ز عشق خویش مگر زلف یار بر رخسار

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده

ز عشق خویش مگر زلف یار بر رخسار

شکسته شد که چنین چفته گشت چنبروار


زره نبود و زره شد ز بس گره که گرفت

شب سیاه که دید از گره زره کردار


ز بس که لعب نماید ز بس که بوی دهد

گهی مشعبد خوانندش و گهی عطار


نگر که باد برو بر چگونه مستولی است

که گاه دایره سازد ازو و گه پرگار


مده به عشق عنان ای دل ار نخواهی رنج

که هر که عاشق شد رنجه دل بود هموار


همی نگاری بیهوده زر به مروارید

که من ز شهر نگاری بدیع دارم یار


ز شهر یار تو بس مدح شهریار جهان

مخواه خوبتر از مدح شهریار نگار


بزرگ خسرو مشرق خدایگان عجم

امام بار خدایان و قبله ی احرار


دل هزیمتیانش بسان سیماب است

که لرزه بیشتر آنگه کند که یافت قرار


به پارسایی ماند همی پرستش او

به هر دو گیتی نیک است پارسا را کار


به تنگدستی ماند همی مخالفتش

همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار


سوار سست شود پیش لشکرش گویی

که لشکرش چون آب است و کاغذ است سوار


نماند جایی و جزوی ازین زمین که نکرد

هزار بار مر او را به سم اسب غبار


اگر نه گرد شدی خاک و بازبنشستی

به جمله گرد شدستی کنون بلاد و قفار


به مشرق ار بکند عزم او یکی حرکت

به مغرب اندر پیدا شود ازو آثار


به فضل او نرسد هیچ معنی از پی آن

که اندک است معانی و فضل او بسیار


بگوی مدحش اگر مدح گفته ای کس را

که مدح اوست ز مدح دگر کس استغفار


در آب پیل از آن ره کند که ایمن نیست

ز بیم آتش آن تیغ تیز جان او بار


از آنکه گوید آتش به آب در نبود

همی شنو سخن و هیچ استوار مدار


که تیغ شاه جهان چون به کین برهنه شود

به آب ماند و آتش فروزد از کردار


خدای هیچ ملک را به خواب ننموده است

هزار یک زان کاو را بداد او بیدار


همیشه تا ز شب تیره برنتابد روز

همیشه تا ز یم نیل برنخیزد نار


بقای شاه جهان باد و عز و دولت او

تنش درست و نگهدار ایزد دادار


خجسته باد بدو عید و روزه پذرفته

خجسته باد بر او سال و ماه و لیل و نهار