ایا شکسته سر زلف ترک کاشغری
از کتاب: دیوان عنصری بلخی
، بخش قصاید
، قصیده
ایا شکسته سر زلف ترک کاشغری
شکنج تو علم پرنیان شوشتری
به زیر دامنت اندر بنفشه بینم و تو
بنفشه را سپری یا بنفشه را سپری
چنانش مسپر اگر پیش او سپر شده ای
ورش همی سپری پیش او مکن سپری
به شغل خویشتن اندر فتاده ای همه روز
همی زره شکری یا همی زره شمری
اگر تو دل بخلی خلق را مرا نخلی
وگر زره ببری خلق را مرا نبری
از آن که هست مرا حرز خدمت ملکی
که شد شناخته زو راستی و دادگری
یمین دولت عالی امین ملت حق
که خشم او سفری شد عطای او حضری
به نعمش سفری مفلسان شده حضری
به خدمتش حضری منعمان شده سفری
وفا کند طمعی را به هر دمی و همی
نه او ملول شود نه طمع شود سپری
مگر سخاوت او بود مهر خاتم جم
که گشته بود مر او را مطیع دیو و پری
ایا به فعل تو نیکو شده معانی خیر
ایا به لفظ تو شیرین شده زبان دری
به حکم و سیرت برهان عقل و فرهنگی
به عزم و کوشش بنیاد نصرت و ظفری
شریف چون سخنی و نفیس چون ادبی
بزرگ چون خردی و عزیز چون بصری
گرت نظیر ندارد زمانه شاید از آنک
تو از خدای به رحمت زمانه را نظری
ز تو برون نشود هیچ خیر و فخر همی
ز خیر منتخبی یا ز فخر مختصری
چنانکه هستی جود تو را نیابد و هم
ز بهر آنت نیابد کزو لطیف تری
جهان میان دو دست تو اندرست که تو
به دست راست قضایی به دست چپ قدری
فراخ رجل شود هر که او به تو نگرد
فراخ دست شود هر که تو بدو نگری
اگر ببخشی گویی به جان همه جودی
وگر بکوشی گویی به تن همه جگری
نه تو به ملک عزیزی که او عزیز به توست
از آن که او صدف است و تو اندرو گهری
از آن که نام تو شاها ز جمله ی بشر است
همی فریشته را رشک باشد از بشری
تهی شود ز نیاز این جهان از آن که همی
به کف نگار نیاز از جهان فرو ستری
اگر چه صعب ترین آتش آتش سقر است
سقر مر آتش خشم تو را کند شرری
اگر چه برگذرد همتت به هفت فلک
همی ز همت خویش ای ملک تو برگذری
سخنوران را فکرت ز تو بباراید
که از معانی نیکو تو زینت فکری
اگر چه با حشری تو به فضل تنهایی
وگر چه تنها باشی به فضل با حشری
که را بداد هنر عیب نیز داد خدای
مگر تو را که تو بی عیب و سر به سر هنری
مصور است به کف تو اندرون همه جود
که جود را به کف راد عالم صوری
به زیر علم تو دیگر همی شود عالم
ز بهر آنکه تو از علم عالم دگری
ملوک را همه کردار لشکر آرد نام
تو از ملوک به کردار خویش ناموری
بسان روح تو اندر طبایعی معروف
بسان روز تو اندر زمانه مشتهری
دو چیز را به هم آورده ای تو از ملکان
سیاست عجمی و فصاحت مضری
همیشه تا به زمستان و فصل تابستان
به رنگ سبز بود تازه سرو غاتفری
بقات باد به اقبال تا به همت خویش
از آنچه داده تو را ذوالجلال بربخوری
سر بزرگان باشی همیشه در عالم
مباد بی تو بزرگی مباد بی تو سری