آن زلف سرافکنده بر آن عارض خرم

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
آن زلف سرافکنده بر آن عارض خرم

از بهر چه چیز است بدان بوی و بدان خم

هر چند همی بالد خمش نشود راست

هر چند همی شوید بویش نشود کم

انگیخته از هم همه و آمیخته با هم

آویخته اندر هم و توده شده بر هم

آن کس که یمین است و امین دولت و دین را

زیبا ملک غازی شاهنشه عالم

تا درگه او یابی مگذر به در کس

زیرا که حرام است تیمم به لب یم

بیش از ملکان فضلش و عصرش پس از ایشان

از عصر موخر شد و از فضل مقدم

دشمن که سخن گوید از آن تیغ جهانسوز

گردد به زمان اندر هر دو لبش اثلم

از رسم جوانمردی وز فخر مدیحش

گوینده و بیننده شود اکمه و ابکم

ای مایه ی هر نیکی و اندازه ی شادی

نیکی به تو نیکو شد و شادی به تو خرم

از دانش و رسمت خرد اندازه گرفتست

زین روی خردمند عزیزست و مکرم

گردنده فلک خدمت او پیشه گرفته است

از عیب و فساد از پی آنست مسلم

جای تو به غزنی در و جاه تو به بغداد

جیش تو به بلخ اندر و جوش تو به دیلم

پاکیزه تر از نوری و سوزنده تر از نار

بخشنده تر از ابری و بایسته تر از نم

از بوی خوش مدح تو هر کس که بخواند

چون نافه شود راوی و مداح ترا نم

در سایه ی خلق تو بود عنبر اشهب

از خلق تو گشته است بدان بوی و بدان شم

از طاعت تو سرنکشد هر که کشد سر

بی خدمت تو دم نزند هر که زند دم

آنی تو که با قیمت و آراسته گشته است

چون عقده ی یاقوت به تو گوهر آدم

عدل از تو مشهر شد و فضل از تو منور

ملک از تو مهیا شد و دین از تو مقدم

تا تیغ جهاندار تو برخاست به کوشش

دل سوزه ی بدخواه تو بنشست به ماتم

در امن تو ضیغم نکشد دست بر آهو

با امر تو آهو بکند ناخن ضیغم

در آهن و سیم است قضا و قدر ایرا

کز آهن و سیم است تو را خنجر و خاتم

عزست نگین تو و خیرست حسامت

گر عز منقش بود و خیر مجسم

ای بس ملک نامورا کش تن و نعمت

بخشیده شد از تیغ تو در معرک و مقسم

آهن همه تیغ است ولیکن نه چنان تیغ

دریا همه آب است ولیکن نه چنان یم

گویند که فرنانبر جم گشت جهان پاک

دیو و پری و دام و دد و خلق رمارم

گر بوده چنین یا جم را جاه تو بوده است

یا نام تو بوده است بر انگشتری جم

تا روز به دیدار بود خوبتر از شب

تا زیر به آواز بود تیز تر از بم

تا حکم سر سال عجم باشد نوروز

چون حکم سر سال عرب ماه محرم

جاوید جهاندار و خداوند جهان باش

تو شاد به کام دل و اعدای در غم

وین عید همایون به تو بر فرخ و میمون

تو منعم و آنکس که تو خواهی به تو منعم

رطل تو دمادم شده و فتح دمادم

بر فتح دمادم برو و رطل دمادم