دوران ابوبکر
بیعت با ابوبکر روز دو شنبه دوم ماه ربیع الاول سال یازدهم درهمان روزی که پیامبر خدا در آن وفات کرد، با انجام رسید؛ و نام ابوبکر عبدالله بن عثمان ابن عامر است. و او را برای زیبائیش «عتیق» می گفتند.
مادرش: «سلمی» دختر صخر از بنی تیم بن مره است خانه اش بیرون مدینه در «سنح» بود وزنش : «حبیبه» دختر خارجه آنجا بود؛ خانه ای نیز در مدینه داشت که «اسماء» دختر عمیس در آن جای داشت؛پس چون بخلافت رسید منزلش در مدینه بود.
فاطمه دختر پیامبر خدا نزد ابوبکر آمد ومیراث خود را از پدرش خواستار گردید. پس باو گفت: پیامبر خدا گفته است: انا معشر الانبیاء لانورث، ما ترکنا صدقة «ما گروه پیامبران میراث نمی دهیم، آنچه بجای گذاریم صدقه است » پس گفت: افی الله ان ترث اباک و لا ارث ابی اما قال رسول الله المرء یحفظ فی ولده2 ایا حکم خداست که تو از پدرت میراث بری و من از پدرم میراث نبرم؛ آیا پیامبر خدا نگفته است: حق مرد در بارۀ فرزندانش رعایت می شود؟» پس ابوبکر گریست.
و اسامة بن زید را فرمود تا لشکرش را گسیل دارد و از او خواست که عمر را برای او بگذارد تا در کار خویش از او کمک بخواهد پس گفت: در بارۀ خود چه می گویی؟ گفت ای برادر زاده ام، می بینی که مردم چه کرده اند، پس عمر را برای من رها کن و راهت را در پیش گیر. اسامه لشکر را براه انداخت و ابوبکر وی را بدرقه کرد و بدو گفت: من تو را بچیزی وصیت نمی کنم و تو را چیزی نفرمایم بلکه تو را بهمانچه پیامبر خدا فرموده است دستور می دهم، رهسپار همانجا باش که پیامبر خدا تو را فرمان داده است. پس اسامه رو براه نهاد و از رفتنش تا باز گشتنش به مدینه شصت روز یا چهل روز کشید سپس با پرچم بسته به مدینه در آمد و بمسجد رفت و نماز خواند سپس با همان پرچمی که پیامبر خدا بسته بود بخانۀ خویش آمد.
چون ابوبکر بزمامداری رسید بر منبر بر آمد و یک پله پائینتر از نشیمن پیامبر خدا نشست و پس از سپاس و ستایشخدا گفت: من اکنون با اینکه بهتر شما نیستم بر شما حکومت یافتم، پس اگر راست بودم مرا پیروی نمایید، و اگر کج شدم راستم کنید، نمی گویم که من در فضیلت از شما برترم لیکن در کشیدن این باربر شما برتری دارم انصار را بنیکی ستود و گفت: ما و شما ای گروه نصار چنانیم که شاعر گفته است:
جزی الله عنا جعفرا حین ازلقت
بنا نعلنا فی الواطئین فولت 2
ابوا ان یملونا و لوان امنا
تلاقی الذی یلقون منا لملت3
«خدا جعفر5 را از ما پاداش نیک دهد، هنگامی که پای ما در برابر دشمنان لغزانده شد پس پشت کرد. نخواستند که از ما خسته شوند اگر آنچه از ما می بینند مادر ما از ما دیده بود خسته می شد»
انصار از ابوبکر کناره گرفتند، پس قریش بخشم آمدند و کناره
گیری انصار آنان را بر آشفته ساخت و سخنوران ایشان سخن گفتند و «عمرو بن عاص» در رسید پس قریش باو گفتند: بر خیز و سخنی در بد گویی انصار بگو. عمرو چنان کرد و سپس « فضل بن عباس» بپاخاست و بآنان پاسخ داد. سپس نزد علی رفت و باو خبر داد و شعری را که گفته بود برای او بخواند. پس علی خشمگین بیرون رفت تا بمسجد در آمد و انصار را بنیکی یاد کرد و گفتار عمرو بن عاص را پاسخ داد، و چون انصار از آن خبر یافتند, آنگاه نزد «حسان بن ثابت» فراهم آمدند و گفتند: پاسخ فضل را بگو گفت اگر بجز قافیه های خودش بدو پاسخ دهم مرا رسوا می کند گفتند پس تنها علی را یاد کن پس گفت :
جزی الله عنا و الجزاء بکفه
ابا حسن عنا و من کابی حسن
سبقت قریشا بالذی انت اهله
فصدرک مشروح و قلبک ممتحن
تمنت رجال من قریش اعزة
مکانک، هیهات الهزال من السمن
و انت من الاسلام فی کل منزل
(بمنزلة الطرف ) البطن من الرسن
و کنت المرجی من لوی بن غالب
لماکان منه و الذی بعد لم یکن
حفظت رسول الله فینا و عهده
الیک و من اولی به منک من و من
الست اخاه فی الاخا و وصیه
و اعلم فهر بالکتاب و با لسنن
«خدای که پاداش بدست او است ابوالحسن را از ما پاداش نیک دهد و کیست مانند ابوالحسن باآنچه تو اهل آن هستی بر قریش پیشی گرفت، پس سینه ات گشاده و دلت آزموده است.
مردانی سر بلند از قریش مقام تو را آزرو کردند، اما لاغری از فربهی بدور است؛ و تو در هر منزلی از اسلام بمزلۀ طرف نیرومند و ریسمانی، و از لوی ابن غالب امیدواری بتو بوده است هم برای آنچه از او بانجام رسیده و هم برای آنچه هنوز انجام نیافته است. پیامبر خدا را در میان ما حفظ کردی ووصیت او بتو است و که از تو باو سزاوارتر است، که و که؟ آیا در برادری برادر او و نیز وصی او و داناترین فهر بکتاب و سنتها نیستی؟
گروهی از عرب مدعی پیامبری شدند و گروهی مرتد شدند و تاجها بر سر نهادند مردمی هم از دادن زکات به ابوبکر امتناع ورزیدند. از کسانی که به پیامبری سر بلند کردند یکی:
طلیحة بن خویلد اسدی بود در پیرامون خویش و یاران او غطفان بودند و مهتر ایشان عیینة بن حصن فزاری.
دیگر: اسود عنسی در یمن
و مسیلمة بن حبیب حنفی در یمامه.
و سجاح دختر حارث تمیمی که سپس با مسیلمه ازدواج کرد و اشعث بن قیس موذن او بود. پس ابوبکر با لشکرش به ذی القصه» بیرون رفت و عمرو بن عاص را خواست و بدو گفت: ای عمرو تو صاحب نظر قریشی و اکنون طلیحه مدعی پیامبری شده است پس در بارۀ علی چه می بینی؟
گفت: فرمان تو را نمی برد. گفت: زبیر چه؟ گفت نیکو پر دلی است پرسید طلحه گفت: برای خوش گذرانی و زنان . گفت: سعدابی وقاص چه طور گفت آتش افروزی است برای جنگ گفت: عثمان چه؟ گفت : اورا بنشان و از نظرش کومک بخواه پرسید: خالد بن ولید چه طور ؟ گفت: بسوس جنگ است و یاور مرگ مدارای سنگخور دارد و حملۀ شیر پس چون پرچم او را بست ثابت بن قیس بن شماس بر خاست و گفت: ای گروه قریش مگر در میان ما مردی نبود که برای آنچه شما شایستگی دارید شایسته باشد بخدا قسم که ما از آنچه می بینیم کور و از آنچه می شنویم کر هستیم لیکن پیامبر خدا ما را شکیبایی فرموده است، پس شکیبایی می کنیم. و حسان بپا خاست و گفت:
یا للرجال لخلفة الاطوار
و لما اراد القوم بالانصار
لم ید خلو امنارئیسا واحدا
یا صاح فی نقض و الامرار
«ای مردان در این پیشامدهای گوناگون و آنچه این گروه در بارۀ انصار خواسته اند، (فریادرسی کنید) ای دوست یکی از سروران ما را هم در حل و عقد امور راه نداده اند.»
این گفتار بر ابوبکر بس گران آمد و ثابت بن قیس را فرماندهی انصار داد و خالد بن ولید را بفرماندهی مهاجران گسیل داشت. پس آهنگ طلیحه کرد و لشکر او را پراکنده ساخت و مردمی از پیروان او را کشت و عیینة بن حصن را دستگیر کرد و او را که در بند آهن بود با سی نفر اسیر نزد ابوبکر فرستاد و چون به مدینه در آمد کودکان بر او فریاد می زدند: ای مرتد پس میگفت: من هرگز بهم زدنی ایمان نیاورده ام . ابوبکر از او توبه خواست و آزادش کرد. طلیحه به شام رفت و در جوار بنی حنیفه فرود آمد و شعری نزد ابوبکر فرستاد تا از او پوزش بخواهد و با سلام بازگردد و در ضمن گفت:
فهل یقبل الصدیق انی مراجع
و معط بما احدثت من حدث یدی
و انی من بعد الضلالة شاهد
شهادة حق لست فیها بمحلد
«آیا صدیق می پذیرد که من توبه کارم و بکیفر آنچه ارتکاب کرده ام تسلیم ؟ ( و آیا باور می کند) که پس از گمراهی گواهی می دهم، گواهی حقی که در آن بالحاد سخن نمی گویم؟»
پس چون گفتارش به ابوبکر رسید بر او مهربان گشت وپی او فرستاد تا بازگشت لیکن دیگر ابوبکر مرده و عمر بر گور او ایستاده بود. پس طلیحه را با سعد بن ابی وقاص به عراق فرستاد و او را فرمود که کاری باو ندهد
اسود بن (کعب) عنسی هم در زمان پیامبر خدا ادعای پیامبری کرد و چون بیعت ابوبکر با انجام رسید، کار او با بالا گرفت و مردمی پیرو او شدند. پس بدست قیس بن مکشوح مرادی و فیروز دیلمی کشته شد بدین ترتیب که بخانۀ او در آمدند و او را در حال مستی بکشتند.
ابوبکر برای شرحبیل بن حسنه پرچمی بسته و او را فرموده بود که آهنگ مسیلمۀ کذاب کند، لیکن بنظر خود بر او نتازد. سپس پرچمی برای خالد بست و او را بر سر شرحبیل فرستاد.پس خالد به شرحبیل نوشت که: شتاب مکن تا برسم. و خالد با شتاب به یمامه بر سر مسیلمۀ حنفی کذاب تاخت، مسلیمه اسلام آورده و سپس در سال دهم مدعی پیامبری گشته بود و گمان می کرد که در پیامبری، شریک پیامبر خداست و به رسول خدا نوشته بود: من با تو انباز شده ام پس نیمی از زمین تو را است و نیمی از آن مرا ، لیکن قریش مردمی بیداد گرند پس رسول خدا باو نوشت: من محمد رسول الله الی مسلیمة الکذاب اما بعد فان الارض الله یورثها من یشاء من عباده و العاقبة للمتقین از محمد پیامبر خدا به مسلیمۀ کذاب و بعد پس همانا زمین برای خدا است آن را بهر که از بندگانش خواهد میراث دهد و انجام نیک برای پرهیز گاران است»
خالد مجاعه را با گروهی دریافت و آنان را دستگیر کرد و گردن زد و مجاعه را نگهداشت و برسرمسلیمه تاخت. مسلیمه نیز بیرون تاخت و همراه کسانی که از ربیعه وجز آن با او بودند، با خلاد نبردی سخت داد و از مسلمانان مردمی بسیار کشته شدند و سپس مسلیمه در معرکۀ جنگ کشته شد بدین ترتیب که ابودجانۀ انصاری نیزه ای باو فرو برد و مسیلمه در نیزه بطرف ابودجانه پیش رفت و او را شهید کرد آنگاه وحشی زوبین خویش را بسوی او پراند و او را کشت و در آن روز صد و پنجا ساله بود. مجاعۀ حنفب نزد خالد آمد و پیش او چنان وا نمود کرد که در قلعه هنوز مردانی مانده اند و گفت: جز پیشاهنگان مردم با تو نبرد نکرده اند. و خالد را بصلح دعوت نمود. پس خالد بر زر و سیم و نصف اسیران با انان صلح کرد. سپس نگریستند و دیدند که در قلعه جز زنان و کودکان کسی نیست پس آنان را مسلح کرد و بر دژها گماشت آنگاه به خالد پیشنهاد کرد که اینان پیشنهاد مرا رد کردند و خوب است که یک چهارم را بگیری خالد چنان کرد و از ایشان پذیرفت و چون دژها گشوده شد جز زنان و کودکان در آن نیافتند. پس خالد گفت: ای مجاعه مرا فریب می دهی گفت: اینان بستگان من اند.
پس خالد صلح را امضاء کرد و یمامه را فتح کرد و سجاح گریخت و در بصره مرد، پیروزی مسیلمه در سال یازدهم و کشته شدنش در ماه ربیع الاول سال دوازدهم بود. خالد دختر مجاعه را خواستگاری کرد و مجاعه دخترش ر بوی تزویج کرد. پس ابوبکر به خالد نوشت: هنوز پیرامون خیمه ات بخونهای مسلمانان رنگین است و تو با زنان عروسی می کنی
ابوبکر خالد را فرمود تا رهسپار عراق شود. پس بهمراه مثنی بن حارثه رو براه نهاد تا بشهر «بانقیا» رسید و آن را گشود و مردم آن را اسیر گرفت؛
سپس به شهر «کسکر» روی نهاد و آن را نیز گشود؛ آنگاه رهسپار شد تا بیکی از پادشاهان عجم بنام جابان بر خورد و او را شکست داد و یاران او را کشت، سپس رفت تا به « فرات بادقلی» رسید و آهنگ [حیره] داشت که پادشاهش نعمان بود، پس نبرد سختی کردند و نعمان شکست خورده تا مدائن گریخت و خالد در «خورنق» فرود آمد و راهش را دنبال کرد تا حیره را پشت سر گذاشت و مردم آنجا که در آغاز با او سر جنگ داشتند، خود خواستار صلح شدند و خالد بر هفتاد هزار و بقولی صد هزار درهم سر گیت با ایشان صلح کرد.
ابوبکر خود را برای نبرد با مرتدان آماده ساخت، و از کسانی که از عرب مرتد شده و تاج بر سرنهاده، نعمان بن منذر بن ساوی تمیمی در بحرین بود، پس علاء بن حضرمی را فرستاد تا اورا کشت.
دیگر: لقیط بن مالک (ذوالتاج) تاجدار عمان بود که ابوبکر حدیفة بن محصن را برسر او فرستاد تا اورا در صحار از نواحی بکشت و ذو التاج از بنی ناجیه و مردمی بسیار از عبدالقیس پس خدا ذوالتاج را کشت و مسلمانان زنان و کودکانش را اسیر گرفتند و انان را نزد ابوبکر فرستادند. او هم ایشان را بچهار صد درهم فروخت، سپس برای نبرد با کسانی که زکات نمی دادند، لشکر فرستاد و گفت : اگر زانو بند شتری(یا زکات یکسال) را از من دریغ دارند با ایشان نبرد کنم و به خالد بن ولید نوشت که بر سر مالک بن نویرۀ یربوعی رود، پس خالد بسوی ایشان رهسپار شد و گفته اند که او ایشان را ترسانیده و بیم داده بود. پس مالک بن نویره برای مناظره نزد خالد آمد و زنش نیز در پی او رسید و خالد که او را دید شیفتۀ وی گردید، پس به مالک گفت: بخدا قسم با آنچه در دست داری نمی رسم نا تو را بکشم. پس نگاهی به مالک کرد و گردن او را زد وزنش را بهمسری گرفت.
پس ابو قتاده به ابوبکر پیوست و باو گزارش داد و سوگند یاد کرد که زیر لوای خالد بجهاد نرود چه او مالک را که مسلمان بود کشته است. پس عمر بن خطاب به ابوبکر گفت" ای جانشین پیامبر خدا، خالد مردی مسلمان را کشته وزنش را در همان روز بهمسری گرفته است پس ابوبکر به خالد نوشت و او را بحضور خواست. خالد گفت: ای جانشین پیامبر خدا من اجتهاد کردم و آن را صواب پنداشتم و خطا کردم. متمم بن نویره مردی شاعر بود و در بارۀ برادرش مرثیه های بسیار گفت و برای دیدن ابوبکر رهسپار مدینه شد و نماز صبح را پشت سر ابوبکر بجای آورد و چون ابوبکر از نماز خویش فارغ گشت، متمم بایستاد و برکمان خویش تکیه کرد و سپس گفت:
نعم القتیل اذا الریاح تناوحت
خلف البیوت قتلت یا ابن الآزور
اّدعوته بالله ثم غدرته
لو هودعاک بذمة لم یغدر
«هنگامی که بادها در پشت خانه ها سخت و زیدن گرفت،چه نیکو کشته ای را کشتی، ای پسرآزور آیا اورا در امان خدا خواستی سپس با او بیوفایی نمودی! اما اگر او تو را با امانی می خواست، بیوفایی نمی کرد.» ضرار گفت: نه او را خواستم و نه با او بیوفایی کردم.
ابوبکر به زیاد بن لبید بیاضی نوشت که با مرتدان یمن و کسانی که زکات نمی دهند نبردکند، با آنان نبرد کرد و کنده را چندین پادشاه بود که عنوان پادشاهی داشتند و هر یک از ایشان را علفچری بود که جز او آن را نمی چرانید، پادشاهان: جمد و مخصوص و مشرح و ابضعه را دستگیر کرد و چارپایان و بردگان بسییاری بدست آورد پس اشعث بن قیس سر راه بر ایشان گرفت و اسیران را از دست آنان باز ستاند و چون خبر ارتداد اشعث و کاری که انجام داد به ابوبکر رسید، عکرمة بن ابی جهل را با لشکری برای جنگ ایشان فرستاد و هنگامی رسید که زیاد بن لبید و مهاجرین ابی امیه آنان را در میان گرفته و بسیاری از ایشان را کشته و غنیمتهای بسیاری بدست آورده بودند؛ پس مهاجرو زیاد بهمراهان خود گفتند: برادران شما از حجاز رسیدند پس انان را شریک خویش گردانید و با آنان بخشید . اشعث خواستار صلح شد و برای بستگان خویش امان گرفت و از خود فراموش کرد. پس چون عکرمه صلحنامه را خواند و نام اشعث را ندید، تکبیر گفت و اشعث را گرفت و در بند نزد ابوبکر آورد پس ابوبکر بر او منت نهاد و آزادش کرد و خواهر خویش ام فروه را بدو تزویج کرد.
ابوبکر خواست به روم لشکر کشی کند و با گروهی از صحابۀ پیامبر خدا مشورت کرد. پس امر کردند و نهی کردند و سپساز علی بن ابو طالب مشورت خواست و او فرمود تا دست بانجام این کار شود و گفت ان فعلت ظفرت« اگر دست باین کار زنی ظفریابی »پس ابوبکر گفت: نوید نیک دادی. و آنگاه در میان مردم بسخنرانی بر خاست و انان را فرمود تا برای رفتن به روم آماده کردند لیکن مردم خاموش ماندند پس عمر بپاخاست و گفت اگر بهره ای نزدیک و سفری بی رنج بود پاسخی مساعد می دادید پس عمرو بن سعید بپا خواست و گفت: ای پسر خطاب، مثلهای منافقان را برای ما میزنی تو خود را از آنچه ما را بدان نکوهش می کنی چه مانعی داری؟ پس خالد بن سعید سخن گفت و برادر خویش را خاموش ساخت و گفت: نزد ما جز فرمانبری نیست. ابوبکر بدو گفت: خدایت پاداش نیک دهد. و سپس در میان مردم فرمان بسیج داد و فرماندهی را به خالد بن سعید وا گذاشت. خالد از عاملان پیامبر خدا در یمن بود و هنگامی به مدینه رسید که پیامبر خدا در گذشته بود پس از بیعت با ابوبکر امتناع ورزید و طرفداری بنی هاشم نمود و چون ابوبکر فرماندهی را بدو داد، عمر باو گفت: آیا فرماندهی را به خالد میدهی با اینکه بیعت خویش را از تو دریغ داشت و سخنهانی به بنی هاشم گفت که بگوشت رسید؟ بخدا قسم صلاح نمی دانم که او را بفرستی پس ابوبکر پرچم او را گشود و یزید بن ابی سفیان و ابو عبیدة بن جراح و شرحبیل بن حسنه و عمر بن عاص را خواست و برای ایشان پرچم بست و گفت: هرگاه فراهم آمدید، امیر مردم ابو عبیده باشد. و قبیله های یمن بر او در آمدند و آنان را لشکری پس از لشکری گسیل داشت. و چون لشکر ها به شام رسیدند، ابو عبیده باو نامه نوشت و از رسیدن پادشاه روم با لشکری بزرگ آگاهش نمود، پس ابوبکر لشکری پس از لشکری از قبیله های عرب که بر او وارد می شدند قبیله ای پیش از قبیله ای بسوی او گسیل می داشت، سپس نامه های ابو عبیده که حکایت از فراهم گشتن رومیان می کرد یکی پس از دیگری بدو رسید و ابوبکر عمرو بن عاص را با لشکری از قریش و جز ایشان گسیل داشت. سپس ابوبکر به خالد بن ولید نوشت که رهسپار شام گردد و مثنی بن حارثه را در عراق بجای گذارد پس خالد با نیرومندانی که همراه داشت، رهسپار گردید و مثنی بن حارثۀ شیبانی را با بقیۀ لشکریان در عراق بجای گذاشت، خالد رهسپار شام گردید و چون به «عین التمر» رسید بدسته ای از سپاهیان خسرو که فرماندهشان عقبة بن ابی هلال نمری بود بر خورد و آنان در ابتدا در مقابل خالد سنگر گرفتند و سپس حکم او را گردن نهادند. خالد نمری را گردن زد وسپس رهسپار شد تا بگروهی از بنی تغلب زیر فرمان هذیل بن عمران بر خورد و اورا پیش داشت و گردن زد و از آنان برد گانی بسیار گرفت و به مدینه فرستاد و به کنشت یهودیان فرستاد و از ایشان بیست پسر اسیر گرفت آنگاه به انبار رفت و راهنمایی گرفت که راه بیابان را بدو نشان دهد. پس گزارش به تدمر افتاد و مردم آنجا متحصن شدند و چون آنان را محاصره کرد، دروازه ها را بروی او گشودند و با ایشان صلح کرد و سپس رهسپار حوران گردید و با آنان نبردی سخت کرد.
گفته اند که خالد هشت روز در بیابان و بیراهه راه پیمود تا با آنان رسید. پس بصری و فحل و اجنادین فلسطین را گشودند و میان ایشان و رومیان در اجنادین نبردهای سختی روی داد که در همه اش خدای رومیان را شکست می داد و پیروزی نهایی با مسلمین بود.
بعضی از ایشان روایت کرده اند که خالد بن ولید به غوطۀ دمشق رفت و از آنجا با پرچم سفیدی که داشت و نامش «عقاب» بود بر پشته ای بر آمد که بدان جهت «ثنیه العقاب» نامیده شد و به حوران رفت و آهنگ شهر بصری نمود و با آنان نبرد کرد. پس از او خواستار صلح شدند و با ایشان سازش نمود و سپس رهسپار اجنادین گشت و آنجا گروهی از رومیان بودند، پس با ایشان جنگ سختی کرد و گروه کافران پراکنده گشتند و جنگ اجنادین در روز شنبه دو شب مانده از جماری الاول سال 13 واقع شد.
ابوبکر عثمان بن ابی العاص را فرستاد و عبدالقیس را بهمراهی او فرا خواند، پس با لشکری رهسپار توجه گردید و آن را گشود و مردم آنجا را اسیر گرفت و مکران و ماورای آن را فتح کرد.
ابوبکر علاء بن حضرمی را نیز با لشکری گسیل داشت، پس زاره و ناحیۀ آن را از زمین بحرین گشود و غنیمت نزد ابوبکر فرستاد و نخستین مالی بود که ابوبکر میان مردم، میان سرخ و سیاه و آزاد و برده بخش کرد و بهر نفری یک دینار داد. ایاس بن عبدالله بن فجاء سلمی بر ابوبکر در آمد و گفت ای جانشین رسول خدا من بدین اسلام در آمده ام. پس ابوبکر سلاحی باو بخشید و ایاس از نزد او برفت و ابوبکر خبر یافت که او را راهزنی می کند پس به طریفة بن حاجز نوشت که دشمن خدا پسر غجاء از نزد من رفت و خبر یافته ام که او راهزنی کرده و رهگذران را ترسانیده است، پس بسوی او رهسپار شو تا دستگیرش کنی طریفه رو براه نهاد و بسوی او رهسپار شد و گروهی از یاران او را کشت سپس او را دیدار کرد. ایاس گفت: من مسلمانم و برمن دروغ بسته اند. طریفه گفت اگر راست می گویی تن به اسیری ده تا نزد ابوبکر آیی و او را خبر دهی آیاس تن سوزانید و نیز مردی از بنی اسد را که باو شجاع بن ورقاء می گفتند و در می آمیخت بسوزانید.
عمر بن خطاب به ابوبکر گفت: ای جانشین پیامبر خدا رساتی که قاریان قرآن بیشتر شان در روز یمامه کشته شدند پس کاش قرآن را فراهم می ساختی چه من بیمناکم که حاملان قرآن از میان بروند. پس ابوبکر گفت: کاری کنم که پیامبر خدا نکرده است؟ لیکن عمر پیوسته باو اصرار ورزید تا آن را فراهم ساخت و در برگهایی نوشت و پیش از آن در چوب خرما و جز آن پراکنده نوشته بود. ابوبکر بیست و پنج مرد ازقریش و پنجاه مرد از انصار را نشانید و گفت: قرآن را بنویسید و برسعید بن عاص عرضه بدارید چه او مردی است فصیح. برخی روایت کرده اند که علی بن ابیطالب پس از وفات پیامبر خدا آن را فراهم ساخت و بر شتری نهاده آورده و گفت: هذا القران قد جمعته« این قرآن است که آن را فراهم ساخته ام» و آن را بهفت جز بخش کرده بود:
جزء اول : بقره سورۀ یوسف عکنبوت ، روم ، لقمان ، حم سجده، ذاریات ، هل اتی علی الانسان الم تنزیل سجده، نازعات اذا الشمس کورت، اذا السماء انفطرت، اذا السمائ انشقت، سبح اسم ربک الاعلی، و لم یکن، این بود جزء بقره که هشتصد و هشتاد و شش آیه و پانزده سوره است.
جزء دوم : آل عمران هود، حج حجر ، احزاب، دخان، رحمان، حاقه، سال سائل، عبس، و الشمس و ضحاها انا انزلناه اذا ازلزلت، ویل لکل همزة لمزة الم تر، و الآیلاف. این است جزءٍ آل عمران که هشتصد و هشتاد و شش آیه و شانزده سوره است.
جزء سوم : نساء نحل مؤمنون، یس حمسق واقعه، تبارک الملک یا ایها المدثر، ارآیت تبت قل هو الله احد ، عصر ، قارعه، و السماء ذات البروج، و التین و الزیتون، وطس نمل، این است جزء نساء که هشتصد و هشتاد و شش آیه و شانزده سوره است.
جزء چهارم: مائدهف یونس، مریم، طس، شعراء زخرف حجرات ، ق و القران المجید، اقتربت الساعة، ممتحنه، و السماء و الطارق، لا اقسم بهذا البلد، الم نشرح لک، عادیات، انا اعطیناک الکوثر و قل یا ایها الکافرون، این است جزء مائده که هشتصد و هشتاد و شش آیه و پانزده سوره است.
جزء پنجم: انعام ، سبحان ، اقترب، فرقان، موسی و فرعون، حم مؤمن، مجادله، حشر، جمعه، منافقون، ن و القلم، انا ارسلنا نوحا قل اوحی الی و المرسلات، و الضحی، و الهاکم این است جزء انعام که هشتصد و هشتادو شش آیه و شانزده سوره است.
جزء ششم: اعراف، ابراهیم، کهف، نور، ص، زمر شریعت، الذین کفروا حدید، مزمل، لا اقسم بیوم القیامه، عم یتسائلون، غاشیه، فجر، و اللیل اذا یغشی، و اذا جاء نصر الله، اسن است جزء اعراف که هشتصد و هشتاد و شش آیه و شانزده سوره است.
جزء هفتم: انفال، براء ، طه ، ملائکه، صافات، احقاف، فتح، طور، نجم، صف، تغابن، طلاق، مطففین و معوذتین، این است جزء انفال که هشتصد و هشتاد وشش آیه و پانزده سوره است.
و بعضی گفته اند که علی گفت: نزل القرآن علی اربعة ارباع: ربرع فینا و ربع فی عدونا و ربع امثال و ربع محکم و متشابه« قرآن به چهارم بخش نازل شد » ربعی در بارۀ ما و ربعی در بارۀ دشمن ما و ربعی مثلها و ربعی محکم و مشتابه» ابوبکر در میان مردم یکسان بخش کرد و کسی را بر کسی برتری نداد و هر روزی از بیت المال سه درهم مزدمی گرفت و « خلیفه رسول خدا» نامیده می شد. ابوبکر در جمادی الاخرۀ سال 13 بیمار شد و چون بیماری او بسختی کشید عمر بن خطاب را بجای خویش بر گزیده و عثمان را فرمود که سند ولایت عهدش را بنویسد و نوشت: بنام خدای بخشایندۀ مهربان این وصیت ابوبکر جانشین پیامبر است بمؤمنان و مسلمانان درود بر شما، همانا من ستایش خدا را با شما در میان می گذارم و سپس عمر بن خطاب را بر شما گماشتم، پس بشنوید و فرمان برید و راستی که من در خیر خواهی شما کوتاهی نکردم و السلام » و به عمر بن خطاب گفت ای عمر دوستی تو را دوست می دارد و دشمنی با تو دشمنی می ورزد، پس اگر حق دشمن داشته شود از دیر زمانی چنین است و اگر در باطل پافشاری شود پس بسا که .عبدالرحمان بن عوف در بیماری مرگ ابوبکر در آمد و گفت: ای جانشین پیامبر خدا، بچه حالی صبح کردی؟ گفت: با معرفی کردن جانشین خود صبح کردم و شما هم بر آنچه بدان گرفتارم افزودید، چه مرا دیدید که مردی از شما را بر گماشتم و اکنون همه تان برآشفته و خشمگین شده ایت و آن را برای خود خواستارید عبدالرحمن گفت: بخدا قسم برگزیدۀ تو را جز شایسته و مرد اصلاح نمی دانم پس بر دنیا افسوس مدار. گفت بر دنیا افسوسی ندارم جز برای سه کار که آنها را انجام دادم و کاش انجام نداده بودم، و سه کار دیگر که آنها را انجام ندادم و کاش انجام داده بودم و سه چیز که کاش خودم پیامبر خدا را از آنها پرسش می کردم واما آن سه کاری که انجام داده ام : پس کاش من این کار را بعهده نمی گرفتم و عمر را بر خویش مقدم میداشتم، و من وزیر می بودم بهتر بود تا امیر باشم، و کاش خانۀ فاطمه دختر پیامبر خدا را بازرسی نمی کردم و مردان را بدان راه نمی دادم اگر چه برای جنگ کانونی در بسته بود، و کاش من فجاة ء سلمی را نمی سوزاندم یا اورا رو براه می کشتم یا هم از او در گذشته آزادش می کردم؛ و سه کاری که کاش آنها را انجام می دادم: پس کاش اشعث بن قیس را پیش می داشتم و گردن او را می زدم چه گمانم چنان است که او شری را نمی بیند جز اینکه آن را یاری کند و کاش ابو عبیده را بمغرب و عمر را بسر زمین مشرق می فرستادم تا دو دست خویش را در راه خدا پیش می داشتم، و کاش من خالد بن ولید را به بزاخه نمی فرستادم لیکن خود بیرون می رفتم و در راه خدا یاور او می بودم؛ و سه امری که دوست داشتم از رسول خدا پرسیده باشم این امر حق کیست تا با او گیرو دار نکنیم، و آیا انصار را هم در آن حقی هست و عمه و خاله که آیا ارث می برند یا ارث نمی برند.
من از دنیای شما چیزی بر نگرفتم و در مال خدا و مال مسلمانان چنان بودم که وصی در مال یتیم که اگر بی نیاز باشد پارسایی ورزد و اگر نیازمند باشد باندازۀ متعارف بخورد، و سر پرست کار خلافت پس از من عمر بن خطاب است، و من از بیت المال مالی را قرض بر داشته ام پس هرگاه مردم باغی که در فلانجا دارم فروخته وبیت المال داده شود. ابوبکر همسرش اسماء بنت عمیس را وصیت کرد که او را غسل دهد پس اورا غسل وشبانه بخاک سپرده شده و ابو قحافه یک ششم مالش را ارث برد.
غالب بر ابوبکر عمر بن خطاب بود و مرگ او روز سه شنبه هشت شب و بقولی دو شب از جمادر الاخره مانده و از ماههای عجم در آب در سال 13 واقع شد و عمر بن خطاب بر او نماز خواند و در حجره ای که قبر پیامبر خدا در آن است بخاک سپرده شد و روز مرگ شصت و سه ساله بود. فرزندان ذکور او سه نفر بودند که یکی ایشان یعنی عبدالله در زندگی او در گذشت و دو نفر یعنی محمد و عبدالرحمان را بجای گذاشت. حاجب ابوبکر غلامش سدید بود. و زمامداری او در سال و چهار ماه شد و در سال 12 با مردم بحج رفت کارمندان ابوبکر هنگامی که مرد، در مکه عتاب بن اسید بود و بر طائف: عثمان بن ابی العاص و بر یمامه مردی از انصار و برعمان: حذیفه بن محصن و بر بحرین : علاء بن حضرمی و بر لشکر شام: خالد بن ولید و برکوفه مثنی بن حارثۀ شیبانی و بر بصره : سوید بن قطبه.
شمایل ابوبکر
ابوبکر سفید و لاغر و سبک گونه و گوژ پشت بود که شلوارش را بر تهیگاهش نگه نمی داشت، روی لاغری داشت و چشمهایش بگودی رفته و بن انگشتهایش برآمده وبرهنه بود ریش خود را با حنا و رنگ خضاب می بست.
کسانی که در دوران ابوبکر فقه از ایشان گرفته می شد عبارت بودند از : علی بن ابیطالب، عمر بن خطاب، معاذ بن جبل ، ابی ابن کعب، زید بن ثابت و عبدالله بن مسعود.