ار نه مشکست از چه معنی شد سر زلفین یار

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
ار نه مشکست از چه معنی شد سر زلفین یار

مشک بوی و مشک رنگ و مشک سای و مشک بار


ار دل ما را ببست او خود چرا در بند شد

ور قرار ما ببرد او خود چرا شد بی قرار


ار نشد ابروش عاشق چند باشد گوژپشت

ورنه می خورده است چشمش از چه باشد در خمار


ماهتابستش بناگوش و خطش سنبل برو

آفتابستش رخ و بالاش سرو جویبار


هیچکس دیده است ماهی کاندرو سنبل دمید

هیچکس دیده است سروی کافتاب آورد بار


گر شوی نزدیک زلفش تا بکاوی جعد او

آستین پر مشک بازآیی و پر عنبر کنار


تا ببوییدمش جعد و تا بکاویدمش زلف

تا ببوسیدمش لعل و تاش بگرفتم کنار


در دو دستم عنبر است و در مشامم غالیه

در دهانم انگبین و در کنارم لاله زار


سرخی از خون نگسلد هرگز چنان کز نار نور

مرمان گویند لیکن من ندارم استوار


زانکه من بارم به رخ بر خون و روی اوست سرخ

زانکه رویش جای نور است و دل من جای نار


او و من هر دو همی نازیم و ناز من به است

کاو به حسن خویش نازد من به مدح شهریار


خسرو مشرق یمین دولت و بنیاد مجد

آفتاب ملک امین ملت و فخر تبار


یا ببندد یا گشاید یا ستاند یا دهد

تا جهان همی مر شاه را این باد کار


آنچه بستاند ولایت آنچه بدهد خواسته

آنچه بندد دست دشمن آنچه بگشاید حصار


نصرت و فتح است بازی کردن شاه جهان

نصرتش عزم است و حاصل فتح و بازی کارزار


تیغ او هرگز نجوید جز دل شیران نیام

تیر او ترکش نخواهد جز همه چشم سوار


نیزه ی خسرو ستاره است و دل شیران فلک

تیغ او شیر است و مغز جنگجویان مرغزار


جز زبان چیزی نگوید پیش او هنگام حرب

جز دهان چیزی نجنبد پیش او هنگام بار


آن دهان جنبان بود کاو شاه را بوسد زمین

وان زبان گویا بود کز شاه جوید زینهار


از هوای باغ او بوی بهشت آرد نسیم

وز زمین مجلس او مشکبو خیزد بخار


زیر پای نیکخواهش روید از پولاد گل

زیر پای بدسگالش خیزد از دریا غبار


هم بدو مجبور گردد هم بدو مختار مرد

جز بدو پیدا نباشد حکم جبر از اختیار


ور چه حکم پادشاهی هر که را باشد یکی است

پادشاهی را به محمود است عز و اعتبار


گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم

گر چه از چوبند هر دو به بود منبر ز دار


ور کسی بی او زیادت جوید و فخر آورد

آن زیادت سر به سر نقصان بود آن فخر عار


جز به کام او نگردد تا بگردد آسمان

جز برای او نباشد تا بباشد روزگار


گر مرا صد سال باشد عمر و گویم شکر او

هم نگویم شکر کردارش یکی از صد هزار


جامه ای پوشید بخت من رهی را جود او

جامه ای کاو را سعادت بود پود و فخر تار


شکر را بر جان شیرین صورتی کردم بدیع

پیش ایزد برد خواهم صورتش روز شمار


گر بگویم پیش او جز کردگارش هیچکس

شکر او پیش که گویم جز که پیش کردگار


تا همی گردد فصول عالم از گشت فلک

گه تموز و گاه تیر و گه زمستان گه بهار


شاه را سرسبز باد و جان به جای و تن قوی

تیغ تیز و امر نافذ بادش و دل شاد خوار


تاج داران جهان پیش بساطش خاکبوس

دشمنان ملک از گرد سپاهش خاکسار