با عتبار بطور نیست اینجهان حادث
با عتبار بطور نیست اینجهان حادث
ز پرده قدم است اینقدر عیان حادث
شیون ذات میندیش قابل تعطیل
درین گذر ز قدیم است کاروان حادث
حدیث واجب و ممکن محیط و موج انگار
وجود بحر قدیم است و موج آن حادث
چنانکه لازم حسن است شوخی خطوخال
لوازم قدم اوست همچنان حادث
عجب مدار که در علم بی نشان اشیا
قدیم بود نخستین شد این زمان حادث
بدانکه نیست جهان خالی از حدوث وقدم
بطون قدیم شمر ظاهرش همان حادث
کلام را بظهور است احتیاج زبان
اگر چه حرف قدیم آمد و زبان حادث
ولی پردهٔ دل حاجت زبانش نیست
که ره ندارد در عالم نهان حادث
چه ممکنست که حق خلق وخلق حق گردد
نه این قدیم تواند شدن نه آن حادث
بفهمت آنچه نیاید حقیقت قدم است
وجود هرچه معین بود بدان حادث
بگفتگوی من و دیگران مشو قانع
که آن چگونه قدیم است واین چسان حادث
تأملی که چه دارد بروی کار قدیم
تفکری که چه آورده در میان حادث
فنا زعین بقا گل کند محالست این
مگر خیال که گویند عارفان حادث
بهرچه می نگری غیر آن نمایان نیست
قدیم میشود اینجا با متحان حادث
درین جنو نکده گر فهم کار فرمائی
زبی نشان دهدت عاقبت نشان حادث
بود یقین و گمان معنی حدوث و قدم
یقین یقین قدم و بیگمان گمان حادث
چگونه طالب حق دل نهد بکون و مکان
که کون گرد سرابست و این مکان حادث
بدام الفت این جلوه گاه وهم مپیچ
زرنگ و بوست سرا پای گلستان حادث
ز سیم و گوهر و زر دیدا هوس بربند
چونقش تست اثرهای بحرو کان حادث
فریب خال و خط و زلف تا بدار مخور
که هست زینت حسن پر پر خان حادث
قدم براه طلب نه ببوی وصل قدیم
حقیقت قدم از پردهٔ حدوث نگر