سپری گشتن میر عمرو بن اللیث وسپری گشتن المعتضد بالله اکنون بعضی از سیر یعقوب وعمرو یاد کنیم

از کتاب: تاریخ سیستان
08 March 1485

اوّل، توکّل وی یعنی یعقوب یاد کردیم، که هرگز اندر هیچ کار بزرگ بر هیچ کس تدبیر نکرد، الاّ آخر گفت توکّل بر باری است- تعالی- تاچه خواهد راند، واز باب تعبّد اندر شباروز(٢) صد و هفتاد رکعت نماز زیادت کردی، از فرض و سنّت، و از بابِ صدقه هر روز هزار دینار همی داد. و از باب جوانمردی و آزادگی هرگز عطاکم از هزار دینار و صد دینار نداد وده هزار وبیست هزار و پنجاه هزار و صد هزار دینار ودرم بسیار داد، وپانصد هزار دینار داد عبدالله بن زیاد [را] – هزار هزار درم – که نزدیک او آمد.

واز باب حفاظ هرگزتا اوبود به وجه نا حفاظتی به هیچ کس ننگرید نه زنی زن و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ . در کشته شدن عمرو اختلافاتی است. بعثی گفته اند که معتضد در مرض مرگش پس از آنکه از سخن افتاد صافی خرمی راکه از خاصکانش بود بخواست ویکدست بر چشم خود نهاد ودست دیگر بر گردن یعنی مرد یک چشم را گلو باید برید، چه عمرو لیث یک چشم بود وصافی این امر را انجام نداد زیرا می دانست که معتضد همین دم می میرد ونیز نمی خواست عمرو را بکشد. وچون مکتفی خلیفهٔ نو وارد بغداد شد از وزیر (قاسم بن عبیدالله ) پرسید که عمرو چگونه است وزیر گفت: زنده است مکتفی را خوش آمد چه عمرو اورا هدایای زیاد فرستاده بود. آنگاه که مکتفی به ری اقامت داشت، ومی خواست با عمرو احسان کند- ووزیر را این خوش نمی آمد، بنابر این در ساعت کس فرستاد وعمرو را در زندان بکشتند (کامل ج ۷ ص ۱۷۰) ونیز گویند در هنگامهٔ مردن خلیفه از وی غفلت کردند و در محبس از گرسنگی بمرد- یا این را بهانهٔ قتل وی ساختند. وانچه در این کتاب از خبر بدرالکبیر نگاشته شده گویا بی اصل است وبه تدابیر قاسم بن عبیدالله وزیر شبیه است چه بدر مزبور نیز به دسیسهٔ وی بی گناه به قتل رسید وابن اثیر تفصیل آن را ذکر کرده وبعید نیست که روایت این کتاب را همو به سجستان نوشته وقتل عمرو رابه بدر منسوب ساخته و قتل بدر رابه کیفر این عمل از طرف خلیفه نسبت داده باشد، زیرا این قبیل دسایس در میانهٔ دول معمول بوده و امروز هم معمول می باشد که به یک تیر دو نشان می زنند! 

۲ . شباروز به جای شبانروز در کلمات قدما خاصه اشعار مکرر دیده شده است .



نه زنی(١) غلام. یک شب به ماهتاب غلامی را از آن خود نگاه کرد، شهوت برو غالب شد، گفتا: چه باشد، توبت کنم و غلامان آزاد کنم، باز اندیشه کرد که این همه نعمت ایزد است نشاید، به آواز بلند گفت: لاحول ولاقوّة الا بالله العلیّ العظیم. تا همه غلامان بیدار شدند، اوبازگشت، بامدادن همه به سرای غمگین بودند، کسی ندانست(۲) که چه بودست. فرمان داد که سُبکَری رابه نخّاس(۳) برید. خادم سبکری را گفت: زی نخّاس باید رفت به فرمان ملک. گفت: فرمان اوراست اما جرم من پیدا باید کرد که [چه] باشد. خادم پیش رفت و بگفت.. نه پس باشد جرم او که من...(۴) اندرین نه خرد باشد ونه حمیّت که مرا چنان خداوندی دارد که چندین نِگرش کند، بدست کسی فکند که خدا یدا(۵) نداند، وبرمن نا حفاظی کند، یعقوب را بگفتند، وگفت: بگذارید، اما جَعد و طُرّهٔ او باز کنید(۶) ومهتر سرای کنید و نخواهم که نیز پیش من آید. بکردند واندر پیش او نیامد تا آن روز که امیر فارس فرمان یافت، گفت، که شاید آن شغل را؟ گفتند: سبکری که مردِ با خردست. عهد نبشتند وخلعت دادند، سُبکَری گفت که بنده می برَوَد، نداند که حال چون باشد وسپیدی به ریش اندر آورده، دستور دیدار خواست واندر پیش اوشد واورا بنواخت وباز گردانید. 

اما اندر عدل چنان بود که بر خضرآءِ(۷) کوشکِ یعقوب نشستی تنها تا هر که را شُغلی بودی به پای خضرا رفتی [و] سخن خویش به وی(۸) حجاب با او بگفتی واندر وقت تمام کردی چنانک از شریعت واجب کردی .

اما اندر غایت(۹) بر آن جمله بود وتفحّص کاروتجسّس، که روزی برآن خضرا 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ . کذا وظاهر عبارت: ((نه زی زن و نه زی غلام )) یعنی نه سوی زن و نه سوی غلام. 

۲ . اصل: نداند.

۳ . نخاس به فتح نون وتشدید خا برده فروش- النخاس الکثیر النخس، بباع الرقیق، بباع الدواب، النخاستة بیع الرقیق، بیع الدواب (المنجد) .

۴ . ظاهراً اینجا چیزی از اصل افتاده واین نقطه هارا در تصحیح الحاق کردیم و تصور میشود کرد چنین بوده ((یعقوب گفت نه بس باشد جرم اوکه من [اندر نیارمی دیدن از خوبی وی، سبکری گفت که ] اندرین نه خرد. الخ)) و عنصر المعالی نظیر این حکایت رابه شمس المعالی نسبت داده است (قابوسنامه چاپ طهران ص ۷۴-۷۵).                                     ۵. کذا...و شاید ((خدای را نداند- ویا- خدایداند یا نداند)).

۶ . این داستان با داستان محمود و بریدن طرهٔ ایاز که نظامی عروضی در چهار مقاله آورده سخت شبیه است (چهار مقاله چاپ لیدن ص ۳۴-۳۵ ). 

۷ . این خضرا مثل سبزه میدان جائی بوده وشاه آنجا بر بلندی با غرفه ای مشرف بر آن میدان نشستی و عامه قصد بدو برداشتندی وعرضحال تقدیم کردی.

۸ . کذا...و ظاهراً  ((بی حجاب )) صحیح باشد. ویا به وی حجاب، یعنی، به بی حجاب .

۹ . ظ: (اندر عنایت ) یعنی اهتمام و رسیدگی .

نشسته بود مردی بدید به سرکویِ سینک نشسته و از دور سر بر زانو نهاده، اندیشه کرد که آن مرد را غمی است، اندر وقت حاجبیِ را بفرستاد که آن مرد را پیش من آر، بیاورد، گفت: حال خویش برگوی. گفت: از مَلک فرماید تا خالی کنند، فرمود تا مردمان برفتند، گفت: ای ملک حال من صعب تر از آنست که بر توانم گفت، سرهنگی از آنِ مَلک هرشب یا هر دو شب بر دختر من فرود آید از بام، بی خواستِ من واز دختر، و ناجوانمردی همی کند و مرا با او طاقت نیست. گفت: لاحول ولاقوَّة الاّ بالله چرا مرا نگفتی؟ بروبه خانه شو چو او بیاید اینجا آی به پای خضرا مردی با سپر و شمشیر بینی باتو بیاید و انصاف تو بستاند چنانکه خدای فرمودست ناحفاظان را، مرد برفت، آن شب نیامد، دیگر شب آمد، مردی با سپر و شمشیر آنجا بود بااو برفت و به سرای اوشد به کوی عبدالله حفص به درِ پارس، و آن سرهنگ اندر سرای آن مرد بود، یکی شمشیر تارکش برزد و به دونیم کرد، وگفت: چراغی بفروز، چون بفروخت [گفت] آبم ده، آب بخورد، گفت: نان آور، نان آورد و بخورد، پدر نگاه کرد یعقوب بود خود به نفس خود. پس این مرد را گفت: بالله العظیم که تا بامن این سخن بگفتی نان و آب نخوردم وبا خدای-تعالی-نذر کرده بودم که هیچ نخورم تا دل تو ازین شغل فارغ کنم. مرد گفت: اکنون این را چه کنم؟ گفت: برگیر اورا! مرد برگرفت بیرون آورد گفت: ببر تابه لب پارگین(١) بینداز، بیفکند، گفت: تو کنون بازگرد. بامدادان فرمود که منادی کنید که هرکه خواهد که سزای ناحفاظان بیند به لب پارگین شوید و آن مرد نگاه کنید. 

اما اندر دها[ء] بدان جایگاه بود که مردی دبیر فرستاد از نشابور که به سیستان رو، احوال سیستان معلوم کن و بیای مرا بگوی. مرد به سیستان آمده و همه حلّ و عقد سیستان معلوم کرد ونسخت ها کرد وبازگشت، چون پیش وی شد، گفت: به مظالم بودی؟ گفتا: بودم، گفت: هیچ کسی از امیر آب گله کرد، گفت: نه. گفت: [الحمدالله، باز گفت] به پای جوب(۲) عمّار گذشتی؟ گفتا: گذشت[م]. گفت: کودکان بودند آنجا. گفت: نه. گفت: الحمدالله. گفتا: به مای منارهٔ کهن بودی؟ گفتا: بودم. 


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ . پارگین خندق حصار وبعض گودالها که آب حمام وکثافات در آن ریزد. 

۲ . جوب، لهجه ایست از (جوی) که در خراسان بسیار مستعمل است ولی در اینجا معلوم نیست مراد جوب باشد واز کلمهٔ (پای) واز لفظ عمار تصور می شود که چوب باشد، چه عمار را بر دروازهٔ طعام آویختند و ممکن است آن چوب که وی را آویخته اند باقی گذاشته مانند خشیهٔ بابک در بغداد که دیرگاه باقی بود وبرای یک محلت از محلات علم شده بود.




گفت: روستائیان بودند، گفت: نه. گفت: الحمدالله. پس مرد خواست که سخن آغاز کند و نسخت ها عرضه کند، یعقوب گفت: بدانستم بیش نباید. مرد برخاست پیش شاهین بتو(۱) شد قصّه بازگفت، شاهین گفت: تا بررسیم. پیش میر شد گفت: این مرد خبرها آوردست باید که بگوید، گفتا: همه بگفت وشنیدم، کار سیستان اندر سه چیز بستست، عمارت و الفت و معاملت، هرسه  بر رسیدم، عمارت حدیث امیر آبست پرسیدم که اندر مظالم هیچ کس از امیر آب گله کرد، گفتا: نه، دانستم که اندر حدیث عمارت تأخیر نیست، و  الفت(۲) ابتداء آن جویکی(۳) باشد و تعصّب میان فریقین تا برافتد اَّصل جویکی به پای جوب عمّار کودکان کنند، پرسیدم گفتا: نبود، دانستم که الفت برجایست و تعصّب نیست. سدیگر معاملت عمّال ورعیّت باشد. چون بر رعیّت زیادت وبیدادی باشد تدبیر خویش به پای منارهٔ کهن کنند و آنجا جمع شوند وبه مظالم شوند، چون داد نیابند هم آنجا آیند وتدبیر گریختن کنند، چون نبودند آنجا دانستم که بر رعیّت جورنیست. بیش از چه برسم؟

دیگر سی روز مایگان(۴) بخشیده بود هر روز کاری را، و غلامی را سی چوبه تیر داده بود ودوجعبه که به سر ماه هر روز یکی تیرازاین جعبه برگیر وفرادست من ده و شبانگاه به دیگر جعبه اندر نه و بگوی هرروز کاه چندین برگرفتم و چندین ماندست. غلام هر روز تیر پیش آوردی و فرا دست او دادی، بگفتی که چند ثمر(۵) چوبه تیرست. یعقوب گفتی دادی تیر راستست(۶)، اول راستی باید کرد.وکار آن روز یادکردی وآنچه ممکن شدی زان باب تمام کردی تا دیگر روز، و شما[ر] روز و ماه و سال بدان نگاهداشتی. 

و بسیار گفتی که دولت عبّاسیان برغدر و مکر بناکرده اند، نبینی که با 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ . بتو نام موضعی بوده است از سیستان واین شاهین از آنجا بوده است ویکی از امرای یعقوب بوده وقبلاً هم نام وی برده شده است.                   ۲. اصل ((واگفت)) .

۳ . کذا؟ معنی این کلمه معلوم نشد. جو به جا و مقامی که در شهر اسباب وغله و آنچه از اطراف آرند آنجا فروشند (برهان) ظ: جوبکی، چهار شنبه بازار و میدان و محل اجتماع. 

۴ . روز مایگان، در لغت و اشعار دیده نشد لیکن معلومست که مراد از روز مایگان روز شماراست، چه گوید سی روز مایکان بخشیده بود (یعنی تقسیم کرده) هر روز کاری را – ومایکان با این معنی که گفتیم تطبیق دارد زیرا در لغت پهلوی (مادیکان) با کاف عربی به معنی شمار و حساب آمده مانند (مادیکان شترنگ) وغیره- منتها در اینجا دال به یاء بدل شده ویاء، اول به کسره تبدیل یافته است- ونیز این لغت را جمع (روزماه) به معنی تقویم و تاریخ روز و ماه هم می توان گرفت که آن را مطابق قواعد زبان فارسی با الف و نون جمع بسته اند.

۵ . کذا...و ظاهراً  ((چندینم)) صحیح باشد که میم را مانند راء دامنه دار نوشته است.

۶ . داری یتر راستیست، هم خوانده می شود (؟) ظ: دادی، متعلق به جملهٔ مغشوش قبل باشد.




بومسلمه(۱) وبومسلم و آل برامکه و فضلِ سهل با چندان نیکوئی کایشان را اندران دولت [بود] چه کردند؟ کسی مباد که برایشان اعتماد کند! 

دیگری که خود رفتی بیشتر به جاسوسی و به حَرس داشتن اندر سفرها. ودیگر هرگز بر هیچکس از اهل تهلیل که قصد او نکرد شمشیر نکشید و پیش تا حرب آغاز کردی حجّت ها بسیار بر گرفتی و خدای را- تعالی- گواه گرفتی. و به دارالکفر حرب نکردی تا اسلام بریشان عرضه کردی، وچون کسی اسلام آوردی مال و فرزند او نگرفتی واگر پس از آن مسلمان گشتی خلعت دادی ومال و فرزند او بازدادی. دیگر آنکه اندر ولایت خویش هرکه را کم از پانجصد درم وسعت بودی ازو خراج نستدی و اورا صدقه دادی(۲).