مولود محمّد مصطفا- علیه السّلم

از کتاب: تاریخ سیستان
08 March 1485

و محمّد بن موسی الخوارزمی(٣) گوید اندر تاریخ خویش که مولود مصطفا روز دوشنبه بود لثمان(۴) لیالٍ خلوان من شهر ربیع الاول سنة الفیل ،پس از آن به پنجاه روز زاد،کی(۵)اصحاب فیل به مکه هلاک شدند،هفدهم دی ماه و بیستم نیسان سنهٔ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. وَفَد الیه و علیه یفدِ وفداً:  قدم و رود (قاموس).                                                                                      ٢. جمع ملک است که به فارسی بر ملوک افزوده و در انشا و شعر قدیم این رسم جایز بوده است.                                               ٣. محمد بن موسی، و اصله من خوارزم و کان منقطعاً الی خزانة الحکمة للمأمون و هومن اصحاب علوم الهیئة و کان الناس قبل الرصد و بعده یعوّلون علی زیجه الاول و الثانی و یعرفان بالسند ه، و له من الکتب کتاب الزیج نخستین اولی و ثانیة، کتاب الرخامة، کتاب العمل بالا سطرلابات، کتاب عمل الأ سطرلاب، کتاب التاریخ. (الفهرست چاپ قاهره ص ٣٨٣).                                                                                                               ۴. در اصل چنین بوده بعد آن را حک کرده ((بثمان)) نوشته اند!                                                                        ۵. درین کتاب گاهی (که) های رابطه را به قاعدهٔ ملای قدیم (کی) نوشته اند و معلوم می شود املاء اصل نسخه اول را در نسخهٔ بعد که مأخذ ماست تغییر داده اند ولی کاهی املای قدیم از زیر قلب کاتب در رفته است و به حال خود باقی مانده چنان که گاهی به جای ((به)) بی نوشته شده و گاه به جای علامت اضافه ((یائی)) در کلمه افزوده اند.



ثمانمایه و اثنی و ثمانین از گاه(۱) ذوالقرنین و خورشید اندر آن روز به ثور ده درجه، و ماه اندر اسد به هژده درجه و ده دقیقه، و زحل اندر عقرب به نه درجه و چهل دقیقه راجع، و مشتری به عقرب به دو درجه و ده دقیقه راجع، و مریخ در سرطان به دو درجه و پنجاه دقیقه، و زهره در ثور به دوازده درجه و ده دقیقه، و عطارد در حمل به نه درجه و چهل دقیقه. و مادر او گفت: که مرا آواز آمد که چون ترا پسری بود محمد نام کن که او سیّد عالمین است، و روز دو شنبه که تنها اندر سرای بودم و عبدالمطلب به طواف، که مرا رعبی به دل اندر آمد چون پرّمرغی سپید دیدم که بر دل من مالید و من ساکن گشتم و همه غمی و المی از من برفت باز باز نگریستم جامی دیدم که مرا دادند، گفتم مگر شیرست و من تشنه بودم بخوردم، نوری دیدم که پدید آمد و چون درخت خرما ببالیدن گرفت، و باز زنانی دیدم اندر بالاء آن نور مانندهٔ دختران عبدمناف، گرد من اندر گرفتند باز دیباء سپید دیدم که اندر هوا آمد و گرد من اندر گرفت و ندا همی آمد که او [را از] چشم مردمان نگاه دارید، پس مردان دیدم اندر هوا و به دست ایشان ابریق ها سمین پر آب(٢) که زآن آب قطره به روی من بر همی آمد خوش بوی تر از مشگ و من می گفتم کاشکی که عبدالمطلب نزدیک من آیدی، باز مرغی دیدم که اندر آمد به جحرهٔ من منقار او از زمرّد و پرهاء او از یاقوت سرخ، چون فرود آمد جهان مرا گشاده گشت از شرق تا غرب بدیدم و سه علم دیدم زده یکی به مشرق و یکی به مغرب و یکی به سر بام کعبه، پس حال تنگ گشت و آن زنان همه دست به من اندر گرفتند و محمّد را- علیه السّلم- بزادم، نگاه کردم بر زمین ساجد بود و انگشت به هوا برگرفته به تضرّع، ابری سپید از هوا اندر آمد و او را برگرفت و آواز همی آمد که محمد(ع) را به شرق و غرب برید و به دریاها تا نام و نعت و صورت او بدانند و بگویند که اوماحی است که شرک و کفر همه بدو محو 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. ااصل:آنگاه:  و اما تاریخ تولد حضرت رسول (ص) را مورخان به اختلاف ذکر کرده اند: مسعودی در التنبیه و الاشراف گوید:...عام الفیل لثمان خلوان من ربیع الاول و قیل لعشر و هوالیوم الثامن من دیماه سنه ۱٣۱٧ من بدو ملک بخت نصر و الیوم العشرون من نیسان سنه ٨٨٢ للأ سکندر بن فیلبس الملک و سنه ٣٩ من ملک انوشروان و ذلک بعد قدوم اصحاب الفیل به مکة به خمسة و ستین یوماً... الخ و ابن اثیر در کامل آن را در بیستم نیسان و ۱٢ ربیع الاول سال ۴٢ پادشاهی انوشروان و ٨٨٢ اسکندر شمرده، و طبری در دوشنبه ۱٢ ربیع الاول سال ٨۱۰ از تاریخ قدیم و موافق ٢۰ نیسان سال بر ٨٩۱ از روزگار اسکندر...و با مراجعه به جداول تاریخی آثار الباقیة ابوریحان (ص ۱٢۱-۱٣۱) اختلافات دیگری هم دیده می شود.                                                                      ٢.به جای((پرآب))کلمهٔ دیگر بوده تراشیده اند و چیزی نوشته اند که هه((پرآب))خوانده می شود وهم ((و آب)).


گشت، دیرگاه بر نیامد تا دیدم که بیاورند او را در باره جل(۱) به صوف سپیدتر از حریر و همه چیزی، و زیر او اندر پارهٔ حریر سبز و بدان سه بند از لؤلوءتر بر بسته و سه کلید هم از لؤلوء. برآن [سه نوشته] مفتاح النّصرة و مفتاح الشّریعة و مفتاح النّبوّة، باز اندر وقت ابری دیگر آمد از آن مهتر، از آنجا آواز اسبان و آواز مرغان و سخن گفتن مردمان همی آمد، باز یک ساعت او را از من غایب کردند و آواز شنیدم که بگردانید محمّد را- علیه السّلم- بر مشرق و مغرب بر موالیدِ انبیاء علیه السّلم- و بر ارواح جنّ و انس و طیور و سباح و حیوان که وی را عطا کردم صفوتِ آدم و رقة نوح و(2) یعقوب و صوت داود و صبر ایوب و زهد یحیی و کرم عیسی(ع)، بردند و به ساعت آوردند یکی حریر سبز دیگر بدو اندر پیچیده و آواز دادند که بَخ بَخ محمّد را که همه عالم اندر دست وی کرده شد؛ تا زان سه مرد که اندر هوا دیده بودم با ابریق و طشت و آن آب خوش بوی تر از مشک، پیش آمدند و او را برگرفتند و بشستند و یکی آمد و انگشتری به دست که چون خورشید همی تافت، او را هفت بار بشستند و بدان خاتم میان کتف او مهر کردند و گفتند: اینست قبیلهٔ محمّد- صلی الله علیه- و او را به میان حریر اندر کردند و از مشک یکی حبل بود بدان محکم ببستند و یکی او را از آن [سه] زمانی به میان پَرّ خویش بداشت و ابن عباس چنین گوید که او رضوان بود خازن الجنان و اندر گوش او سخنان گف و میان دو چشم او بوسه داد، باز گفت یا محمّد بشارت ترا که هیچ پیامبر را علمی نبود الاّ ترا داده شد و علم خاص تو زیادتِ آن، کلید نصرت باتست که هیچ کس نام تو نشنود که نه ترسان گردد، باز یکی مرد دیدم که لب بر لب او نهاد و چیزی بدو تسلیم همی کرد چنانکه کبوتر بچه را دانه دهد، و محمّد همی گفت: زِدنی زِدنی و به دست سوی آسمان اشارت همی کرد، باز چنان دیدم که چیزی چون ماه چهارده پیش آمد و او را پیش من نهاد که بگیر(٣) سیّد اولین و آخرین را که عزّ دنیا و آخرت بیافت، و برفتند و پس از آن کس ندیدم. باز عبدالمطلب گوید که: آن شب من به کعبه اندر بودم بر مقام ابراهیم(ع) که کعبه را دیدم که ساجد گشت باز راست بایستاد و به آواز فصیح همی گفت اَلله اَکبَر اَلله اَکبَر رَب مُحَمًدٍ عَلیه السّلم اکنونست که خدای تعالی مرا پاک کرد و از مشرکان باز 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. ظ: یعنی در پارهٔ جل پیچیده، و گویا لفظ (جل) به ضم اول در زمان تألیف این کتاب به معنی مطلق پوشش بوده از هر جنس نسخ و برای هر جنس از آدمی یا غیر آن و بعد ها معنی خاصی یافته است.                                          ٢. کذا؟ ظاهراً کلمه ای افتاده است.                    ٣. در اصل ((گیر)) بوده بائی بر آن بعدها الحاق شده است.



رستم، باز همه بتان نگونسار گشتند و منادی بانگ همی کرد که آمنه محمّد را- علیه السّلم- بزاد و اینک دو بار شسته به طشت و ابریق و آب فردوس، و من گفتم که مگر این به خواب همی بینم باز گفتم سبحان الله من بیدارم باز بیرون از باب بنی شیبه به بطحاء مکه رفتم باز صفا و مروه را دیدم متحرک و مرا گفتند:که یا سید قریش کجا روی؟ و من هیچ جواب نکردم که مرا دل اندر حدیث آن بسته بود تا نزدیک آمنه شوم و نگاه کنم تا چه بودست، چون آنجا برسیدم همه مرغان عالم را دیدم آنجا به هوا اندر ایستاده و ابری سپید بر سر حجرهٔ وی سایه کرد[ه]، بسیار جهد کردم تا خویشتن بدان آوردم که در بودم، آمنه مرا نرمک آواز داد و بیامد و در باز کرد، به دو روی او نگاه کردم که نور اندر جبین او ندیدم و برو هیچ نشان ندیدم. از ضعف خواستم که حریر خویش بدرانم، آمنه گفت چه بود؟ گفتم نور کجاست ؟ گفتا تمام بیاوردم، و اینک این مرغان مرا می گویند که فرا مادِه تا بپروریم و این ابر همی گوید که فرا من ده تا بپرورم، عبدالمطلب گفت:  مرا نمای، گفت: امروز نتوان که کسی آمده است و می گوید که هیچ آدمی را بدو تا سه روز راه نیست، عبدالمطلب شمشیر برکشید و به دو حجره شد گوید مردی هولناک دیدم که بیرون آمد پذیرهٔ من و گفتا باز گردد و اگر نه هم اکنون هلاک گردی، گفتا: دست من سست شد و زرقان(۱) گنگ، شمشیر ببوست(٢) کردم، پس مرا گفت:  تا سه روز تمام نشود که همه فریشتگاه بیایند و او را زیارت کنند، پس آدمیان را دیدار او باشد، ابن عباس گوید: یک هفته شب و روز عبدالمطلب سخن نیارست گفت، پس گوید: آن ابر و مرغان و باد و جن منازعت کردند که هر یکی گفت او را من شیر دهم. پس منادی شنیدند که هیچ کسی شیر ندهد مگر آدمیان، پس ایشان نومید گشتند، پس بانگ آمد که:  طوبی آن را که او را شیر دهد، تا ایزد-تعالی و تقدّس- تقدیر کرد حلیمه بنت ذوَیب السّعدیه را، و حلیمه گوید که:  اندران سال قحطی بزرگ شد و بر من رنج بسیار رسیده بود و اندر آن شب که محمّد (ع) بزاد من خواب دیدم که مرا یکی فریشته گرفته و به هوا برد و یکی چشمه آب دیدم که هرگز چنان ندیده بودم، گفت: ازین بخور بخوردم، گفت: نیز بخور نیز بخوردم، گفت: اکنون شیر تو بسیار گردد که ترا شیر خواره ای می آید که 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. در اصل ((رفاق)) با راء نوشته و محققاً زفان است که لهجه ایست از (زبان).                                                        ٢. کذا...و در زیر ((بیو)) دو نقطه وصل به هم- شاید مراد از ((پوست)) غلاف شمشیر باشد؟



سیّد و اخرین است(۱)، و از خواب بیدار شدم شیر خویش بسیار دیدم و قوّت خویش، و هیچ اثر گرسنگی نیز به من راه نیافت، دیگر روز زنان بنی سعد مرا گفتند: یا حلیمه امروز به دختر پادشاهی مانی، من هیچ چیز نگفتم تا بر کوه شدم به طلب هیزم و گیا، زمانی بود منادی بانگ کرد که جرا به مکه و حرَم نشوید و سیّد اوّلین و آخرین را نستانید و شیر ندهید تا کار شما به دو جهان نیکو گردد، آن زنان و من نیز با ایشان فرود آمدیم و راه برگرفتیم هرجا که من تنها ماندم همه نبات و سنگ ها مرا همی گفتند: بهترین خلقان را تو یافتی نیز هیچ اندیشه مدار. تا من بیامدم همه زنان بنی سعد رفته بودند سوی مکّه من یار خویش را گفتم ما نیز بباید رفت، یکی ماده خری داشتم برنشستم و رفتم من و صاحب خویش سوی مکه، تا من آنجا شدم این زنان به مکّه اندر شده بودند و همه فرزندان که پدر و مادر داشتند بستده، من یکی مرد دیدم با شکوه به بالای یکی خرمابن که بیرون آمد از میان کوه مرا گوید: یا حلیمه آن به تو ماندست، تو سیّد عرب را طلب کن، پس چون آنجا برسیدم صاحب خویش را گفتم سیّد عرب کیست؟ گفت عبدالمطلب، پس من اندر رفتم به مکّه زنان را دیدم که بستده بودند فرزندان قریش را(2)، و هر کسی چیزی یافته و باز می گشتند من عبدالمطلب را دیدم که همی گفت: از زنان بنی سعد کیست(٣) که فرزند مرا بپرورد؟ من گفتم:  منم، گفت: چه نامی؟ گفتم: حلیمه، گفت: بخ بخ راست تو پروری، گفتم: که هر چند که پدر ندارد این خواب من و آنچه دیدم به عیان و مرا گفتند خطا نگردد، با او برفتم و او دامن کشان از پیش من همی رفت تا به حجرهٔ آمنه در بگشاد چنانکه گفتم درِ بهشت گشاده گشت از طیب، و مرا اندر آورد آمنه را بدیدم چون ماه بَدریا چون کوکب دُرّی، و بدان حجره اندر بردند مرا، بوی خوش به سرم بر شد چنان که گفتم که مگر مرده بودم و اکنون زنده گشتم و این روح بود، نگاه کردم محمّد را دیدم به خواب اندر به صوفی سپید که دانستی که صنعت مخلوق نیست اندر پیچیده وبه حریر اندر نوشته(۴)و حریر سبز، وبربوی و لون هرجامه پیدا

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. در اصل چنین بوده: (( شیر خوارهٔ می آید سید اولی و آخرین را)) ولی الف ((آید)) به ((یاء)) ((می)) وصل است و به ((ما یا)) شبیه است، و قبل از ((سید)) و بعد از آخرین ((که)) و (است) با مرکب دیگر الحاق شده و لفظ ((را)) از آخر تراشیده شده است.                ٢. در اصل(قریش) بوده بعد (را) افزوده شده.                                  ٣. در حاشیه با خطی تازه تر قبل از ((که)) نوشته ((کیست)).                                                                         ۴. نوشته اینجا به معنی نَوَردیده و پیچیده شده است. و نوشتن و نبشتن به فتح اول و ثانی همه جا به معنی نوشتن خط و هم به معنی پیچیده و نوردیده و لوله کردن و جمع ساختن چیزی از قبیل نامه و فرش و پارچه 



که صنعت ایزد تعالی است نه صنعت مخلوق، و به خواب اندر شده چون من آن نور و بهاء او بدیدم خواستم که جان اندر پیش او نثار کنم، دل نداد که او را بیدار کردمی، پستان خواستم که فرا لب او برم او بخندید و چشم باز کرد، نور از چشم او برآمد و بر سد تا آسمان، من متحیّر بماندم و در میانهٔ چشم او بوسه دادم و پستان راست خویش بدو دادم بخورد خواستم که چپ او را دهم ابا کرد و نگرفت ابن عباس گوید که او- علیه السّلم- عدل بود و دانست که او را شریکست، چپ(۱) او را بگذاشت باز او را بپزیرفتم و بر گرفتم و نزدیک یار خویش آوزدم، چون او را بدید ایزد تعالی را ساجد گشت و گفت هیچ کس به خانه از ما توانگرتر باز نگردد، باز مادر او کس فرستاد نزدیک من که او را از بطحاء مکّه بیرون نبری تا مرا نبینی که ترا وصیّت ها دارم اندر حدیث او، پس سه شب آنجا بودم شبی بیدار شدم یکی مرد دیدم که نور [ازو] تا آسمان همی بر شد و مهد او را کنار گرفته و بوسه همی داد، من یار خویش را بیدار کردم گفتا خاموش که تا او بزادست جهودان عالم را خواب و قرار نیست هرچه زو بینی نهان دار، باز بَرِ مادر او شدم و او را بدرود کردم و برفتیم و من برآن خر خویش نشستم و او را اندر پیش گرفتم، آن خر روی به سوی کعبه کرد و سجده کرد و چیزی به سر بنمود(٢) و برفتیم، و آن زنان از من عجب می کردند که یا بنت ابی ذویب این نه آن خر است که با ما به راه می آمد این اشتر بُختی(٣) است! من گفتم که آن نه خر است این کاری دیگرست و بزرگیست، چون من این بگفتم خر گفت: بلی من مرده بودم زنده گشتم و ترا ربودم فربه گشتم که داند از برکات خاتم النّبیین و سیّدالمرسلین و حبیب ربّ العالمین،دو آنگاه پیشِ همه ستوران ایشان و مردان ایشان شد، و به هر جای که فرا رسیدم نبات سبز همی رست تا آن خر من همی خورد، چون به خانه رسیدم گوسپند و اشتر و آن خر من و آنچه داشتم اندر 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و غیره آمد و قدما این فعل را به این معنی زیاد استعمال کرده اند از آن جمله فرخی گوید: 

چو بود کیسه و جیب من از درم خالی                دلم ز صحن اَمَل فرش خرمی بنوشت

چو  دیده  نعمت بیند به  کف درم نبود                سر  بریده بود  در میان زرین طشت

۱. اصل:  حب.                                    ٢. اصل: چیزی به سر بنمود.                                                                ٣. پختی به ضم اول و پاء فارسی اشتر های قوی دو کوهانه و نر را گویند و به عقیدهٔ حقیر(( پختی)) منسوب به (پختن) است که نام اصلی افاغنه است و اتفاقاً اشتر های دو کوهانه و بزرگ از حدود سند و کابل بوده و غالباً هدایای پادشاهان سیستان و نیمروز و کابل و سند به دربار خلفا ازین نوع اشتران بوده. وجوه شود به تاریخ عمرولیث در طبری و کامل و غیره و نیز خواب دیدن نوشیروان اشتران عربی و بختی را در ساحل دجله در بلعمی. 





زیادت ایستاد از نتاج و از شیر و از فربهی، تا مال من بسیار شد از برکات او و آنکس که خویشتن به من پیوسته کرد، و همه دانستیم که به سبب برکات اویست او را عزیز همی داشتیم همگنان، پس یک روز شنیدم که او همی گفت: اَلله اَکبر اَلله اَکبر وَ الحَمدُللهِ رَبِ العالَمین. مرا ازو سخت عجب آمد و هرگز من بول و غایط او ندیدم و نبایست شست و هرگز با کودکان بازی نکردی، تا روزی مرا گفت که: یاران من کجا اند؟ گفتم ایشان گوسپندان به چراگاه برند شب را باز آیند، بگریست که مرا با ایشان بفرسیتی، گفتم:  فَدَتکَ نَفسی بامداد بفرستم، بامداد او را روغن مالیدم و چشم او سرمه کردم و جزعی یمانی به گردن او افکندم چشم زخم را عصابه ای بتافتم(٢) او را، با سرور رفتی و با سرور آمدی، تا روزی که نیمه روز من ضمره آمد گریان به عرق اندر،دو بانگ همی کرد که اندر یابید محمد را، گفتم: چیست؟ گفت: مردی او را از میان ما به سر کوه برد و می دیدم تا شکم او پاره کرد و ندانم تا نیز چه کرد، پس من و پدر او دوان آنجا شدیم، او را دیدم بر سر کوه نشسته و چشم به آسمان و تبسّم همی کرد، خویشتن برو فکندم و بوسه همی دادم بر میان دو چشم او و همی گفتم چه بود ای جان و جهان؟ گفت: ای مادر هیچ نبود مگر نیکویی، و لیکن بدین وقت که گذشت من به سخن بدین برادر مشغول بودم، سه صورت بزرگوار دیدم که مرا بخواندند اندر دست یکی ابریقی سیمین دیدم و به دست دیگر[ی] طشتی از زمرّد سبز برف(٢) کرده و مرا برگرفتند و برین سر کوه بردند و به لطافت و شفقت بَرِ من باز کردند و من نگاه همی کردم و هیچ آزار به من راه نیافت، باز یکی دست به جوف من اندر کرد و همه چیزی که اندر جوف من بود بیرون آورد و بدان برف پاکیزه بشست و باز به جایگاه فرو نهاد، دیگری برخاست یار خویش را گفت: تو تمام کردی فرمان خدای من نیز تمام باید کرد، دست کرد و دل من بیرون آورد و به دو نیم باز کرد نکته ای(٣) سیاه از خون از آنجا بیرون آورد، گفت: برگرفتم آن چیزی که شیطان بدان تعلّق کردی، اکنون یا حبیب الله شیطان را بر تو هیج راه نماند، باز آن سدیگر برخاست گفت: من نیز فرمان تمام کنم، دست خویش بر بَرِ من فرود آورد و همهٔ آن باز کرده راست گشت(۴) که هیچ اثر نماند، و مرا خود از آن هیچ درد نبوده بود، باز 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. کذا...((ببافتم)) هم خوانده می شود.                  ٢. اصل: برق- و به دلیل سه سطر بعد باید ((برف)) باشد.                 ٣. کذا...و ظاهراً نقطه.                                         ۴. یعنی دریدگی بهبودی یافت و جراحت التیام پذیرفت.





گفت: این را اکنون [برا] بردَه(۱) از امت این برسنجید، برسنجید [ند] افزون آمدم باز گفت: برابر صد برسنجیدند افزون آمدم، باز گفت: بگذار که اگر او را برابر همهٔ عالم برسنجید بیش آید، باز مرا به تلطّف برگرفتند و به زمین آوردند و بر سر و چشم من بوسه دادند و گفتند که: ندانی که به تو چه نیکی خواهد آمد(٢) ای حبیب الله(٣) و لیکن ببینی نه دیر، و بازگشتند و مرا برین جایگاه که تو می بینی بگذاشتند و به آسمان برشدند، و اگر خواهی تو را نمایم که کدامین جای به آسمان اندر شدند، حلیمه گفتا: او را برگرفتم و بیاوردم به بنی سعد و مردمان خبر شنیده بودند، گفتند: او را به نزدیک فلان کاهن باید برد تا او را معالجت کند. پیغامبر صلی الله علیه گفت مرا هیچ معالجت به کار نیست که تن و دل و خرد من درستست بحمد الله تعالی، آخر مردمان گفتند: این کار برو جِنیان کرده اند، او گفت:     سبحان الله مرا هیچ نیست من به کار خویش به از شما دانم، آخر مرا صبر نبود تا او را برگرفتم و به نزدیک کاهن بردم و خواستم که قصّه باز گویم، کاهن گفت: بگذار تا این غلام خود گوید. روی بر او کرد و گفت: غلام برگوی. محمد مصطفا- علیه السّلم- قصه از اول تا آخر برگفت، کاهن به دو قدم برجست، ترسیده، و او را برگرفت و بانگ کرد: یا آل العرب!  یا آل العرب! بکشید که بزرگ شرّی نزدیک شد به سبب این غلام بر شما که اگر بلاغ(۴) رسد بتان شما بشکند و دین شما ناچیز کند و شما را بی خدای خواند که شما او را نشناسید! حلیمه گفت:  چون من ازو این بشنیدم گفتم تو کیستی! خویشتن را طلب تا تو را کُشد، که من محمّد را نکشم و اگر دانستمی که چنین چیز بینم و شنوم او را اینجا نیاوردمی، پس او را به خانه آوردم و چون به بنی سعد او را اندر آوردم همه مردم بنی سعد گفتند که: بوی مشک همی آید ازین چنانکه به همه خانه برشدست، بزرگوار فرزندی! و هر روز دو نور دیدمی که از هوا اندر آمدی و به جامهٔ وی ناپدید گشتی، چون حال چنین بود مردمان گفتند: او را باز عبدالمطلب برکه نباشد که حالی باشد تا باری تو از عهدهٔ او بیرون آمده باشی، او را برگرفتم و رفتم چون به صحرا بیرون آمدم منادی از هوا بانگ کرد که هَنیاً لَکَ یا بَطحاء مَکّه که نور و دین به تو باز آمد و بهاء و کمال به تو رسید و از بدی ها پاک گشتی و از خرابی(۵) رستی، تا ابد آباد 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. برابر ده تن- یعنی با ده تن از امت او برسنجید.                           ٢. آمد الحاقی است.                                                                  ٣. الله الحاقیست.                                                                  ۴. کذا...یعنی بلوغ.                                                     ۵. در اصل ((باک رستی)) روی پاک خط خورده است.                       




 ماندی و من بر خر خویشتن برنشستم و او را اندر پیش [داشتم]، تا به باب اعظم مکّه برسیدم و آنجا جماعتی نشسته بودند من فرود آمدم و او را بنهادم گفتم: تا کارَکِ(۱) خویش ساخته کنم، صعب آوازی آمد نگاه کردم اورا ندیدم، من اندر ماندم، گفتم: یا ایًهاالنّاس این کودک کجا شد؟ گفتند: کدامین کودک؟ گفتم: محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب آن که درویشی من بدو غنی(٢) گشت و بیماری [من] تن درستی گشت و رامش من بدو بسیار گشت و همهٔ غم از من رمیده گشت(٣) او را بیاوردم که به پدر اوعبدالمطلب سپارم اکنون ندانم که کجا شد اگر اورا باز نیابم خویشتن ازین سر کوه بفکنم و پاره پاره کنم، و همی گریستم و همهٔ آن مردمان نیز به رحمت بر من می گریستند، باز دست بر سر نهادم و بانگ کردم او محمّداه! یا ولداه! مردم مکّه بر من جمع شدند، پیری دیدم بر(۴) یکی عَکّازه، مرا گفت بیا تا تو را جائی برم که تو را بگویند که او کجاست، گفتم: فدتک نفسی او کیست؟ گفت: صنم الاعظم هبل، او داند و هر جا که هست بگوید، من بر خویشتن گفتم که مادرت بر تو گریان باد، گوی(۵) که من ندانم که بر هبل چه رسیده به ولادت محمّد- علیه السّلم- و از پس اکنون چه خواهد رسید، اما هیچ نگفتم تا پیر مرا ببرد و هفت راه گرد هبل اندر آمد و من نگاه همی کردم باز برسر او بوسه داد وگفت، یا سیداه همیشه منّت توبر قریش بزرگ است این زن را پسری گم شدست این غم از مکّه برگیر وبدو راه نمای،و هبل و دیگر بتان بر وی اندر افتادند و به زبانی فصیح هبل گفت: از ما دور ای پیر! کی هلاک برما دست این کودک خواهد بود و او محمّدست- صلی الله علیه- پیر را دندان بر دندان سخت گشت و عَکّازه از دست او بیفتاد، مرا گفت: ای حلیمه دل خوش دار که این محمّد را خداوندیست که او را ضایع نگذارد، بجوی تا بازیابی، من ترسان برِ عبدالمطلب شدم، چون مرا بدان حال بدید گفت: چه بود، شغلی رسید؟ گفتم: شغلی و چه شغلی! گفت: مگر پسرت گم شد؟ گفتم:  نعم، او را ظن شد که مگر قریش او را بکشتند، شمشیر بر کشید و خشمناک بیرون آمد، بانک کرد یا آل غالب- و ایشان اندر جاهلیّت چنین گفتندی- در ساعت همه جمع شدند، گفتند: فرمان، 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. کارک ، مخفف کار                                                    ٢. کذا...و ظاهراً غنا.                                                      ٣. در بارهٔ این گشت های پی در پی رجوع به مقدمه کنید.                                                                                                       ۴. روی سطر لفظ (با) بعد از بر اضافه شده با خط الحاقی- و بر یکی عکازه یعنی تکیه کرده بر یکی عکازه و عکازه به ضم اول و تشدید کاف عصائی است که بر سر آن آهنی نشانده باشند.                                                                   ۵. یعنی ((گوئی)) رک: مقدمه. 

 


گفت: محمد گم شد، گفتند: برنشین تا برنشینیم(۱)، به ساعت او بر نشست و همه برنشستند و گرد مکّه اندر همه بتاختند، بالا و فرود بجستند و نیافتند، عبدالمطلب گرد حرم اندر بگشت و طواف کرد گرد خانه و این دو بیت بگفت:

شعر

یارَبِّ رُدِّی(٢) راکی(٣) مُحَمّدَا               اودده(۴) رَبّیِ وَ اَتخِّذ عِندِی عمدتا

یارَبِّ   اِن   مُحَمّدَاً   لَم   یُوجَدَا               فَجّمُعُ    قَومِی    کُلُهُمّ    مُبَدًدَا(۵)


چون عبدالمطلب این این بیت ها یاد کرد از هوا اندر بانگ آمد: معاشرالناّس غمگین مباشید که محمّد را خداوندی است که او را ضایع نکند، عبدالمطلب، گفت: یا هاتف چه باشد اگر بگوئی که او کجاست ؟ گفت به وادی تهامه نزدیک شجرة الیمن(۶) عبدالمطلب برنشست با سلاح و بتاخت، و رقة بن نوفل پیش او بود با او بتاخت تا آنجا رسید، محمّد را بدیدند برگِ درخت [به] دست گرفته. عبدالمطلب پیش شد، محمّد گفت: تو کیستی؟گفت: من جدّ تو، فرود آمد و او را برگرفت و بوسه داد و برنشست. او را بر قرپوس زین نهاد و آورد تا مکّه و قریش بیارامید. حلیمه گوید: عبدالمطلب مرا بنواخت و بسیار عطا داد از هر چیزی چه اشتر و چه گوسپند و چه جام هاء و چه زر و سیم و چه مشک و کافور و عنبر و عود و مرا به نیکوئی با گروهی بزرگ از غلام و بنده باز گردانید و من نیکوئی دنیا و آخرت یافته به خانه باز گشتم. و محمّد (صلعم)  نزد جدّ خویش بماند عبدالمطلب. 

اکنون به صفت معجزات و بزرگی- محمد صلی الله علیه- اگر مشغول گردم عمر به سر آید و از هزاران یکی گفته نیاید و این بدان یاد کردیم تا هر کسی که این کتاب بخواند بداند که مردمان سیستان که این شهر به صلح بدادند غرض بزرگی مصطفی را بود و دین اسلام را، و از پیش دانسته بودند و اندر کتاب ها و اخبار خوانده بیرون آمدن او به حق.واین سیستان را بزرگترین مناقبی است بر همه شهر ها و بالله التّوفیق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. برنشستن تنها به معنی سوار شدن بر اسب آمده است.                                                                              ٢و ٣. کذا...به روایتی: یارب رد راکبی محمداً- روایت دیگر: یارب رد زاکیا محمدا دیده شد.                                    ۴. کذا...روایتی اردده...روایتی:  ردّ الی و اتخذ عندی یدا. انت الذی جعلته لی عضداّ یا رب الخ (روضة الاحباب خطی و اعثم و غیره).                                                                                                         ۵. روایتی: تبدّدا (از روضة الاحباب جمال الحسینی خطی ورق ۴۵).                                                                              ۶. درخت توت(روضة الأحباب خطی ورق ۴۵) .



باز محمّد- علیه السّلم-هرجا که رفتی سنگ ها و کوه ها و زمین ها و نبات ها اشجار و حیوان و سباع و ملیکه و جنّ برو سلام همی کردند تا چهل سال از عمر او بگذشت و ایزد- تعالی- او را معصوم همی داشت که هرگز پیش بت نشد هر چه پرستش کرد، خدای را کرد، چون چهل سال بگذشت و فرمان آمد او را که مردمان را به توحید خوان و بگو تا بگویند لا اِلاّ اَلله مُحَمًدٌ رَسُول الله ، اول کسی ابوبکر الصّدیق بود که ایمان آورد و ایزد-تعالی- دین خویش را نصرت کرد، و فتوح بود بسیار اول فتحی که بود مدینه بود به قرآن بود(۱)، (٢) فتح مدینه، باز بنی النضیر، و خیبر، و فدک، وادی القریه، و تیماء(٣)، و مکّه. و طایف. تباله، و جُرَش(۴). دَومَة الجندل، نجران، و یمن عمّان و بحرین[و] یمامه، پس چون این فتح ها بود(۵) پیغامبر ما- علیه السّلم- به مدینه بود(۶) [و] روز دوشنبه لائنی عشرة لیلة خلت من شهر ربیع الاول سنة عشر(٧)[فرمان].