خلافت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب- کرم الله وجهه

از کتاب: تاریخ سیستان
08 March 1485

و او علی بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مرة بن کعب بن لویّ بن غالب بن فهر بن مالک بن النضر بن کنانة بن خزیمه بن مدرکة بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان، ابوالحسن الهاشمی. 

پس چون خبرعثمان نزدیک عبدالرحمن رسید به سیستان بر یاران اشارت(۱) کرد، یکی از ایشان مهلّب ابی صفره بود، گفتند ناچار نزدیک عبدالله بن عامر باید شد و پس عبدالرحمن، امیر بن الاحمرالیشکری(٢) را به سیستان خلیفت کرد و خود برفت و نزدیک عبدالله بن عامر شد، چون او برفت مردمان بند امیر(٣) نهادند که خلیفت عبدالرحمن بود، چون عبدالرحمن به بصره رسید حرب جمل مهمی کردند و علی بدآن مشغول بود، چون عبدالرحمن چنان دید نهان شد تا علی از آن حرب فارغ شد، پس عبدالرحمن با مالی که با خویشتن داشت به شام شد نزدیک معویه و معویه را هدیه ها بسیار داد و آنجا بماند. و از سنت هاء عبدالرحمن بود که فرمود که راسو و جژ(۴) را نباید کشت تا مار همی گیرند و می خورند که به سیستان مار بسیار است تا شر ایشان دفع باشد. چون امیرالمؤمنین علی بشنید که او بیامد و سوی معاویه شد عبدالرحمن جروالطایی(۵) را به سیستان فرستاد، چون حرب صفّین آغاز کردند عبدالرحمن سمره خطبه کرد عمل سیستان را و معویه او را به سیستان باز فرستاد، چون خبر او عبدالرحمن طایی بشنید، برفت سوی علی شد و عبدالرحمن بن سمره به سیستان آمد اندر سنه سِت و ثلثین، مردمان به فرمان پیش رفتند یک چند به سیستان ببود، باز به خواش شد و بیایان بگذاشت و بُست و رُخَد(۶) بگشاد، ز اینجا به کابل شد و کابل بگشاد و بردگان بسیار از آنجا بیاورد و بسیار بزرگان بودند، 

_________________________

۱. یعنی: مشورت.                     ٢. کامل و بلاذری: امیر بن احمر ، بدون الف و لام (ص ۴۰٢).                                                 ٣. کذا...و شاید ((بند بر امیر نهادند)) – در کامل می نویسد که: مردمان امیر بن احمر را بیرون کردند (ج ٣ ص ۵۰) بلاذری:  ثم ان اهل زرنج اخرجوا امیراً و اغلقوها (۴۰٢).                                                                                                      ۴. جژ به ضم اول خارپشت را گویند و آن ژوژ نیز خوانند. رآسو، به موش خرما معروف است.                                                                ۵. بلاذری در فتوح البلدان، ((عبدالرحمن بن جرء الطائی)) نویسد (فتوح بلاذری ص ۴۰٣) و ابن اثیر (جروالطائی)  ضبط کرده است.                                                                                                                                         ۶. خرد- عربی آن رُخَج به ضم راء و فتح و تشدید خاء معجمه و جیم نام ایالت زمین داور است که امروزه در دست حکومت افغان است. و در فرس قدیم (اراخوذیا) و در متون پهلوی (رخوت) با واو معدوله است، شهرهای ایران چاپ بمبی ص ٢۱ گوید: ((رخوت، رهّامِ گودرژان کرد)) یعنی شهر رخد را رهام پسر گودرز بساخت. 




از جملهٔ آن بردگان باب بود مولی بن سعد و جد عمرو بن عبید بن باب و مکحول السّامی الفقیه و سالم بن عجلان الافطن و حمید الطویل و نافع مولی بن عمر، باز آنجا عبدالرحمن سمره، مهلّب بن ابی صفره را به هندوستان فرستاد و سپاه سالاری داد که تا اینجا بود یک سوار بود و اکنون قصّهٔ او بگوییم. 

سبب سالاری یافتن مهلّب 

مهلّب بیست ساله بود واندر سپاه عبدالرحمن بود اما خویشتن دار و بخرد و مردانهٔ کاری بود و همیشه از سپاه بر یکسو راندی، به بیابان کرمان  که همی آمدند گروهی بازرگانان اندر صحبت سپاه عبدالرحمن همی به سیستان آمدند و اندر میان آن بازرگانان مردی کاری بود و دانا و اخبار عرب و عجم و شعر جاهلیّت بسیار خوانده و یاد داشته، مهلّب با اوهم سخن شد، چون مرد ظریف بود بدوانس گرفت وبا او یک جا همی راند، چون لشگر از بیابان بیرون آمد بازرگانان هنوز از پس بودند و راه بیم ناک نبود، کفچان(۱) بر دنبال سپاه همی آمدند تا مگر چیزی یابیم(٢)، آن بازرگانان را اندر بافتند خفته، برایشان بر زدند و گروهی را بکشتند و دیگران اسیر کردند و ببستند و مال هاء بسیار و ستوران برگرفتند و براندند و آن اسیران را آنجا بگذاشتند، مهلّب را عادت آن بود که بر یکی گوشه فرود آمدی، زان اندر شب خبر نیافت بامداد برخاست نماز بگزارد و برنشست وبراند وسوی بازرگانان(٣) شد او را دید و حالی چنان افتاده، غمگین شد، ایشان را بگشاد، پس گفت اگر من را یاری کنید چنانکه من گویم من این مال شما بازستانم به توفیق الله تعالی، همه گفتند: ما فرمان تو کنیم و بنده و آزاد کرد تو باشیم. گفت: شما هر کس ازین چوب هاء خیمه به دست گیرید و من از پیش به تاختن بر اثر ایشان بروم، شما براثر همی آئید چون مرا ببینید و ایشان تکبیر کنید، ایشان چنان کردند، و مهلّب بتاخت، از آن کفچان هر چه یک و

_______________________

۱. کفچان- جمع کفچ به ضم کاف که آنرا کوچ هم گفته اند و عرب آن را قفص به ضم قاف و سکون فاء و صاد خوانده- کفچان عشیره ای بوده اند در حدود کرمان و مکران و بلوچستان حالیه ساکن و غالباً کوچ یا کفچ را با بلوچ مترادفاً نام می برند و نام کفچ زیادتر از بلوچ برده می شود و کار این طایفه از اقدم ازمنه راه زنی و سرکشی بوده و با پادشاهان بزرگ نبرد کرده اند و طایفه مزبور بعد از عظمت دولت سلطان محمود غزنوی روی به ضعف نهاد و به تدریج نام کفچ از میان رفته تنها نام بلوچ باقی ماند.                                                               ٢. این صنعت التفات در این کتاب مکرر می شود که به جای این که ضمیر غایب را هم مغایب بیاورد جمع متکلم آورده و در بلعمی و متون پهلوی هم هست.                                                                                                              ٣. کذا...و ظاهراً ((سوی بازرگان شد)) یعنی سوی رفیق خود به مناسبت فعل بعد که مفرد آورده. 



دو بیافت که بر اثر همی بکشت، تا هفت را بکشت، چون به نزدیک دیگران برسد یک سواره بود و ایشان مردم بسیار بودند ایشان همی راندند و او بر بالاها همی شد و علامتی بر سر نیزه همی کرد، چون کسی که یاران را منتظر باشد، زمانی بود، آن بازرگانان فرا رسیدند، تکبیر کردند، کفچان چون چنان دیدند همه به هزیمت رفتند و  ستوران و کالاها همچنان بگذاشتند، مهلّب آن مال ایشان بدین حال بازستاند و به سیستان آمدند، آن مهتر بازرگانان پیش عبدالرحمن شد و این قصه باز گفت و شکر کرد از مهلّب، اندر وقت عبدالرحمن مهلّب را پیش خواند و بنواخت و عجب آمد او را از دها و خرد و شجاعت و خویشتن داری او، پس گفتند که این همیشه از ما برکناره باشد، عبدالرحمن گفت اَلاَشرافِ فی اَلاطرافُ بیشتر این مثل را سبب مهلّب بود، او را خلعت داد و صد سوار خیل داد و علامت و بوق و طبل، و نام او فرمود تا در دیوانِ عرض فارسی الفرسان نبشتند، پس چون به حرب کابل شد و سپاه برابر گشتند، شاه کابل حرب به نفس خویش همی کرد، مردی بود که هیچ کس برو برابری نکرد، بسیار بکشت تا بیست و اند هزار مسلمان بر دست او شهید گشت، چون مهلّب آن بدید حمله کرد بر شاه کابل و شاه کابل اندران وقت باز گشته بود سوی سپاه خویش، او را یکی نیزه زد، بر پشت او آمد و نیزه به درع اندر شد، به کابل شاه اندر نشد، بگشت و دیگر سو پیش روی او به درع بیرون آمد، مهلّب نیره(۱) کرد که باز آرد، چندان قوّت کرد که خواست که کابل شاه را از پشت اسب برباید، تا او به قوت گردنِ اسب به بر اندر گرفت، اسب بر جای ماند، آخر نیزه برکند، و کابل شاه به تاختن از پیش او بشد، و اندر وقت کس فرستاد و صلح کرد و گفت: نه! با این چنین سپاه به حرب چیزی نتوان کرد. چون صلح بکرد پیش عبدالرحمن آمد، باز گفت که من این صلح به چه کردم که یک سوار با من چنین کرد، عبدالرحمن باز پرسید که این چه بود؟ چندین مرد بیامدند و دعوی کردند که ما بودیم، عبدالرحمن گفت معنی ندارد که ده مرد به یک جسم در شود، کاری چنین کند، هم یکی بیش بوده نیست، نُهِ دیگر دروغ همی گویند. آخر شاه کابل را گوید(٢) که: تو او را بشناسی؟ گفتا: اگر بران جمله برنشسته باشد که روز حرب بود، بدانم. عبدالرحمن بفرمود تا همه سپاه سلاح اندر پوشیدند، پس همه را بر شاه کابل عرض کرد، 

________________________

۱. کذا...: و ظاهراً نیرو کرد.                                                                                                                                 ٢. گوید: اگر انشاء اصل باشد تازگی دارد چه در انشاء قدیم این استعمال که امروز متداولست معمول نبوده.



چون مهلّب پیش آمد بر اسبی ابلق از نژادهٔ(۱) پدر خویش بر نشسته، کابل شاه گفت: اینک ای میر اینست! عبدالرحمن، مهلّب را پیش خواند، گفت ای سبحان الله العظیم! چندین مرد دعوی کردند که این طعنه ما کردیم و تو که کرده بودی هیچ نگفتی؟ مهلّب گفت: اعزالله الامیر به حدیثِ عِلجی(٢) مفاخرتی نیاید. عبدالرحمن را آن بزرگ آمد و مهلّب اندر چشم سپاه بزرگ گشت، پس چون به حرب کابل شاه عظمی رفتند، او پیش آمد با لشگر ساخته [و] هفت زنده پیل، با هر زنده پیلی چهار هزار سوار، و حربی سخت همی کردند و سپاه اسلام از پیلان فرار همی کردند و کسی پیش دستی همی نکرد، چون مهلّب چنان دید پیش دستی کرد و پیش زنده پیل اندر شد، و پیل بان پیل بر وی فکند مهلّب زنده پیل را به بر اندر یکی نیزه بزد چنانک هفت بَدَست نیزه به پیل اندر شد و برسید تا به دل، پیل فریاد کرد، نیزه بکشید، پیل فریادکنان بازگشت، دیگر پیلان آن بدیدند و این پیل پاره ای بشد بیفتاد و بمرد، پیلان دیگر و سپاه به هزیمت بازگشتند و سپاه اسلام دست به کشتن بردند تا بسیار ازیشان بکشتند و بیشتر اسیر کردند، و فتحی چنین بزرگ بر دست مهلّب ببود(٣). چون کارچنین بود عبدالرحمن مهلّب را آن روزسپاه سالاری داد وسپاه اندر فرمان او کرد وبه هند فرستاد و خود بازگشت و اعتماد برو کرد و مهلّب بزرگ شد و برفت و فتح ها بسیار بود تا قندائیل(۴) بشد و از آنجا به سلامت با غنایم بسیار بازگشت؛ و عبدالرحمن به سیستان آمد و عباد بن الحُصین الحبطی صاحب شُرط او بود وسه سال بدین دیار بماند،وحسن بوالحسن بصری(۵)اینجا بود،دو مسجد آدینهٔ 

__________________________

۱. نژاده به معنی نژاد- مانند تخمه به معنی تخم و کامه به معنی کام ، ناصر خسرو گوید: 

آزرده این و آن به حذر از من             گوئی که از نژادهٔ تنینم 

٢. علج به کسر اول اشتر و گروه خر فربه قوی...و مردم کافر عجمی را می گفته اند.                                                   ٣. بلاذری، کشتن فیل را به عبداله بن خازم نسبت داده، سپس می گوید: (( قال ابو مختف الذی عقرالفیل المهلب)) (فتوح البلدان چاپ مصر ص ۴۰۴).                                                                                        ۴. کذا...والظاهر قندابیل- در معجم البلدان می گوید: شهری است در مملکت سند و مرکز ولایت ((دهه)) است...ازآنجا تا قصدارپنج فرسخ وتامنصوره هشت منزل وتا ملتان بیابانی است که قریب ده منزل مسافت آنست.                              ۵. حسن به طور اضافه باید خوانده شود ((حسن بصری از بزرگان تابعین است، پدرش از اسرای ولایت ((میسان)) بوده است، مولد وی دو سال از خلافت عمر بن خطاب باقی در مدینه وقوع یافته و در رجب سنه صد و ده هجری به بصره وفات یافته است و ((میسان به فتح میم و سکون یاء قال السمعانی هی بلیدة باسفل البصره)) (و فیات الاعیان ج ۱ ص ۱٨۰ چاپ مصر)  و در فتوح البلدان بلاذری آمده که حسن بصری کاتب عبدالله بن عامر بن زکریا بن ربیعة بن حبیب بن عبد شمس بود (۴۰۱) و عرفا حسن بصری را از مقدمات صوفیه شمرده اند.


سیستان عبدالرحمن بنا کرد، و محراب آن حسن بصری نهاد، و اندرین سه سال بیشتر آن بود که حسن بصری به مسجد آدینهٔ سیستان اندر نشست و مردمان  سیستان برو علم خواندند، و چنان بود حال عبدالرحمن سمره اندر سه سال که همه نماز به جمع و قصر کردند، زیرا که بر یک جا هیج مقام نکردند، چون عبدالرحمن خواست که به سیستان نشیند، مردمان سیستان جمع شدند، علماء و بزرگان و سالاران سیستان، و گفتند ما را باید که امامی به حق باشد چنان که سنّت مصطفی- صلّی الله علیه- واکنون علی بن ابوطالب(۱) برجایست، ومعویه ترا اینجا فرستادست، و هشتاد هزار مرد از اهل تهلیل میان ایشان کشته شده، باید که این خطبه و نماز به حق باشد، برین جمله که هست نیز رضا ندهیم، و این به حضور حسن بصری و عمر بن عبدالله بن فهروالمهلّب بن ابی صفره بود، و قطری بن الفجاة و سادات و علماء و بزرگان بودند، پس عبدالرحمن گفت من اکنون آنجا روم تا این کار بر جای قرار گیرد، و باز اگر زندگانی باشد بازآیم، شما فرمان نگاه دارید، و حقِّ اسلام به کار دارید، و عباد بن الحصین الحبطی را خلیفت کرد، و خود برفت و به بصره شد، روزی چند آنجا ببود، و زیاد بن ابیه به کوفه بود، عبدالرحمن برفت که نزدیک زیاد شد(٢)، به در کوفه رسید فرمان یافت، و زیاد بر او نماز کرد و او را دفن کرد، و نسبت [او] عبدالرحمن بن سمرة بن حبیب بن شمس بن عبدمناف بن قُصیّ بن کلاب بن مرّة بن کعب بن لُوَیّ بن غالب بن فهر بن مالک بن النضر، و کنیت او ابوسعید بود، چون امیرالمؤمنین از کار حرمین فارغ شد عبدالله عباس را بصره داد [و او ] ربعی(٣) بن [الکاس] العنبری را به سیستان فرستاد، باز از راه باز خواندند، باز عبدالرحمن بن حروی(۴) الطای را به سیستان فرستاد، چه(۵) او یک چند ببود او را باز عزل کرد(۶) و ربعی بن حاس(٧) العنبری اینجا آمد، تا او اینجا رسید علی امیرالمؤمنین کشته شد بر دست عبدالرحمن بن ملجم، شب آدینه لسبع عشرة لیلة

_____________________

۱. کذا. والصحیح: بن ابی طالب.                        ٢. ظ: شود.                                                         ٣. اصل: بعی، و هو ربعیّ بن الکاس الکوفی من بنی عنبر (بلاذری ص ۴۰٢- ۴۰٣).                                                           ۴. در فتوح البلدان بلاذری چاپ مصر ((جزءالطائی)) است ولی در سایر کتب و کامل ابن اثیر ((جروالطائی)) ثبت آمده (کامل ج ٣ ص ۱۰۵).                        ۵. کذا...چه به جای چو، و این مکرر است.                                             ۶. بلاذری و ابن اثیر گویند: عبدالرحمن به دست حسکة بن عتاب الحبطی که از صعالیک عرب و سیستان را به غلبه گرفته بود گشته گشت (بلاذری ۴۰٢) کامل (ج ٣ ص ۱۰۵).                                                                                                   ٧. کذا. بدون نقطه، والظاهر ((کاس)) (رجوع به حاشیه ٣ همین صفحه).



خلت من شهرالله المبارک، و شست و دو ساله بود، و خلافت او چهار سال و نه ماه بود، وعبدالله بن جعفر و الحسین(۱) بن علی،عبدالرحمن ملجم را بگرفتند و دو دست و پای ببریدند و چشم زبانش ببریدند(٢)، واهل کوفه الحسن بن علی بن ابی طالب را بیعت کردند. و چون خبر کشتن علی به شام رسید مردمان شام معویه را بیعت کردند به ایلیا، و او معویة ابن ابی سفین بود و نام ابوسفین صخر بن حرب بن امیّة بن عبد شمس بن عبدمناف بود، و کنیت او ابو عبدالرحمن بود، و معویه به دمشق آمد و زآنجا به کوفه آمد، و حسن بن علی از کوفه بیرون آمد، به انبار(۴) فراهم رسیدند و آنجا صلح کردند به شرط ها، و حسن امارت بگذاشت.