگشتیم.و ای بوالفضل،بزرگ مهتری است این احمد اما آن را آمده است تا انتقام کشد، و من سخت کارِ هم آن را که او پیش گرفته است. و به هیچ حال وی را این نرود با سلطان، و نگذارد که وی چاکرانِ وی را بخورد. ندانم تا عواقبِ این کارها چون خواهد بود، واین حدیث را پوشیده دار و بازگرد وکار راست کن تا به نزدیکِ امیر روی. 

من بازگشتم و کارِ(۶)رفتن ساختم وبه نزدیکِ(٧) وی بازگشتم،ملطّفه یی به من داد به مُهر، بستدم و قصد شکارگاه کردم، نزدیکِ نماز شام آنجا رسیدم یافتم سلطان را همه روز شراب خورده و پس به خرگاه رفته و خلوت کرده، ملطَّفه نزدیکِ آغاجیِ(٨)*خادم(٩) بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیکِ سرای پرده. وقتِ سحرگاه فرّاش آمد و مرا بخواند. برفتم. آغاجی مرا پیش برد.امیر بر تختِ روان بود در خرگاه، خدمت کردم، گفت ((بونصر را بگویی آنچه در بابِ حصیری کرده ای سخت صواب است. و ما اینک سوی شهر می آییم آنچه فرمودنی(۱۰) آید بفرماییم.)) و آن ملطّفه به من انداخت، بستدم و بازگشتم. امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر

______________________________________________________ 

۱- نیکو می نگرد، B: می داند.                                  ٢- محمود، M+: رضی الله عنه. 

٣- اگر بیند، B: و اگر بیند. (فاعل فعل خواجه است).         ۴- توبه آورد، M: توبه داد.

۵- خواجه، F: و خواجه.  

۶- و کار رفتن ساختم، M: ملطّفه بردن را کار ساختم. N: و کار دستی بخاستم. 

٧- به نزدیک وی، یعنی نزد بونصر.

٨- آغاجی، B در متن: اغانچی، در نسخه بدل: اعاجی. رک. ت. 

٩- خادم، A+: خاصه.                                             ۱۰- فرمودنی، MN: فرموده. ("آید"  در  نیست).



آورد و من [به] شتاب تر(۱) براندام، نزدیک شهر اُستادم(٢) را بدیدم و خواجهٔ بزرگ را ایستاده خدمتِ استقبال را با همه سالاران و اعیانِ درگاه. بونصر مرا بدید و چیزی نگفت و من به جای خود بایستادم. و علامت(٣) و چترِ سلطان پیش آمد امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند. استادم به من رسید، اشارتی کرد سویِ من، پیش رفتم، پوشیده گفت چه کردی و چه رفت؟ حال بازگفتم، گفت بدانستم. و براندند، و امیر دررسید، و پیاده شدند(۴) خدمت را و باز برنشستند و براندند، و خواجه بر راست امیر بود و بونصر(۵) پیش دست امیر(۶)، و دیگر حشم و بزرگان(7) در پیشتر، تا زخمی(٨) نباشد.و امیر با خواجه سخن همی گفت(٩) تا نزدیکِ باغ رسیدند، امیر گفت در باب این ناخویشتن شناس چه کرده آمد؟ خواجه گفت خداوند به سعادت فرود آید تا آنچه رفت(۱۰) و می باید کرد بنده بر زبان بونصر پیغام دهد. گفت نیک آمد. و براندند.و امیر بر خضرا(۱۱) رفت و خواجه به طارمِ دیوان بنشست خالی و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همّتِ عالیِ وی سزید دلِ بنده در(۱٢) بابِ حصیری نگاه داشت و بنده تا بزیَد در بابِ این یک نواخت نرسد. و حصیری هرچند مردی است گزاف کار و گزاف گوی، پیر است و حقِ خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدارِ یگانه بوده است خداوند را، و به سببِ این دوستداری بلاها دیده است. و پسرش بخردتر و خویشتن دارتر از وی است و همه خدمتی را شاید، وچون(۱٣) ایشان دو تن(۱۴) در بایستنی(۱۵) زود زود به دست نیایند. و امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند، پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را برانداختن؟ غرضی که بنده را بود این بود که خاص و عام را مقرر گردد که رایِ عالی در بابِ بنده به نیکویی تا به کدام جایگاه است. بنده را آن غرض به جای آمد و همگان بدانستند که حدَّ خویش نگاه باید داشت. و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد، و لکن ایشان را به حَرَس فرستاده آمده است تا لختی بیدارتر شوند. و خطی بداده اند به طوع و رغبت که به خزانهٔ معمور

________________________________________________

۱- به شتاب تر، یادداشت آقای مینوی هم چنین است.

٢- استادم را،کذا در M. در K : با استادم (کلمهٔ "رسیدم" را بالای سطر افزوده اند)بقیه: با استادم،تا استادم را،تا استاد را.

٣- علامت و چتر، M: علامت چتر.                       ۴- و پیاده...براندند، کذا در A . بقیه: و برنشستند و براندند.

۵- بونصر... امیر، M: و بونصر پیش رفت دست راست.

۶- دست امیر، GKA+: بود.                               ٧- بزرگان در پیشتر، نظر آقای مینوی: بزرگانِ در، پیشتر.

٨- زحمتی، M+: از کرد.

٩- سخن همی گفت، کذا درK . MB: سخن می گفت. بقیه: همی سخن می گفت.

۱۰- رفت، M: رفته.                                        ۱۱- بر خضرا رفت،M : بر خضرا شد.

۱٢- درباب... نرسد.کذا در GNCMFB ،درA: در باب این یکنواخت به شکر او نرسد،K: به شکر این یکنواخت نرسد.

۱٣- و چون... و امروز، A: و چون ایشان را در نگری باز چون ایشان زود زود خدمت کاران صدیق درگاه دربایست به دست نیایند و وجود ایشان غنیمت است و امروز الخ.

۱۴- دو تن،در GM نیست.                                 ۱۵- در بایستنی، N: بایستنی، G: دربایستی. 


سیصد هزار دینار خدمت کنند. و این مال بتوانند داد اما درویش شوند، و چاکر بینوا نباید. اگر رایِ عالی بیند شفاعت بنده را در بابِ ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را به عزیزی به خانه فرستاده شود.

بونصر رفت واین پیغام مهترانه بگزارد،وامیر را سخت خوش آمد وجواب داد که ((شفاعتِ خواجه را به باب ایشان امضا فرمودیم و کارِ ایشان به وی است، اگر صواب چنان بیند که ایشان را [به خانه] باید فرستاد بازفرستد و خطَّ مواضعه بدیشان باز دهد.)) و بونصر بازآمد وبا خواجه بگفت.وامیر برخاست از رواق و درسرای شد.و خواجه نیز به خانه شد و فرمود تا دو مرکب خاصّه(۱) به درِ حَرَس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و به عزیزی نزدیکِ خواجه آوردند.چون پیش آمدند زمین بوسه دادند و نیکو بنشستند.و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت(٢) و نرم کرد، و وی عذرها خواست- و نیکو سخن پیری بود- تواضعها(٣) نمود،و خواجه وی را در کنار گرفت و از(۴) وی عذرها خواست ونیکویی کرد(۵) و بوسه بر رویِ وی زد و گفت هم برین زیّ به خانه باز شو(۶) که من زشت دارم که زیَّ شما بگردانم، و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید. حصیری دستِ خواجه بوسه داد و زمین، و پسرش همچنان، و بر(٧) اسبانِ خواجه سوار شده به خانه بازآمدند به کوی علاء با کرامتِ بسیار. و مردم روی بدیشان نهادند(٨) به تهنیّت، و پسر با پدر بود(٩) نشسته، و من که ابوالفضلم همسایه بودم، زودتر از زائران نزدیکِ ایشان رفتم پوشیده،حصیری مرا گفت ((تا مرا زندگانی است مکافاتِ خواجه بونصر باز نتوانم کرد اما شکر و دعا می کنم.)) من البته هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود، که روی نداشتی،و دعا کردم و بازگشتم و با استادم بگفتم که چه رفت. استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم، حصیری با پسر تا دورجای پذیره آمدند و بنشستند و هر دو تن شکر کردن گرفتند. بونصر گفت ((پیداست که سعیِ من در آن چه بوده است.سلطان را شکر کنید وخواجه را.)) این بگفت و بازگشت. و پس از آن به یک دوهفته از بونصر شنیدم که امیر در(۱۰)میان خلوتی اندرشراب هرچه رفته بود با حصیری بگفت. و حصیری آن روز در جبّه یی بود زرد مرغزی(۱۱) و پسرش در جبّهٔ بُنداری سخت محتشم، و برآن برده بودندشان. و دیگر روز پیشِ سلطان بردندشان و امیر ایشان را 

___________________________________________________

۱- خاصه، GK: خاص.A : خاصی.                       ٢- درشت و نرم، M: نرم و درشت. 

٣- تواضعها، شاید: و تواضعها.                             ۴- و از وی عذرها خواست، شاید افزودگی اشتباهی باشد.

۵- نیکویی کرد، A: نیکویی گفت.                          ۶- باز شو،A : روید. 

٧- بر اسبان... باز آمدند،N: براسبان خواجه به خانه باز سو که (کذا) باز آمدند. (شاید "سوارشده" سهو قلم ناسخان باشد).

٨- نهادند،FNCM : نهاد.

٩- بود نشسته، کذا در G.FN : برنشسته، B: بوده نشسته، بقیه: نشسته.

۱۰- در میان خلوتی اندر شراب، GM: اندر میان خلوتی در شراب.

۱۱- مرغزی، BA: مرعفری. 



بنواخت، و خواجه درخواست تا هر دو را به جامه خانه بردند به فرمانِ سلطان و خِلعت پوشانیدند، و پیش آمدند و ازانجا نزدیک نزدیک خواجه. و پس با کرامت بسیار هردو را از نزدِ خواجه به خانه(۱) بردند.و شهریان حقّ نیکو گزاردند.و همگان رفته اند(٢)مگر خواجه بوالقاسم پسرش که برجای است، باقی باد، رحمهُ الله علیهم اجمعین.

و هرکس که این مقامه بخواند به چشمِ خرد و عبرت اندرین باید نگریست، نه بدان چشم که افسانه است،تا مقرّر گردد که این چه بزرگان بوده اند.و من حکایتی خوانده ام در اخبارِ خلفا که به روزگارِمعتصم بوده است ولختی بدین(٣)مانَد که بیاوردم اما هول تر ازین رفته است، واجب تر دیدم به آوردن که کتاب،خاصّه تاریخ،با چنین چیزها خوش باشد، که ازسخن سخن می شکافد، تا خوانندگان را نشاط افزاید و خواندن زیادت گردد ان شاءاللهُ عزَّوجل.

ذکر حکایت افشین 

و خلاص یافتن بودُلَف از وی

اسمعیل بن شهاب گوید از احمد بن ابی دُواد(۴) شنیدم- و این احمد مردی بود که با(۵) قاضی قضاتی که داشت از وزیران روزگار محتشم تر بود وسه خلیفت را خدمت کرد- احمد گفت یک شب در روزگار معتصم نیم شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد وغم و ضُجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم. با خویشتن گفتم چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامی را که مه من نزدیک او بودی به هر وقت، نام وی سلامه(۶)، گفتم بگوی تا اسب زین کنند. گفت ((ای خداوند نیم شب است، و فردا نوبتِ تو نیست، که خلیفه گفته است تو را که به فلان شغل مشغول خواهد شد و بار نخواهد داد. اگر قصدِ دیدار دیگر کس است باری وقتِ برنشستن نیست.)) خاموش شدم که دانستم راست می گوید. اما قرارنمی یافتم و دلم 

_________________________________________________________

۱- به خانه،NCFB: باز به خانه. شاید: باز خانه.

٢- رفته اند... اجمعین، M: رفتند به غیر پسرش خواجه بوالقاسم حصیری ادام الله سلامته. 

٣- بدین ماند... زیادت گردد، M: بدین ماند چشم گمارند تا مقرر گردد که این چه بزرگان بوده اند و من بیاورم آن را که ازین هول تر رفته است و واجب است آوردن این گونه حکایات که تاریخ با چنین چیزها خوش باشد و خوانندگان را نشاط افزاید و میل به خواندن زیادت گردد.

۴- ابی دواد، NCM: ابی داود (غلط مسلم). دؤاد با همزه هم می نویسند.

۵- با قاضی... معتصم، قسمت اول عبارت (با قاضی قضاتی که داشت از وزیران روزگار) منقول ازN  است. نسخه های دیگر دارند: با قاضی القضاتی وزارت داشت و از وزیران روزگار الخ. بعد از کلمهٔ "روزگار" در نسخهٔ N افتادگی دارد تا کلمهٔ "روزگار معتصم " و پیداست که تکرار کلمهٔ روزگار و شباهت " محتشم" و " معتصم" باعث افتادگی شده است. اکنون با در دست داشتن عبارت صحیح N (قسمت اول که ذکر شد) غلط بزرگی از این کتاب محو شد (وزارت داشتن احمد بن ابی دواد) که مایهٔ بسیار خشنودی است.

۶- سلامه، کذا در FN و در نسخه بدل B . بقیه: سلام.



گواهی می داد که گفتی کاری افتاده است. برخاستم و آواز دادم به خدمتکاران تا شمع بر افروختند و به گرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود(۱) تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم، و خری زین کرده بودند، برنشستم و براندم و البته ندانستم که کجا می روم. آخر با خود گفتم که به درگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است اگر بار یابمی خود بِها و نِعَم، و اگر نه بازگردم، مگر این وسوسه از دل من دور شود. و براندم تا درگاه. چون آنجا رسیدم حاجبِ نوبتی را آگاه کردند،در ساعت نزدیکِ من آمده گفت آمدن چیست بدین وقت؟ و تو را مقرر است که از دی باز امیرالمؤمنین به نشاط مشغول است و جایِ تو نیست. گفتم همچنین است که تو گویی؛تو خداوند را از آمدنِ من آگاه کن، اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم و اگر نه بازگردم. گفت سپاس دارم. و در وقت بازگفت(٢) و در ساعت بیرون آمد و گفت بسم الله بار است، درآی.در رفتم معتصم را دیدم سخت اندیشمند وتنها،به هیچ شغل مشغول نه. سلام کردم. جواب داد و گفت یا باعبدالله چرا دیر آمدی؟ که دیری(٣) است که تو را چشم می داشتم(۴).چون این بشنیدم متحیّرشدم گفتم یا امیرالمؤمنین من سخت پگاه(۵)آمده ام و پنداشتم که خداوند به فراغتی مشغول است و به گمان بودم از باریافتن و نایافتن.گفت خبر نداری(۶) که چه افتاده است؟ گفتم ندارم. گفت اِنَّالِله و اِنَّا الیه راجعون، بنشین تا بشنوی. بنشستم، گفت اینک(٧) این سگِ ناخویشتن شناس نیم کافر بوالحسنِ افشین به حکمِ آن که خدمتی پسندیده کرد و بابک خرم دین را برانداخت و به روزگارِ درازجنگ پیوست تا او را بگرفت و ما او را بدین سبب از حد اندازه افزون بنواختیم و درجه یی(٨) سخت بزرگ بنهادیم همیشه(٩) وی(۱۰) را ازما حاجت آن بود که دست او را بر بوُدلَف- القاسم بن عیسی الکرخی العجلی-  گشاده کنیم تا نعمت و ولایتش بستاند و او را بکشد که دانی که عدوات وعصبیَّت میانِ ایشان تا کدام جایگاه است، و من او را هیچ اجابت نمی کردم از شایستگی و کارآمدگیِ بودلف و حقَّ خدمتِ قدیم که دارد و دیگر دوستی که میان شما دوتن است. و دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چندبار رد کردم و باز نشد اجابت کردم.و پس از این اندیشه مندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند،ومسکین خبر ندارد،و نزدیک این مُستَحِل برند، و چندان است که به قبضِ وی آمد در ساعت هلاک کندش. گفتم الله الله یا امیرالمؤمنین که این خونی(۱۱) است ناحق و ایزد عزَّ ذکره نپسندد، و آیات و اخبار خواندن گرفتم پس گفتم:

________________________________________________________

۱- و قرار نبود،یعنی در حالی که قرار و آرام نداشتم.           ٢- بازگفت، شاید:  بازرفت، یا: بازگشت. 

٣- دیری است، در غیر KGM : دیر است.                      ۴- می  داشتم، M: می دارم.

۵- پگاه  CM: بیگاه.                                                ۶- خبر نداری، M: خبر داری.

٧- اینک، این کلمه در اینجا چه محلی دارد؟                      ٨- درجه یی، شاید هم: درجهٔ.

٩- همیشه،ت ق.نسخه ها:وهمیشه.(به حساب آنکه جمله خبر "این سگ"باشد.)(بنابرآن که جمله خبر "این سگ الخ" باشد).

۱۰- وی را از ما حاجت آن بود، BF: حاجت وی از ما آن بود. A: وی را از ما اجابت این بود.

۱۱- خونی است ناحق و ایزد، کذا در  KB.A: خونی است که ایزد بقیه: خونی است و ایزد. 


بوُدلَف بندهٔ خداوند است و سوارِ عرب است، و مقرَّر است که وی در ولایتِ جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی(۱) در خطر نهاد تا قرار گرفت، و اگر این مرد خود برافتد خویشان ومردمِ وی خاموش نباشند و درجوشند وبسیار فتنه برپای شود.گفت یا باعبدالله همچنین است که تو می گویی و بر من این پوشیده نیست، امّا کار از دستِ من بشده است که افشین دوش دستِ من بگرفته است وعهد کرده ام به سوگندان مُغلَّظ(٢) که او را از دستِ افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند. گفتم یا امیرالمؤمنین این درد را درمان چیست؟ گفت جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیکِ افشین روی، واگر بار ندهد خویشتن را اندر افکنی، و به خواهش و تضرُّع و زاری پیشِ این کار باز شوی چنان که البته به قلیل وکثیر از من هیچ پیغامی ندهی وهیچ سخن نگویی تا مگر حرمت تو را نگاه دارد،که حال و محلَّ تو داند،و دست از بودلف بدارد و وی را تباه نکند و به تو سپارد، و پس اگر شفاعتِ تو رد کند قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست.  

احمد گفت من چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم به محلّت وزیری(٣) و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته(۴) فرستادم به خانهٔ بودلف، و من اسب تاختن گرفتم چنان که ندانستم که در زمینم یا در آسمان،طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه، و روز(۵) نزدیک بود اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده. چون به دهلیزِ درِ سرای افشین رسیدم حُجّاب و مرتبه دارانِ وی بجمله پیشِ من دویدند بر عادتِ گذشته، و ندانستند(۶) که مرا به عذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش وهول آید در چنان وقت آمدنِ من نزدیک وی، و مرا به سرای فرود آوردند و پرده برداشتند، و من قومِ خویش را مثال دادم تا به دهلیز بنشینند و گوش به آواز من دارند. چون میانِ سرای برسیدم یافتم افشین را برگوشهٔ صدر نشسته و نَطعی پیش وی فرود صفّه باز کشیده و بودلف به شلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده وسیّاف شمشیرِ برهنه به دست ایستاده وافشین با بوُدلّف در مناظره وسیّاف منتظر آنکه بگوید دِه(٧) تا سرش بیندازد. وچون چشم افشین برمن افتاده سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست. و عادتِ من با وی چنان بود که چون نزدیکِ وی شد می برابر(٨) آمدی و سر فرود کردی چُنان که سرش به سینهٔ من رسیدی. این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد. من خود  از آن نیندیشیدم(٩) و باک نداشتم، که به شغلی بزرگ رفته بودم، و بوسه بر روی وی

_____________________________________________________

۱- جانی، شاید: جان.                                             ٢- مغلّظ، کذا در MN . بقیه:  مغلظه. 

٣- وزیری، BA: وزیر.                                         ۴- تاخته، N: تاختیم. (محل تأمل است، شاید: باخت).

۵- و روز، کذا در N . درF : روز. بقیه: جه روز.          ۶- ندانستند، KFG: بدانستند. 

٧- ده، در GMK نیست.                                         ٨- برابر آمدی، N: مرا برآمدی.

٩- نیندیشیدم، N: بیندیشیدم. 


دادم و بنشستم؛خود درمن ننگریست(۱) ومن بر آن صبر کردم وحدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم از پیِ آنکه نباید که سیّاف را گوید شمشیر(٢) بران.البته سوی من ننگریست(٣) فرا ایستادم و از طرزی دیگری سخن پیوستم ستودنِ عجم را که این مردک از ایشان بود- و از(۴) زمین اُسروشنه بود- وعجم را شرف بر عرب نهادم هرچند که دانستم که اندر آن بزه یی بزرگ است ولکن از بهرِ بودلف را تا خونِ وی ریخته نشود، و سخن نشیند. گفتم یا امیر خدا مرا فدایِ تو کناد،من ازبهرِ قاسم عیسی را آمدم تا بارخدای کنی و وی را به من بخشی، درین تو راچند مزد باشد.به خشم واستخفاف گفت:((نبخشیدم ونبخشم،که وی را امیرالمؤمنین به من داده است و دوش سوگند خورده که در بابِ وی سخن نگوید تا هرچه خواهم کنم، که  روزگارِ دراز است تا من اندرین آرزو بودم.)) من با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیعِ تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی؟! باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف(۵) را، برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم، سود نداشت،و بار دیگر کتفش بوسه دادم، اجابت نکرد، و باز به دستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که(۶) تا ببوسم و از(٧) آن پس به خشم مراگفت: تا کی ازین خواهد بود؟ به خدای اگر هزار بار زمین را ببوسی هیچ سود ندارد و اجابت نیابی. خشمی و دلتنگی یی سوی من شتافت چنان که خوی از من بشد و با خود گفتم این چنین مُرداری ونیم کافری بر من چنین استخفاف می کند وچنین گزاف(٨) می گوید! مرا چرا باید کشید؟ از بهر این آزادمرد بودلف را خطری بکنم هرچه بادباد(٩)، و روا(۱۰) دارم که این بکرده باشم که به من هر بلائی رسد(۱۱)،پس گفتم ای(۱٢) امیر مرا از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم،و تو حرمتی من نگاه نداشتی(۱٣).و دانی که خلیفه وهمه بزرگانِ حضرت وی چه آنان که ازتو بزرگ تراند(۱۴) و چه(۱۵)از تو خردتر اند مرا حرمت دارند،و به مشرق و مغرب سخن من روان است.و سپاس خدای عزَّوجل را که تو را ازین(۱۶) منّت در گردنِ من حاصل نشد.و حدیثِ(۱٧)من گذشت،پیغام امیرالمؤمنین بشنو:می فرماید که ((قاسمِ عجلی را مکش وتعرّض مکن وهم اکنون به خانه بازفرست که دستِ تو از وی کوتاه است،و اگر  

_____________________________________________________

۱- ننگریست، N: بنگریست.                                 ٢- شمشیر بران، BN: شمشیر بزن.

٣- ننگریست، N: بنگریست.                                 ۴- و از زمین اسروشنه بود، در GK نیست.گویا الحاقی باشد.  

۵- بودلف را، N: بودلف.                                     ۶- که تا ببوسم، N: تا ببوسم.

٧- و ازآن، زائد به نظر می رسد.                            ٨- گزاف می گوید، در CMGK "می گوید" نیست. 

٩- بادباد، A : باداباد.                                          ۱۰- و روا، N: روا.

۱۱- رسد، کذا در NCK . بقیه: رسد رسد.                 ۱٢- ای امیر را، K: ای نامرد. 

۱٣- نگاه نداشتی، M: نگاه ناداشتی. CF نگاه داشتی.      ۱۴- بزرگ تراند و چه، M: بزرگتر چه.

۱۵- و چه از تو خردتر اند، A: و چه آنانکه خردترند. K : و چه از تو خردتر. 

۱۶- ازین منت، N: این منت.

۱7- و حدیث من گذشت، یعنی تاکنون از خود می گفتم و آن تمام شد اکنون پیغام امیرالمؤمنین می گویم.                    


او را بکشی(۱) تو را بَدَلِ وی قصاص کنم.))چون افشین این سخن بشنید لرزه براندامِ او افتاد و به دست و پای بمرد و گفت این پیغامِ خداوند به حقیقت می گزاری؟ گفتم آری، هرگز شنوده ای که فرمانهای او را برگردانیده ام؟ و آواز دادم قومِ خویش را که درآیید. مردی سی و چهل اندر آمدند،  مُزکّی و مُعدَّل از هر دستی. ایشان را گفتم گواه باشید که من پیغامِ امیرالمؤمنین معتصم می گزارم برین امیرابوالحسنِ افشین که می گوید بودلف قاسم را مکش وتعرّض مکن و به خانه بازفرست که اگر وی را بکشی تو را بَدَلِ وی بکشند، پس گفتم: ای قاسم، گفت: لبّیک، گفتم: تندرست هستی؟ گفت: هستم. گفتم: هیچ جراحت داری؟ گفت: ندارم. کسهایِ خود را نیز گفتم: گواه باشید، تندرست است و سلامت است. گفتند: گواهیم و من به خشم بازگشتم و اسب در تگ افگندم چون مدهوشی و دل شده یی، و همه راه با خود می گفتم کشتنِ آن(٢) را محکم تر کردم که هم اکنون افشین براثرِ من در رسد و امیرالمؤمنین گوید من این پیغام ندادم، باز گردد و قاسم را بکشد. چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دَم برمن چیره شده، مرا بارخواست و در رفتم و بنشستم. امیرالمؤمنین چون مرا بدید برآن حال، به بزرگیِ خویش فرمود خادمی را که عرق از رویِ من پاک می کرد، و به تلطُّف(٣) گقت یا باعبدالله تو را چه رسید؟گفتم زندگانیِ امیرالمؤمنین دارآباد، امروز آنچه بر رویِ من رسید در عمر خویش یاد ندارم. دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید! گفت قصه گوی. آغاز کردم و آنچه رفته بود به شرح بازگفتم. چون آن جا رسیدم که بوسه بر سرِ افشین دادم آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت ((اگر هزار بار زمین بوسه دهی سود ندارد، قاسم را بخواهی کشت)) افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه. من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم اتَّفاق بد بین که با امیرالمؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی بگزاردم که قاسم را نکشد، هم اکنون افشین حدیثِ پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام نداده ام، و رسوا شوم و قاسم کشته آید. اندیشهٔ من این بود ایزد عزَّ ذکره دیگر خواست،که خلیفه را سخت درد کرده بود ازبوسه دادن من برکتف ودست و آهنگِ پای بوس کردن و گفتنِ او که اگر هزار بار بوسه دهی بر زمین سود(۴) ندارد.  

چون افشین بنشست،به خشم امیرالمؤمنین را گفت خداوند دوش دستِ من بر قاسم گشاده کرد، امروز این پیغام درست(۵) هست که احمد آورد که او را نباید کشت؟ معتصم گفت پیغامِ من است، و کی تا کی شنیده بودی که بوعبدالله از ما و پدرانِ ما پیغامی گزارَد به کسی و نه راست باشد؟ اگر ما دوش پس از الحاح که کردی تو را اجابت(۶) کردیم در بابِ قاسم، بباید 

__________________________________________________

۱- بکشی، C: بکشتی.                                       ٢- آن را، کذا، و ظ:او را.

٣- و به تلطف، در NCF واو نیست.                      ۴- سود، BNC: سودی.

۵- درست هست، M: درست نیست.                        ۶- اجابت، B: اجابتی.

دانست که آن مرد چاکرزادهٔ خاندانِ ماست، خرد آن بودی که او را بخواندی و به جای بر وی منّت نهادی و او را به خوبی و با خلعت باز خانه فرستادی. و آنگاه آزرده کردنِ بوعبدالله از همه زشت تر بود. و لکن هرکسی آن کند که از اصل و گوهرِ وی سزد، و عجم عرب را چون دوست دارد با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزهٔ ایشان؟ باز گرد و پس ازین هشیارتر و خویشتن دارتر باش.

افشین برخاست شکسته و به دست و پای مرده و برفت. چون(۱) بازگشت معتصم گفت یا باعبدالله چون روا داشتی پیغامِ ناداده گزاردن؟ گفتم ((یا امیرالمؤمنین حونِ مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد تعالی بدین دروغم نگیرد.)) و چند آیتِ قرآن و اخبار پیغامبر علیه السلام بیاوردم. بخندید و گفت راست همین بایست کردن که کردی، و به خدای عزَّوجل سوگند خورم که افشین جان ازمن نبَرد که وی مسلمان نیست.پس من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان باز یافت و بگریستم. معتصم گفت حاجبی را بخوانید(٢). بخواندند بیامد، گفت به خانهٔ افشین رو با مرکبِ خاصِ ما و بودلف قاسمِ عیسیِ عِجلی را برنشان و به سرایِ بوعبدالله بر عزیزاً مکرَّماً(٣). حاجب برفت و من نیز بازگشتم و در راه درنگ می کردم تا دانستم که قاسم و حاجب به خانهٔ من رسیده باشند. پس به خانه باز رفتم یافتم قاسم را در دهلیز نشسته. چون مرا بدید در دست و پایِ من افتاد. من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای بردم و نیکو بنشاندم. و وی می گریست و مرا شکر می کرد، گفتم مرا شکر مکن بلکه خدای را عزَّوجل و امیرالمؤمنین را شکر کن به جانِ نو که بازیافتی. و حاجبِ معتصم وی را به سویِ خانه برد با کرامتِ بسیار. 

و هرکس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بوده اند. و همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. وغرضِ من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را از من(۴) فایده یی به حاصل آید و مگر کسی را ازین به کار آید. و چون ازین فارغ گشتم به سرِ راندن تاریخ بازگشتم. والله اعلم.

ذکر(۵) بر دارکردن امیر حسنک وزیر رحمةالله علیه 

فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حالِ بر دار کردن این مرد و پس به شرح قصه شد(۶).

___________________________________________________

۱- چون بازگشت، یعنی چون افشین برفت.                 ٢- بخوانید بخواندند بیامد. M: بخواندند بیامد .

٣- مکرما، ت ق. نسخه ها: و مکرما.        

۴- از من فائده،B: فائده از من. جملهٔ "و مگر کسی را ازین به کار آید" در A نیست.

۵- ذکر بر دار کردن،A : حکایت بر دار کردن. M : بردار کردن. K: قصه بر دار کردن. 

۶- شد، عطف است بر "نبشت" یعنی خواهم شد.



 

امروز که من(۱) این قصه آغاز می کنم در ذی الحجّهٔ سنهٔ خمسین و اربعمائه در فرخ روزگارِ سلطان معظم ابوشجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله اطالَ اللهُ بقاءه، ازین(٢) قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده اند در گوشه یی افتاده و خواجه(٣) بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار، و ما را با آن کار نیست- هرچند مرا از وی(۴) بد آمد- به هیچ حال، چه عمر من به شست و پنج آمده و براثرِ وی می بباید رفت.و درتاریخی که می کنم سخنی نرانم که آن به تعصُّبی وتزیُّدی(۵)کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را،بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند. 

این بوسهل مردی امام زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکّد شده- و لا تبدیلَ لِخلقِ الله- و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبّار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت(۶) زدی و فروگرفتی این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جُستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و انگاه لاف زدی که فلان را من فرو گرفتم- و اگر کرد دید و چشید-  و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری(٧) می جنبانیدندی و پوشیده خنده می زدندی که(٨) وی گزاف گوی است. جز(٩) استادم که وی را فرو نتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در بابِ وی به کام نتوانست رسید که قضایِ ایزد با تضریبهایِ وی موافقت و مساعدت نکرد. و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت نگر، در روزگارِ امیر محمود رضی الله عنه بی آنکه مخدومِ خود را خیانتی(۱۰) کرد دلِ این سلطان مسعود را رحمة الله علیه نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تختِ مُلک پس از پدر وی را خواهد بود. و حالِ حسنک دیگر بود، که بر هوایِ امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمانِ محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد، همچنان که جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند به روزگارِ هرون الرشید و عاقبتِ کارِ ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه(۱۱) باید داشت با خداوندان، که مُحال است روباهان را با شیران(۱٢) چخیدن. و بوسهل با جاه

_______________________________________________________

۱- من این قصه آغاز، M: من آغاز قصه، GNCA: من این آغاز قصه.

٢- ازین قوم، ت ق. نسخه ها: و ازین قوم (جمله اصلی است و ابتدا شده با ظرف زمان، واو لازم ندارد).

٣- و خواجه، G: خواجه.

۴- بد آمد، ت ق به جای: بد آید. در جای دیگر این کتاب هم هست که: "من از بوسهل جفاها دیدم".

۵- تزیدی، کذا در N (و هوالصحیح)، A: میلی. بقیه: تربدی. (در تاج المصادر: التزید در سخن افزون کردن).

۶- لت، کذا در A. بقیه: نیزلت.                                      ٧- و سری...گوی است ، در F نیست (افتادگی؟).

٨- که وی گزاف گوی است، KCMG: که نه چنان است.

٩- جز، N: که جز.                                                   ۱۰- خیانتی کردN : خیانتی نکرد.

۱۱- نگاه باید داشت، M: نگاه داشتن باید.                           ۱٢- شیران، N: شیر.



و نعمت ومردمش درجنبِ امیرحسنک یک قطره آب(۱) بود از رودی- فضل جای دیگر(٢) نشیند-اما چون تعدّیها رفت از وی که پیش ازین در تاریخ بیاورده ام-یکی آن بود که عبدوس را گفت ((امیرت را بگوی که من آنچه کنم به فرمانِ خداوند خود می کنم، اگر وقتی تختِ ملک به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد))- لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکبِ چوبین نشست.و بوسهل و غیرِ بوسهل درین کیستند؟ که حسنک عاقبتِ تهوَّر و تعدّیِ خود کشید. و پادشاه به هیچ حال بر سه چیز اغضا(٣) نکند: القَدحُ(۴) فِی المُلکِ* وَ اِفشاءُ السِرَّ وَالتَّعَرُّضُ [للحُرَم](۵). وَ نَعُوذُ بِاللهِ معنی الخِذلان. 

چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهلِ زوزنی او را به علیِ رایض چاکرِ خویش سپرد، و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید، که چون باز جُستی نبود کار و حالِ او را انتقامها و تشفّیها رفت. و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که زده و افتاده را توان(۶) زد، مرد(٧) آن مرد است که گفته اند العفوُ عندالقدرة به کار توان آورد. قال الله عزَّ ذکرُه- و قولهُ الحق- الکاظِمینَ الغَیظَ وَالعافینَ عَنِ الناسِ وَاللهُ یُحِبُّ المُحسِنین.

و چون امیرمسعود رضی الله عنه از هرات قصد بلخ کرد علیِ(٨) رایض، حسنک را به بند می برد واستخفاف می کرد و تشفّی و تعصُّب(٩) و انتقام می بود،هرچند می شنودم از علی -پوشیده وقتی مرا گفت-که ((هرچه بوسهل مثال داد از کردارِ زشت دربابِ این مرد از(۱۰) ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.))و به بلخ در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم و کریم بود، جواب نگفتی(۱۱). و معتمدِ عبدوس گفت روزی پس ازمرگِ حسنک از استادم(۱٢) شنودم که امیر بوسهل را گفت حجَّتی وعذری باید کشتنِ این مرد را. بوسهل گفت ((حجّت بزرگتر که مرد قرمطی است و خِلعت مصریان استد تا امیرالمؤمنین القادر بالله بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت و اکنون پیوسته ازین می گوید(۱٣). و خداوند یاد دارد که به نشابور رسولِ خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد، و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله

_____________________________________________________

۱- آب...نشیند، D: آب بود در پیش بحر اما از روی فضل جای دیگر داشت. B: در نسخه بدل متن ما را دارد، ولی در متن خود چنین است: یک قطره بود از روی فضل الخ.

٢- دیگر. A+: و برتر.                                         ٣- اغضا، A: تحمل. K: تحمل و اغماض.

۴- القدح، تصحیح قیاسی است از کتاب التمثیل و المحاضره و از عقدالفرید. درM : الفجر. بقیه: الخلل . رک. ت. 

۵- للحرم، تکمیل از دو کتاب نامبرده.                        ۶- توان،BF: نتوان. 

٧- مرد آن مرد است، A: مرد آن است.

٨- علی، ت ق. نسخه ها: و علی. (جمله جواب "چون" است ظ).

٩- تعصب، کذا در A. بقیه: تعصف شاید تعسف. (تاج المصادر: التعسف بر بیراه رفتن).

۱۰- از ده یکی، N: ازو ده یکی.  

۱۱- جواب نگفتی، کذا در A. در K: و گوش می کرد. در بقیه هیچ یک از دو نیست. 

۱٢- از استادم، یعنی از عبدوس.                             ۱٣- می گوید، یعنی امیرالمؤمنین. 


بود. فرمانِ خلیفه درین باب نگاه داشت.)) امیر گفت تا درین معنی بیندیشم.

پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس- که با بوسهل سخت بد بود- که چون بوسهل درین باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمدِ حسن را، چون از بار باز می گشت، امیر گفت که خواجه تنها به طارم بنشیند که سویِ او پیغامی است بر زبانِ عبدوس. خواجه به طارم رفت و امیر رضی الله عنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک برتو پوشیده نیست که به روزگارِ پدرم چند درد(۱) در دلِ ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگارِ برادرم ولکن نرفتش(٢). و چون خدای عزَّوجل بدان آسانی تختِ(٣) ملک به ما داد اختیار آن است که عُذر گناهکاران بپذیریم(۴) و به گذشته مشغول نشویم، اما در اعتقاد این مرد سخن می گویند بدانکه خِلعت مصریان بستد به رغمِ خلیفه، و امیرالمؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست، و می گویند رسول را که به نشابور آمده بود وعهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود(۵) که ((حسنک قرمطی است وی را بر(۶) دار باید کرد.)) و ما این به نشابور شنیده بودیم ونیکو یاد نیست؛ خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟ چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بوسهلِ زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها درخونِ اوگرفته است؟گفتم نیکو نتوانم دانست،این مقدار شنوده ام که یک روز به سرایِ حسنک شده بود به روزگار وزارتش پیاده و به دُرَّاعه،پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. گفت ((ای سبحان الله! این مقدار شَقر(٧) را چه(٨) در دل باید داشت!پس گفت خداوند را بگوی که درآن وقت که من به قلعتِ کالَنجَر بودم بازداشته وقصدِ جانِ من کردند وخدای عزَّوجل نگاه داشت، نذر ها کردم و سوگندان خوردم که در خونِ کس،حق و ناحق،سخن نگویم. بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد وما قصدِ ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم، پس از بازگشتن به غزنین مرا(٩)بنشاندند ومعلوم(۱۰)نه که دربابِ حسنک چه رفت وامیرماضی با خلیفه سخن برچه روی گفت. بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید.و امیر خداوند

______________________________________________________

۱- درد، A: دردی.                                               ٢- نرفتش، N: برفتش. FB: نه برفتش. شاید: بنرفتش. 

٣- تخت ملک، در غیر MKA: تخت و ملک.                ۴- بپذیریم... نشویم، FB: بپذیرم... نشوم.

۵- پیغام داده بود، یعنی خلیفه.                                  ۶- بردار باید کرد، M: بدار باید کشید.

٧- شقر، کذا در F. M : بغر. G: شعر. بقیه: شغر. در K هیچ نیست.  ازین صورتها تنها صورتی که معنی مناسب اینجا دارد همان "شرق" با قاف است که لغتی است عربی به معنی اندوه بدل نشسته (یا به قول کتابهای لغت: به دل چسبیده) . اگر چنین باشد باید گفت که این لغتی بوده است در آن زمان متداول چه بیهقی معمولاً لغت نامتداول استعمال نمی کند. احتمال "نقر" و  "نقار" و "شغل" هم هست.

٨- چه در دل باید داشت. G: تو را چه الخ. B: از چه در باید داشت.

٩- مرا، ق به جای: ما را. (اشتباه ناشی از "مارا" ی قبلی).

۱۰- و معلوم نه که، کذا در FBNCM غیر  که دارند: و معلوم که. (جمله حالیه است یعنی مرا نشاندند در حالی که معلوم نبود که الخ. شاید به جای معلوم:  معلومم.


پادشاه(۱) است آنچه(٢) فرمودنی است بفرماید که(٣) اگر بر وی قرمطی درست گردد در خونِ وی سخن نگویم بدانکه وی را درین مالش که امروز منم مرادی بوده است، و پوست باز کرده بدان گفتم(۴) که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم، و هرچند جنین است از سلطان نصیحت باز نگیرم که خیانت کرده باشم تا(۵) خون وی وهیچ کس نریزد البته، که خون ریختن کارِ(۶) بازی نیست.)) چون این جواب باز بردم سخت دیر اندیشید پس گفت خواجه را بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید.خواجه برخاست و سوی دیوان رفت، در راه مرا(٧) که عبدوسم گفت: تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خونِ حسنک ریخته نیاید، که زشت نامی تولّد گردد. گفتم فرمان بردارم، و بازگشتم و با سلطان بگفتم، قضا در کمین بود کار خویش می کرد(٨). 

و پس از این مجلسی کرد(٩) با استادم. او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت امیر پرسید مرا از حدیثِ حسنک،پس ازان از حدیثِ خلیفه، و گفت چه گویی در دین و اعتقادِ این مردوخلعت ستدن ازمصریان؟من درایستادم و رفتن به حج تاآنگاه که ازمدینه به وادی القُری بازگشت بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورتِ ستدن و از موصل راه گردانیدن و به بغداد بازنشدن. وخلیفه را به دل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه به تمامی شرح کردم.امیر گفت:پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است که اگر[به] راه(۱۰) بادیه آمدی در خونِ آن همه خلق شدی؟ گفتم "چنین بود ولکن خلیفه را چند گونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند. و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. امیرِ ماضی چنان که لجوجی و ضُجرتِ وی بود یک روز گفت:((بدین خلیفهٔ  خرف شده بباید نبشت که من ازبهر قدرِ عباسیان انگشت در کرده ام درهمه جهان و قرمطی می جویم وآنچه یافته آید و درست گردد بر دار می کشند. واگر مرا درست شدی که حسنک

________________________________________________________

۱- پادشاه، GNCB: پادشاهی.                                      ٢- آنچه، A: هرچه.

٣- که اگر... بوده است، درA  نیست. K: اگر بر وی قرمطی گری درست کردند در خون وی من سخنی نگویم تا نگویند مرا دراین مرادی بوده است.

۴- که نا وی را در باب من سخن گفته نیاید، K: تا وی را در باب من ظن بدی نرود. A در متن خود صورت متن ما را دارد ولی در هامش (به عنوان نسخه بدل یا تصحیح،معلوم نیست) به خط مصحح نوشته شده است: که تا مرا در باب وی سخن الخ. به نظر من این چند جمله از سطر ۱(که اگر بر وی...)تا سطر ٣(...بیزارم) خالی از ابهام و پیچیدگی نیست و محتمل است که به سهو ناسخان پس و پیشی در کلمات و جمله ها رخ داده باشد. منطق انشا با رعایت نسخه ها اقتضای ترتیبی مه کند بدین صورت: آنچه فرمودنی است بفرماید اگر بر وی قرمطی درست گردد، و من در خون وی سخن نگویم که من از خون همه جهانیان بیزارم، و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را (حسنک را) در باب من سخن گفته نیاید بدانکه "وی را [احمد حسن را] درین مالش که منم [حسنک] مرادی بوده است. )) و هرچند چنین است الخ.

۵- تا خون...نریزد. K: و با خون وی شرکت نکنم.       ۶- کار بازی، KA: کاری بازی. (شاید یاء از اثباع کسره باشد).

٧- مرا که عبدوسم گفت: کذا در DA . بقیه: مرا گفت که عبدوس. 

٨- می کرد، A: بکرد.                                              ٩- مجلسی کرد،یعنی امیر.               

۱۰- راه،کذا،به جای: به راه، یا بر راه.

قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در بابِ وی چه رفتی. وی را من پرورده ام و با فرزندان و برادرانِ من برابر است، واگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم.)) هرچند آن سخن پادشاهانه(۱) بود، به دیوان(٢) آمدم و چنان نبشتم نبشته یی که بندگان به خداوندان نویسند.و آخر پس از آمدوشد بسیار قرار بر آن گرفت که(٣) آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف که نزدیکِ امیرمحمود فرستاده بودند آن مصریان(۴)، با رسول به بغداد فرستد تا بسوزند. و چون رسول باز آمد امیر پرسید که ((آن خلعت و طرایف(۵) به کدام موضع سوختند؟))که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه.و با آن همه وحشت و تعصُّبِ خلیفه زیادت می گشت اندرنهان نه آشکارا،تا امیرمحمود فرمان یافت. بنده آنچه رفته است به تمامی باز نمود.)) گفت: بدانستم. 

پس ازاین مجلس نیز بوسهل البته فرو نایستاد از کار.روز سه شنبه بیست و هفتم صفر چون باربگسست امیر خواجه راگفت به طارم باید نشست که حسنک راآنجا خواهند آورد با قضاة و مُزکَّیان تا آنچه خریده آمده است جمله به نام ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت:چنین کنم.و به طارم رفت و جملهٔ خواجه شماران(۶) واعیان و صاحب دیوانِ رسالت وخواجه بوالقاسم کثیر(٧)-هرچند معزول بود-و بوسهلِ زوزنی وبوسهلِ حمدوی(٨) آنجا(٩) آمدند. و امیر دانشمند نبیه(۱۰) و حاکم لشکر را، نصرِ(۱۱) خلف، آنجا فرستاد. و قضاةِ بلخ و اشراف و علما و فقها و معدَّلان و مزکَّیان، کسانی که نامدار(۱٢) و فراروی بودند، همه آن جا حاضر بودند و بنشسته(۱٣). چون این کوکبه راست شد- من که بوالفضلم و قومی بیرون طارَم به دکانها بودیم نشسته در انتظارِ حسنک- یک ساعت بود، حسنک پیدا آمد بی بند،جُبَّه یی داشت حبری(۱۴) رنگ با سیاه می زد، خَلَق گونه،دُرّاعه و ردائی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری(۱۵) مالیده و موزهٔ میکائیلیِ نو در پای و موی(۱۶) سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده اندک مایه پیدا می بود، و والیِ حَرَس با وی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی. وی را به طارم 

___________________________________________________

۱- پادشاهانه بود، ت ق به جای: پادشاهانه نبود. (نظر از دبیر سیاقی است).

٢- به دیوان، N: برون.                                       ٣- که آن خلعت، N: که کمان صهر (کذا).

۴- مصریان، M: خلفای مصریان.                           ۵- طرایف، K : ظرایف. 

۶- خواجه شماران، K: خواجگان.                            ٧- کثیر، در CKG: نیست.

٨- حمدوی، BMCGK: حمدونی.                           ٩- آنجا، A: همه آنجای. 

۱۰- نبیه، کذا در A و احتمالاً در د: منیه. N.M: بنیه. بقیه و از جمله نسخه بدل B: منبه. 

۱۱- نصر، A: و نصر.

۱٢- نامدار و فرا روی، کذا در A و نسخه بدل B . بقیه به اختلاف: نامدار و قراری، نامداری قراری.

۱٣- بنشسته، ت ق. نسخه ها نوشتند، نبشتند.

۱۴- حبری، کذا در B.A : چیزی. در بیشتر نسخه های دیگر بی نقطه یا به صورتی ناخوانا.

۱۵- نشابوری مالیده، مراد نوعی از منسوج است، یا شکل و هئت دستار را وصف می کند؟ رک. ت.

۱۶- موی سر مالیده، کلمهٔ مالیده هرچند قابل توجیه است اما "بالیده"  مناسبتر به نظرم می آید. ب ت.

بردند و تا نزدیکِ نماز پیشین بماند، پس بیرون آوردند و به حرس بازبردند، و براثرِ وی قضاة و فقها بیرون آمدند،این مقدار شنودم که دو تن با یکدیگر می گفتند که ((خواجه بوسهل را برین که آورد؟ که آب خویش ببرد.

براثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و به خانهٔ (۱) خود بازشد. و نصرِ خلف دوستِ من بود، از وی پرسیدم که چه رفت؟ گفت که چون حسنک بیامد خواجه برپای خاست، چون او این مکرمت بکرد همه اگر خواستند یا نه برپای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می ژکید. خواجه احمد او را گفت: ((در همه کارها ناتمامی.)) وی نیک از جای بشد.وخواجه امیر حسنک را هرچند خواست که پیشِ وی نشیند نگذاشت و بر دستِ راستِ من(٢) نشست. و [بر] دست راست(٣) خواجه(۴) ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند- هرچند بوالقاسمِ کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود- و بوسهل بر دست چپِ خواجه، ازین نیز سخت بتابید. و خواجهٔ بزرگ روی به حسنک کرد و گفت: خواجه چون می باشد و روزگار چگونه می گذارد؟ گفت: جایِ شکر است. خواجه گفت: دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید، فرمان برداری باید نمود به هرچه خداوند فرماید،که تا جان در تن است امید صدهزار راحت است او فرج است. بوسهل را طاقت برسید گفت:خداوند را کرا کند(۵) که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد به فرمانِ امیرالمؤمنین چنین گفتن؟ خواجه به خشم در بوسهل نگریست.حسنک گفت: ((سگ ندانم که بوده است،خاندانِ من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم وعاقبتِ کار آدمی مرگ است، اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار،که بزرگتر ازحسینِ علی نِیَم. این خواجه که مرا این می گوید مرا شعر گفته است و بر درِ سرای من ایستاده است. اما حدیثِ قرمطی به(۶) ازین باید،که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا و این معروف است،من چنین چیزها ندانم.)) بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ بر او زد و گفت این مجلسِ سلطان را که اینجا نشسته ایم هیچ حرمت نیست؟ ما کاری را گرد شده ایم، چون ازین فارغ شویم این مرد پنج و شش ماه است تا در دستِ شماست هرچه خواهی بکن. بوسهل خاموش شد و تا آخرِ مجلس سخن نگفت.

_____________________________________________________

۱- به خانه خود، G به خانه.                                    ٢- من، یعنی نصر خلف. 

٣- و دست راست، قاعدةً: و بر دست راست. 

۴- راست خواجه، یعنی خواجه احمد بر دست راست خود ابوالقاسم و بونصر را بنشاند(؟). کلمه "خواجه" در  نیست. 

۵- کرا کند که، "که" با جمله مصدری، قابل ملاحظه است.

۶- به ازین، MG: نه ازین. K تمام عبارت را چنین دارد: نه ازین است تهمت بسته بدین بازداشته آن را مرا این معروف است (؟). (در هر حال عبارت خالی از اشکال نیست).



و دو(۱) قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاعِ حسنک رابه جمله ازجهتِ سلطان،و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختنِ آن به طوع و رغبت، و آن سیم که معیّن کرده بودند بستد،و آن کسان گواهی نبشتند، و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضاة نیز، عَلَی الرَّسمِ فیِ اَمثالِها. چون ازین فارغ شدند حسنک را گفتند باز باید گشت. و وی(٢) روی به خواجه کرد و گفت ((زندگانی خواجهٔ بزرگ درازباد، به روزگارِ سلطان محمود به فرمانِ وی دربابِ خواجه ژاژمی خاییدم(٣)که همه خطا بود،ازفرمان بُرداری چه چاره(۴)، به ستم وزارت مرا دادند و نه جایِ من بود؛ خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم)) پس گفت ((من خطا کرده ام ومستوجبِ هرعقوبت هستم که خداوند فرماید و لکن خداوندِ کریم مرا فرو نگذارد، و دل(۵) از جان برداشته ام، ازعیال و فرزندان اندیشه باید داشت، و خواجه مرا بحل کند)) و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت ((از من بحلّی، و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد، و من اندیشیدم و پذیرفتم ازخدای عزَّوجل اگر قضائی(۶)است بر سرِ وی قومِ او را تیمار دارم.)) 

پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند.وچون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسیار ملامت کرد، و وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت با(٧) صفرای خویش بر نیامدم.و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه(٨) به امیر رسانیدند، و امیر بوسهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خونِ این مرد تشنه ای وزیرِ ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. بوسهل گفت: ((از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هرات کرد در روزگار امیر محمود یاد کردم خویش را نگاه نتوانستم داشت، و بیش چنین سهو نیفتد.)) و از خواجهٔ عمید عبدالرزاق شنودم که این شب که دیگر روزِ آن حسنک را بردار می می کردند بوسهل نزدیکِ پدرم آمد نمازِ خفتن، پدرم گفت: چرا آمده ای؟ گفت: نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد، که نباید رقعتی نویسد به سلطان در بابِ حسنک به شفاعت. پدرم گفت: ((بنوشتمی، اما شما تباه کرده اید. و سخت ناخوب است)) و به جایگاهِ خواب رفت.

و آن روز و آن شب تدبیرِ بر دار کردنِ حسنک درپیش گرفتند.و دو مردِ پیک راست کردند با جامهٔ پیکان که از بغداد آمده اند و نامهٔ خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد وبه سنگ بباید کشت تا باردیگر بر رغمِ خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد وحاجیان را در آن دیار نَبرد.چون کارها ساخته آمد،دیگر روز چهارشنبه دو روزمانده از صفر،امیرمسعود 

______________________________________________________

۱- دو قباله، کذا؛ و قابل احتمال است: در قباله.               ٢- و وی، N: وی.

٣- می خاییدم، N: خاییدم.                                       ۴- چارهٔ به ستم، K: چاره داشتم. شاید: چاره داشتم، به ستم. 

۵- و دل، A: که دل.                                             ۶- قضائی است، M: قضائی نیست.

٧- با صفرای، کذا در DA. بقیه: بر صفرای.                 ٨- نبیه، اختلاف نسخه ها: منبه، بینه، منیه، نبه، ستبه. 



برنشست و قصدِ شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان، و در شهر خلیفهٔ شهر را فرمود داری زدن(۱) بر کرانِ مصلاّیِ بلخ، فرودِ شارستان.و خلق روی آنجا نهاده بودند،بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و[بر](٢) بالایی بایستاد(٣).و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند، چون از کرانِ بازارِ عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید، میکائیل بدانجا(۴) اسب بداشته بود پذیرهٔ وی آمد(۵) وی(۶) را مؤاجر خواند و دشنامهایِ زشت داد. حسنک در وی ننگریست(٧) و هیچ جواب نداد.عامهٔ مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند، و خواصّ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه(٨) گویند. و پس از حسنک این میکائیل که خواهرِ ایاز را به زنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید، و امروز برجای است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است؛ چون دوستی زشت کند چه چاره از بازگفتن؟ 

و حسنک را به پای دار آوردند. نَعوذُ بِاللهِ مِن قَضاءِ السُّوءِ(٩). و دو(۱۰) پیک را ایستانیده(۱۱)بودند که از بغداد آمده اند.و قرآن خوانان قرآن می خواندند.حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و اِزار بند استوار کرد و پایچه های اِزار را ببست وجُبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار،و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده(۱٢)، تنی چون سیم سفید و رویی چو صدهزار نگار. و همه خلق به درد می گریستند. خودی روی پوش آهنی بیاوردند عمدا تنگ(۱٣) چنان که روی وسرش را نپوشدی(۱۴)، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید(۱۵) تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهیم(۱۶) فرستاد نزدیکِ خلیفه. و حسنک را همچنان می داشتند، و او لب می جنبانید و چیزی می خواند. تا خودی(۱٧) فراخ تر آوردند. و درین میان احمد جامه دار بیامد سوار و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان می گوید: ((این آرزویِ تست(۱٨) که خواسته بودی و گفته(۱٩) که ((چون تو(٢۰)پادشاه شوی ما را بردار کن.))ما بر تو رحمت خواستیم کرد اما امیرالمؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده ای،  

________________________________________________________

۱- داری زدن، FA: داری زدند.                                    ٢- بر بالایی، K: ببالایی. بقیه: بالایی، بالای. 

٣- بایستاد،F : ایستاده.                                                ۴- بدانجا اسب، A: اسب بدانجا.

۵- آمد، در غیرN : آمده.                                             ۶- وی را، A: و وی را.

٧- ننگریست، K: نگریست.                     

٨- چه گویند، کذا در A.درM : چه کنند و چه گویند. بقیه: چه کنند. شاید: چه گفتند.

٩- قضاء السوء، رک. ت.                                            ۱۰- دو پیک، A: پیکان. G: پیک. M: پیکها. 

۱۱- ایستانیده، کذا AKG.NCFB : ایستادانیده.                    ۱٢- در هم زده،  در F : در هم زد.

۱٣- تنگ، درCMGA نیست.                                        ۱۴- نپوشیدی،M : بپوشیدی، K: بپوشید.

۱۵- بپوشید، B : نپوشید.                                              ۱۶- خواهیم،A : خواهند. 

۱٧- خودی، چند نسخه: خود.                                          ۱٨- تست، F: آنست.

۱٩- و گفته، فقط در K.                                                ٢۰- تو، فقط در N .


و به فرمانِ او بر دار می کنند.)) حسنک البتّه هیچ پاسخ نداد.

پس از آن خودِ فراخ تر که آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو. دم نزد و از ایشان نیندیشید. هرکس گفتند: ((شرم ندارید مرد(۱) را که(٢) می بکشید [به دَو] به دار برید؟)) و خواست که شوری بزرگ به پای شود، سواران سویِ عامَّه تاختند و آن شور بنشاندند(٣) و حسنک را سویِ دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود بنشاندند وجلاّدش استوارببست و رسنها فرود آورد(۴).و آواز دادند که سنگ دهید،هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زارزار می گریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلاّدش رسن به گلو افگنده بود وخبه(۵) کرده.این است حسنک و روزگارش. وگفتارش، رحمةُ الله علیه، این(۶) بود که گفتی مرا دعایِ نشابوریان بسازد(٧)، و نساخت. و اگر زمین و آب مسلمانان به غضب بستد نه زمین ماند و نه آب، و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رَحمَةُ الله عَلَیهِم. و این افسانه یی است با بسیار عبرت. و این همه اسباب منازَعت و مکاوَحت از حُطام دنیا به یک سوی نهادند. احمق مردا که دل درین جهان بندد! که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند. 

لَعَمرُک  مَا   الدُّنیا  بِدارِ  اِقامَةٍ                  اِذا زالَ عَن عَینِ البَصیرِغِطاؤها

 وَ  کَیفَ بَقاءُ  الناسِ فیِها وَ اِنَّما                   یُنالُ    بِاَسبابِ   الفَناءِ    بَقاؤُها

رودکی گوید(٨):

به   سرای    سپنج    مهمان   را               دل  نهادن  همیشگی  نه  رواست

زیرِ  خاک  اندرونت  باید   خفت               اگر چه اکنونت خواب بر دریاست

با  کسان   بودنت  چه  سود   کند               که  به گور اندرون شدن  تنهاست

یارِ  تو  زیرِ خاک  مور  و مگس               بَدَلِ(٩) آن  که  گیسوت   پیراست

آن که(۱۰)زلفین وگیسوت پیراست               گرچه دینار(۱۱) یا درمش بهاست

چون  تو را  دید  زرد گونه  شده                سرد  گردد  دلش،  نه   نابیناست

________________________________________________________

۱- مرد را، MA: مردی را. N: مرو را.

٢- که می بکشید...برید A: که می کشید بدار چنین کنید و گوئید. 

٣- بنشاندند، فقط درA است. M: جلاّدش بنشاند و استوار الخ.

۴- فرود آورد، KNCM: فرود آمد.                                  ۵- خبه، NM: خفه.

۶- این بود، در N نیست.                                              ٧- بسازد، N: نسازد.

٨- رودکی گوید، استKGA نیست. 

٩- بدل... پیر است، A: چشم بگشا ببین اکنون پیداست. K: بدل آنکه بزم تو راست. 

۱۰- آنکه زلفین...نابیناست، این دو بیت در A نیست.

۱۱- دینار یا، M: دینار با. K: دینارها.



چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پایِ دار بازگشتند و حسنک تنها ماند چنان که تنها آمده بود از شکم مادر.

و پس از آن شنیدم از بوالحسن حربلی(۱) که دوستِ من بود و از مختصَّانِ بوسهل، که یک روز شراب می خورد(٢)وبا وی بودم،مجلسی نیکو آراسته وغلامان بسیارایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سرِ حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مِکَّبه(٣). پس گفت:نوباره آورده اند، ازآن بخوریم. همگان گفتند:  خوریم. گفت: بیارید. آن طبق بیاوردند و ازو(۴) مکبَّه برداشتتد، چون سرِ حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم. و بوسهل بخندید، و به اتَّفاق(۵) شراب در دست داشته به بوستان ریخت، و سر باز بردند.و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم، گفت: ((ای بوالحسن تو مردی مُرغ دلی، سرِ دشمنان چنین باید.)) و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند.و آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد وسخت غمناک واندیشه مند بود چنان که به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم: و می گفت: چه امید ماند؟ و خواجه احمدِ حسن هم برین حال بود و به دیوان ننشست.

و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنان که پایهایش همه فرو تراشید و خشک شد چنان که اثری نماند تا به دستور فروگرفتند و دفن کردند چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. و مادرِ حسنک زنی بود سخت جگرآور(۶)، چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید جزعی نکرد چنان که زنان کنند، بلکه بگریست به درد چنان که حاضران از دردِ وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتمِ پسر نیکو بداشت، و هر خردمند که این بشنید بپسندید، و جای آن بود. و یکی از شعرای نشابور این مرثیه بگفت اندر(٧) مرگِ(٨) وی و بدین جای یاد کرده شد: 

ببرید سرش(٩)راکه سران را سربود            آرایش دهر و ملک(۱۰) را افسر بود

گرقرمطی وجهود و گرکافر(۱۱)بود            از  تخت  به  دار برشدن  مُنکَر  بود

______________________________________________________

۱- حربلی، کذا در  CNGM. ددرDA : خربلی. : جرملی، F ونسخه بدل B : جربلی. 

٢- می خورد، یعنی بوسها.                                     ٣- با مکبه، M: به آبکینه. 

۴- و ازو مکبه الخ، تلفیقی است از نسخه ها. در NCGBF: از دور مکبه الخ. در KM: و از دور نگه داشتند چون الخ.A : و ازو سرپوش برداشتند سر حسنک را الخ. D: و از دور نگه داشتند و سرپوش برداشتند الخ.

۵- به اتفاق، محل تأمل است.                                    ۶- جگرآور چنان، N: جکردار او را جنان.

٧- اندر مرگ وی، درM نیست.

٨- مرگ، کذا در A . در B : ماتم. بقیه هیچ یک از دو کلمه را ندارد.

٩- سرش، DAM: سری.                                        ۱۰- ملک را افسر، M: ملک را سرور.

۱۱- گر کافر، NCB: یا کافر.


 


و بوده است در جهان مانند این، که چون عبداللهِ زُبیر رضی الله عَنهما به خلاف بنشست به مکّه، وحجاز وعراق اورا صافی شد و مُصعَب بردارش به خلیفتی وی بصره وکوفه و سواد بگرفت، عبدالملکِ مروان با لشکرِ(۱) بسیار از شام قصدِ مصعب کرد. که مردم و آلت و عُدَّت او داشت. ومیان ایشان جنگی بزرگ افتاد ومصعب کشته شد، عبدالملک سوی شام بازگشت و حَجَّاجِ یوسف را با لشکری انبوه و ساخته به مکّه فرستاد. چنان که آن اقاصیص به شرح در تواریخ مذکور است. حجَّاج با لشکری بیامد و با عبدالله جنگ پیوست ، و مکّه حصار شد، و عبدالله مسجدِ مکّه را حصار گرفت و جنگ سخت شد، ومنجنیق سوی خانه روان شد وسنگ می انداختند تا یک رکن را فرود آوردند  و عبدالله(٢) چون کارش سخت تنگ شد(۳) از جنگ بایستاد. و حجَّاج پیغام فرستاد سویِ اوکه از تو تاگرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیایی، بر حکمِ عبدالملک بیرون آی تا تورا به شام فرستم بی بند عزیزاً مکرّماً(۴)، آنگاه او داند که چی باید کرد، تا در حرم پیش ویرانی نیفتد و خون ها ریخته نشود. عبدالله گفت: تا درین(۵) بیندیشم.  آن شب با قوم خویش که مانده بودند رای زد. بیشتر اشارتِ آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه(۶) بنشیند و المی به تو نرسد. وی نزدیکِ مادر آمد،  اسماء و دختر(۷) ابوبکر الصدیق بود رضی الله عنه- وهمه حالها باوی بگفت. اسماء زمانی اندیشید پس گفت : ((ای فرزند ، این خروج که تو بر بنی امیه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت : به خدای(۸) که از بهرِ دین را بود، و دلیل آن که نگرفتم یک درم از دنیا، و این تورا معلوم است. گفت : پس صبر کن بر مرگ و گشتن و مثله کردن جنان که برادرت مصعب کرد، که پدرت زُبیرِ عوّام بوده است وجدت از سدی من بوبکر صِدّیق، رضی الله عنه.  و نگاه کن که حسینِ(۹) علی رضی الله عنهما چه کرد. او کریم بود و بر حکمِ پسر زیاد عُبیدالله تن در نداد.)) گفت ای مادر ، من هم بر اینم که تو می گویی، اما رای و دل تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگِ با شهادت پیش من خوش گشت. اما می اندیشم که چون کشته شوم مُثله کنند. مادرش گفت چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست بازکردن دردش نیاید. 

عبدالله همه شب نمازکرد و قرآن خواند،وقت سحرغسل کرد ونماز بامداد به جماعت بگزارد و سوره نون والقلم وسوره هَلْ اَتي عَلَی الإنسان  در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست- و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است و در رفت (۱۰) و مادر را 

______________________________________________________

۱ – لشکر، KNCMF : لشکری.                                           ۲ – عبدالله ، NF : عبدالله را. 

۳ – ننگ شد، F : ننگ آمد شد.                                             ۴ – عزیزاً مکرماً ، در غیر NM : عزیزا و مکرما .

۵ – درین ، N : درین باب.                                                  ۶ – فتنه بنشیند، M : بنشیند فتنه. 

۷ – و دختر ، M : دختر. BA : که دختر.                                 ۸ – به خدای...بود، M : به خدای دنیا را نبود دین را بود. 

۹ – حسین... عنهما، M: حسین ابن علی علیه السلام.                  ۱۰ – در رفت، A (در N هم به دست خوردگی ): در وقت. 

در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست می کرد و بغلگاه می دوخت و می گفت:  ((دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی)) چنان که گفتی اورا به پالوده خوردن می فرستد، والبتّه جزعی نکرد چنان که زنان کنند. وعبدالله بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراگنده وبرگشته و وی را فرود گذاشته، مگر قومی که از(۱) اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر وسلاح غرق بودند، آواز داد که رویها به من نمایید، همگان رویها به وی نمودند، عبدالله این بیت بگفت، 

شعر:

انَّی اذا اَعْرِفُ يَوْ مى اَصْبِرُ         اِذْ بَعْضُهُمْ يَعرِفُ ثُمَّ  یُنکِرُ 

چون به جنگ جای رسیدند بایستادند – روز سه شنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنهْ ثلث و سبعين من الهجرة – و حجاجِ یوسف از آن روی در آمد با لشکرِ بِسیار، و ایشان را مرتّب کرد، اهلِ حمص را برابرِ درِ کعبه بداشت ومردم دمشق را برابر درِ بنوشیبه ومردمِ اردُن را برابر درِ صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر(٢) درِ بنو جُمَع و مردمِ قِنَّسرین(۳) را برابر در بنوسهم. و حجاج و طارق بن عمرو با مُعظم لشکر بر مروه بایستاد(۴) و عَلَم بزرگ بزرگ آنجا بداشتند . 

عبداللهِ زبیر چون دید لشکری بی اندازه از هرجانبی روی بدو نهادند، روی به قوم خویش کرد و گفت: یا اَلَ الزبیر، لَوْ طِبْتُمْ لى نَفْساً عَنْ اَنْفُسِكم كُنّا اَهْلَ  بَيْتٍ مِنَ العَرَبِ اُصَطُلِمْنا [فِی اللهِ](۵) عَنْ(۶) آخِرِنا و ما(٧) صَحِبْنا عاراً. اما بعد یا آلّ الزبیر، فَلا یَرُعْكُمْ  وَقَعَ السُّیُوفِ فَانِّی لَمْ اَحْضُرُ مَوْطِناً قَطُّ اِلاّ(٨) ارْتَثَثْتُ فيهِ بَيْنَ القَتْلي، وَما اَجِدُ منْ(٩) دَواءِ جَر'ا حِها' اَشَدُّ مِمّا اَجِدُ مِنْ اِلَمِ وَقْعِها. صُونُوا سُيُوفَكُمْ فَكُمْ كَما تصُونُونَ وُجُوهَكُمْ. لا اَعْلَمُ امْرءاً مِنْكُمْ كَسُرَ سَيْفُهُ وَاسْتَبْقي نَفْسَهُ' فَاِنَّ الرَّجُلَ اِذا ذَهَبَ سِلاحُه فَهُوَ کَالْمَراةِ اعْزَل. غُضُّوا اَبْصارَكُمْ عَنِ(۱۰) الباِرقَةِ وَلْيَشْغَلْ(۱۱) كُلّ امْرِءٍ قِرْنَهُ وَلايُلْهِينَّكم(۱٢) السُّؤالُ عَنّى وَلا يَقُولُنَّ اَحَدٌ اَيْنَ عَبْدُاللهُ بْنُ الزُّبَيْرِ، اَلا مَنْ كانَ سائِلاً عَنّى فَاِنِّى  فِى الرَّعيلِ الأوّل. ثُممَّ قالَ، شعر: 

___________________________________________________

١ – که از اهن وخویش، MK : که از اهل خویش. F: که اهل و خویش. NC : که اهل خویش. 

۲ – برابر. در بنو جمع، تصحیح سیاسی است از کتاب طبری وغیره، نسخه ها: برابر در حج ، N: در برابر حج. 

۳ – قنسرین،  فقط در A ست، و صحیح است. بقیهْ نسخه ها غلط یا ناخواناست. 

۴ – بایستاد، کذا (و نه : بایستاد ) .                                                      ۵- فی الله، افزود گی از طبری و ابن اثیر. 

۶ – عن آخرنا، در طبری و ابن اثیر نیست. 

۷ - وما صحبنا عارا. در G : وما صحبنا عارا. در طبری: لم تصبنا زیاء بتة. در ابن اثیر هیچ یک از دو عبارت نیست و ظاهراً صورت متن تحریفی از روایت طبری است. 

۸ – الّا ارتثثت فیه بین القلی،  عبارت از A ست، و صحیح است نسخه ها: الاّسبت (؟) فیه من القتل، الا تبینت من القتل . در طبری (چاپ مصر) : الا ارتثثت فیه من القتل‌ .

۹ – من دواء جراحها، تصحیح از طبری است. A : من داء جراحها. بقیه: من ذی اجر اجرها (۱). 

۱۰ – عن البارقة، ابن اثير: من البارقة، یعقوبی (چاپ نجف): عن الابارق ة. 

١١ – وليشغل ...قرنه، تصحيح از طبری وابن اثیر ویعقوبی. A: ولیشغل کل امر بقرنه، بقیه: ولا یشتغل کل امر بقرینه (B: بقرنیه) . 

۱۲ – لا یلهینَّکم، تصحیح از طبری وابن اثیر. نسخه ها: لا یکفنکم، لا یکفیکم، لا یکفینکم، لا یفتنیکم.  



ابی  لْاِبْنِ  سَلْمي اِنَّهُ غَیْرُ خالِدٍ           مُلاقِی(۱)المُنایا اَیَّ صَرْفٍ(٢)تَيَمّما

فَلَسْتُ    بِمُبْتاعِ   الحَیْوةِ  بِسبَّةٍ            وَلا  مُرتَقٍ  مِن خَشْيةٍ المَوْتِ سُلَّما

پس گفت: ((بسم الله،هان آزاد مردان، حمله برید)) و در آمد چون شیری دمان بر هرجانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیشِ وی در رمیدند چنان که روبهان از پیشِ شیرین گریزند. و جان را می زدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبدالله نیرو کرد تا جملهْ مردم برابر درها را پیش حجّاج افگند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حَجّاج فرمود تا عَلَم پیشتر بردند ومردمِ آسوده ومبارزانِ نامدار از قلب بیرون شدند وبا یکدیگر در آویختند. درست در آویختن عبداللهِ زبیر را سنگی سخت بر روی آمد وخون بر روی وی فرو دوید، آواز داد و گفت: 

فَلَسْنا عَلَى الأعْقابِ تَدْمى كُلُو مُنا         وَلكِنْ  عَلى اَقْدامِنا تَقْطُرُ الدَّما(٣) 

وسنگی دیگر آمد قویتر برسینه اش که دستهایش ازآن بلرزید،یکی ازاموالی عبدالله خون(۴) دید بانگ کرد که : ((امیرالمؤمنین را بکشتند.)) و دشمنان وی را نمی شناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و به جای آوردند که او عبدالله است بسیار مردم بدر شتافت وبکشتندش، رضی الله عنه، وسرش برداشتند وپیش حجَّاج بردند. او سجده کرد. وبانگ بر آمد که عبدالله زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، وفتنه بیارامید. و حجّاج در(۵) مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که به سنگِ منجنیق و یران کرده بودند نیکو کنند(۶) و عمارتهای دیگر کنند. و سرد(٧) عبداللهِ زبیر رَضِیَ الله عَنْهما را به نزدیک عبدالملک مروان فرستاد و فرمود تا حثهْ اورا بر دار کردند. خبر کشتن به مادرش آوردند هیچ جزع نکرد و گفت: اِنَّا الله و اِنَّا الیهِ راجعون، اگر پسرم نه چنین کردی نه پسرِ زبیر و نیسهْ بوبکرِ صدّیق رضی الله عنهما بودی. و مدتی بر آمد، حجّاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوریِ وی باز نمودند. گفت: ((سبحانَ اللهِ العظیم! اگر عایشه امّ المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی هرگز این خلافت به بنی امیه نرسیدی، این(٨) است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش(۹) بتوانید گذرانید تا خود چه گوید)) پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان در ایستادند وحیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند، چون دار بدید به جای آورد که پسرش است، روی به زنی کرد از شریف ترینِ زنان و گفت: ((گاه آن نیامده این سوار را ازین اسب فرود آوردند؟)) و برین  

________________________________________________________

۱ – ملاقی، A: یلاقی.                                                 ۲ – صرف، A: وجه.  

۳ – تقطر الدما، FGB: یقطر الدما. (وجهی برای "یقطر الدمی" با یاء هست. ر ک. شرح الحماسه ج ۱ ص ۱۰۳ ). 

۴ – خون دید، کذا درF. بقیه: چون دید.                              ۵ – در مکه، M: به مکه. 

۶ – نیکو کنند... کنند،M: عمارت کردند .                           ۷ – و سر ، M: و پسر. 

۸ – این است ، شاید : اینت.                                           ۹ – پسرش است. در غیر FN " است" نیست. K : پسرش بران بوده . 






نیفزود وبرفت،و این خبر به حجاج بردند به شگفت(۱)بماند و فرمود تا عبدالله را فروگرفتند ودفن کردند.

واین قِصّه هر چند دراز است درو فایده هاست. ودیگر دو حال رابیاوردم که تا مقرر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی، اگر به وی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود بس(۲) شگفت داشته نیاید.و دیگر اگر مادرش(۳) جزع نکرد وچنان سخن بگفت طاعنی نگوید که این نتواند بود، که میان مردان وزنان تفاوت بسیار است، وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ . 

وهرون الرشید جعفر را، پسر یحیی برمک، چون فرموده بود تا بکشنی(۴) مثال داد تا به چهار پاره کردند وبه چهار دار کشیدند، و آن قصَّه سخت معروف است، نیاوردم که سخن سخت دراز می کشد وخوانندگان را ملالت افزاید و تاریخ را فراموش کنند و بوالفضل را بودی که چیزهای ناشایست گفتندی، وهرون پوشیده کسان گماشته بود که تا هرکس زیر دار جعفر گشتی و تأذّيى(۵) و توجُّعی نمودی و ترحُّمی، بگرفتندی و نزدیک وی آوردندی و عقوبت کردندی. و چون روزگاری بر آمد هرون(۶) پشیمان شد از برانداختنِ برمکیان. مردی بصری یک روز می گذشت چشمش بر داری از دارهایِ جعفرافتاد با خویشتن گفت: 

اَما وَاللهِ لَولا' خَوْفُ(٧) واشٍ             وَ عَيْنٍ(٨) لِلْخَلِيفَةِ لا' تَنا' مُ

لَطُفْنا(٩)حَوْلَ جِذْعِكَ وَاسْتَلَمْنا'            كَما' لِلنَّاسِ بالحَجَرِ اسْتِلامُ 

در ساعت این خبر و ابیات به گوش هرون رسانیدند و مرد(۱۰) را گرفته(۱۱) پیش وی آوردند(۱٢)، هرون گفت: منادیِ ما شنیده بودی، این خطا چرا کردی؟ گفت: شنوده بودم ولکن برمکیان را برمن استی است که کسی چنان نشنوده(۱٣) است، خواستم که پوشیده حقی گزارم وگزاردم.  و خطائی رفت که فرمان خداوند نگاه نداشتم . و اگر ایشان بر آن حال می شایند(۱۴) هرچه به من رسد روا دارم. هرون قصه خواست، مرد بگفت، هرون بگریست و مرد را عفو کرد. و این قصه های دراز از نوادری و نکته یی(۱۵) و عبرتی خالی نباشد. 

چنان خواندم در اخبارِ خلفا که یکی از دبیران می گوید که بوالوزیر دیوان صدقات(۱۶)

_____________________________________________________

۱ – به شگفت، N : شگفت .                                                        ۲ – بس شگفت،  در غیر NM: پس شگفت. 

٢- مادرش، یعنی مادر حسنک.                                                      ۴ – بکشند، شاید : بکشتند. 

۵ – تاذیی، در غیرK: تندمی، تنادمی.                                               ۶ – هرون... شد، M: و هرون پشیمان شده بود. 

۷ – خوف، تصحیح از اغانی و عقدالفرید و دیگر کتابهاست، نسخه ها: قول. 

۸ – و عین للخليفة لاتنام، تصحيح از منابع خارج، نسخه ها: و عين خليفة قط لاتنام.  

٩ – لطفنا حول، روایت عقدالفرید (چاپ شاکر،  ج ۳ ص ۲۶۶) : لثمنا رکن. 

۱۰ – مرد را، NCF : مر او را .                                                    ۱۱ – گرفته، در همه نسخه ها. ظ: گرفتند. 

۱۲ – آوردند،F: آورد.                                                                 ۱۳ – نشنوده است، M : چنان یاد ندارد. 

۱۴ – می شایند، F: شایند. GAF : من شاهد شوند.                                 ۱۵- نکته یی و عبرتی، F: نکتهٌ عبرتي. 

١٦ – صدقات و نفقات،  تصحیح قیاسی، نسخه ها، صداق و نفقه. 



و نفقات به من داد در روزگارِ هرون الرشید. یک روز، پس از بر افتادنِ آل برمک، جریدهٔ(۱) کهن تر می بازنگریستم در ورقی دیدم نبشته: به فرمان امیرالمؤمنین نزدیک امیر ابو الفضل جعفر بن یحیی البرمکی اَدَامَالله لامَعَهُ برده آمده از زر چندین و از فرش چندین وکسوت وطیب واصناف نعمت چندین وز جواهر چندین، ومبلغش سی بار هزار هزار درم. پس به ورقی دیگر رسیدم نبشته بود که اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط تا تن جعفر یحیی برمکی را سوخته آید به بازار چهار درم و چهار دانک ونیم. سُبْحانَ الَّذى لايَمُوْتُ اَبَداً! و من كه بوالفضلم كتاب بسیار فرو نگریسته ام خاصه اخبار و از آن التقاطها کرده، در میانهْ این تاریخ چنین سخنها از برای آن آرم تا خفتگان و به دنیا فریفته شدگان بیدار شوند و هرکس آن کند که امروز و فردا اورا سود دارد. وَاللهُ المُوَفَّقُ لِما یَرضی بِمَنُّهِ وَسِعَةِ رَحْمَتِهِ. 

و این بقیه الوزیر(٢) را هم بر دار کردند در آن روزگار که عضد الدوله فنَّا خسرو بغداد بگرفت و پسر عمش بختیار کشته شد- که وی را عزَّالدوله می گفتند- در جنگ که میان ایشان رفت. و آن قِصَّه دراز است و در اخبار آل بویه بیجاده در کتاب تاچی که بواسحق دبیر ساخته است. و این پسرِ بقیه الوزیر جبَّاری بود از جبابره، مردی فاضل و بانعمت و آلت و عُدَّت و حشمتِ بسیار اما متهوّر، و هم خلیفه الطائع الله را وزیری می کرد و هم بختیار را، و در متازعتی ه می رفت میان بختیار و عضد الدوله بی ادبیها و تعدّیها و تهوّر ها کرد و از عواقب نیندیشید که(٣) چون عضد مردی با سستیِ خداوندش آنها کرد که کردنِ آن خطاست، و با قضا مغالّبت نتوانست کرد، تا لاجرم چون عضد بغداد بگرفت فرمود تا اورا بر دار کردند و به تیر و سنگ بکشتند و در مرثیهْ او آن ابیات بگفتندی، شعر: 

عُلُوٌّ(۴)فِی الحَیاةٍ وَفِى المَما'تِ         لَحقٌ(۵) اَنْتَ اِحدَى المُعْجِزاتِ

كانَّ النّاسَ حَوْلَكَ  حينَ قا'مُوا         وُفودُ  نَداكَ(۶)  ايَّامَ  الصَّلاتِ

كَانَّكَ  قا  ئِمٌ    فِيْهِمْ.   خَطيْباً         وَ    كُلُّهُمْ     قيامٌ     للصَّلواةِ

_________________________________________________

 ۱ – جرید... نگریستم، کذا در N.A: جریهٔ کهن بود نزد من باز نگریستم. CFB: جریدهٔ کهن تر من باز می نگریستم (C: باز نگریستم).N: جریدهٔ کهن که نزد من بود باز نگریستم. K: جریدهٔ کهن نزد من باز نگریستم.

۲ – الوزیر ، تصحیح قیاسی است، هم اینجا و هم در مورد بعد.نسخه ها: الوزراء. قزوینی در یادداشت خود بر چاپ ادیب (نسخهA) می گوید: "طایع نفهمیده و ابن بقیة الوزير را این بقیة الوزرا تصحیح کرده (!) " ولکن این غلط در باقی نسخه ها هم دیده شد. در ابن که "الوزرا" غلط است شکی نیست و باید "الوزیر" یا وزیر باشد. ولی به نظر من در مورد دوم (پسر بقیه الوزیر) ذکر  این لقب زائد است و سهو ناسخان. 

۳- با چون... قضا، N: با چون عضد مرد بایستی خداوندش مردی کرد و بالجمله آنچه توانست به جا آورده و با قضا. 

۴ – علو فی الحیاة الخ. این قصیده را در اینجا از روی نسخه A یا مقابلهٔ صورتی که در کتاب این خلکان (چاپ بولاق، ج ۲ ص ۹۰ ) هست تصحیح کرده ام، چون در باقی نسخه ها چندان مخلوط است که ارزش نقل اختلافات را ندارد مگر بدرت در ترتیب ابیات بین نسخهٔA (که دیگر نسخه ها هم با آن مطابق است) و ابن خلکان مختصر تفاوتی هست. و در اینجا ترتیب کتاب اخیر را رعایت کردم که صحیح تر به نظر آمد. تعداد ابیات در نسخه های بیهقی و ابن خلکان یکی است. 

۵ – لحق، نسخه ها : بحق. نسخه بدل A : لحقا.                                                ۶ – نداک، در غیرA : یدیک.  






مَدَدْتَ  يَدَيْكَ  نَحْوَ  هم  احتِفالاً         كَمَدَّ   هِما   اِلَيْهِمْ    بِا   لهَبا تِ

وَلَمَّاضاقَ بَطْنَ الأَرْضِ عَنْ اَن         يَضُمَّ   عُلاكَ  مِنْ  بَعْدِ  المَمَاتِ

اَصارُوا الجَوَّ  قَبْرَكَ  وَاسْتَنابُوا        عَن   الأكْفانِ   ثَوْبَ   السّافِيا'تِ

لَعُظْمِكَ فِي النُّوسِ تَبِيْتُ تُرعى         بِحُفَّاظٍ    وَ     حُرَّاسٍ     ثِقاتِ

و تُشْعَلُ  حَوْ  لَكَ النّيرانُ  لَيْلاً         كَذالِكَ     كُنْتَ    اَيَّامَ     الحَياةِ

رِكْبتَ  مَطِيَّةً  مِنْ   قَبْلُ   زَیْدٌ         عَلاما  فِى السَّنینَ  المَاضیاتِ(۱)

وَ   تِلْكَ  وفَضِیلَةٌ   فِیها   تأسٍ         تُبا  عِدُ   عَنْكَ    تَعْبيْرَ   العُداةِ

وَ لَمْ اَرَ قَبْلَ جِذْعِکَ قَطٌّ جِذْعاً          تَمَکَّنَ  مِنْ   عِناقِ   المِكْرُما'تِ

اَسَأتَ اِلَى النَّوائِبِ فَاسْتَثا  رَتْ         فَأنْتَ   قًتيلُ   ثأرِ   النا    ئِباتِ

وَكُنْتَ تُجيْرُمِنْ صَرْفِ اللَّيا'لى         فَعادَ    مُطالِباً    لِكَ    بِالتَّراتِ

وَ صَیَّرَ دَهْرُکَ  الأِحْسانَ  فِیهِ         اِلَیْنا     مِنْ    عَظيمِ    السَّيَّأتِ

وَ   کُنْتَ   لِمَعْشَرٍ  سَعْداً  فَلَمَّا         مَضَیْتَ   تَفَرَّقوا(٢)  بِالمُنْحِساتِ

غَلیلٌ(٣) باطِن لَکَ فی  فُؤادى         يُخَفَّفُ     بِالدُّمُوعِ    الجارِیاتِ

وَلَوْ  اِنَّی   قَدَرْتُ  عَلی   قِیامِ          لِفَرْضِکَ.  وَالحُقُوقِ  الواجِباتِ

مَلأتُ الأرْضَ مِنْ نَظْمِ القَوافى(۴)        وَ نُحْتُ  بِها  خِلاف(۵) النّائِحاتِ

وَ  لکِنَّی  اُصَبَّرُ  عَنْكَ   نَفْسِی         مَخا'فَةَ   اَنْ   اُعَدَّ   مِنَ  الجُناةِ

وَ  مَالَکَ  تُرْبَةٌ  فَاَقُولَ   تُسقی        لاِنَّکَ نُصْبُ هَطْلِ الها' طِلا'تِ

عَلَیْکَ   تَحِیَّةُ  الرَّحْمنِ  تَتْري         بِرَحْماتٍ    غَوادٍ      رائحا'تِ

این ابیات بدین نیکوئی ابن الانبار راست و این بیت که گفته است: ((رَکِبْتَ مَطِیَّةَ مِنْ قبلُ زَيْدٌ)) زید بن علیّ بن الحسین بن علیّ بن ابی طالب را خواهد، رَضِیَ اللهُ عَنْهم اَجْمَعین. و این زید را طاقت برسید از جورِ بنی امیه و خروج کرد در روز گارِ خلافت هشام بن عبدالملک، و نصر سیَّار امیر خراسان بود، و قصهْ این خروج دراز است و در تواریخ(۶) پیدا، و آخر کارش آن است که وی را بکشتند رَحْمَة اللهِ علیه و بر دار کردند و سه چهار  سال بر دار بگذاشتند. حَکَمَ اللهُ بَینَهُ وَ بَیْنَ جَمِیعَ اَلِ الرَّسُولِ وَ بَیْنَهُم . و شاعرِ آل عباس حَثّ می کند بوالعباسِ سفّاح را بر کشتنِ بنی امیه در قصیده یی که گفته است – و نام شاعر سُدَیف بود – و این بیت از آن قصیده بیارم، بیت: 

وَاذْکُرَنْ مَصْرَعَ الحُسَینِ ایزَیْدٍ       وَ فَتِیلاً  بِجانِبِ  المَهرا،سِ 

این حدیثِ بر دار کردنِ حسنک به پایان آوردم و چند قصّه و نکته بدان پیوستم سخت

 _________________________________________________

۱ – الماضیات، A و دیگر نسخه ها : الذاهبات.                                           ۲ – نفرقوا، نسخه ها: تمزقوا. 

٣ – غلیل.... فؤادی، نسخه ها : لحبک ذائب ابدا فؤادی.                                 ۴ – الفوافی، نسخه ها : المرائی.

۵ – خلاف ، نسخه ها : خلال.                                                              ۶  - تواریخ، N: تاریخ‌ 





مطوّل و مُبرِم درین تأليف – و خوانندگان مگر معذرت دارند و عذر من بپذیرند(۱) و از من به گرانی فرانستانند(٢) – و رفتم بر سرکار(۳) تاریخ که بسیار عجایب در پرده است که اگر زندگانی باشد آورده آید، اِن شاءالله تَعالی. 

ذِكْرِ انفا'ذِ الرُّسُلِ في هَذَا الوَقْتِ اِلى قَدِرْخا'ن لِتَجْديدِ 

العَقْدِ وَالعَهْدِ بَيْنَ الجا'نِبَيْنِ 

امير محمود رَضِی الله عَنهُ چون دیدار کرد با قدِرخان و دوستی مؤكَّد گردید به عقد و عهد، چنان که بیاورده ام بیش ازین سخت مشرَّح، مواضعت(۴) برین جمله بود که حرّه زینب رحمة الله علیها از جانبِ ما نامزادِ یغان تگین(۵) بود پسر قدرخان که درین(۶) روزگار اورا بُغراخان می گفتند- و پارینه(۷) سال، چهار صد و چهل و نه، زنده بود و چندان حرص نمود که مر(٨) ارسلان خان را فروگرفت و چنان برادرِ محتشم را بکشت، چون کارش قرار گرفت فرمان یافت و با خاک برابرشد. وسخت(٩) نیکو گوید، 

شهر: 

اِذا تَمَّ اَمْرٌ دَنا  نَقْصُهُ            تَوَقَّعَ زَوالاً اِذا قِیلَ تَمّ 

و سخت(۱۰) عجب است کار گروهی از فرزندان آدم علیه السّلام که یکدیگر را بر خیره می کشند و می خورند از بهر حُطام عاریت را و آنگاه خود می گذارند و می روند تنها به زیر زمین با و بال بسیار، و درین چه فایده است یا(۱۱) کدام خردمند این اختیار کند؟ ولکن چه کنند که فاید(۱۲) نروند،  که با قضا مغالبت(۱٣) نرود- و دختری از آنِ قدرخان به نام امیر محمَّد عقد نکاح کردند، که امیر محمود رضی الله عنه در آن روزگار اختیار چنان می کرد که جانبها به هر چیزی محمَّد را  

________________________________________________________

۱ – بپذیرند، N : نپذیرند.                                                                ۲ – فرانستانند، در غیرM: فرانستانند.

۳ – کار تاریخ ، M: تاریخ.    

۴ – مواضعت، ت ق. نسخه ها : و مواضعت.  (جمله جواب "چون" است). 

۵ – یغان تگین، کذا در CNGF و نسخه بدل B . در MA بعراتگین. K: بغاتکین، متن B : بغاتکین. 

۶ – درین روزگار ، یعنی در موقع این انفاذ رسل. 

۷ – و پارینه سال ، کذا در CMBGNF.درKA:  و تا به سال. ظ: و تا پارینه سال. 

۸ – مر ارسلان خان را... بگشت، تصحیح قیاسی است، نسخه ها: مراورا ارسلان فروگرفت و چنان برادرزادهٔ محتشم رابکشتK.

: برادرزاده ارسلان خان را فروگرفت و چنان برادرزادهٔ محتشم را بکشت. (تفصیل در تعلیقات ).

۹ – و سخت نیکو گوید: قبل تم، این قسمت از NFCB است کخ نسخه های نسبة قدیمتر من است، در بقیه نیست. کلمهٔ "شعر" شاید "شاعر"بوده است.

۱۰ – و سخت عجب، در KFM بی واو.                                                ۱۱-  یا کدام، K: تا کدام. 

۱۲ – چنان نروند، کذا در M.در K: چنان دانند، بقیه : چنان روند. 

۱۳ – مغالبت نرود، M: مغالبت نتوانند. 





استوار کند، و چه دانست که در پردهٔ عیب چیست؟ پس چون امیر محمد در بند افتاد و ممکن نگشت آن دختر آوردن، و عقدِ نکاح تازه بایست کرد به نامِ امیر مسعود رضی الله عنه، خلوتی کرد روز دوشنبه سوم(۱) ماه ربیع الاولِ این سال با وزیر خواجه احمد و استادم بونصر ودرین معنی رای زدند تا قرار گرفت(۲) که دو رسول با نامه فرستاده آید یکی از جملبهٔ ندما و یکی از جملهٔ قضاة، عهد و عقد را، و اتّفاق(۳) بر خواجه بوالقاسمِ حصیری که امروز برجای است، وبرجای باد، و بربوطاهر(۴) تَبّانی که از اکابر تَبّانیان بود و یگانه در فضل و علم و ورع و خویشتن داری و با این همه قدی(۵) و دیداری داشت سخت نیکو و خد(۶) و قلمش همچون رویش- و کم خط در خراسان دیدم با(۷) نیکوییِ خطَّ او، و آن جوانمرد سه سال در دیار ترک ماند (۸) و باز آمد بر مراد، چون به پَروان رسید گذشته شد، و بیارم این قصه را به جای خویش- و استادم نامه ودو مشافَهه نبشت درین باب سخت نادر، وبشد(۹) آن نسخت ناچار نسخت کردم آن راکه پیچیده (۱۰) کاری است تا دیده آید(۱۱). و نخست قصه یی از آنِ تبّانیان برانم که تعلُّق دارد به چند نکتهٔ پادشاهان، و پس از آن نسختها نبشته آید، که در هر فصل از چنین فصول بسیار نوادر وعجایب حاصل شود، و من کارِ خویش می کنم و این ابرام می دهم (۱۲)، مگر معذور دارند. 

قَصَّة التَبَّانيّة (١٣) 

تبّانیان را نام و ایّام از امام ابوالعباس تبّانی رَضِیَ الله عَنه برخیزد، و وی جدِ خواجه امام بو صادق تبّانی است ادامَ الله سلامتَه کا امروز عمری بسزا یافته است و رباطِ مانک(۱۴) علی میمون می باشد و در روزی افزونِ(۱۵) صد فتوی را جواب می دهد و امام روزگار است در همه علوم. و سببِ اتَّصال وی بیاورم بدین دولت درین فصل، و پس در روزگارِ پادشاهانِ این خاندان 

_________________________________________________

۱ – سوم، در متن B: سی ام، و این غلط است چون سی ام ماه رابه لفظ "سلخ " می آورده اند.

۲ – قرار... آید. بقیه: قرار گرفت دو رسول را با نامه فرستاده آمد. 

۳ – و اتفاق ، A : و اتفاقاً (اتفاق به معنی موافقت و اختیار امده است). 

۴ – بو طاهر، تصحیح قیاسی است. نسخه ها "بوطالب" دارند در حالی که در جاهای دیگر کتاب بوطاهر است.

۵ – قدی، B: قدری.                                                                   ۶- خط و قلمش، نظر آقای مینوی: خطِ قلمش. 

۷ – به نیکویی... سال، کذا در B. در A: بدین نیکویی او جوانمرد و سه سال. F: به نیکویی و خط او جوانمرد سه سال. GMK: به نیکویی خط او جوان مرد (G: جوانمرد) و سه سال. CN : به نیکویی خط او جوانمرد سه سال.

۸ – ماند و باز آمد‌. B: مانده و باز آمده. 

۹ – و بشد... دیده آید، M: و بشد آن همه نسخت که داشتم با او و بیاورم. 

۱۰ – پیچیده، N: سنجیده.                                                            ۱۱ – دیده آید،  کذا در A. بقیه : دیده آمد.

۱٢ – می دهم، M: که می دهم. 

۱۳ – قصهٔ التبانیه، دربارهٔ اسامی مذکور در این فصل ملاحظاتی هست که در تعلیقات آخر کتاب آورده خواهد شد. در اینجا فقط به تصحیح اکتفا می کنم ‌.

۱۴ – مانک، CKM: بانک. در F بی نقطه.                                       ۱۵ – افزون صد، A: افزون از صد. 


رَضِیَ الله عَنْهُم اَجْمَعین برانم از پیشواییها و قضا و شغلها که وی را فرمودند، بِمَشِیَّةِ اللهِ و اِذْنِهِ . واین بوالعباس جدً(۱) به بغداد شاگرد یعقوب ابو یوسف بود پسرِ ایُّوب. و بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاة هرون الرشید و شاگردِ امام ابو حنیفه رَضِیَ الله عَنْهُمْ، از امامان مطلق و اهل اختیار بود بی مُنازع.  و ابوالعباس را هم از اصحاب ابو حنیفه شمرده اند که در مختصر صاعدی که قاضی امام ابوالعلاء صاعد رَحِمَهُ الله کرده است، مُلّاء  سلطان مسعود و محمد ابناالسُّلطان(۲) یُمینُ الدّوْلَه رَضِیَ اللهُ عَنْهُمْ اَجْمَعِيْنَ، دیدم نبشته در اصول مسائل ((این قولِ بوحنیفه است و از آنِ بو یوسف و محمد و زُفَر و بوالعباسِ تبّانی و قاضی ابوالهیثم.)). 

و فقیهی(۴) بود از تبَّانیان که او را با صالح گفتندی، خالِ والدهٔ این بوصادق تبَّانی. وی را سلطان محمود تکلیف کرد، بدان وقت که نشابور بود در سپاه سالاریِ سامانیان، و به غزنین فرستاد تا اینجا امامی باشد اصحابِ بوحنیفه را رحمة الله علیه. و فرستادنِ وی در سنهٔ خمس و ثمانین و ثلاثمائه بود. و به درِ بُستیان در آن مدرسه که آنجاست درس کردی. و قاضی قضاة ابوسلیمان داود بن یونس اَبْقاهُ الله که اکنون بر جای است مقدَّم تر و بزرگترِ این شهر – هر چند به ساحل الحیاة(۴) رسیده است و افگار(۵) بمانده- و برادرش قاضی زکی محمود اَبْقَاهُ اللهُ از شاگردانِ بوصالح بودند و علم از وی آموختند. و محلَّ بو صالح نزدیکِ امیر محمود تابدان جایگاه بود که چون گذشته شد در سنهٔ اربعمائه خواجه ابوالعباس اسفراینی وزیر راگفت: (( در مدرسهٔ این امام رو ماتمِ وی بدارد، و من روا داشتمی در دین و اعتقادِ خویش که این حق به تنِ خویش گزارد می اما مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند، و از تو محتشم تر مارا چاکر نیست، وزیر و خلیفهٔ مایی. )) وبوبِشْرِ تبَّانی رَحِمَهُ الله(۶) هم امام بزرگ بود به روزگارِ سامانیان و ساخت زرداشت، وبدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است که کارها تنگ گرفته بوده اند .

و اگر از خوانندگان این کتاب کسی گوید این چه درازی است که بوالفضل در سخن می دهد؟ جواب آن است که من تاریخی می کنم پنجاه سال راکه بر چندین هزار ورق می افتد و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه، اگر حقی به بابِ همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید(۷) که از من فرانستانند. 

و به سرِ قصهٔ سپاه سالاری سلطان محمود رَضِیَ الله عَنْهُ از جهتِ سامانیان را باز شوم 

____________________________________________________

۱ – جدش، یعنی جد ابوالعباس ظاهراً . رک. ث.                                               ۲ – ابناالسلطان، A: ابناء سلطان . 

۳ – فقیهی.... خال. A: و فقیهی بود وی از تبانیان یعنی بو صالح خال.

۴ – الحیاة، B: حیات.                                                                              ۵ – و افگار، در غیر M بی واو.

۶ – رحمه الله، M: رحمة الله علیه.

۷ – باید که از من، N: باید که بوالفضل از من، شاند: باید که بفضل (با: بفضل خود) از من .



و نکته یی چند سبک(۱) از هر دستی از آن بگویم، که فایده هاست درین، و گسیل کردنِ این امام ابو صالح(۲) تبّانی را.

و آمدن(۳) بغراخان پدر قدرخان به بخارا و فساد کار آل سامان در ماه ربیع الاول سَنَةَ اثْنَتَيْنِ(۴) وَ ثَمَانینَ وَ ثَلثَمِائه بود، و این قصه دراز است، و از خزائن سامانیان مال های بی اندازه و ذخائر نفیس برداشت پس نالان شد به علت بواسیر و چون عزم درست کرد که به کاشغر باز رود عبدالعزیز (۵) بن نوح بن نصر السامانی(۶) را بیاورد و خلعت داد و گفت : شنیدم که ولایت از تو به غصب بستده اند، من به تو بازدادم که شجاع و عادل و نیکوسیرتی. دل قوی دار و هرگاه که حاجت آید من مدد تو ام. و خان بازگشت شوی سمر قند و نالائی بر وی آنجا سخت تر شد و فرمان یافت رَحِمَهُ اللهُ، وَ لِکُلَّ امْرِئ ءٍ فِی الدُّنیا نَفَسٌ مَعْدُودٌ  وَاجَلٌ مَحْدُودٌ. و امیر رضی به بخارا باز آمد روز چهار شنبه نیمهٔ جُمادی الاُخری سَنَةَ اثْنَيْنِ(٧) وَ ثَمانِینَ وَ ثَلثَمِائَه.  و این عبدالعزیز عمَّش را بگرفت و بازداشت و هردو چشم وی پر کافور کرد تاکور شد، چنان که گفت ابوالحسن علی بن احمد بن ابی طاهر، ثقهٔ امیر رضی، که من حاضر بودم بدین وقت که این بیچاره را کور می کردند، بسیار جزع کرد و بگریست پس گفت: ((هنر بزرگ آن است که روزی خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و داوری عادل که ازین ستمکاران داد مظلومان بستاند(۸).)) و اگر نبودی دل و جگر بسیار کس ها پاره شدی. 

وچون امیر رضی به دار الملک قرار گرفت و جفاها و استخفافهایِ بوعلی سیمجور از حد بگذشت، به امیر سبکتگین نامه نبشت و رسول فرستاد و درخواست تا رنجه شود و به دشتِ نخشب(۹) آید تا دیدار کنند و تدبیرِ این کار بسازند. امیر عادل سبکتگینِ برفت با لشکرِ بسیارِ آراسته و پیلان فراوان. و امیر محمود را با خویشتن برد که فرمود بود آوردن که سپاه سالاری خراسان بدو داده اید(۱۰). و برفتند و با یکدیگر دیدار کردند و سپاه سالاری به امیر محمود دادند 

____________________________________________________

۱ – سبک از هر دستی، کذا در A . در N: سبک داشتی .G: سنک دستی، K: از هر دستی از آن به سبکدستی بگویم. بقیه: سبک دستی. 

۲ – ابو صالح، تصحیح قیاسی است مستنبط از خود کتاب. نسخه ها: ابو طاهر.  رک. ت. 

۳ – و آمدن،  شاید بی واو بهتر باشد چون اول مطلب تازه یی است. اما در A جمله بعد بی فعل رابطه است (بود) و گویا جمله را عطف به جمله پیش (و گسیل کردن) گرفته است. 

۴ – اثنتین تصحیح قیتس، در نسخه ها: اثنین، اثنی. در A اصلاً نیست و فقط دارد: ثمانین و ثلاث مائه. یاد داشت قزوینی "ظ اثنین یا ثلاث ، بر حسب اختلاف قول زین الاخبار و این تاثیر." . 

۵ – عبدالعزیز ، راجع به این شخص که در چند سطر بعد هم نامش می آید بنگرید به تعلیقات.  

۶ – السامانی، کذا در CNF بقیه : سامانی.                                     ۷ – اثنتین و ثمانین، MA : ثمانین. بقیه: اثنی و ثمانین.

۸ – بستاند، شاید پایان سخن عبدالعزیز اینجا باشد.                             ۹ – نخشب، عتبی محل ملاقات را " کش" نوشته است . ر ک ت .

۱۰ – داده اید ایNF: داده آمد. 




و سوی بلخ جمله(۱) باز گشتند و وی را لقب سیف الدوله کردند. و امیر رضی نیز حرکت کرد با لشکری عظیم از بخارا و جمله شدند و سوی هرات کشیدند، و بوعلی سیمجور آنجا بود با برادران و فائق و لشکری بزرگ. و روزی دو سه رسولان آمدند وشدند تا صلحی افتاد، نیفتاد، که لشکرِ بوعلی تن در ندادند(۲). وبه درِ هرات جنگ کردند جنگی سخت روز سه شنبه نیمهٔ ماه رمضان سَنَةَ اَرْبَعَ و َ ثَمَانِینَ وَ ثَلاثَمِائه،  و بوعلی شکسته شد و به سویِ نشابور بازگشت و امیرِ خراسان سوی بخارا. وامیرِ گوزگانان خُسُر(۳) سلطان محمود، ابوالحارث فریغون، و امیرِ عادل سبکتگین سوی نیشاپور رفتند سلخ شوَّال این سال، وبوعلی سیمجور سوی گرگان رفت. و این قصه بجای ماندم تا پس ازین آورده شود، که قصهٔ در تعلیق داشتم(۴) سخت نادر و دانستی تا بازنمایم که تعلُّق دارد به امیر سبکتگین رَضِیَ(۵) اللهَ عَنهُ. وَاللهُ اَعْلَمُ بِالصَّوابِ. 

سرگذشت امیر عادل سبکتگین رضی الله عنه که میان او 

وخواجهٔ اوکه وی را از ترکستان آورد رفته بود، 

وخواب دیدن امیر سبکتگین 

حکایت کرد مرا شریف ابوالمظفَّر بن احمد بن ابی القاسم(۶) الهاشمی المُلَقَّب بِالعَلَوی در شوّال سنهٔ خمسین واربعمائه- و این بزرگ آزاد مردی(۷) است با شرف ونسب و فاضل و نیک شعر، و قریب صد هزار بیت شعر است اورا درین دولت و پادشاهانِ گذشته رَضِیَ الله عَنْهم وَاَبْقَي السُّلطان المُعظَّم اَبا شُحال (۸) فَرُّخ زادِ ابن ناصِرِ دینِ الله – گفت بدان وقت که امیرِ عادل به بخارا رفت تا با(۹) امیر رضی دیدار کند جدًّا مرا احمد بن ابی القاسم بن جعفر الهاشمی را به نزدیکِ امیر بخارا فرستاد، و امیر گوزگانان را باوی فرستاد به حکمِ آن که سپاه سالار بود تا کار قرار دادند؛ و امیر رضی وی(۱۰) را بنواخت و منشور داد به موضعِ(۱۱) خراجِ حایطی که او داشت. 

_____________________________________________________

۱ – جمله بازگشتند، یعنی سبکتگین با امیر محمود مجتمعا از دشت نخشب برگشتند. "جمله" در F نیست. 

۲ – در ندادند، F: در نداد.                                                                          ۳ – خسر G : خبر.

۴ – تعلیق داشتم، یعنی برجای نوشته داشتم، یادداشت کرده بودم. بیهقی کلمهٔ تعلیق را به همین معنی زیاد در این کتاب آورده است و نزد دیگر نویسندگان آن روزگار هم رایج بوده است. این معنی اصطلاحی (یادداشت کردن و ثبت و ضبط کردن) با معنی لغوی کلمه هم چیزی را برچیزی آویختن است مناسبت آشکار دارد. 

۵ – رضی الله عنه. والله اعلم بالصواب، این عبارت فقط در نسخه های قدیمتر دیده میشود مانند NBF . در M فقط: رضی الله عنه.  

۶ – ابی القاسم. در متن A: ابی الهیثم، در نسخه بدل آن: ابوالقاسم. قابل ملاحظه است که احمد نام جد این ابوالمظفر است چنانکه بعد تصریح میکند، پس نام پدر و نام خود او در این نسب نامه نیست، آیا در اصل چنین بوده است؟ 

۷ – آزاد مردی، کذا در MCFB . در KG : آزاده مردی .A : بزرگ زاده مردی. 

۸ – اباشجاع،  نسخه ها: ابا الشجاع (غلط مسلم) .                                                 ۹- با امیر رضی، N: بان امیر. 

۱۰ – وی را، یعنی جدم را .

۱۱ – به موضع، NB هم اینجا وهم در سطر بعد: به موضوع. (موضع در اینجا به معنی حذف و اسقاط مالیات است. موضوع هم به همین معنی هست و درست است - ر ک قاموس) 


و جدّم چون فرمان یافت این موضع به نام پدرم کرد امیر محمود و منشور فرمود، که امیر خراسان گشته بود و سامانیان بر افتاده بودند و وی پادشاه شده. و جدّم گفت چون از جنگِ هرات فارغ شدیم و سوی نیشابور کشیدیم، هر روز رسم چنان(۱) بود که امیر گوزگانان و همه سالارانِ محتشم، از آنِ سامانی و خراسانی، به درِ خیمهٔ امیرِ عادل سبکتگین آمدندی پس(۲) از نماز [دیگر] وسوار بایستاندی، چون وی بیرون آمدی تا برنشیند این همه بزرگان پیاده شدندی تا وی برنشستی وسوی منزل کشیدندی. چون به منزلی رسید که آن را ((خاکستر)) گویند یک روز آنجا بار افگند(۳) و بسیار صدقه فرمود درویشان را و پس(۴) [از] نماز دیگر برنشست و در آن صحراها می گشت و همه اعیان باوی. و جای جای در آن صحراها افزارها وکوه پایه ها بود، پاره(۵) کوهی دیدیم، امیر سبکتگین گفت یافتم، و اسب بداشت و غلامی پنج و شش را پیاده کرد و گفت فلان جای بکاوید. کاویدن گرفتند و لختی فرورفتند. میخی آهنین پیدا آمد سطبر چنان که ستورگاه را باشد، حلقه از او جدا شده، برکشیدند، امیر(۶) سبکتگین آن را بدید از اسب فرود آمد به زمین(۷) و خدای را عزَّوجل شکر کرد و سجده کرد و بسیار بگریست ومصلاّی نماز خواست و دورکعت نماز کرد و فرمود تا این میخ برداشتند و برنشست وبایستاد. این بزرگان گفتند: این حال چه حال است که تازه گشت؟ گفت: قصه یی نادر است، بشنوید: 

((پیش از آن که من به سرایِ الپتگین افتادم، خواجه یی که از آنِ او بودم مرا و سیزده یارم را از جیحون بگذرانید و به شُبُرقان(۸) آورد و از آنجا به گوزگانان، و پدرِ این امیر آن وقت پادشاهِ گوزگانان بود. مارا به نزدیکِ او بردند. هفت تن را جز از من بخرید ومرا و پنج(۹) تن را اختیار نکرد‌. و خواجه از(۱۰) آنجا سکیِ نیشابور کشید و به مرو الرُّوذ و سرخس چهار غلام دیگر را بفروخت، من ماندم و یاری دو. و مرا سبکتگین دراز گفتندی. و به قضا سه اسبِ خداوند در زیرِ من ریش شده بود، چون بدین خاکستر رسیدیم اسبِ دیگر زیرِ من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزده بود و زین بر گردنِ من نهاده. من سخت غمناک بودم از حال(۱۱) وروزگارِ خویش و بی دولتی که کس مرا نمی خرید. و خداوندم سوگند خورده بود که مرد به نشابور پیاده بَرَد ، وهمچنان بُرد. آن شب با غمی سخت بزرگ بخفتم، در خواب دیدم خضر را علیه السلام، نزدیکِ من آمد مرا پرسید و گفت: چندین غم چرا میخوردی؟ گفتم: از بختِ بد خویش. گفت

_______________________________________________________

۱ – چنان، ت ق به جای: همان. شاید هم: بر آن.                                     ۲ – پس از نماز، کذا درBA، بقیه: پس نماز. 

۳ – بار افگند، N: باز افگند.                                                           ۴ – پس از نماز، ت ق به جای : پس نماز.

۵ – پاره کوهی، کذا در A.MK: پارهٔ کوهی، بقیه: پاره کوه، و : یارهٔ کوه. 

۶ – امیر، M و امیر.                                                                    ۷ – به زمین ،M: بر زمین. 

۸ – شیرقان، M: شیورقان.  هر دو درست است. ضبط کلمه به ضم شین و یاء از یاقوت است. 

۹ – پنج تن، باید "شش تن" باشد و گونه حساب درست در نمی آید،  کما لایخفی. 

۱۰ – از آنجا سوی، کذا در M. بقیه: از آن سوی .                                 ۱۱ – حال و روزگار، کذا در B. بقیه: حال روزگار. 

غم مدار و بشارت دهم تورا که مردی بزرگ و با نام خواهی شد چنانکه وقتی بدین صحرا بگذری با بسیار مردم محتشم و تو مهترِ ایشان؛ دل شاد دار و چون این پایگاه بیافتی با خلقِ خدای نیکویی کن و داد بده تا عمرت دراز گردد و دولت بر فرزندان تو بماند. گفتم: سپاس دارم. گفت: دست مرا ده و عهد کن. دست بدو دادم و پیمان کردم، دستم نیک بفشرد. و از خواب بیدار شدم و چنان می نمود که اثرِ آن افشردن بر دستِ من است. برخاستم نیم شب غسل کردم و در نماز ایستادم تا رکعتی پنجاه کرده آمد و بسیار دعا کردم وبگریستم، و در خود قوتی بیشتر می دیدم. پس این میخ برداشتم و به صحرا بیرون آمدم و نشان فرو بردم. چون روز شد خداوندم بارها بر نهاد و میخ طلب کرد نیافت، مرا بسیار بزد به تازیانه و سوگندِ گران خورد که به هر بها که تورا بخواهند خرید(۱) بفروشم. و دو منزل تا نشابور پیاده رفتم. والپتگین به نشابور بود بر سپاه سالاریِ سامانیان با حشمتی بزرگ، و مرا با دویارم بدو بفروخت و قصه پس از آن دراز است، تا بدین درجه رسیدم که می بینید)) والله اَعْلَمُ بِالصَّوابِ. 

حکایتِ امیر عادل سبکتگین با آهوی(۲) ماده وبچهٔ(۳) او 

از عبدالملک مستوفی به بست شنیدم هم در سنه خَمسین و اَرْبَعْمِائه- و این آزاد مرد مردی دبیر است و مقبول القول و به کار آمده و در استیفا آیتی(۴) – گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین رضی الله عنه بُست بگرفت وبایتوزیان افتادند، زعیمی بود به ناحیتِ جالقان(۵) وی را احمد بو عُمَر(۶) گفتندی، مرد پیر و سدید و توانگر. امیر سبکتگین وی را بپسندید از جملهٔ مردمِ آن ناحیت و بنواخت و به خود نزدیک کرد‌. و اعتماد اش با وی بدان جایگاه بود که هر شبی مر اورا بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی. و نیز با وی خلوت ها کردی شادی و غم و اسرار گفتی. و این پیر دوستِ پدر من بود، احمدِ بوناصرِ(۷) مستوفی. روزی با پدرم می گفت- و من حاضر بودم- که امیر سبکتگین با من شبی حدیث می کرد و احوال و اسرار(۸) [و] سر گذشتهایِ خویش باز نمود پس گفت: پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم یک روز بر نشستم نزدیکِ نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ، و همان یک اسب داشتم. و سخت تیزتک و دونده بود 

_______________________________________________________

۱ – خرید، در N نیست. G: به هر بها که بخرند تورا بفروشم. 

۲ – آهوی ماده، نسخه ها: آهو ماده.                                                 ۳ – بچهٔ او، K: آهو بچه. 

۴ – آیتی. A+ : بوده است. 

۵ – جالقان، کذا در BF (و هو الصحیح)، بقیه: عالقان، طالقان، جانیان. ر ک ت . 

۶ – بو عمر، فقط A: وعمرو.                                                       ۷ – بوناصر، B در متن : بونصر، در نسخه بدل: اباناصر.  

۸ – اسرار و سر گذشتهای،F: اسرار گذشتها.  شاید هم فقط: سر گذشتها.  




چنانکه هر(۱) صید که پیشِ من آمدی باز نرفتی (۲)، آهویی دیدم ماده و بچه باوی. اسب (۳) را بر انگیختم و نیک (۴) نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد. بگرفتمش و بر زین نهادم وبازگشتم، و روز نزدیکِ نمازِ شام رسیده بود. چون لختی براندم آوازی به گوش من آمد. باز نگریستم مادرِ بچه بود که بر اثرِ من می آمد و غریوی و خواهشکی می کرد. اسب برگردانیدم به طمعِ آنکه مگر وی را نیز گرفته اید، وبتاختم، چون باد از پیشِ من برفت. بازگشتم، و دوسه بار همچنین می افتاد واین بیچارگک می آمد و می نالید. تا نزدیکِ شهر رسیدم آن مادرش همچنان نالان نالان(۵) می آمد.دلم بسوخت وبا خود گفتم ازین آهوی بره چه خواهد آمد؟ برین مادرِ مهربان رحمت باید کرد. بچه رابه صحرا انداختم،سوی مادر بدوید وغریو کردند و هردو برفتند سویِ دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسب ام بی جو(۶) بمانده،سخت تنگ دل شدم و چون غمناک(۷) در وثاق بخفتم. به خواب دیدم پیر مردی را سخت فره مند که نزدیکِ من آمد و مرا می گفت: ((یا سبکتگین بدانکه(۸) آن بخشایش که برآن آهوی ماده کردی و آن(۹) بچگک بدو بازدادی و اسبِ خودرا بی جو یله کردی ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان (۱۰) به تو (۱۱) و فرزندان تو بخشیدیم؛ و من رسولِ آفریدگار جلَّ جلالهُ و تَقَّدَسَت أسْماء ُ وَلَا اِلَهَ اِغَیرُهُ)) من بیدار شوم و قوی دل گشتم و همیشه ازین خواب همی اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم و یقین دانم که مُلک در خاندان و فرزندانِ من بماند به آن مدت که ایزد عَزّذِکرُه تقدیر کرده است . 

حکایت (۱۲) موسی پیغمبر علیه السلام با برهٔ گوسپند 

د ترحُّم کردن وی بر وی 

چون پیر جالقانی(۱۳) این حکایت بکرد پدرم گفت سخت نادر و نیکو خوابی بوده است، این بخشایش و ترّحُم کردن پی نیکوست، خاصه بر این بی زبانان که ایشان رنجی نباشد چون گریه و مانند وی، که چنان خواندم در اخبارِ موسی علیه السلام که بدان وقت که شبانی می کرد 

_______________________________________________________-

۱ – هر صید، M: هر چند صید. A: هر صیدی.                                       ۲ – باز نرفتی ، KA: باز گرفتی. G: بازبرفتی. 

۳ – اسب را ، M: اسب،                                                                 ۴ – نیک نیرو، CBGN: نیک رو.

۵ – نالان نالان، کذا در A (بین دو کلمه  تراشیدگی و حک)، بقیه: حالان و نالان (!). 

۶ – بی جو بمانده، G+  : بود.                                                         ۷ – غمناک ، ظ : غمناکی. 

۸ – بدانکه، یعنی به سبب (یا در عوض) آن که الخ (ظ)، درین فرض باید "که بر آن" هم بدون "که" باشد. 

۹ – آن بچگک، ت ق به جای: این بچگک.                                          ۱۰ – زاولستان، نسخه بدل B: زادوبستان. 

۱۱ – به تو، تصحیح قیاسی است به جای: برتو، ظاهر این است که فعل بخشیدن در معنی اعطاء و هیه با حرف "به" متعدی می شود با مفعول صریح می گیرد  

۱۲ – حکایت... بر وی، این عنوان در M نیست.

۱۳ – جالقانی ، AK: طالقانی. M: خالقانی. C: حالقانی. N: حانقانی. 

یک شب گوسپندان را سوی حَظیره می راند، وقتی نماز بود و شبی تاریک و باران(۱) به نیرو آمدی(۲)؛ چون نزدیک حَظیره رسید بره یی بگریخت، موسی علیه السلام تنگ دل شد و براثرِ وی بدوید برآن جمله که چون دریابد جوبش بزند.چون بگرفتش دلش بروی بسوخت و برکنار نهاد وی را و دست بر سرِ(۳) وی فرود آورد و گفت ((ای(۴) بیچارهٔ درویش (۵)، در پس بیمی (۶) نه و در پیش امیدی نه، چرا گریختی و مادر را پله کردی؟)) هرچند (۷) که در ازل رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود، بدین ترحُّم که بکرد نبوت بر وی مستحکم تر شد. 

این دو جواب نادر و این حکایت باز نمودم تا دانسته آید و مقرَّر گردد که این دولت در این خاندان بزرگ بخواهد ماند روزگارِ دراز، پس برفتم به سرِ قصّه یی که آغاز کرده بودم تا تمام گفته آید.  

بقيَّة قصَّةِ التبّانيَّة 

امير سبکتگین مدتی به نشابور ببود تا کارِ امیرمحمود راست شد. پس سویِ هرات بازگشت. و بوعلیِ سیمجور می خواست که از گرگان سویِ پارس و کرمان رود و ولایت(۸) بگیرد، که هوای(۹) گرگان بد بود ترسید که وی را آن رسد که تاش را رسید که آنجا گذشته شد. و دل از خراسان و نشابور می برنتوانست داشت، و خود کرده(۱۰) را درمان نیست، و در امثال گفته اند یداکَ اوْ كتَا وفُوکَ نَفَخَ. چون شنید که امیر سبکتگین سویِ هرات رفت و با امیر محمود اندک مایه مرد است، طمع افتادش که باز نشابور بگیرد، غرهٔ ماه ربیع الاول سنه خَمسَ و ثمانینَ و ثَلثَمائه از گرگان گرفت، برادرانش و فائق الخاصّه با وی و لشکر قویِ آراسته. چون خبر او به امیر محمود رسید از شهر برفت و به باغِ عمرو لیث فرود آمد پ، یک فرسنگی شهر، وبونصرِ محمود حاجب-جدً خواجه بونصر نوکی که رئیسِ غزنین است، از سوی مادر -بدو پیوست، و عَامهٔ شهر پیشِ بوعلیِ سیمجور رفتند و به آمدنِ وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ(۱۱) آوردند،

________________________________________________________

۱ – باران ، شاید : بارانی.                                             ۲ – آمدی،  در غیرKMA: آمد. 

۳ – سرِ وی ، M: سر و روی او.

۴ – ای بیچاره... گریختی، K: ای بیچارهٔ دل ریش در پس ماندی و پیش آمدی نه آخر چرا گریختی. شاید : ای بیجاره در پیش بیمی نه و در پس امیدی نه، چرا گریختی، (یعنی : این راه که میرفتیم چه عیبی داشت، چون در پیش ما بیمی نبود و در پشت سر امیدی نه ، پس تو چرا گریختی )، تشویش نسخه ها هم در پارهٔ کلمهٔ "درویش" مؤيد این احتمال است. 

۵ – درویش، در A نیست، و در K : دل ریش .                 ۶ – بیمی نه و در پیش، NG: همی نه دور پیش (؟). 

۷ – هر چند، A: و هر چند .                                        ۸ – ولایت، AK: آن ولایات. M: ولایت مزبور. 

۹ – هوای،N: عزای.                                              ۱۰ – خود کرده، N: خوی گرده. 

۱۱ – به جنگ... آن بود. M: به جنگ رخنه آوردند.  




و جنگِ رخنه آن بود،و امیر(۱) محمود نیک بکوشید وچون رویِ ایستادن نبود رخنه کردند آن باغ را وسویِ هرات رفت(۲).و پدرش سواران بر افگند و لشکر خواستن گرفت و بسیار مردم جمع شد از هندو (۳) و خَلَج و از هر دستی. و بوعلی سیمجور به نیشابور مُقام کرد و بفرمود تا به نام وی خطبه کردند، وما رُؤِىَ قطُّ غالبّ (۴) اشبهَ بمغلُوبٍ مِنهُ. 

و امیران سبکتگین و محمود از هرات برفتند و والی سیستان رابه پوشنگ یله کردند و پسرش(۵) رابا لشکری تمام با خود بردند. و بوعلی چون خبر ایشان بشنید از نشابور سوی طوس رفت تا جنگ آنجا کند و خصمان بدُم رفتند. و امیر سبکتگین رسولی نزدیکِ بوعلی فرستاد و پیغام داد که ((خاندانِ شما قدیم است و اختیار نکنم که در دستِ من ویران شود. نصیحتِ من بپذیر و به صلح گرای تا ما بازگردبم به مرو و تو خلیفهٔ پسرم محمود باشی به نشابور تا من به میانه(۶) در آیم و شفاعت کنم تا امیر خراسان دل بر شما خوش کند و کارها خوب شود و وحشت برخیزد. و من دانم که تورا این موافق (۷) نیاید، اما با خرد رجوع کن و شمارِ خویش نیکو برگیر تا بدانی که راست می گویم و نصیحت پدرانه می کنم. و بدان به یقین که مرا عجزی نیست و این سخن از ضعف نمی گویم، بدین لشکرِ بزرگِ که با من است هرکاری بتوان کرد به نیروی ایزد عزّوجل، ولکن صلاح می جویم و راه بغی نمی بویم.)) بوعلی را این ناخوش نیامد، که آثارِ ادبار می دید، و این حدیث با مقدَّمان خود بگفت، همه گفتند این چه حدیث است؟ جنگ باید کرد. بوالحسین پسرِ کثیر پدرِ خواجه ابوالقاسم سخت خواهان بود این صلح را و بسیار نصیحت کرد، و سود نداشت با قضای آمده، که نَعوذُّ باللهِ چون ادبار آمد همه تدبیر ها خطا شود. و شاعر گفتا است، شعر: 

و اذا ارادَ اللهُ رِحلَةَ نِعمَةٍ             عَنْ دارِ قَومٍ اخطأوا التَّدبيرا 

و شبگیر روزِ یکشنبه ده روز مانده از جُمادی الاخر سنهٔ خمس و ثمانین و ثلثمائه جنگ کردند و نیک بکوشیدند و معظم لشکرِ امیر سبکتگین را نیک بمالیدند و نزدیک بود که هزیمت افنادی(۹)، امیر(۱۰) محمود و پسر خلف با سواران سخت گزیده(۱۱) و مبارز و آسوده ناگاه از کمین بر آمدند و بر فائق و ایلمنگو(۱۲) زدند زدنی سخت استوار چنانکه هزیمت شدند. چون بوعلی 

_____________________________________________________

۱ – و امیر،B: که امیر. 

رفت، کذا درNBC ، بقیه: رفتند. اگویا از باب مفرد آوردند فعل معطوف به جمع است به سبک قدیم). 

۳ – هندو ، ت ق به جای: هند.                                                           ۴ – غالب،  ت ق به جای: غالباً. 

۵ – پسرش را ، یعنی پسر والی سیستان (خلف احمد) رد . 

۶ – به میانه .... خوش کند.A: به میان آیم و دل امیر خراسان بر شما به شفاعت و در خواست خوش گردانم. 

۷ – موافق ، کذا درA، بقیه: مقارب . (درA هم مقارب داشته و خط زده است). 

۸ – بوالحسن ، ت ق به جای: بوالحسن.  ب ت.                                       ۹ – افتادی، N: افتد. 

۱۰ – امیر، N: و امیر .                                                                 ۱۱ – گزیده ، F: و گزیده. 

۱۲ – ابلمنگو ، در غیرA: ایلمنگو. 

بدید(۱)، هزیمت سد و در رود دو گریخت(۲) تا از انجاسرِ خود گیرد. و قومی را از اعیان و مقدَّمانش بگرفتند چون بوعلی حاجب و بگتگین مرغابی(۳) وینالتگین ومحمد پسر حاجب طغان و محمد شارتگین و لشکر ستان دیلم و احمد ارسلان خازن وبوعلی پسر نو شتگین وارسلان سمرقندی، وبدیشان اسیرانِ خویش وپیلان راکه در جنگ رخنه گرفته بودند باز ستدند. وبوالفتح بُستی گوید درین جنگ، شعر:

اَلَم  تَرَ ما  اَتاهُ (۴)  اَبُو  عَلیَّ            وَ کُنْتَ اَراهُ ذ'ا رَأْىِ(۵) وَکَیْسِ

عَصَی السُّلطانَ فابتدَرَتِ اِلَیْه             رجالّ   یقلَعونَ   ابا     قُبَیْسِ

و صَيَّرطَوسِ مَعقِلَهُ فصارت            علیه  طوسُ  اشأَمَ  من طُوَیْسِ

و دولت سیمجوریان به سر آمد چنانکه(۶) یک به دو نرسید و پای(۷) ایشان در زمین قرار نگرفت. وبوعلی به خوارزم افتاد و آنجا اورا بازداشتند' و غلامش ایلمنگو(۸) قیامت بر خوارزمیان فرود آورد تا اورا رها کردند. پس ازان چربک امیر(۹) خراسان بخورد و چندان(۱۰) استخفاف کرده به بخارا آمد. و چند روز که پیشِ امیر رضی شد و آمد' او(۱۱) را با چند تن از مقدمانِ او فرو گرفتند وستوران و سلاح و تجمل و آلت هرچه داشتند غارت کردند و نمازِ شام بوعلی را با پانزده تن به قهندز بردند و باز داشتند در ماه جمادی الاُخری سنه ست(۱۲) و ثمانین و ثلثمائه . و امیر سبکتگین به بلخ بود و رسولان و نامه ها پیوسته کرد به بخارا و گفت خراسان قرار نگیرد تا بوعلی به بخارا باشد، اورا به نزدبکِ ما باید فرستاد تا اورا به قلعتِ غزنین نشانده آید. وثقات رضی گفتند: روی ندارد فرستادن . و درین مدافعت می رفت و سبکتگین الحاح می کرد و می ترسانیدشان، و کارِ سامانیان به پایان رسیده بود، اگر(۱۳) خواستند و اگر نخواستند بوعلی ایلمنگو رابه بلخ فرستادند در شعبان این سال. و حدیث کرد یکی از فقهای بلخ گفت این دو تن را دیدم آن روز که به بلخ می آوردند، بو علی بر استری بود موزهٔ(۱۴) بلند ساق پوشیده و جُبَّهْ 

_________________________________________________

١ – بدید هزیمت، B: دید که هزیمت.M: دید هم هزیمت .

۲ – در رود ، عبارت درست است، حرف اضافهٔ "دره است با کلمهٔ"رود" ، و مقصود رود اندرخ است، ب ت . 

۳ – مرغابی، شاید: فرغانی، چنانکه در عتبی امده است. ر ک ت .

۴ – ما اتاه،  در یتیمه: ما ارتآه.                                                       ۵ – ذا رأي ، در عتبی: ذائب . 

۶ – چنانکه یک بدو نرسید، A: از یک بد که بدو رسید . 

۷ – و پای ایشان در زمین، A: پای ایشان دیگر در زمین. 

۸ – ایلمنگو، در غیر A همه : یلمنکو.                                             ۹ – امیر خراسان، یعنی پادشاه سامانی. 

۱۰ – چندان استخفاف کرده، یعنی با چندان استخفافی که با امیر خراسان سابقاً کرده بود. 

۱۱ – اورا .... مقدمان او، کذا در MA . بقیه: لشکر را و جند تن از مقدمان را. شاید: مر اورا و چند تن الخ (در A : عبارت به حک و تراشیدگی درست شده و پیداست که محل ابهام بوده است). 

۱۲ – ست، تصحیح قیاسی، نسخه ها : ثلاث.  ر ک ت.                        ۱۴ – اگر خواستند، کذا درGA. بقیه: تا اگر خواستند. 

۱۴ – موزه بلند ساق پوشیده. کذا در K. درA : بند در پای پوشیده.G: بلند پای بوعلی پوشیده‌. بقیه : بلند پای پوشیده . 





عتَّابی(۱) سبز داشت و دستار(۲) خز، چون به کجاجیان(۳) رسید برسید که این را(۴) چه گویند ؟ گفتند فلان، گفت مارا منجَّمان حکم کرده بودند که بدین نواحی آییم، و ندانستیم که برین جمله باشد. و رضی پشیمان شد از فرستادنِ بوعلی و گفت پادشاهانِ اطراف ما را بخایند،نامه نبشت وبوعلی را با  خواست.وکیبوعلی(۵) نبشت که رسول می آید بدین خدمت. سبکتگین پیش تا رسول و نامه رسید بوعلی و ایلمنگو(۶) رابا حاجبی از آنِ خویش به غزنی فرستاد تا به قلعت گردیز بازداشتند. چون رسول در رسید جواب بفرستاد که خراسان بشوریده است و من به ضبطِ آن مشغولم(۷) ، چون ازین فارغ شوم سویِ غزنین روم و بوعلی را باز فرستاده آید. 

و پسر بوعلی بوالحسن به ری افتاده بود نزدیکِ فخرالدوله، و سخت نیکو می داشتند(۸) و هر ماهی پنج هزار درم مشاهره کرده، بر هوایِ زنی یا غلامی به نشابور باز آمد و متواری شد. امیر محمود جد فرمود در طلبِ وی، بگرفتندش و سویِ غزنین بردند و به قلعت گردیز بازداشتند، نعوذبالله من الادبار. و سیمجوریان بر افتادند و کارِ سپاه سالاریِ امیر محمود قرار گرفت و محتشم شد. و دل درغزنین بسته بود و هرکجا مردی یا زنی درصناعتی استاد یافتی اینجا می فرستاد، و بوصالح تبَّانی رحمه الله که نام و حال وی بیاوردم یکی بود از ایشان. و این قصه به پایان آمد و از نوادر و عجایبِ بسیار خالی نیست. 

و این امام بوصادق تبّانی حَفَظَه(۹) الله و ابقاه که امروز به غزنی است – و خال وی بوصالح بود و حالِ او باز نمودم – به نشابور می بود مشغول به علم، چون امیر محمود رضی الله عنه با منوچهر والیِ گرگان عهد و عقد استوار کرده و حرّه یی را نامزاد کرد تا آنجا برند، خواجه علی میکائیل چون بخواست رفت در سنهٔ ائنتین(۱۰) و اَرْبَعْمائه امیر محمود رضی الله عنه اورا گفت ((مذهبِ راست از آنِ امام بو حنیفه رَحَمه الله تبّانیان دارند و شاگردان ایشان چنانکه در ایشان هیچ طعن نتوانند کرد. بوصالح فرمان یافته است، چون به نشابور رسی بپرس تا چند تن از تبّانیان مانده اند و کیست از ایشان که غزنین و مجلسِ مارا شاید، همگان را بنواز و از ما امیدِ نواخت 

_____________________________________________________

۱ – عنابی، A: غنایی. 

۲ – دستار خز، کذا در N. بقیه: دستاری خز، (گویا کسرهٔ اضافه یا توصیف است که به رسم قدیم یاء می نوشه اند). 

۳ – بکجاجیان، کذا در KMC. در BA: بکجاحیان. G و نسخه بدل B: بکجاحیان.N: بکجاجیان. شاید: بکوی چاچیان(؟). 

۴ – این را ، یعنی این جای را؟ 

۵ – وکیل در، یعنی وکیل دری که از طرف سبکتگین در بخارا بود. 

۶ – ایلمنگو، غیر A: ایلمنگو.                                                                ۷ – مشغولم . CMA : مشغول بودم. 

۸ – می داشتند، شاید : می داشتندش. 

۹ – حفظه الله و ابقاه، ت ق به جای "): رحمة الله و ابقاه، که در CN است (بقیه : رحمة الله علیه)، چون به تصریح در همین سطر و هم در سابق بو صادق در این زمان زنده بوده است . 

۱۰ – اثنتین، تصحیح قیاسی مطابق قواعد لغت: نسخه ها: اثنین، این را هم باید ذکر کرد که تزویج منو چهر با دختر محمود را ابن الاثیر در حوادث سال ۴۰۳ (نه ۴۰۲) نوشته است، پس صحت کلمه در اینجا محل تردید است. 

 و اصطناع و نیکویی ده(۱) )) گفت چنین کنم. و حرّه راکه سوی نشابور آوردند، من که بوالفضلم بدان وقت شانزده ساله بودم، دیدم خواجه راکه بیامد و تکلُّفی کرده بودند در نشابور از خوازه ها(۲) زدن و آراستن چنان کا پس از آن به نشابور چنان ندیدم. و علیِ میکائیل تبّانیان را بنواخت و از مجلس سلطان امیدهایِ خوب داد بو صادق وبوطاهر و دیگران را. و سویِ گرگان رفت و حرّه را آنجا برد. و امیرکِ بیهقی با ایشان بود بر شغلِ آنچه هرچه رود اِنها کند- و بدان وقت به دیوان رسالت دبیری می کرد به شاگردیِ عبدالله دبیر – تازه جوانی دیدم اورا با تجمُّلی سخت نیکو. وخواجه علی از گرگان بازگشت، و بسیار تکلُّف(۳) کرده بودند گرگانیان، و به نشابور آمد و از نشابور به غزنین رفت. 

و در آن سال که حسنک را دستوری داد تابه حج رود- سنهٔ اربع عشر و اربعمائه(۴) بود – هم مثال داد امیر محمود که چون به نشابور رسی بو صادقِ تَبَّانی و دیگران را بنواز. چون آنجا رسید امام بو صادق و دیگران را بنواخت و امیدهایِ سخت خوب کرد. و برفت و حج بکرد و روی به بلخ نهاد، و امیر محمود آنجا بود در ساختنِ آنکه برود، چون نوروز فراز آید، وبا(۵) قدرخان دیدار کند. حسنک امام بو صادق رابا خود برو و دیگر چند تن از علما را از(۶) نشابور. بوصادق در علم آیتی(۷) بود، بسیار فضل بیرون از علم شرح حاصل کرده، و به بلخ رسید. امیر پرسید: از حسنک، حالِ تبَانیان؛ گفت: بوطاهر قضاء طوس و نسا دارد و ممکن نبود اورا بی فرمانِ عالی آوردن. بوصادق را آورده ام. گفت ((نیک آمد)) و مهمات بسیار داشتند، بوصادق بازگردانیدند. و در(۸) نیز حسنک نخواست که وی را به مجلسِ سلطان رساند، که در دل کرده بود و با بوصادق به نشابور گفته بود که مدرسه یی خواهد کرد سخت به تکلُّف(۹) به سرِ کوی زنبیل بافان تا وی را آنجا بنشانده آید(۱۰) تدریس را. اما بباید دانست که فضل هر چند پنهان دارند آخر آشکارا شود چون بویِ مُشک. بوصادق را نشست وخاست افتاد با قاضیِ بلخ ابوالعباس و قاضی علی طبقانی(۱۱) و دیگر علما و مسئلتهای خلافی رفت سخت مشکل، و بوصادق در میان آمد و گوی از همگان بر بود چنان که اقرار دادند این پیرانِ مقدم که جُنو دانشمند ندیده اند. این خبر بوبکرِ حصیری و بوالحسنِ کرجی(۱۲) به امیر محمود رسانیدند، وی را سخت 

__________________________________________________

۱  – ده، در F نیست.                                                                           ۲ – خوازه ها. BKMCF: جوازها. 

۳ – تکلف ... آمد، M: تکلف کردند با گرگانیان به نشابور آمد. 

۴ – اربعمائه، از اینجا به قدر یک صفحهٔ متن ما از N افاده است.

۵ – و با قدرخان، در غیر M بی واو.                                                        ۶ – از نشابور ، M+: بود.

۷ – آیتی بود، کذا در M. بقیه: آیتی بستوده بود، احتمال مینوی: بوده بود. 

۸ – و دیگر نیز، یعنی علاوه بر این آنکه الخ.                                               ۹ – به تکلّف، G: به تکلیف. 

۱۰ – بنشانده آید، کذا درAFB ، بقیه: بنشاند.

۱۱ – طبقاتی، کذا و شاید: طایقانی، منسوب به طایقان جایی از توابع بلخ (یا: طالقانی) ب ت.

۱۲- کرحی، کذا درF . در C: کرحی،  بقیه: کرخی ‌


خوش آمده بود و بوصادق را پیش خواست و بدید و مجلسِ علم رفت و وی را بپسندید و گفت ((بباید ساخت آمدن را سویِ ماوراء النهر و از آن جای به غزنین.)) و بازگشت(۱) از آن مجلس. و آهنگِ آب گذشتن کرد امیر محمود و حسنک را خلعت داد و فرمود تا به سوی نشابور بازگردد. و حسنک بو صادق را گفت : این پادشاه روی به کاری بزرگ را دارد و به زمینی بیگانه میرود، و مخالفان بسیارند، نتوان دانست که چه شود، و تو(۲) مردی دانشمندی سفر ناکرده نباید که(۳) تا بلائی بینی. با من سویِ نشابور بازگرد عزیزاً مکرَّماً، چون سلطان ازین مهم فارغ شود من قصد غزنین کنم وتو را با خود ببرم تا آنجا مقیم گردی. بوصادق با وی سویِ نشابور برفت.  

امیر دیدار با قدِرخان کرده بود وتابستان به غزنین باز آمد و قصدِ سفرِ سومنات کرد و به حسنک نامه فرمود نبشتن که ((به نشابور بباید بود، که ما قصد غزوی دور دست داریم، و چون در ضمان سلامت به غزنین باز آییم به خدمت باید آمد.)) و امیر برفت و غزوِ سومنات کرد و به سلامت وسعادت بازگشت و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت وبوصادقِ تبَّانی را با خود آورد که او مجلسِ مارا به کار است. و حسنک از نشابور برفت و کوکبه یی بزرگ با وی از قضاة وفقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. و نواخت و خلعت یافتند برمقدار محل و مرتبت(۴)وسوی نشابور بازگشتند. و امیر(۵) فرمود تا این امام بوصادق را نگاه داشتند وبنواخت ومشاهَره فرمود وپس ازان به اندک مایه روزگارقاضی قضاتی ختّلان اورا داد که آنجا بیست و اند مدرسه است با اوقاف به هم، و به همه روزگار ها آنجا مَلِکی بود مُطاع و محتشم ، و اینجا بدین حضرت بزرگ که همیشه باد بماند(۶)، و او نیز همیشه باد که از وی بسیار فائده است، وبه رباطِ مانکِ علیِ میمون قرار گرفت و بر وی اعتماد ها کردند پادشاهان و رسولیهای با نام کرد، وچون به نوبتِ پادشاهان می رسم(۷) آنچه وی را(۸) مثال دادند(۹) می باز نمایم ان شاءالله تعالی و اَخَرَّ فی الاجلِ. 

و قاضی(۱۰) بوطاهرِ تبَّانی به نشابور بود، بدان وقت که امیر مسعود از ری قصد نشابور کرده بود با قاضی بوالحسن پسر قاضی امام ابوالعَلا استقبال رفته بود بسیار منازل و قاضی قضاتی ری و آن نواحی خواسته و اجابت یافته. چون به نشابور رسیدند و قاضی بوطاهر آنجا آمد، امیر اورا گفت ما تورا به ری خواستیم فرستاد تا آنجا قاضی قضات باشی، اکنون آن شغل به بوالحسن دادیم. تورا با ما باید آمد تا چون کار ها قرار گیرد قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری   

_______________________________________________

۱ – بازگشت ، یعنی بوصادق. 

۲ – تو مردی دانشمندی، یعنی تو اهل فقه و علمی نه اهل این سفر ها. 

۳ – که تا بلائی، M: که بلائی.                                                     ۴ – و مرتبت ،M: و رتبت خود. 

۵- و امیر، B: امیر.                                                                 ۶ – بماند، یعنی بوصادق. 

۷ – می رسم، K: می رسیم.                                                        ۸ – وی را، ت ق به جای: مرا. شاید هم : مر او را .

۹ – دادند می باز نمایم، A: دادندی می باز نمائیم.                              ۱۰- و قاضی،  در M نیست. 

و نائیان تو آنجا اند، و قضای نشابور به آن ضم کنیم، و تورا به شه دی بزرگ با نام به ترکستان می فرستیم عقد و عهد را. و چون از آن فارغ شوی و به درگاه باز آیی(۱)، با نواخت(۲) و خلعت سوی نشابور بروی و آنجا مقام کنی بر شغل و قضا و نائبانت در طوس ونسا، که رای ما در باب تو نیکوترِ را بهاست. وی خدمت کرد و با امیر به هرات آمد، و کارها یک رویه شد، و امیر به بلخ رفت و این حالها که پیش ازین راندم تمام گشت و این قاضی بوطاهر(۳) رحمه الله نامزد شد به رسولی با خواجه بوالقاسم حصیری سلَّمه الله تا به کاشغر روند به نزدیک قدِرخان به ترکستان‌ . 

وچون قصهٔ آل تبانیان بگذشت و اینک نامه ها و مشافهه ها اینجا ثبت کنم تا بر آن واقف شده آید ان شاءالله تعالی(۴) . 

ذکرُ(۵) نسخةِ الکتاب و المشافهتین مع الرَّسُولَیْنِ المَذْكُورَيْنِ 

الخا'رِجَيْنِ بِجَانِبِ تُرکستان 

بسم الله الرحمن الرحیم و چون(۶) در ضمان سلامت و نصرت به بلخ رسیدیم – زندگانی خان اجل دراز باد – و همه اسباب ملک منتظم گشت، نامه(۷) فرمودیم با رکابداری مسرع تا(۸) از آنچه ایزد عزَّ ذکره تیسیر کرد ما را، از آن زمان که به سپاهان برفتیم تا این وقت که به اینجا رسیدیم، از فتحهای(۹) خوب که اوهام و خاطر(۱۰) کس بدان نرسد، واقف شده آید و بهره از شادی و اعتداد(۱۱) به حکم یگانگیها که میانِ خاندانها مؤكد است برداشته آید؛ و یاد کرده بودیم بر اثر رسولان فرستاده شود در معنی عقد وعهد تا قواعد دوستی که اندر آن رنج فراوان برده آمده است تا(۱۲) استوار گشته استواتر گردد. 

_______________________________________________

۱ – باز آیی، M: آئی باز.                                                                 ۲ – نواخت و خلعت، M: خلعت و نواخت. 

۳- بوطاهر، N و نسخه بدل بونصر.                                                     ۴ – ان شاءالله تعالی، A: والله اعلم. 

۵ – ذکر، در GMK نیست. 

۶ – و چون در زمان الخ. آغاز نامه بریده به نظر می آید، و او استینافی مقتضی آن است که پیش از آن جمله یی یا جمله هایی بوده که افتاده است از قبیل دعا و تعارف و تمهید مطلب بعدی. و عبارت "چون به بلخ رسیدیم نامه فرمودیم" نیز محل تأمل است زیرا در کتاب تا اینجا که رسیده ایم صحت از نامه یی که از بلخ فرستاده باشند نبوده است. به علاوه مضمون نامه یی که بدان اشاره می کند و در اینجا نقل کرده است،  همان مطلب نامهٔ هرات است که قبلاً در کتاب نسخهٔ آن را آورد و دیدیم. پس احتمال می توان داد که کلمه "به بلخ" مذکور در اینجا "به هرات"  باشد. غرض آن که جای احتمال سقط وتحریف در عبارت هست. 

۷ – نامه، شاید: نامه یی. 

۸ – تا از آنجا... ما را، MK: تا آنچه ایزد عز ذکره می سزید کرد مارا. 

۹ – فتحها ،N: نعمتها.  

۱۰ – اوهام و خاطر، نباید: وهم و خاطر. یا: اوهام وخواطر  با: اوهام خاطر. 

۱۱ – اعتداد، تاج المصادر: الاعتداد فا شمار آوردن،  و بعدی بالماء، و عدت داشتن و شمرده شدن. 

۱۲ – نا اسوار... گردد ، K: تا استوارتر گشته آید.  





و در این وقت اخی و معتَمَدی ابوالقاسم ابراهیم بن عبدالله حصیری را ادامُ اللهُ عرَّه که از جملهٔ معتمدان مجلسِ ماست در درجهٔ ندیمان خاص و امیر ماضی پدرِ ما اناراللهُ برهانَه وی را سخت نیکو و عزیز داشتی و از احوال مصالح مُلک با وی سخن گفتی و امروز مارا به کار آمده تر یادگاری است و حال مناصحت و کفایت وی ظاهر گشته است به رسولی فرستاده آمده تا سلام و تحیَّتِ مارا اطیَبهُ و ازکاهُ به خان رسانَد و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند تا تمام گرده آید و پخته با اصلی درست و قاعده یی راست بگردد. و قاضی ابو طاهر عبدالله بن احمد التبَّانی ادام اللهُ توفیقَه را با وی ضم کرده شد تاچون نشاط افتد که عقد و عهد بسته آید بر نسختی که با رسول است قاضی شرایط آن را به تمامی به جای آرد در مقتضای شریعت. و این قاضی از اعیانِ علماءِ حضرت است شغلها و سفارتهای با نام کرده و در هر یکی ازان مناصحت و دیانتِ وی ظاهر گشته. 

و با رسول ابوالقاسم مشافهه یی است که اندران مشافهه سخن گشاده تر بگفته آمده است، چنانکه چون دستوری یابد آن را عرض کند. و مشافهه یی دیگر است با وی دربابی مهمتر که اندر آن باب سخن نرود عرضه نکند و پس اگر رود ناچار عرضه کند تا اغراض به حاصل شود . و اعتماد بر وی تا بدان جایگاه است که چون سخن(۱) در سؤال و جواب افتد و درازتر کشد هرچه وی گوید همچنان است که از لفظِ ما رود، که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده تا حاجتمند نگردد بدانکه در بابی از ابواب آنچه می باید نهاد اندر آن استطلاع رأيي(٢) باید کرد که کارها تمام کرده بازگردد. ونیز با وی تذکره(۳) ای است چنان که رسم رفته است و همیشه از هر دو جانب چنین مُهادات و ملاطفات می بوده است. که چون به چشم رضا بدان نگریسته آید عیب آن پوشیده مانَد. 

((و سزد از جلالَتِ آن جانبٍ کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و به زودی بر مراد بازگردانیده شود، که مردم دو اقلیمِ بزرگ چشم بدان دارند که میانِ ما دو(۴) دوستی قرار گیرد. چون رسولان را بر مراد باز گردانیده شود با ایشان باید که رسولانِ آن جانب محروس مضموم کردند(۵) که تا چون به حضرتِ ما رسند ما نیز آنچه شرطِ دوستی و یگانگی است چنانکه التماس کرده اید(۶) به جای آریم باذنِ الله عزَّوجل. )) 

________________________________________________-

۱ – سخن در سؤال و جواب، M: سخن در سؤال و جواب . 

۲ – رأي ، کذا در NFMAG ، بقیه: رأي.                                      ۳ – تذکره، یعنی صورت و سیاهه (از هدایای فرستاده شده ) . 

۴ – دو دوستی، N: و دوستی. 

۵ – مضموم گردند.  کذا در N ( و همین صحیح است)، بقیه: واقف مضمون گردند.  (این عبارت را من در چاپ سابق خود به همین صورت احتمال داده بودم و اینک با کشف نسخه N درست در آمد و جای خشنودی است که باز غلطی با اطمینان تصحیح شد ). 

۹ – کرده آید، کذا در BNF. در M: کرده آمده.  در A جملهٔ "چنانکه التماس کرده آید " اصلاً نیست بقیه : کرده آمد.  نظر عبارت به تقاضاهای متقابل خان است. یعنی : ماهم به طوری که خان بخواهد شرط دوستی را به حا خواهیم آورد.  



المشافهة الاولى 

يا اَخى وَ مُعْتَمَدى اَبَا الٌقاسِمٌ ابراهِيْمَ بنَ عبدِاللهِ الحَصيري اَطَالَ اللهُ بَقاءَک، چنان باید که چون به مجلسِ خان حاضر شوی سلام ما بر سبیلِ تعظیم و توقیر به وی رسانی، و تذکره یی که با تو فرستاده آمده است توّدد و تعهد را، سبُکیِ آن بازنُمایی هرچه نیکوتر و بگویی (۱) که نگاه داشتِ رسم را این چیز حقیر فرستاده آمد و بر اثر عذر ها خواسته آید و سزای هردو جانب مهادات و ملاطفات نموده شود. و پس بگویی که خان داند که امروز مردم دو اقلیم بزرگ که زیر فرمانِ ما دو صاحب دولت اند و بیگانگان دور و نزدیک از اطراف چشم نهاده اند تا در میانِ ما حاصل(۲) دوستی برچه جمله قرار گیرد،تا چون [حال میانِ] خاندانها که بحمدالله(۳) یکی است دریگانگی و اُلفت مؤكَّدتر گردد دوستانِ ما ومصلحان بدان شادمانه گردند که روزگار به امن و فراغ دل کرانه خواهند کرد ودشمنان ومفسدان غمگین و شکسته دل شوند که مقرَّر گردد ایشان راکه بازارِ ایشان کاسد خواهد بود. پس نیکوتر و پسندیده تر آن است که میانِ ما دو دوست عهدی باشد درست و عقدی بدان پیوسته گردد از هر دو جانب، که چون وُصلت و آمیختگی آمد گفت و گویها کوتاه شود و بازار مُضرّبان و مفسدان کاسد گردد و دشمنانِ هردو جانب چون حال یک دلی و یک دستیِ ما بدانند دندانها شان کند شود و بدانند که فرصتی نتوانند یافت و به هیچ حال به مراد نتوانند رسید، از آن جهت که چون دوستی مؤکَّد گشت بدانند(۴) مساعدت(۵) و موافقت هردو جانب از ولایتهایِ(۶) نو به دست آوردن و غزوهای با نام و دور دست(۷) کردن و روانِ(۸) پادشاهانِ گذشته رضی الله عنهم اجمعین شاد کردن، که چون ما سنُّتِ ایشان را در غزوها تازه گردانیم از ما شادمانهٔ شوند و برکاتِ آن به ما و به فرزندانِ ما پیوسته گردد. 

و چون این فصل تقریر کرده و خان نشاط کند که عهد بسته آید وعده (۹) بستانی روزی که صواب دیده آید اندر آن عهد بستن. و پس درخواهی تا اعیان و معتمدانِ حشمِ آن جانبِ کریم و عمَّان و برادران و فرزندان ادام الله تأييدَهُم با اعیان قضاة و علما به مجلسِ خان حاضر آیند و تو آنجا رَوی و قاضی بوطاهر را با خود آنجا بری و نسختِ عهدنامه که داده آمده 

________________________________________________

۱ – بگویی، این کلمه در اینجا و در یک مورد بعد در نسخه ها "بگوی" خوانده می شود، در صورتی که باقی فعلها خطاب این مشافهه همه بصورت مضارع است (مضارع التزامی) و همه عطف است به فعل صدر جمله (رسانی)، از طرف دیگر سهل انگاری نویسندگان نسخه ها در نوشتن "بی" به صورت "ی" مسلم است، بدین جهت تصحیح قیاسی شد. 

۲ – حاصل دوستی، شاید: حال دوستی.                                                           ۴ – که بحمدالله،  ت ق به جای : بحمدالله ‌که . 

۴ – بدانند... از ولایتهای نو، معنی چیست ؟ عبارت ناقص و دست خورده است ؟ 

۵ – مساعدت، A: که مساعدت.                                                                    ۶ – از ولایتها، شاید: در ولایتها. 

۷ – دور دست ، در M نیست . 

۸ – و روان.... شادمانه، M: و روح پدران از آن غزوها تازه گردانیم و از ما شادمانه . 

۹ – وعده ، A: و عدهٔ .



است عرضه کنی تا شرایط مقرّر گردد و بگویی که چون این عهد کرده آید و رسولانِ آن جانب محروس که در صحبتِ  شما گسیل کنند به درگاهِ ما رسند و مارا ببینند، ما نیز عهد کنیم بر آن نسخت که ما در خواسته اسم و با شماست چنان که اندر آن زیادتی و نقصانی نیفتد. و البته نباید که از شرط عهدنامه چیزی را تغییر و تبدیل افتد، که غرض همه صلاح است. و به عیب(۱) نداشته اند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهایِ بزرگِ با نام الحاح کنند، که عهد هرچند درست تر نیکوتر و با فایده تر.و اگر معتمدی از آن جانب دربابی(۲) از آن ابواب سخنی گوید از آن نیکوتر، بشنوی و به حق جواب دهی و مناظره یی که باید کرد بی محابا بکنی(٣)، که حکمِ مشاهدت تورا باشد آنجا و ما بدانچه تو کنی رضا دهیم و صواب دیدِ تورا امضا فرماییم. اما چنان باید که هرچه بدان اجابت کنی غَضاضتی به جای مُلک باز نگردد. و اگر مسئلتی افتد مشکل تر که تورا در آن تحیُّری افزاید و از ما در آن باب مثالی نیافته باشی، استطلاع رأي ما کنی و نامه ها فرستی با قاصدانِ مسرع تا آن مسئله را حل کرده آید، که این کاری بزرگَ است که می پیوسته آید و به یک مجلس و دو مجلس و بیشتر باشد که راست نشود و تردُّد ها افتد، و اگر تو دیرتر به درگاه رسی روا باشد، آن باید که چون اینجا رسی با کاری پخته بازگشته باشی چنان که(۴) در آن باز نباید شد. و چون کارِ عهد قرار گیرد قاضی(۵) ادامَ اللهُ سلامتَه از خان درخواهد تا آن شرطها و سوگندان راکه در عهد نامه نبشته امده است به تمامی بر زبان براند به مشهدِ حاضران، و احتیاطی تمام کرده آید تا بر مقتضایِ شرح(۶) عهد درست آید، و پس از آن اعیان شهادات و خطهایِ خود بدان نویسند چنان که رسم رفته است. 

و پس از عهد بگویی خان راکه : چون کاری بدین نیکویی برفت و برکاتِ این اعقاب را خواهد بود ما را رأى(۷) افتاده است تا از جانبِ خان دو وُصلت باشد یکی به نامِ ما و یکی به نام فرزندِ(۸) ما ابوالفتح مودود داَم تأييدُه که مهتر(۹) فرزندِ ماست و بعداز ما ولی عهد ما در مُلک وی خواهد بود. آن ودیعت که به نامِ ما نامزد کنند از فرزندان و سر پوشیدگانِ کرائم باید که باشد از آنِ خان، و دیگر ودیعت از فرزندانِ امیر(۱۰) فرزند بغرا(۱۱) تگین که ولی عهد است. اما چنان باید که این دو کریمه از خاتونان باشند کریم الطَّرفین. اگر بیند خان و ما را بدین اجابت کند چنان که از بزرگیِ نفس و همَّتِ بزرگ و سَماحت اخلاقِ وی سزد- که به هیچ حال روا نباشد و از 

_____________________________________________________

۱ – به عیب، M: به عیث.  

۲ – دربایی از آن ابواب سخنی گوید، M: دریابی سخن گوید از آن ابواب. 

۳ – بکنی، NF: نکنی.                                                         ۴ – چنانکه در آن، K: چنانکه در پی آن.  

۵- قاضی، N: با قاضی.                                                        ۶ – شرع، درF نیست. 

۷ – رأى، G: رأيى .                                                           ٨ – فرزند،  در غیر KMA: فرزندان . 

۹ – مهتر فرزند، کذا در CGFMN . بقیه: مهتر فرزندان .              ۱۰ – امیر فرزند، A: امیر فرزندی .

۱۱ – بغربغرFG: یغری. N: یغری.M: بغری.  نسخه بدلB: یغرا.  

 مروَّت(۱) نسزد که ما را اندرین رد کرده آید- مقَّرر گردد که چون ما را بدین اجابت کند، بدانچه او التماس کند اجابت تمام فرماییم تا این دوستی چنان مؤكَّد گردد که زمانه را در گشادنِ آن هیچ تأثير نماند. و چون اجابت کند – و دانم که کند که در همه احوال بزرگی نیست(۲) همتاش- روز دیگر را وعده بستانی که در آن روز این دو عقد به مبارکیِ تمام کرده آید و قاضی بوطاهر را با خویشتن  بری تا هردو عقد کرده آید و وی آنچه واجب است از احکام و ارکان به جای آرد.و مَهرِ آن دو ودیعت آنچه به نامِ ما(۳) باشد پنجاه هزار دینار هر یوه کنی و مَهر دیگر به نامِ فرزند سی هزار دینارِ هر یوه. و چون(۴) از مجلسِ عقد بازگردی نثارها و هدیه ها که باتو فرستاده آمده است بفرمایی(۵) خازنان راکه با تو اند تا ببرند و تسلیم کنند از آنِ خان و ولی عهد و خاتونان و مادرانِ دو ودیعت و از آنِ عمَّان و خویشاوندان و حشم اَدَامُ اللهُ تَأييدَ هُمْ وَصِيانةَ الجمیع، چنان که آن نسخت که داری بدان ناطق است. و عذری که باید خواست بخواهی که آنچه امروز بعاجلِ الحال فرستاده آمده است نثاری است نگاه داشتنِ رسم وقت را، و چون مهدها فرستاده آید(۶) تا به مبارکی ودایع بیارند آنچه شرط و رسم آن است به سزای هردو جانب با مهدها باشد؛ تا(۷) اکنون به چشم رضا بدین(۸) تذکره ها نگریسته آید. 

و پس تز آنکه این حالها کرده آید و قرار گرفته باشد، دستوری بازگشتن خواهی و رسولان راکه نامزد کنند با خویشتن آری تا چون در ضمانِ سلامت همگان به درگاه رسند ما نیز اقتدا به خان کنیم و آنچه واجب است درین ابواب که به زیادتِ(۹) دوستی و موافقت بازگردد به جا آریم آن شاءالله تعالی . )) 


المشافهة الثانیة (١٠) 

یا اَخِی وَ مُعْتَمَدی اَبَا القَاسِم الحَصِیری اَطالَ اللهُ بَقَاءَکَ ، می اندیشم که باشد که از تو حدیثِ امیر برادرِ(۱۱) ما ابو احمد محمَّد ادامَ اللهُ سلامَته پرسند و گویند که ((بدان وقت که بر درِ سمرقند دیدار کردند و عقود و عهود پیوستند عقدِ وُصلتی بود به نام برادرِ ما چنان که حالِ آن پوشیده نیست، امروز اندر آن چه باید کرد ؟ که به هیچ حال آن را روا نباشد و شریعت اقتضا نکند 

____________________________________________________

۱ – مروت، M: مروت وی .                                                  ۲ – نست همتاش، A: نیست همتای او، شاید : نیست همتاست.  

۳ – به نام ما، در غیرA: با ما .                                              ۴ – و چون ، در غیرNA یی و او. 

۵ – بفرمایی ، تصحیح قیاسی به جای "بفرمایی" .                          ۶ – فرستاده آید،  یعنی ما بفرستیم . 

۷ – تا اکنون به چشم رضا، M: تا اکنون به چشم حقارت نه بل به چشم رضا.  

۸ – بدین تذکره ها نگریسته آید. M: درین تذکرها دیده آید.  

۹ – به زیارت ،G: برناتی (؟) . 

۱۰ – المشافهة الثانیه، MKG : ایضا دستورالعملی (G: عملی) در باب دیگر .

۱۱ – برادر ما ، A: برادر . 

مهمل فرو گذاشتن.)) اگر درین باب به اندک و بسیار چیزی(۱) نگویند و دلِ ما در آن نگاه دارند و آن حدیث رابه جانب ما افگنند تو نیز اندر آن باب چیزی مپیوند تا آنگاه که رسولانِ [آن] جانبِ کریم به درگاهِ ما آیند با شما. آنگاه اگر در آن باب سخنی گویند آنچه رأى واجب کند جواب داده آید. و پس اگر بگویند، اینک جوابِ آنچه تو را باید داد درین مشافهه فرمودیم نبشتن تا تو بدانی که سخن بر چه نمط باید گفت وحاجت نیاید تو را استطلاع رأىِ ما کردن. بگو که : پوشیده نگردد که امیر ماضی انارَاللهُ بُرْهانَه مارا چون کودک بودیم چگونه عزیز و گرامی داشت و بر همه فرزندان اختیار کرد. و پس چون از دبیرستان برخاستیم و مدَّتی بر آمد در سنهٔ سِتَّ و اربعمائه ما را ولی عهد خویش کرد، ونخست برادرانِ خویش را، نصر ویوسف، و پس خویشان و اولیا وحشم را سوگند دادند و عهد کردند که اگر اورا قضای مرگ فراز رسد(۲) تختِ مُلک ما راباشد. و هر وثیقت و احتیاط(۳) که واجب بود اندر آن به جا آورد و ولایتِ هرات به ما داد و ولایتِ گوزگانان به برادرِ ما مسِ آنکه اورا سوگند داده بودند که در فرمان و طاعتِ ما باشد چون بر تخت مملکت نشینیم. و آنچه رسم است که اولیاء عهود را دهند از غلام و تجمُّل و آلت و کدخدایی به شبهِ وزیر و حُجَّاب و خدمتکاران (۴)، این هرچه تمام تر مارا فرمود. و در سنهٔ ثَمانَ وَ اَرْبَعْمِائه فرمود مارا تا به هرات رفتیم که واسطهٔ(۵) خراسان است، و حشم و قضاة و عُمَّال(۶) و اعیان و رعایا را فرمود تا به خدمتِ ما آمدند(۷) و همگان گوش(۸) به حدیث ما دادند. و بدین آن خواست تا خبر به دور و نزدیک رسد که ما خلیفت و ولی عهدِ وی ایم. و ما مدتی به هرات ببودیم و بر فرمانها که ما دادیم همگان به خراسان کار کردند، تا آنگاه که مضرَّبان(۹) و حاسدان دلِ آن خداوند را رضی الله عنه بر ما درشت کردند و تضریبها نگاشتند که ایزد عَزَّ ذِکْرُه  از آن هیچ چیز نیافریده بود و آن بر دلِ ما ناگذشته، و حیلتها ساختند تا رأىِ نیکوی او را در باب ما بگردانیدند. و وی نیز آن راکه ساختند خریداری کرد. مگر طبع بشریت که نتوانست دید کسی راکه جایِ اورا سزاوار باشد او را بر آن داشت که ما را جفا فرماید، از هرات باز خواست و به ملتان فرستاد و آنجا مدتی چون محبوس بودیم هر چند نامِ حبس نبود. و برادرِ مارا بر کشید و به راستایِ وی نیکوییها(۱۰) فرمود(۱۱) و اصنافِ نعمت ارزانی داشت تا ما را دشوار آید. و هر چند این همه بود نام ولی عهدی از ما برنداشت و آن را تغییری(۱۲) و تبدیلی نداد(۱۳) و حاسدان و دشمنان ما که به حیلت و تعریض 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-

۱ – چیزی، در N نیست .                    ۲ – فراز رسد، KGA: فرا رسد . M: با                      ۳- احتیاط. N احتیاطی

۴ – خدمتکاران این، درBCFN: خدمتکار این، بقیه: خدمتکاران هرچه. (متن ترکیبی است از دو روایت). 

۵ – واسطه، A و متن B: وسط. GK: واسط.                                       ۶ – عمال ، B: اعمال. 

۷ – آمدند ... دادند، شاید: آیند... دارند.                                                ۸ – گوش، BA+ : و چشم. 

۹ – که مضربان. FN: مضربان.                                                    ۱۰ – نیکوییها ، F: نیکویی. 

۱۱ – فرمود، در N نیست.                                                           ۱۲ – تغییری و تبدیلی، K: تغییری و تبدیلی. 

۱۳ – نداد، کذا در M . بقیه : ندید. 

اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ بر زد. و ما صبر می کردیم (۱) وکار (۲) به ایزد عزَّ ذکره بگذاشته بودیم تا چنان که از فضلِ او سزید دل آن خداوند (۳) را رحمة الله علیه بر ما مهربان گردانید، که بی گناه بودیم، و ظاهر گشت وی را آنچه ساخته بودند- که (۴) به روزگارِ جدَّ ما امیر عادل رضی الله عنه همچنین تضریبها ساخته بودند – تا دریافت و بر زبانِ وی رفت که ((از ما بر مسعود ستم آمد همچنان که از پدرِ ما برما)) و ما را از مولتان باز خواند و از اندازه گذشته بنواخت و به هرات باز فرستاد. 

و هرچند این حالها برین جمله قرار گرفت، هم نگذاشتند که دلِ آن پادشاه رضی الله عنه بر ما تمام خوش شدی. گاه گفتندی ما بیعت می ستانیم لشکر را، و گاه گفتندی قصدِ کرمان و عراق می داریم‌. ازین گونه تضریبها و تلبیسها می ساختند تا دلِ وی بر ما صافی نمی شد و پیوسته نامه ها به عتاب می رسید و کردارهایِ برادرِ ما بر سرِ ما می زد و ما برین همه صبر می کردیم، که ایزد تعالی بندگان (۵) راکه راست باشند و توکُّل بر وی کند و دست به صبوری زنند ضایع نمانَد. و از پس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند کار بدان منزلت رسید که (۶) هر سال چون ما رابه غزنین خواندی، بر درگاه و در مجلسِ امارت ترتیبِ رفتن و نشستن و بازگشتن میانِ ما دوتن یکسان فرمودی، و پس از آن مثال داد، آن مدّت که بر درگاه بودیمی، تا یک روز مقدَم ما باشیم و دیگر روز برادرِما. و هر روز سویِ ما پیغام بودی کم و بیش به عتاب و مالش و سوی برادر نواخت و احماد.  وزین بگذشته،  چون از خلیفه خویشتن را زیادتِ لقب خواست و ما (۷) را و برادرش یوسف را، مثال داده بود تا در نامهٔ حضرت ِ خلافت اول نامِ برادرِ ما نبشته بودند؛ و ما هیچ اضطراب نکردیم و گفتیم : ((جز چنین نشاید)) تا بهانه نیارند. 

و چون قصدِ ری کرد و به گرگان رسید و حاجبِ فاضل عمّ خوارزمشاه آنجا آمد و در دل کرده بود که ما را به ری مانّد و خراسان و تختِ مُلک نامزدِ محمد باشد – رای زد با (۸) خوارزمشاه و اعیانِ لشکر درین باب. و ایشان زهره نداشتند که جوابِ جزم دادندی و درخواستند تا به پیغام سخن گویند. و اجابت یافتند، و بسیارسخن و پیغام رفت تا قرار گرفت برآنکه عهدی پیوستند میانِ ما و برادر که چون پدر گذشته شود قصدِ یکدیگر نکنیم- که(۹) 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – صبر می گردیم، کذا در KA. در M: صبر کردیم. بقیه : صبری کردیم. 

۲ – کار به ایزد، N: کار ما نزد . 

۳ – خداوند را، کذا در M.CFB : خداوند رحمة الله علیه را. بقیه : خداوند . 

۴ – که به روزگار جد ما الخ، گویا اشاره است به داستان اختلاف محمود و برادرش اسمعیل در موضوع جانشینی سبکتگین. 

۵ – بندگان، شاید : بندگانی . 

۶ – که هر سال الخ، مقصودش این است که بر خلاف هر سال که چنین می کرد،  پس از آن رنجیدگی وضع را عوض کرد و مثال داد که الخ . 

۷ – مارا و برادرش یوسف را، شاید : و ما را و برادرش یوسف را هم لقب خواست.  

۸ – با خوارزمشاه،  ت ق به جای : بر خوارزمشاه.                                     ۹ – که به هیچ حال، A : و به هیچ حال . 


به هیچ حال رخصت نیافت نامِ ولایتِ عهد از ما برداشتن- پسِ آنکه برادر نصیبِ ما تمام بدهد. و برادرِ ما رابه خراسان فرستاد و مارا با خود برد و آن نواحی ضبط کرد و به ما سپرد و باز گشت به سببِ نالانی و نزدیک آمدنِ اجل. و مارا به ری چنان ماند از بی عُدَّتی و لشکر که هر کسی را در ما طمع می افتاد، و غرضِ دیگر آن(۱) بود تا ما بدنام شویم و به عجز باز گردیم و دُم کنده شویم. اما ایزد عزَّوجل(۲) به فضل(۳) خویش ما را به رعایتِ(۴) خود بداشت چنان که در یک زمستان بسیار مراد به حاصل آمد چون جنگِ به سر جهان(۵) و گرفتن سالارِ طارَم و پس از آن زدنِ(۶) بر پسر کاکو و گرفتنِ سپاهان چنان که آن حالها به تمامی معلومِ خان است- و اگر تمامی نیست ابوالقاسم حصیری شرح کند، اورا معلوم است – و از آنجا قصد همدان و حُلْوان و کرمانشاهان و بغداد خواستیم کرد، اما خبرِ گذشته شدن آن پادشاهِ بزرگ و رکنِ قوی، پدر رضی الله عنه، به سپاهان به ما رسید تا قواعد(۷) بگشت(۸) . و ما بر آن بودیم که وصیَّتِ وی نگاه داریم و مخالفتی پیوسته نیاید ولکن نگذاشتند تا ناچار قصدِ خراسان و خانه بایست کرد، چنان که پیش ازین شرح تمام کرده آمده است بر دستِ رکابداری و خان بر آن واقف گشته. 

امروز کارِ مُلک چون(۹) به واجبی بر(۱۰) ما قرار گرفت و برادر به دست آمد(۱۱)، و حال وی به روزگار حیاتِ(۱۲) پدرِ ما این بوده است که درین مشافهه باز نموده آمده است و پس(۱۳) از وفاتِ(۱۴) پدر بر آن جمله رفته است که(۱۵) رفته است تا بادِ(۱۶) شاهی در سرِ(۱۷) وی شد(۱۸) و طمع فرمان دادن و بر تختِ ملک نشستن و مالهایِ بگزاف از خزائن اطلاق کردن وبخشیدن، کی راست آید که وی گشاده باشد؟ که دو تیغ به هیچ حال در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد، که نگنجد. و صلاحِ وی و لشکر و رعیَّت آن است که وی به فرمان ما جایی موقوف است در نیکو داشتی هرچه تمامتر، و در گشادنِ وی خللهایِ بزرگ تولَّد کند. تا چون یک چند روزگار بر آید و کار ها تمام 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – آن بود تا ما بدنام، A : آنکه تا ما عاجز وبدنام. M: آن تا بدنام. N: تن بود ما تا بدنام. 

۲ – عزَّوجل ، M: عز ذکره. 

۳ – به فضل خویش، کذا در M . در A: به فضل خود. بقیه: به فضل.  

۴ – به رعایت، ت ق به جای : بر رعایت  

۵ – بسر جهان، کذا در A، و صحیح است. B: بسرها جان . بقیه: پسرها جان. (اشاره به جنگ قلعهٔ سرجهان است. ر ک ت) . 

۶ – زدن بر پسر، کذا در NBFC . بقیه: زدن بسر.                                          ۷ – قواعد ، B+ : همه. 

۸ – بگشت ، N: نکرد. 

۹ – چون به واجبی ، کلمهٔ "چون" فقط در B است، وگویا جملهٔ "کی راست آید" که بعدازین می آید، جواب این شرط است. 

۱۰ – بر ما قرار گرفت، A: قرار بر ما گرفته است.                                         ۱۱ – به دست آمد، A: به دست ما آمد.  

۱۲ – حیات، در K نیست .                                                                       ۱۳ – و پس، در غیر K بی واو. 

۱۴ – وفات پدر، در غیر KGA: وفات وی. 

۱۵ – که رفته است، در FMKGA نیست. F جمله را چنین دارد: بر آن جمله رفته است که پادشاهی الخ (و خوب است) .

۱۶ – بادِشاهی ، AK: باد پادشاهی.                                                          ۱۷ – در سر، A: بر سر . 

۱۸ – شد، NBM: شده . 

یک رویه گردد و قرار گیرد آنگاه ایزد عزُّ ذکره آنچه تقدیر کرده است و حکمِ حال و مشاهدت واجب کند در بابِ وی فرموده شود، بِأذنِ اللهِ عَزُّوَجَلَّ . وچون برین مشافهه واقف گردد به حکمِ خردِ تمام که ایزد عزَّ ذکره او را داده است و دیگر ادواتِ بزرگی و مهتری دانیم که مارا معذور دارد درین چه گفته آمد و از آن عقد که به نام برادر ما بوده است روا ندارد که(۱) یاد کند، که وی(۲)،یُدِیمُ اللهُ نِعْمتَه عَلَیهِ، چنان نبشت که صلاح کار ما تا امروز چنان نیکو نگاه داشت که از آنِ خود . و از ایزد عزَّ ذکره توفیق خواهیم تا این دوستی راکه پیش گرفته آمد به سر برده آید، اِنَّهُ خَیْرُ مُوَفَّقٍ وَ مُعينٍ. 

اگر(۳) حاجت نیاید به عرصه کردن این مشافهه که حدیثِ برادرِ ما و عقد در آن است، و نگاه با وی نکنند، بله باید کرد این مشافهه را. و پس اکر اندرین باب سخنی رود اینک جوابهایِ جزم است درین مشافهه، عرض کنی تا مقرَر گردد، و آنچه تورا باید گفت – که شاهدِ همه حالها بوده ای و هیچ چیز بر تو پوشیده نیست – بگویی، تا درین باب البته هیچ سخن گفته نیاید، اِنْ شَاءَ اللهُ عَزُّوَجَلُّ. )) 

اینک نسختِ نامه وهر دو مشافهه برین بود و بسیار فائده از تأمّل کردنِ این به جای آید اِنْ شاءَ للهُ تَعالی.

و امیرمسعود رَضِیَ اللهُ عُنْه خلوتی کرد با وزیر خواجه احمدِحسن وبونصرِ مشکان صاحبِ دیوانِ رسالت، و این دو رسول را بخواندند و آن خلوت تا نماز دیگر بکشید و آنچه بایست گفت با رسولان بگفتند و مثالها بدادند. و نسختِ تذکرهٔ هدیَّه هایی که اول روز پیش خان روند و چه هدیه هایِ عقدِ تزویج، کردند سخت بسیار و به رسم. وآن دو جام زرّینِ مرصَّع به جواهر بود با هارهای(۴) مروارید، و جامه هایِ به زَر و جامه های دیگر از هردستی، رومی و بغدادی و سپاهانی و نشابوری، و تخت های قصبِ گونه گونه، و شاره و مشک و عود و عنبر و دو عِقد گوهر که یکدانه گویند، مر خان را و پسرش را بغراتگین(۵) و خاتونان(۶) و عروسان و عمَّان و حُجَّاب و حشم را. به جمله آنچه نسخت کردند از خزانه ها بیاوردند و پیش چشم کردند 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – که یاد کند، A: یاد کند. B: که یاد کند . 

۲ – که وی ... نگاه داشت. این صورت ترکیبی است از صورتهای مختلف نسخه های بدین قرار: "که وی" از NA، بقیه: که با وی. "چنان نبشت" از MN، بقیه: بنشست. "صلاح کار ما" از B، بقیه: صلاحهای کار ما؛ صلاحهای کار، صلاح کارها. "تا امروز" از KM، بقیه: امروز. با وجود این صحت عبارت محل شک است. شاید "چنان نبشت" اشاره به نامه یی است که خان به مسعود نوشته بوده است. اما از آن در این کتاب ذکری نیست. مصحح A با تراشید گپهای متعدد و حذف و تبدیلها جمله را چنین آورده است: که وی یدیم الله نعمته علیه صلاحهای کارهای ما امروز چنان نیکو نگاه دارد که از آن خود. 

۳ – اگر حاجت نیاید، از اینجا روی سخن باز به حامل مشافهه است. 

۴ – با هارهای مرواید، A: با یاره های مروارید. M: با یاره های یاقوت و عقدهای مروارید. 

۵ – بغراتگین. کذا در B. بقیه: جعفر تکین. شاید هم : یغان تگین.  ب ت . 

۶ – خاتونان، B: خاتون. 

و به رسولان سپردند.و خازنی نامزد شد با شاگردان و با حمَّالانِ خزانه تا با رسولان بروند. و رسولان بازگشتند(۱). و رسول دار بوعلی را بخواندند و هردو خلعت بزرگ بدو دادند تا نزدیکِ رسولان برد. و کارها بساختند و از بلخ روز دوشنبه(۲) ده روز گذشته از ماه ربیع الاوّل سنة اِثْنَتَيْن(٣) وَ عِشرینَ وَ اَرْبَعْمِائه برفتند. و پس ازین به جایِ خویش بیاورم حدیثِ این رسولان که چون به کاشغر رسیدند نزدیکِ قدِرخان چه رفت در بابِ عهد و عقدها و حقِ محمَّدی و مدَّتی دراز که رسولان آنجا بماندند و مناظره که رفت وقاصدان ورسولان که آمدند بانامه ها وبازگشتند باجوابها تا آنگاه که قرارگرفت، اِنْ شاءَاللهُ تَعالى. 


ذکرُ القَبْضِ عَلی اَرْيارِقَ الحاجِبِ صاحِبِ جَيْشِ الهِنْدِ 

وَكَيْفَ جَرى ذلِكَ اِلى اَنْ قُتِلَ بِالْغُورِ، رَحْمَة اللهِ عَلَيْهِ 

بیاورده ام پیش ازین حالِ اریارِق سالارِ هندوستان در روزگارِ امیر محمود رَضِی اللهُ عَنْه که باد در سرِ وی چگونه شد تا چون نیم عاصی گرفتند(۴) او را؛ و در مُلکِ محمَّد خود تن فرا ایشان نداد، و درین روزگار که خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن وی را از هندوستان به چه حیلت برکشید وچون امیر را بدید گفت:((اگر هندوستان به کار است نباید که نیز اریارِق(۵) آنجا شود)) و آمدنِ اریارق هر روز به درگاه با چند مرتبه دار و سپرکش(۶) با غازی سپاه سالار به یک جا و دشوار(۷) امدن [بر] (۸) پدریان و محمودیان تقدُّم و تبطُّرِ (۹) این دو تن؛ و چون(۱۰) حال برین جمله بود که این دو محتشم اریارق و غازی را کسی که ازو تدبیری آید نبود و این دو سپاه سالار را دو کد خدایِ شایستهٔ دبیر پیشهٔ گرم و سرد چشیده نه – که پیداست که از سعیدِ صرّاف و مانندِ وی 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – بازگشتند، یعنی از نزد امیر.                                               ۲ – دوشنبه، تصحیح قیاسی بر طبق قرائن، به جای: پنجشنبه. 

۳ – اثنین، تصحیح قیاسی بر طبق قواعد، نسخه ها: اثنین، اثنی. 

۴ – گرفتند، یعنی فرض کردند، تلقی کردند. 

۵ – اریارق، در غیر FB : اریارق. (در بقیهٔ این فصل هم اختلاف به همین قرار است و محتاج به تکرار نیست). 

۶ – سپرکش، ت ق به جای: سرکش. 

۷ – و دشوار ... پیداست، کذا در CFB . در A : و دشوار آمدن پدریان و محمودیان بدین بزرگی دیدن ایشان را [بیاض] چه خرد دیده بودند و این دو سپاه سالار محتشم اریارق و غازی را چاکری و کدخدائی که از او تدبیری آید نبود که گرم و سرد روزگار چشیده باشد و پیداست. N : بر امیر دشوار آمد و پدریان و محمودیان تقدم و به نظر این دو تن را مکروه می شمردند چون حال برین جمله بود امیر بدین دو محتشم اریارق و غازی در خلوت با وزیر گفته بود و این دو سپاه سالار را در کد خدای شایسته و هر پیشه (کذا) گرم و سرد چشیده نه که پیداست. K : و دشوار آمدن پدریان و محمودیان ازین دو تن کهتری نمودن و چون حال بر این جمله بود که نبود این دو محتشم را چاکری که ازو تدبیری آید چه این دو سپاه سالار راکه (کذا) کد خدای شایسته دبیر پیشه گرم و سرد چشیده بایستی که پیداست. (باقی نسخه ها با اختلافات مختصری نزدیک به متن ماست). 

۸ – بر پدریان و محمودیان، شاید هم : پدریان و محمودیان را. 

۹ – تبطر، ت ق به جای: به نظر. M : برتری.  

۱۰ – و چون، در غیر KMB بی واو (جواب این "چون" را خیال می کنم جملهٔ "چه چاره باشد الخ" است که چند سطر بعد می آید) . 




 چاکر پیشگانِ خامل ذکر کم مایه چه آید، و ترکان همی گردِ چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند(۱) تا ناچار خلل بیفتد(۲) که ایشان را تجربتی نباشد هرچند به تن خویش کاری و سخی(۳) باشند و تحمَّل و آلت دارند اما در دبیری راه نبرند و امروز(۴) از فردا ندانند – چه چاره باشد از افتادنِ خلل. محمودیان چون برین حال واقف شدند و رخنه یافتند بدانکه این دوتن را پای کشند، با یکدیگر در حیلت ایستادند تا این دو سالار را چگونه فرو برند. 

و قضا(۵) برین حالها یار شد(۶)؛ یکی آنکه امیر عبدوس را فرا کرد تا کد خدایانِ ایشان را بفریفت و در نهان به مجلسِ امیر آورد و امیر ایشان را بنواخت و امید داد و با ایشان بنهاد که انفاسِ خداوندانِ خود(۷) را می شمردند و هرچه روّد با عبدوس میگویند تا وی باز می نماید. و آن دو خامل ذکرِ کم مایه فریفته شدند بدان نواختی که یافتند و هرگز به خواب ندیده بودند؛ و ندانستند که چون خداوندانِ ایشان برافتادند اَذَلَّ مِنَ النَّعْلِ وَاَخَسَّ مِنَ التُّرابِ باشند، و چون توانستندی دانست؟ که نه شاگردی کرده بودند و نه کتل خوانده(۸). و این دو مرد بر کار شدند و هرچه رفت دروغ و راست روی می کردند و با عبدوس می گفتند، و امیر از آنجا می شنید دلش بر اریارق گران تر می شد و غازی نیز لختی از چشم وی می افتاد(۹). و محمودیان فراخ تر درسخن آمدند، وچون پیشِ امیر ازین ابواب چیزی گفتندی و وی(۱۰) می شنود، در حیلت ایستادند(۱۱) و بر آن بنهادند که نخست حیله باید کرد تا اریارق برافتد و چون برافتاد و غازی تنها ماند ممکن گردد که وی را بر توانند انداخت(۱۲). و محمودیان لختی خبر یافتند از حالِ این دو که خدای - که در شراب لافها زده بودند که ((ایشان چاکرانِ سلطانند))- و به جای آوردند که ایشان را بفریفته اند، آغازیدند ایشان را نواختن و چیزی بخشیدن و برنشاندن(۱۳) که ((اگر خداوندانشان(۱۴) نباشند سلطان ایشان را کارهایِ بزرگ فرماید)). 

و دیگر آفت آن آمد که سپاه سالارِ غازی گُربُزی بود که ابلیس(۱۵) لَعَنَهُ اللهِ اورا رشته بر نتوانستی تافت. وی هرگز شراب نخورده بود؛ چون کامها به جمله یافت و قفیزش پرشد 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-

۱ – ننگرند، G : بنگرند.                                                        ۲ – بیفتد، GFN : نیفتد. 

۳ – سخی، B : سخنی. 

۴ – امروز ا فردا ندانند، KMG : امروز را فردا بدانند. در N بعد از کلمهٔ "فردا" به قدر دو سطر افتاده است. 

۵ – و قضا، در غیر A : و بلا و قضا.                                        ۶ – یارشد، ت ق به جای : یار باشد . 

۷ – خودرا می شمرند، F : خود را می شمردند. G : خود می شمردند. 

۸ – خوانده ، F+ : بود.                                                         ۹ – می افتاد، N : افتاد. 

۱۰ – و وی می شنود، کذا در A.M  : وی می شنود و بدش نمی آید. بقیه: و روی نمود و می شنود. 

۱۱ – ایستادند، M : افتادند.                                                    ۱۲ – بر توانند انداخت، A : توانند بر انداخت. 

۱۳ – برنشاندن، A+ : و خاطر نشان کردن .                                ۱۴ – خداوندانشان. A : خداوندان ایشان ، KG : خداوند ایشان. 

۱۵ – ابلیس... تافت، کذا در GNFM.AB : ابلیس لعنة الله را رشته بر توانستی (M: بردانستی) تافت. K : ابلیس لعنة الله را بر تلبیس رشته بر تو توانستی تافت(!). 


در شراب آمد و خوردن گرفت. و امیر چون بشنید هردو سپاه سالار را شراب دا ، و شراب آفتی بزرگ است چون از حد بگزرد، و با شراب خوارگانِ افراط کنندگان هرچیزی توان ساخت. و آغازید غازی(۱) به حکم آنکه سپاه سالار بود، لشکر را نواختن و هر روز فوجی رابه خانه بازداشتن وشراب وصِلت دادن،و اریارق نزد وی بودی و وی نیز مهمانِ او شدی و درهر دومجلس چون شراب نیروگرفتی ترکان این دوسالار رابه ترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلگاتگین را مُخنَّت خواندندی وعلی دایه را ماده و سالارِ غلامانِ سرایی را- بگتغدی - کور و لنگ. و دیگران را همچنین هرکسی را عیبی و سَقَطی گفتندی.  

از [بو] عبدالله(۲) شنیدم که کد خدایِ بگتغدی بود، پس از آنکه این دو سپاه سالار بر افتادند، گفت یک روز امیر بار نداده بود و شراب می خورد غازی بازگشت(۳) با اریارق به هم، و بسیار مردم را با خود بردند و شراب خوردند.سالار بگتغدی مرا پوشیده به نزدیکِ بلگاتگین وعلی فرستاد و پیغام داد که این دو ناخویشتن شناس ازحد می بگذرانند، اگر صواب بیند(۴) به بهانهٔ شکار برنشیند با غلامی بیست، تا وی با بو عبدالله(۵) وغلامی چند نزدیکِ ایشان آید و این کار را تدبیر سازند. گفت(۶):((سخت صواب آمد، ما رفتیم بر جانبِ میخواران(۷) تا سالار در رسد.)) و بر نشستند وبرفتند‌. وبگتغدی نیز برنشست و مرا باخود برد، و باز ویوز و هر جوارحی با خویشتن آوردند. چون فرسنگی(۸) دو برفتند، این سه تن بر بالا بایستادند با سه کد خدای : من و بو احمد تکلی(۹) کد خدایِ حاجبِ بزرگ و امیرک معتمدِ علی. و غلامان را با شکره داران گسیل کردند صید را، و ما شش تن ماندیم.  

مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلایِ این دو سپاه سالارِ. بگتغدی گفت: طرفه آن است که در سرایهایِ محمودی خامل ذکرتر ازین دو تن کس بود، و هزار بار پیشِ من زمین بوسه داده اند، ولکن هردو دلیر و مردانه آمدند، غازی کُربزی از گربزان واریاق خری از خران، تا امیر محمود ایشان را برکشید و در(۱۰) درجهٔ بزرگ نهاد تا وجیه گشتند. و غازی خدمت سخت پسندیده کرد این سلطان را به نشابور تا این درجهٔ بزرگ یافت. و هرچند دلِ سلطان ناخواهان است اریارق را و غازی را خواهان، چون در شراب آمدند ورعنائیها می کنند، دلِ سلطان را از غازی هم توان گردانید. ولکن تااریارق بر نیفتد تدبیر غازی نتوان کرد و چون رشته یکتا شد آنگاه هردو برافتند تا ما از این غَضاضت برهیم.  حاجب بزرگ 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – غازی ، در غیر MNA نیست .                                        ۲ – بو عبدالله، در پایین نام همین شخص "بوعبدالله" آمده است. 

۲ – بازگشت ، یعنی از درگاه امیر .                                        ۴ – بیند...برنشیند، A : بیند .... برنشیند. 

۵ – بو عبدالله ، در رادهٔ(۲) "عبدالله" بود.

۶ – گفت ، کذا حتی در A که دو فعل پیش رابه صیغهٔ جمع داشت : بیند. نشینند. 

۷ – میخواران،  نسخه بدل B : منجوران.                                    ۸ – فرسنگی دو، کذا در B.A: دوفرسنگ. بقیه: فرسنگ دو.

۹ – تکلی، F و نسخه بدل B: تکلکی. N : تککی.                         ۱۰ – در درجهٔ بزرگ، AMN : درجه بزرگ. 

و علی گفتندی: تدبیر شربتی سازند یا(۱) رویاروی کسی را فرا کنند تا اریارق را تباه کند. سالار بگتغدی گفت: ((این هردو هیچ نیست و پیش نشود(۲) و آبِ ما ریخته گردد و کارِ هردو قوی(۳) شود. تدبیر آن است که ما این کار را فرو گذاریم و دوستی نماییم و کسان گماریم تا تضریبها می سازند و آنچه ترکان و این دو سالار گویند فراختر زیادتها می کنند و می باز نمایند(۴) تا حال کجا رسد‌.)) برین بنهادند و غلامان و شکره داران باز آمدند و بسیار صید آوردند. و روز دیر بر آمده بود، صندوقهای شکاری برگشادند تا تان بخوردند، و اتباع و غلامان و حاشیه(۵) همه بخوراند. و بازگشتند و چنان که ساخته بودند این دو تن را، پیش گرفتند . 

و روزی چند بر این حدیث بر آمد، و دلِ سلطان درشت شد بر اریارق و در فروگرفتن وی خلوتی کرد و با(۶) وزیر شکایت نمود از اریارق گفت حال بدانجا می رسد که غازی ازین تباه می شود؛ و مُلک چنین چیز ها احتمال نکند. و روا نیست سالارانِ سپاه بی فرمانی کنند، که فرزندان را این زهره نباشد. و فریضه شد اورا فروگرفتن(۷) که چون او فرو گرفته شد غازی به صلاح آید(۸). خواجه اندرین چه گوید؟ خواجهٔ بزرگ زمانی اندیشید پس بگفت: زندگانی خداوندِ عالم دراز باد، من سوگند دارم که در هیچ چیزی از مصالحِ مُلک خیانت نکنم، و حدیثِ سالار و لشکر چیزی سخت نازک است و به پادشاه مفوّض. اگر رأیِ عالی بیند بنده را درین یک کار عفو کند و آنچه خود صواب بیند می کند و می فرماید. اگر بنده در(۹) چنین بابها چیزی گوید باشد که موافقِ رأیِ خداوند نیفتد و دل بر من گران کند. امیر گفت خواجه خلیفهٔ ماست و معتمدترِ همه خدمتکاران، و ناچار در چنین کارها سخن باوی باید گفت تا وی آنچه داند باز گوید و ما می شنویم، آنگاه با خویشتن باز اندازیم و آنچه از رأی واجب کند می فرماییم. خواجه گفت که اکنون بنده سخن بتوان گفت. زندگانیِ خداوند دراز باد، آنچه(۱۰) گفته آمد در باب اریارق آن روز که پیش آمد، نصیحتی بود که به بابِ هندوستان کرده آمد، که ازین مرد آنجا تعدُّی یی و تهوُّری رفت، و نیز وی را آنجا بزرگ نامی افتاد و آن را تباه گردانید بدانکه امیر ماضی وی را بخواند و وی در رفتن کاهلی و سستی نمود و آن را تأویلها نهاد. و امیر محمَّد وی را بخواند وی نیز نرفت و جواب داد که ((ولی عهدِ پدر امیر مسعود است، اگر وی رضا دهد به نشستنِ برادر و از عراق قصدِ غزنین نکند آنگاه وی به خدمت آید.)) و چون نامِ خداوند بشنود 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – با رویاروی،  A بحک و اصلاح : یا روی.                                     ۲ – پیش نشود، GFN : بیش نشود.

۳ – قوی، M : قوی تر‌.                                                                 ۴ – می باز نمایند، AB : باز می نمایند. 

۵ – حاشیه، F : حاشیه داران.                                                          ۶ – وبا وزیر شکایت، شاید: با وزیر و شکایت .

۷- فرو گرفتن، M : گرفتن فرو.                                                        ۸ – به صلاح آید، M : به صلاح باز آید.  

۹ – در چنین ، M: درین چنین .

۱۰ – آنچه گفته آمد الخ، اشاره است به سخنی که خواجه قبلاً در باب اریارق به امیر گفته بود که اریارق را نباید به هندوستان باز گردانید . 

و بنده آنچه گفتنی بود بگفت با بنده بیامد. تا اینجاست نشنودم(۱) که از وی تهوُّری وبی طاعتی یی آمد که(۲) بدان دل مشغول باید داشت. و این تبسُّط وزیادتیِ آلت اظهار کردن و بی فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان سخت سهل است و به یک مجلس من این راست کنم چنان که نیز درین ابواب سخن نباید گفت. خداوند را ولایت زیادت شده است و مردانِ کار بباید، و چون اریارق دیر به دست شود. بنده را آنچه فراز اند باز نمود، فرمان خداوند راست. امیر گفت بدانستم، و همه همچنین است که گفتی. و این حدیث را پوشیده باید داشت تا بهتر بیندیشم. خواجه گفت فرمان بردارم، وبازگشت. 

ومحمودیان فرو بایستادند تضریب تا بدان جایگاه که درگوشِ امیر افگندند و((اریارق بدکُمان شده است و با غازی بنهاده که شرّی به پای کنند و اگر استی نیابند بروند. و بیشتر(۳) ازین لشکر در بیعتِ وی اند.)) روزی امیر بار داد و همه مردم جمع شدند وچون باز بشکست امیر فرمود مروید که شراب خواهم خورد. و خواجهٔ بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت نیز بنشستند. و خوانچه ها آوردن گرفتند؛ پیش امیر بر تخت یکی، و پیشِ(۴) غازی و پیش اریارق یکی، و پیش عارض(۵) بوسهلِ زوزنی و بونصرِ مشکان یکی، پیشِ ندیمان هردو تن را یکی – وبوالقاسم کثیر به رسم ندیمان می نشست- و رشته فرموده بودند، بیاوردند سخت بسیار.پس(۶) این بزرگان چون نان بخوردند برخاستند و به طارم دیوان باز آمدند و بنشستند ودست بشستند. و خواجهٔ بزرگ هردو سالار را بستود و نیکویی گفت. ایشان گفتند: از خداوند همه دل گرمی و نواخت است، و ما جانها فدایِ خدمت داریم، ولکن دلِ مارا مشغول می دارند و ندانیم تا چه باید کرد. خواجه گفت: این سود است و خیالی باطل، هم اکنون از دلِ شما بر دارد. توقف کنید(۷) چندان که من فارغ شوم و شمایان را بخوانند. و تنها پیش رفت وخلوتی خواست و این نکته باز گفت و درخواست تا ایشان را به تازگی دل گرمی یی باشد، آنگاه(۸) رای خداوند راست در آنچه بیند و فرماید. امیر گفت: بدانستم. و همه قوم را بازخواندند و مطریان بیامدند و دست به کار بردند و نشاط بالا گرفت و هر حدیثی می رفت. چون روز به نمازِ پیشین رسید، امیر مطریان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند، پس روی سوی(۹) وزیر کرد و گفت: ((تا این غایت حقِ این دو سپاه سالار چنان که باید فرموده ایم شناختن؛ اگر غازی است آن خدمت کرد به نشابور، و نا به اسپاهان بودیم، که هیچ بنده نکرد و از(۱۰) غزنین بیامد. 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – نشنودم، M : نشنودیم .                                                      ۲ – که بدان دل، M: که اندک دل بدان. 

۳ – بیشتر ازین لشکر، یعنی بیشتر این لشکر.                                ۴ – پیش غازی و پیش اریارق، M: پیش غازی و اریارق. 

۵ – عارض بوسهل، CNB: عارض و بوسهل (این غلط است، چون عارض خود بوسهل بوده است). 

۶ – پس این،N: پس ازین‌.                                                      ۷ – کنید، N: کنند. 

۸ – آنگاه ... فرماید،K: آنگاه رأی خداوند در آنچه بیند و فرماید صواب است .

۹ – سوی وزیر، A : با وزیر ، K: به وزیر.                             ۱۰ – و از غزنین بیامد، در M نیست.


 وچون(۱) بشنید که ما به بلخ رسیدیم، اریارق با خواجه بشتافت و به خدمت آمد. و می شنویم که تنی چند به بابِ ایشان حسد می نمایند و ژاژ می خایند و دلِ ایشان مشغول می دارند. از آن نباید اندیشید، برین جمله که ما گفتیم اعتماد باید کرد، که سخنِ هیچ کس در بابِ ایشان نخواهیم شنید)) خواجه گفت: ((اینجا سخن نماند، و نواخت بزرگتر از این کدام باشد که بر لفظ عالی رفت؟)) و هردو سپاه سالار زمین بوسه دادند و تخت نیز بوسه کردند و به جایِ خویش باز آمدند و سخت شادکام بنشستند. امیر فرمود تا دوقبایِ خاص آوردند هردو به زر، و دو شمشیرِ حمایل مرصَّع به جواهر چنان که گفتند قیمت هردو پنجاه هزار دینار است؛ و دیگر باره هردو را پیش خواند و فرمود تا قباها هر دو پسِ پشتِ ایشان کردند و به دستِ خویش ببستند. و امیر به دست خود حمایل در گردنِ ایشان افگند. و دست و تخت و زمین بوسه دادند و بازگشتند و برنشستند و برفتند، همه مرتبه دارانِ درگاه با ایشان، تا به جایگاه خود باز شدند. و مرا که بوالفضلم این روز نوبت بود، این همه دیدم و بر تقویمِ این سال تعلیق کردم. 

پس از بازگشتنِ ایشان امیر فرمود دو مجلس خانهٔ(۲) زرین با صراحیهایِ پر شراب و نقلدانها و نرگسدانها راست کردند دو سالار را، و بوالحسنِ کرجی(۳) ندیم را گفت برِ سپاه سالار غازی رو و این را بر اثرِ تو آرند و سه مطربِ خاص با تو آیند، و بگوی که ((از مجلسِ ما ناتمام بازگشتی، با ندیمان شراب خور با سماعِ مطربان.)) و سه مطرب با وی رفتند و فرّاشان این کرامات برداشتند. و مظفَّرِ ندیم را مثال داد(۴) تا به سه مطرب و آن کرامات سویِ اریارق رفت. و خواجه فصلی چند درین باب سخن گفت چنان که او دانستی گفت و نزدیکِ نماز دیگر بازگشت . و دیگران نیز بازگشتن گرفتند. و امیر تا نزدیکِ شام ببود پس برخاست و گرم در سرای رفت. و محمودیان بدین حال که تازه گشت سخت غمناک شدند. نه ایشان دانستند و نه کس که در غیب چیست.  و زمانه به زبانِ فصیح آواز می داد ولکن کسی(۵) نمی شنود، شعر: 

یارَاقِدَ اللَّیْلِ مَسرُوراً بِاَوَّلِهِ          اِنَّ الحَوَادثَ قَدْ يَطْرُقنَ أسْحارا

لا تَفْرَحَنَّ بِلَیْلٍ  طابَ اَوَّلُهُ           فَرُبَّ  آخِرِ لَیْلٍ   اَجَّجَ   النَّارا

و این دو ندیم نزدیکِ این دو سالار شدند با این کرامات و مطربان، و ایشان رسمِ خدمت به جای آوردند و چون پیغام سلطان بشنودند به نشاط شراب خوردند و بسیاری(۶) شادی کردند. و چون  

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – وچون ... بستافت، A : وچون اریارق شنید که ما به بلخ رسیدیم با خواجهٔ بزرگ به درگاه ما بشتافت. K : و اریارق چون شنود که ما به بلخ رسیدیم با خواجه به خدمت شتافت. M : و اریارق که به خواستن برادر ما به غزنین چون بشنید که ما به بلخ آمدیم با خواجه بشتافت الخ . 

۲ – مجلس خانه، ت ق به جای : مجلس جام. ب ت . 

۳ – کرجی ، کذا در FCN و نسخه بدل B . در G : کرج. بقیه : کرخی. 

۴ – مثال داد، A : مثال دادند .                                                          ۵ – کسی، کذا،  و نه "کس". 

۶ – بسیاری ، در غیر CNF : بسیار . 

مست خواستند شد ندیمان را اسب و ستامِ زر و جامه و سیم دادند و غلامی ترک و به خوبی بازگردانید. و هم چنان مطربان را جامه و سیم بخشیدند. و بازگشتند(۱)، و غازی بخفت. و اریارق را عادت چنان بود که چون در شراب نشستی سه چهار شبان روز(۲) بوردی، و این شب تا روز(۳) بخورد به آن شادی و نواخت که یافته(۴) بود.

و امیر دیگر روز بار داد‌. سپاه سالار غازی بر(۵) بودی دیگر(۶) به درگاه آمد با بسیار تکلُّفِ زیادت. چون بنشست امیر پرسید که اریارق چون نیامده است؟ غازی گفت: او عادت دارد سه چهار شبان روز(۷) شراب خوردن، خاصَّه بر شادی و نواختِ دیگه. امیر بخندید و گفت: مارا هم امروز شراب باید خورد، و اریارق را دَوری فرستیم.غازی(۸) زمین بوسه داد تا بازگردد، گفت: مَرو. وآغاز(۹) شراب کردند. و امیر فرمود تا امیرک سپاه دار(۱۰) خمارچی(۱۱) را بخواندند – و او شراب(۱۲) نیکو خوردی، و اریارق را بر او اِلفی تمام بود، و امیر محمود هم اورا فرستاد به نزدیک اریارق به هند تابه درگاه بیاید و بازگردد، در آن ماه که گذشته شد، چنان که بیاورده ام پیش ازین امیرک پیش آمد. امیر گفت: ((پنجاه قرابه شراب با تو آرند نزدیکِ حاجب اریارق، رو ونزدیکِ وی می باش، که وی را به تو اِلفی(۱۳) تمام است، تا آنگاه که مست شود و بخسبد‌. وبگوی: ((ما تو را دستوری دادیم تا به خدمت نیایی وبرعادت شراب خوری.)) امیرک برفت، یافت اریارق را چون گوی شده و بر بوستان می گشت  شراب می خورد ومطریان می زدند. پیغام بداد، وی زمین بوسه داد و بسیار بگریست و امیرک را و فراشان را مالی بخشید. وبازگشتند؛ وامیرک آنجا بماند وسپاه سالار غازی تا چاشتگاه بدان جای(۱۴) با امیر بماند، پس بازگشت و چند سرهنگ و حاجب را با خود ببرد و به شراب بنشست و آن روز مالی بخشید از دینار و درم و اسب و غلام و جامه. واریارق هم بر عادت خود می خفت و می خاست و رشته می آشامید وباز شراب می خورد چنان که هیچ ندانست که می چه کند؛ آن روز وآن شب ودیگر روز هیچ می نیاسود. 

و امیر دیگر روز بار نداد(۱۵) و ساخته بود(۱۶) تا اریارق را فرو(۱۷) گرفته آید، و آمد بر خضراهِ برابرِ طارمِ دیوانِ رسالت بنشست- و ما به دیوان بودیم- و کس پوشیده می رفت و اخبارِ اریارق را 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – بازگشتند، یعنی ندیمان و مطریان.                                       ۲ – شبان روز، B : شبان روزی.

۳ – تا روز، در غیر A همه : تا دو روز.                                   ۴ – یافته بود، در غیر KMA : یافته بودند. 

۵ – بربادی، A : با بادی .                                                     ۶ – دیگر، در M نیست . 

۷ – شبان روز، N : شبا روز .                                               ۸ – غازی زمین بوسه داد، MA : زمین بوسه داد غازی .

۹ – و آغاز، در BNF بی واو.                                              ۱۰ – سپاه دار، F : سبا و از (؟)، ت ق به جای : سپاه دار. 

۱۱ – خمارچی، FC : خمارجی، K : چمارخی.  

۱۲ – ثواب نیکو خوردی، کذا در M.A : شراب نیکو و خوش خوردی، K : شراب با مزه خوردی. بقیه: شراب خوردی. 

۱۳ – الفی، BK در اینجا و هم در مورد بعد: الفتی.                          ۱۴ – بدان جای، BA : بدان جایگاه .

۱۵ – بار نداد، K : بار داد.                                                    ۱۶ – ساخته بود، N : ساخته.

۱۷ – فرو، N : زود، B : فرود. 

می آورند‌. درین میانه، روز [به] نماز پیشین رسیده(۱)، عبدوس بیامد و چیزی به گوشِ بونصر مشکان بگفت. وی برخاست دبیران را گفت بازگردید که باغ خالی خواهند کرد. جز من جمله برخاستند وبگرفتند. مرا پوشیده گفت که اسب به خانه بازفرست و به دهلیزِ دیوان بنشین که مهمی پیش است تا آن کرده شود، و هشیار باش تا آنچه روَد مقرَّر کنی و پس به نزدیکِ من آیی. گفتم چنین کنم. و وی برفت، و وزیر و عارض و قوم دیگر نیز به جمله بازگشتند. 

و بگتگینِ حاجب، دامادِ علیِ دایه، به دهلیز آمد و به نزدیکِ امیر برفت و یک ساعتی ماند و به دهلیز باز آمد و محتاج امیرِ حَرَس را بخواند و با وی پوشیده سخنی بگفت. وی برفت و پیاده یی(۲) پانصد بیاورد از هر دستی با سلاحِ تمام و به باغ باز فرستاد تا پوشیده بنشستند. و نقیبانِ هندوان بیامدند و مردی سیصد هندو آوردند و هم در(۳) باغ بنشستند. و پرده داری و سیاه داری (۴) نزدیکِ اریارق رفتند و گفتند. ((سلطان نشاط شراب دارد و سپاه سالار غازی را کسان رفتند تا بیاید، و تورا می بخواند.)) و وی به حالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمی کرد، گفت برین جمله چون توانم آمد؟ از من چه خدمت آید؟ امیرکِ سپاه دار(۵) که سلطان با وی راست داشته بود گفت:((زندگانیِ سپاه سالار دراز باد، فرمانِ خداوند نگاه باید داشت وبه درگاه شد،که چون برین حال بیند معذور دارد وبازگرداند، و نا شدن سخت زشت باشد و تأویلها نهند)) وحاجبش را، آلتوتگین(۶)، امیرک با خود یارکرد تا بگفت که ناچار بباید رفت. جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیاده یی دویست. امیرک حاجبش را گفت: ((این زشت است، به شراب می رود، غلامی ده سپرکشان و پیاده یی صد بسنده باشد.)) وی آن سپاه جوش را بازگردانید، و اریارق خود ازین جهان خبر ندارد، چون به درگاه رسید بگتگینِ حاجب پیشِ او باز شد و امیرِ حرس، اورا فرود آوردند و پیشِ وی برفتند تا طارم و آنجا بماندند. اریارق یک لحظه بود، برخاست و گفت مستم و نمی توانم [بود]، بازگردم. بگتگین گفت زشت باشد بی فرمان بازگشتن، تا آگاه کنیم. وی به دهلیز بنشست، و من که بوالفضلم در وی می نگریستم، حاجی سقَّا را بخواند و وی بیامد و کوزهٔ آب پیشِ وی داشت، دست فرو می کرد و یخ می بر آورد و می خورد، بگتگین گفت: ((ای برادر این زشت است، و تو سپاه سالاری(۷)، اندر دهلیز یخ میخوری؟ به طارم رو و آنچه خواهی بکن.)) وی بازگشت و به طارم آمد- اگر مست نبودی و خواستندش گرفت کار بسیار دراز شدی- چون به طارم 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – رسیده، KM : رسید.                                                               ۲ – پیاده یی پانصد، B : پانصد پیاده . 

۳ – در باغ بنشستند، K : در باغ بنشادند. 

۴ – سپاه داری، تصحیح قیاسی به جای "سپاه داری" که در AK است. بقیه: سپاه سالاری. 

۵ – سپاه دار، ت ق به جای: سپاه دار. 

۶ – آلتونتگین، B در متن: التوتیکین، و در نسخه بدل : التونیاتیگین. F : التونیالتگین. N : لولنکین. 

۷ – سپاه سالاری. N +: امیر. 

بنشست پنجاه سرهنگ سرایی از مبارزانِ سر غوغا آن(۱) مغافَصه در رسیدند و بگتگین درآمد اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست اورا بگرفتند چنان که البتّه هیچ نتوانست جنبید، آواز(۲) داد بگتگین راکه ای برادرِ ناجوانمرد بر من(۳) این کار آوردی؟! غلامان دیگر درآمدند موزه از پایش جدا کردند – و در هر موزه دو کَتاره داشت- ومحتاج بیامد، بندی(۴) آوردند سخت قوی و برپایِ او نهادند و قباش بازکردند، زهر یافتند در برِ قبا و تعویذ ها، همه از وی جدا کردند وبیرون گرفتند. و پیاده پنجاه کس اورا گِرد بگرفتند؛ پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند. وحاجبش با سه غلام رویاروی بجستند. و غلامانش بگرفتند وبر بام آمدند و شوری عظیم بر پای شد. و امیر با بگتگین در فرود گرفتنِ اریارق بود وکسان تاخته بود نزدیکِ بگتغدی و حاجبِ بزرگ بِلگاتگین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پیش دارد تا بر نشینند؛ همگان ساخته بر نشسته بودند. چون اریارق را ببستند و غلامان وحاشیتش در بشوریدند، این قوم ساخته سویِ سرای او برفتند، و بسیار سوارِ دیگر زهرجنسی بر ایشان پیوستند وجنگی بزرگ به پای شد. امیر عبدوس را نزدیکِ قومِ اریارق فرستادِ به پیغام که ((اریارق مردی ناخویشتن شناس بود، و شما با وی در بلا بودید، امروز صلاح در آن بود که وی را نشانده آید. و خداوندان(۵) شما ماییم، کودکی مکنید(۶) و دست از جنگ بکشید که پیداست که عددِ شما چند است به یک ساعت کشته شوید و اریارق را هیچ سود ندارد. اگر به خود(۷) باشید شمارا بنوازیم و بسزا داریم.)) و سویِ حاجبش پیغام و دلگرمی یی سخت نیکو (۸) برد. چون عبدوس این پیغام بگزارد آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند. این فتنه در وقت بنشست و سرای را فرو گرفتند و درها مُهر کردند، و آفتاب زرد را چنان شد که گفتی هرگز مسکنِ آدمیان نبوده است. ومن بازگشتم و هرچه دیده بودم با استادم بگفتم. و نماز خفتن بگزارده اریارق را از طارم به قهندز(۹) بردند. و پس از آن به روزی ده او را به سویِ غزنین گسیل کردند و به سرهنگ بوعلیِ کوتوال سپردند. و بوعلی بر حکمِ فرمان اورا یک چند به قلعت داشت چنان که کسی به جای نیاورد که موقوف است. پس اورا به غور فرستادند نزدیکِ بوالحسن خلف تا به جایی(۱۰) باز داشتش. و حدیثِ وی به پایان آمد و من بیارم به جای خود که عاقبت کار و گشتنِ او چون بود. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – سر غوغا آن،  KB : سر غوغای آن.  A : سر غوغا.                                          ۲ – آواز ، A : و آواز. 

۳ – برمن این کار آوردی، B در متن: برین کار آوردی، در نسخه بدل مطابق متن ما. A : بر من این چه کار بود اوردی. 

۴ – بندی... نهادند، KA : و بندی (K: بندی) آورد سخت قوی و بر پای وی نهاد.

۵ – و خداوندان شما، A : و خداوندان حقیقی شماها . شاید : و خداوند شما. 

۶ – مکید، B : نکنید‌.                                                                                       ۷ – به خود باشید، MKA : به خود باشید. 

۸ – نیکو بود، B : نیکو بود‌ .                                                                             ۹ – به قهندز، مراد قهندز (ارگ) بلخ است . 

۱۰ – به جایی، A : به جانبی . 


این فرو گرفتنِ وی در بلخ روز چهار شنبه نوزدهم ماه ربیع الأول سَنَةَ اثْنَتَيْنِ (۱) وَ عِشْرینَ وَاَرْبَعَمِائه بود. ودیگر روزی فرا گرفتن(۲)، امیر پیروزِ وزیرِ خادم را و بوسعیدِ مُشرف راکه امروز برجای است وبه رباطِ کَندی(۳)می باشد وهنوز مصرفی نداده بودند،که اشرافِ درگاه به اسم قاضی خسرو(۴) بود، بوالحسنِ عبدالجلیل و بومنصورِ(۵) مستوفی رابه سرای اریارق فرستاد، و مستوفی و کدخدای اوراکه گرفته بودند آنجا آوردند و درها بگشادند و بسیار نعمت برداشتند. و نسختی دادند که به هندوستان مالی سخت عظیم است. و سه روز کار شد تا آنچه اریارق را بود به تمامی نسخت کردند و به درگاه آوردند. وانچه غلامانش بودند خیاره در(۶) وثاقها کردند و آنچه میانه بود سپاه سالار غازی و حاجبان را بخشید. و بوالحسنِ عبدالجلیل وبوسعیدِ مشرف را نامزد کرد تا سوی هندوستان روند و آوردنِ مالهایِ اریارق، هردوکس به تعجیل رفتند. و پیش از آن که اورا فرو گرفتند(۷) خیلتاشانِ(۸) مُسرع رفته بودند با نامه ها تا قومِ اریارق را به احتیاط نگاه دارند. 

و دیگر روز غازی به درگاه آمد که اریارق را نشانده بودند، سخت آزار کشیده و ترسان گشته. چون باریگست امیر با وزیر و غازی خالی کرد و گفت: ((حال این مرد دیگر است و حال خدمتکارانِ دیگر دیگر. او مرد گردن کش و مهتر شده بود به روزگارِ پدرِ ما، بدان جای(۹) که خونهایِ ناحق ریخت و عمَّال و صاحب بریدان را زهره نبود که حالِ وی به تمامی باز نمودندی(۱۰)، که بیم جان بود که راهها بگرفتندی و بی جوازِ اوکس نتوانست رفت. وبه طلبِ پدرِ ما نیامده بود(۱۱) از هندوستان و نمی آمدی، و اگر قصدِ او کردندی بسیار فساد انگیختی. و خواجه بسیار افسون کرده است تا وی را بتوانست(۱۲) آوردن. چنین چاکر به کار نیاید. و این بدان گفتم تا سپاه سالار دلِ خویش را مشغول نکند بدین سبب که رفت. حالِ(۱۳) وی دیگر است و آن خدمت که وی کرده است ما را بدان وقت که ما به سپاهان بودیم و از آنجا قصد خراسان کردیم.)) او زمین بوسه داد و گفت: ((من بنده ام، و اگر ستوربانی فرماید به جایِ این شغل مرا فخر است. فرمان خداوند را باشد که وی حالِ بندگان بهتر داند.)) وخواجه فصلی چند سخنِ نیکو گفت هم درین معنی اریارق و هم در بابِ دل گرمیِ غازی چنان که او دانستی گفت. و پس بازگشتند 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – اثنتین ، تصحیح قیاسی. نسخه ها : اثنی.                                 ۲ – فرو گرفتن، درA: فرو گرفتن وی . 

۳ – کندی. KM: کند. ب ت .    

۴ – خسرو ، کذا در BKA در متن : حسن، در نسخه بدل : خسرو حسن . GM: خسر NFC : حسر. 

۵ – بومنصور، ت ق به جای : بونصر. (بقرینهٔ موارد دیگر کتاب ).

۶ – در وثاقها کردند، یعنی به سرای امیر و وثاقها غلامان او بردند. 

۷ – فرو گرفتند، A : فروگرفتندی.                                             ۸ – خیلتاشان .... بودند، M: خیلتاش مسرع رفته بود.

۹ – بدان جای که خونهای، A: در آنجا خونهای. ظ: تا بدانجای که خونهای. 

۱۰ – باز نمودندی، A: باز نمایند.                                             ۱۱ – نیامده بود، کذا در FA. بقیه: نیامده بودی.

۱۲ – بتوانست، N : بتوانستن.                                                 ۱۳ – حال وی ، یعنی غازی . 

هر(۱) دو خواجه با وی به طارم بنشست و استادم بونصر را بخواند(۲) تا آنچه از اریارق رفته بود از تهوُّر وتعدیها چنان که دشمنان القا کنند و باز نمایند وی همه باز نمود چنان که غازی به تعجب بماند وگفت: به هیچ حال روا نبود آن را فرو گذاشتن. و بونصر رفت و با امیر بگفت و جوابهای نیکو بیاورد و این هردو مهتر سخنان دلپذیر گفتند تا غازی خوش دل شد و بازگشت . 

من ازخواجه بونصر شنیدم که خواجه احمد مرا گفت که((این ترک بدگمان شد، که گربز(۳) و داهی است و چنین(۴) چیزها بر سر او بنشود، و دریغ چون اریارق که اقلیمی ضبط توانستی کرد جز هندوستان، و من ضامن او بودمی. امًا این خداوند بس سخن شنو آمد، و فرونگذارند او را واین(۵) همه کار ها زیر و زبر کنند. و غازی(۶) نیز بر افتاد و این از من یاد دار.)) و برخواست و به دیوان رفت و سخت اندیشه مند بود، و این گرگِ پیر گفت: (( قومی(۷) ساخته اند، از محمودی و مسعودی، و به اغراضِ خویش مشغول،  ایزد عزَّ ذکرُه عاقبت به خیر کنا.))

ذکر القَبْضِ عَلى صَاحِب الْجَیْشِ  آسیغتگینَ (۸) الغازی وَ کَیْفَ 

جَری ذالِکَ اِلی اَنْ أنفِدَ اِلی قلْعةِ جَرْدِيزَ وَ تُوْ فَّیَ بِها رَحْمَةُ اللهِ عَلَیْهِ 

مُهال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند، که این قوم ‌که حدیثِ ایشان یاد می کنم سالهایِ دراز است تا گذشته اند و خصومتهایِ ایشان به قیامت افتاده است. اما به حقیقت بیاید دانست که سلطان مسعود را هیچ در دل نبود فروگرفتنِ غازی،و به راستایِ وی هیچ جفا نفرمودی، و آن سپاه سالاریِ عراق که به تاش دادند بدو دادی. اما اینجا دو حال نادر بیفتاد و فضایِ غالب(۹) با آن یار شد تا سالاری چنین بر افتاد، ولا مردَّ لقضاءِ الله، یکی آنکه محمودیان از دُم این مرد(۱۰) می بازنشدند و حیلت و تضریب واِغرا(۱۱) می کردند و دلِ امیر(۱۲) از بس که بشنید پُر شَد(۱۳) تا(۱۴) ایشان به مراد رسیدند؛ و یکی عظیم تر از آن آن آمد که سالار جوان بود و پیران را 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – هردو ... بنشست، کذا در B . بقیه: هردو خواجه با وی به طارم بنشستند (A: نشستند) .

۲ – بخواند، فقط A: بخواندند.                                     ۳ – گریز، MKGB: کزیر. 

۴ – چنین چیز ها بر سر او، M: به چنین چیزها از سر او، بقیه: چنین چیزها بر سر او.

۵ – این همه کار ها، N: همه این کارها .

۶ – غازی نیز بر افتاد،N: قصه بر افتاد. ("قصه" را کشیده نوشته است و گویا خیال کرده که عنوان است).

۷ – فومی ساخته اند، یعنی گروهی هستند آماده. احتمال "قومی خاسته اند" ضعیف است. 

۸ – آسبغتکین، ت ق به جای صورتهای مبهم نسخه ها. ب ث . 

۹ – غالب ، N: غالباً.                                                ۱۰ – مرد می بازنشدند، N: مردی باز نشدند.M: مرد باز نشدند. 

۱۱ – اغزا، M: اغوا.                                                ۱۲ – امیر ، A: سلطان . 

۱۳ – پر شد... تا ایشان، در نسخه های غیر MK میان این دو کلمه عبارت ، و حیفت و تضریب و اغرا می کردند، را تکرار کرده اند و مسلماً سهو قلم است. در K مثل متن با این تفاوت که به جای "تا ایشان" دارد: و ایشان . در M جمله چنین است: و دل امید را از بس که گفتند پر کردند تا ایشان. در A تکرار و به همان صورت ولی "تا ایشان" نوشته است: ایشان تا. 

۱۴ – تا ایشان، A: ایشان تا. 

حرمت نداشت تا از جوانی کاری ناپسندیده کرد و در سرِ آن شد بی مرادِ خداوندش. 

و چنان افتاد که غازی پس از بر افتادنِ اریارق بدگُمان شد و خویشتن را فراهم گرفت و دست از شراب بکشید و چون نومیدی می آمد و می شد. و در خلوت با کسی که سخن می راند نومیدی می نمود و می گریست. و یکی ده میکردند و دروغها می گفتند و باز می رسانیدند تا دیگ پُر شد و امیر(۱) را دل گرفت، و با این همه تحمُّلهایِ پادشاهانه می کرد. 

و محمودیان تا بدان جای حیله ساختند که زنی بود حسن مهران(۲) را سخت خردمند و کاردیده به نشابور، دخترِ بوالفضلِ بستی و از حسن بمانده به مرگش و هر چند بسیار محتشمان اورا بخواسته بودند او شوی تا کرده(۳)؛ و این(۴) زن مادر خواندهٔ کنیز کی بود که همه حرام سرای غازی او داشت و آنجا آمد وشد داشت. و این زن خط(۵) نیکو داشت و پارسی سخت نیکو نبشتی.کسان فرا کردند چنان که کسی به جای نیاورد تا از روی نصیحت وی را بفریفتند و گفتند ((مسکین غازی را امیر فرو خواهد گرفت و نزدیک آمده است و فلان شب خواهد بود))، این زن بیامد وبا(۶) این کنیزک بگفت. و کنیزک آمد و با غازی بگفت و سخت ترساندش و گفت تدبیر کارِ خود بساز که گشاده ای(۷)، تا چون اریارق ناگاه نگیرندت. غازی سخت دل مشغول شد و کنیزک را گفت: این حرَّه را بخوان تا بهتر اندیشه دارد، و به حقِ او رَسَم اگر این حادثه در گزرد. کنیزک اورا بخواند، جواب داد که ((نتواند آمد که بترسد، اما آنچه رود به رقعت باز نماید، تو نبشته خواندن دانی با سالار می گویی))، کنیزک گفت سخت نیکو آمد. و رقعت ها روان کردی(۸) و آنچه بشنیده بود باز نمودی. لیکن محمودیان درین کار استادیها می کردند، این زن چگونه به جای توانستی آورد؟ تا قضا کار خود بکرد. و نماز دیگر روز دوشنبه نهم(۹) ماه ربیع الآخر(۱۰) سنة اثنتین(۱۱) و عشرین واربعمائه این زن را گفتند ((فردا چون غازی به درگاه آید او را فرو خواهند گرفت))، و این(۱۲) کار بساختند و نشانها بدادند. زن در حال رفعتی نبشت و حال باز نمود، و کنیزک با غازی بگفت، و آتش در غازی افتاد، که کسانی دیگر اورا بترسانیده بودند، در ساعت فرمود پوشیده چنان که سعِدِ صرَّاف کد خدایش و دیگر پیرونیان خبر نداشتند(۱۳)، تا اسبان را نعل بستند، و نمازِ شام بود، و چنان نمود که سلطان اورا به مهمّی جایی فرستد امشب، تا خبر بیرون

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

۱ – امیر را، در M نیست.                                                     ۲ – حسن مهران را، اینجا نظری است بنگرید به تعلیقات.  

۳ – نا کرده، MB: نکرده . A: نکرد.      

۴ – و این زن مادر خواندهٔ، N : و این زن را مادر خواندهٔ. F: و این زن خواندهٔ. 

۵ – خط، شاید: خطی.                                                          ۶ – با این کنیزک بگفت،  M : با این کنیزک آن بگفت. 

۷ – که گشاده ای، K: تا گشادهٔ، و در حاشیهٔ A  به قلم مصحح: یعنی تا آزادی.  

۸ – روان کردی، فاعل جمله زن حسن است نه کنیزک.                   ۹ – نهم، N: نیم.

۱۰ – ربیع الآخر. ت ق به جای : ربیع الاول.  ب ت .                  ۱۱ – اثنتین، تصحیح قیاسی، B: اثنین.  بقیه : اثنی. 

۱۲ – و این، نسخه بدل B: ازین .                                          ۱۳ – نداشتند، نسخه بدل B: داشتند.  


نیفتد. و خزانه بگشادند هرچه اخفّ(۱) بود از جواهر و زر وسیم و جامه به غلامان داد تا برداشتند. و پس از نمازِ خفتن وی بر نشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار(۲) دیگر برنشاندند و بایستاد(۳) تا غلامان(۴) به جمله بر نشستند و استران(۵) سبک بار(۶) کردند و همچنان جمَّازگان و در(۷) سرایِ ارسلان جاذب در(۸) یک کرانِ بلخ می بود سخت(۹) دور ازسرای سلطان-براند و برسر دو راه آمد یکی سویِ خراسان ویکی سویِ ماوراءالنهر، چون متحیَّر بماند، بایستاد و گفت: به کدام جانب رویم که من جان را جَسته ام؟ غلامان و قوم گفتند ((بر آن جانب که رأى آید؛ اگر به طلب به در آیند ما جان(۱۰) را بزنیم.)) گفت: سویِ جیحون صواب تر، از آن بگزریم و ایمنِ شویم، که خراسان دور است. گفتند فرمان توراست. پس بر جانب سیاه گرد(۱۱) کشید و تیز براند. پاسی از شب مانده به جیحون رسید، فرودِ آب براند از رباطِ ذوالقرنین تا برابرِ تِرمِذ، کشتی یی یافت در وی جایِ نشست فراخ، و باد نه، جیحون را آرمیده یافت و از آب گزر کرد به سلامت و بر آن لبِ آب بایستاد. پس گفت: خطا گردم که به زمین دشمنان آمدم، سخت بدنام شوم که اینجا دشمنی است دولت محمود را چون علی تگین، رفتن صواب تر سوی خراسان بود. و بازگشت برین جانب آمد، و روشن شده بود، تا نمازِ بامداد بکرد و بر آن بود تا عطفی کند و کارش به صلاح باز آرد، نگاه کرد جوقی لشکر سلطان پدید آمد سوارانِ جریده و مبارزانِ خیاره، که نیم شب خبر به امیر مسعود آوردند که غازی برفت جانبِ سیاه گرد(۱۲)، وی(۱۳) بیرون آمده بود و لشکر را بر چهار جانب فرستاده بود. غازی سخت متحیّر شد . 

دیگر روز چون به درگاه شدیم هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثرِ یکدیگر می رفت، و سلطان مشغول دل. درین میانه عبدوس را بخواند و انگشتریِ خویش بدو داد و امانی به خط خود نبشت و پیغام داد که ((حاسدانت کار خود بکردند، و هنوز در توانی یافت، باز گرد تا به کام نرسند که تورا هم بدان جمله داریم که بودی)) و سوگندان گران یاد کرد. عبدوس به تعجیل برفت تا به وی رسید. محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال(۱۴) داده تا دمار از 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – اخف بود، N: اخف سلطان او را (؟).                    ۲ – چهار، K: سه و چهار .

۳ – و مابستاد، A: و خود مابستاد.                            ۴ – غلامان به جمله ، A: جملهٔ غلامان. 

۵ – استران، B: اشتران. 

۶ – سبک بار، در غیر CF: سبکبار. (شاید میان دو صورت فرقی از حیث معنی باشد. ر ک ت). 

۷ – و در، B: در.                                                                 ۸ – در یک، نسخه بدل B: یک در – وریک. 

۹ – سخت دور N: سخت و در. 

۱۰ – جان را بزنیم، کذا در KNG و نسخه بدل F.B: جان ببریم، بقیه: جان را ببریم .

۱۱ – سیاه گرد، کذا در A (و صحیح است)، بقیه: سیاه کوه. ر ک ت .

۱۲ – سیاه گرد، عین اختلاف رادهٔ ۱ .                                     ۱۳ – وی، یعنی امیر .

۱۴ – مثال، در غیر MA مثالی.  


غازی بر آرند و اگر ممکن گردد بکشند، و لشکر ها دُمادُم بود و غازی خواسته بود که باز از آب گذر(۱) کند تا ازین لشکر ایمن شود، ممکن نگشت، که باد خاسته بود و جیحون بشوریده چنان که کشتی خود کار نکرد و لشکر قصد جان او کرده، ناچار و به ضرورت به جنگ بایستاد، که مبارزی هول(۲) بود، و غلامان کوشیدن گرفتند چنان که جنگ سخت شد. و مردم سلطانی(۳) دمادم می رسید و وی شکسته دل می شد و می کوشیده، چنان که بسیار تیر در سپرش(۴) نشانده بودند. و یک چوبه تیر سخت(۵) بر زانوش رسید و از آن مقهور شد و نزدیک آمد که کشته شود، عبدوس در رسید و جنگ بنشاند و ملامت کرد لشکر را که شمایان را فرمان نبود جنگ کردن، جنگ چرا کردید؟ برابرِ وی ببایستی ایستاد تا فرمانی دیگر رسیدی. گفتند جنگ به ضرورت کردیم که خواست که از آب بگذرد و چون ممکن نشد قصد گریز کرد برجانبِ آموی، ناچارش بازداشتیم که ازملامتِ سلطان بترسیدیم، اکنون چون تو رسیدی دست از جنگ بکشیدیم تا فرمان چیست. عبدوس نزدیک غازی رفت، و او بر بالای بود ایستاده و غمی شده، گفت ای سپاه سالار،کدام دیو تو را از راه ببرد تا خویشتن را دشمن کام کردی؟ از پا افتاده(۶) بگریست و گفت قضا چنین بود و بترسانیدند. گفت دل مشغول مدار که درتوان یافت.و امان و انگشتری نزدیک وی فرستاد و پیغام بداد و سوگندانِ امبر یاد کرد. غازی از اسب به زمین آمد و زمین بوسه داد و لشکر و غلامانش ایستاده از دو جانب. عبدوس دل او گرم کرد. و غازی سلاح از خود جدا کرد و پیلی با مهد در رسید، غازی را در مهد نشاندند، و غلامانش و قومش را دل گرم کردند. عبدوس سپرِ غازی را همچنان تیر درنشانده(۷) به دست سواران مسرع بفرستاد و هرچه رفته بود پیغام داد. و نیم شب سپر به درگاه رسید(۸) و امیر چون آنرا بدید و پیغام عبدوس بشنید بیارامید. و خواجه احمد و همه اعیان به درگاه آمده بودند تا(۹) آن وقت که امیر گفت بازگردید بازگشتند، و زود به سرای فرو رفت و همان وقت چیزی بخوردند. 

سحرگاه عبدوس رسیده بود با لشکر، و غازی د غلامانش و قومش رابه جمله آورده. امیر را آگاه کردند، امیر از سرای بر آمد و با عبدوس زمانی خالی کرد، پس عبدوس بر آمد و پیغام بنواخت آورد غازی را و گفت: فرمان است که به سرایِ محمدی که برابرِ باغ خاصه است فرود آید و بیاساید تا آنچه فرمودی است فردا فرموده آید. غازی را آنجا بردند(۱۰) و فرود آوردند و در ساعت بوالقاسم کحَّال را آنجا آوردند تا آن تیر از وی جدا کرد و دارو نهاد، وبیارامید، و از 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – گذر، B: گذاره.                                                  ۲ – هول، N: بهول.  

۳ – سلطانی، M: سلطان.                                            ۴ – سپرش ، B: سرش . 

۵ – برزانوش، KABF: بزانوش.                                   ۶ – افتاده ، N: افتاد. شاید: افتاد و. 

۷ – تیر در نشانده، M: درو نشانده.                                 ۸ – رسید، M: رسیده بود. 

۹ – تا آن وقت ....بخوردند، M: و تا آن وقت چیزی نخورده بودند بخوردند . 

۱۰ – بردند و فرود، FMNA: برده فرود. 


مطبخِ خاص خوردنی آوردند،و پیغام در پیغام بود و نواخت و دل گرمی،و اندک مایه چیزی بخورد وبخفت. واسبان از غلامان جدا کردند، و غلامان را در آن وثاقها فرود آوردند و خوردنی بردند تا بیارامیدند. و پیاده هزار چنان که غازی ندانست بایستانیدند(۱) بر چپ(۲) و راستِ سرای ، عبدوس بازگشت و سپسِ آنکه کنیزکان با وی بیارامیده بودند. 

و روز(۳) شد، امیر بار داد و اعیان حاضر آمدند، گفت: ((غازی مردی راست است و به کار آمده؛ و درین وقت وی را گناهی نبود که وی را بترسانیدند. و این کار را بار جُسته آید و سزایِ آن کس که این ساخت فرموده آید.)) خواجهٔ بزرگ و اعیان گفتند : همچنین باید. و این حدیثِ عبدوس به کسِ خویش به غازی رسانید، وی سخت شاد شد. و پس از بارِ امیر بوالحسنِ عقیلی را و یعقوبِ دانبال و بوالعلا راکه طبیبان خاصه بودند به نزدیکِ غازی فرستاد که ((دل مشغول نباید داشت،که این بر تو بساختند، و ما بازجوییم این کار را و آنچه باید فرمود بفرماییم،تا دل بد نکند که(۴) وی را اینجا فرود آوردند بدین باغِ(۵) برادرِ ما، که غرض آن است که با ما نزدیک باشی(۶) و طبیبان با تفقد و رعایت بدو رسند واین عارضه زایل شود، آنچه به باب وی واجب باشد آنگاه فرموده آید.)) غازی چون این بشنید نشسته زمین بوسه داد – که ممکن نگشت که بر خاستی – و بگریست و بسیار دعا کرد پس گفت: ((بربنده بساختند تا چنین خطائی برفت،و بنده گان گناه کنند وخداوندان درگذارند(۷). و بنده زبان عذر ندارد،خداوند آن کند که از بزرگیِ وی سزد.)) و بوالحسن بازگشت و آنچه گفته بود باز گفت. محمودیان چون این حدیثها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند(۸) تا افتاده بر نخیزد. و کد خدایِ غازی و قومش چون حالها برین جمله دیدند پس به دو سه روز از بیغوله ها بیرون آمدند و نزدیک وی رفتند. 

و قصّه بیش ازین دراز نکنم، حالِ غازی بدان جای رسانیدند که هر روزی رأی امیر به ضرورت ظاهر گشت و قضا با آن(۱۰) یار شد، امیر بد گمان تر گشت و در اندیشید و دانست که خشت از جای خویش برفت، عبدوس را بخواند و خالی کرد و گفت: مارا این بدرگ به هیچ کار نیاید، که بدنام شد بدین چه کرد.و پدریان نیز از دست می بشوند.و عالَمی را شورانیدن از بهر یک تن کز وی چنین خیانتی طاهر گشت مُحال است. آنجارو (۱۱) نزدیکِ غازی و بگوی که 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – بایستانیدند ، M: بایستادانیدند.                                                ۲ – بر چپ. M: از چپ.

۳ – روز شد، BF: روز شده . 

۴ – که وی را، درین چند جملهٔ امیر التفات از خطاب به غیبت و از غیبت به حطاب دیده می شود، و سبک بیهقی است . 

۵ – باغ برادر ما، مقصود همان سرای محمدی است (منسوب به امیر محمد) که در پیش ذکر شده است. 

۶ – باشی ، احتمال آقای مینوی: باشد .                                          ۷ – در گذارند، A: در گذرند. 

۸ – افتادند، شاید: ایستادند.                                                        ۹ – بتر، B: پست تر، NG: پستر. 

۱۰ – با آن، A: بآن.                                                              ۱۱ – آنجا رو ، در غیر FBA: روی. 


صلاح تو آن است که یک چندی پیشِ ما نباشی وبه غزنین مقام کنی که چنین خطائی رفت، تابه تدریج و ترتیب این نام زشت ازتو بیفتد و کار را دریافته شود(( و چون این بگفته باشی مردم او را ازو دور کنی مگر آن دو سر پوشیده راکه بدو رها باید کرد. و به جمله کسانی که از ایشان مالی گشاید به دیوان فرست. سعیدِ صرَّاف را بباید آورد و بباید گفت تا به درگاه می آید که خدمتی را به کار است. و غلامانش را به جمله به سرایِ ما فرست تا با ایشان استقصایِ مالی که به دستِ ایشان بوده است بکنند و به خزانه آرند و آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاه دارند و آنچه نشایند در باب ایشان آنچه رأی واجب کند فرموده آید. و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطقِ این مرد پوشیده نماند‌. و چون ازین همه فارغ شدی پیادگان گمار تا غازی را نگاه دارند چنان که بی علم(۱) تو کس اورا نبیند، تا آنچه پس از این از رأی(۲) واجب کند فرموده آید.

عبدوس برفت وپیغام امیر بگزارد. غازی چون بشنید(۳) زمین بوسه داد وبگریست و گفت: ((صلاحِ بندگان در آن باشد که خداوندان فرمایند)) را حقِ خدمت است اگر رأی خداوند بیند بنده جایی نشانده آید که به جان ایمن باشد، که دشمنان قصد جان کنند، تا چون روزگار بر آید و دلِ خداوند خوش شود و خواهد که ستوربانی فرماید برجای باشم. و این سر پوشیدگان رابه من ارزانی دارد و پوششی و قوتی که از آن گزیر(۴) نیست. وتو ای خواجه دست به من ده تا مرا از خدای بپذیری که اندیشهٔ من داری))، و می گریست که این می گفت. عبدوس گفت به ازین باشد که می اندیشی، دل بد نباید کرد. غازی گفت من کودکی نیستم و پس از امروز چنان دانم که خواجه را بنه بینم(۵). عبدوس دست بدو داد و وفا(۶) ضمان کرد و وی را بپذیرفت ودر آگوش گرفت وباز گشت و بیرون آمد و بدان صفهٔ بزرگ بنشست و هرچه امیر فرموده بود همه تمام کرد چنان که نمازِ دیگر را هیچ شغل(۷) نماند، و به نزدیک امیر باز آمد سپسِ آنکه پیادگان گماشت تا غازی رابه احتیاط نگاه دارند، و هرچه بود با امیر بگفت ونسختها عرضه کرد و مالی سخت بزرگ، صامت و ناطق، به جای آمد. و غلامان رابه وثاق آوردند و احتیاطِ مال بکردند، گفتند(۸) آنچه سالار بدیشان داده بود باز ستده بود. و امیر (۹) ایشان را پیش خواست و هرچه خیاره بود به وثاق فرستاد و آنچه نبایست به حاجبان و سراییان بخشید. 

چون این شغل راست ایستاد امیر عبدوس را گفت غازی را گُسیل باید کرد به سویِ غزنین. گفت ((خداوند برچه جمله فرماید؟)) و آنچه غازی با وی گفته بود و گریسته و دستِ وی 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – بی علم تو، M: بی حکم ما و علم تو.                                          ۲ – از رأی ، M: رأی. 

۳ – بشنید، KMC و نسخه بدل B+: و او را بدید.                                ۴ – گزیر، N: کریزش.  

۵ – بنه بینم، رسم الخط N است که از لحاظ رعایت رسم الخط قدیم از دیگر نسخه های ما بهتر است B: نه بینم. F: نبه بینم . 

۶ – وفا ضمان، BN: وفا و ضمان، MA: وفا را ضمان. 

۷ – شغل ، A: شغلی.                                                               ۸ – گفتند، یعنی غلامان (ظ).

۹ – و امیر ایشان را، N: مر ایشان را. 

گرفته همه آن بگفت. امیر را دل بپیچید و عبدوس را گفت این مرد بی گنه(۱) است، و خدای عزَّوجل بندگان را نگاه تواند داشت، و نباید گذاشت که بدو قصدی باشد. و وی را به تو سپردیم، اندیشهٔ کار او بدار. گفت خداوند برچه جمله فرماید؟ گفت ده اشتر بگوی تا راست کنند ومحمل و کژاوه ها و سه استر، وبسیار جامهٔ پوشیدنی غازی را و هم کنیزکان را، و سه مطبخی و هزار دینار وبیست هزار درم نفقات را. وبگوی تا به بوعلی کوتوال نامه نویسند توقیعی تا وی رابا ابن قوم بر قلعه جایی نیکو بسازند و غازی را با ایشان آنجا بنشانند، امَّا(٢) با بند، که شرط بازداشتن این است احتیاط را. و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت اورا و حوائج کشیدن را. و چون این همه راست شد، پوشیده چنان که به جای نیارند نیم شبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوارِ هندو و دویست پیاده هم هندو، وپیشروی (۳). وتو معتمدی نامزد کن که از جهتِ تو با غازی رود و بنگذارد که با وی هیچ رنج رسد و از وی هیج چیز خواهند، تا به سلامت او را بو(۴) قلعهٔ غزنین رسانند و جوابِ نامه به خطِ بوعلیِ کوتوال بیارند. عبدوس بیامد و این همه راست کردند و غازی را ببردند و کانَ آخرَ العهدِ به، که نیز اورا دیده نیامد. قصهٔ گذشتنِ او جای دیگر بیارم و آن سال که فرمان یافت. 

و اکنون حدیثِ این دو سالارِ محتشم به پایان آمد، و سخت دراز کشید، اما ناچار چون قاعده و قانون بر آن نهاده آمده است که همهٔ قصه را به تمامی شرح باید کرد، و این دو مرد بزرگ بودند، قانون نگاه داشتم، که سخن اگرچه دراز شود از(۵) نکته و نادره خالی نباشد. و اینک عاقبت کار دو سال سالار کجا شد؟ همه به پایان آمد چنان که گفتی هرگز نبوده است(۶). و زمانه و گشتِ فلک به فرمانِ ایزد عزُّ ذکرُه چنین بسیار کرده است، و بسیار خواهد کرد. و خردمند آن است که به نعمتی و عشوه یی که زمانه دهد فریفته نشود و بر حذر می باشد از باز ستدن که سخت زشت ستاند و بی مُحابا.  و در آن باید کوشید که آزاد مردان را اصطناع کند و تخمِ نیکی بپراگند هم این جهانی و هم آن جهانی، تا از وی نام نیکو یادگار ماند، و جنان نباشد که همه خود خورد و خود پوشد، که هیچ مرد بدین نام نگرفته است. در قدیم الدهر مردی بودا است نام وی زِبرَقان بن بدر با نعمتی سخت بزرگ، و عادت این داشت که خود خوردی و خود پوشیدی، به کس نرسیدی، تا حُطئَه شاعر 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – بی گنه، نسخه های جدید تر: بی گناه. 

۲ – اما بابند... احتیاط را. کذا در KGMCF.BA : اما با بند (F: پابند) که شرط بازداشتن این است و احتیاط. N: اما باید که به شرط بازداشته خواست و احتیاط را فرو نگذارند. شاید: اما با بند که شرط بازداشته این است، و احتیاط را فرو نگذارند. 

۳ – پیشروی، در همه نسخه ها به همین صورت است و گویا "پیشروی" است، یعنی یک نفر پیشرو برای این کاروان. 

۴ – به قلعهٔ غزنین، A: به غزنین.  

۵ – از نکته و نادره ، احتمال "نکته یی و نادره یی" هم جا دارد، به قرینهٔ موارد دیگر از خود کتاب . 

۶ – نبوده است، A: نبوده اند . 


گفت او را، 

شعر: 

دَعِ المَکارِمَ لا تَرْ حَل لِبُغْیَتِها          وَاقْعُد فَاِنَّکَ اَنْتَ الطَّاعِمُ الکاسی 

وچنان خواندم که چون این قصیدهٔ حُطیئه بر زبرَقان خواندند،ندیمانش گفتند این هجایی(۱) زشت است که حطیئه تورا گفته است، زِبرَقان نزدیکِ امیر المؤمنین عمرِ خطَّاب رضی الله عنه آمد و شکایت و تظلُّم کرد و گفت دادِ من بده. عمر فرمود تا حطیئه را بیاوردند. گفت من درین فحشی و هجائی ندانم،و گفتنِ شعر و دقایق و مضایقِ آن کارِ امیر المومنین نیست، حسَّان را بیاوردند و او نابینا شده بود- بنشست و این بیت بر (۳) وی خواندند، حسَّان عمر را گفت: یا امیر المؤمنین، مَا هَجا و لکِنَّه سَلَحَ عَلَی زِبِرَقان. عمر تبسُّم کرد و ایشان را اشارت کرد تا باز گردند.  و این بیت بمانده است و چهار صد و اند. سال است تا این را می نویسند و می خوانند و اینک من بتازه(۴) نبشتم که باشد کسی این را بخواند و به کار آید، که نام نیکو یادگار مانَّد. و این بیت متنبَّی سخت نیکو گفته است ، شعر: 

ذِکرُ الفَتَی عُمْرُه الثَّانی وَ حَا جَتُ          مَا قاتَهُ(۵) و فُضُولُ العَیْشِ اَشْغَالُ 

 و اگر ازین معنی نبشتن گیرم سخت دراز شود. و این موعظت بسنده است هشیاران و کاردانان را. و سه بیت شعر یاد داشتم از آنِ ابوالعَتاهِیَه فراخورِ حال و روزگارِ این دو سالار، اینجا نبسَسَم که اندر آن عبرتهاست،  

شعر: 

اَفْنَیتَ (۶) عُمْرَکَ  اِدبَاراً  وَ اِقبالاً            تَبغِی البَنِینَ وَتَبغِی الأهلَ وَالمَالا

اَلَمْ تَرالْمَلِکَ الامسیَّ حینَ تَرَی(۷)            هَلْ نَالَ خَلقٌ مِنَ الدُّنْيا کَما حالا

اِذا (۸)   یَشُدُّ   لِقَوْمٍ   عَقدَ  مُلکهِم             لاقُوا  زَماناً  لِعَقدِ  المُلکِ  حَلاَّ

و رودکی نیز نیکو (۹) گفته است، 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – هجایی، - هجای؟                                                                             ۲ – حسان ثابت،BA: حسان بن ثابت. 

۳ – بر وی خواندند، در غیرB: بر وی خواند.                                                 ۴ – بتازه، کذا در M.A: بتازگی. بقیه: بتازی. 

۵ – قاته، در غیر BA (و حتی در چاپ بمبلی مثنبی): قاته؛ و این غلط است. 

۶ – افنیت... حلالا، صورت متن مأخوذ از A است. اختلافات در ذیل ذکر می شود بجز غلطهای مسلم. 

۷ – تری، کذا در A و دیگر نسخه ها. ولی در دیوان ابوالعتاهیه (چاپ یوعیین) و در اغانی (چاپ قدیم مصر ج ۳ ص ۱۶۴) "مضی" است. احتمال آن که در اصل بیهقی هم "تری" بوده است تا دارد چون او به تصریح خود این ابیات را از حافظه نقل کرده است. همین احتمال در کلمهٔ "خلق" در مصراع دوم هم هست، که در دیوان و اغانی "حیّ" امده است. 

۸ – اذا یشد... حلالا، این بیت نه در دیوان شاعر و نه در اغانی،  در جزء این قطعه دیده نشد . "اذا یتد، در غیر A " اذا اتد، (؟). 

۹ – نیکو، در غیر CB نسبت. M: و رودکی نیز به پارسی در این معنی گفته است. 






شعر: 

مهترانِ  جهان    همه   مردند             مرگ را سرهمه فرو کردند(۱)

زیرِخاک اندرون شدند(۲) آنان             که همه  کوشکها   بر  آوردند

از هزاران  هزار نعمت و ناز             نه (۳)  به آخر. بجز کفن بردند

بود  از  نعمت آنچه   پوشیدند              و آنچه دادند و آن کجا خوردند

اِنقضَتُ (۴) هذِهِ القِصَّةُ وَ اِنْ کانَ فیهَا بعضُ الطُّول، که البَدیعُ غیرُ ممْلولٍ .

سلطان مسعود رضی الله عنه پس از آنکه دل ازین دو شغل فارغ کرد و ایشان(۵) را سوی غزنین بردند چنان که باز نمودم، نشاطِ شراب و صید کرد بر جانبِ ترمذ بر عادتِ پدرش امیرمحمود رحمة الله علیه،و ازبلخ برفت روزپنجشنبه نوزدهم ماه ربیع الآخرسنه اثنتین (۶) و عشرین واربعمائه، و بیشتر از اولیا (۷) و حشم با وی برفتند. استادم بونصر رفت- و می باز تایستاد از چنین خدمتها احتیاط را تا برابرِ چشمِ وی باشد و در کارِ وی فسادی نسازند- و من با وی بودم. و چون به کرانِ جیحون رسیدیم امیر فرود آمد و دست به نشاط و شراب کردند. و سه روز پیوسته بخورد. روز چهارم بر نشست و به شکارِ شیر و دیگر شکارها رفت و چهار شیر را به دست خویش کشت- و در شجاعت آیتی بود چنان که در تاریخ چند جای برآمده است- و بسیار صید دیگر به دست آمد او هرچیزی. و وی خوردنی خواست و صندوقهایِ شکاری پیش آوردند و نان بخوردند و دست به شراب بردند. و خوران خوران می آمد تا خیمه. و بیشتر از شب بنشست. 

و دیگر روز بر نشست و به کرانهٔ جیحون آمد و کشتیها برین جانبِ آوردند. و قلعت را بیاراسته(۸) بودند به انواع سلاح و بسیار پیادگان آمده با سرهنگان به خدمت و بر آن جانب بر کرانِ جیحون ایستاده. امیر در کشتی نشست، و ندیمان و مطریان و غلامان در کشتیهایِ دیگر نشسته بودند، همچنان براندند تا پای قلعت- و کوتوالِ قلعت بدان وقت قُتلُع بود، غلام سبکتگین، مردی محتشم و سنگین بود – کوتوال و جملهٔ سرهنگان زمین بوسه دادند و نثار کردند. و پیادگان نیز به زمین افتادند. و از قلعت بوقها بدمیدند و طلبها بردند و نعره ها بر آوردند. و خوانها به رسم غزنین روان شد از بره گان(۹) و نخچیر و ماهی و آچارها و نانهای یخه(۱۰)، و امیر را از آن سخت 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – فرو کردند، M: فرو بردند.                                                         ۲ – شدند، F: شدن . 

۳ – نه به آخر بجز، کذا در BA. در K: روز آخر نه جز NGFMC: روز آخر بجز. 

۴ – انقضت .... مملول، در A این عبارت را تماماً با خط درشت به صورت عنوان نوشته اند و ، که البدیع "راهم" کالبدیع" . 

۵ – ایشان را ، یعنی اریارق و غازی را .                                             ۶ – اثنتین، B: اثنین. بقیه: اثنی. 

۷ – اولیا و حشم، M: اولیای حشم.                                                    ۸ – بیاراسته بودند، در غیر A فقط: بیاراسته.  

۹ – از بره گان، ت ق به جای : از بزرگان.    

۱۰ – یخه، کذا در D. بقیه: پخته. (یخه به معنی نان تنک، همان که در فرهنگها بوخه نوشته اند. لفظ "یخه" امروز هم در زبان محاوره هست). 


خوش آمد و می خوردند. و شراب روان شد و آواز مطریان از کشتیها بر آمد وبرلب آب مطریانِ ترمذ و زنانِ پای کوب و طبل زن افزونِ سیصد تن دست به کار بردند و پای می گوفتند و بازی می کردند- و ازین(۱) باب چندان که در ترمذ دیدم کم جایی دیدم – و کاری رفت چنان که مانندهٔ آن کس ندیده بود. 

و درین میانه پنج سوار رسید، دو از آنِ امیر یوسف ابن ناصرالدین از قُصدار که آنجا مقیم بود چنان که گفته ام، و سه از آنِ حاجبِ جامه دار یاری تُغمش(۲)، و خبرِ فتح مکران آوردند و کشته شدنِ عیسیِ معدان و ماندن(۳) بوالعسکر برادرش و صافی شدن این ولایت – وبیارم پس ازین شرح این قصَّه – و با امیر بگفتند و زورقی روان کردند و مُبشَّران را نزدیکِ کشتیِ امیر آوردند. چون به کشتیِ امیر رسیدند خدمت کردند و نامه بدادند و بونصرِ مشکان نامه بستد و در کشتیِ ندیمان بود – بر پای خاست و به آوازِ بلند نامه رابر خواند. و امیر را سخت خوش آمد و روی به کوتوال وسرهنگان کرد وگفت: ((این شهرِ شما بر دولتِ ما مبارک بوده است همیشه،وامروز مبارک تر گرفتیم که خبری چنین خوش رسید و ولایتی بزرگ گشاده شد.)) همگان مرد و زن زمین بوسه دادند و همچنین قلعتیان بر بامها، و به یک بار خروش برآمد سخت بزرگ. پس امیر روی به عامل و رئیس ترمذ کرد و گفت: ((صد هزار درم از خراجِ امسال به رعیَّت بخشیدیم(۴)، ایشان را حساب(۵) باید کرد و برات داد چنان که قسمت به سویَّت کرده آید. و پنجاه هزار درم بیت المال(۶) صلتی(۷) به پیادگان قلعت باید داد و پنجاه هزار درم بدین مطربان و پای کوبان.)) گفتند چنین کنیم. و آواز بر آمد که خداوند سلطان چنین سه نظر فرمود، و خاص و عام بسیار دعا کردند. 

پس کوتوال را گفت بر اثرِ ما به لشکرگاه ای با جمله سرهنگانِ قلعت تا خلعت وصِلتِ 

شما نیز به به رسمِ رفته داده آید، که ما از اینجا فردا باز خواهیم گشت سوی بلخ. و کشتیها براندند و نزدیکِ نمازِ پیشین به لشکرگاه باز آمدند، و امیر به شراب بنشست. و کوتوالِ ترمذ و سرهنگان در رسیدند و حاجب بزرگ بلگاتگین ایشان رابه نیم ترگ پیش خویش بنشاند و طاهر کنده(۸) وکیلِ در خویش را پیغام داد سوی بوسهلِ زوزنیِ عارض که شراب می خورد با سلطان تا باز نُماید.  

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – وازین، در غیر B: که ارین.  

۲ – یارق تغمش ، کذا در B.AF: اریارق تغمش، KC: یاق تغمش .M: اریاق تغمش. چون پیش از این اسم کلمهٔ"جامه دار" هست. در بعضی نسخه ها جزء اخیر آن کلمه با اول این اسم مخلوط شده است (C: جامه و اریارق تغمش). در B میان "جامه دار" و این اسم وار عطف دارد که ملسماً غلط است چون جامه دار عنوان همین شخص است نه کس دیگر. ر ک. ص ۹۳، رادهٔ ۱۵. 

۳ – ماندن ، شاید : نشاندن .                                                           ۴ – بخشیدیم، کذا در MA. بقیه : بخشیدم . 

۵ – حساب، NGCF: حسب. (واین ممکن است مغلوط "حسیب" باشد). 

۶ – بیت المال ، ظ : از بیت المال .                                                 ۷ – صلتی، KAB: صله. 

۸ – کنده ، (؟) . 


بوسهل گفت. امیر گفت: به نیم ترگ رو وخازنان ومشرقان را بگوی تا برنسختی که ایشان را خلعت دادندی همگان را خلعت دهند و پیش آرند. بوسهلِ زوزنی بیرون آمد و کار راست کردند. وکوتوال وسرهنگان خلعت پوشیدند وپیش آمدند. امیر بفرمود تا قُتلُغِ کوتوال را با خلعت و بوالحسنِ بانصر را که ساختِ زر داشتند بنشاندند و دیگران را بر پای داشتند. و همگان راکاسه یی شراب دادند، بخوردند وخدمت کردند. امیر گفت: بازگردید وبیدار و هوشیار باشید که نواختِ ما به شما پیوسته خواهد بود. گفتند فرمان برداریم، و زمین بوسه دادند و باز گشتند. و در کشتیها نشستند و به قلعت باز رفتند(۱). و امیر تا نیم شب شراب خورد و پس بامداد پگاه برخاست و کوس بزدند و بر نشستند و منزل سیاه گِرد کردند. و دیگر روز، الجمعة لِثلاثٍ بقینَ مِن شهرِ ربیع الآخر، در بلخ آمد و به سعادت هلال جُمادی الأولی بدید، واز باغ حرکت کرد و به کوشکِ درِ عبدالأعلی فرود آمد و فرمود که کار هایی که راست کردنی است راست باید کرد که تا یک دو هفته سویِ غزنین خواهیم رفت که وقت آمد. گفتند چنین کنیم. و کارها گرم ساختن گرفتند . والله اعلَمُ بالصَّواب.  

ذکر(۲) قصهٔ ولایت مکران و آنچه به روزگار امیر محمود 

رضی الله عنه در آنجا گذشت. 

چون معدان والی مکران گذشته شد، میانِ دو پسرش عیسی و بوالعسکر مخالفت افتاد چنان که کار از درجهٔ سخن به درجهٔ شمشیر کشید و لشکری و رعیت میل سوی عیسی کردند. و بوالعسکر بگریخت(۳) به سیستان آمد- و ما به سومنات رفته بودیم- خواجه بونصرِ خوافی آن آزاد مردِ به راستی وی را نیکو فرود آورد و نُزلِ بسزا داد و میزبانیِ شگرف کرد. و خ اگه ابوالفرج عالی بن المظفَّر ادامَّ الله عزَّه که امروز در دولتِ فرُّخِ سلطان معظَّم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصرالدین اطا اللهُ بقاهُ و نَصَر اولیاءَه شغلِ اِشرافِ مملکت او دارد و نائبان او، و او مردی است در فضل و عقل و علم و ادب یگانهٔ روزگار، این سال آمده بود به سیستان، و آنجا او را با خواجه پدرم رحمة الله علیه(۴) صحبت و دوستی افتاد و زین حدیث بسیار گوید، امروز دوستِ من است. و بردارش خواجه بونصر رحمةُ الله علیه هم این سال به قاین آمد. و هردو به غزنین 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – باز رفتند .. در غیر B : بازگشتند . 

۲ – ذکر قصهٔ... گذشت. کذا در . در MGKA: گرفتن ولایت مکران و ماجری فیها. FC: ذکر قضیهٔ ولایت مکران و ماجری فیها. N: قصهٔ ولایت مکران و ماجری فیها. درین نسخه ها پس ازین عبارت عنوان همه دارند. به روزگار. امیر محمود رضی الله عنه چون معدان الخ. و بعضی ازین نسخه ها چون عنوان رابه خط مثنی (و نه درشت) نوشته اند معلوم نیست که جملهٔ "به روزگار امیر محمود رضی الله عنه" را جزء عنوان گرفته اند یا آغاز مطلب. 

۳ – بگریخت به سیستان، از اینجا تا عبارت  "و آنجا او را" سطر ۲۱، همین صفحه در N نیست و ظاهراً به سهو قلم افتاده است .

۴ – رحمة الله علیه، B: رحمة الله. GFC: رحمةالله . 




آمدند و بسیار و بسیار خدمت کردند تا چنین درجات یافتند ، که بونصر بر شغل عارض بود که فرمان یافت، و مرد سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود، و پسر نخستش(۱) مانده است و اِاشراف غزنین و نواحی آن موسوم به وی است. و بونصرِ خوافی حالِ بوالعسکر باز نمود، و چون از(۲) غزوِ سومنات باز آمدیم امیر محمود نامه فرستاد تا [وی را] بر سبیل خوبی به درگاه فرستد، و بفرستاد. و امیر محمود وی را بنواخت و به درگاه نگاه داشت. و خبر به بردارش والیِ مکران رسید، خار در موزه اش افتاد و سخت بترسید و قاضیِ مکران را با رئیس و چند تن از صلحا و اعیان رعیَّت به درگاه فرستاد با نامه ها و محضر ها که: ((ولی عهد پدر وی است، و اگر بردار راه مخالفت نگرفتی و بساختی و بر فرمانِ پدرش کار کردی هیچ چیز از نعمت ازو دریغ نبودی. اکنون اگر خداوند بیند این ولایت بر بنده نگاه دارد و بنهد و آنچه نهادنی باشد، چنان که عادل امیرِ بزرگ بر پدرش نهاده بود، و به فرصت بنده می فرستد با خدمتِ نوروز و مهرگان.و برادر را آن چه دربایستِ وی باشد و خداوند فرماید می فرستد چنان که هیچ بی نوایی نباشد؛ و معتمدِ بنده خطَّ دهد بدانچه مواضعت بر آن قرار گیرد تا بنده آن را امضا کند به فرمان برداری. و رسولی نامزد شود از درگاهِ عالی، و منشورِ ولایت – اگر رأی عالی ارزانی دارد – و خلعتی با(۳) وی باشد، که بنده به نامِ خداوند خطبه کرده است، تا قوی دل شود و این ناحیت که بنده به نامِ خداوند خطبه کرد به تمامی قرار گیرد.)) امیر محمود رضی الله عنه اجابت کرد و آنچه نهادنی بود بنهادند و مکرانیان را باز گردانیدند. و حسنِ (۴) سپاهانی ساربان رابه رسولی فرستادند تا مالِ خراج مکران و قصدار بیارد، و خلعتی سخت گران مایه و منشوری با وی دادند. و کارِ مکران راست شد و حسنِ سپاهانی باز آمد با حِملهایِ مکران و قصدار و رسولی (۵) مکرانی با وی و مالی آورده (۶) هدیهٔ امیر و اعیانِ درگاه را از زر و مروارید و عنبر و چیزها که از آن دیار خیزد، و مواضعت نهاده هر سالی که خراجی (۷) فرستد برادر (۸) را ده هزار دینارِ هریوه باشد بیرون از جامه و طرایف (۹)، و یک (۱۰) سال آورده بودند، و بدین رضا افتاد و رسولانِ مکرانی راباز گردانیدند. 

 و بوالعسکر به درگاه بماند وبه خدمت مشغول گشت.و امیر محمود فرمود تا او را مشاهَره کردند هر ماهی پنج هزار درم، و در سالی دو خلعت بیافتی. و ندیدم اورا به هیچ وقت 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – نخستش، کذا در MA . بقیه: نجیبش، با: سخت نجیبش.  

۲ – از غزو سومنات، B: به غزنین از سومنات. 

۳ – با وی، مرجع ضمیر ظاهراً رسول است، یعنی با رسول منشور ولایت به علاوه خلعتی باشد. 

۴ – حسن، A اینجا و مورد بعد: حسین.                                             ۵ – رسولی، B: رسول. 

۶ – آورده ، B: آورد و . 

۷ – خراجی، در غیر A: خرجی. (ظ یعنی هرسال در موقعی که خراج شاه را می فرستد برای برادر هم  الخ) .

۸ – برادر را ده هزار، NB: برادرزاده هزار.                                    ۹ – طرایف،  MG: ظرایف.  

۱۰ – و یک سال الخ، یعنی مقرری یک سال را هم اکنون با خود آورده بودند.  

در مجلس امیر به خوردنِ شراب و به چوگان و دیگر چیزها چنان که ابوطاهرِ سیمجوری وطبقاتِ ایشان را دیدم، که بوالعسکر مردی گرانمایه گونه(۱) و با جثهٔ قوی بود، و گاه از گاه(۲) بنادر چون مجلسی(۳) عظیم بودی اورا نیز به خوان فرود آوردندی(۴) و چون خوان برچیدندی رخصتش دادندی و بازگشتی. و به سفرها با ما بودی. و در آن سال که به خراسان رفتیم و سویِ ری کشیده آمد و سفر دراز آهنگ تر شد اُمرایِ اطراف هرکسی خوابکی دیدِ چنان که چون بیدار شد خویشتن را بی سریافت و بی ولایت – که امیر از ضعفِ پیری سخت می نالید و کارش به آخر آمده بود – و عیسی مکرانی یکی از اینها بود که خواب دید و امیر محمود بوالعسکر را امید داد که چون به غزنین باز رسد لشکر دهد و با وی سالاری محتشم همراه باشد که برادرش را براند و ولایت بدو سپارد. و چون به غزنین باز آمد روزگار نیافت و از کار فرود(۵) ماند. و امیر محمد را در مدت ولایتش ممکن نشد این وصَّیت رابه جای آوردن که مهمی (۶) بزرگ پیش داشت، هم(۷) بوالعسکر را نواخت و خلعت فرمود و زین امید(۸) بداد؛ و نرسید، که آن افتاد که افتاد. و امیر مسعود رضی الله عنه چون به هرات کار یکرویه شد چنان که در مجلَّدِ پنجم از تاریخ یاد کرده آمد، حاجب جامه دار را، یارق تغمش(۹)، نامزد کرد با فوجی قوی سپاهِ درگاهی و ترکمانانِ قِزِل و بوقَه.(۱۰) و کوکتاش که در زینهار(۱۱) خدمت آمده بودند، و به سیستان فرستاد و از آنجا به مکران رفتند‌. و امیر یوسف را با فوجی لشکرِ قوی به قصدار فرستاد و گفت ((پشتیوانِ شماست تا اگر به مدد حاجت آید مردم فرستد و اگر خود باید آمد بیاید ))، و سالارِ این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. و غرض از فرستادن او به قصدار آن بود تا یک چند از چشمِ لشکر دور باشد که نامِ سپاه سالاری بر وی بود. و آخر درین سال فرو گرفتندش به بلق در پُلِ خمارتگین چون به غزنین می آمدیم، و آن قصه پس ازین در مجلَّدِ هفتم بیاید. مکرانی چون خبرِ این لشکرها و برادر بشنود کارِ جنگ بساخت و پیاده یی بیست هزار کیچی(۱۲) و ریگی و مکرانی و از هر ناحیتی و هر دستی فراز آورد و شش هزار سوار. و حاجبِ جامه دار به مکران رسید - و سخت هشیار و بیدار سالاری بود و مبارزی آمد نامدار- و با وی مقدمان بودند و لشکر حریص(۱۳) و آراسته. دو هزار سوارِ سلطانی و ترکمان در خرماستانهاشان 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – گونه، در M نیست.                                                          ۲ – ازگاه ، G: درگاه . 

۳ – مجلسی، در غیر BA: دولتی.                                               ۴ – فرود آوردندی، G: فرمود آوردندی.  

۵ – فرود، B: فرو . K: فرد.                                                    ۶ – مهمی بزرگ ، BN: مهم بزرگ . بقیه: مهم بزرگی. 

۷ – هم ، در M نیست.                                                            ۸ – امید ، B: نوید . 

۹ – یارق تغمش، کذا در همه نسخه ها، جز G که دارد : یارق تغمش. 

۱۰ – بوقه ، کذا در BA . بقیه : بونه.                                        ۱۱ – زینهار خدمت ، کذا،  و شاید : زینهار و خدمت.  

۱۲ – کیچی،  کذا در MB. در A: کپچی.  بقیه: کنحی، کیحی، کچی، ر ک ت . 

۱۳ – حریص ، M: به جنگ حریص . 

کمین نشاندند و کوس بزدند و مکرانی بیرون آمد، و بر پیل بود، و لشکر را پیش آورد سوار(۱) و پیاده، و ده پیل خیاره جنگی پیوستند چنان که آسیا(۲) بر خون بگشت. و هردو لشکر نیک بکوشیدند و داد بدادند، و نزدیک بود که خللی افتادی(۳) جامه دار را، اما پیش رفت و بانگ بر(۴) لشکر برزد(۵) و مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین در گشادند و مکرانی برگشت به هزیمت، و بدو رسیدند در مضیقی که می گریخت، بکشتندش و سرش برداشتند. و بسیار مردم وی کشته آمد. و سه روز شهر و نواحی غارت کردند و بسیار مال و چهارپای به دستِ لشکر افتاد. پس بوالعسکر را به امیری بنشاندند چون قرارش(۶) گرفت و مردم آن نواحی بر وی بیارامیدند جامه دار با لشکر بازگشت چنان که پس ازین یاد کرده آید. و ولایتِ مکران بر بوالعسکر قرار گرفت تا آنگاه که فرمان یافت چنان که آورده آید در این تاریخ(۷) در روزگار پادشاهان، خدای عزَّوجل بر ایشان رحمت کناد و سلطانِ بزرگ فرخ زاد را از عمر و جوانی و بخت(۸) و مُلک بر خوردار گرداناد.