گرچه نشنید آن موکل آن سخن

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گرچه نشنید آن موکل آن سخن رفت در گوشی که آن بد من لدن بوی پیراهان یوسف را ندید آنک حافظ بود و یعقوبش کشید آن شیاطین بر عنان آسمان نشنوند آن سر لوح غیبدان آن محمد خفته و تکیه زده آمده سر گرد او گردان شده او خورد حلوا که روزیشست باز آن نه کانگشتان او باشد دراز نجم ثاقب گشته حارس دیوران که بهل دزدی ز احمد سر ستان ای دویده سوی دکان از پگاه هین به مسجد رو بجو رزق اله پس رسول آن گفتشان را فهم کرد گفت آن خنده نبودم از نبرد مردهاند ایشان و پوسیدهی فنا مرده کشتن نیست مردی پیش ما خود کیند ایشان که مه گردد شکاف چونک من پا بفشرم اندر مصاف آنگهی کزاد بودیت و مکین مر شما را بسته میدیدم چنین ای بنازیده به ملک و خاندان نزد عاقل اشتری بر ناودان نقش تن را تا فتاد از بام طشت پیش چشمم کل آت آت گشت بنگرم در غوره می بینم عیان بنگرم در نیست شی بینم عیان بنگرم سر عالمی بینم نهان آدم و حوا نرسته از جهان مر شما را وقت ذرات الست دیدهام پا بسته و منکوس و پست از حدوث آسمان بی عمد آنچ دانسته بدم افزون نشد من شما را سرنگون میدیدهام پیش از آن کز آب و گل بالیدهام نو ندیدم تا کنم شادی بدان این همیدیدم در آن اقبالتان بستهی قهر خفی وانگه چه قهر قند میخوردید و در وی درج زهر این چنین قندی پر از زهر ار عدو خوش بنوشد چت حسد آید برو با نشاط آن زهر میکردید نوش مرگتان خفیه گرفته هر دو گوش من نمیکردم غزا از بهر آن تا ظفر یابم فرو گیرم جهان کین جهان جیفهست و مردار و رخیص بر چنین مردار چون باشم حریص سگ نیم تا پرچم مرده کنم عیسیام آیم که تا زندهش کنم زان همیکردم صفوف جنگ چاک تا رهانم مر شما را از هلاک زان نمیبرم گلوهای بشر تا مرا باشد کر و فر و حشر زان همیبرم گلویی چند تا زان گلوها عالمی یابد رها که شما پروانهوار از جهل خویش پیش آتش میکنید این حمله کیش من همیرانم شما را همچو مست از در افتادن در آتش با دو دست آنک خود را فتحها پنداشتید تخم منحوسی خود میکاشتید یکدگر را جد جد میخواندید سوی اژدرها فرس میراندید قهر میکردید و اندر عین قهر خود شما مقهور قهر شیر دهر