تا خواستهام از تو ترا خواستهام

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
تا خواستهام از تو ترا خواستهام از عشق تو خوان عشق آراستهام خوابی دیدم و دوش فراموشم شد این میدانم که مست برخاستهام تا روی تو دیدم از جهان سیر شدم روباه بدم ز فر تو شیر شدم ای پای نهاده بر سر خلق ز کبر این نیز بیندیش که سر زیر شدم تا زلف ترا به جان و دل بنده شدیم چون زلف بس جمع و پراکنده شدیم ارواح ترا سجدهکنان میگویند چون پیش تو مردیم همه زنده شدیم تا شمع تو افروخت پروانه شدم با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم در روی تو بیقرار شد مردم چشم یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم تا ظن نبری که از تو بگریختهام یا با دگری جز تو درآمیختهام بر بسته نیم ز اصل انگیختهام چون سیل به بحر یار درریختهام تا ظن نبری که از غمانت رستم یا بیتو صبور گشتم و بنشستم من شربت عشق تو چنان خوردستم کز روز ازل تا با بد سرمستم تا ظن نبری که من دوئی میبینم هر لحظه فتوحی بنوی میبینم جان و دل من جمله توئی میدانم چشم و سر من جمله توئی میبینم تا ظن نبری که من کمت میبینم بیزحمت دیده هر دمت میبینم در وهم نیاید و صفت نتوان کرد آن شادیها که از غمت میبینم تا کاسهی دوغ خویش باشد پیشم والله که به انگبین کس نندیشم ور بیبرگی به مرگ مالد گوشم آزادی را به بندگی نفروشم تا پردهی عاشقانه بشناختهایم از روی طرب پرده برانداختیم با مطرب عشق چنگ خود در زدهایم همچون دف و نای هردو در ساختهایم تا میرود آن نگار ما میرانیم پیمانه چو پر شود فرو گردانیم چون بگذرد این سر که درین آب و گلست در صبح وصال دولتش خندانیم تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم آنسوی که موج رفت ما آنطرفیم آن کف که به خون عشق آلودستی بر ما میزن که بر کفت همچو دفیم جانرا که در این خانه وثاقش دادم دل پیش تو بود من نفاقش دادم چون چند گهی نشست کدبانوی جان عشق تو رسید و سه طلاقش دادم جانی که در او دو صد جهان میدانم گوئیکه فلانست و فلان میدانم او شاهد حضرتست و حق نیک غیور هر چشم که بسته گشت از آن میدانم چندانکه به کار خود فرو میبینم بیدیدهگی خویش نکو میبینم با زحمت چشم خود چه خواهم کردن اکنون که جهان به چشم او میبینم چون تاج منی ز فرق خود افکندیم اینک کمر خدمت تو بربندیم بسیار گریستیم و هجران خندید وقت است که او بگرید و ما خندیم چون مار ز افسون کسی میپیچم چون طرهی جعد یار پیچاپیچم والله که ندانم این چه پیچاپیچست این میدانم که چون نپیچم هیچم چون میدانی که از نکوئی دورم گر بگریزم ز نیکوان معذورم او همچو عصا کش است و من نابینا من گام به خود نمیزنم مأمورم حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم وز بستن پای و رفتن سر ترسیم ما گرم روان دوزخ آشامانیم از گفت و مگوی خلق کمتر ترسیم خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم خورشید تو خواهم که بیاران برسد چون ابر ز پیش تو از آن برخیزم خود راز چنین لطف چه مانع باشیم چون صنع حقیم پیش صانع باشیم در مطبخ چرخ کاسهها زریناند حاشا که به آب گرم قانع باشیم خیزید که تا بر شب مهتاب زنیم بر باغ گل و نرگس بیخواب زنیم کشتی دو سه ماه بر سر یخ راندیم وقت است برادران که بر آب زنیم در آتش خویش چون دمی جوش کنم خواهم که دمی ترا فراموش کنم گیرم جانی که عقل بیهوش کند در جام درآئی و ترا نوش کنم در باغ شدم صبوح و گل میچیدم وز دیدن باغبان همی ترسیدم شیرین سخنی ز باغبان بشنیدم گل را چه محل که باغ را بخشیدم در بحر خیال غرقهی گردابم نی بلکه به بحر میکشد سیلابم ای دیده نمیخواب من بندهی آنک در خواب بدانست که من در خوابم در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم گر جنگ کنی بکن در آن جنگ خوشم ننگست ملامت بره عشق ترا من نام گرو کردم و با ننگ خوشم در دور سپهر و مهر ساقی مائیم سرمست مدام اشتیاقی مائیم در آینه وجود کردیم نگاه مائیم و نمائیم که باقی مائیم در چشمهی دل مهی بدیدیم به چشم ز آن چشمه بسی آب کشیدیم به چشم ز آن روز بگرد گرد آن چشمهی دل مانندهی دل، همی دویدیم به چشم در عالم گل گنج نهانی مائیم دارندهی ملک جاودانی مائیم چون از ظلمات آب و گل بگذشتیم هم خضر و هم آب زندگانی مائیم در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم هرچه بدهم هزار چندان ببرم چوگان سر زلف تو گر دست دهد از جمله جهان گوی ز میدان ببرم در عشق تو معرفت خطا دانستیم چه عشق و چه معرفت کرا دانستیم یک یافتنی از او به فریاد دو کون این هست از آن نیست که ما دانستیم در کوی خرابات گذر میکردم وین دلق بشر دوخت بدر میکردم هرکس نظری به جانبی میافکند من بر نظر خویش نظر میکردم در کوی خرابات نگاری دیدم عشقش به هزار جان و دل بخریدم بوئی ز سر دو زلف او بشنیدم دست طمع از هر دو جهان ببریدم در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم ای احوال اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم دستارم و جبه و سرم هر سه به هم قیمت کردند به یک درم چیزی کم نشنیدستی تو نام من در عالم من هیچکسم هیچکسم هیچکسم دشنامم ده که مست دشنام توام مست سقط خوش خوش آشام توام زهرابه بیار تا بنوشم چو شکر من رام توام رام توام رام توام دلدار چو دید خسته و غمگینم آمد خندان نشست بر بالینم خارید سرم گفت که ای مسکینم دل میندهد ره که چنینت بینم دل زار وثاق سینه آواره کنم بر سنگ زنم سبوی خود پاره کنم گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت روزی او را ز لعل تو چاره کنم دل میگوید که نقد این باغ دریم امروز چریدیم و به شب هم بچریم لب میگزدش عقل که گستاخ مرو گرچه در رحمت است زحمت ببریم دوش آمده بود از سر لطفی یارم شب را گفتم فاش مکن اسرارم شب گفت پس و پیش نگه کن آخر خورشید تو داری ز کجا صبح آرم دوش از سر مستی بخراشید رخم آندم که زروش لاله میچید رخم گفتم مخراشش که از آنروز که زاد از قبلهی روی تو نگردید رخم دوش از طربی بسوی اصحاب شدیم وز غوره فشانان سوی دوشاب شدیم وز شب صفتان جانب مهتاب شدیم با بیداران ز خویش در خواب شدیم دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم دل بر دل او نهادم از شوق وصال هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم دل داد مرا که دلستان را بزدم آن را که نواختم همان را بزدم جانی که بدو زندهام و خندانم دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم دیوانهام نیم ولیک همی خوانندم بیگانهام ولیک میرانندم همچون عسسان بجهد در نیمهی شب مستند ولی چو روز میدانندم ذات تو ز عیبها جدا دانستم موصوف به مغز کبریا دانستم من دل چکنم چونکه به تحقیق و یقین خود را چو شناختم ترا دانستم رازیکه بگفتی ای بت بدخویم واگو که من از لطف تو آن میجویم چون گفت به گریه درشدم پس گفتا وامیگویم خموش وامیگویم رفتی و ز رفتن تو من خون گریم وز غصهی افزون تو افزون گریم نی خود چو تو رفتی ز پیت دیده برفت چون دیده برفت بعد از او چون گریم روزت بستودم و نمیدانستم شب با تو غنودم و نمیدانستم ظن برده بدم به خود که من من بودم من جمله تو بودم و نمیدانستم روزی به خرابات تو می میخوردم وین خرقهی آب و گل بدر میکردم دیدم ز خرابات تو عالم معمور معمور و خراب از آن چنین میکردم رویت بینم بدر من آن را دانم وانجا که توئی صدر من آن را دانم وانشب که ترا بینم ای رونق عید از عمر شب قدر من آن را دانم زان دم که ترا به عشق بشناختهام بس نرد نهان که با تو من باختهام به خرام تو سرمست به خرگاه دلم کز بهر تو خرگاه بپرداختهام ز اول که حدیث عاشقی بشنودم جان و دل و دیده در رهش فرسودم گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند خود هر دو یکی بود من احول بودم زاهد بودی ترانه گویت کردم خاموش بدی فسانه گویت کردم اندر عالم نه نام بودت نه نشان ننشاندمت و نشانه گویمت کردم زنبور نیم که من بدودی بروم یا همچو پری به بوی عودی بروم یا سیل شکسته تا برودی بروم یا حرص که در عشوهی سودی بروم زین پیش اگر دم از جنون میزدهام وانگه قدم از چرا و چون میزدهام عمری بزدم این در و چون بگشادند دیدم ز درون در برون میزدهام زینگونه که من به نیستی خرسندم چندین چه دهید بهر هستی پندم روزیکه به تیغ نیستی بکشندم گریندهی من کیست بر او میخندم ساقی امروز در خمارت بودم تا شب به خدا در انتظارت بودم می در ده و از دام جهانم به جهان امشب چو به روز من شکارت بردم ساقی چو دهد بادهی حمرا چکنم چون بوسه طلب کند مهافزا چکنم امروز که حاضر است اقبال وصال گر گول نیم حدیث فردا چکنم سر در خاک آستان تو نهم دل در خم زلف دلستان تو نهم جانم به لب آمده است لب پیش من آر تا جان به بهانه در دهان تو نهم شادم که ز شادی جهان آزادم مستم که اگر مینخورم هم شادم از حالت هیچکس ندارم بایست این دبدبهی خفیه مبارکبادم شادی کردم چو آن گهر شد جفتم چون موج ز باد بود خود آشفتم آشفته چو رعد سر دریا گفتم چون ابر تهی بر لب دریا خفتم شاعر نیم و ز شاعری نان نخورم وز فضل نلافم و غم آن نخورم فضل و هنرم یکی قدح میباشد وان نیز مگر ز دست جانان نخورم شب رفت و هنوز ما به خمار خودیم در دولت تو همیشه سر کار خودیم هم عاشق و هم بیدل و دلدار خودیم هم مجلس و هم بلبل گلزار خودیم شب گوید من انیس میخوارانم صاحب جگر سوخته را من جانم و آنها که ز عشقشان نصیبی نبود هر شب ملکالموت در ایشانم شد گلشن روی تو تماشای دلم شد تلخی جور هات حلوای دلم ما را ز غمت شکایتی نیست ولیک ذوقی دارد که بشنوی وای دلم صد نام زیاد دوست بر ننگ زدیم صد تنگ شکر بدین دل تنگ زدیم ای زهرهی ساقی دگر لاف نماند کز سور قرابهی تو بر سنگ زدیم عالم جسم است و نور جانی مائیم عالم شب و ماه آسمانی مائیم چون از ظلمات آب و گل دور شویم هم خضر و هم آب زندگانی مائیم عشق آمد و گفت تا بر او باشم رخسارهی عقل و روح را بخراشم میامد و من همی شدم تا اکنون این بار نیامدم که آنجا باشم عشق از بنه بیبنست و بحریست عظیم دریای معلق است و اسرار قدیم جانها همه غرقهاند در بحر مقیم یک قطره از او امید و باقی همه بیم عشق است صبوح و من بدو بیدارم عشق است بهار و من بدو گلزارم سوگند به عشقی که عدوی کار است کانروز که بیکار نیم بیکارم عشق است قدح وز قدحش خوشحالم او راست عروسی و منش طبالم سوگند بدان عشق که بطال گر است کانروز که طبال نیم بطالم عشق تو گرفته آستین میکشدم واندر پی یار راستین میکشدم وانگه گوئی دراز تا چند کشی با عشق بگو که همچنین میکشدم عمری رخ یکدگر بدیدم به چشم امروز که درهم نگریدیم به چشم وانگه گوئی دراز تا چند کشی با عشق بگو که همچنین میکشدم فانی شدم و برید اجزای تنم میچرخ که بر چرخ بد اول وطنم مستند و خوشند و میپرستند همه در عیب از این وحشت و زندان که منم فرمود که دست و پا بکاری بزنیم تا می نرود دو دست بازی بزنیم چون در تو زدیم دست از این شادی را پس چون نزنین دست آری بزنیم قد صبحنا اللله به عیش و مدام قد عیدنا العید و مام صیام املا قدحا وهات یا خیر غلام کی یسکرنا ثم علیالدهر سلام قاشانیم و لاابالی حالیم فتنه شدگان ازال آزالیم جانداده به عشق رطل مالامالیم صافی بخوریم و درد بر سر مالیم قومیکه چو آفتاب دارند قدوم در صدق چو آهنند و در لطف چو موم چون پنجهی شیرانهی خود بگشایند نی پرده رها کنند و نی نقش و رسوم گاه از غم دلبران بر آتش باشم گاه از پی دوستان مشوش باشم آخر بچه خرمی زنم راه نشاط آخر به کدام دلخوشی خوش باشم گاهی ز هوس دست زنان میباشم گاه از دوری دست گزان میباشم در آب کنم دست که مه را گیرم مه گوید من بر آسمان میباشم گر باده نهان کنیم بو را چه کنیم وین حال خمار و رنگ و رو را چه کنیم ور با لب خشک عشق را خشک آریم این چشمهی چشم همچو جو را چه کنیم گر چرخ پر از ناله کنم معذورم ور دشت پر از ژاله کنم معذورم تو جان منی و میدوم در پی تو جان را چو به دنباله کنم معذورم گر چرخ زنم گرد تو خورشید زنم ور طبل زنم نوبت جاوید زنم چون حارس چوبک زن بام تو شوم چوبک همه بر تارک ناهید زنم گر جنگ کند به جای چنگش گیرم ور خوار کنم بنام و ننگش گیرم دانی بر من تنگ چرا میگیرد تا چون ببرم آید تنگش گیرم گر خوب کنی روی مرا خوب توام ور چنگ کنی چو چوب هم چوب توام گر پاره کنی ز رنج ایوب توام ای یوسف روزگار یعقوب توام گردان به هوای یار چون گردونیم ایزد داند در این هوا ما چونیم ما خیره که عاقلان چرا هشیارند وانان حیران که ما چرا مجنونیم گر دریائی ماهی دریای توام ور صحرائی آهوی صحرای توام در من میدم بندهی دمهای توام سرنای تو سرنای تو سرنای توام گر دل دهم و از سر جان برخیزم جان بازم و از هر دو جهان برخیزم من بنده به خوی تو نمیدانم زیست مقصود تو چیست تا از آن برخیزم گر دل طلبم در خم مویت بینم ور جان طلبم بر سر کویت بینم از غایت تشنگی اگر آب خورم در آب همه خیال رویت بینم کردیم قبول و من زرد میترسم در خدمت تو ز چشم بد میترسم از بیم زوال آفتاب عشقت حقا که من از سایهی خود میترسم گر رنج دهد بجای بختش گیرم ور بند نهد بجای رختش گیرم زان ناز کند سخت که چون بازآید سختش گیرم عظیم سختش گیرم گر شاد ببینمت بر این دیده نهم ور دیده بر این رخ پسندیده نهم بر عرعر زیبات طوافی دارم گر روی بدان جعد پژولیده نهم گر صبر کنی پردهی صبرت بدریم ور خواب روی خواب ز چشمت ببریم گر کوه شوی در آتشت بگدازیم ور بحر شوی تمام آبت بخوریم گر کبر بخوردهام که سرمست توام مشتاب بکشتنم که در دست توام گفتی که زمین حق فراخست فراخ ای جان به کجا روم که در دست توام گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم ور بخت شوی رخت بسویت نبرم زین بیش اگر بر سر کویت گذرم فرمای که چون مار بکوبند سرم گر من بدر سرای تو کم گذری از بیم غیوران تو باشد حذرم تو خود به دلم دری چو فکرت شب و روز هرگه که ترا جویم در دل نگرم گر یار کنی خصم تواش گردانیم هر لحظه به نوعی دگرت رنجانیم گر خار شدی گل از تو پنهان داریم ور گل گردی در آتشت بنشانیم گفتم به فراق مدتی بگزارم باشد که پشیمان شود آن دلدارم بس نوشیدم ز صبر و بس کوشیدم نتوانستم از تو چه پنهان دارم گویی تو که من ز هر هنر باخبرم این بیخبری بس که ز خود بیخبری تا از من و مای خود مسلم نشوی با این ملکان محرم و همدم نشوی گفتم دل و دین بر سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی آن من بردم که بیقرارت کردم گفتم سگ نفس را مگر پیر کنم در گردن او ز توبه زنجیر کنم زنجیر دران شود چو بیند مردار با این سگ هار من چه تدبیر کنم گفتم که دل از تو برکنم نتوانم یا بیغم تو دمی زنم نتوانم گفتم که ز سر برون کنم سودایت ای خواجه اگر مرد منم نتوانم گفتم که ز چشم خلق با دردسریم تا زحمت خود ز چشم خلقان ببریم او در تن چون خیال من شد چو خیال یعنی که ز چشمها کنون دورتریم گفتم که مگر غمت بود درمانم کی دانستم که با غمت درمانم او از سر لطف گفت درمان تو چیست گفتم وصلت گفت بر این درمانم گنجینهی اسرار الهی مائیم بحر گهر نامتناهی مائیم بگرفته ز ماه تا به ماهی مائیم بنشسته به تخت پادشاهی مائیم گوئیکه به تن دور و به دل با یارم زنهار مپندار که من دل دارم گر نقش خیال خود ببینی روزی فریاد کنی که من ز خود بیزارم گه در طلب وصل مشوش باشیم گاه از تعب هجر در آتش باشیم چون از من و تو این من و تو پاک شود آنگه من و تو بی من و تو خوش باشیم لا الفجر بقینة و لا شرب مدام الفخر لمن یطعن فی یوم زحام من یبدل روحه به سیف و سهام یستأهل آن یقعدو الناس قیام لب بستم و صد نکته خموشت گفتم در گوش دل عشوه فروشت گفتم در سر دارم آنچه به گوشت گفتم فردا بنمایم آنچه دوشت گفتم لیلم که نهاری نکند من چکنم بختم که سواری نکند من چکنم گفتم که به دولتی جهانرا بخورم اقبال چو یاری نکند من چکنم ما از دو صفت ز کار بیکار شویم در دست دو خوی بد گرفتار شویم یک خوآنی که سخت از او مست شویم خوی دگر آنکه دیر هشیار شویم ما بادهی ز خون دل خود مینوشیم در خم تن خویش چو می میجوشیم جان را بدهیم و نیم از آن باده خوریم سر را بدهیم و جرعهای نفروشیم ما باده ز یار دلفروز آوردیم ما آتش عشق سینهسوز آوردیم تا دور ابد جهان نبیند در خواب آن شبها را که ما به روز آوردیم ما برزگران این کهن دشت نویم در کشتهی شادی همه غم میدرویم چون لالهی کم عمر در این دشت فنا تا سر زده از خاک ببادی گرویم ما جان لطیفیم و نظر در نائیم در جای نمائیم ولی بیجائیم از چهره اگر نقاب را بگشائیم عقل و دل و هوش جمله را بربائیم ما خاک ترا به آب زمزم ندهیم شادی نستانیم و از این غم ندهیم این صورت ما نصیب آدمیانست از صورت تو آب به آدم ندهیم ما خواجهی ده نهایم ما قلاشیم ما صدر سرانهایم ما اوباشیم نی نی چو قلم به دست آن نقاشیم خود نیز ندانیم کجا میباشیم ما را بس و ما را بس و ما بس کردیم ما پشت بروی یار ناکس کردیم مردار همه نثار کرکس کردیم در قبلهی تو نماز واپس کردیم ما رخت وجود بر عدم بربندیم بر هستی نیست مزور خندیم بازی بازی طنابها بگسستیم تا خیمهی صبر از فلک برکندیم