ذکر خروج الامیر مشهد رضی الله عنه من بلخ الی غزنین

از کتاب: تاریخ بیهقی ، فصل مجلد هفتم

درآخر مجلَّدِ ششم بگفته ام که امیر غرَّهٔ ماه جُمادی الاولی سنه اثنین(۱)وعشرین و اربعمائه از باغ به کوشکِ(۲) [درِ] عبدالاعلی باز آمد و فرمود تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت که درین هفته سویِ غزنین خواهد رفت، و همه کارها بساختند. چون قصدِ رفتن کرد خواجه احمدِ حسن را گفت: تورا یک هفته به بلخ بباید بود که از هرجنسی مردم به بلخ مانده است از عُمَّال و قضاة و شحنهٔ شهرها و متظلَّمان، تا سخنِ ایشان بشنوی و همگنان(۳) را باز گردانی پس به بَفلان به ما پیوندی که ما در راه سمنگان(۴) و هرجایی(۵) چندی به صید و شراب مشغول خواهیم شد.گفت فرمان بُردارم وای با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید نبشته آید؛ وخازنی که کسی را اگر خلعتی باید داد بدهد.امیر گفت نیک آمد، بونصرِ مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند، و از خازنان کسی بایستاند(۶) با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند مثال دهد؛ و چُنان سازد که در روزی ده از همه شغلها فارغ شود و به بغلان به ما رسد. استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد، و خازنی نامزد شد با بوالحسن قریش دبیرِ خزانه. این بوالحسن دبیری(۷) بود بس کافی و سامانیان را خدمت کرده و در خزانه های ایشان به بخارا بوده و خواجه ابوالعباسِ اسفرایینی وزیر اورا با خویشتن آورده، و امیر محمود بر وی اعتماد تمام داشت. و اورا دو شاگرد بود یکی از آن [دو] علیِ عبدالجلیل پسر عمِ بوالحسنِ عبدالجلیل. همگان رفته اند رحمهمُ الله، و غرضِ من از آوردنِ نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است، اندک مایه یی از آنِ هر کسی باز نمایم؛ و دیگر تا مقرر شود حالِ هر شغلی که به روزگارِ گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – اثنین، تصحیح قیاسی. B: اثنین . بقیه: اثنی.                                                   ۲ – به کوشک عبدالعلی ، پیش ازین: کوشک در عبدالعلی.  

۳ – همگان، کذا در NDCF. بقیه: همگان.     

۴ – در راه سمنگان، M: در راه اسمقان. CNF: در راه در اسمقان.  

۵ – و هر جایی ، در غیر NFB نیست.                                                            ۶ – بایستاد، M: بایستادند. CKN: بایستادند. ظ: بایستانند.  

۷ – دبیری، کذا در BA. در FCN: مبری، K: پیری. M: مردی .









و امیر مسعود رضی الله عنه از بلخ برفت روز یکشنبه سیزدهم جمادی الاولی و به باغِ خواجه علی میکائیل فرود آمد که(۱) کار ها هنوز ساخته نبود و – باغ نزدیک بود به شهر و میزبانیی(۲) بکرد خواجه ابوالمظفَّر علیِ میکائیل در آنجا شاهانه چنان که همگان از آن می گفتند، و اعیانِ درگاه را نُزلها دادند و فراوان هدیَّه پیش امیر آوردند و زر و سیم. امیر از آنجا برداشت به سعادت و خرمی، [و] با نشاط و شراب و شکار می رفت میزبان بر میزبان(۳): به خُلم(۴) و به پیروز(۵) و نخجیر وبه بدخشان احمدِ علی نوشتگین اَخُر سالار که ولایت(۶) این جایها به رسمِ او بود، و به بغلان و تُخارستان حاجبِ بزرگ بلگاتگین.  

 و خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن هر روزی به سرایِ خویش به درِ عبدالعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار می راندی. من با دبیرانِ او بودمی و آنچه فرمودی می نبشتمی و کار می براندمی. و خلعتها و صلتهای سلطانی می فرمودی. چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا به خوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی. یک هفتهٔ تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت و من فراوان چیز یافتم. پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیلِ با عماری و استرِ(۷) با مهد بود وی بر تختی می نشست در صدر و داروزینها(۸) در گرفته و آن را مردی پنج می کشیدند، و از هندوستان به بلخ هم برین جمله آمد(۹) که تن آسان تر و به آرام تر بود، و به بغلان به امیر رسیدیم. و امیر آنجا نشاطِ (۱۰) شراب و شکار کرده بود و منتظرِ خواجه می بود، چون در رسید باز نمود آنچه در هر بابی کرده بود، امیر را سخت خوش آمد. و یک روز دیگر مُقام بود(۱۱) . پس لشکر از راه درهٔ(۱۲) زیرقان(۱۳) و غورَونْد بکشیدند و بیروت آمدند و سه روز مقام کردند با نشاطِ شراب و شکار به دشتِ حورانه (۱۴). و چنین روزگار 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – که کارها هنوز ساخته نبود، B در متن: که کاری بزرگ ساخته بود. در نسخه بدل مطابق متن ما. 

۲ – میزبانی.... شاهانه.  نسخه در این عبارت دو دسته اند بدین قرار،B: میزبانی بگرد (کذا با کاف فارسی) خواجه مظفر علی میکائیل در آنجا شد. بقیه: میزبانی خواجه مظفر علی میکائیل در آنجا شد. پس کلمات "بگرد" و "ابوالمظفر" و "شاهانه" تصحیح قیاسی است به حکم احتمال قریب به یقین. 

۳ – میزبان بر میزبان، کذا در B. درA: میزبان به میزبان . شاید: میزبانی به میزبانی. 

۴ – به خلم، A: تابه خلم و از آنجا. در K عبارت "به خلم و به پیروز و نخجیر" نیست . 

۵ – پیروز و نخجیر ، کذا در MBA درNCF : پیروز نخجیر. رک. ت.

۶- ولایت این جویها،K : آن ولایت و جز آن.                                                                                   ٧- استر، B: اشتر.

٨- داروزینها، کذا B و صحیح است، به معنی محجر تخت (رک. فرهنگ رشیدی: دارافزین). A: دور او آدینها. G: در بر او ازینها. N: دور اورا پنها (کذا) .F: دور او ازینها. M: دور اورا با زینها.  KBG جمله را اصلاً ندارند. 

۹ – آمد. AD: آمده بود. 

۱۰ – نشاط شراب و شکار، کذا در GM. در N: نشاط و شکار. FBC: نشاط و شکار. K: نشاط و شراب و شکار. 

۱۱ – مقام بود. M: آنجا مقام بود . 

۱۲ – درهٔ... غوروند، K: در ره (کذا) زبرقان و غور و ترمذ (؟). 

۱۳ – زیرقان ، KFB: زبرقان. 

۱۴ – حورانه، کذا در همه نسخه ها و در نسخه بدلB. در متن B: حورانه. کلمه شناخته نشد. احتمال "جاریابه" ، "جاریاب" و "اندرآبه" می رود. ر ک ت. 

کس یاد نداشت،که جهان عروسی را مانست و پادشاهِ(۱)محتشم بی منازع فارغ دل می رفت تا به پروان [آمدند] و از پروان برفتند و هم چنین با شادی و نشاط می آمدند تا منزلِ بلق. و هر روزی گروهی دیگر ازمردمِ غزنین به خدمتِ استقبال می رسید چنان که مظفر(۲)رئیسِ غزنین نائبِ پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب(۳) و لطایف، و دیگران دُمادُم وی تا اینجا [که] رسیدیم به بَلق(۴).و آن کسان که رسیدند(۵) بر مقدارِ (۶) محل و مرتبه (۷) نواخت می یافتند. واللهُ اعلمُ بالصَّواب . 

ذکر القبض علی الامیر ابی یعقوب یوسف ابن ناصرالدین 

ابی منصور سبکتگین العادل رحمة الله علیهم 

و فروگرفتن این امیر بدین بَلْق(۸) بود. و این حدیث را قصَّه و تفصیلی است، ناچار بباید نبشت تا کار را تمام بدانسته آید. امیر یوسف مردی بود سخت بی غائله و دُم هیچ فساد و فتنه نگرفتی. و در روزگارِ برادرش سلطان محمود رحمة الله علیه خود به خدمت کردنِ روزی دوبار چنان مشغول بود که به هیچ کار نرسیدی. و در میانه چون از خدمت فارغ شدی به لهو و نشاط و شراب (۹) خویش(۱۰) مشغول بودی؛ و در جنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت وخواستهٔ بی رنج پیداست که چند تجربت اورا حاصل شود.وچون امیر(۱۱) محمود گذشته(۱۲) شد و پیلبان ازسرِ پیل دور شد امیر محمد به غزنین آمد و بر تختِ ملک بنشست عمَّش را امیر یوسف سپاه سالاری داد و رفت آن کار ها چنان که رفت و بیاورده ام پیش ازین. مدت آن پادشاهی راست شدن و سپاه سالاری گردن خود اندک مایه روزگار بوده است که درآن مدت وی(۱۳) را چند بیداری تو اند بود‌.و آنگاه چنان کاری برفت در نشاندنِ امیر محمد به قلعت کوهنیز به تگیناباد. و هر چند بر هوایِ پادشاهی بزرگ کردند و تقرُّبی بزرگ داشتند، پادشاهان در وقت چنان تقرُّبها فراستانند ولکن بر چنان کس اعتماد نکنند، که در اخبارِ یعقوبِ لیث چنان خواندم که وی قصدِ نشابور کرد تا محمّد بن طاهر بن عبدالله بن طاهر(۱۴) امیر خراسان را فرو گیرد؛ و اعیان روزگارِ دولتِ وی 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – پادشاه، B: پادشاهی.                                                              ۲ – مظفر، ت ق به جای : بوالظفر.  ب ت .

۳ – غریب و لطایف، K: غریب و لطیف.     

۴ – بلق، تصحیح قیاسی،  به جای "بلف" که غلط مسلم است . قبلاً هم "بلق" ذکر شد. 

۵ – که رسیدند، شاید : که می رسیدند .                                               ۶ – مقدار محل، A: مقدار و محل .

۷ – مرتبه، ت ق . نسخه ها B: مرتب، بقیه: مراتب.                                ۸ – بلق، ر ک . راده ۴ همین صفحه. 

 ۹ – و شراب، در A نیست .                                                          ۱۰ – خویش، در KG نیست. 

۱۱ – امیر، A: سلطان                                                                  ۱۲ – گذشته ، B: بگذشته. 

۱۳ – وی را چند ... بر هوای ، مابین این دو کلمه در N افتاده است . 

۱۴ – طاهر امیر خراسان را، A: طاهر را امیر خراسان. 




به یعقوب تقرُّب کردند و قاصدان مُسرع فرستادند با نامه ها که : ((زودتر بباید شتافت که ازین خداوندِ ما هیچ کار می نیاید جز لهو، تا ثغرِ خراسان که بزرگ ثغری است به باد نشود.)) سه تن از پیرانِ کهن ترِ داناتر سویِ یعقوب ننگریستند و بدو هیچ تقرُّب نکردند و بردرِ سرای محمدِ طاهر می بودند، تا آنگاه که یعقوبِ لیث در رسید و محمدِ طاهر را ببستند این سه(۱) تن را بگرفتند و پیشِ یعقوب آوردند. یعقوب گفت چرا به من تقرُّب نکردید چنان که یارانتان کردند؟ گفتند تو پادشاهی(۲) بزرگی و بزرگتر ازین خواهی شد، اگر جوابی حق بدهیم و خشم نگیری بگوییم. گفت نگیرم، بگویید. گفتند امیر جز از امروز ما را هرگز دیده است؟ گفت ندیدم. گفتند به هیج وقت مارا با او و اورا با ما هیچ مکاتبت و مراسلت بوده است؟ گفت نبوده است. گفتند پس ما مردمانی ایم پیر و کهن و طاهریان را سالهایِ بسیار خدمت کرده و در دولتِ ایشان نیکوییها دیده و پایگاهها یافته، روا بودی مارا راهِ کفرانِ نعمت گرفتن و به مخالفانِ ایشان تقرُّب کردن اگرچه گردن بزنند؟ گفتند پس احوالِ ما این است و ما امروز در دستِ امیریم و خداوند ما برافتاد. با ما آن کند که ایزد عزَّ اسمُه بپسندد و از جوانمردی و بزرگیِ او سزد. یعقوب گفت به خانه ها باز روید و ایمِن باشید که چون شما آزاد مردان را نگاه باید داشت و مارا به کار آیید، باید که پیوسته به درگاهِ من باشید. ایشان ایمن و شاکر بازگشتند. و یعقوب پس ازین جملهٔ آن قوم راکه بدو تقرُّب کرده بودند فرمود تا فروگرفتند و هرچه داشتند پاک بستدند و براندند، و این سه تن را برکشید و اعتماد ها کرد در اسبابِ ملک. و جنین حکایتها از بهر آن آرم تا طاعنان زود زود زبان فرا این پادشاهِ بزرگ، مسعود، نکنند و سخن به حق گویند، که طبعِ پادشاهان و احوال و عاداتِ ایشان نه چون دیگران است و آنچه ایشان بینند کس نتواند دید. 

و بدین پیوست امیر یوسف را هواداری امیر محمد که از بهر نگاهداشتِ دل سلطان محمود را بر آن جانب کشید تا این جانب بیارزد. و دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و در رسیده(۳) و یکی خرد(۴) و در نارسیده، امیر محمود آن رسیده را با امیر محمد داد و عقدِ نکاح کردند، و این نارسیده را به نامِ امیر مسعود کرد تا نیازرد و عقدِ(۵) نکاح نکردند. و تکلُّفی فرمود امیر محمد عروسی راکه مانندهٔ آن کس یاد نداشت در سرایِ امیر محمد که برابر میدانِ خُرد است. و چون سرای بیاراستند و کارها راست کردند امیر محمود برنشست و آنجا آمد و امیر محمد را بسیار بنواخت و خلعتِ شاهانه داد و فراوان چیز بخشید، و بازگشتند و سرای به داماد

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – سه تن را، A +: نیز.                                                                       ۲ – پادشاهی، کذا در K، بقیه: بادشاه.  

۳ – در رسیده ، F : رسیده.  

۴ – خرد و در نارسیده، کذا در N.CB : خرد در نارسیده. GAK: خردتر (KA: خوردتر) و نارسیده. F: خرد و نارسیده.      

۵ – عقد نکاح، باقی نسخه ها غیر از A اینجا و تمام موارد بعد: عقد و نکاح . 



و حُرَّات ماندند. و از قضاءِ آمده عروس را تب گرفت، و نماز خفتن مهد آوردند و رودِ غزنین پُر شد از زنانِ محتشمان و بسیار شمع و مشعله افروخته تا عروس را ببرند به کوشکِ(۱) شاه، بیچارهٔ جهان نادیده آراسته و در زر و زیور و جواهر نشسته(۲) فرمان یافت و آن کار همه تباه شد. ودر ساعت خبر یافتند به امیر محمود رسانیدند سخت غمناک گشت و با قضاء آمده چه توانست کرد که ایزد عزَّ ذکرُه به بندگان چنین چیزها از آن نماید تا عجز خویش بدانند. دیگر روز فرمود تا عقدِ نکاح کردند دیگر دختر راکه به نامِ امیر مسعود بود به نام امیر محمد کردند، و امیر مسعود را سخت غم آمد ولکن رویِ گفتار نبود. و دختر کودکی سخت خُرد بود. آوردنِ او به خانه به جای ماندند و روزگار گرفت و حالها بگشت و امیر محمود فرمان یافت و آخرِ حدیث آن آمد که این دختر به پردهٔ امیر محمد رسید بدان وقت که به غزنین آمد و بر تخت مُلک بنشست ، و چهارده ساله گفتند که بود. آن شب که وی را از محلَّتِ ما سر آسیا از سرایِ پدر به کوشکِ امارت می بردند، بسیار تکلُّف دیدم از حد گذشته. و پس از نشاندنِ امیر محمد این دختر را نزدیک او فرستادند به قلعت و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا به غزنی(۳) است.و امیر مسعود ازین بیارزد که چنین درشتیها دید از عمَّش و قضاءِ غالب با این یار شد تا یوسف از گاه به چاه افتاد، و نعوذُ باللهِ مِن الادبار. 

و چون سلطان مسعود را به هرات کار یکرویه شد و مستقیم گشت چنان که پیش ازین بیاورده ام، حاجب یارق تُغمش جامه دار را به مکران فرستاد با لشکری انبوه تا مکران صافی کند و بوالعسکر را آنجا بنشانَد،امیر یکسف را با ده سرهنگ وفوجی لشکر به قصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد وکار مکران زود قرار گیرد.و این بهانه بود چنان که خواست که یوسف یک چند از چشمِ وی و چشمِ لشکر دور مانَد و به قصدار چون شهر بندی باشد و آن سرهنگان بر وی موکَّل. و در نهان حاجبش را طغرِل که وی را عزیز تر از فرزندان داشتی بفریفتند به فرمانِ سلطان و تعبیه ها کردند تا بر وی مُشرِف باشد و هرچه روَد می باز نماید تا ثمراتِ این خدمت بیابد به پایگاهی بزرگ(۴) که یابد. و این ترکِ ابله این چربک(۵) بخورد و ندانست که کفرانِ نعمت شوم باشد وقاصدان از قصدار بر کار کرد و می فرستاد سویِ بلخ و غثَ و سمین می باز نمود عبدوس را پپنها(۶)، و آنرا به سلطان می رسانیدند. و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرف اند؟ به هر وقتی، و بیشتر در شراب، می ژکید وسخنان فراخ تر می گفت که ((این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پسِ یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید که باشد، که 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – به کوشک شاه، C: و به کوشک شاه،M: و به کوشک شاه سپارند. 

۲ – نشسته، فقط در متن B: کمربسته. در نسخه بدل مانند متن ما. 

۳ – به غزنی، بیشتر نسخه ها: به غزنین.                                                        ۴- بزرگ، در N نیست. 

۵ – چربک ، در غیر BA: شربت.                                                               ۶ – پنهان، F + : داشت. 


بد عهدی و بی وفایی کردیم، تا کار کجا رسد.)) و این همه می نبشتند و بر آن زیادتها(۱) می کردند تا دلِ سلطان گران تر می گشت. 

و تا(۲) بدان جایگاه طغرل باز نمود که گفت: ((می سازد یوسف که خویشتن را به ترکستان افگند و با خانیان مکاتبت کردن(۴) گرفته [است].)) و سلطان در نهان نامه ها می فرمود سویِ اعیان که موکَّلانِ او بودند که ((نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشتِ یوسف تا سویِ غزنین آید. چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم وی را بخوانیم . اگر خواهد که به جانبِ(۴) دیگر رود نباید گذاشت و بباید بَست و بسته پیش ما آورد. و اگر راست به سوی بُست و غزنین آمد البته نباید که بر چیزی از آنچه فرمودیم واقف گردد.)) و آن اعیان فرمان نگاه داشتند و آنچه از احتیاط واجب کرد به جای می آوردند. و ما به بلخ بودیم، به چند دفعت مجمَّزان رسیدند از قُصدار، سه(۵) و چهار و پنج، و(۶) نامه هایِ یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکرِ نیکو، و بندگیها نموده و احوالِ مکران و قصدار شرح کرده. و امیر جوابهای نیکو باز می فرمود و مخاطبه این بود که: الامیر الجلیل العم ابی یعقوب یوسف ابن ناصرالدین. و نوشت که ((فلان روز ما از بلخ حرکت خواهیم کرد، و کارِ مکران قرار گرفت،چنان باید که هم برین تقدیر از قصدار به زودی بروی تا با ما برابر به غزنین رسی، و حقهایِ(۷) وی رابه واجبی شناخته آید.)) 

و امیر یوسف برفت از قصدار و به غزنین رسید پیش از سلطان مسعود. چون شنود که موکبِ سلطان از پروان روی به غزنین دارد، با پسرش سلیمان و این طغرلِ کافر نعمت و غلامی پنجاه به خدمت استقبال آمدند سخت مُخفّ(۸). 

و امیر پاسی مانده(۹) ازشب بَرداشته بود از ستاج(۱۰) و روی به بلق(۱۱) داده، که سرای پرده آنجا زده بودند، و درعماریِ ماده پیل بود و مشعلها افروخته، و حدیث کنان می راندند. نزدیکِ شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانبِ غزنی، امیر گفت: ((عمَّم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد)) و فرمود نقیبی دو راکه پذیرهٔ (۱۲) او روند. بتاختند روی به مشعل و رسیدند، و پس بازتاختند و گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، امیر یوسف است. پس از 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – زیادتها، BC : زیادتها. 

۲ – تا بدان، ت ق به جای: تا بران. در A جمله چنین است: و تا آنجایگاه طغرل باز نمود که می سازد یوسف خویشتن را به ترکستان افگند. 

۳ – مکاتبت کردن، N فقط: مکاتبت.

۴ – به جانب، کذا در B، در K: از جانب. A: جانب، شاید: به جانبی. 

۵ – سه و چهار و پنج، F: چهار و پنج . N: سه چهار و پنج . 

۶ – و نامه ها، N بی واو.                                                                 ۷ – حقهای، نسخه بدل B: سخنهای. 

۸ – مخف، کذا در NMG ، بقیه: مخفف.                                                ۹ – مانده از شب، B: از شب مانده. A: از شب گذشته . 

۱۰ – ستاج، B در متن: ستای، و در نسخه بدل : ستاج.                            ۱۱ – بلق، ت ق . به جای : بلف.  

۱۲ – پذیرهٔ او روند، FGNB: پذیره آورند.  


یک ساعت در رسید. امیر پیل بداشت و امیر یوسف فرود آمد و زمین بوسه داد، و حاجب بزرگ بلگاتگین و همه اعیان و بزرگان که با امیر بودند پیاده شدند. و اسبش بخواستند و برنشاندند با کرامتی هرچه تمام تر.وامیر وی راسخت گرم بپرسید ازاندازه گذشته.و براندند، و همه حدیث با وی می کرد. تا روز شد و به نماز فرود آمدند. و امیر از آن پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دستِ چپش و حدیث می کردند تابه لشکرگاه رسیدند. امیر روی به عبدوس کرد و گفت عمَّم مُخفّ آمده است، هم اینجا در پیشِ سرای پرده بگوی تا شُراعی و صُفَّه ها و خیمه ها بزنند و عمّ اینجا فرود آید تا به ما نزدیک باشد. گفت : چنین کنم . 

و امیر در خیمه در رفت و به خرگاه فرود آمد و امیر یوسف رابه نیم ترگ بنشاندند چندان که(۱) صفّه و شراع(۲) بزدند، پس آنجا رفت. و خیمه های دیگر بزدند و غلامانش فرود آمدند. و خوانها آوردند و بنهادند – من از دیوانِ خو نگاه می کردم – نکرد دست به چیزی و در خود فرو شده بود سخت از حد گذشته، که شمَّتی یافته بود از مکروهی که پیش آمد. چون خوانها برداشتند و اعیانِ درگاه پراگندن(۴) گرفتند امیر خالی کرد و عبدوس را بخواند و دیر بداشت، پس بیرون آمد و نزدیکِ امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن(۴) گفتند و عبدوس می آمد و می شد و سخن می رفت و خیانات(۵) اورا می شمردند؛ و آخرش آن بود که چون روز به نمازِ پیشین رسید سه مقدَّم از هندوان آنجا بایستادند با پانصد سوارِ هندو در سلاحِ تمام و سه نقیبِ هندو و سیصد پیادهٔ گزیده، و استری(۶) با زین بیاوردند و بداشتند. و امیر یوسف را دیدم که بر پای خاست و هنوز با کلاه و موزه و کمر بود و پسر را در آگوش گرفت و بگریست و کمر باز کرد و بینداخت و عبدوس را گفت که این کودک را به خدای عزَّوجل سپردم و بعدِ(۷) آن به تو. و طغرل را گفت: ((شاد باش ای کافرِ نعمت ! از بهر این تو را پروردم و از فرزند عزیز تر داشتم تا بر من چنین ساختی به عشوه یی که خریدی؟ برسد به تو آنچه سزاوارِ آنی.)) و بر(۸) استر نشست و سویِ قلعتِ سگاوند بردندش، و پس از آن نیز ندیدمش(۹).و سالِ دیگر- سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه -که از بلخ بازگشتیم،از راه نامه رسید که وی به قلعتِ دروته(۱۰) گذشته شد.رحمةالله علیه. و قصه یی است کوتاه گونه، حدیثِ این طغرل، اما نادِر(۱۱) است، ناچار بگویم (۱۲) و پس به سرِ تاریخ باز شوم . 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – چدانکه ، B: چنانکه.                                                                                ۲ – شراع ، ظ : شراعی، چنان که در سطر پیش بود. ر ک ت . 

۳ – پراگندن، F: بپراکندن.                                                                               ۴ – سخن گفتند، F: سخن گفت گفتند . 

۵ – خیانات ، FB: جنایات .                                                                             ۶ – استری ، B: اشتری . 

۷ – بعد آن، DMFKA: بعداز ان .                                                                      ۸ – بر استر، در غیر N: بر اسب . 

۹ – ندیدمش ، کذا در CB . در KA: ندیدندش. M: کس ندیدش. بقیه: ندیدش.  

۱۰ – دروته ، شاید : درونه.  ر ک ت . 

۱۱ – نادر است، B: نادرست است، B: نادرست (- نادر است، ظ) .

۱۲ – بگویم... شوم، A: بگوئیم و پس به سر تاریخ باز شویم . 

 ذکر(۱) قصَّةِ هذا الغلام طغرل العضدی(۲) 

این غلامی بود که از میانِ هزار غلام چُنو بیرون نیاید به دیدار و قُد و رنگ و ظَرافت و لَباقت(۳). و اورا از ترکستان خاتونِ ارسلان فرستاده بود نامِ امیر محمود. و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزهٔ فرستادی بر سبیلِ هدیه؛ و امیر وی را دستارهایِ قصب و شارِ باریک و مروارید و دیبایِ رومی فرستادی. امیر این طغرل را بپسندید و در جملهٔ هفت و هشت غلام که ساقیانِ او بودند پس از ایاز بداشت. و سال دو بر آمد، یک روز چنان افتاد که امیر به باغِ فیروزی شراب می خورد بر گُل، و چندان گلِ صد برگ ریخته بودند که حد و اندازه نبود، و این ساقیانِ ماه رویانِ عالَم به نوبت دوگان دوگان می آمدند. این طغرل در آمد قبایِ لعل پوشیده، و یارِ وی قبایِ فیروزه داشت، و به ساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. طغرل شرابی رنگین به دست بایستاد، و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وَی بماند و عاشق شد، و هر چند کوشید و خویشتن(۴) را فراهم کرد(۵) چشم از وَی بر نتوانست داشت. و امیر محمود دزدیده می نگریست و شیفتگی و بیهوشیِ  برادرش می دید و تغافُلی(۶) می زد، تا آنکه ساعتی بگذشت پس گفت: ای برادر تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر به وقتِ مرگ عبداللهِ دبیر راکه ((مقرَّر است که محمود مُلکِ غزنین نگه دارد که اسمعیل مردِ آن نیست.  محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل به یوسف مشغول است، وی رابه تو سپردم ؛ باید وی را به خویِ خویش بر آری و چون فرزندانِ خویش عزیز داری. و ما تا این غایت دانی که به راستایِ تو چند نیکویی فرموده ایم؛ و پنداشتیم که با ادب بر آمده ای. و نیستی چنان که ما پنداشته ایم. در مجلسِ شراب در غلامان ما چرا نگاه می کنی؟ تو را خوش آید که هیچ کس در مجلسِ شراب در غلامانِ تو نگرد؟ و چشمت(۷) از دیر باز برین طغرل بمانده است، و اگر حرمتِ روانِ پدرم نبودی تورا مالشی سخت تمام برسیدی. این یک بار عفو کردم و این غلام را به تو بخشیدم که ما را چُنو بسیار است؛ هوشیار باش تا بارِ دیگر چنین سهو نیفتد، که با محمود چنین بازیها بنه رود(۸).)) یوسف متحیّر گشت و برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت : توبه کردم 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-

۱ – ذکر ... العضدی، AMK: حکایت طغرل غلام من اوله الی آخره. G: حکایت طغرل غلام از اول تا آخر. M: هذه الغلام  طغرل العضدی. 

۲ – العضدی ، CF: القصدی.  

۳ – لباقت  ت ق به جای: لیاقت. ( لباقت به فتح اول، حرف دوم باء، یعنی ظرافت). 

۴ – و خویشتن را فراهم کرد، B: که خویشتن را فراهم آورد.  

۵ – فراهم کرد، A: فراهم گرفت. 

۶ – تغافلی می زد، کذا در FCBN. در G: تغافل می زد، A: به تغافل می زد. M فقط : تغافل. 

۷ – و چشمت، در A بی واو . 

۸ – بنه رود، در A با تراشیدگی: نه رود. (گویا "نبه رود" بوده است.) B نرود. 


و نیز چنین خطا نیفتد. امیر گفت ((بنشین))، بنشست، و آن حدیث فرا برید و نشاطِ شراب بالا گرفت، و یوسف را شراب دریافت بازگشت. امیر محمود خادمی خاص راکه او را صافی می گفتند و چنین غلامان به دستِ او بودند آواز داد و گفت طغرل را نزدیکِ برادرم فرست. بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. و این غلام را بر کشید و حاجبِ اوشد و عزیز تر از فرزندان داشت، و چون شبِ سیاه به روزِ سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد از خاندانی با نام زن(۱) خواست و در عقدِ نکاح و عُرسِ(۲) وی(۳) تکلُّفهای بی محل نمود چنانکه که گروهی از خردمندان پسند نداشتند. و جزا و مکافاتِ آن مهتر آن آمد که باز نمودم . پس از گذشتنِ خداوندش چون درجه گونه یی یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد هم نزدیکِ وی و هم نزدیکِ بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد(۴) به جوانی(۵) روزگارش در ناکامی؛ و عاقبتِ کفرانِ همین است. ایزد عزُّ ذکرُه مارا و همه مسلمانان را در عصمتِ خویش نگاه داراد و توفیقِ اصلح دهاد تا به شکرِ نعمتهایِ وی بندگانِ وی که منعمان باشند رسیده آید، بمنَّه و سعةِ رحمتِه . 

و پس از گذشته شدنِ امیر یوسف رحمةالله علیه خدمتکارانِ وی پراگنده شدند. و بوسهلِ لکشن(۶) کد خدایش را کشاکشهای افتاد و مصادره ها داد، و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتن دار، و آخرش آن آمد که عملِ بُست بدو دادند- که مرد از بست بود- و در آن شغل درمان یافت. و خواجه اسمعیل رنجهایِ بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حقِ این خاندان نگاه داشت و کار فرزندانِ این امیر در بر گرفت و خود را در(۷) ابوابِ ایشان داشت و افتاد(۸) و خاست،و در روزگارِ امیر مودود(۹) رحمةالله علیه(۱۰) معروفتر گشت چنان که امروز در روزگار همایونِ سلطانِ معظَّم ابوشجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله شغلِ وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدو مفَّوض است. و مدتی دراز این شغلها براند(۱۱) چنان که عیبی بدو باز نگشت(۱۲). و(۱۳) آموی(۱۴) 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – زن خواست، فاعل گویا یوسف است  به قرینخهٔ جملهٔ بعد. 

۲ – عرس، کذاقرینNN.F: عروس. (عرس به ضم اول، و هم، به دو ضمه، به معنی طعام و لیمه و نکاح نیز. اینجا به معنی اول است). 

۳ – عرس وی ، GF فقط : عرس.                                                    ۴ – گذشته ... ناکامی، عبارت محل تأمل است. ر ک ت . 

۵ – به جوانی،F: به حوالی . 

۶ – لکشن. تصحیح قیاسی. نسخه ها : کنکش،  لنکش، لکش. ر ک ت .

۷ – در ابواب ایشان داشت، کذا در نسخه بدل B. در متن B: در نواب ایشان دانست. بقیه: نواب ایشان داشت . 

۸ – و افتاد و خاست، در B نیست.                                                     ۹ – امیر مودود، B: امیر مسعود .

۱۰ – رحمة الله علیه، A: رضی الله عنه.                                               ۱۱ – براند، A: راند . 

۱۲ – باز نگشت، G: بازگشت.                                                         ۱۳ – آموی، K و نسخه بدل B: آهوی. 

۱۴ – و آموی... دست ، A: و دیگر آموی بود که پس از یوسف توفیق رفیق وی شد و دست الخ.  



چون برویِ کار در دید(۱) دُمِ عافیت (۲) گرفت و پس از یوسف دست از خدمتِ مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است، و چند بار خواستند پادشاهانِ این خاندان رضی الله عنه که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاریِ غازیانِ غزنین سلَّمهم الله، و در آن سخت زیبا بود، و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست. و به چند دفعت خواستند تا به رسولیها برود حیلت کرد تا از وی در گذشت، و سنه تسع و اربعین و اربعمائه در پیچیدتش تا اِشرافِ اوقافِ غزنین بستاند و ازآن خواستند تا رونقی تمام گیرد، و حیلتها کرد تا(٣) این حدیث فرا برید. و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردنِ حرص و آز بتواند شکست. و هر بنده یی که جانب ایزد عزُّ ذکرُه نگاه دارد وی(۴) جلّت عظمتُه آن بنده را ضایع نماند(۵). و بوالقاسمِ حکیمک(۶) که ندیمِ امیر یوسف بود، مردی ممتع(۷) و بکار آمده، هم خدمت کسی نکرد و کریم بود، عهد نگاه داشت. و امروز این دو تن بر جای اند اینجا به غزنین و دوستانند، چه چاره داشتم که دوستی همگان به جا نیاوردمی، که این از رسمِ تاریخ دور نیست. و چون این قصَّه به جای آوردم اینک رفتم به سرِ تاریخِ سلطان مسعود رضی الله عنه پس از فرو گرفتنِ امیر یوسف و فرستادنِ او سویِ قلعتِ سگاوند. 

دیگر روز از بَلق(۸) برداشت و بکشید.و به شجکاو(۹)سرهنگ بوعلیِ کوتوال و بوالقاسم(۱۰) علیِ نوکی صاحب برید پیش آمدند که این دو تن را به همه روزگار ها فرمانِ پیش آمدن تا اینجا بودی. و امیر ایشان را بنواخت بر حدِ هر یکی. و کوتوال چندان خوردنیِ پاکیزه چنان که او دانستی آوردن بیاورد که از حد بگذشت، و امیر را سخت خوش آمد و بسیار نیکوئی گفت و سوی شهر باز گردانید هردو را. و مثال داد کوتوال را تا نییک اندیشه دارد و پیادهٔ تمام گمارد از پسِ خلقانی(۱۱) تا کوشک که خوازه بر خوازه بود تا خللی نیفتد. و دیگر روز، الخمیس الثامن من جمادی الاخر سنه اثنین(۱۲) و عشرین و اربعمائه، امیر سوی حضرتِ دارالملک راند با تعبیه یی سخت نیکو، و مردم شهرِ غزنین مرد و زن و کودک بر جوشیده و بیرون آمده. و بر خلقانی چندان قبه هایِ با تکلُّف زده بودند که پیران می گفتند بر آن جمله یاد ندارند. و نثارها کردند از اندازه گذشته. و زحمتی بود چنان که سخت رنج می رسید بر آن خوازها گذشتن، 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – در دید، M: دید.                                                                             ۲ – عافیت، NGCF و نسخه بدل B: عاقبت. 

۳ – تا این حدیث، A: تا از وی در گذشت و این حدیث . 

۴ – وی جلَّت عظمته، A: وی عز ذکره و جلت عظمته.                                     ۵ – نماند، A: ننماید.  

  ۶ – حکیمک، کذا در K. در A: خلیک، M: حکمیک، بقیه: حکیک.  احتمال "حاتمک" راه ندارد.  ر ک ت . 

۷ – ممتع، کذا (؟).                                                                               ۸ – بلق، در غیر A: بلف.  

۹ – شجکاو، A: باجگاه، بقیه: شجکا، سجکاو، سحکاو، (گویا امروز محلی به نام ششکاو، بر وزن سرباز، در این حدود است. 

۱۰ – بوالقاسم علی نوکی، N: بوالقاسم نوک.  

۱۱ – خلقانی، مأخذی برای تحقیق کلمه و تلفظ آن به دست نیامد. شاید: خلقان.  ر ک ث . 

۱۲ – اثنین ، کذا در B. بقیه: اثنی.  

و بسیار(۱) مردم به جانبِ خشک رود(۲) و دشت شابهار رفتند. و امیر نزدیکِ نمازِ پیشین به کوشک معمور رسید و به سعادت و همایونی فرود آمد. و عمَّه حرَّهٔ ختَّلی رضی الله عنها بر عادت سال (۳) گذشته که امیر محمود را ساختی بسیار خوردنیِ با تکلُّف ساخته بود بفرستاد و امیر را از آن سخت خوش آمد. و نماز دیگر آن روز بار(۴) نداد و در شب خالی کردند و همه (۵) سرایها و حرّات (۶) بزرگان به دیدار او آمدند. و این روز و این شب در شهر چندان شادی و طرب و گشتن و شراب خوردن و مهمان (۷) رفتن و خواندن (۸) بود که کس یاد نداشت. و دیگر روز بار داد و در صفهٔ دولت نشسته بود بر تختِ پدر و جد رحمة الله علیهما(۹). و مردمِ شهر آمدن گرفت فوج فوج، و نثارهای (۱۰) به افراط کردند اولیا و حشم و لشکریان و شهریان، که به حقیقت بر تختِ مُلک این روز نشسته بود سلطانِ بزرگ. و شاعران شعرهایِ بسیار خواندند(۱۱) چنان که در دواوین پیداست و اینجا از آن چیزی نیاوردم که دراز شدی. تا نماز پیشین انبوهی بودی، پس برخاست امیر در سرای فرود رفت(۱۲) و نشاطِ شراب کرد بی ندیمان . 

و نمازِ دیگر بار نداد و دیگر روز هم بار نداد و برنشست و بر جانبِ سِپرف(۱۳) زار به باغِ فیروزی رفت و تربتِ پدر را رضی الله عنه زیارت کرد و بگریست و آن قوم راکه بر سرِ تربت بودند بیست هزار درم فرمود. و دانشمند نبیه و حاکمِ لشکر (۱۴) را، نصر (۱۵) بن خلف، گفت ((مردمِ انبوه بر کار باید کرد تا به زودی این رِباط که فرموده است بر آورده آید، و از اوقافِ این تربت نیک اندیشه باید داشت تا به طُرُق و سُبُل رسد. و پدرم این باغ را دوست داشت از آن فرمود وی را اینجا نهادن، و ما حرمتِ بزرگ اورا این بقعت بر خود حرام کردیم که جزبه زیارت اینجا نیاییم. سبزیها و دیگر چیزها که تره(۱۶) را شایست همه رابر باید کَند و همداستان نباید بود که هیچ کس به تماشا آید اینجا)). گفتند فرمان برداریم. و حاضران بسیار دعا کردند.و از باغ بیرون آمد و راهِ صحرا گرفت و اولیا و حشم و بزرگان همراهِ وی، به افغان شال در آمد و به تربتِ امیرِ عادل 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 ۱ – و بسیار مردم الخ، یعنی به علت ازدحام بسیاری از مردم موکب امیر راه خود را گرداندند و از طرف خشک رود به شهر رفتند . 

۲ – خشک رود ، F: رود.                                                             ۳ – سال گذشته،  شاید: سالهای گذشته.  

۴ – بار نداد ، B: بار داد. 

۵ – و همه سرایها ، کذا، و گویا و او تأکید باشد. شاید هم: در همه سرایها. در A به حک و اصلاح : و همه سریَّها.  (گویا مقصودش از "سریَّها" جمع سربّه است که در عربی به معنی کنیزک و زن غیر عقدی است) . 

۶ – حرات بزرگان، گویا ترکیب و صفی است نه اضافی.                          ۷ – مهمان،MNG: مهمانی . 

۸ – و خواندن، یعنی مهمان خواندن (مهمان دعوت کردن). 

۹ – علیهما . کذا در A. در K: علیهم، بقیه: علیه.                                   ۱۰ – نثارهای به افراط ، در غیر A: نثارها به افراط . 

۱۱ – خواندند ، G: گفتند.                                                               ۱۲ – فرود رفت، در غیر MA: فرو رفت. 

۱۳ – سپست زار، صورت موجود در F شب سه این است، دو سین و سه نقطه ، ولی نقطه ها در زیر سین دوم‌. B: بست زار . KGA: سبب زار. بقیه: سست زار (کذا) . سیست به معنی بونجه است . 

۱۴ – لشکر رل نصر بن خلف، B: لشکر نصر بن خلف را.                      ۱۵ – نصر بن خلف، K: نصر خلف،  MGNF: نصرت خلف. 

۱۶ – تره، A: مزه. GMKD: نزه.  

سبکتگین رضی الله عنه فرود آمد و زیارت کرد و مردم تربت را ده هزار درم فرمود. و از آنجا به کوشکِ دولت باز آمد. و اعیان به دیوانها بنشستند دیگر(۱) روز [و] کارها راندن گرفتند . 

روز سه شنبه بیستم جمادی الاخری به باغِ محمودی رفت و مشاطِ شراب کرد و خوشش آمد و فرمود ‌که ((بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد.)) و سراییان به جمله آنجا آمدند و غلامان و حرم و دیوانهایِ وزارت و عرض و رسالت و وکالت. و بزرگان و اعیان بنشستند و کارها بر قرار می رفت و مردمِ لشکری و رعیَّت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها برین خداوند محتشم بسته. و وی نیز بر سیرتِ(۲) نیکو و پسندیده می رفت، اگر بر آن جمله بماندی هیچ خللی راه نیافتی؛ اما بیرونِ(۳) خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن وزیرانِ نهانی بودند که صلاح نگاه نتوانستند داشت از بهر طمعِ خود را کار ها پیوستند که دلِ پادشاهان خاصَّه که جوان باشند و کامران آن را خواهان کردند. 

و نخست که همه(۴) دلها را سرد کردند برین پادشاه آن بود که با سهلِ زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مالِ بیعتی و صلتها که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد که افسوس و غبن است کاری نا افتاده را افزونِ هفتاد و هشتاد بار هزار هزار درم به ترکان و تازیکان و اصنافِ لشکر بگذاشتن. و این حدیث را در دل پادشاه شیرین کردند و گفتند: ((این پدریان به روی(۵) و ریایِ خود نخواهند که این مال خداوند باز خواهد که ایشان آلوده اند و مال ستده اند دانند که باز باید داد و ناخوششان آید. صواب آن است که از خازنان نسختی خواسته آید به خرجها که کرده اند و آن را به دیوان عرض فرستاده شود و من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب(۶) کنم و براتها بنویسند تا این مال مستغرق شود و بیستگانی نباید داد یک سال تا مالی به خزانه باز رسد از لشکر و تازیکان که چهل سال است تا مال می نهند و همگان بنوا اند، و جه کار کرده اند که مالی بدین بزرگی پسِ ایشان یله باید کرد؟)) امیر گفت نیک آمد. و با خواجهٔ بزرگ خالی کرد و درین باب سخن گفت. خواجه جواب داد که: فرمان خداوند راست به هرچه فرماید، اما اندرین کار نیکو بیندیشیده است؟ گفت اندیشیده ام و صواب آن است، و مالی بزرگ است. گفت: تا بنده نیز بیندیشد، آنگاه آنچه اورا فراز آید باز نماید، که بر بدیهت راست نباید، آنگاه آنچه رأی عالی بیند بفرماید. امیر گفت نیک آمد. و بازگشت(۷) و آن روز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را، که نه از آن بزرگان و زیرکان و داهیانِ(۸) 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – دیگر راز کار ها، M: و دیگر روز کار، شاید: دیگر روز  کار، شاید : دیگر روز و کار ها (یا: و کار) . 

۲ – سیرت ، N: سریرت                                                     ۳ – بیرون خاجه، KGA: بیرون از خواجه . 

۴ – که همه دلها را ، B: همه دلها را که .                                 ۵ – به روی و ریای خود، N: به روی و ریا خود. 

۶ – تسبیب ، حواله بر بدهکار،  ر ک ت .                                 ۷ – بازگشت ، یعنی خواجه احمد. 

۸ – داهیان روزگار دیدگان،  از باب مطابقت صفت با موصوف در جمع . 


روزگار دیدگان بود که چنین چیزها بر خاطر روشنِ وی پوشیده مانَد.  

دیگر روز چون امیر(۱) بار داد و قوم(۲) باز گشت امیر خواجه را گفت : در آن حدیثِ دینه چه دیده است؟ گفت به طارم روم و پیغام دهم. گفت نیک آمد. خواجه به طارم آمد و خواجه(۳) بونصر را بخواند و خالی کرد و گفت خبر داری که(۴) چه ساخته اند (۵)؟ گفت ندارم‌. گفت خداوند سلطان را برین حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است به ثبت لشکر را و احرار(۶) و شعرا را تا بوقی و دبدبه زن را و مسخره را باید ستد. و خداوند با من درین باب سخن گفت است. و سخت ناپسند(۷) امده است مرا این حدیث، و در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم در باز ستدنِ مال، گفتم بیندیشم. و دی و دوش درین بودم و هرچند نظر انداختم صواب نمی بینم این حدیث کردن که زشت نامه یی بزرگ حاصل آید. و ازین مال بسیار بشکند که ممکن نگردد که باز توان ستد. تو چه گویی درین باب؟ بونصر گفت: ((خواجهٔ بزرگ مهتر و استادِ همه بندگان است و آنچه وی دید صواب جز آن نباشد و من این گویم که وی گفت است، که کس نکرده است و نشنوده است در هیچ روزگار(۸) که(۹) این کرده اند. ازملوکِ عجم که از ما دورتر است خبری نداریم، باری در اسلام خوانده نیامده است که خلفا و امیران خراسان وعراق مالِ صلاتِ بیعتی(۱۰) باز خواستند، اما امروز چنین گفتار ها به هیچ حال سود نخواهد داشت. من که بو نصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر وسیم و جامهٔ نا بریده و قباها و دستارها و جز آن همه مُعَد دارم، که حقَّا(۱۱) که ازین روزگار بیندیشیده ام، و هم امروز به خزانه باز فرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود، که سخن گفتن در(۱۲) چنین ابواب فایده نخواهد داشت. و از آن من آسان است، که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد، و از آنِ یکسواره (۱۳) و خُرده مردم(۱۴) بتر(۱۵)، که بسیار گفتار و دردِ سر باشد. و ندانم تا کار کجا باز ایستد که این مَلِکِ رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت جنان که به رویِ(۱۶) کار دیده آمد(۱۷)، و این همه قاعده ها بگردد، و تا عاقبت چون باشد.)) 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – امیر، A: سلطان .                                                                      ۲ – و قوم بازگشت، در غیر NBF بی واو، A: قوم بازگشتند. 

۳ – خواجه بونصر، اینجا خواجه عنوان بونصر است نه احمد. 

۴ – که چه، M: چه.                                                                         ۵ – ساخته اد، N: بر ساخته اند. 

۶ – احرار وشعرا را . NF: احرار را و شعرا را.                                      ۷ – ناپسند، BA: ناپسندیده. N: ناپسند. 

۸ – روزگار . MA: روزگاری. 

۹ – که این کرده اند، یعنی که این کرده باشند ، و چه اخباری به جای التزامی.  

۱۰ – بیعتی ، در غیر A: و بیعتی.                                                       ۱۱ – حقا که ازین. A: حقا ازین. 

۱۲ – در چنین، M: در اینچنین.                                                          ۱۳ – یکسواره، K: یکسوارگان.  

۱۴ – مردم بتر، که بسیار،  K: مردم ترک با بسیار.M: مردم با بسیار. G: مردم تبرک (کذا) بسیار. 

۱۵ – بنر، A به حک و اصلاح : دشوارتر.                                            ۱۶ – به روی کار، A : کار بر وی. 

۱۷ – دیده آمد، احتمال قزوینی: دیده آید.  


خواجهٔ بزرگ گفت: بباید رفت و از من درین باب پیغامی سخت گفت جزم و بی محابا بدرد(۱)، تا فردا روز که این زشتی بیفتد و باشد که پشیمان شود من از گردنِ خود بیرون کرده باشم و نتواند گفت که کسی نبود که زشتیِ این حال بگفتی. بونصر برفت و پیغام سخت محکم و جزم بداد و سود نداشت، که وزرا، السوه کار را استوار کرده بودند؛ و جوابِ امیر آن بود که خواجه نیکو می گوید، تا اندیشه کنیم و آنچه رأی واجب کند بفرماییم. بونصر به طارم باز آمد و آنچه گفته بود شرح کرد و گفت: سود نخواهد داشت .

خواجه به دیوان رفت. و استادم بونصر چون به خانه باز رفت معتمدی را به نزدیکِ خازنان فرستاد پوشیده و در خواست تا آنچه به روزگارِ مُلک و ولایتِ امیر محمد اورا داده بودند از رو و سیم و جامه و قباها و اصنافِ نعمت نسختی کنند بفرستند. و بکردند و بفرستادند. و وی جملهٔ آن را بداد و در حال به خزانه(۲) فرستادند و خطِ خازنان باز ستد بر آن نسخت حجَّت را. و این خبر به امیر بردند پسندیده آمد، که بوسهلِ زوزنی و دیگران گفته بودند که از آنِ همگان همچنین باشد. و در آن دو سه روز بو منصورِ(۳) مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیرانِ خزانه را بنشاندند و نسختِ صِلات و خلعتها که در نوبتِ پادشاهیِ برادرش امیر محمد بداده بودند اعیان و ارکان دولت و حشم و هرگونه مردم را، بکردند؛ مالی سخت بی منتها و عظیم بود و امیر آن را بدید و به بوسهلِ زوزنی داد و گفت ما به شکارِ پره (۴) خواهیم رفت و روزی بیست کار گیرد، چون ما حرکت کردیم بگو تا براتها بنویسند این گروه را بر آن گروه و آن را برین تا مالها مقاصات(۵) شود و آنچه به خزانه باید آورد بیارند. گفت چنین کنم. و این روز آدینه غرَّهٔ ماهِ رجبِ این سال پس از نماز سویِ پره رفت به شکار با عُدَّتی و آلتی تمام. و خواجهٔ بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالتِ به غزنین ماندند. 

و پس از رفتنِ وی برات ها روان شد و گفت و گوی بخاست از حد گذشته، و چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان کرد. و هرکس که پیشِ خواجهٔ بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کارِ سلطان و عارض(۶) است، مرا درین باب سخنی نیست. و هرکس از ندما و حشم و جز ایشان که با امیر سخنی گفتی جواب دادی که: ((کارِ خواجه و عارض است)) و چنان نمودی که البتَّه خود نداند که این حال چیست. و عُنفها و تشدید ها رفت و آخر بسیار مال شکست و به یکبار(۷) دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها که دیده آمده بود بنشست 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – بدرد، B در متن: بدر رود، در نسخه بدل مطابق متن ما. M+ : و بیم او را. قزوینی بر روی کلمه " بدرد" علامت استفهام گذاشته است .

۲ – به خزانه فرستادند، N: به خزانه فرستاد.                               ۳ -  بومنصور مستوفی، در جایی دیگر : بونصر. 

۴ – پرده ت  ق. نسخه ها اینجا و در همه موارد  بعدی: زه (۱) ر ک ث. 

۵ – مقاصات، غلط به نظر می رسد ، شاید: مقاصه  یا مفاصات: ر ک ت 

۶ – عارض است ، G+ : خود                                              ۷ – به یکبار، M: بسیار . 


و بوسهلِ در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه، هر چند که یاران داشت درین باب نام ایشان بر نیامد و وی بدنام گشت و پشیمان شد و سود نداشت. و در امثالِ این است که قَدَّر ثُمَّ اقْطَع، او نخست ببرید و اندازه نگرفت پس بدوخت تا موزه و قبا تنگ و بی اندام آمد. 

ذکر السَّیل(۱) 

روز شنبه نهم ماهِ رجب میانِ دو نماز بارانکی خُرد خُرد می بارید چنان که زمین ترگونه می کرد. و گروهی از گله داران در میانِ رودِ غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانچه بداشته، هرچند گفتند از آنجا برخیزید که مُحال بوَد بر گذر سیل بودند فرمان نمی بردند، تا باران قوی تر شد کاهل وار بر خاستند و خویشتن را به پایِ آن دیوار ها افگندند که به محلَّتِ دیهِ آهنگران پیوسته است و نهفتی(۲) جستند، و هم خطا بود، و بیارامیدند. و بر آن جانبِ رود که سویِ افغان شال است بسیار استرِ سلطانی بسته بودند در میانِ آن درختان تا آن دیوارهایِ آسیا، و آخُرها کشیده و خرپشته زده و ایمن نشسته؛ و آن هم خطا بود، که بر راه گذرِ سیل بودند، و پیغامبرِ ما محمَّد مصطفی صلَّی اللهُ علیه و سلَّم گفته است ((نَعوذُ بِااللهِ مِنَ الاَخْرَ سَیْنِ الاَصَمَّیْنِ)) و بدین دو گنگ و دو کر، آب و آتش را خواسته است. و این پِل بامیان در آن روزگار بر این جمله نبود، پلی(۳) بود قوی به ستونهای(۴) قوی برداشته و پشتِ آن دو(۵) رسته دکان برابرِ یکدیگر چنان که اکنون است. و چون از سیل تباه شد عبویهٔ(۶) بازرگان آن مردِ پارسایِ باخیر رحمة الله علیه چنین پلی بر آورد یک طاق بدین نیکویی و زیبایی و اثرِ نیکو مانْد؛ و از مردم چنین چیزها یادگار مانْد. و نمازِ(۷) دیگر را پُل آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند و بداشت تا از پسِ نمازِ خفتن به دیری و پاسی از شب بگذشته سیلی در رسید که اقرار دادند پیرانِ کهن که بر آن جمله یاد ندارند. و درخت بسیار از بیخ بکنده می آورد و مغافصه در رسید. گله داران بجستند و جان (۸) را گرفتند وهمچنان استر داران، و سیل گاوان و استران را در ربود وبه پل رسید و گذر تنگ، چون ممکن 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – ذکر السیل، F: ذکر سیل،N: فصل السل (کذا). بقیه: حکایت آمدن سیل و خرابی رسیدن (K: رسانیدن) به غزنین. 

۲ – نهفت، به معنی جای خلوت و پناهگاه.                         ۳ – پلی بود، N: بویی نبود (کذا). FM: پولی بود. 

۴ – بستونهای، کذا در نسخه بدل B. در N: بشیتوانهای. بقیه: پشتیوانهای.   

۵ – دو رسنه دکان، مراد دو دیوارهٔ کوتاه و سکو مانند نردهٔ پل است . چون دکان در اصل به معنی سکوست.  

۶ – عبویه، A: عیوبه.  M: (گویا این هم "عیوبه" بوده است که به رسم الخط سه نقطه ریر را باهم جمع کرده اند .) یاد داشت آقای مبوی: متن [یعنی عبویه] عیبی ندارد، ملخص اسمی باید باشد که با عبد شروع می شود . 

۷ – و نماز دیگر ... و بداشت، در A نیست. در B هم از کلمهٔ "دیگر" تا "پس نماز" را میان دو هلال گذاشته و در پای صفحه نوشته است که: "این قدر عبارت فقط در یک نسخه بدل." ولی در سایر نسخه ها همهٔ اینها هست. احتمال سهر فلم قوی است و شاید همین قدر بوده است : و باران بداشت تا پس نماز خفتن به دیری الخ . 

۸ – جان را گرفتند، کذا در A: بقیه جان گرفتند. شاید : جان خویش گرفتند . با جان را گریختند . 




شدی که آن چندان زغار(۱) و درخت و چهارپای به یک بار نتوانستی گذشت؟ طاقهایِ پل را بگرفت چنان که آب را گذر نبود و به بام افتاد، مددِ سیل پیوسته چون لشکرِ آشفته می در رسید، و آب از فرازِ رودخانه آهنگِ بالا داد و در بازار ها افتاد چنان که به صرَّافان (۲) رسید و بسیار زیان کرد؛ و بزرگتر هنر آن بود که پل را باد دکانها از جای بکند و آب راه یافت. اما بسیار کاروانسرای که بر(۳) رستهٔ وی بود ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیرِ(۴) انبوه زدهٔ قلعت آمد چنان که در قدیم بود پیش از روزگارِ یعقوبِ لیث، که این شارستان و قلعتِ غزنین عمرو برادرِ یعقوب آبادان کرد، و این حالها استاد محمود ورّاق سخت نیکو شرح داده است در تاریخی که کرده است در سنه خمسین و اربعمائه چندین هزار سال را تا سنه تسع و اربعمائه بیاورده و قلم را بداشته به حکم آنکه من ازین تسع آغاز کردم. و این محمود ثقه و مقبول القول است و در ستایشِ وی سخنِ(۵) دراز داشتم و تا ده پانزده تألیف نادرِ وی در هر بابی دیدم، چون خبر به فرزندانِ وی رسید مرا آواز دادند و گفتند ماکه فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخنِ پدرِ ما بیش (۶) ازین که گفتی بردارئ و فرونهی، ناچار بایستادم.  

واین سیلِ بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حسابِ هیچ شمارگیر(۷) نیاید. و دیگر روز از دو جانبِ رود مردم ایستاده بود به نظاره، نزدیک نماز پیشین(۸) را مدد سیل بگسست، و به چند روز پل نبود و مردمان دشوار از ابن جانب بدان و از آن جانب بدین می آمدند تا آنگاه که باز پلها راست کردند. و از چند ثقهٔ زاولی(۹) شنودم که پس از آنکه سیل بنشست مردمان زر وسیم و جامهٔ تباه شده می یافتند که سیل آنجا افگنده بود، و خدای عزَّوجل تواند دانست که به گرسنگان چه(۱۰) رسید از نعمت. 

و امیر از شکارِ پره به باغِ صد هزار باز آمد روز شنبه شانزدهم ماه رجب، و آنجا هفت روز مقام کرد با نشاط(۱۱) و شراب تا از جانور(۱۲) نخجیر در رسید و شکار کرده آمد. پس از آنجا به باغِ 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – زغار، کذا در همه نسخه ها. در A زاء را پاک کرده و در حاشیه کلمه "آغاز" نوشته و آن را به معنی "چیزهایی که به گل ولای آمیخته باشد" دانسته است. در F بر سر کلمهٔ "زغار" الفی بوده است که گویا خواسته اند محو کنند ولی ته رنگ باقی مانده است یعنی "از غار" بوده است، و شاید همین صحیح باشد. ر ک ت . 

۲ – به صرافان ، A : به بازار صرافان .                                                        ۳ – بر رستهٔ وی، ظ یعنی بر رستهٔ پُل ، در امتداد آن.  

۴  - تا زیر انبوه زده، کذا در N.BA: تا زیر انبوه زده. DCF و نسخه بدل B تازی را بنوزره (کذا). M: تا زیر قلعه. K: تا زیر باروی قلعت. در G اینجا دو سطری افتاده است و در طی آن این کلمه. مصحح A در هامش نوشته است: "انبوه زده قلعت یعنی قلعهٔ فروریخته و بر افتاده". مرحوم قزوینی نوشته است: "ظ تا زیر بنوره، یعنی تا زیر پی". به نظر من احتمال "انبوده" و "انبرده" نیز جا دارد . ر ک ت . 

۵ – سخن دراز داشتم: ظ یعنی گفتی زیادی داشتم که می خواستم بگویم اما فرزندانش نگذاشتند. 

۶ – پیش ازین، A: پیش از این .                                                                ۷ – شمارگیر، کذا،  و نه: شمارگیر. 

۸ – پیش را، B: پیشین. 

۹ – زاولی، کذا در MA. درB: زابلی. K: زابلی، نسخه بدل B و بقیه : زاویلی.  

۱۰ – چه رسید، A: چه رسد و چه رسید .                                                   ۱۱ – نشاط و شراب، کذا با واو عطف. 

۱۲ – جانور، N: خان ورا. بقیهٔ نسخه ها: جانوران، جانور، جالون را. گویا تصحیف اسم محلی است. شاید: ازجای دور. ر ک ت .

محمود آمد.  

و از وی نامه ها رسیده بود پیش ازین به چند روز که کارها مستقیم است و پسرِ کاکر و اصحابِ اطراف آرامیده و بر عهد ثبات کرده که دستبُرد(۱) نه بر آن جمله دیده بودند که واجب کردی که خوابی دیدندی، اما اینجا سالاری باید محتشم و کاردان که ولایتِ ری سخت بزرگ است، چنان که خداوند دیده است، و هر چند که اکنون خللی نیست باشد که افتد. امیر رضی الله عنه خالی کرد(۲) با خواجهٔ بزرگ احمدِ حین و اعیان و ارکانِ دولت، خداوندانِ شمشیر و قلم، و درین باب رأی زدند. امیر گفت ((آن ولایتِ بزرگ و فراخ را دخل بسیار است و به هیچ حال نتوان گذاشت پسِ آنکه گرفته امده است به شمشیر. و نیستند آن خصمان چنان که از ایشان باکی است، که اگر بودی که بدان دیار من یک چندی بماندمی تا بغداد گرفته آمدستی، که در همه عراق توان گفت که مردی لشکری چنان که به کار آید نیست، هستند گروهی کیایی(۳) فراخ شلوار، و مارا به ری سالاری باید سخت هشیار و بیدار وکد خدایی. کدام کس شاید این دو شغل را؟)) همگنان خاموش می بودند تا خواجه احمد چه گوید. خواجه روی به قوم کرد و گفت: جواب خداوند بدهید. گفتند نیکو آن باشد که خواجهٔ بزرگ ابتدا کند و آنچه باید گفت بگوید تا آنگاه(۴) ما نیز به مقدارِ دانشِ خویش چیزی بگوییم.  

خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ری(۵) و جبال ولایتی بزرگ است و با دخلِ فراوان، و به روزگارِ آل بویه آنجا شاهنشاهانِ(۶) محتشم بودند و کد خدایان چون صاحب اسمعیلِ عبَّاد و جز وَی، چنان که خوانده امده است که خزائن آلِ سامان مستغرق شد در کارِ ری که بوعلی چغانی و پدرش مدتی دراز آنجا می رفتند و ری و جبال را می گرفتند و باز آل بویه ساخته می آمدند و ایشان را می تاختند تا آنگاه که چغانی و پسرش در سرِ این کار شدند و بر افتادند و سالاریِ خراسان به بوالحسن سیمجور رسید، و او مردی داهی و گَربز بود نه شجاع و بادل (۷)، در ایستاد و میانِ سامانیان و آلِ بویه و فَنا خسرو مواضعتی نهاد که هر سالی چهار هزار بار هزار درم از ری به نشابور آوردندی تا به لشکر دادی، و صلحی استوار قرار گرفت و شمشیرها در نیام شد، و سی سال آن مواضعت بماند، تا آنگاه که بوالحسن گذشته شد و هم کارِ سامانیان و هم کارِ آل بویه تباه گشت و امیر محمود خراسان بگرفت. و پس از آن امیر ماضی در خلوات با من حدیثِ ری بسیار گفتی که آنجا قصد باید کرد و من گفتمی رأی رأی خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی (۸) آن زنی است، بخندیدی و گفتی ((آن(۹) زن اگر مرد بودی ما را 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – دستبرد نه بران جمله، M: دست بردی برانجمله.                                          ۲ – خالی کرد، یادداشت مینوی، شاید : خلوت کرد. 

۳ – کیایی، کذا در DA . بقیه: کیای.                                                           ۴ – تا آنگاه ما، کذا درK.B: تا آنکه ما. بقیه: تا آنگاه که ما . 

۵ – ری .... بزرگ، A: در ری و جبال ولایت بسیار بزرگ.          

۶ – شاهنشاهان ،N: شهانشاهان.                                                                ۷ – و با دل ، N: و با رل. 

۸ – والی آن، B: والی او. G: والی .                                                          ۹ – آن زن اگر، G: آن اگر . 

لشکرِ بسیار بایستی داشت به نشابور.))و تا آن زن برنیفتاد وی قصدِ ری نکرد، و چون کرد و آسان به دست آمد خداوند را آنجا بنشاند. و آن ولایت از ما سخت دور است و سایهٔ خداوند دیگر بود و امروز دیگر باشد. و بنده را خوش تر آن آید که آن نواحی را به پسر کاکو داده آید، که مرد هر چند نیم دشمنی است از وی انصاف توان ستد و به لشکری گران و سالاری آنجا ایستانیدن حاجت نیاید، و با وی مواضعتی نهاده شود مال راکه هر سالی میدهد و قضات و صاحب بریدان درگاهِ عالی با وی و نائبانِ(۱) وی باشند در آن نواحی. 

امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است، اما یک عیب بزرگ دارد و آن عیب آن است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دائم از وی به رنج و دردِ سر بودند، امروز که ری و قم و قاشان و جملهٔ آن نواحی به دست وی افتد یک دوسال از وی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعویِ شاهنشاهی(۲) کند و مردم فراز آورده باشد و ناچار حاجت آید که سالاری محتشم باید فرستاد با لشکرِ گران تا وی را برکنده آید. و آن سپاهان(۳) وی را بسنده باشد به خلیفتیِ ما، و سالار و کدخدایی که امروز فرستیم بر سر و دلِ وی باشد و ری و جبال ما را باشد و پسرِ کاکو از بُنِ دندان(۴) سر به زیر می دارد. خواجه گفت اندرین رای حق به دستِ خداوند است، در(۵) حق گرکانیان و باکالیجار(۶) چه گوید و چه بیند؟ امیر گفت با کالیجار بد نیست، ولکن شغل گرگان و طبرستان بپیچید، که آن کودک پسر منوچهر نیامده است چنان که بباید، و در سرش همت ملک نیست، و اگر وی از آن ولایت دور مانَد جبال و آن ناحیت تباه شود چنان که حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. خواجه گفت: پس فریضه گشت سالاری محتشم را نامزد کردن؛ و همگان پیش دل و رای خداوندند، چه آن که بر کار و خدمت اند و چه آن که موقوف تا رحمت و عاطفتِ خداوند ایشان را دریابد. امیر گفت به هیچ حال اعتماد(۷) نتوان کرد(۸) بر بازداشتگان که هر کسی به گناهی بزرگ موقوف است و اعتماد تازه را نشاید، و این اعیان که بر درگاه اند هرکسی که شغلی دارد چون حاجب بزرگی و سالاری غلامان سرایی(۹) و جز آن از شغلِ خویش دور نتواند(۱۰) شد که خلل افتد، از دیگران باید، خواجه گفت: در علیِ دایه چه گوید، که مردی محتشم و کاری است و در غیبتِ خداوند چنان خدمتی کرد که پوشیده نیست؛ یا ایاز که سالاری نیک است و در همه کار ها با امیر ماضی بوده؟ امیر گفت: علی سخت شایسته و به کار 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – نائبان، F: تابینان.                                                                                    ۲ – شاهنشاهی . FM: شهانشاهی.  

۳ – سپاهان، FN: اسباهان.                                                                              ۴ – از بن دندان ، NFB: ازین دندان .

۵ – در حق... امیر گفت، درAF نست.  

۶ – با کالیجار،  اینجا و در مورد بعد هردو تصحیح قیاسی است. C: با کالیخار، F: با کالنجر، بقیه: با کالنجار . ر ک ت .

۷ – اعتماد .... بازداشتگان، M: اعتماد بر بازداشتگان نی.   

٨- نتوان کرد،G : نتوان.   

۹ – سرایی، در غیرMA: سرای .                                                                       ۱۰ – نتواند، A: نتوانند.

آمده است، وی را شغلی بزرگ خواهیم فرمود چنان که با خواجه گفته آید. ایاز بس به ناز و عزیز امده است، هرچند عطسهٔ(۱) پدر ماست از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده است و هیچ (۲) تجربت نیفتاده است وی را، مدتی باید که پیشِ ما باشد بیرون از سرای تا در هر خدمتی گامی زند و وی را آزموده آید آنگاه نگریم و آنچه باید فرمود بفرماییم. خواجه گفت بنده آنچه دانست باز نمود و شکّ نیست که خداوند بیندیشیده باشد و پرداخته، که رأی عالی برتر است از همه. امیر گفت دلم قرار بر تاش فرّاش گرفته است که پدری است و به ری با ما بوده است و آنجا اورا حشمتی نهاده بودیم و بر آن بمانده است، اکنون وی برود به عاجل الحال و به نشابور ماهی دوسه بماند که مهمی (۳) است چنان که با خواجه گفته آید تا آن را تمام کند و پس به سویِ ری کشد؛ تا چون ما این زمستان به بلخ رویم کد خدای (۴) و صاحب برید و کسانِ دیگر راکه نامزد باید کرد نامزد کنیم تا بروند. خواجه گفت خداوند سخت نیکو اندیشیده است و اختیار کرده، اما قومی مستظهرِ باید که روَد به مردم و آلت و عُدَّت. امیر گفت ((چنین باید، آنچه فرمودنی باشد فرموده آید.)) و قوم بازپراگندند. 

و امیر فرمود تا خلعتیِ (۵) سخت نیکو و فاخر راست کردند تاش را: کمرِ زر و کلاهِ دوشاخ واستامِ زرِ هزار مثقال. و بیست غلام و صد هزار درم و شش پیلِ تر و سه ماده و ده تخت جامهٔ خاص و کوسها و علامت و هرچه با آن رود راست کردند هرچه تمام تر. و دو روز (۶) باقی مانده ازین ماه امیر بار داد، و چون از بار فارغ شدند امیر فرمود تا تاش فراش را به جامه خانه بردند و خلعت بپوشانیدند و پیش آوردند، امیر گفت مبارک باد بر ما و برتو این خلعتِ سپاه سالاریِ عراق، و دانی که مارا خدمتکاران بسیارند این نام بر تو بدان نهادیم و این کرامت ارزانی داشتیم که تو ما رابه ری خدمت کرده ای و سالار ما بوده ای. چنان که تو در خدمت زیادت می کنی ما زیادت نیکویی و محل و جاه (۷) فرماییم. تاش زمین بوسه داد و گفت: ((بنده خود(۸) این محل و جاه نداشت و از کمتر بندگان بود و خداوند آن فرمود که از(۹) بزرگی او سزید. بنده جهد کند و از خدای عزَّوجل توفیق خواهد تا مگر خدمتی تواند نمود که به سزا افتد))، و زمین بوسه داد 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – عطسه، احتمال قزوینی: عطئِه .                             ۲ – هیچ تجربت، M: هیچ تربیت، و تجربت . 

۳ – مهمی است، مقصود مهم ترکمانان است چنان که پس ازین در کتاب خواهد آمد.  

۴ – کد خدای و صاحب برید، KM: کد خدایی: صاحب بریدی. 

۵ – خلعتی... تاش را، A: خلعتی نیکو راست کردند سخت فاخر تاش را، M: خلعت سخت گرانمایه نیکو و فاخر راست کردند تاش را. بقیه : خلعتی سخت نیکو فاخر کذا بی عطف الخ . 

۶ – دو روز... ماه، A: باقی مانده ازین ماه اند روز. M: چند روز مانده ازین ماه، بقیه فقط دارند: باقی مانده ازین ماه. 

۷ – جاه، اینجا و در سطر بعد NCF: جا. 

۸ – خود این محل الخ، محتمل است کلمه یی پیش از عبارت "این محل" افتاده باشد مانند: شایستگی، لیاقت، استحقاق و امثال اینها . 

۹ – از بزرکی، CNFA: به بزرگی . GK: بزرگی . 


و باز گشت سویِ خانه. و اعیانِ درگاه نزدیکِ او رفتند و حق وی نیکو گزارند . 

و پس به یک هفته امیر با تاش خالی کرد، و خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن و خواجه بونصرِ مشکان و بوسهل زوزنی این همه در آن خلوت بودند، و امیر تاش را مثالها بداد به معنیِ ری و جبال و گفت: (( به نشابور سه ماه بباید بود چندان که لشکر ها که نامزد است آنجا رسند و صاحب دیوان سوری بیستگانیها بدهد. پس ساخته بباید رفت. و یَغمُر و بوقه و کوکتاش و قِزِل را فرموده ایم با جملهٔ ترکمانان به نشابور نزدیکِ تو آیند، و خمارتاشِ حاجب سالارِ ایشان باشد، جهد باید کرد تا این مقدّمان را فرو گرفته آید، که در سر فساد دارند و ما را مقرَّر گشته است، وترکمانان را دل(۱) گرم کرد و به خمارتاش سپرد و آنگاه سوی ری برفت.)) گفت فرمان بُردارم، و بازگشت. خواجه گفت: زندگانیِ خداوند دراز باد، به ابتدا خطا بود این ترکمانان را آوردن و به میانِ خانهٔ خویش نشاندن، و بسیار گفتیم آن روز آلتون تاش و ارسلان جاذب و دیگران، سود نداشت، که امیرِ(۲) ماضی مردی بود مستبدَ برایِ خویش و آن خطا بکرد و چندان عقیله(۳) پیدا آمد تا ایشان را قفا بدبدرانید(۴) و از خراسان بیرون کردند، و خداوند ایشان را باز آورد. اکنون که امروز که آرامیده اند (۵) این قوم و به خدمت پیوسته، رواست ایشان رابه حاجبی سپردن، اما مقدّمان ایشان را برانداختن نا صواب است، که بد گمان شوند و نیز راست نباشند. امیر گفت این هم چند تن از مقدّمان ایشان در خواسته اند و کردنی است و ایشان بیارامند. خواجه گفت: ((من سالی چند در میان این کارها نبوده ام، ناچار خداوند را معلوم تر باشد، آنچه رای عالی بیند بندگان نتوانند دید و صلاح در آن باشد.)) و برخاست و در راه که می رفت سویِ دیوان بونصر مشکان و بوسهلِ زوزنی را گفت: ((این رأی سخت نادُرست است، و من از گردنِ خویش بیرون کردم اما شما دو تن گواه منید)) و برفت. 

و پس ازین به روزی چند امیر خواجه را گفت: هندوستان بی سالاری راست نیتید، کدام کس را باید فرستاد؟ گفت: خداوند بندگان را شناسد، و اندیشیده باشد بنده یی که این شغل را بشاید. و شغل سخت بزرگ و بانام است، چون اریاقی آنجا ربوده است و حشمتی بزرگ افتاده، کسی باید در پایهٔ او، هرچند کارها به حشمت خداوند پیش رود آخر سالاری کاردان باید، مردی شاگردی کرده. امیر گفت دلم بر احمدِ ینالتگین(۶) قرار گرفته است، هرچند که شاگردیِ سالاران نکرده است خازنِ پدرِ ما بوده است در(۷) همه سفرها خدمت کرده و احوال و عاداتِ(۸) امیرِ 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – دل گرم کرد، عطف است به "باید"، یعنی و ترکمانان را باید دل گرم کرد. 

۲ – امیر، A: سلطان. 

۳ – عقیله، A: عقیله (کذا). عقیله به معنی مانع و گره در کار است، ر ک ت . 

۴ – بدرانیدند ، A: بدریدند.                           ۵ – آرامیده اند ، A: آرمیده اند. 

۶ – ینالتگین، کذا (بتقدیم یاء بر نون) در C و صحیح است. بقیه : نیالتگین.  ر ک ت .

۷ – در همه سفرها،  N: همه در سفرها.              ۸ – عادات ، A: عادة.

ماضی را بدیده و بدانسته. خواجه زمانی اندیشید – و بد شده بود با این احمد بدان سبب که از وی قصد ها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه می داد، و نیز کالای وی می خرید به ارزان تر بها، و خواجه را بازداشتند و به مکافاتی نرسید تا درین روزگار فرمود تا شمارِ احمد ینالتگین بکردند و شطَطَ(۱) جُست و مناقَشتها رفت تا مالی از وی بستدند- خواست که جراحتِ دلش را مرهمی کند چون امیر اورا پسندید. و دیگر(۲) که خواجه با قاضیِ شیراز بوالحسن علی سخت بد بود به حکمِ آنکه چند بار امیر محمود گفته بود، چنان که عادت وی بود، که ((تا کی ابن نازِ احمد؟ نه چنان است که کسانی دیگر نداریم که وزارتِ ما بکنند، اینک یکی قاضیِ شیراز است)) و این قاضی ده یکِ این محتشم بزرگ نبود اما ملوک هرچه خواهند گویند و با ایشان حجَّت گفتن روی ندارد به هیچ حال. درین مجلس خواجه روا داشت که چون احمدِ ینالتگین گردنی(۳) بزرگ را در قاضیِ شیراز انداخته آید تا آبش بپرد، گفت زندگانی خداوند دراز باد، سخت نیکو اندیشیده است و جز احمد نشاید. ولکن را احمد اِحکامها(۴) باید به سوگند و پسر را باید که به گروگان اینجا پله کند. امیر گفت همچنین است، تا خواجه وی را بخوانّد و آنچه واجب است درین باب بگوید و بکند. 

خواجه به دیوانِ وزارت آمد و احمد را بخواندند، سخت بترسید از تَبِعَتی(۵) دیگرکه بدوباز خورَد، و بیامد، و خواجه وی را بنشاند و گفت دانسته یی که باتو حسابِ چندین ساله بود، و مرا(۶) دانی که سوگند گران است که در کار هایِ سلطانی استقصا کنم و نباید که تورا صورت بندد که از تو ازاری دارم و یا قصدی میکنم، تا دل بد نداری، که آنجا که یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چی  باقی نماند(۷) از نصیحت و شفقت. احمد زمین بوده داد و گفت بنده را به هیچ حال صورت های (۸) چنین محال نبندد که(۹) نه خداوند را امروز می بیند، و سال بدیده است، صلاح بندگان در ام است که خدا ند سلطان می فرماید و خداوند خواجهٔ بزرگ صواب بیند. سلطان امروز خلوتی کرد و در هر بابی سخن رفت و مهم تر(۱۰) از 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – شطط، بدو فتح به معنی بی اعتدالی ، پیرهی ، زورگویی .

۲ – و دیگر، شلید: ددیگر.                                                                   ۳ – گردنی، گردن به معنی مرد شجاع و نیرومند (گردن کلفت) .

۴ – احکام، به کسر اول، یعنی محکم کاری .                                              ۵ – تبعتی ، K به حک و اصلاح: تعبیتی. 

۶ – مرا دانی که، کذا در MC.K: مراد این که . بقیه: مرا در این که. در K در بالای سطر کلمهٔ "دانی" را نوشته اند، ولی همین صحیح است.  

۷ – باقی نماند، شاید: باقی نباید ماندن. (باقی به معنی متعدی آن یعنی به جا گذاشتن). 

۸ – صورتهای، بیشتر نسخه ها : صورتها (بی یاء) . شاید: صورتهایی.  

۹ – که نه ... بدیده است، کذا در A.B: که خداوند را نه امروز می بیند و سالها دیده است . FC: که نه خداوند را امروز می بیند و حالها ندیده است. G مانند FC ولی بدون حرف "نه" در جمله اول. : که خداوند را امروز نمی بیند سالها بدیده (K: دیده) است. N: کا خداوند را امروز می بیند (جملهٔ دوم افتاده است). 

۱۰ – مهم تر از آن، شاید: مهم ترِ آن.  



آن حدیث هندوستان که گفت ((آنجا مردی دُرَاعه پوش است چون قاضیِ شیراز، و از وی سالاری نیاید؛ سالاری باید با نام و حشمت که آنجا رود و غزو کند و خرجها بستاند چنان که قاضی تیمارِ عملها و مالها می کشد (۱) و آن سالار به وقت خود به غزو می رود و خراج و پیل می ستاند و بر تارکِ هندوانِ عاصی می زند)) و جون پرسیدم که خداوند همه بندگان را شناسد که را می فرماید؟ گفت ((دلم بر احمدِ ینالتگین قرار می گیرد)) و در باب تو سخت نیکو رای دیدم خداوند را، و من نیز آنچه دانستم از شهامت و به کار آمدگیِ تو باز نمودم، و فرمود مرا تا تورا بخوانم و از مجلس عالی دلِ تو را گرم کنم و کارِ تو بسازم تا بروی، چه گویی؟ احمد زمین بوسه داد و بر پای خاست و گفت من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحقِ این درجه نشناسم و بنده و فرمان بردارم خدمتی که فرموده آید آنچه جهد است به جای آرم چنان که مقرَّر گردد که از شفقت و نصیحت چیزی باقی نماند. خواجه وی را دل گرم کرد و نیکویی گفت و باز گردانید و مظفَّرِ حاکمِ ندیم را بخواند و آنچه رفته بود با وی باز راند و گفت امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیادت از آن که اریارق راکه سالار هندوستان بود ساختند و بونصر مشکان منشورش بنویسد وبه توقیع آراسته گردد که چون خلعت ببوشید و آنچه واجب است از اِحکام به جای آورده آید، تا به زودی برود و به سر کار رسد و به وقت به غزو شتابد. و مظفر برفت و پیغام بداد، امیر(۲) فرمود تا خلعت احمد راست کردند: طبل و علم و کوس و آنچه با آن روَد که سالاران را دهند.و روزیکشنبه دومِ شعبان این سال امیرفرمود تا احمد ینالتگین را به جامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند خلعتی سخت فاخر و پیش آمد کمرِ زر هزارگانی بسته و با کلاهِ دو شاخ، و ساختش(۳) هم هزارگانی بود، و رسم خدمت به جای آورد و امیر(۴) بنواختش و بازگشت با کرامتی نیکو به خانه رفت و سخت به سزا حقش (۵) گزاردند.  

و دیگر روز به درگاه آمد و امیر با خواجهٔ بزرگ و خواجه بونصر صاحب دیوانِ رسالت خالی کرد(۶) و احمد را بخواندند و مثالها از لفظِ عالی بشنود و از آنجا به طارم آمدند(۷) و این سه تن خالی بنشستند و منشور و ممواضع(۸) جوابها نبشته و هردو به توقیع مؤکَّد شده با احمد ببردند و نسخت سوگندنامه پیش آوردند و وی سوگند بخورد چنان که رسم است وخطِ خود بر آن نبشت و بر امیر عرضه کردند و به دوات دار سپردند. و خواجه وی را گفت: آن مردکِ شیرازیِ 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – می کشد. احتمال قزوینی: می کند.                                     ۲ – امیر، A: سلطان. 

۳ – ساختش، یعنی ساز و براق (ستام) اسبش.  هزارگانی،  گویا یعنی هزار مثقالی.  ر ک ت . 

۴ – امیر، A: سلطان.                                                       ۵ – حقش گزاردند، A: حق گذاردندش.  

۶ – خالی کرد ، A: خالی کردند.                                           ۷ – آمدند و تین سه تن، شاید: آمدند این سه تن و . 

۸ – مواضعه جوابها نبشته، B: مواضعهٔ جوابها نبشته. ("احتمال آنکه" جوابها نبشته" حال باشد برای مواضعه قوی تر است، چون اکثریت نسخه ها بی همزه صفت نوشته اند .) N: مواضعه و جوابها نبشته . 

بُناگوش آگنده چنان خواهد که سالاران(۱) بر فرمان او باشند، و با عاجزی چون عبداللهِ قراتگین سروکار داشت، چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی با دندان آمد بجست(۲) تا آنجا عامل و مشرف فرستد بوالفتح دامغانی را بفرستاد و بوالفرج کرمانی را و هم با اریارق بر نیامدند. و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که به رأی خود کار می راند، تو که سالاری باید که به حکمِ مواضعه و جواب کار میکنی و البتَّه در اعمال و اموال سخن نگویی تا بر ترا سخن کس نشنوند، اما شرطِ سالاری را به تمامی به جای آری جنان که آن مردک دست بر رگِ تو ننهد و ترا زبون نگیرد. و بوالقاسمِ و بوالحکمِ که صاحب برید و معتمَد است آنچه رود خود به وقت خویش اِنها می کند و مثالهای سلطانی و دیوانی می رسد. و نباید که شما دوتن مجلس عالی را هیچ دردسر آرید، آنچه نبشتنی است سویِ من فراخ تر می باید نبشت تا جوابهایِ جزم می رسد. و رأیِ عالی چنان اقتضا میکند که چند تن را از اعیانِ(۳) دیلمان چون بو نصرِ طیفور و جز وی با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه اند؛ و چند تن را نیز از ایشان تعصُّب می باشد به ناحیت شان جون بونصرِ بامیانی و برادر زعیمِ بلخ و پسر عمِ رئیس، و تنی چند از گردنکشانِ  غلامان سرایی که از ایشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدیده کرده آزاد خواهند کرد وصِلت داد و چنان نمود که خیلِ تواند، ایشان را با(۴) خود باید برد و سخت عزیز و نیکو باید داشت، اما البته نباید که یک تن از ایشان بی فرمانِ سلطان از آب چند راهه(۵) بگذرد بی علم و جوازِ تو.و چون به غزوی روید این قوم را با خویشتن باید برد ونیک احتیاط باید کرد تا میان (۶) لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تأخیر بر ندارد، و بوالقاسمِ بوالحکم درین باب آیتی است، سوی او نبشته آید تا دست با تو یکی کند و آنچه واجب است درین تمامیِ آن به جای آرد. و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است. و اینچه شنیدی(۷) پوشیده تو را فرمانِ خداوند است، و پوشیده باید داشت. و چون به سرِ کار رسیدی حالهایِ دیگر که تازه می شود می(۸) باز نمایید(۹)، هر کسی را آنچه دربارهٔ وی باشد، تا فرمانها که رسد بر آن کار می کند . 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – سالاران ... باشند، KGM: ارسلان بر فرمان او باشند. در C گویا اول مطابق متن ما نوشته بوده بعد کلمه "سالاران" را دستکاری کرده به طوری که مخلوطی از هردو کلمه شده است: ارسلالاندان (؟). 

۲ – بجست ، BA: بخواست.                                                                      ۳ – از اعیان دیلمان، بحثی در تعلیقات. 

۴ – با خود، A: خود.                                                                              ۵ – چند راهه، نام رودی در هندوستان. ر ک ت . 

۶ – میان لشکر،  ظ: میان ایشان و لشکر .

۷ – شنیدی پوشیده، پوشیده را ممکن است قید "شنیدی" گرفت یا صفت "فرمان" .

۸ – می باز نمیید، CF: می باز نمایند. N: باز می نمایند. (چون فعل اول جمع است و دومین مفرد، باید چنین معنی کرد: شما، احمد و سایر مأموران آنجا، گزارش وقایع تازه را بدهید، هر یک از شما در کاری که به عهدهٔ اوست، تا فرمان لازم داده شود و هرکسی بر طبق فرمان رسیده عمل کند). 

۹ – می باز نمایید ... فرمانها که می رسد. B: می بنویسد باز می نماید هر کسی را آن چنان که اعتقادش دربارهٔ وی باشد تا فرمانها که رسد.

 

احمدِ یَنالتگین گفت: همه بنده را مقرَّر گشت و جهد کرده آید تا خلل نیفتد. و بازگشت. 

خواجه بر اثرِ وی پیغام فرستاد بر زبان حسن حاجب خود که: فرمانِ عالی چنان است که فرزندِ تو پسرت اینجا مانَد، و شک نیست که تو عیال و فرزندان سرپوشیده را با خویشتن بری، کار این پسر بساز تا با مودَّبی و رقیبی(۱) و وکیلی به سرایِ تو باشد که خویشتن را آنجا فراخ تر تواند داشت، که خداوند نگاهداشتِ دلِ تورا نخواست که آن پسر به سرایِ غلامانِ خاص باشد. و مرا شرم آمد این با تو گفتن، و نه از تو رهینه می باید، و هرچند سلطان درین باب فرمانی نداده است، از شرط و رسم در نتوان گذشت و مرا چاره نباشد از نگاهداشتِ مصالحِ مُلک اندک و بسیار و هم در(۲) مصالحِ تو و مانندهٔ تو. احمد جواب داد که ((فرمان بُردارم و صلاح من امروز و فردا در آن است که خواجهٔ بزرگ بیند و فرماید.)) و حاجب را حقی نیکو گزارد و بازگردانید و کار پِسر به واجبی بساخت. و دیگر شغلهای سالاری از تجمُّل و آلت و غلام و جز آن همه راست کرد چنان که دیده بود و آموخته که در جنین ابواب آیتی بود. چون کار ها به تمامی راست کرد(۳) دستوری خواست تا برود، و دستوری یافت. 

و روز شنبه پنج روز مانده از شعبان امیر بر نشست و به دستِ شابهار آمد با بسیار مردم، و در مهدِ پیل بود، و بر آن دکّان بایستاد، و احمدِ ینالتگین پیش آمد قبای لعل پوشیده و خدمت کرد و موکبی سخت نیکو با بسیار مردم آراسته با سلاح تمام بگذشت از سرهنگان و دیلمان و دیگر اصناف که با وی نامزد بودند، و بر اثریِ ایشان صدوسی غلام سلطان بیشتر خط آورده که امیر آزاد کرده بود وبدو سپرده بگذشتند با سه سرهنگ سرایی و سه علامت شیر و طِرادها(۳) برسم غلامان سرایی و بر اثرِ ایشان کوس و علامتِ احمد – دیبایِ سرخ و منجوق(۵) – و هفتادوپنج غلام و بسیار جنیبت و جمَّازه. امیر احمد را گفت: به شادی خرام و هشیار باش و قدرِ این نعمت را بشناس و شخص ما را پیشِ چشم دار و خدمتِ پسندیده نمای تا مستحقِ زیادت نواخت گردی. جواب داد که ((آنچه واجب است از بندگی بجای آرد" و خدمت کرد، و اسب سالار هندوستان بخواستند و بر نشست و برفت، و کان اَخرَالعهدِ بِلِقائه، که مرد را تباه کردند تا از راه راست بگشت و راه کژ گرفت چنان که پس ازین آورده آید به جای خود. 

و امیر بسیار به کوشک محمودی به افغان شال(۶) باز آمد که تمام داد شعبان بداده بود و نشاطِ بسیار کرده برین بیت که بُحتُری شاعر گوید، شعر: 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-

۱ – و رقیبی، در غیر GFB نیست.                                      ۲ – در مصالح، B: از رعایت مصالح. 

۳ – کرد... روز، M: کرد تا برود و دستوری خواست رفتن و یافت دستوری که برود سوی هند و روز.  

۴ – طراد، بر وزن کتاب نیزه یی کوچک که آن را مطرد نیز می نامند (از قاموس) . 

۵ – منجوق، به گفتهٔ فرهنگها ماهچهٔ علم و نیز خود علم. 

۶ – افغان شال ، M: افغان سالی. در موارد دیگر کتاب "افغان شالی" دیده می شود


رَوَّیانی(۱) إِذْ حَلَّ شَعْبانُ شَهْراً             مِنْ سُلافِ الرَّحیقِ وَالسَّلسَبیلِ 

و بنه ها به کوشک باز آوردند و روزگارِ گرامیِ ماه رمضان را بسیجیدند. روزِ دوشنبه غرهٔ ماه بود، روزه بگرفتند، و سه شنبه امیر به صفهٔ بزرگ بنشست و نان خورد با اعیان – و تکلُّفی عظیم کرده بودند- پس(۲)امیران سعید و مودود بنشستند به نوبت، حاجبان و ندیمان با ایشان بر خوان وخیلتاشان و نقیبان بر سماطَین(۳)دیگر، و سلطان تنها در سرای روزه می گشاد. و امیر فرمود تا زندانهایِ غزنین و نواحیِ آن و قِلاع عرض کنند و نسختها نبشتند(۴) به نام بازداشتگان تا فرو نگرند(۵) و آنچه باید فرمود در بابِ هرکسی بفرماید. و مثال داد تا هزار هزار درم از خزانه اطلاق کردند درویشان و مستحِقَّان غزنین(۷). و در معنی مالِ زکوة که پدرش رضی اللهُ عنه هر سالی دادی چیزی نفرمود، و کسی را نرسد که در آن باب چیزی گفتی که پادشاهانِ بزرگ آن بفرمایند که ایشان را خوشتر آید و نرسد خدمتکارانِ ایشان راکه اعتراض کنند و خاموشی بهتر با ایشان هرکسی راکه قضا(۸) به کار باشد. 

و درین تابستان بوالقاسم علیِ نوکی صاحب برید غزنین ازخواجه بونصر مشکان درخواست تا فرزندان اورا به دیوان رسالت آورد – و میان ایشان دوستی چنان دیدم که از برادری بگذشته بود – بونصر اورا اجابت کرد، و پسرش(۹) مهتر مظفر به خرد(۱۰) بر پا می بود هم در روزگار امیرمحمود و هم درین روزگار(۱۱). و در آن روزگار(۱۲) با دبیری(۱۳) و مشاهره یی که داشت مُشرفیِ 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – روبانی .... السلسبیل، در غیر A به صورتهای بسیار مغلوط که ارزش نقل کردن ندارد. 

۲ – پس امیران الخ, یعنی پس از آن روز اول که خود امیر مسعود در این ضیافت افطاری شرکت کرد. باقی روزها امیرزادگان، یک روز این و روز دیگر آن، در آن مجلس حضور می یافتند الخ. 

۳ – سماطین، سماط در اصل به معنی سفره است، وچون از دو طرف سفره به صورت دو صف رو به هم می نشسته اند و چنین دو صف را سماطین می نامیده اند، به این صورت تغیر کرده است . 

۴ – نبشتند ، کذا در G.MKA به نبشتند. BCFM: به بینند. شاید: به نببسند، نویسند . ( یعنی مقام مقتضی فعل التزامی است ، هرچند ماضی هم قابل توجیه است ). 

۵ – فرونگرند ، ظ: فرونگرد (یعنی امیر) . 

۶ – تخلیق، A: ترویحه.  (مراد مصحح A از ترویحه نماز مخصوص است که اهل سنت در شبهای رمضان رسم داشته اند به شرحی که خود مصحح در حاشیهٔ  نوشته است. ولی نسخه های دیگر همه "تخلیق" است. تخلیق مسجد به معنی خوشوی کردن آن ، اصطلاح بوده است. ر ک ت . 

۷ – محلس، کذا در K (به تصحیح ثانوی و تغییر محل نفطه) ، بقیه: مجالس.  

۸ – قضا، ظ: ففا.  (یعنی هرکس که می خواهد سلام بماند و قفایش را "ندرند" برای او خاموشی بهتر است). 

۹ – پسرش مهتر مظفر، شاید: بسر مهترش مظفر . 

۱۰ – بخرد برپا می بود. کذا درKB . در A: بخرد بر پای می بود. NCGF: خرد برپا می بود. شاید: بخرد برنایی بود. 

۱۱ – هم درین روزگار .... و در آن، مابین این دو کلمه در N نیست. 

۱۲ – درین رروزگار. یادداشت آقای مینوی: مراد زمان سلطان مسعود است نه زمان تألیف .

۱۳ – با دبیری و مشاهره یی که داشت، مینوی : بوالقاسم یا مظفر؟ 



غلامانِ سرایی به دسمِ او بود سخت پوشیده چنان که حوائج کشانِ(۱) وثاقها نزدیک وی آمدندی و هرچه از غلامان راضی داشتی(۲) باوی بگفتندی تا وی نُکتِ آن روشن نبشتی و عرضه کردی از دستِ خویش بی واسطه، و امیر محمود را بر(۳) بوالقاسم درین سِر اعتمادی سخت تمام بود و دیدم که چند باز مظفَّر صلتهایِ گران یافت، و دوستِ من بود از حد گذشته، برنایی بکار آمده و نیکو خط و در دبیری پیاده گونه؛ و به جوانی روز گذشته شد رحمة الله علی الولد و الوالد. استادم حالِ فرزندانِ بوالقاسم با امیر بگفت و دستوری یافت و بومنصور و بوبکر و بونصر را به دیوان رسالت آورد و پیش امیر فرستاد تا خدمت و نثار کردند، و بومنصور فاضل و ادیب و نیکو خط بود، و به فرمانِ امیر وی را با امیر مجدود به لاهور فرستادند چنان که بیارم، و درین بومنصور شرارتی و زعارتی بود به جوانی روز، گذشته شد رحمة الله علیه. و بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکو خط بود و مدتی به دیوان بماند و طبعش میل به گربزی داشت تا بلایی بدو رسید- ولا مَرَدَّ لقضاءِ اللهِ عزَّ ذکرُه – چنان که بیارم به جای خویش و از دیوان رسالت بیفتاد و به حقِ قدیم خدمت پدرش را بر وی رحمت کردند پادشاهان و شغلِ اِشرافِ ناحیتِ گیری بدو دادند و مدتی سخت دراز است تا آنجاست، و امروز هم آنجا می باشد سنه احدی و خمسین واربعمائه. و خواجه بونصر کهتر برادر بود اما کریم الطرفین بود، و العِرْقُ نَزَّاعٌ، پدر چون بوالقاسم و از جانبِ والده با محمودِ حاجب کشیده که زعیم حجّابِ بوالحسنِ سیمجور بود، لاجرم چنان آمد که بایست و در دیوان رسالت بماند به خرد و خویشتن داریی که داشت و دبیر و نیکو خط شد و صاحب بریدی غزنین یافت و در میانه چند(۴) شغل های دیگر فرمودند اورا چون صاحب بریدی لشکر و جز(۵) آن ، همه –م، که شمردن دراز گردد، و آخرالأمر آن آمد که در روزگارِ همایونِ سلطانِ عادل ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصرِ دین الله به دیوانِ رسالت بنشست؛ و چون حاجت آمد که این حضرت و شهر بزرگوار را رئیسی کاردان با خانهٔ قدیم باشد اختیار او را کردند و خلعتِ(۶) بسزا یافت و امروز که این تصنیف می کنم با این شغل است و بریدی برین مضموم (۷) و از دوستانِ قدیم من است. و خوانندگان این تاریخ را به فضل و آزادگان ابرام و گرانی می باید کشید اگر سخن را دراز کشم، که ناچار حقِ دوستی را بباید گزارد خاصَّه که قدیمتر باشد، وَاللهُ المُوَفَّقُ لِإِتمامِ ما فی نِیَّتِی بِفَضْلِه . 

و سومِ ماه رمضان امیر حاجبِ بزرگ بلگاتگین را گفت: کسان باید فرستاد تا حَشَر راست 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – حوائج کشار، حوائج کش و حوائجی کار پرداز لوازم مطبخ را می گفته اند. 

۲ – داشتی، شاید داشتندی.  

۳ – بر بوالقاسم درین سر، N: بوالقاسم درین سر، MKGA: بر بوالقاسم در این سرای (G: سرا). عبارت مشکوک است، سخن از پسر بوالقاسم بود و مشرفی او، نه مشرفی پدرش (؟). 

۴ – چند شغل ها، کذا به صیغهٔ جمع، و قابل توجه است.                                               ۵ – جز آن همه، A: جز آنهمه.  

۶ – خلفت،MA: خلعتی.                                                                                       ۷ – مضموم ، در غیر BA: مضمون.  

کنند برجانبِ خار مرغ(۱) که شکار خواهیم کرد.حاجب به دیوان ما آمد و پسرانِ نیازی(۲) فودقش راکه این شغل بدیشان مفوض بودی بخواند و جریده یی که به دیوانِ ما بودی چنین چیز هارا بخواستند و مثالها نبشته آمد و خیلتاشان برفتند و پیادهٔ حشر راست کردند. و امیر روز شنبه (۳) سیزدهم این ماه سوی خروار(۴) و خارمرغ(۵) رفت و شکاری سخت نیکو کرده آمد و به غزنین بازآمد روز یک شنبه هفت روز مانده ازین ماه. 

و روز دوشنبه دو روز مانده از ماه رمضان به جشن مهرگان بنشست و چندان نثارها و هدیه ها و طرف و ستور آورده بودند که از حد و اندازه بگذشت. و سوری صاحب دیوان بی نهایت چیزی فرستاده بود نزدیک ِ وکیل درش تا پیش آورد، همچنان وکلاهِ بزرگانِ اطراف چون خوارزمشاه آلتونتاش و امیرِ چغانیان و امیرِ گرگان و وُلات قُصدار و مُکران و دیگران بسیار چیز آوردند و روزی با نام بگذشت.  

و روز چهار شنبه عید کردند و تعبیه فرموده بود امیر رضی الله عنه چنان که به روزگار سلطانِ ماضی پدرش رحمة الله علیه دیده بودم وقتی که اتفاق افتادی که رسولان(۶) اعیان و بزرگان عراق و ترکستان به حضرت حاضر بودندی. و چون عید کرده بود امیر از میدان به صفهٔ بزرگ آمد. خوانی نهاده بودند سخت با تکلُّف، آنجا نشست، و اولیا و حشم و بزرگان را بنشاندند و شعرا پیش آمدند و شعر خواندند و بر اثرِ ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند. و شراب روان شد هم برین خوان و دیگر خوان که سرهنگان و خیلتاشان و اصنافِ لشکر بودند، مشربه های بزرگ، چنان که از خوان مستان بازگشته بودند. امیر قدحی چند خورده بود از خوان و به تختِ بزرگِ اصل در صفهٔ بار آمد و مجلسی ساخته بودند که مانندهٔ آن کس یاد نداشت. و وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و ندما حاضر آمدند. و مطربان سرایی(۷) و بیرونی دست به کار ببردند و نشاطی برپا شد که گفتی درین بقعت غم نماند که همه هزیمت شد. و امیر شاعرانی راکه بیگانه تر بودند بیست هزار درم فرمود، و علوی زینبی(۸) را پنجاه هزار درم برپیلی به خانهٔ او بردند، و عنصری را هزار دینار دادند، و مُطربن و مسخرگان را سی هزار درم . 

و آن شعر ها که خواندند همه در دواوین مُثبَت است و اگر اینجا نبشتمی دراز شدی، که 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – خار مرغ، در غیر BA: رخا مرغ (؟). 

۲ – نیازی قودقش، کذا در FCBN (N: نیازی). KGA: نیازی و قودقش. M: نیازی و قودش.  

۳ – سنه سیزدهم، برای محاسبه و تصحیح تاریخهایی که درین چند سطر آمده است،  ر ک ت . 

۴ – خروار، نسخه بدل B: خرة وار (؟).                                                            ۵ – خار مرغ ، اختلاف مانند رادهٔ همین صفحه. 

۶ – رسولان اعیان و بزرگان، شاید: رسولان و اعیان بزرگان . 

۷ – سرایی، در غیر GFA: سرای. 

۸ – زینبی، کذا در B.FA: زبینی، بقیه: زپنی، زپی.  (این دو صورت اخیر هم گویا همان "زبینی" است که سه نقطه با و باء زیر را به رسم خط باهم جمع کرده اند .)  یاداشت آقای مینوی: زینتی ظ . 


استادان در صفتِ مجلس و صفتِ شراب و تهنیتِ عید و مدحِ پادشاهان سخن بسیار گفته بودند، و اینجا قصیده یی که داشتم سخت(۱) و به غایت نیکو نبشتم که گذشتنِ سلطان محمود و نشستنِ محمد و آمدنِ امیر مسعود از سپاهان رضی الله عنه و همه احوال در این قصیده بیامده(۲) است. و سببِ این چنان بود که در این روزگار که تاریخ را اینجا رسانیده بودم مرا(۳) صحبت افتاد با استاد بوحنیفهٔ اِسکافی و شنوده بودم فضل و ادب و علمِ وی سخت بسیار اما چون وی را بدیدم این بیت متنبَّی راکه گفته است معنی نیکوتر بدانستم،  

شعر: 

و أستَکبِرُ الاخبارَ قبلَ لِقائِه               فلمَّا التَقَینا صَغَّرَ الخبَرَ الخُبرُ 

و در میانِ مذاکَرات وی را گفتم: هر چند تو در روزگارِ سلطانانِ گذشته نبودی که شعر تو دیدندی وصلت و نواخت مر تو را کمتر از آنِ دیگران نبودی، اکنون قصیده یی بباید گفت و آن گذشته را به شعر تازه کرد تا تاریخ بدان آراسته گردد. وی این قصیده بگفت و نزدیک من فرستاد. ون کسی پادشاهی گذشته را چنین شعر داند گفت، اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد وی سخن رابه کدام درجه رساند؟! و امروز بحمدِالله و منه چنین شهر هیچ جای نشان نمی دهند به آبادانی و مردمِ بسیار و ایمنی و راحت و سلطانِ عادلِ مهربان، که همیشه این پادشاه و مردم شهرباد، اما بازارِ فضل و ادب و شعر کاسدگونه می باشد و خداوندانِ این صناعت محروم و چون دراولِ این تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدحِ غزنین، این حضرت بزرگوار که پاینده باد، آن واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که ازین شهر باشند و در ایشان فضلی باشد ذکرِ ایشان ادب و علم دارد و مردمان را رایگان علم آموزد. و پس از این بر فضلِ وی اعتماد خواهم کرد تا آنچه مرا بباید از اشعار که فراخورِ تاریخ باشد بخواهم. و اینک بر اثرْ این قصیده که خواسته بودم نبشته آمد تا بران واقف شده آید، قصیده(۴): 

چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار            ز خاکِ تیره نماید به خلق زرَّ عیار

فلک به چشمِ بزرگی کند نگاه درآنک            بهانه هیچ نیارد  ز بهرِ خردیِ  کار

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – سخت و به غایت نیکو، A: سخت نیکو. M: سخت نادر و به غایت نیکو. (کلمهٔ نادر به خط کاتب متن در بالای سطر افزوده شده است ). 

۲ – بیامده است، M فقط : است .                          ۳ – مرا ، در غیر M ما را . 

۴ – قصیده، این قصیده در همه نسخه ها مخلوط است. تنها در A بعضی از جاهای آن صورت بهتری دارد، ولی معلوم نیست که صورت اصلی باشد و دست خورده نباشد. تعداد ابیات در همه نسخه ها یکی است جز در A که یکی دو بیت کم دارد که گویا به علت اشکال عبارت حذف کرده اند. در ترتیب ابیات هم A با نسخه های دیگر مختصر اختلافی دارد. به ظن قوی هیچ یک ازین ترتیبها صحیح و اصلی نیست. این نکته مورد توجه کاتب M هم بوده است، چون در هامش نسخه نوشته است: "بسیار مقدم و مؤخر است این افراده. من درین متن ترتیب را از A گرفته ام که صورت معقول تری دارد و ابیات اضافی سایر نسخه ها را بر آن افزوده ام با ذکر نسخه بدلها و احتمالات در پای صفحه علی الرّسم  . 





سوار   کش    نبود   یار.   اسبِ    راه    سپر          به  سر   در  آید  و گردد  اسیر   بخت   سوار 

به  قابِ  قوسین.  آن   را  برد  خدای  که  او            سبک  شمارد   در   چشمِ خویش  وحشتِ غار 

بزرگ   باش   و  مشو  تنگدل  ز خردیِ  کار           که (۱) سال  تا سال آرد  گلی زمانه (۲) ز خار 

بلند (۳)  حصنی   دان  دولت  و  درش  محکم           به  عون  کوشش   بر  درش  مرد  یابد    بار 

ز هر   که   آید   کاری    درو     پدید     بود           چنان (۴)    کز  آینه   پیدا  بود  تو را   دیدار 

پگاهخاستن    آید (۵)    نشان     مرد      درو           که روزِ ابر  همی   باز  به (۶) رسد به شکار 

شراب(۷)وخواب ورباب وکباب(۸)وتره(۹)ونا           هزار  کاخ    فزون  کرد   با  زَمی   همکار 

چوبزم خسرووآن رزم وی بدیده بوی نشاط(۱۰)           و نصرتش   افزون  تر از(۱۱) شمار   شمار 

همانکه   داشت   برادرت  را   بر  آن   تخلیط           همو  ببست   برادرت.   را   به   صد   ممار 

چو.   روزِ  مرد   شود  تیره   و  بگردد  بخت           همو   بد    آمدِ   خود   بیند  از  به آمد   کار 

نکرد(۱۲) هرگز کس  بر فریب  و  حیلت  شود           مگر (۱۳) کلیله و دمنه نخوانده ای   ده بار ؟ 

چو   رای  عالی   چونان  صواب  دید  که  باز           ز بلخ (۱۴)   آید  و  مر ملک  را زند پر کار 

به   شهر   غزنین  از مرد و   زن نبود  دو تن           که یک  زمان بود  از خمرِ  شوقِ  او   هشیار 

نهاده  مردم  غزنین  دو   چشم  و گوش  به راه          ز بهر دیدنِ  آن چهرهٔ(۱۵)  چو گل    به  بهار 

درین     تفکُر   بودند     کافتابِ   ملوک (۱۶)           شعاعِ   طلعت  کرد   از   سپهرِ  مهد    اظهار 

به  دارِ   ملک   در   آمد   بسان.   جدّ  و   پدر          به  کامِ   خویش  رسیده   ز شُکر  کرده  شعار 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-

۱ – که سال تا سال آرد، FB: که سال سال بر ارد . 

۲ – زمانه ز خاره در غیر A پس ازین بیت دارند : شریف تر ز نبوت مدان تو در دو جهان – ببرد زشت (کذا) که مانده است. در جهان آثار. در A این بیت در اواخر قصیده است به صورتی که ذکر خواهد شد. 

۳ – بلند حصنی دان دولت، کذا در GKM.A : بلند حصنی دان بخشش. CNF: بلند حصنی و آن بخشش. B: بلند حصنی و این بخشش . 

۴ – چنان کز آینه پیدا بود تو را، کذا در B، A: بود ز آینه شهره تر ازو، بقیه: بود ز آئینه شهرة تر از وی . شاید : بود ز آینه چهره  از در دیدار.  

۵ – آید نشان مرد درو، A: آمد نشان نهمت مرد. شاید: آمد نشان مرد ازان.  

۶ – به رسد، کذا در FN.A: بدر شد. بقیه: بدرسد.  ر ک ت . 

۷ – شراب و خواب ، N: شراب جواب (کذا).                                                        ۸ – کباب و تره و نان، M: کباب مرغ و بره. A: کباب نره و بان. 

۹ -  تره، CKNF: مزه.                                                                               ۱۰ – نشاط و نصرتش. K: نشاط نصرتش.  

۱۱ – از شمار شمار، در غیر A پس ازین بیت دارند.          

پیمبری که پیمبر چو خواست گشت بزرگ          صهیب و سلمان را نامد آمدن دشوار 

ولی در A این بیت را در اواخر قصیده دارد چنان که نشان داده خواهد شد، و آنجا ظاهراً مناسب راست. 

۱۲ – نکرد الخ، این بیت در AKG نیست. 

۱۳ – مگر ... نخوانده ای، B: نگر... بخوانده ای، FNC: و کر .... بخوانده ای. 

۱۴ – ز بلخ آید و ، کذا درA.DM: به بلخ بامی، به بلخ و بامی، بقیه: به بلخ و بامین.  

۱۵ – چهرهٔ چو گل به بهار، A: چهر همچو گل به بهار. C: چهره چون گل به بهار. 

۱۶ – ملوک ، در غیر AB: ملک. 







ازان سپس که جهان سربه سرمر اورا شد        نه آنکه گشت به خون بینیِ کسی افگار(۱)

به زاد و بود وطن کرد زانکه چون خواهد       که قطره  دُر گردد  آید او به  سویِ  بحار 

ز بهر جنبش. گرد  جهان  بر  آمد     شاه        نه زانکه تاش چو شاهان کنند سیم نثار(۲) 

خدایگان  فلک است و نگفت کس که فلک        مکانِ   دیگر دارد   کش  اندروست  مدار 

ایا  موفَّق (۳) بر  خسروی که  دیر  زییی        به  شکرْ  نعمت  زاید  ز  خدمتت   بسیار 

از آن قِبَل که تو را ایزد  آفرید  زخاک(۴)        ز  چاکرانِ   زمین   است    گنبدِ    دواز 

بر آن  امید که بر  خاک پات  بوسه  دهد         به سوی چرخ  برد  باد سال و ماه  غبار 

درم  رباید تیغ تو  زانش   در  سرِ خصم        کنی به زندان وز(۵)مغز اودهیش زوار(۶) 

اگر  ندیدی  کوهی بگشت بر یک  خشت        یکی  دو  چشم برآن راهوارِ خویش  گمار 

شتاب  را   چو کند  پیر در ورع   رغبت       درنگ  را چو کند  بر گنه  جوان  اصرار

نه آدمی است مگر لشکر تو خیل قضاست       که بازشان نتوان داشت بر (۷) در و دیوار 

نعوذ  بالله.  اگر زان  یکی   شود   مُسئله        ز حرص حمله (۸)  بود همچو جعفرِ طیَّار 

بدان زمان که چون مژه به مژه ازپیِ خواب     در  اوفتند  به   نیزه   دو    لشکرِ   جرَّار 

ز بس.  رکوع  و. سجود  حسام  گویی  تو      هوا(۹)   مگر که  همی   بندد  آهنین دستار 

زکرکسان (۱۰) زمین کرکسان گردون راند      ز زینِ (۱۱) اسبان از  بس که تن  کند ایثار 

ز کفکِ اسبان گشته کُناغ بار(۱۲) هوا(۱۳)       زبانگ مردان(۱۴) درپاسخ آمده اقطار(۱۵) 

یکی در   آنکه  جگر  گردد از  پی حمیت        یکی در  آنکه   زبان  گردد از  پی زنهار 

چنان بسازد   با   حزمِ(۱۶)  تو  تهوُّرِ   تو       چنان  که  رامش را  طبع  مردمِ می خوار 

فلک.   چو.  دید.  قرارِ.  جهانیان.   بر تو       قرار کرد  و جهانت به  طوعِ کرد  اقرار 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – افگار، N: اوکار (=اوگار). 

۲ – این بیت با ۳۲ بیت بعد آن در N نیست. چون دو ورق کتاب از میان رفته است. 

۳ – موفق بر حسروی،  در غیرMA: موفق و بر خسروی.  

۴ – به خاک ،G: از خاک .                                                                    ۵ – وز مغز،K: در مغز.  

۶ – زوار،M: روار (ژوار و روار هردو در فرهنگها به معنی خدمتکار زندانیان است ). 

۷ – بر در،A: از در.                                                                           ۸ – حمله، در غیرMC: جمله. 

۹ – هوا مگر، MGC: هوانگر.                                                             ۱۰ – زکرکسان الخ، این بیت در A نیست . 

۱۱ – ز زین... ایثار، کذا در B، درMC: انین اسبان از پس که تن کند آثار.G: انین آسان از بس که تن کند آثار، F: این اسان که تن کند ایثار، معنی هیچ یک دانسته نشد . و گویا به همین جهت بوده است که در A آن را انداخته اند. بیت باین صورت احتمال می رود. 

نه کرکسان زمین کرکسان گردون را               رنند اسبان از بس که تن کنند ایثار 

۱۲ – کناغ، در لغت فرس: تا ابریشم.                                                        ۱۳ – کناغ بار هوا، MK: کناع باز همو .

۱۴ – مردان،B: مرغان.                                                                      ۱۵ – اقطار، در غیرA: اسطار.  

۱۶ – حزم ،G: جزم. 




زفرّجودِ تو شد خوار درجهان زروسیم          نه خوار گردد هر چیز کان شود بسیار؟ 

خدایگانا  برهانِ.  حق  به دست تو بود          اگرچه باطل یک چند چیره شد نهمار(۱) 

نباید  آسان   از هر  کسی     جهانبانی          اگرچه مرد بودچرب دست وزیرک سار 

نیاید آن   نفع  از  ماه کاید  از خورشید         اگر  چه  منفعتِ  ماه نیز (۲)   بی  مقدار 

به سروری (۳)وامیری(۴)رعیَّت ولشکر         خدای عزَّ وجل گر (۵)   دهد.  مثال تبار 

که  اوستاد  نیابی  به  از  پدر  ز فلک          پدر چه کرد همان پیشه کن به لیل ونهار 

بداد کوش وبه شب خسب ایمن ازهمه بد        که  مردِ   بیداد  از  بیمِ   بد   بود  بیدار 

زیک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود         که ازدرختی پیدا شده است مِنبوو دار(۶)

عزیز آن  کس  نبود که  تو عزیز  کنی         ز بهر آنکه  عزیز  تو زود  گردد خوار 

عزیز آن  کس  باشد  که کردِگار جهان         کند  عزیزش  بی   سیرِ   کوکبِ   سیَّار 

نه آن بودکه توخواهی همی وداری دوست       چه آن  بود  که  قضا  کرد   ایزدِ دادار 

کلیمکی  که   بدریا    فگند    مادر   او        زبیمِ  فرعون  آن بد سرشت دل چون قار 

نه  بَرکشیدش  فرعون از آب وز شفَقَت        به یک زمان  ننهادش همی  فرو ز کنار؟ 

کسی کش   از  پیِ مُلک ایزد آفریده بود        ز  چاه  بر گاه  آردش  بخت  یوسف وار 

مثل زنند که را سر  بزرگ درد  بزرگ        مثل درست خمارازمی است ومی زخمار 

گر  استوار  نداری  حدیث  آسان   است        مدیح   شاه    بخوان  و نظیرِ  شاه   بیار 

خدایگانِ  جهان  خسروِ   زمان   مسعود        که  شد   عزیز  بدو   دینِ  احمدِ   مختار 

ز مجد گوید چون عابد از  عفاف   سخن       ز ظلم (۷) جوید چون عاشق از فراق قرار

نگاه  از آن نکند  در ستم  رسیده  نخست       که  تا   ز حشمتِ  او  در نمانَد  از  گفتار 

و(۸)زان(۹) نیاردبپسود(۱۰)هرکس رزمش(۱۱)     که پوست مار بباید فگند(۱۲) چون(۱۳) سرمار 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – نهمار، به معنی بزرگ و شگفت است، و شاید به معنی بزرگا و شگفتا نیز باشد. 

۲ – نبز، شاید: نیست (مگر آن که در معنی "بی مقدار" نصرفی کنیم). 

۳ – به سروری. کذا درMC.A: پیامبری. بقیه: پیمبری. شاید: به مهنری. 

۴ – امیری رعیت، به رسم تلیین کسرهٔ اضافه خوانده شود. 

۵ – گر دهد، شاید: کی دهد. 

۶ – منبر و دار در غیرA پس ازین بیت دارند : 

مگوی شعر وبس ار چاره نیست از گفتن              بگو که تخم نکو کار و تخم بد کردار 

بگو که لفظی این هست لولوی خوشاب               بگو که معنی این هست صورت فرخار 

ولی در A این دو بیت را در اواخر قصیده دارد، جایی که نشان خواهم داد، با ذکر اختلافات روایت. 

۷ – ز ظلم ، در غیر A: هول.                                              ۸ – وزان نیارد الخ، این بیت در A نیست. 

۹ – و ان، F: درآن.                                                         ۱۰ – بپسود، کذا در C. بقیه: بی سود، می سود ، پی سود ، بمود. 

۱۱ – رزمش، کذا در C.KGFB: درمش. MN: زرمش.  به احتمال قوی : زرهش.  

۱۲ – فگنده، فقط در F: فکند (هر دو صورت خوب است). 

۱۳ – حون سر مار، کذا در K. بقیه: سر چون مار.  


به عقل مانّد(۱) کز علم ساخت گنج و سپاه        به عدل مانّد(۲)کز حلم کرد قصر و حصار 

اگر  پدرش  مر او  را   ولایتِ  ری   داد       ز  مهر  و شَفقت  بود  آن نه.  از سرِ آزار 

چو کرد خواهد  مر بچّه (۳) را مُرشَّح شیر      زمر غزار  نه  از  دشمنی    کندش   آوار 

چو(۴)خواست کردن ازخود توراجداآن شاه       نه سیم داد و نه زر و نه زین نه زین افزار 

نه مادر و  پدر  از   جملهٔ   همه    پسران       نصیبِ آن پسر افزون دهد که زار و نزار؟ 

از  آنکه  تا   بنماید   به  خسروان  هنرش       نکرد  با  او  چندان  که در خورش کردار 

چو  بچه را کند از شیرِ خویش  مادر  باز        سیاه کردنِ     پستان   نباشد    از   پیکار 

به  مالشِ    پدران  است    بالشِ   پسران        به  سر بریدنِ  شما  است  سر  فرازیِ نار 

چو راست گشت جهان بر امیرِ دین محمود       ز  سومنات  همی  گیر(۵)   تا   درِ   بلغار 

جهان(۶)را چو فریدون گرفت وقسمت کرد        که  شاه  بُد چو   فریدون  موفّق  اندر کار 

چو  مُلکِ  دنیی  در  چشمِ وی  حقیر نمود        بساخت(۷)  همَّتِ  او  با   نشاطِ  دار قرار 

قیامت   دیگر   اندر   جهان     پدید    آمد        قیامت   آید  چون  ماه  کم   کند     رفتار 

از انکه  داشت چو جدّ و پدر ملک  مسعود       به تیغ و نیزه  شماری در آن حدود و دیار 

چنان  که  کرد همی  اقتضا  سیاستِ مُلک        سُها  به  جایِ  قمر  بوددد چند.  گاه مشار  

چو  کار کعبهٔ   مُلکِ  جهان    بدان   آمد        که  بادِ  غَفلت.  بربود   ازو   همی استار 

خدایگانِ   جهان  مر   نمازِ    نافله    را         به جای ماند  و ببست  از پیِ فریضه ازار 

گسیل  کرد رسولی سویِ   برادر  خویش         پیام  داد  به  لُطف  و   لَطَف.  نمود هزار 

که  دارِ  مُلکِ  تو را جز  به  نامِ  ما ناید         طرازِ   کسوتِ    آفاق  و   سکّهٔ     دینار 

نداشت    سود  از آن  کاینهٔ  سعادتِ   او         گرفته  بود  به   گفتارِ   حاسدان    زنگار 

نه بر گزاف سکندر(۸)   به   یادگار نبشت         که اسب و تیغ و زن آمدسه گانه ازدرِ دار 

چو رایتِ   شهِ  منصور از  سپاهان  زود         بسیجِ  حضرتِ  معمور  کرد   بر  هنجار 

ز گردِ  موکب  تا بنده روی خسروِ عصر        چنان که در شب تاری مهِ  دوبند و  چهار 

ز پیشِ  آنکه   نشابور  شد  بدو   مسرور         پذیره ش آمد  فوجی  به  سانِ  موجِ بحار 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – ماند کز علم، در غیر A: ماند که از علم.                                         ۲ – ماند کز حلم کرد، در غیر A: ماند که زاهن بکرد. 

۳ – بچه را موشح، کذا درN.MA: بچه را زمرشحه. CK: بچه را مرشحه. B: بچه را مرشیجه (!). G: بچه را مرشحنه.  

۴ – چو خواست.... آن شاه، کذا در M.A: چو دور خواست تورا کردمی ز خود آنشاه، C: چه بود خود کردن از حسروان به در انشاد، K: جو خواست کردی از خسروان یکی انشا. بقیه: چو بود خود کرت از خسروان پدر انشاه (N: ایشاه) .

۵ – همی گیر، یعنی فرض کن (خطاب به خواننده ). 

۶ – جهان را چو فریدون گرفت و، کذا در M.A: جهان اگرچه فریدون گرفت و، بقیه: جهان اگر چو (N: چه) فریدون  نثار. 

۷ – بساخت.... قرار، در غیر BA: (چو) چه همت او را اندر نشاط دار قرار.  

۸ – سکندر به یادگار. کذا در B.A: سکندر نه اوستاد . بقیه: سکندر شه اوستاد. شاید: به اسکندر اوستاد. 



شریف تر(۱) زنبوت مدان تو  هیچ(۲) صفت       که (۳) مانده است ازو در جهان بسی آثار 

شنیده ای(۴)که پیمبرچوخواست گشت بزرگ       صهیب  و  سلمان  را  نامد  آمدن دشوار 

مَثَل   زنند   که  آید   پچشک    نا   خوانده        چو   تندرستی   تیمار  دارد   از   بیمار 

که  شاه  تا  به هرات آمد.  از سپاهِ   پدرش        چو مور مردم دیدی زهر سویی به قطار 

بسانِ   فرقان   آمد      قصیده   ام     بنگر        که قَدْرْدانش  کند  در دل و دو دیده نگار 

اگر   چه   اندر   وقتی    زمانه   را  دیدم         که  باز کرد  نیارم  زبیمِ   طیّ   طومار 

ز بس   که   معنیِ  دوشیزه  دید با من لفظ         دل از  دلالتِ  معنی  بکند  و  شد  بیزار 

ازآنکه  هستم  از  غزنی.  و   جوانم   نیز         همی  نه   بینم  مر علمِ خویش  را بازار 

خدایگانا   چون  جامه  ایست   شعر   نکو         که  تا  ابد   نشود  پودِ  او  جدا  از   تار 

ز  کار   نامهٔ   تو   آرم    این    شگفتیها         بلی   ز   دریا     آرند     لؤلؤِ    شهوار 

مگوی (۵) شعر وپس ارچاره نیست ازگفتن        بگوی  تخم  نکو کار و رسمِ (۶) بد بردار 

بگو که لفظی(۷) این هست  لولوی خوشاب         بگو که معنی  این  هست صورت فرخار 

همیشه  تا   گذرنده  است در  جهان سختی        تومگذر وبه خوشی صدجهان چنین بگذار 

همیشه  تامه  و سال   آورد   سپهر   همی         تو  بر زمانه  بمان  همچنین شه و سالار 

همیشه   تا   همی   از   کوه  بر  دمَد لاله         همیشه  تا   چکد  از آسمان   همی امطار 

بسانِ   کوه.   بپای  و   بسانِ   لاله   بخند        بسانِ  چرخ   بتاز    و    بسانِ   ابر ببار 

به پایان آمد این قصیده غراء چون دیبا در او سخنانِ شیرین با معنی دست در گردنِ یگدیگر زده. و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبعِ او را به نیکو کاری مدد دهد چنان که یافتند (۸) استادانِ عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی (۹) و فرخی رحمة الله 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – شریف تر الخ، در غیر A این بیت را در اوائل قصده دارند. ر ک ض ۲۸۱ رادهٔ ۲ . 

۲ – هیچ صفت، کذا در A . بقیه: تو در دو جهان. 

۳ – که مانده ... آثار. کذا در K.A: کزو بمانده است در دهر اینهمه آثار. M: ببر درست که مانده است در جهان آثار. بقیه: ببرد زشت که ماندست (B: مانده است) در جهان آثار.  شاید: به پیرو است که مانده است (= ماندست) در جهان آثار.  (ماندن به معنی متعدی آن،  به جا گذاشتن). 

۴ – شنیده ای، کذا درA. بقیه: پیمبری،  پیامبری.(این بیت را هم نسخه های غیر A در محلی پیش ازین دارند. ر ک ض ۲۸۱ رادهٔ۲ . 

۵ – مگوی شعر، GK: بگوی شعر. 

۶ – رسم بد بردار، کذا در K.A: تخم بد بردار،  بقیه: تخم بدکردار. 

۷ – لفظی این، A: لفظ آن شاید : به احتمال آنکه مراد شاعر درین بیت ستایش از شعر خویش است این تصور پیش بباید که جای این بیت در اصل پس از بیت " ز بس که معنی الخ" صفحهٔ قبل بوده و به صورتی چنین: 

مگوی لفظ،  که این هست لؤلؤ خوشاب                مگوی معنی، کاین هست صورت فرخار 

۸ – بافتند، N: یافته اند . 

۹ – زیبی، کذا درFA و نسخه بدلB. متن B: رنیتی N: رنیتی. GC و نسخه های دیگر هم به صورتی مهم و بیشتر شبیه "رینبی" یاد داشت آقای مینوی: زنتی.  


علیهم اجمعین در سخن موی بدونیم شکافد و دستِ بسیار کس در خاک مالد، فانَّ(۱) اللَّهی تفنح اللَّها،  و مگر بیابد، که هنوز جوان است، و ما ذلِک علی اللهِ بعزیزٍ . و به پایان آمد این قصَّه. 

و روزِ یکشنبه پنجمِ شوال امیر مسعود رضی الله عنه بر نشست و در مهدِ پیل بود به دشت شابهار آمد با تکلُّفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتان چنان که سی اسب با (۲) ساختها بود مرصع به جواهر و پیروزه ویشم(۳) و طرایف (۴) دیگر، و غلامی سیصد در زر وسیم غرق همه با قباهای سَقْلاطون ودیبایِ رومی، و جنیبتی پنجاه دیگر با ساخت زر؛ و همه غلامان (۵) سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهایِ زر و سیم پیاده در پیش برفتند و سپرکشان (۶) مروی و پیاده یی سه هزار سکزی و غزنیجی و هریوه و بلخی و سرخسی، و لشکرِ بسیار، و اعیان و اولیا و ارکان مُلک – و من که بوالفضلم به نظاره رفته بودم و سوار ایستاده – امیر بر آن دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند، و خواجه احمدِ حسن و عارض و خواجه بونصر مشکان نزدیکِ پیل بودند، مظالم کرد و قصه ها بخواستند و سخن متظلّمان بشنیدند و بازگردانیدند. و ندیمان را بخواند(۷) امیر و شراب و مطریان خواست و این اعیان را به شراب بازگرفت و طبقهای نواله و سَنبوسه روان شد تا(۸) حاجتمندان می خورند و شراب دادن گرفتند و مطربان می زدند(۹) و می خواندند و روزی اغَّر مُحَجَّل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد. 

وقت چاشتگاه آوازِ کوس و طبل و بوق بخاست که تاشِ فرَّاش این روز حرکت می کرد سویِ خراسان و عراق از راهِ بُست. نخست حاجبِ جامه دار یارق تغمش در آمد ساخته با کوکبه یی تمام، و مردمش بگذشت و وی خدمت کرد و بایستاد، و براثرِ وی سرهنگ محمودی سه زرین کمر و هفت سیمین کمر با سازهای تمام، و بر اثرِ ایشان گوهر آئین خزینه دارِ این پادشاه با خیلها؛ و خیلها می گذشت و مقدمان می ایستادند. پس تاشِ سپاه سالار در رسید با کوس و علامتی و آلتی و عدَّتی تمام و صد و پنجاه غلام از آن وی و صد غلامِ سلطانی که آزاد کرده بودند وبدو سپرده. تاش به زمین آمد و خدمت کرد، امیر فرمود تا بر نشاندند(۱۰) و اسب 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – فان اللهی الخ، B: فان اللهم نفتح، A: فان اللها نفتح بااللهی.  بقیه: فان الهم تفتح بالملائی. ر ک ت . 

۲ – با ساختها بود مرصع،A: با شاخهای مرصع.N: با ساختها بود و مرصع.  

۳ – یشم، کذا در M.GKM: لعل و یاقوت . بقیه: پشم.                 ۴ – طرایف، در غیرNA: ظرایف.  

۵ – غلامان سرایی، در غیرM: غلام سرایی . 

۶ – سپرکشان مروی، کذا در B.C: سرکشان مروی. A: سرکشان مردی هزار. K: سرکشان مردی یکهزار. در M جمله حنبی است : برفتند با سرکشان و مردی پیاده الخ . بقیه: سرکشان مردی. 

۷ – بخواند امیر و شراب، M: بخواند و شراب . بقیه: بخواند و امیر شراب. 

۸ – تا حاجتمندان می خورند: جمله در A افتاده است، در غیرM: تا حاجتمندان می خوردند . 

۹ – می زدند و می خواندند، کذا در B.A: می زدند، K: می خواندند.  بقیه: می خوردند. 

۱۰ – بر نشاندند، A: بر نشاندندش.  

سپاه سالار عراق خواستند وشراب دادندش وهمچنان مقدَّمان راکه با وی نامزد بودند.سه(۱) و چهار شراب بگشت، امیر تاش را گفت: ((هشیار باش که شغلی بزرگ است که به تو مفوَّض کردیم. و گوش به مثالِ کد خدای دار که بر اثر دررسد در هرچه به مصالح پیوندد، و نامه نبشته دار تا جوابها رسد که بر حسبِ آن کار کنی، و صاحب بریدی نامزد می شود از معتمدان تا او را تمکینی تمام باشد تا حالها را به شرح تر باز می نماید. و این اعیان و مقدَّمان را بر مقدارِ محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از(۲) آنِ مااند تا ایشان چنان که فرموده ایم تو را مطیع و فرمانبردار باشند و کار ها بر نظام رود، و امیدوارم که ایزد عزَّ ذکرُه همهٔ عراق بر دستِ شما گشاده کند.)) و تاش و دیگران گفتند: ((بندگان فرمان بردارند)) و پیاده شدند و زمین بوسه دادند . امیر گفت بسم الله، به شادی و مبارکی خرامید، بر نشستند و برفتند بر جانبِ بُست. و بیاید در تاریخ پس ازین بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاریِ تاش و کد خداییِ دو عمید بوسهلِ حمدوی و طاهرِ کرَجی(۳) که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید. 

و امیر بازگشت و به کوشکِ دولت باز آمد و به شراب بنشست و دو روز در آن بود. و روز سیُّم بار داد و گفت: ((کارها آنچه مانده است بباید ساخت که سوی کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جانبی که رأی واجب کند حرکت کرده آید)) و حاجبِ بزرگ بلگاتگین(۴) را گفت فرموده بودیم تا پیلان را برانند و به کابل آرند تا عرض کرده آید، کدام وقت رسند؟ بلگاتگین گفت: چند روز است تا سواران رفته اند و درین هفته جملهٔ پیلان را به کابل آورده باشند. گفت نیک آمد. و بار بگسست خواجهٔ بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصرِ مشکان و حاجبان بلگاتگین و بگتغدی، و خالی کردند؛ امیر گفت بر کدام جانب رویم؟ خواجه(۵) گفت: خداوند را رأی چیست و چه اندیشیده است؟ گفت: بر دلم می گردد شکرِ این چندین نعمت راکه تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه یی که به پای شد غزوی کنیم بر جانبِ هندوستان دوردست تر تا سنَّتِ پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده(۶) و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند(۷) که اگر پدرِ ما گذشته شد ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند . 

خواجه گفت: خداوند(۸) این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رای عالی بیند. اما جای مسئلتی است، و چون سخن در مشورت افگنده آمده بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه آنگاه 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – سه، A: و سه.                                                 ۲ – و از آن، در غیر MA بی واو . 

۳ – کرجی، کذا در FB، و صحیح است. بقیه: کرخی.         ۴ – بلگاتگین، در A نیست .

۵ – خواجه گفت، A + : که .                                     ۶ – گزارده ، M: گذارده.  

۷ – و بدانند، در M بی واو .                                      ۸ – خداوند، A: این خداوند . 


آنچه خوشتر آید می باید کرد. خداوند سالاری بانام و ساخته به هندوستان فرستاد، و آنجا لشکری است ساخته و مردمِ ماوراءالنَّهر نیز آمدن گرفتند و با سعیدان(۱) نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثوابِ آن خداوند را باشد. و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان وری؛ تا کار قرار گیرد بر وی روزگار باید، و استواریِ قدمِ این سالار در آن دیار باشد(۲) که خداوند در خراسان مُقام کند. وعلی تگین مارِ دُم کنده است برادر بر افتاده و وی بی غوث مانده و با قدِر خان سخنِ عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفته اند و در مناظره اند و قرار نگرفته است چنان که نامه های رسولان رسیده است‌. و اگر رایتِ عالی قصدِ هندوستان کند این کار ها همه فروماند و باشد که بپیچد. و علی تگین به بلخ نزدیک است و مردمِ تمام دارد، که سلجوقیان با وی یکی شده اند، و اگر قصدِ بلخ و تخارستان نکند باشد که سویِ ختَّلان و چغانیان و تِرمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد.بنده را صواب ترآن می نماید که خداوند این زمستان به بلخ رود تا به حشمتِ حاضریِ وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار، و کد خدایی نامزد کرده آید که از بلخ براثرِ تاش برود که تا(۳)کد خدایی نرسد کارها همه موقوف باشد، و کارهای علی تگین راست کرده آید به جنگ یا به صلح که بادی در سرِ وی نهادند بدان وقت که خداوند قصدِ خراسان کرد و امیر محمَّد برادر برجای بود و امیر مرد فرستاد که ختَّلان بدو داده آید و آن هوس در دلِ وی مانده است. و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر بالله نالان است و دل از خود برداشته و کارها به قائم پسرش سپرده؛ اگر خبرِ وفاتِ او رسد نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد. و به گرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت می باید نهاد. و بیرونِ این کارهایِ دیگر پیش افتد و همه فرایض است. و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رای غزوِ دور دست تر افتد توان کرد سال دیگر با فراغتِ دل. شما(۴) که حاضرانید اندرین که گفتم چه گویید؟ همگان گفتند: ((آنچه خواجهٔ بزرگ بیند و داند ما چون توانیم دید و دانست، و نصیحت و شَفَقَتِ وی معلوم است خداوند را.)) امیر گفت ((رایِ درست این است که خواجه گفت وجز این نشاید. و وی ما را پدر است، برین قرار داده آمد، بازگردید و بسازید که درین هفته حرکت خواهد بود.)) قومِ آن خلوت بازگشتند با ثنا و دعا که خواجه راگفتند. وچنو(۵) دیگر(۶) در آن روزگار نبود.

و امیر از غزنی حرکت کرد روزِ پنجشنبه نیمهٔ شوَّال وبه کابل آمد و آنجا سه روز ببود و پیلان را عرضه کردند هزار و ششصد و هفتاد تا و ماده، بپسندید، سخت فربه و آبادان بودند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – با سعیدان، گویا مراد سپاهی مزدور یا داوطلب، از نوع عیار، باشد. ر ک ت . 

۲ – باشد، A با الحاق در هامش: آن باشد.                    ۳ – تا کد خدایی، A: تا کد خدا. 

۴ – شما که حاضرانید الخ، تا اینجا خطاب خواجه با امیر بود، اینجا متوجه حاضران مجلس یعنی اعیان می شود. 

۵ – و چنو، کذا در KM. در بقیه بی واو .                      ۶ – دیگر در آن روزگار، M: در آن روزگار دیگر . 

و مقدَّمِ پیلبانان مردی بود چون حاجب بوالنَّصر (۱)، و پسرانِ قراخان (۲) و همهٔ پیلبانان زیرِ فرمان وی. امیر بوالنّصر را بنواخت و بسیار بستودش و گفت ((این آزاد مرد در هوایِ ما بسیار بلاها دیده است و رنجهایِ بزرگ کشیده از امیر ماضی، چنان که به یک دفعت اورا هزار چوب زدند و جانبِ مارا در آن پرسش نگاه داشت و به حقیقت تن و جای فدایِ ما کرد. وقت آمد که حقِ او نگاه داشته آید، که چنین مرد به زعامتِ پیلبانان دریغ باشد با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسومِ تمام که دریافته است خدمتِ پادشاهان را.)) خواجه احمد گفت بوالنضر را این حق هست و جنین مرد در پیشِ تخت خداوند بباید پیغامها را. امیر فرمود تا اورا به جامه خانه بردند و خلعتِ حاحببی پوشانیدند که به روزگار داشته بود، و پیش آمد با قبایِ سیاه و کلاهِ دوشاخ و کمرِ زر، و رسمِ خدمت به جای آورد و به خیمهٔ خود باز رفت. و حقِ او همهٔ اعیانِ درگاه به واجبی بگزاردند. و پس از این هر روزی وجیه تر بود تا آنگاه که درجهٔ زعامتِ حُجَّاب یافت چنان که بیارم به جایِ خویش که کدام وقت بود. و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه بحمدالله به جای است – و به جای باد شلطانِ معظّم ابوشجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله که اورا بنواخت و حقِ خدمتِ قدیمِ وی بشناخت- و لشکر ها می کشد و کارهایِ بانام بر دستِ وی می بر آید چنان که بیارم، و چون به غزنین باشد در تدبیرِ مُلک سخن گوید و اگر رسولی آید رسوم باز می نماید؛ و در مشکلاتِ محمودی و مسعودی و مودودی رضی الله عنهم رجوع با وی می کنند، و کوتوالیِ قلعتِ غزنین شغلی بانام که به رسمِ وی است حاجبی از آنِ وی به نامِ قُتلُغ تگین (۳) آن را راست می دارد . 

و امیر پس از عرض کردنِ پیلان نشاطِ شراب کرد. و پیلبانان را به پایمردیِ حاجب بزرگ بلگاتگین خلعت داد. و صد پیلِ نر جدا کردند تا با رایتِ عالی به بلخ آرند. و دیگر پیلان را به جایهایِ خود باز بردند. و از کابل برفت امیر و به پروان آمد و آنجا پنج روز ببود با شکار و نشاطِ شراب تا بنه ها و ثقل و پیلان از بژِ غوزک (۴) بگذشتند.  پس از بژ بگذشت و به چوکانی (۵) شراب خورد. و از آنجا به ولوالِج آمد و دو روز ببود. و از ولوالِج سویِ بلخ کشید و در شهر آمد روز سه شنبه (۶) سیزدهم ذوالقعده سنه اثنین و عشرین و اربعمائه و به کوشکِ درِ عبدالاعلی مُقام کرد یک هفته و پس به باغ بزرگ رفت و بنه ها به جمله آنجا آوردند و دیوانها آنجا ساختند، که بر آن 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – بوالنضر، این اسم در همه جای این کتاب به صورت بوالنصر است با صاد مهمله و با الف و لام فقط در دو سه مورد بعضی از نسخ بو نصر دارند با صاد مهمله و بی الف و لام. ولی اگر بنا بر الف و لام باشد با صاد مهمله نمی تواند بود مطابق قواعد عرببت،  و باید با ضاد باشد. ر ک ت . 

۲ – قراخان، نسخه بدل B: قرقمان.                         ۳ – قتلغ ، B: ختلغ.  

۴ – بژِ غوزک،  به صورت اضافه است. بژ در لغت به معنی گردنه است، و غوزک ظاهراً اسم، ر ک ت. غوزک در BA غورک، و در بعضی نسخه ها غوژک نوشته شده است . ر ک ت . 

۵ – چوکانی، مشکوک است و محتمل غلط ر ک ت .        ۶ – سه شنبه،  ت ق به جای : دوشنبه ، به حساب قرائن.  


جمله که امیر مثال داده بود و خط برکشیده دهلیز و میدانها و دیوانها و جز آن وثاقها غلامان همه راست کرده بودند و آن جوی بزرگ که در باغ می رود فوَّاره ساخته . 

و چون به غزنین بودند بوسهلِ زوزنی در بابِ  خوارزمشاه آلتونتاش حیلتی ساخته بود و تضریبی کرده بود و تطمیعی نموده درمجلسِ امیر چنان که آلتونتاش در سرِ آن شد و بوسهل را نیز بدین سبب محنتی بزرک افتاد در بلخ و مدتی در آن محنت بماند؛ و اینجا جای آن نیست(۱)، چون با بلخ رسید این پادشاه و چند شغل فریضه که پیش داشت و پیش آمد و برگزاردند نبشته آید آنگاه مقامه به تمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی. 

و روز سه شنبه ده روز باقی مانده ازین ماه خبر رسید که امیرالمؤمنین ابوجعفر الامام القائم بامرِالله ادامَ الله سلطانَّه راکه امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه به جای است و به جای باد و ولی عهد بود بر تختِ خلافت نشاندند و بیعت کردند و اعیان هردو بطن از بنی هاشم، علویان و عباسیان، بر طاعت و مطابعتِ وی بیارامیدند و کافَّهٔ مردم بغداد، [و] قاف تا قافِ جهان نامه ها نبشتند و رسولان رفتند تا از اعیانِ ولات بیعت می ستانند؛ و فقیه ابوبکر محمد بن محمدالسُّلیمانی الطَوسی نامزدِ حضرتِ(۲) سلطان به خراسان آمد مرین مهم را. امیر مسعود رضی الله عنه بدین خبر سخت اندیشمند شد و با خواجه احمد و استادم بونصر خالی کرد و گفت درین باب چه باید کرد؟ خواجه گفت زندگانیِ خداوند دراز باد در دولت و بزرگی تا وارثِ اعمال باشد، هرچند این خبر حقیقت است مگر صواب چنان باشد که این خبر را پنهان داشته شود و خطبه هم به نامِ قادر می کنند، که رسول چنین نبشته اند براثرِ خبر است و باشد که زود در رسد. و آنگاه چون وی رسید وبیا سود پیشِ خداوند آرندش به سزا تا نامهٔ تعزیت و تهنیت برساند و باز گردد و دیگر روز خداوند بنشیند و رسمِ تعزیت به جای آورد سه روز، پس از آن روز آدینه به مسجدِ آدینه رود تا رسم تهنیت نیز گزارده شود به خطبه کردنِ بر قائم و نثار ها کنند. امیر گفت ((صواب همین است.)) و این خبر را پنهان داشتند و آشکارا نکردند. و روز [یک] شنبه(۳) دهمِ ذی الحجَّه رسمِ عید اضحی با تکلُّفِ عظیم به جای آوردند و بسیار زینتها رفت از همهٔ معانی. 

و روز آدینه(۴) نیمهٔ ذی الحجَّهٔ این سال نامه رسید که سلیمانی رسول به شبورقان رسید، و از ری تا آنجا ولات و عمال و گماشتگانِ سلطان سخت نیکو تعهد کردند و رسمِ استقبال را به جا آوردند. امیر خواجه علی میکائیل را رحمة الله علیه بخواند و گفت: رسولی می آید، بساز [تا] با کوکبه یی بزرگ از اشرافِ علویان و قضاة و علما و فقها به استقبال روی از پیشتر و اعیانِ 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – جای آن نیست، یعنی جای راندانِ آن،  با جای نبشتنِ آن،  نیست. 

۲ – نامزدِ حضرت سلطان، مقصود از حضرت سلطان ظاهراً دربار غزنین است، یعنی این شخص برای این حضرت نامزد شده بود. 

۳ – یک شنبه، اصلاح به حساب قرائن.                             ۴ – آدینه ، ت ق به جای: سه شنبه. به ملاحظهٔ قرائن.  

درگاه و مرتبه داران بر اثر تو آیند و رسول را به سزا در شهر آورده آید. علی درین باب تکلُّفی ساخت از اندازه گذشته که رئیس الرؤسا بود و چنین کار ها اورا آمده بود و خاندان مبارکش راکه باقی باد این خانه(۱) در بقای خواجه عمید ابو عبدالله الحسین(۲) بن میکائیل اَدامَ اللهُ تأییدَهُ ، فَنِعمَ البَقِیَّةُ هذَا الصَّدر، و برفت به استقبال رسول. و براثرِ وی بوعلی رسولدار با مرتبه داران و جنیبتان بسیار برفتند. و چون به شهر نزدیک رسید سه حاجب و بوالحسن کرَجی(۳) و مظفَّرِ حاکمِ ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی و ده سرهنگ با سواری هزار پذیره شدند و رسول را با کرامت بزرگ در شهر آوردند روز آدینه(۴) هشت روز مانده از ذو الحجَّه، و به کوی سبدبافان فرود آوردند به سرای نیکو و آراسته و در وقت بسیار خوردنی با تکلُّف بردند والله اعلم بالصواب.  


ذکر وُرودِ الرّسُول مِنْ بَغْداد وَاِظْهارِ مَوْتِ الخَلِيفَة القَادِرُ 

بِاللهِ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ وَ أقامَةِ رَسْمِ الخُطْبَة لِلاِمامِ القَائمِ 

بِاَمْرِ اللهِ اَطالَ اللهُ بَقاءَهُ وَاَدام سُمُوَّهُ وَ ارْتِقاءَهُ 

و چون رسول بیاسود- سه روز سخت نیکو بداشتندش- امیر خواجه را گفت: رسول بیاسود، پیش باید آورد. خواجه گفت: وقت آمد، فرمان بر چه جمله است؟ امیر گفت چنان صواب دیده ام که روزی چند به کوشک [درِ] عبدالاعلی باز رویم که آنجا فراهم تر و ساخته تر است چنین کار هارا و دو سرای است، غلامان و مرتبه داران رابه رسم بتوان ایستادن، و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا به سزاتر اقامت توان کرد. آنگاه چون ازین فارغ شویم به باغ بازآئیم.  خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید. و خالی کردند و حاجب بزرگ و سالارِ غلامان(۵) و عارض و صاحب دیوانِ رسالت را بخواندند و حاضر آمدند، و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبه داران و غلامان سرایی، همگان را مثال داد و بازگشتند. و امیر نمازِ دیگر بر نشست و به کوشکِ درِ عبدالاعلی باز آمد و به ها به جمله آنجا باز آوردند و همچنان به دیوانها قرار گرفتند، و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سرِ سال باشد رسول را پیش آرند. و استادم خواجه بونصر مشکان مثالی که رسم بود رسولدار بوعلی را بداد و نامه بیاوردند و بر آن واقف شدند، در معنیِ تعزیت و تهنیت نبشته بودند، و در آخر این قصه نبشته آید این نامه و بیعت نامه تا بر آن واقف شده آید، که این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم درین 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – این خانه، K: این خانواده .

۲ – الحسین بن میکائیل، نست به جد است، این خواجه حسین پسر همین خواجه علی میکائیل مذکور در بالاست.ر ک ت . 

۳ – کرجی، اختلاف نسخه ها در کرجی و کرخی.                      ۴ – آدینه ، ت ق به جای : شنبه. 

۵ – سالار غلامان،  شاید: سالار غلامان سرایی.  (مقصود بگتغدی است.) در A: عبارت بعد از حاجب بزرگ تا کلمهٔ غلامان سرایی افتاده است، قریبِ دو سطر . 


روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم با فرزندِ(۱) استادم خواجه بونصر اَدَامَ(۲) الله سلامتَه و رَحِمَ والدَه. و اگر کاغذ ها و نسختهایِ من همه به قصد نا چیز نکرده بودندی این تاریخ از لونی دیگر آمدی، حکم الله بینی و بین من فعل ذلک. و کارِ لشکر و غلامان سرایی و مرتبه داران حاجب بزرگ و سالاران به تمامی بساختند.  

تاریخ (۳) سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه 

غرَّهْ این محرَّم روز پنجشنبه(۴) بود‌. پیش از روز کار همه راست کردند. چون صبح بدمید چهار هزار غلام سرایی در دو طرفِ سرایِ امارت به چند رسته بایستادند؛ دو هزار با کلاه دو شاخ و کمرهایِ گران ده معالیق بودند و با هر غلامی عمودی سیمین، و دو هزار با کلاه چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغا و نیم لنگ بر میان بسته و هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بر دست(۵). و همگان با قباهایِ دیبای شوشتری بودند. و غلامی سیصد از خاصگان در رستهایِ(۶) صفه نزدیک امیر بایستادند با جامه های فاخرتر و کلاههایِ دوشاخ و کمر های به زر و عمودهایِ زرین. و چند تن آن بودند که با کمرها بودند مرصَّع به جواهر، و سپری(۷) پنجاه و شصت به در بداشتند در میان سرای دیلمان، و همهٔ بزرگان درگاه و ولایت داران و حجاب با کلاههایِ دو شاخ و کمرِ زر بودند، و بیرونِ سرای مرتبه داران بایستادند. و بسیار پیلان بداشتند. و لشکر بر سلاح و بر گستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها به دو رویه بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید. رسولدار برفت با جنیبتان و قومی انبوه و رسول را برنشاندند و آوردند و آواز بوق دپو دهل و کاسه پیل بخاست گفتی روز قیامت است و رسول را بگذرانیدند برین تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و مدهوش و متحیر گشت ودر کوشک شد، و امیر رضی الله عنه بر تخت بود پیش صفه، سلام کرد رسول خلیفه، و با سپاه بود. و خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – با فرزند استادم، یعنی نزد او، در دست او. 

۲ – آدام الله الخ، پیداست که این دعا برای فرزند استاد است نه خود استاد. 

۳ – تاریخ سنه الخ، این عبارت را نسخه ها بر قرار متن نوشته اند نه به صورت عنوان در صورتی عنوان که موارد دیگر کتاب تبدیل سال صورت عنوان دارد. شاید علت این وضع استثنائی در اینجا چسپیده بودن مطلب پیش و پس عنوان است که یک پارچه شده است، و این در بیهقی زیاد دیده میشود .

۴ – پنجشنبه، با قرائن بعدی درست می آید ولی با قرینه های قبلی سازگار نیست. 

۵ – بر دست ، شاید: در دست. 

۶ – در رستهای صفه، کذا. و معنی ؟ شاید: به دو رسته در پای صفه. 

۷ – سپری، مرحوم قزوینی اینجا با علامت استفهام نوشته است: "شیری؟" . آقای مینوی: سپرداری؟ در B به جای "سپری" دارد: سوی، هر چند در نسخه بدل خود باز همان "سپری" را دارد. در K هم "سری" است باین صورت: سری پنجاه و شصت در میان سرای از دیلمان.  




جواب داد، و جز وَی کسی نشسته نبود پیش امیر، دیگران به جمله بر پای بودند. و رسول را حاجب بوالنضر بازو گفت و بنشاند، امیر آواز داد که خداوند امیر المؤمنین را چون ماندی؟ رسول گفت ((ایزد عزَّ ذکرُه مزد دهاد سلطانِ معظَّم رابه گذشته شدنِ امام القادر بالله امیر المؤمنین اَنارَاللهُ بُرْهانَه، اِنَّا اِلیهِ راجِعُونَ. مصیبت سخت بزرگ است اما موهبت به بقایِ خداوند بزرگ تر. ایزد عزَّ ذکرُه جایِ خلیفه گذشته فردوس کناد و خداوندِ دین و دنیا امیر المؤمنین را باقی  داراد.)) خواجهٔ بزرگ فصلی سخن بگفت به تازی سخت نیکو درین معنی و اشارت کرد در آن فصل سویِ رسول تا نامه را برسانَد. رسول برخاست و نامه در خریطهٔ دیبای سیاه پیش تخت بود و به دست امیر داد و بازگشت و همانجا که نشانده بودند بنشست. امیر خواجه بونصر را آواز داد، پیشِ تخت شد و نامه بستد و باز پس آمد و روی فراتخت بایستاد و خریطه بگشاد و نامه بخواند، چون به پایان آمد امیر گفت ترجمه اش بخوان تا همگان را مقرَّر گردد. بخواند به پارسی چنان که اقرار دادند شنوندگان که کسی را این کفایت نیست. و رسول را بازگردانیدند و به کرامت به خانه باز بردند. 

و امیر ماتم داشتن ببسیجید و دیگر روز که بار داد با دستار و قبا بود سپید و همه اولیا و حشم و حاجیان با سپید آمدند. و رسول را بیاوردند تا مشاهدِ حال بود. و بازارها در ببستند و مردم و اصناف رعیت فوج فوج می آمدند. و سه روز برین جمله بود و رسول را می آوردند و چاشتگاه که امیر برخاستی باز می گردانیدند و پس از سه روز مردمان به بازارها باز آمدند و دیوانها در بگشادند. و دهل و دبدبه بزدند. امیر خواجه علی را بخواند و گفت مثال ده تا خوازه زنند از درگاه تا درِ مسجدِ آدینه و هر تکلُّف که ممکن گردد به جای آرند که آدینه در پیش است و ما به تنِ خویش به مسجدِ آدینه خواهیم آمد تا امیر المؤمنین را خطبه کرده آید. گفت چنین کنیم. و بازگشت و اعیانِ بلخ را بخواند و آنچه گفتنی بود بگفت و روی به کار آوردند روز دوشنبه(۱) و سه شنبه و چهارشنبه و پنج شنبه تا بلخ را چنان بیاراستند از درِ عبدالأعلی تا مسجدِ جامع که هیچ کس(۲) بلخ را بر آن جمله یاد نداشت، و بسیار خوازه زدند از بازارها تا سرِ کویِ عبدالأعلی و از آنجا تا درگاه و کویهایِ محتشمان که آنجا نشست داشتند. پس(۳) شب آدینه تا روز می آراستند. روز را چنان شده بود که به هیچ زیادت حاجت نیامد. 

و امیر باز داد روزِ آدینه وچون باربگسست خواجه علی میکائیل گفت زندگانیِ خداوند دراز باد، آنچه فرمانِ عالی بود در معنیِ خوازها و آذین بستن راست شد، فرمان دیگر هست؟ امیر بگفت بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی به جایِ خویش باشند و اندیشهٔ 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – روز دوشنبه ... تا بلخ، را A: و روز دوشنبه ...بلخ را. 

۲ – که هیچ... نداشت، A: که هیچ کس را بلخ بر آن جمله یاد نبود . 

۳ – پس، B: تا پس. A جمله را چنین دارد: پس شب آدینه تا روز را می آراستند چنان شده بود. 

خوازه و کالایِ خویش می دارند و هیچ کس چیزی اظهار نکند از بازی و رامش تا ما بگذریم، چنان که یک آواز شنوده نیاید. آنگاه که ما بگذشتیم کار ایشان راست آنچه خواهند کنند، که ما چون نماز بکردیم از آن جانبِ شارستان به باغ باز رویم. گفت فرمان بردارم، و بازگشت و این مثال بداد و سیاه پوشان بر آمدند و حجَّتِ تمام گرفتند. 

و امیر چاشتگاهِ فراخ برنشست و چهار هزار غلام بر آن زینت که پیش ازین یاد کردم – روزِ پیشْ آمدنِ رسول – پیاده در پیش رفت و سالار بگتغدی در قفایِ ایشان و غلامانِ خاص براثر و علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش و حاجب بزرگ بلگاتگین در قفایِ ایشان و بر اثر سلطان خواجهٔ بزرگ با خواجگان و اعیان درگاه و براثرِ وی خواجه علی میکائیل و قضاة و فقها و علما و زعیم و أعیانِ بلخ، و رسول خلیفه با ایشان درین کوکبه بر دستِ راست علیِ میکائیل. امیر برین ترتیب به مسجدِ جامع آمد سخت آهسته چنان که به جز مِقرَعه(۱) و بَردابَر دِ(۲) مرتبه داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. چون به مسجد فرود آمد در زیر منبر بنشست. و منبر از سر تاپای در دیبای زربفت گرفته بودند. خواجه بزرگ و اعیانِ درگاه بنشستند. و علیِ میکائیل و رسولِ خلیفه دورتر بنشستند. و رسمِ خطبه را و نماز را خطیب به جای آورد، چون فارغ شد و بیارامیدند خازنانِ سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسهٔ حریر در پای منبر بنهادند نثارِ خلیفه را، و بر اثرِ آن نثار ها آوردن گرفتند از آنِ خداوند زادگان امیران فرزندان و خواجهٔ بزرگ و حاجب بزرگ، پس از آنِ دیگران، و آواز می دادند که نثارِ فلان و نثارِ فلان و می نهادند، تا بسیار زر و سیم بنهادند. چون سپری شد امیر بر خاست و بر نشست و به مایِ شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قومِ درگاه سویِ باغِ بزرگ. و خواجهٔ بزرگ با وی برفت. و خازنان و دبیرانِ خزینه و مستوفیان نثار هارا به خزانه بردند از راه بازار. و خواجه علیِ میکائیل بر نشست و رسول را با خود برد و به رستهٔ بازار بر آمدند، و مردمِ بلخ بسیار شادی کردند و بسیار درم دینار و طرائف و هر چیزی برافشاندند و تا نزدیک نمازِ شام و روزگار گرفت تا آنگاه که به درِ عبدالأعلی رسیدند. پس علی از راه دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه به سرای خویش برد، و تکلُّفی بزرگ ساخته بودند، نان بخوردند و علی دندان مزدی بسزا داد رسول را و آن نزدیکِ امیر به موقعی سخت نیکو افتاد. 

و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصرِ مشکان را تا نزدیکِ خواجهٔ بزرگ رود تا تدبیرِ عهد بستن خلیفه و بازگردانیدنِ رسول پیش گرفته آید. بونصر به دیوانِ وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند که امیر بر نسختی 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – به جز مقرعه، شاید: به جز آواز مقرعه. این کلمه در لغت به معنی تازیانه است و هر چیز دیگر که برای زدن به کار زود. ولی معنی اصطلاحی بی داشته است ر ک ت . 

۲ – بردابر، بفتح هر دو باء، از مصدر بردیدن به معنی از راه دورشدن. ر ک ت . 


که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط که چون به بغداد(۱) باز رسد امیر المؤمنین منشوری تازه فرستد [چنان که] خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جملهٔ هند و سند و چغانیان و ختلان و قبادیان و ترمذ و قصدار و مکران و والشتان و کیکانان(۲) و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبهٔ حُلوان و گرگان و طبرستان در آن باشد، و با خانانِ ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را هیچ لقب(۳) ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطهٔ این خاندان، چنان که بروزگارِ گذشته بود که خلیفهٔ گذشته القادرُ بالله رضیَ اللهُ عنه نهاده بود با سلطانِ ماضی تغمَّده الله برحمته، و وی که سلیمانی است باز آید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حُسنِ رأیِ امیر المؤمنین که مانند آن به هیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانبِ سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانبِ مکران قصد عمان، و قرامطه را بر انداخته شود، و لشکری(۴) بی اندازه جمع شده است و به زیادتِ ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد، اگر حرمتِ درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را بدر به ری این کار را ماند و چون وی گذشته شد اگر مارا حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن به ضرورت امروز به مصر با شام بودیمی؛ و مارا فرزندانِ کاری در رسیدند(۵) و دیگر می رسند و ایشان را کار می باید فرمود، و با آل بویه دوستی است و آزارِ ایشان جُسته نیاید اما باید که ایشان بیدارتر باشند و جاهِ حضرت خلافت را به جایِ خویش باز برند و راه حج را گشاده کنند که مردمِ ولایت را فرموده آمده است تا کارِ حج راست کنند چنان که با سالاری از آنِ ما بروند، و ما اینک حجَّت گرفتیم و اگر درین باب جهدی نرود ما جدَ فرمائیم که ایزد عزَّ ذکرُهُ ما را ازین بپرسد که هم حشمت است(۶) جانبِ ما را و هم عُدَّت و آلت تمام و لشکرِ بی اندازه . 

رسول گفت این سخن همه حق است، تذکره یی باید نبشت تا مرا حجّت باشد(۷). گفتند نیک آمد. و وی را باز گردانیدند. و هرچه رفته بود بونصر با امیر بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمهٔ محرم قضاة و اعیانِ بلخ و سادات را بخواندند و چون باربگسست ایشان را پیش آوردند. و علیِ میکائیل نیز بیامد. و رسولدار رسول را بیاورد – و خواجهٔ بزرگ و عارض و بونصرِ مشکان و حاجبِ بزرگ بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند – نسختِ بیعت 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – به بغداد باز رسد، فاعل کیست؟ رسول با عهدنامه ؟               ۲ – کیکانان،BK: کیکاهان، نسخه بدل B : لیکاهان.  

۳ – هیچ لقب، B: هیچ نعمت. K: هیچ نعمت .  

۴ – اینجا سخن از صورت تقاضا به صورت اخبار در می آید بی آنکه زمینه سازی یی برای این التفات کرده باشد از قبیل : و گفته شد که، با: و بیاید دانست که. این سبک زبان بیهقی و ایجاز طلبی اوست. 

۵ – در رسیدند، شاید: در رسیده اند. 

۶ – که هم حشمت است الخ، یعنی ما چون قدرت و آلت داریم پیشِ خدا مسئولیم.  

۷ – تا مرا حجت باسد، یعنی نوشته یی برای نشان دادن به دست داشته باشم. 


و سوگندنامه را اُستادِ من به پارسی(۱) کرده بود، ترجمه یی راست چون(۲) دیبای رومی همه شرایط را نگاه داشته، به رسول عرضه کرد(۳) و تازی بدو داد تا می نگریست و به آوازی بلند بخواند چنان که حاضران بشنودند، رسول گفت((عینُ اللهِ علی الشَّیخ، برابر است با تازی و هیچ فرو گذاشته نیامده است، و همچنین با امیر المؤمنین اطالَ اللهُ بقاءَهُ بگویم.)) بونصر نسخت(۴) به تمامی بخواند امیر گفت شنودم ((و جملهٔ آن مرا مقرَّر گشت، نسخه پارسی مرا دِه.)) بونصر بدو باز داد و امیومسعود خواندن گرفت- و از پادشاهانِ این خاندان رضی الله عنه ندیدم که کسی پارسی چنان خواندی و نبشتی که وی – نسختِ عهد را تا آخر برزبان راند چنان که هیچ قطع نکرد وپس دواتِ خاصه پیش آوردند در زیرآن به خط خویش تازی و پارسیِ عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت(۵).و دیگر دوات آورده بودند ازدیوانِ رسالت بنهادند و خواجهٔ بزرگ و حاضران خطهایِ خویش در معنیِ شهادت نبشتند. و سالار بگتغدی را خط نبود بونصر از جهتِ وی نبشت، و رسول و قومِ بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گردانید. گفت ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأیِ عالی عرضه کند و خلعت وصِلتِ رسول بدهد(۶) و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت ((بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصَّه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار به تمامی که روز خطبه کردند و به خزانهٔ معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و رسول را معلوم است که چه دهند. و در اخبارِ عمروِ لیث خوانده ام که چون برادرش یعقوب به اهواز گذشته شد – و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که به جنگ رفته بود و بزدندش- احمد بن ابی الأصبع به رسولی نزدیکِ عمرو آمد برادر یعقوب و عمرو را وعده کردند که بازگردد و به نشابور بپاشد تا منشور و عهد و لوا آنجا بدو رسد، عمرو رسول را صد هزار درم داد و در حال و باز گردانید، اما رسول چون به نشابور آمد با در خادم و دو خلعت و کرامات و لوا و عهد آوردند هفتصد هزار درم در کارِ ایشان بشد. و این سلیمانی به رسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی بسزا باید اورا و صد هزار درم صلت. آنگاه چون باز آید و آنچه خواسته ایم بیارد آنچه رأی عالی بیند بدهد.)) 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – بپارسی کرده بود، یعنی به پارسی برگردانده بود،  ترجمه کرده بود. 

۲ – چون دیبای رومی و، ر ک. ت ق . نسخه ها: چون دیبا و در وی، چون دیبا و در وی و. 

۳ – به رسول عرضه کرد، گدا در A . در K: و برسول عرضه کرد. بقیه: برسول عرضه کرده. 

۴ – نسخت به تمامی، در غیر A : نسخت تازی به تمامی. ظاهراً صحیح همین روایت A ست چون قبلاً گفت که نسخه تازی را برسول داده بود تا می نگریست.پس بونصر نسخهٔ پارسی را می خوانده است. 

۵ – ترجمه کرده بود نبشت، یادداشت مرحوم قزوینی: "نفهمیدم یعنی مسعود صحه گزارد با تمام عهد نامه را نبشت. و عبارت موهم ثانی است. عبارت شاید قطعاً مصحف و محرف باشد." ر ک ت . 

۶ – بدهد، یعنی امیر ظ. و همچنین در مورد فعل: بدو سپارد. 

امیر گفت ((سخت صواب آمد)) و زیادتِ خلیفه را بر خواجه بر دادن گرفت و وی می نبشت: صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی، از آن ده به زر. و پنجاه نافهٔ مشک و صد شمامه کافور و دویست میل(۱) شارهٔ به غایت نیکو تر از قصب و پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی به غایت نیکو و ده اسب خراسانی خُتَّلی له جُل و بُرقَعِ دیبا، و پنج غلام ترک قیمتی. چون نبشته آمد امیر گفت این همه راست باید کرد. خواجه گفت ((نیک آمد)) و بازگشت و به طارمِ دیوان رسالت بنشست و خازنان را بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند(۲). و این همه خازنان راست کردند و امیر بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر تسختِ نامه بکرد نیکو به غایت چنان که او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری، و آن را تحریر من کردم که بوالفضلم که نامه های حضرتِ خلافت و از آنِ خانان ترکستان و ملوکِ اطراف همه به خط من رفتی. و همه نسختها من داشتم و به قصد ناچیز کردند. و دریغا و بسیار بار دریغا که آن روضه هایِ رضوانی برجای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر شدی، و نومید نیستم از فضلِ ایزد عزَّ ذکره که آن به من باز رسد تا همه نبشته آید و مردمان را حالِ این صدر بزرگ معلوم تر شود. و ما ذلکَ علی اللهِ بعزیز. و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و آنگاه هردو را ترجمه کرد(۳) به پارسی و تازی به مجلس سلطان هردو بخواند و سخت پسند آمد.  

و روز [سه] شنبه بیستمِ محرَّم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر چنان که فقها را دهند: ساختِ زرِ پانصد مثقال و استری دو اسب، و بازگردانیدند. و بر اثرِ او آنچه به نام خلیفه بود به نزدِ او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول را و بیست جامهٔ قیمتی. و خواجهٔ بزرگ از جهتِ خود رسول را استری فرستاد به جُل و بُرقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جوابِ نامه نزدیکِ وی فرستاد بر دستِ رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دومِ محرَّم و پنج قاصد با وی فرستادند چنان که یکان یکان را می بازگرداند با اخباری که تازه می گردد و دوتن را از بغداد بازگردانَد به ذکرِ آنچه رود و کرده آید. و در جملهٔ رجَّالان و قودکشان(۴) مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر دستِ این قاصدان قلیل و کثیر هرچه رود باز نماید – و امیر مسعود در این باب آیتی بود بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها – 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ – دوبست میل شاره، یادداشت آقای مینوی: "میل چقدر است؟" مرحوم قزوینی هم بر روی این عبارت نوشته است: "شاره پارچهٔ گویا بوده است اما میل چه بوده است واحد ذرع و نحو ذلک بوده است". 

۲ – و بازگشتند، یعنی خواجه و دیگر متصدیان امر، از اداره رفتند .

۳ – هر دو رو ترجمه کرد الخ، یادداشتِ مرحوم قزوینی: "مقصود چیست از هردو را؟ شاید یعنی نامهٔ به خلیفه و تذکرهٔ پیشکشها و هدیه ها. اما ترجمه کردن هردو به پارسی و تازی چه معنی دارد چه لابد اصل آن دونامه یا به فارسی بوده است یا به تازی و گویا مقصود از "ترجمه کرد" یعنی تحریر کرد، بلاشک" . 

۴ – قودکشان، مرحوم قزوینی بر روی این کلمه علامت استفهام گذاشته است. احتمال قئود و مقود هست.  ر ک ت . 



و نامه ها رفت به اسکدار به جمله ولایت (۱) که به راهِ رسول بود تا وی را استقبال به سزا کنند و سخت نیکو بدارند چنان که به خشنودی روَد. 

چون این قصَّه فارغ شدم آنچه وعده کرده بودم از نبشتنِ نامه خلیفه و نسختِ عهد وفا باید کرد. 


نسخة الکتاب (۲) 

بسم الله الرحمن الرحیم 

مِنْ عَبْدِ اللهِ وَ وَلِیَّهِ (۳)، عَبدِالله اَبی جَعْفَر الإِمامِ القَائِم بِاَمْرِاللهِ اَامیرالمؤمِنِینَ اِلی ناصِرِ دِینِ اللهِ الحَافِظِ لِعِبادِاللهِ المُنْتَقِمِ مِنْ اَعْداءِاللهِ ظَهِیرِ خَلِیفَةِ اللهِ اَبِی سَعیدٍ مَوْلی اَمیرِالمؤمِنِین اَبْنِ نِظَامِ الدّین وَکَهْفِ الإِسْلامِ وَ المُسْلِمِینَ یَمِین الدَّوْلةِ وَ اّمینِ المِلَّةِ اَبی القاسِمِ وَلیَّ اَمیرِالمُوْمِنینَ – التَّوْقِیعِ العالِی: اعْتِضا'دی بِاللهِ – سَلامٌ عَلَیْک فَاِنَّ امیرَالمؤمنینَ یَحْمَدُ [اِلَیکَ] اللهَ الَّذی لا' اِلهَ اِلاَّ هُوَ وَیَسْألُه اِنْ یُصلَّیَ عَلی مُحَمَّدٍ رَسُولِه صلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ عَلی اَلِهِ وَ سَلَّم. اَمًا بَعْد (۴)، اَحْسَنَ اللهُ حِفْظَکَ وَ حیاطَتکَ وَ أمتَعَ اَمیرِالمؤمِنینَ بِکَ وَ بِالنَّعْمَةِ الجَسیمةِ والمِنحَةِ الجَلیلةِ وَالمَؤهِبَةِ النَّفیسةِ فِیکَ وَ عَنْدَکَ وَلا' اَخْلا'هُ مِنْکَ. 

وَالحَمْدُ لِلّهِ القا'هِرِ بِعَظِمَتِهِ القادرِ بِعَزَّتِه، الدَّائِمِ القَدیمِ العَزِیزِ الرَّحیم المَلِکَ المُتَجَبَّرِ المُهَیْمِنِ المُتَکبَّرِ، ذی الاَلاَءِ وَالجَبَروتِ وَالبَها'ءِ وَالمَلَکوتِ الحَیَّ الّذی لا' یَمُوتُ' فالقِ الإصباحِ وَقابِضِ الأرواح' لایُعجِزُه مُعْتاصّ وَلا' یُوجَدُ مِنْ قَضائِهِ مَناصٌ، لا' تُدرِکُه الأبصارُ ولا یَتَعاقبُ عَلیهِ اللَّیلُ وَالنَّهار' الجاعلِ لِکُلَّ اَجَلٍ کِتاباً وَلِکُلَّ عَمَلٍ باباً وَ لِکُلَّ مَوْرِدٍ مَصْدَراً وَلِکلَّ حَیَّ اَمَداً مُقدَّراً "اللهُ یَتَوفَّی الأَنفُسَ حینَ مَوْتِها وَالَّتی لَمْ تَمُتْ في مَنامِها فیُمْسِکُ الَّتی قَضی عَلَیْهَا المَوْتَ وَیُرْسِلُ الأُخری اِلی اَجَلٍ مُسَمًی ' اِنَّ فی ذ'لِکَ لَاَیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکرُونَ" المُتَفَرَّدِ بِالرُّبُوبیَّة الحاکِم لِکُلَّ مَنْ خَلَقَهُ مِنَ البَقاءِ بِمُدَّةِ مَعْلُومَةٍ حَتْماً مِنْهُ عَلَی البَرِیَّةِ وَ عَدْلاً فی القَضِیَّة لا' یَخْرِجُ عَنْهُ مَلَکٌ مُقرَّبٌ وَلا' نبیٍّ مُرسَلٌ وَلا' صَفیٌّ لِمَصافاتِه وَلا' خَلیلٌ لمُناجاتِه لِخُلَّتِهِ (۵)، قالَ اللهُ عَزئَ وَجَلَّ "وَلِکُلَ 

­­­­­­­­­­­­­­­­­­_________________________________________________________

۱ – ولایت، شاید: ولایت . 

۲ – نسحةالکتاب. این نامه ک بیعت نامه وصل به آن به صورتی که در نسخه های بیهقی هست بسیار مغلوط و مشوش است و چون نسحهْ آن منحصر به همین کتاب بیهقی است و جای دیگر دیده نمی شود تصحیح آن باید گفت ممتنع است. اما در منابع دیگری نمونه هایی از نوع این دو نوشته موجود است و باین جهت می توان تا حدی صورت صحیح بعضی از کلمات رابه حدس و احتمال پیداکرد، و این کاری است که من در اینجا کرده ام. قزوینی هم در یادداشتهای خود بر کتاب بیهقی اصلاً این دو قسمت عربی را واگذاشته و چیزی بر آن تعلیق نکرده است. 

۳ – من عبدالله و ولیه، ت ق به جای: من عبدالله بن عبدالله. ر ک ت .

۴ – جای این اما بعد و جمله  بعد از آن که در اینجا باید باشد یا جای دیگری، محل تأما است. 

۵ – لا خلیل لمناجاته لخلته، کذا در KG (K: بخلته)، بقیه لخلته را ندارند. شاید: لا خلیل لخلته ولا کلیم (با: نجی المناجاته. 


اُمَّةٍ اَجَلٌ فَاِذا جَاءَ أَجَلُهُمْ لا' یَسْتأخِرُون ساعَةً وَلا' یَسْتَقْدِمُونَ" وَ قْالَ عَزَّاسْمُه اِنَّا نَحْنُ نَرثُ الأرْضَ وَ مَنْ عَلَیْها وَاِلینا تُرْجَعُون. 

وَالحَمْدُ للهِ الَّذی اخْتارَ مُحَمّداً صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَعَلی آلِهِ وَسَلَّمَ مِنْ خَیْرِ اُسْرةِ وَاجْتباهُ مِنْ اَکْرَمِ اُرومةِ وَاصْطَفاهُ مِنْ اَفْضَلِ قُرَیشٍ حَسَبَاً وَاِکْرَمِها نَسَباً وَاَشْرَفِها اَصْلاً وَ اَزْکاها فَرْعاً، وَبَعَثَهُ سِراجاً مُنیراً وَمُبشَّراً وَ نَذِیراً وَ هادِیاً وَمَهْدِیّاً وَ رَسُولاً مَرضیّاً، داعیاً اِلَیْهِ وَ دالاً عَلَیْهِ وَ حُجَّةً بَیْن یَدَیْهِ لیُنْذِرَ الَّذینَ ظَلَموا وَبُشری لِلْمُحسِنین، فَبَلَّغَ الرّسالةَ وَادَّی الأمانَة وَنَصَحَ الأمَّةَ وَجاهدَ فی سَبیلِ اللهِ وَعَبَدَهُ حَتّی اَتاهُ الیقینَ.صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ عَلَی آلِه وَسَلَّم وَشَرَّفَ وَ کَرَّمَ وَ عَظَّمَ . 

وَالْحَمْد الله الّذی اَنْتَخَبَ اَمیرَالمؤمِنینَ مِنْ اهلِ تِلْکَ المِلَّةِ الَّتی عَلَتْ غِراسُها وَرَسَت اَساسُها وَاسْتَحْکَمَتْ اُرومَتُها وَرَسَخَتْ جُرْتُومَتُها وَتَزیُنَ (۱) اَصْلُها وَتَصُونَ فَرْعُها، وَاجْتَباهُ مِنْ بَیْنِ الأُمَّةِ الَّتی یَذْکُو زَنادَها، وَاصْطَفاهُ مِنْ لُبابِ الخِلافةِ الّتی یُنیرُ (۲) شَهابُها، وَاَوْحَدَه بِالسَّجایَا الجَمِیلَةِ وَافرَدَه بِالخَلائِقِ الزَّکِیَّة، وَاخْتَصَّهُ بِالطَّرائقِ الرَّضِیَّة الَّتی مِنْ اَوْجَبِها وَ اَوْلاها وَ اَحقَّها وَاحرا'ها' التَّسْلِیمُ لَأِمْرِاللهِ تَعالی و قَضائِه وَالرَّضا' بِبأسائِهِ وَ ضرَّائِه' فَاَوْفی کُلَّ ما' [هُوَ] مِنْ ذ'لِکَ القَبیلِ وَاتَّبَعَهُ وَسَلَکَهُ وَ قَصَدَ عَلی مِنْها'جِ سَلَفِه الصّالِحِ وَسَلَکَ طَرِیقَهم المُنیرَ الو'اضِح، وَهُوَ فی المِنْحَةِ عَلی ما' یُرَطَّبُ لِسانَه مِنَ الشَکرِ وَ یُقابلُ مَولَم اَلرَّزِیَّةِ بِما اَسبغَ اللهُ تَعا'لی عَلَیه مِنَ الصَبْرِ وَ یَتَلقَّی النّازِلَة بِرِضا'ئِه بِقضا'ئِها عَلی ما' سَخَّرَ لَه الَّذی جَلَّ ذُرا'هُ (۳) وَ یقْضی حَقَّ الشُّکْر فی الحا'لَیْن لِخا'لِقِه وَ مَوْلا'هُ وَیَرْتَبطُ النّعْمَةِ بِما' یُقَرَّرُها' وَ یَهْنیها' وَالنّازِلَةَ بِالأِحْتِسابِ الَّذی یُعفیها' وَ یَرایَ انَّ المَوْهِبَة لَدَیْهِ فِیهِما' سا'بِغَةٌ وَالحُجَّةُ عَلَیْهِ بِآعْتِقاد آلمَصْلَحَةِ بِهِما' مَعاً با'لغةٌ. فَلا یُعْذَرُ (۴) فِی النَّقْمَةِ مِنْ رَبَّه سُبْحا'نَه وَ هُوَ مُعْتَرِفٌ في العا'رِفَةِ بِاِحْسا'نِه راضٍ فِی النَّائبَة بِابْتِلا'ئِهِ وَ اِمْتِحا'نِه لِیَکُونَ لِلمَزیدِ مِنْ فَضْلِ اللهِ حا'ئزاً وَ مِنَ الثَّوابِ بِالقَدْحِ المُعلَّی فا'ئِزاً. وَ لا' تُفیدُهُ (۵) الفا'ئِدَة مِنْ جَمیعِ الجَهاتِ وَ لا تَعْنِیه (۶) اَلعا'ئِدَةُ کَیْفَ انْصَرَفَتْ الحا'لا'تُ عِلْماً مِنْهُ بِاَنَّ اللهَ سُبْحانَه یَبْتَدِیء النَّعَمِ بِفَضْلِهِ وَ یقضی فیها' بِعَدْلِه وَ یُقَدَّرُ الأشْياءَ بِحِکْمَتِهِ وَ یُدَبَّرُ اخْتِلا'فَها' بِارادَتِه وَ یُمضیها بِمَشَیئتِهِ وَ یَتَفَرَّدُ فی مُلکِه وَ خَلْقِه وَ یُصَرَّفُ اَحْوَالُهم عَلی حُکْمِهِ وَ یَوجَبُ عَلی کُلَّ مِنْهُمْ اَنْ يَکَونَ لِأوامِرِهِ مُسْلِماً وَ بِاحْکا'مِهِ را'ضِیاً مُذْعِناً. فَسُبْحانَ مَنْ لا' يُحْمدُ سِوا'هُ عَلَی السَّرَاءِ وَالضَّراءِ وَ تَبْارَکَ مَنْ لا'یُتّهمُ [فی] قَضایاهُ فِی السَّدَّةِ وَالرَّخا'ء. وَ هُوَ جَلَّ اسْمُهُ یَقُولُ "وَ نَبْلُوَکُمْ بِالشَّرَّ وَالخَیْرِ فِتْنةً وَ اِلَیْنا تُرْجَعُونَ". 

وَلَمَّا اسْتبدَّاللهُ تعالی بِمَشیئَتِهِ مِنْ نَقْلِ الأِمام التَّقیَّ الطّاهرِ الزَّکیَّ القادرِ باللهِ - صَلَّی اللهِ عَلَیْه حَبّاً وَ مَیْتاً وَقدَّسَ رُوحَهُ با'قِیاً وَ فانیاً - اِلی مَحَلَّ اِجلا'لِهِ وَ دَارِکَرا'مَتِهِ عِنْد اِشفائه عَلی نِهایةِ الأمدِ 

_______________________________________________

۱ – تزین اصلها و تصون، این دو فعل محل شک است.                             ۲ – پنیر، A: یتنیر. DA: تنور.  

۳ – جل ذراه، در غیر A: حل مذراه، جل مذراه.  

۴ – فلا یعذر فی النقمة، CD: فلا تغاوره النقمة . B: فلا تغاوره النعمة. شاید: فلا تعاوره النقمة .

۵ – لا تفیده، ت ق به جای : لا یفیده.                                                   ۶ – لا تعنیه، ت ق به جای: لا یعنیه.  


المَعلومِ وَبُلوغِهِ غایَة الأجلِ المَحتُومِ وَاَلحَقَه بِآبائِهِ الخُلفاءِ الرّاشِدینَ صَلوات الله عَلَیهِم اَجمَعینَ اُسوَةَ ما حَتَمهُ اللهُ تَعالی عَلی کُلَّ حَیًّ سِواهُ وَمَخلُوقَ فِطرَتِهِ(۱) یَداهُ وَحَسُنَ(٢) لِأمیرالمؤمنینَ انتِقالُه اِلی دَارِ القَرارِ لِعِلمِهِ بِتَعویضِ اللهِ ایَّاهُ مُرافقَةَ انبیائِهِ الأبرارِ وَ اِعطائِه ما أعدَّاللهُ الکریمُ لَهُ مِنَ الرَّاحةِ وَالکَرامةِ وَالحُلولِ فی دارِالمَقامَةِ.لکِنّ لادِغُ(٣) الحُرقة وَ مُولِمُ الفِرقَةِ اورَثَهُ استَکانَةً وَ وُجوماً وَکَسَبهُ تَاَسُّفاً وَهُمُوماً فَوَقَفَ بَینَ الأمرِ وَالنَّهیِ مُستَرجِعاً وَسَلَّمَ لِمَن لَهُ الخلقُ والأمرُ مُبتُدَءاً(۴) وَ مُرتَجِعاً لا یغالَبُ فی اَحکامِه ولایُعارضُ فی نقضِهِ و اِبرامِه، یَسأله مَن فِی السَّمواتِ وَالأرضِ کُلَّ یَومٍ هُوَ فی شأنٍ. فَلَجَأ امیرُالمؤمنین عَقَبَ هذِهِ القادمةِ الَّتی اَلَمَّت والهادِمِة الّتی اَظَلَّت اِلی ما یُریدُ اللهُ مِنهُ وَ اَوجَبَه عَلَیه وَاستَکانَ وَاستَرجَعَ بَعدَ اَن ارتاعَ وَ تَفَجَّعَ(۵) و قال انَّا اللهِ وَ انَّا الیهِ راجِعونَ وَاحتَسَبَ وَ صَبَرَ وَ رَضِیَ وَ شَکَرَ بَعدَ مُعالجةِ کلَّ مُغلِقٍ مِنَ الغَمَرات و مُدافَعةِ کلَّ مُولِم مِنَ المُلِمَّات اِذکانَ رَایُ الاءِمام القادرِ باللهِ رَضِیَ اللهَ عَنه وَ قَدَّسَ رُوحَهُ نَجماً ثاقباً وَ حِلمُهُ جَبَلاً راسیاً، شدیدَ الشَّکیمَةِ فِی الدّین وَثیقَ العزیمَةِ فی اِطاعَةِ(۶) اللهِ ربَّ العالَمینَ صلَّی اللهُ علیه صَلوةً یُسکِنُه بها فی جَنّاتِ النَّعیم وَ یَهدیه اِلی صِراط مُستَقیم.وَلَهُ قَدّس [اللهُ] رَوحَهُ مِن جَمیل اَفعالِه وَ کریمِ اَخلاقه ما یُعِلیِ دَرَجَتَهُ فی الأئمَّةِ  الصَّالِحینَ وَ تُفلِحُ [به](٧) حُجَّتُهُ فی العالَمینِ، انَّه لایُضیعُ اَجرَالمُحسِنین. و رأی اَمیرُالمؤمنینِ بِفِطنَتِهِ(٨)الثَّاقِبَةِ وَفِکرتِه الصَّافِیَه صرفَ الخاطِرِ عن الجزعِ علی هذه المَصائبِ(٩)اِلَی ابتِغاءِ الأجرِعَنه(۱۰) و الثَّوابِ وَ وَصَلَ الرَّغبَةِ اِلَی للهِ تَعالی فی رَدَّ اَمانَتِهِ عَلی مَولاه وَاِنهاضِهِ بِمَااستَکفاهُ یَسألُه اَن یُحَظی الاءِمامَ الطّاهِر القادر باللهِ عَلیهِ صلوات اللهِ و رضوانه و غُفرانه بِما قدَّمه مِن افعال الخَیرِ المُقَرَّبةِ اِلیه وَ یُزلِفَه بِما سَبَقَ مِنها لَدَیهِ حَتَّی تَتَلَقَّاه المَلائکةُ مبشَّرهً بِالغُفران و مَوصِة اِلَیه کَرائمَ التّحفِ وَالرِضوان، قال الله تَبارَکَ وَ تَعالی ((فَبَشَّرَهُم رَبُّهُم بِرَحمَةٍ مِنهُ وَ رِضوانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُم فیها نَعیمٌ خالِدینَ فیها أبَداً، اِنَّ اللهَ عِندَهُ آجرٌ عظیم.)) 

وانتَدَبَ اَمیرُالمؤمنینَ لِلقیامِ بماوَکلهُ اللهُ اِلَیهِ وَجب(۱۱)بِالنَصَّ مِنَ الاءِمام الطّاهِرالقادرِبِالله کرَّمَ اللهُ مَضجَعَه وَ نَوَّرَمَصرَعَه عَلیه لِیرئبَ الصَّدع وَیُقیمَ السُّنَن وَیضُّمَ ما تَشَتَّتَ مِنَ الأمنِ وَ یُجبِر الوَهن وَالخَلَل وَیَتلافی ما حَدَثَ مِن الرَّیغ وَالزَّلل وَیَقُومَ بِحقَّ اللهِ فی رَعِیتَهِ وُیَحفِظَ مَااستحفظه 

___________________________________________________

۱- فطرته، ت ق به جای: فطره.

٢- حسن، ت ق به جای: احسن. در ترجمه می گوید: خوش آمد امیرالمؤمنین را.

٣- لادن، ت ق به جای: لدغ. بقرین "مولم" که بعد آمده است. 

۴- مبتدءا، ت ق به جای: معطفاً، که در لغت نیست.              ۵- تفجع، درست است و به معنی توجع است.

۶- اطاعة، شاید: طاعة.

٧- تفلح، شاید "ببلج" باشد از تبلیج به معنی ظهور. در این صورت حجته مفعول صریح آن خواهد بود.

٨- بفطنته، ت ق به جای: بفطرته.                                   ٩- المصائب، شاید: مصیبه. 

۱۰- الاجر عنه، شاید: الاجر عنده. 

۱۱- وجب، نسخه ها: وجب علیه. و لکن در آخر حمله "علیه" دارد و آنجا مناسبتر است از باب سجع جمله و تکرار هم مورد ندارد و غلط است. 


ایَّاه فی امرِ بَریّتِه، فَجَلس عاماً بِحَضرَةِ اَولیاءِ الدَّعوةِ وَ زَعائِمها وَ کابِرِ الأسرَةِ وَ جَهائِرِها وَ أعیانِ القُضاةِ وَالفُقَهاء وَالشُّهودِ وَالعُلماءِ وَالأماثِل وَالصَّلَحاء، فَرَغِبُوا اِلی اَمیرِالمؤمنینَ فِی القِیام بِحقَّ اللهِ فیهِم وَالتَزامُوا ما اَوجَبَه اللهُ مِن الطّاعَةِ عَلیهِم وَ اعطوالِلصَّفق اَیمانَهَم بِالبَیعَةِ  اِصفاقَ رِضیً وانقیادِ و تَبرُّکٍ واستِسعادٍ وَقد أنارَاللهُ بصائرُهُم و أخلَص ضَمائرَهم و ارشدَهم الی الهُدی و دلَّهمٍ عَلی التَّمسُّکِ بالعُروَةِ الوُثقی.وَ کان الخطبُ مِمّا یَجِلُّ والنّقصُ(۱) ممَّایُخِلُّ، فاصبحَ کلُّ نازِلةٍ زائلةً وکلٌّ عُضلَةٍ جالِیَة وَ کلُّ مُتَفَرّقٍ مُؤتَلِفاً وَکُلُّ صَلاحِ بادِیاً مُنکَشِفاً. 

وَ اصدَر اَمیرُالمؤمنین کِتابَه هذا وَ قَد استقامَت لَه الأمور و جَری عَلی اِذلالِهِ التَّدبیرُ وانتَصَبَ مَنصَبَ آبائِه الرّاشِدینَ وَ قَعَدَ مَقعَد سَلَفِه مِنَ الأئمَّة المَهدیَّین. صلوات(٢) الله علیهم اَجمَعین مُستَعراً من قَهرِ الله تعالی فیما یُسِرُّ و یُهلِنُ و یُظهِرُ و یُبطِنُ مُوثر ارضاه فیما یَحِلَّ وَ یَعقِدُ وَ یَأتی و یَقصِد آخِذاً بأمرِاللهِ فیما یَقضی مُتَقِرّباً اِلیه بِمایُزلِفُ و یرضی، طالِباً ما عِنده مِنَ الثَّوابِ خائِفاً مِن سُوءِ الحِساب لایُؤثِر قَریباً(٣)لِقَرابَتهِ وَ لایؤَخَّرَ بَعیداً(۴)عَنِ استحقاقِهِ وَ لایُعمِلُ فِکراً وَ لا رَوَّیةً اِلاّ فی حیاطَةِ الحوزةِ والرّعیَّةِ الی اَن یُقوَّمَ الحقوقَ و یَرتقَ الفُتوقَ وَ یؤمِنَ السّرب و یَعذب الشّرب وَ یُطفیءَ الفِتَن و یُخمِدَ نارَها وَ یَهدِمَ مَنارَها و یُعفی آثارَها وَ یُمزَّقَ أتباعَها و یفرَّقَ اشیاعَها. و یَسأل الله المَعُونَة علی ما وَلاَّه وَ ارشادَه فیما استَرعاه(۵) جَمیع اُمُورِه وَانحائِه وَ یُوفّقَهُ لِلصَّواب فی عَزائمِه وَ آرائه. 

فامدُد متَّعَنَی اللهُ بِکَ عَلی بِرَکةِ اللهِ وَ حُسنِ توفیقِه اِلی بیعةِ امیرِالمؤمین یدک، ولیَمدُد اِلَیها کلَّ مَن صَحَبَکَ وَ سائر مَن یَحویه مصرُک؛ فانَّک شهاب دولتِه الَّذی لا یَخمَدُ و رائدُها الَّذی لا یِنکَد وَ حُسامُها الّذی لایَرکد(۶)،وَ اجرِعَلی احمَدَ طرائِقک وَ ارشَدَ خلائقِکَ وَ اَجمَلَ سَجایاک وَ اکرَمَ مَزایاک فی رِعایةِ ما سوَّلناه(٧) لَکَ وَ حِیاطَتِه وَ حِفظِه وَ کلاءَتِه. و کُن لِلرَّعیَّةِ اَباً رَؤفاً و أُمَّاً عطوفاً، فانَّ امیرَالمؤمین قد استَر عاک لِسیاسَتِهم و استَدعاکَ لِأیالَتهم. وَ خُد عَلی نَفسِک الیَمینَ المُنقَّذةَ الیک مِن آخذِ(٨) هذَاالکِتاب و استَوفِها عَلی جَمیع مَن لَدَیک بِمَشهدِ امینِ اَمیرِالمؤمنین مُحمَّدِ بنِ محمَّدِ السُّلَیمانی لِتَکونَ حجَّةُ اللهِ وَ حُجَّهُ امیرِالمؤمنین عَلَیک وَ عَلَیهم قائِمَةً وَالوَفاءُ بِها واجِبَةً لازِمةً. واعلَم اَنَّ مَحَلَّک عِندَ امیرِالمؤمنین مَحَلَّ الثَّقةِ الأمین لا المُتَّهمِ الظَّنین، اِذکانَ فوّضَ الأمَرَ الیک واستظَهَر بِکَ وَ لم یَستظهِر عَلَیک عِلماً مِنه بانَّکَ تَسلُکُ فیها مَسالکَ المُخلصین و تکونُ مِن المُفلحین فانَّ السّعادةِ بِذلک مُقتَرِنةٌ والبَرَکةُ فیه ممُجتَمِعهٌ و الخَیرُ کلَّ الخَیر عَلیکَ بِه 

____________________________________________________

۱- والفص مما یخل. درDC نیست. درB به جای "بخل" دارد: منحل.

٢- صلوات، ت ق به جای:  فصلوات.                      ٣- قریبا لقرابته، ت ق به جای:  تقربا لقرابته.

۴- بعیدا، ت ق به جای: النعبد. در ترجمهٔ  فارسی هم بر همین غلط تکیه دارد.

۵- استرعاه جمیع، میان این دو کلمه باید چیزی از عبارت افتاده باشد از قبیل: و ان بؤیده فی.

۶- لا ترکد، A: لا یفلُّ و لا یرکد.                            ٧- سولناه لک، شاید: خوَّلناه ایاک.

٨- آخذ، D: آفه (؟). در ترجمه هم " آورنده" معنی کرده است.


مَتَوَفَّرٌ و لکَ فیه تامٌّ مُستَمِرَّ. و قرَّر عِند الخاصَّهِ والعامَّةِ انَّ امیرَالمؤمنین لایُهمِلُ مَصلَحتَها وَلا یُخِلُّ بِرعایَتِها آخذاً فی ذلک بأمرِ اللهِ ربَّ العالمین حَیث یَقُولُ وَ هُوَ اَصدقُ القائلین ((الّذینَ اِن مَکنَّاهُم فِی الأرض اقامُوا الصَّلوةَ وَ آتوا الزَّکوةَ وَ آمَرُوا بِالمعروف وَ نَهَوا عَنِ المنکر، وَ لِلّهِ عاقبةُ الأمور)).

و هذِه مُناجاةُ امیرِالمؤمنین ایَّاک، اَحسَنَ اللهُ بکَ الامَتاعَ و ادامَ عنک الرَّقاع، فَتُلقَّها بِالأحنانِ لها والاٍعظامِ لِقَدرها وَ قرَّر ما تَضَمَّنته عَلی الکافَّةِ لِیُنشَرَ ذِکرها فی الجُمهورِ وَ یَتکامَلُ بِه الجَذلُ والسُّرور و لِیسکنوا(۱) اِلی ما اباحَهُ اللهُ لَهُم مِن عُطُوفَةِ امیرِالمؤمنین عَلیهم و نَظَرِه بِعَینِ الرأفةِ الیهِم. و أقمِ الدّعوةِ لِأمیرالمؤمنین عَلی مَنابرِ مُلکِکَ مَسمِعاً بِها و مُفیداً که مُبدِئاً و مُعیداً. و بادِر الی امیرِالمؤمنین بالجوابِ مِن هذا الکتابِ باختِیارک ما مِنه فیه فَاِنَّه یَتَشَوَّقُه وَ یَستدعیه، واطلِعه بِصوابِ اَثَرِک فیما نِلتَهُ(٢) وسَدادِ ما تُریدُه و تُمضیه واستِقامَتِک عَلی اَحمَدَ الشواکلِ فی طاعَتِه و اجمَلَ الطَّرائقِ فی متابَعَتِه فانَّه یَتَوکَّفُ ذلک وَ یتطلَّبُه وَ یترَّقبه وَ یتوَّقعُه اِن شاءَالله. والسَّلامُ علیکَ وَ رحمةُ الله و بَرکاتُه و بَرَکةُ عَبدِه امیرالمؤمنین بِکَ و بِالنَّعمَةِ  الجَلیلة والمِنحَةِ الجَسیمَهِ والمَوهِبةِ النَّفیسَةِ فیک و عِندک وَ لا اخلاه مِنک. وَ صلَّی اللهُ عَلی محمَّدٍ و آلِه اجمعین. و حِسبُنَاالله وَحدَه.

نسخةُ العهدِ

بسم الله الرحمن الرحیم

بایَعتُ سَیَّدَنا و مَولانا عَبدالله(۴) اَبا جَعفرٍالِامامِ القائمِ بأمرِالله امیرِالمؤمنین بَیعَةَ طَوعٍ وَ اتَّباعٍ و رِضیً و اختَیارٍ وَ اعتِقادٍ وَ اِظهارٍ(۵) و اِسرارٍ بِصدقٍ مِن نیَّتی وَ اِخلاصٍ مِن طَویَّتی وَ صِحَّةٍ مِن عقیدتی وَثباتٍ مِن عزیمَتی، طائعاً غَیرَ مُکرَه و مُختاراً غَیر مُجبَر، بَل مُقِرّاً بِفَضلِه مُذعِناً بِحقَّه مُعتَرِفاً بِبَرَکتِه مُعتمِداً بحُسنِ عائِدَتِه عالماً بِماعِندَه مِنَ العِلمِ بمَصالحِ مَن فِی تَؤکیدِ عَهدِه مِنَ الخاصَّة والعامَّة و لَمَّ الشعثِ و أمنِ العواقبِ و سُکون الدّهماءِ و عزَّ اَولیاء وَ قَمع المُلحِدین و رَغمِ أنفِ المُعاندین عَلی انَّ سیَّدَنا ومولانا الاِمامَ القائمَ بأمرِالله امیرَالمؤمنین عَبدُالله و خلیفتُه مُفتَرضَةً عَلیَّ طاعتُه وَ مناصَحَتُه الواجبةُ عَلَی الأمَّةٍ امامتُه و وِلایتُه اللاّزمُ لَهُمُ القِیامُ لِحَقَّه والوَفاء

________________________________________________________

۱- لیسکنو، ت ق به جای:  لتسکنوا. ترجمه هم مؤید این تصحیح است.

٢- فیما نلته، شاید: فیما تلیه. (از ولایت به معنی تصدی).

٣- و برکة عبده، ظ: و بورک لعبده، یا: و بارک [الله] لعبده. 

۴- عبدالله، ت ق به جای: عبدالله بن عبدالله. رک ت.

۵- اظهار، ت ق به جای: اضمار. چون در مقابل اسرار این کلمه مناسب است. در بیعت نامه به قلم صابی (صبح الاعشی ٩/٢٨۰) داریم: و اسرار،و اظهار و اضمار.



بِعَهده، لا اشُکُّ فی ذلک وَ لا اَرتابُ بِهِ و لااُداهِنُ فی امرهِ و لا اَمیلُ اِلی غیره، وَ عَلَیَّ أنّی ولیُّ اولیائِه وَ عَدُوُّ اَعدائِه مِن خاصًّ و عامًّ و قریبٍ و بعیدٍ و خاضرٍ و غائبٍ، مُتَمسَّکٌ فی بیعتِه بِوَفاء العَهدوَاِبراءِ ذمَّةِ العَقد، سِرَّی فی ذلک مِثلُ عَلانِیَتی و ضَمیری فِیه مِثل ظاهِری، وَ عَلی اَنَّ اِطاعَتی هذهِ البَیعة الَّتی وَقَعَت فی نَفسی وَ تَوکیدی اِیّاه الذی [لزم] فی عُنُقی لِسّیَّدِنا وَ مَؤلانا القائم بِاَمرِالله امیرالمؤمنین بِسَلامَةٍ مِن نیَّتی واستقامَةٍ مِن عَزیمَتی و استمرارٍ مِن هوای(۱) و رأیی، و عَلی اَن لااسعی فی نقضِ شَیءٍ مِنها وَ لا اُؤَوَّل عَلَیه فیها و لا اَقصُدَ مَضَرَّتَه فِی الرّخاءِ والشّدَّةِ وَ لا ادَعَ النُّصحَ له فی کلَّ حالٍ، دانیةٍ و قاصیة ، ولا اُخلی مِن موالاتِه فی کلَّ الأمور النِیَّة وَلا اُغیَّرَ شَیئاً مِمَّا عَقَدَ عَلیَّ فی هذِهِ البَیعَة وَلا اَرجعَ عَنه و لا اَتُوبَ مِنه وَ لا آشوبَ نِیَّتی و طَوِیَّتی بضِدَّه وَلا اُخالِفَهُ فِی وَقتٍ مِن الأوقاتِ وَلا عَلی حالٍ(٢) مِنَ الأحوال بِما یُفسِدُه. وَ عَلیَّ اَیضاً لِکُتَّابه وَ خَدَمِه و حُجَّابِه و جمیع حَواشِیه وَاسبابِه(٣) مِثلُ هذِه البَیعة فی اِلتِزامِ شُروطِها وَالوَفاءِ بعهودها.

وَ اَقسَمتُ مَعَ ذلک راضیاً غَیرَ کارِهٍ وَ آمِناً غیرَ خائفٍ یمیناً یُؤاخِذنی اللهُ بِها یَومَ اُعرَضُ عَلیه و یُطالِبُنی بِدَرکِ حقَّه یَومَ اَقِفُ بَینَ یَدَیه فَقُلتُ: واللهِ الَّذی لا اِلَه اِلاّ هُوَ عالِمُ الغَیب وَالشّهادَةِ  الرَّحمنُ الرّحیمُ الکبیرُ وَالسَّموات وَ عِلمِهِ بِما مَضی کعِلمِه بما هُوَ آتٍ وَ بِحقَّ(۴) اَسماءِ اللهِ المُتَعالِ الغالِبُ المُدرِکُ القاهرُالُهلِکُ الذی نَفَذَ علَمَهُ فی الأرَضین الحُسنی وَآیاتِه العُلیا وَ کَلِماتِه التّامَّات کُلَّها وَ حَقَّ کلَّ عهدٍ و میثاقٍ اخذَاللهُ علی جمیعِ خلقِه و حقَّ القرآنِ العظیم وَ مَن اَنزَل وَ نَزَلَ بِه و حَقَّ التَّوریةِ والاِنجیلِ والزَّبورِ والفُرقانِ، وَ بِحقَّ محمّدِ النَّبیَّ المُصطفی صلَّی اللهُ علیه وَ آله وَسَلَّم وَ حقَّ اهلِ بیتِه الطّاهرینَ وَ اصحابه المُنتَجَبین وَ ازواجِه الطّاهِراتِ اُمَّهاتِ المؤمنین عَلَیهِم السَّلام اَجمعین وَ حقَّ الملائکة المقرَّبین الأنبیاءِ المُرسَلین اِنَّ بَیعَتی هذه الَّتی عَقَدتُ بِها لِسانی وَ یَدی بَیعةُ طَوعٍ یَطلعُ اللهُ جَلَّ جَلالُه منَّی عَلی تَقَلُّدِها و علی الوَفاءِ بِرَمَّتِهِ بِما(۵) فیها وَ عَلی الاِخلاص فِی نُصرَتِها وُ مُوالاةِ اَهلِها. اَعرُضُ ذلک بِطیبِ البالِ لا اِدهانٍ(۶) ولا عَیبٍ ولا مَکرٍ حَتّی اَلقَی اللهَ مُوفیاً بِعَهدی فیها و مُؤَدّیاً لِلأمانةِ فیما لَزِمَنی منها غَیرَ مُستریبٍ وَ لاناکثٍ وَلا مُتأَوَّلٍ ولاحانِث اِذ کانَ الَّذینَ یُبایِعُون وَلاةَ الأمرِ یدُالله فوقَ ایدیهم. فمن نَکَثَ فَاِنَّما یَنکُثُ عَلی نَفسِهِ وَ مَن اَوفی بِما عاهَدَ عَلیهُ اللهُ فَسَیُؤتیه اَجراً عظیما، وَ عَلی اَنَّ هَذهِ البَیعة التی طَوَّقتُها عُنقی وَبَسَطتُ بِها یَدی وَ اَعطَیتُ بها صَفقَتی وَ مَا اشتُرِطَ عَلیَّ فیها مِن وفاء و مُوالاة و نُصحٍ و مشایعةٍ وطاعةٍ و موافقة و اجتهاد و مبالغة عهدُالله، اِنَّ عهدَه کانَ [عنه] مَسئُولاً، وَ ما اَخَدَ علی انبیائه و رُسُلِه علیهم السَّلامِ وَ عَلی کُلَّ اَحَدٍ مِن عبادهِ مِن مُؤَکّدِ مَواثیقه وَ علیَّ ان اتشبّثَ بِما اَخَدَ علیّ 

_______________________________________________________ 

۱- هوای و رایی، ت ق به جای:  هوائی و رائی.                ٢- و لا علی حال، ت ق به جای:  ولا علی کل حال.

٣- اسبابه، ت ق به جای: اربابه. 

۴- و بحق اسماءالله، نسخه ها: و حق اسماءالله. واو در این جمله باید واو استبناف باشد نه قسم.

۵- برمته بما فیها. ظ: برمة ما فیها.                               ۶- لا ادهان، شاید: بلا ادهان. 

منها ولا ابدل و أطیعَ وَ لا اعصی و أخلِص ولا اَرتاب واستقیمَ وَلا امیل وَاتَمَسَّکَ بِما عاهَدَّتُ الله علیه تمسُّکَ اهلِ الطاعة بِطاعَتِهم و ذَوی الحقِ والوَفاءِ بِحقَّهم وَ وَفائِهِم. 

فَاِن نَکَثتُ هذِه البَیعَةَ او شیئاً مِنها او بدَّلتُ شَرطاً مِن شُروطها اَو نَقَضتُ رَسماً من رُسُومِها او غیَّرتُ اَمراً من امورِها مُسِرّاً اَو مُعلِناً اَو مُحتالاً اَو مَتَأَوَّلاً او مُستثنیاً(۱) علَیها او مُکفَّرا عَنها او اَدهَنتُ او اَخلَلتُ(٢) فِیما اعطیتُ مِن نَفسی وَ فیما اُخِذتُ به [من] عُهودِ الله و مَواثیقِه عَلی اَن(٣) اَرغبَ عَن السّبُلِ الَّتی یَعتصِمُ بِها مَن لایُحَقَّرُ الامانَة وَ لا یَستَحِلُّ الغَدرَ والخِیانة وَ لا یثبَّطه شَیءٌ عَنِ العُقُودِ المَعقُودة فَکَفَرتُ بِالقرآنِ العظیم وَ مَن اَنزَلَهُ وَ مَن نَزَلَ بِه وَ مَن اُنزِلَ عَلیه وَ بَرِئتُ مِنَ اللهِ و رَسولهِ واللهُ وَ رَسولُهُ مِنَّی بریئانِ وَ ما آمنتُ بِملائکةِ الله و کتُبِه و رُسُلِه والیَوم الاخر،وکُلَّما اَتَمَلَّکُه فی وَقتِ تلفُّظی بِهده الیَمین اَو اَتَمَلَّکُه بقیَّةَ عُمری مِن مالٍ عینٍ او ورقٍ(۴) او جوهر او اَبنیةٍ او ثِیابٍ او فُرٍشٍ او عَرضٍ او عِقارٍ او ضِیاعٍ اَو سائِمهٍ اَو زَرع او ضَرع او غیر ذلک مِن صُنُوفِ الأملاکِ المُعتادة مِمّا یَجَّلُ قَدرُه او یَقلُّ خَطبُه صَدَقةٌ عَلی المساکینِ فی وُجوهِ سَبیلِ الله ربً العالمین مُحَرَّمٌ عَلیَّ اِن یَرجِعَ ذلکَ اَو شَیءٌ مِنه اِلی مالی و ملکی بِحیلةٍ من الحِیَل او وجهٍ من الوُجوه او سَبَبٍ من الأسبابِ اَو تَعریضٍ مَن تَعارُضِ الاِیمان و کلَّ مَماوکٍ اَتَمَلَّکُ مِن ذَکَرٍ اَو اُنثی فی وَقت تَلَفّظی بهذه الیَمین اَو اتَملکهَ بقیّة عمری اَحرارٌ لِوَجهِ الله لا یَرجعُ شَیء مِن وَلائهم و کلّ کَراعٍ اَملِکُه من دابَّةٍ او بَغلٍ او حِمارٍ او جَمَلٍ او اَتَمَلَّکُه بفیَّةٍ عمری طالق(۵) فی سبیلِ الله و کلَّ زَوجٍ تزوَّجتُها او اَتزوَّجُها بقِیَّةَ عُمری طالق(۶) طلاقاً بائناً لا رِجعةَ [فیه] ولا تَعمِیةَ بِمَذهبٍ مِنَ المذاهب الَّتی یُستَعمَلُ فیهِ الرَخصُ فی مثلِ هذِه الحالَ. وَ مَتی نقضتُ شَرطاً مِن شروطِ بِیعَتی هذه او خالفتُ قاعدة مِن قواعدها او استَثَنَیتُ(٧) عَلیها اَو کَفَّرتُ او تأوَّلتُ فیها او ذَکَرتُ بِلسانی خِلافَ ما [هو] عقیدتی اَؤلَم یُوافق ظاهِرُ قَولی باطِنَ عَمَلی فَعَلیَّ الحَجَّ اِلی بَیتِ الله الحرام العَتیقِ بِبَطنِ مکَة  ثَلثین حجّاً راجِلاً لا فارِساً فیها وَ اِن لَم اُوفِ بِهذِه الیَمین فَلا تَقَبَّلَ اللهُ مِنَّی صرفاً وَ لا عَدلاً اِلاَ بَعدَ التِزامی بشرائِطها وَ خَذَلُنِیَ اللهُ یَومٍ اَحتاجُ الی نصرتِه و مَعُونتِه و اَحالَنی اللهُ اِلی حَولِ نَفسی وَ قُوَّتی وَ مَنَعَنی حَوله وَ قوّته وَ حرّمنی العافیَةَ فِی الدنیا والعَفوً فِی الآخرة.

وَ هذِه الیَمین یَمینی والبَیعةُ المَسطورَةُ فیها بَیعَتی حَلَفتُ بِها مِن اوَّلها اِلی آخرِها خلفأ مُعتقداً لِوُفائِها، وَ هِیَ لازمةٌ مطوَّقةٌ فی عُنُقی مُعقُودَةُ بَعضُها اِلی بَعض. وَالنِیَّةُ فی جَمعِها نیَّةُ 

_________________________________________________

۱- مستثنیا، ت ق به جای: مستعمیا. تصحیح از نظائر. 

٢- اخللت، به جای: اخلیت. احتمال صحت اخلیت بسیار بعید است.

٣- علی ان ارغب. ظ: بان ارغب. 

۴- ورق، ت ق به جای: زرق. ورق به کسر را. به معنی درهم مضروب است که مصنوع و مضروب هم گفته اند.

۵- طالق، احتمال "طلق" به سکون لام هم می رود.

۶-طالق طالق،درنمونه ها دیده می شود.طالق ثلاثا.واگرمقصود تقلید صورت عمل بوده است باید کلمه راسه بارمی برست.

٧- استثنیت، ت ق به جای:  استعمیت.


سیَّدنا عَبدالله ابی جعفر الاِمامِ القائمِ بأمرالله امیرالمؤمنین اَطاق الله بَقاءَه طُولاً وافیاً لِلدّنیا والدّین وَ عُمراً کافیاٌ لِلمَصالِح اَجمعین وَ نَصَرَ رایاتِه وَ اَکَرَمَ خِطابه وَ اَعلی کلمتَه و کبَّ اَعداءَه وَ اَعَزَّ اَحبابَه. و اُشهِدُاللهَ تعالی عَلی نَفسی بِذلک، وَ کَفی بِه شَهیداً(۱)

ذکر احوال بوسهل محمد بن حسین زوزنی عارض 

و فروگرفتنِ او

ازین پیش درین مجلد بیاورده ام که چون امیرمسعود رضی الله عنه از غزنین قصدِ بلخ کرد بوسهلِ زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم وی فسادی کرده بود در بابِ خوارزمشاه آلتونتاش و تضریبی قوی رانده و تطمیعی(٢) نموده و بدین سبب او را محنتی بزرگ پیش آمد، قصّهٔ این تضریب به شرح بگویم و بازنُمایم که سببِ فروگرفتنِ او چه بود: 

از خواجه بونصر شنیدم که ((بوسهل در سرِ سلطان نهاده بود که ((خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست، و او را به شبورقان فرو می بایست گرفت، چون(٣) برفت مُتربَّد رفت. و گردنان چون علیِ قریب و اریارق و غازی همه برافتادند خوارزمشاه آلتونتاش مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد، اگر او را برانداخته آید و معتمَدی از جهتِ خداوند آنجا نشانده آید پادشاهی یی بزرگ و خزانه و لشکرِ بسیار برافزاید.)) امیر گفت تدبیر چیست؟ که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کار بکند. بوسهو گفت سخت آسان است اگر این کار پنهان مانَد. خداوند به خطِ خویش سوی قائد ملنجوق(۴) که مهترِ لشکرِ کُجاتست و حضرتی و به خوارزم می باشد و به خونِ خوارزمشاه تشنه(۵) است ملطفه یی نویسد تا وی تدبیرِ کشتن وفروگرفتنِ او کند.وآنجا قریبِ سه هزار سوارِحشم است،پیداست که خوارزمشاه و حشمِ وی چند باشند،آسان وی را بر توان انداخت.و چون مُلطَّفه به خطِ خداوند باشد اعتماد کنند(۶) و هیچ کس از دبیران و جز آن(٨) برآن واقف نگردد. امیر گفت: سخت(٨) صواب است؛عارض تویی، نامِ هریک نسخت کن.همچنان کرد و سلطان به خطِ خویش ملطَّفه نبشت و نامِ هریک از حشم داران ببرد بر محل. و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نمانَد و خوارزمشاه از دست بشود، و در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را بر نتوان انداخت و عالمی بشورد)). پس از قضایِ ایزد 

_______________________________________________________

۱- چون ترجمهٔ نسخة الکتاب و نسخة العهد الحاقی است حذف شد و در پایان کتاب به عنوانِ ملحفات گذشته می شود. 

٢- تطمیعی، N: تطعیمی.

٣- چون برفت متربد رفت، DA: چون برفت تیر از شصت به در رفت.

۴- ملنجوق، کذا در BN. بقیه: منجوق. نسخه بدل B: بلنجوق. 

۵- تشنه است، N: نشسته است.                                       ۶- کنند، D: کند.

٧- جز آن، کذا، و نه: جز آنان.

٨- سخت صواب، K: سخنی صواب. درA هم مانند K بوده و بعد حک و اصلاح کرده اند.



عزَّوجل بباید دانست که خراسان در سر کارِ خوارزم شد، و خواجه احمد عبدالصَّمد کدخدایِ خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت، این همه به جایِ خود آورده شود.

خواجه بونصر استادم گفت ((چون این ملطَّفهٔ به خطِ سلطان گسیل کردند امیر با عبدوس آن سِرّ بگفت، عبدوس در مجلسِ شراب با بوالفتحِ حاتمی که صاحب سَرِّ وی بود بگفت- و میانِ عبدوس و بوسهل دشمنایگی(۱) جانی بود- و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را به باد خواهد داد. بوالفتحِ حاتمی دیگر روز با بومحمَّدِ مَسعَدی وکیلِ[درِ] خوارزمشاه بگفت به حکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی در وقت به معمَّایی که نهاده بود با خواجه احمدِ عبدالصمد این حال به شرح بازنمود. و بوسهل راهِ خوارزم فروگرفته بود و نامه ها می گرفتند و احتیاط به جا می آوردند. معمّایِ مسعدی باز آوردند. سلطان به خواجهٔ بزرگ پیغام داد که: وکیلِ درِ خوارزمشاه را معمّا چرا باید نهاد و نبشت؟ باید که احتیاط کنی و بپرسی. مسعدی را بخواندند به دیوان، و من آنجا حاضر بودم که بونصرم، و از حالِ معمَّا پرسیدند. او گفت من وکیلِ درِ محتشمی ام و اِجری و مشاهَره و صِلتِ گران دارم و بر آن(٢) سوگند مغَلَّظ(٣) داده اند که آنچه از مصلحتِ ایشان باشد زود بازنُمایم. و خداوند(۴) داند که از من فسادی نیاید، و خواجه بونصر را حالِ من معلوم است، و چون مهمی بود این معمّا نبشتم. گفتند این مهم چیست؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم. گفتند ناچار بباید گفت، که برای حشمتِ خواجهٔ تو این پرسش برین جمله است والاَّ به نوعی دیگر پرسیدندی. گفت چون چاره نیست لابُد أمانی باید از جهتِ خداوند سلطان. بازنمودند و أمان اِستدند از سلطان. آنِ(۵) حال بازگفت که از ابوالفتح(۶) حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس. خواجه چون برآن حال واقف گشت فرا شد و روی به من کرد و گفت ((بینی چه می کنند؟)) پس مسعدی را گفت پیش ازین نبشته ای؟ گفت نبشته ام و این استظهارِ آن را فرستادم. خواجه گفت ((ناچار چون وکیلِ در محتشمی است و اِجری و مشاهَره و صِلت دارد و سوگندان مغلَّظه خورده او را چاره نبوده است. امَّا بوالفتحِ حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است)). و پوشیده مرا(٧) گفت ((سلطان را بگوی این(٨) راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تا چه شود)) و مسعدی را گفته آمد(٩) تا هم اکنون معما نامه یی نویسد با 

______________________________________________________

۱- دشمنایگی جانی. کلمهٔ دشمنایگی منحصر به  M است و لغتی است اصیل و درست. بقیه ((دشمنانگی)) دارند و آن هم غلط شمرده نمی شود. کلمهٔ "جانی" را N "خانی" دارد و ظاهراً غلط است.

٢- و بر آن سوگند، درA : و بر او سوگند، یادداشت قزوینی: "یعنی بر من" اگر نسخه درست باشد بر آن به معنی بر آنکه است. یعنی سوگند مغلط داده اند بر آنکه آنچه الخ.

٣- مغلظ، در غیر K: مغلظه.                                   ۴- خداوند، مراد خواجه بزرگ است، شاید هم امیر.

۵- آن حال، شاید: او حال.                                       ۶- ابوالفتح، N: امیر الفتح.

٧- مرا گفت، یعنی به من که بونصرم خواجه احمد گفت.

٨- این راز، N: تا این راز.                                      ٩- گفته آمد، شاید: گفته آید (یعنی خواهم گفت).



قاصدی ازآنِ خویش ویکی به اَسکدار که ((آنچه بیش ازین نوشته شده بود باطل بوده است)) که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم(۱) که آن نامه آنجا رسد چه رود و چه کنند و چه(٢) بینیم، و سلطان ازین حدیث باز ایستد و حاتمی را فدایِ این کار کند، هرچند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد.)) من رفتم و پیغامِ خواجه بازگفتم. چون بشنید متحیَّر فروماند چنان که سخن نتوانست گفت. و من نشستم. پس روی به من کرد و گفت (( هر چه درین باب صلاح است بباید گفت، که بوالفتحِ حاتمی این دروغ گفته است و میانِ بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و ازین گونه تلبیس ساخته)). باز آمدم و آنچه رفته بود باز راندم با خواجه. و مسعدی را خواجه دل گرم کرد و چنان که من(٣) نسخت کردم درین باب دو نامهٔ معما نبشت یکی به دستِ قاصد و یکی بردستِ سوارِ سلطان که ((آنچه نبشته بوده است آن تضریبی بوده است که بوالفتح میانِ دومهتر(۴) ساخت که بایکدیگر بد بودند وبدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرد)).ومسعدی را بازگردانیدند. و بوالفتح را پانصد چوپ بزدند و اِشرافِ بلخ که بدو داده بودند باز ستَدند. 

((چون مسعدی برفت خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند، و آن آلتونتاش است نه دیو سیاه(۵)، و چون احمدِ عبدالصمدی با وی، این(۶) بر ایشان کی روا شود؟! آلتونتاش رفت از دست، آن است که ترک خردمند است و پیر شده نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگرنه بسیار بلاانگیزدی بر ما. طرفه تر آن است که من خود ازچنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردنِ من کند! نزدیکِ امیر رو و بگوی که ((به همه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن به جای آورده شود)). برفتم و بگفتم. امیر سخت تافته بود، گفت: ((نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. بوسهل این مقداری با ما می گفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد به شبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است وبا حاتمی غم وشادی گفته که ((این بوسهل از فساد فرونخواهد ایستاد)). حاتمی از آن بازاری ساخته است، تا سزایِ خویش بدید و مالش یافت.)) گفتم این سلیم(٧) است، زندگانی خداوند درازباد، این باب 

_____________________________________________________

۱- بگویم، ظ: نگریم. 

٢- چه بینیم، درغیرB: چه بینم. شاید دیدن در این جا به معنی رای است نه رؤیت،و بنابرین مفرد آوردن فعل موجه است.

٣- من، یعنی بونصر.                                             ۴- دو مهتر، یعنی بوسهل و عبدوس. 

۵- دیو سیاه، کذا در KN. بقیه: دیو سبا (؟). قزوینی بر روی کلمهٔ دیو سا دو علامت استفهام گذاشته است. شاید: دلو اسیا. رک ت. 

۶- این بر ایشان کی روا شود، تصحیح قیاسی است B. در متن: این پریشانی کی روا شود. در نسخه بدل B و باقی نسخه ها (جز A): این خبر که رسوا شود، در A هم مثل باقی نسخه ها بوده است و بعد به حک و اصلاح درست کرده اند: این خبر کی روا شود.

٧- سلیم است، یادداشت قزوینی: اگر نسخه صحیح باشد یعنی مسألهٔ  مهمی نیست و کار سهلی است.


درتوان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است.و بیامدم و با خواجه بازگفتم.گفت((یا بونصر رفته است و نهان رفته است،برما پوشیده کردند.و بینی که ازین زیر چه بیرون آید)).و بازگشتم. 

((پس از آن نمازِ دیگری پیش امیر نشسته بودم، اَسکدارِ(۱) خوارزم به دیوان آورده بودند حلقه برافگنده(٢) و و بردرزده. دیوانبان دانسته بود که هر اَسکداری که چنان رسد سخت مهم باشد، آن را بیاورده و بستدم و بگشادم، نامهٔ صاحب برید بود برادرِ بوالفتح حاتمی. به امیر دادم. بستد و بخواند و نیک از جای بشد. دانستم که مهمی افتاده است، چیزی نگفتم و خدمت کردم(٣). گفت مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجَّاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند. نامه به من انداخت و گفت بخوان. نبشته بود که ((امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند،و قائد منجوق(۴) سالارِ کُجاتان سرمست بود نه [به] جای خود نشست بلکه فراتر آمد، خوارزمشاه بخندید او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. قائد به خشم جواب داد که ((نعمتِ تو برمن سخت بسیار است تا به لهو و شراب می پردازم. ازین بیراهی هلاک می شوم. نخست نان آنگاه شراب. آن کس که نعمت دارد خود شراب می خورد)). خوارزمشاه بخندید و گفت سخن مستان برِ من(۵) مگویید. گفت ((آری سیر خورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ماراست که برین صبر می کنیم)). تاشِ ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت می دانی که چه می گویی؟ مهتری بزرگ با تو به مزاح و خنده سخن می گوید و تو حدِ خویش نگاه نمی داری. اگر حرمتِ این مجلسِ عالی نیستی جوابِ این به شمشیر باشدی، قائد بانگ بر او زد و دست به قراچولی(۶) کرد. حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سَقَط می گفت و با ایشان می برآویخت، و خوارزمشاه آواز می داد که یله کنید. در آن اضطراب از ایشان لگدی چند به خایه و سینهٔ وی رسید، و او را به خانه باز بردند. نمازِ پیشین فرمان یافت و جان با مجلسِ عالی داد، خداوند عالم باقی باد. خوارزمشاه بنده را بخواند وگفت ((تو که صاحبِ بریدی شاهدِ حال بوده ای،چنان که رفت اِنها کن تا صورتی دیگر گونه به مجلسِ عالی نرسانند)).بنده به شرح بازنمود تا رأی عالی زادهُ الله عُلُوَّاً برآن واقف گردد ان شاء الله تعالی)). و رقعتی درجِ نامه بود که ((چون قائد را این حال بیفتاد در بابِ خانه و اسباب(٧) او احتیاط فرمود(٨)تا خللی نیفتد.و دبیرش را با پسرِ قائد به دیوان آوردند و موقوف 

_____________________________________________________

۱- اسکدار خوارزم، B: که اسکدار خوارزم را.

٢- حلقه برافگنده و بر در زده، به قرینه معلوم است که اسکدار در اینجا به معنی کیسه(با ظرفی از آن قبیل) است محنوی نامه. حلقه برافگنده. یعنی حلقه برآن نصب شده، حلقه دار، نظیر زیور افگنده به معنی زیور دار. بر در زده هم ظاهراً به معنی مُهر شده است. رک ت.

٣- خدمت کردم، یعنی تعظیم کردم به علاج مرخصی و بازگشت.

۴- ملنجوق، رک. ص ٣۰۵ رادهٔ ۴.                     ۵- بر من، شاید: با من.

۶- قراچولی، قزوپنی: نوعی سلاح باید باشد.             ٧- اسباب، در اینجا مراد متعلقان و بستگان است، به اثاثهٔ خانه.

٨- فرمود، یعنی خوارزمشاه. 

کردند، تا مقرٌر گردد باِذنِ اللهِ)).

((چون از خداوندِ نامه فارغ شدم امیر مرا گفت چه گویی چه تواند بود؟گفتم زندگانیِ خداوند درازباد، غیب نتوانستم دانست اما این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است وکس را زهره نباشد که پیشِ اوغوغا بتواند کرد تابدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که به خطا کشته شود. و به همه حالها در زیرِ این چیزی باشد. و صاحبِ برید جز به مراد و املاءِ ایشان چیزی نتواند نبشت به ظاهر. و او را سوگند داده آمده است(۱) که آنچه روَد پوشیده اِنها کند چنان کش دست دهد. تا نامهٔ پوشیدهٔ او نرسد برین حال واقف نتوان شد. امیر گفت از تو که بونصری چند پوشیده کنم؟ بوسهل ما را برچنین و چنین داشته است و ملطَّفه یی به خطِ ماست چنین وچنین،و چون نامهٔ وکیلِ در رسیده باشد قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته. و دل مشغولی نه از کشتنِ قائد است ما را، بلکه از آن است که نباید که آن ملطَّفهٔ به خطِ ما به دست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتنِ پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد،و آن ملطَّفه به دستِ آن دبیرک باشد. تدبیرِ این چیست؟ گفتم خواجهٔ بزرگ تواند دانست درمانِ این، بی حاضریِ وی راست نیاید. گفت امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیّر، که دانستم که خوارزمشاه به تمامی از دست بشد. و همه شب با اندیشه بودم.

دیگر روز چون باربگسست خالی کرد با خواجه وآن نامه ها بخواست. پیش بردم، و به خواجه داد.چون(٢) فارغ گشت گفت:قائدِ بیچاره را بدآمد.و این را در توان یافت. امیر گفت ((اینجا حالی دیگر است که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفته ام. بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا به قائد ملطَّفه یی به خط ما رفته است.و اندیشه اکنون ازآن است که نباید که ملطَّفه به دستِ آلتونتاش افتد)). خواجه گفت افتاده باشد، که آن ملطَّفه به دستِ آن دبیر باشد. و خط بر خوارزمشاه باید کشید. وکاشکی فسادی دیگر تولُّد نکندی، اما چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است داند(٣) که خداوند را بر این داشته باشند، و میانِ بنده و آلتونتاش نیک نبوده است به هیچ روزگار،و به همه حال این چه رفت ازمن داند.و بوسهل نیکو نکرد وحق نعمتِ خداوند را نشناخت بدین تدبیرِ خطا که کرد.و بنده نداند تا نهان داشتنِ آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است؟که خطا و صوابِ این کار بازنمودمی.امیر گفت بودنی بود،اکنون تدبیر

_______________________________________________________

۱- سوگند داده آمده است، یعنی ما او را سوگند داده ایم که واقع را برای ما بنویسد، صاحب برید به اصطلاح "سوگند خورده "است.

٢- چون فارغ گشت گفت، یعنی خواجه چون از خواندن نامه فارغ گشت گفت. 

٣- داند که، تصحیح قیاسی است نسخه ها: باشد که، و باشد که.قزوینی هم چنان می نماید که در صحت این عبارت تأمل داشته است. از فحوی معلوم است که مراد گوینده آن است که خوارزمشاه مرد خردمند است و می دانم که در این توطئه شاه آلت دست دیگران شده است بنابرین رنجش او متوجه شاه نیست بلکه متوجه دیگران است و مخصوصاً نطرش به من است (احمد حسن) که با او میانهٔ خوشی نداشته ام. 

چیست؟ گفت به عاجلِ الحال جوابِ نامهٔ صاحبِ برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی نباید نهاد، و البتّه سویِ آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین جه روَد، اما این مقدار یاد باید کرد که ((قائد ابلهی کرد و حقِ خویشتن نگاه نداشت و قضایِ ایزدی با آن(۱) یار شد تا فرمان یافت، و حقِ وی را رعایت باید کرد در فرزندانش(٢) و خیلش را به پسر دادن))، تا دهند یا نه: و به همه حالها درین روزها نامهٔ صاحب برید رسد پوشیده،‌ اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند، و حالها را به شرح باز نموده باشد، آنگاه بر حسبِ آنچه خوانیم تدبیرِ دیگر می سازیم. و برادرِ این بوالفتح حاتمی است آنجا تایبِ برید(٣)، بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت همجنین است، که بوالفتح بدان وقت که به دیوان بونصر بود هر چه در کار پدر ما رفتی به ما می نبشتی از بهر پدرش که به دیوان خلیفت هرات بود. من که بونصرم گفتم دریغا که من امروز این سخن می شنوم، امیر گفت اگر بدان وقت می شنودی چه می کردی؟ گفتم بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن به کار نیاید. و بر خاستیم و بازگشتیم. و امیر بوسهلِ عارض را بخوانده بود و به زبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی ازین تدبیر های خطایِ تو؟ اگر پس ازین در پیشِ من جز در حدیثِ عرض سخن گویی گویم گردنت بزنند. و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سِرٌ ما را که با تو گفتیم آشکارا کردی! و شما هیچ کس [سِرٌ] داشتن(۴) را نشایید، و برسد و شما خائنان آنچه مستوجب آنید. و امیر پس ازین سخت مشغول دل می بود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجهٔ بزرگ و با من(۵) می گفت و باد این قوم بنشست، که مقرٌر گشت که هر چه می گویند و می شنوند(۶) خطاست. ((یک روز به خانهٔ خویش بودم، گفتند سیٌاحی بر در است می گوید  حدیثی مهم دارد. دلم بزد از خوارزم آمده است، گفتم بیاریدش. در آمد و خالی خواست و این عصابی که داشت بر شکافت و رفعتی خَرد از آنِ بو عبداللهِ خاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و به من داد. نبشته بود که ((حیلتها کرده ام و این سیٌاح را مالی بداده، و مالی ضمان کرده به حضرت صِلَت یابد، تا این خطر بکرد و بیامد. اگر در رضمانِ سلامت به درگاه عالی رسید اینجا مشاهدِ حال بوده است و پیغامهایِ من بدهد که مردی هشیار است، بباید شنید و بر آن اعتماد کرد، انشاءالله)). گفتم پیغام چیست؟ گفت می گوید که((آنچه پیش ازین نوشته بودم که قائد                                                                                                    

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. با آن، بعضی نسخه ها : به آن.                               ۲. در فرزندانش، N: و در فرزندانش.

۳. نایب برید، همان است که چند جای دیگر در این فصل به عنوان صاحب برید خوانده شده است. راجع به این دو عنوان بیگرید به تعلیقات.                                                         ۵. با من، یعنی بو نصر.

۶. می شنوند. یعنی چه؟ شاید می اندیشند. یا: می پیوندند. ( از پیوستن به معنی صورت دادن، به عمل آوردن).


در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل گذاشته شد، آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمدِ عبدالصٌمد کرد. و مراسیم و جامه دادند، و اگر جز آن نبشتمی بیم جان بود. و حقیقت آن که قائد آن روز که دیگر روز کشته شد دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا [آنِ](۱) حَشمِ کُجات جغراب خوانده و برملا از خوارزمشاه شکیتها کرده و سخنان نا ملایم گفته تا بدان جای که ((کارِ جهان یکسال بنماند، و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامانِ خویشتن را اند، این حال را هم آخری باشد. و پیداست که من و این دیگر آزاد مردان بینوایی چند توانیم کشید)). و این خبر نزدیکِ خوارزمشاه آوردند. دیگر روز در بارگاه قائد را گفت: دی و دوش میزبانی بوده ای؟ گفت آری. گفت مگر گوشت نیافته بودی و نًقل که مرا و کد خدایم را بخوردی؟ قائد مر او را جوابی چند زفت تر(٢) باز داد. خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست. چون قائد بازگشت احمد را گفت خوارزمشاه که ((بادِ حضرت دیدی در سر قائد؟)) احمد گفت از آنجا دور کرده آید. و بازگشت به خانه. و رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر باز گردد و همگنان به سلام وی روند، بنده آنجا حاضر بود، قائد آمد و با احمد سخنِ عتاب آمیز گفتن گرفت و درین میانه گفت‌ ((آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من می گفت؟ )) احمد گفت خداوندِ من حلیم و کریم است، و اگر نی سخن به چوب و شمشیر گفتی. تو را و مانندِ تو زا چه محلٌ آن باشد چون دُردی آشامید جز سخنِ خویش گویید؟ قائد جوابی چند درشت داد چنان که دست در رویِ احمد انداخت. احمد گفت: این باد از حضرت آمده است، باری یم چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی به تو رسیدی. قائد گفت به تو خوارزمشاهی نیاید(٣). و برخاست تا برود احمد گفت بگیرید این سگ را! قائد گفت که همانان مر نتوانی گرفت. احمد دست بر دست زد و گفت دهید. مردی دویست، چنان که ساخته بودند، پیدا آمدید و قائد به میانِ سری رسیده بود و شمشیر و ناچَخ و تَبَر اندر نهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پایَ او بستند و گردِ شهر بگردانیدند. و سرایش فرو کوفتند و پسرش را با بیرش بازداشتند. و مرا تکلٌفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که  کردند چنان که خوانده  چیزی بدو نداده است)). خانه و کاغذهایِ قائد نگاه کردند هیچ ملطٌفه نیافتند. دبیر را مطاَلبَتِ سخت کردند مُقٌر آ(( و ملطٌفه بدیشان داد. بستدند و نُنمودند و گفتند پنهان کردند چنان که کسی بر آن واقف نگشت. و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت. روز چهارم آدینه بار دادند بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلٌفی دیگر گونه. و وقتِ نماز خطبه بر رسم رفته کردند. و هیچ چیز اظهار نمی کنند که به عصیان ماند. اما مرا به هیچ حال واقف نمی دارند مگَر کارِ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. سر عوعا آن، این کلمه به همین صورت جمع در این کتاب مکرو آمده است. نسخه ها: سر غوغا از،

۲. زفت تر، کذءا، و نه: رفت.                       ۳. نباید، N. یعنی نسخه ها: نباید.



رسمی(۱). و غلامان و ستورانِ زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند. و هر چه من پس ازین نویسم به مراد و املاءِ ایشان باشد، بر آن هیچ اعتماد نباید کرد، که کار من با سیٌاحان و قاصدان پوشیده افتاده، و بیم جان است. واللهُ ولیٌ الکفایه)).

من این پیغام را نسخت کردم و به درگاه بردم. و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت این را مُهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید. همچنان کردم. دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجهٔ بزرگ و با من. چون خواجه نامهٔ [نایبِ] برید و نسختِ پیغام بخواند گفت زندگانیِ خداوند دراز باد، کار نااندیشیده را عاقبت چنین باشد. دل از آلتونتاش بَر باید داشت که ما را از وی نیز(٢) چیزی نیاید. و کاشکی فسادی نکندی بدانکه با علی تگین یکی شود، که به یکدیگر نزدیک اند، و شرٌی بزرگ به پای کند. من گفتم نه همانا که او این کند، و حقِّ خداوند ماضی را نگاه دارد(٣) و بداند که [در] این(۴) خداوند را بدآموزی بر راهِ کژ نهاد. امیر گفت خطِ خویش چه کنم که به حجَّت به دست گرفتند، و اگر حجَّت کنند از آن چون باز توانم ایستاد؟ خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر آن(۵) کرده آید مگر(۶) به عاجلِ الحال این کار را لختی تسکین توان داد، و این چیز را عوض است، هر چند بر دلِ خداوند رنج گونه یی باشد، امُا آلتونتاش و آن ثغرِ بزرگ را عوض نیست. امیر گفت آن چیست؟ اگر فرزندی عزیز را بذل باید کرد بکنم که این کار برآید و دراز نگردد، و دریغ ندارم. گفت بنده را اصلاح کارِ خداوند باید، نباید که صورت بندد که بنده به تعصًّب می گوید [و] بینده یی را از بندگانِ درگاهِ عالی نمی تواند دید. امیر گفت به خواجه این ظن نیست و هرگز نباشد. گفت اصلِ این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است. هر چند(٧) ملطًّفه به خطِ خداوند رفته است او را مقرَّر باشد که بوسهل اندر آن حیلتهای کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد(٨) او را فدای این کار باید کرد بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیمِ بد کرد روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت و زهر دو خداوند پشیمان است یکی آنکه صِلاتِ امیر محمد برادر خداوند باز ستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را بر گمان کرد، که چون وی را نشانده آید این گناه حَسْب(٩)در گردنِ وی کرده شود، از خداوند دین باب نامه توان نبشت چنان که بدگمانی آلتونتاش زائل شود هر چند به درگاه نیاید امّا باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد و من بنده نیز نامه 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. کار رسمی، جالب توجه است. البته مراد کارهای مربوط به رسوم اداری است.      

٢. نیز، یعنی دیگر، بس ازین. 

۳. نگاه دارد، M: نگاه کند.                                   ۴. که در این... نهاد، M: که خداوند را بد آموزان کژ نهاده اند.

۵. اگر آن کرده آید،N: اگر کرده آید. 

۶. مگر به عاجل الحال، در چند نسخه «مگر» نیست و به عاجل الحال را هم «به عاجل» دارند. 

۷. هر چند... تا از دست، در N افتاده است.                ۸. بستد و جدا کرد، M فقط: بستده. 

۹. حسب، نصحیح قباسی است، نسخه ها: جست، چست. حسب به معنی فقط و منحصرا است و کلمه رایج بوده است. 




بتوانم نبشت و آیینه فرا رویِ او بتوانم داشت و بدانکه(۱) مرا دراین کار ناقه و جملی نبوده است سخن من بشنود و کاری افتد. گفت ((سخت صواب آمد هم فردا فرمایم تا او را بنشانند، خواجه احتیاطِ وی و مردمِ وی اینجا و به نواحی بکند تا ازدست بنشود و چیزی ضایع نگردد)). گفت چنین کنم، و ما بازگشتیم. خواجه در راه مرا گفت: این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید، امّا هم نیک است، تا بیش چنین نرود. 

و دیگر روز چون بار بگسست خواجه به دیوانِ خویش رفت و بوسهل به دیوانِ عرض. و من به دیوانِ رسالت خالی بنشستم و نامه ها به تعجیل برفت تا مردم و اسبابِ بوسهل به مرو وزوزن و نشاپور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فرو گیرند. چون این نامه ها برفت فرمانِ امیر رسید به خواجه بر زبانِ ابوالحسنِ کودیانی ندیم که ((نامه ها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود به مشافهه،‌به اطراف گسیل کردند و سوارانِ مسرع رفتند. خواجه کارِ آن مرد تمامم کند)). خواجهٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبانِ دیوانِ عرض و شماره ها بخواست از آنِ لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند. و پوشیده مثال داد تا حاجبِ نوبتی بر نشست و به خانهٔ بوسهل رفت با مشرفان و ثقاتِ خواجه و سرایِ بوسهل فرو گرفتند و از آن قوم(٢) و در پیوستگان او جمله که به بلخ بودند موقوف کردند، و خواجه را باز نمودند آنچه کردند. خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را به قُهندِز باید برد. حاجب(٣) نویتی او را بر استری نشاند و با سوار و پیاده یی انبوه به قُهندِز برد(۴)، در راه دو خادم و شصت غلام او را می آوردند پیشِ وی آمدن(۵) و ایشان را به سرای آوردند و بوسهل را به قهندز بردند و بند کردند و آن فعلِ بدِ او در سرِ او پیچیده. و امیر را آنچه رفته بود باز نمودند. 

دیگر روز چون باز بگسست امیر خالی کرد با خواجه و مرا بخواندند و گفت: ((حدیث بوسهل تمام شد و خیریت(۶) بود، که مرد نمی گذاشت که صلاحی پیدا آید)) [و] گفت(٧): ((اکنون چه باید کرد؟)) [خواجه] گفت صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه یی نویسد هم اکنون به خوارزمشاه، چنان که رسم است که وکیلِ درنویسد، وباز نُماید که ((چون مقرًّر گشت مجلسِ عالی را که بوسهل خیانتی کرده است و می کند در مُلک تا بدان جایگاه که در بابِ پیری محتشم چون خوارزمشاه چنان تخلیطها کرد به اوَّل که به درگاه آمد تا او را مُتَربَّد(٨) گونه باز بایست گشت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. و بدانکه مرا، کذا در DN، بقیه: و بداند که. شاید: و چون بداند که

۲. و از آن قوم... به بلح بودند، شاید: و از قوم  و در پیوستگان او آن جمله که به بلخ بودند. 

۳. حاحب نوبتی، N: حاحبی نوبتی.                            ۴. به قهندز برد... بوسهل را، در N نیست. 

۵. پیش وی آمدند، عبارت ابهام دارد. آیا مراد آن است که این خادمان و غلامان در راه به بوسهل بر خوردند و تلاقی حاصل شد؟ 

۶. خبریت یادداشت فزوینی : «درست است؟». شاید: خیرت رک.

۷. گفت اکنون، این «گفت» را قزوینی احتمال «زیادی» بودن داده است. ولی با افزودن واو خالی از وجه نیست.

۸. منرئد، N مسنرید، یادداشت قزوینی: «متزئد؟؟» ولی متربد پیش ازین هم بود و از جهت معنی هم اشکالی ندارد.

و پس از آن فرو نایستاد و هم در بابِ وی و دیگران اغرا می کرد، رأی عالی(۱) چنان دید که دستِ او را از شغل عرض کوتاه کرد و او را نشانده آمد تا تضریب و فسادِ وی از مُلک و خدمتکاران دور شود)) و آنگاه بنده(٢) پوشیده او را بگوید تا به معما نویسد که ((خداوند سلطان این همه از بهرِ آن کرد که بوسهل فرصت نگاه داشتهه است و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود و بر آن نسخت به خط عالی ملطَّفه یی شده و در وقت به خوارزم فرستاده، و دیگر روز چون خداوند اندرآن اندیشه کرد و آن ملطَّفه باز خواست وی گفته و به جان و سرِ خداوند سوگند خورده که هم وی(٣) اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آن را پاره کرد و چون مقرَّر گشت که دروغ گفته است سزایِ او بفرمود)) تا امروز این نامه برود و پس از آن به یک هفته بونصر نامه یی نویسد و این حال را شرح کند و دلِ وی را دریافته آید و بنده نیز بنویسد و معتمَدی را از درگاهِ عالی فرستاد آید مردی سدیدِ جلدِ سخندان و سخنگوی تا به خوارزم شود و نامه ها را برساند و پیغمامها بگزارَد و احوالها مقرَّر خویش گرداند و باز گردد. و هر چند این همه حال(۴) نیرنگ است و بر آن داهیه گان(۵) و سوختگان(۶) بنه شود و دانند که آفروشهٔ(٧) نان است باری مجاملتی در میانه بمانَد که ترک آرام گیرد. و این پسرِ او را، ستی(٨)،‌ هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد و دیناری پنج هزار صِلت فرمود تا دلِ آن پیر قرار گیرد. امیر گفت ((این همه صوال است، تمام باید کرد. و خواجه را بباید دانست که پس ازین هر چه کرده آید در مُلک و مال و تدبیرها همه به اشارات او رود و مشاورت با وی خواهد بود)). خواجه زمین بوسه داد و بگریست و گفت: خداوند را بباید دانست که این پیری سه و چهار که اینجا مانده اند(٩) از هزار جوان بهتراند، خدای عزَّوجل ایشان را از بهرِ تأیید دولتِ خداوند را مانده است، ایشان را زود زود(۱۰) به باد نباید داد. امیر او را به خویشتن خواند و در آگوش گرفت و بسیار نیکویی گفت. و مرا همچنان بنواخت. و بازگشتیم. و مسعدی را بخواند(۱۱) و خالی کرد و من(۱٢) نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود به ظاهر(۱٣) معما نبشت و گسیل کرده آمد. و پس از آن به یک هفته بوالقاسم دامغانی را خواجه نامزد کرد تا به خوارزم رَوَد(۱۴)، و این بوالقاسم مردی پیر و بخرد و سخنگوی بود، و ز خویشتن نامه یی نبشت

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. رأی عالی چنان دید، جواب «چون مقرر گشت» است.       

۲. بنده، یعنی خواحه احمد.                               ۳. که هم وی، یعنی بوسهل.

۴. این همه حال، F: این حال، شاید: این همه.         ۵. داهبه گان، کذا در N (به صورت «داهیکان»). بقیه: داهبان.

۶. سوختگان، چیست؟ یعنی کار کشته گان؟       

٧. فروشه، آفروشه. شیرینی یا حلوایی به نان می زده اند. رک

۸. ستی، کلمه معلوم نبست. قزوینی هم در آن تردید داشته است.         

 ٩. مانده اند، F: امده اند.                              ۱۰. رود زود، در غیر N:‌زود.      

۱۱. بخواند، یعنی خواجه احمد.                        ۱۲. و من، یعنی بو نصر.

۱۳. به ظاهر، یعنی به خط ظاهر و مکنوف، در مقابل معما. 

۱۴. ما به خوارزم رود. قزوینی:« تا اینجانب ظاهراً با قطعاً قول ابونصر». ولی عبارت سطر بعد که می گوید و من از

سخت نیکو نزدیکِ خوارزمشاه و من از مجلس عالی نامه یی نبشتم برین نسخت:

ذکر مثالی از حضرت شهاب الودله ابو سعید مسعود

 (رض) نشتند به آلتونتاش خوارزمشاه

((بسم الله الرحمن الرحیم. حاجبِ فاضل عم خوارزمشاه ادام اللهُ تأییده ما را امروز به جایِ پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است و در همهٔ حالها راستی و یکدلی و خدای ترسیِ خویش اظهار کرده است و بی ریا میانِ دل و اعتقادِ خویش را بنموده که آنچه به وقتِ وفاتِ پدرِ ما امیر ماضی رحمة الله علیه کرد و نمود از شفقت و نصیحت ها که واجب داشت نوخاستگان را به غزنین آن(۱) است که واجب(٢) نکند که هرگز فراموش شود و پس از آن آمدنی به درگاه از دا بی ریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسبابِ(٣) ملک و تأییدِ آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. و آن کس که اعتمادِ وی برین جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از دل آن داند چنین وفا دارد و حقِ نعمتِ خداوندِ گذاشته و خداوندِ حال را به واجبی بگزارد و جهد کند تا به حقهایِ دیگرِ خداودان رسد توان دانست که در دنیا و عقبی نصیبِ خود از سعادتِ تمام یافته باشد و حاصل کرده چنان که گفته اند عاش سعیداً و ماتَ حمیداً‌، وجودش همیشه باد و فقدِ‌ وی هیچ گوش مشنواد. و چون از جانبِ وی همه راستی و یکدلی و اعتقادِ درست و هوی خواهی بوده است و از جهتِ ما در مقابلهً آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از مُتَسوَّقان و مُضَرَّبان و عاقبت نانگران و جوانانِ کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی تا خجل(۴) می باشیم و اعتماد نیکوی(۵) خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت می کنیم. امّا بر شهامت و تمامیِ حصافتِ وی اعتماد هست که به اصل نگَرد و به فرع دل مشغول ندارد و همان آلتونتاش یگانهْ راست یکدل می باشد. و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیده اند یا به معاینه چیزی بدو نمایند که از آن دلِ وی را مشغول گردانند شخصِ امیر ماضی انار(۶) اللهُ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مجلس عالی نامه یی نبشتم» مسلًّماً هم سخن بونصر است و نمی تواند سخن مؤلف کتاب باشد. پایان سخن بونصر را پس ازین نشان خواهم داد. عبارت «این بوالقاسم الخ» ممکن است معترضه یی باشد که بیهقی در نقل سخن بونصر از خود آورده است چنان که رسم بیهقی است و ازین گونه بسیار دارد. 

۱. آن است، K : حق آن است. 

۲. که واجب... شود، عبارت سست است و احتمال غلط می رود. شاید جمله چنین بوده است: چنان است که هرگز فراموش نشود. 

۳. در اسباب، به نظر من غلط می آید. شاید «در اثبات» یا چیزی نظیر آن بوده است که با کلمهٔ «تأیید» که بعد از آن آمده است مناسبتی داشته است. فتأمل. 

۴. تا خجل، کدا در K. درA: و ما خجل، بقیه: ما خجل. 

۵. اعتقاد نیکوی، N : اعتقاد نیکو. معنی عبارت معلوم نیست. شاید نقص و تحریفی در آن باشد.

۶. انار الله، ت ق به جای: ادام الله.




بُرهانه را پیشِ دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختها و جاه و نهادِ وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و متسوَّقان(۱) پیشِ وی نهند، که وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویَّت هست که زود زود سنگ(٢) وی را ضعیف در رود نبتوانند گردانید. و ما از خدای عزَّوجل توفیق خواهیم کرد که به خقهایَ وی رسیده آند و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی به جاهِ وی یا کراهیتی به دلِ وی پیوسته است آن را بواجبی دریافته شود. و هًوَ سُبجانهَ  ولیًّ ذلک و المُتفَضَّل و المُوَفَّق بمنَّه و سعةِ رحمته. 

(( و مان چون از ری حرکت کردیم تا تختِ ملک پدر را ضبط کرده آید و به دامغان رسیدیم بوسهلِ زوزنی به ما پیوست، و وی به روزگار ما را خدمت کرده بود و در هوایِ ما محنتی بزرگ کشید. و به قلعتِ غزنین مانده به ما چنان نُمود(٣) که وی امروز ناصح تر و مشفق ترِ بندگان است؛ و پیشِ ما کس نبود از پیرانِ دولت که کاری را برگزاردی یا تدبیری راست کردی؛ و روی به کاری بزرگ داشتیمی، ناچار چون وی مقدَّم تر بود آن روز درهر بابی سخن وی(۴) می گفت و ما آن را به استصواب آراسته می داشتیم و مرد منظور تر گشت و مردمان امیدها(۵) هم در وی بستند چنان که رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس و جز ایشان او را منقاد گشتند. و حالِ وی بر آن منزلت بماند تا ما به هرات رسیدیم و برادرِ ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جملهً لشکر به خدمتِ درگاه ما پیوستند، و کارها این مرد می برگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف، تا کارِ وی بدان درجه رسید که از وزارت ترفًّغ می نمود. 

((و ما چون کارها را نیکوتر باز جستیم و پس و پیشِ آن را بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم(۶) و آزموده، صواب آن نمود که خواجهٔ فاضل ابوالقاسم احمدبن الحسن را ادام الله تأییدَه از هندوستان فرمودیم تا بیاوردند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را به کفایتِ وی آراسته کردیم و این بوسهل را نیز به شغلِ عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلسِ ما از تسحُّب و تبسًّط وی برآساید [ امّا وی]‌ راه رشد خویش را بندید و آن باد که در سرِ وی شده بود از آنجا دور نشد و از تسحًّب و تبسًّط باز نایستاد، تا بدان جایگاه که همهْ اعیانِ درگاه ما به سبب وی دلریش و درشت گشتند واز شغلهایی که بدیشان مفَّوض بود که جز دیشان راست نیامدی و کس دیگر نبود که استقلالِ آن داشتی استعفاه خواستند و دلها از ما و کارهایِ ما برداشتند و خلل به ملک پیوست. و با این همه زبان در خداوندانِ شمشیر دراز می کرد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. متسوذان. B و چند نسخه: مسونان، مستوفان. و این غلط است. منسوق، یعنی بارار ساز (از کلمهٔ سوق)                                  ۲. سنگ وی را ، بادداشت صنوی: «مثل سنگ ضعبتی که در رود می گردد او را نمی توانند بگردانند».                                    ۳. به ما چنان نمود که، ط یعنی به نظر ما چنین رسید که.             

۴. سخن وی می گفت. کذا در M. بقیه: سخن می گفت، سخنی می گفت. (از مقائسهٔ این روایتها بحث بلاغنی بی نیس می اید.    

۵. امیدها، در غیر A: امیدها را.                                ۶. دانسه بودیم، یعنی شناخته بودیم.



و دربابِ ایشان تلبیسها می ساخت چنان که اینک در باب حاجب ساخته است و دلِ وی را مشغول گردانیده و قائد ملنجوق(۱) را تعبیه کرده واز وی بازاری ساخته و ما را برآن داشته که رأیِ نیکو را درباب حاجب که مرما را به جای پدر و عم است بباید گردانید.

 ((و چون کارِ این مرد از حد بگذشت و خیانتهایِ بزرگِ وی ما را ظاهر گشت فرمودیم تا دستِ وی از عرض کوتاه کردند و وی را حایی نشاندند و نعتی که داشت پاک بستند تا دیگرِ مُتَهوَّران بدو مالیده گردند و عبرت گیرند(٢)، و شک نیست که معتمدانِ حاجب این حال را تقریر کرده باشند و وجوهِ آن را باز نموده و اکنون به عاجلِ الحال فررندِ حاجب را، ستی، ولَدَی و معتمَدی، نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی، که کدام کس بود این کار ار سزاوارتر از وی به حکمِ پسر پدری(٣) و نجابت و شایستگی، و این در جنبِ حقهایِ حاجب سخت اندک است. و اگَر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجبَ نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها و بدگمانیها که این مُخلًّط افگنده است زائل گردد. و خواجهٔ فاضل(۴) به فرمانِ ما معتمَدی را فرستاد و درین معانی گشاده تر نبشت و پیغامها داد چون که از لفظِ ما شنیده است. باید که برآن اعتماد کند(۵) و دل را صافی تر از آن دارد که بیش از آن داشت وآن معتمَد را به زودی بازگردانیده آید بعینه(۶) و آنچه درخواست است و به فراغِ دلِ وی باز گردد به تمامی در خواهد، چه بدان اجابت باشد باِذن الله. 

(( این نامه نبشته آمد و معتمَدِ دیوانِ وزارت رفت و باز آمد و سکونی ظاهر پیدا آمد و فسادی بزرگ در وقت تولًّد نکرد(٧) )).

و آخر کار خوارزمشاه آلتونتاش پیچان می بود تا آنگاه که از حضرت لشکری بزرگ نامزد کرند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزم به آموی آمد و لشکرها بدو پیوست و به جنگ علی و تگین رفت و به دبوسی(٨) جنگ کردند و علی تگین مالیده شد واز لشکرِ وی بسیا کشته آمد و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت و خواجه [احمدِ] عبدالصمد رحمة الله آن مرد کافی دانایِ بکار آمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکار شد با علی تگین در شب صلحی بکرد و علی تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامانِ سرایی را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا به سلامت به خوارزم باز بُرد. رحمةالله 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. ملنجوق، رک، ص ۳۰۵ رادهٔ ۴.                   ۲. و عبرت گیرند، غیرMام نیست.       

٣. پسر پدری، کذا؟                                      ۴. خواجهٔ فاضل، مواد خواجه احمد وزیر است.      

۵. اعتماد کند، M: اعتماد کرده.                       ۶. بعینه، F: تعبیه، N نعمه (نی نقطه)

۷. تولد نکرد، اینجا پایان سخن بونصر مشکان است که برای مؤلف کتاب نقل کرده است، احتمال آن که سخن بونصر تا آخر آن نامه بوده و این دو سطر از بوالفضل باشد نیز بعید نیست. اما گزارش بس ازین مسلما از مؤلّف کتاب است چون از احمد عبدالصمد با «رحمةالله» سخن می گوید و مرگ این شخص بعد از بونصر واقع شده است.

۸. دبوسی، در جای دیگر دبوسه. رک ث.    



علیهم اجمعین، چنان که بیارم چگونگیِ آن بر جایِ خویش.

 و من که بوالفضلم کشتنِ قائد ملنجوق(۱) را [به] تحقیق تر از خواجه احمدِ عبدالصّمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دنبور(٢) رسید و کینهٔ امیرِ شهید بازخواست و به غزنین رفت و به تختِ مُلک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد، و پس از وزارت خواجه احمدِ عبدالصمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد رحمةالله علیه. یک روز نزدیکِ این خواجه نشته بودم ـ و به پیغامی رفته بودم، و بودسهل زوزنی هنوز از بًست در نرسیده بود- مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟ گفتم خبری نرسیده است از بًست، و لکن چنان باید که تا روزی ده برسد. گفت امیر دیوانِ رسالت بدو خواهد سپرد؟ گفتم ((کیست ارو شایسته تر؟ به روزگارِ امیر شهید رضی اللهً عنه وی داشت)). تا حدیث به حدیثِ خوارزم و قائد ملنجوق(٣) رسید و از حالها می بازگفتم به حکمِ آنکه در میانِ آن بودم. گفت همچنین است که گفتی، و همچنین رفت. امٌا یک نکته معلومِ تو نیست و آن دانستنی است. گفتم اگر خداوند بیند باز نًماید که بنده را بکار آید ـ و من می خواستم که این تاریخ بکنم، هر کجا نکته یی بودی در آن آویختی ـ چگونگی حالِ قائد ملنجوق از وی باز پرسیدم، گفت: 

(( روزِ نخست که خوارزمشاه مراکد خدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیشِ او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید دیگران در آمدندی. و اگر مهمی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم. با خود گفتمی این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند؟ تا یک روزی به هرات بودیم مهمی بزرگ در شب در افتاد و از امیر ماضی نامه یی رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی به جای نیاورد. مرا گفت من هر روز خالی از بهرِ چنین روز کنم. با خود گفتم در بزرگ(۴) غلطا که من بودم، حق به دستِ خوارزمشاه است. و در خوارزم همچنین بود، چون معمایِ مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت، این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بد آموزان باد، چون علیِ قریبی را که چًنویی نبود بر انداختند و چون غازی و اریارق. و من نیز نزدیک(۵) بودم به شبورقان، خدای تبارکَ و تعالی نگاه داشت. اکنون دست در چنین حیلتها بزدند، و این مقدار پوشیده بر ایشان که چون قائد مَرد مرا نتواند گرفت. و گرفتم که من بر افتادم، ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه توان داشت از خصمان؟ و اگر هزار چنین بکنند من نامِ نیکویِ خود زشت نکنم که پیر شده ام و ساعت [تا] ساعت مرگ دررسد. گفتم خود همچنین است. امّا دندانی باید نمود، تا هم 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. ملنجوق، رک، ص ۳۰۵ رادهٔ ۴.                        ۲. دنبور، کذا در N ( و صحیح است) بقیه: دنبور. رک ت.

۳. ملنجوق، رک. ص ۳۰۵ رادهٔ ۴.                        ۴. در بزرگ غلطا که من نبودم، B: در بزرگ غلط من بودم. 

۵. نزدیک بودم،K : نزدیک بود. احتمال افتادگی می رود. شاید: و من نیز نزدیک به هلاک بودم.


اینجا حشمتی افتد و هم به حضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست به وی دارز نتوان کرد. گفت چون قائد بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم به ازین باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود بادِ خوارزمشاه در آن نهاد بباید بریدن، اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت این بس زشت و بی حشمت باشد. گفتم این(۱) یکی به من بازگذارد و خداوند. گفت گذاشتم.

 و این خلوت روز پنجشنبه بود، و ملطفهٔ به خطِ سلطان به قائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده و آن دعوتِ بزرگ هم درین پنجشنبه بساخت و کاری شگرف پیش گرفت. (( و روزِ آدینه قائد به سلامِ خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسراها گفت و تهدید کرد. خوارزمشاه احتمال کرد هر چند تاشِ ماهروی سپاه سالارِ خوارزمشاه وی را دشنما داد. من به خانهٔ خویش رفتم و کارِ او بساختم. چون به نزدیکِ من آمد بر حکمِ عادت، که همگان هر آدینه برِ من بیامدندی، بادی دیدم در سرِ او که از آن تیزتز نباشد. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حدِ ادب نگاه نداشت پیشِ خوارزمشاه و سَقَطها گفت. وی در خشم شد، و مردکی پُرمنش و ژاژ خای و باد گرفته بود، سخنهایِ بلند گفتن گرفت. من دست بر دست زدم که نشانْ آن بود و مردمانِ کُجات انبوه در آمدند و پاره پاره کردند او را. و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگِ و سیم و جامه دادم تا بدان نخست که خوانده ای اِنها کرد. خوارزمشاه مرا بخواند گفت این چیست ای احمد که رفت؟ گفتم این صواب بود. گفت به حضرت چه گویید؟ گفتم: تدبیر آن کردم. و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت دلیر مردی این تو! گفتم: خوارزمشاه نتوان کرد جز چنین و سخن بزرگ حشمتی بیفتاد(٢) )). 

چون حدیثِ این محبوس بوسهلِ زوزنی آخر(٣) آمد فریضه داشتم قصهٔ محبوسی کردند:    

حکایت

چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دینِ گبرکان دست بداشت که دینِ با خلل بوده است و دینِ عیسی پیغمبر (ص) گرفت، برادران(۴) را وصیَّت کرد که (( در کتب خوانده ام که آخرالزَّمان(۵) پیغامبری خواهد آمد نامِ او محمَّد مصطفی (ص) اگر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. این یک، M: این یک را.                                    ۲. پایان سخن احمد عبدالصمد                

٣. آخر آمد، کذا و نه: به آخر آمد. 

۴. برادران، نسخه ها: و برادران. مراد از برادران اخوان دینی است. 

۵. آخر الزمان، کذا و نه: در آخرالزمان. ظاهراً از باب آن است که در عربستان ظرف زمان را گاهی به نزغ خافض استعمال می کنند یعنی بی حرف ولی با تغییرِ اغراب.






روزگار یابم نخست کسی من باشم که بدو گروم، و اگر نیابم امیدوارم که حشر، ما را با اُمًّتِ او کنند. شما فرزندانِ خود را همچنین وصیَّت کنید تا بهشت یابید)). این خبر به کسری نوشیروان بردند. کسری به عاملِ خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی بزرجمهر را با بندِ گران و غل به درگاه فرست. عامل به فرمان او را بفرستاد(۱). و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد. حکماء و علماء نزدیکِ وی می آمدند و می گفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستارهٔ روشنِ ما بودی که مار را راهِ راست نمودی، و آبِ خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، مرغزارِ پر میوهٔ ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و تو را می بَرند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راهِ راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علمِ خویش.

گفت وصیَّت کنم شما را که خدای را عرَّوجل به یگانگی شناسید و وی را اطاعتت دارید و بدانید که کردارِ زشت و نیکوی شما می بیند و آنچه در دل دارید می داند و زندگانیِ شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید بازگشتِ شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب. نیکویی گویید و نیکو کاری کنید که خدای عزَّوجل که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بدکننده را زنده گی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مالِ مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانهٔ زندگانی است، اگرچه بسیار زیید آنجا می باید رفت. و لباسِ شرم می پوشید که لباسِ ابرار است و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راست گویان را دوست دارند و راست گوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغ زن ارچه گواهیِ راست دهد نپذیرند. و حسد کاهِش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیرِ خدای عرَّاسْمه دایم به جنگ باشد، و اجل نا آمده مردم را،‌ حسد بکشد. و حریص را راحت نیست زیرا که او چیزی می طلبد که شاید وی را ننهاده اند. و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانه ها ویران کنند؛ هر که خواهد که زنش پارسا مانّد گردِ زنانِ دیگران نگردد. و مردمان را عیب مکنید، که هیچ کس بی عیب نیست؛ هر که از عیب خود نابینا باشد  نادان ترِ مردمان باشد. و خویِ نیک بزرگتر عطاهای خدای است عزَّوجل. و از خوی بد دوز باشید که آن بندِ گران است بر دا و بر پای، همیشه بدخو در رنجِ بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. و نیکو خوی را هم این جهان بُوَد وهم آن جهان. و در هر دو جهان ستوده است. وهر که از شما به زاد بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمتِ او نگاه دارید و از او گردن مکشید. و همه بر امید اعتماد مکنید چنان که دست از کار کردن بکشید. و کسانی که شهرها و دیها و بناها و کاریزها ساختند و غمِ این جهان 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. بفرستاد، ظ: بگرفت، به قرینهٔ بعد که می گوید: فردا بخواهید برد.



بخوردند‌‌‌‌‌‌ آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیز ها مدروس شد. این که گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدارِ ما به قیامت افتاد. 

چون بزرجمهر را به میدانِ کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید چون پیش آوردند کسر گفت ای بزرجمهر چه مانْد از کرامات و مراتب که آن را نه از حسنِ رأی ما بیافتی؟ و به درجهْ وزارت رسید و تدبیر ملکِ ما بر تو بود. از دین پدرانِ خویش چرأ دست بازداشتی. و حکیم روزگاری، به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راهِ راست نیست؟ غرضِ تو‌ آن بود تا مُلک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری، تو را بکشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشته اند،‌ که تو را گناهی است بزرگ، والاّ توبه کنی و بدینِ اجداد و آبایِ خویش باز آیی تا عفو یابیِ، که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن، و دیگری چون تو نیست. گفت: زندگانیِ مَلِک درازباد، مرا مردمان حکیم و دانا و خردمندِ روزگار می گویند، پس چون من از تاریکی به روشنایی آمدم به تاریکی باز نروم که نادانِ بی خرد باشم. کسری گفت بفرمایم تا گردنت بزنند. بزرجمهر گفت داوری که پیشِ او خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمتِ خویش از تو دور کند. کسری چنان درخشم شد که به هیج وقت نشده بود، گفت او را باز دارید تا فرماییم که چه باید کرد. او را بازداشتند. چون خشمِ کسری بنشست گفت دریغ باشد تباه کردن این. فرمود تا وی را در خانه یی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهنِ گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گماشت که انفاسِ وی میشمرند و بدو می رسانند.

 دو سال برین جمله بماند. روزی سخنِ وی نشنودند. پیشِ کسری بگفتند. کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیکِ وی آوردند تا با وی سخن گویند مگر او جواب دهد. وی را به روشنایی آوردند، یافتندش به تن قوی و گونه بر جای. گفتند ای حکیم تو را پشمینهٔ ستبر و بندِ گران و جایی تنگ و تاریک می بینیم، چگونه است که گونه بر جای است و تن قویتر است؟ سبب چیست؟ بزرجمهر گفت که برایِ خود گوارشی ساخته ام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بمانده ام. گفند ای حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یارانِ ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید آن را پیش داشته آید. گفت نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد عزَّ ذکرهُ‌ تقدیر کرده است باشد. دیگر به قضاء او رضا دادم. سوم پیراهنِ صبر پوشیده ام که محنت را هیچ چیز چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نکنم باری سودا و نا شکیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقیِ را چون من کار بتر ازین است شکر کنم. ششم آنکه از خداوند سبحانَه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت 


      


فرج دهد)) آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت. و آخر بفرمود تا او را کشتند و مُثله کردند. و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ.

 هر که بخوانّد دانم که عیب نکند(۱) به آوردنِ این حکایت، که بی فایده نیست و تاریخ به چنین حکایات آراسته گردد. اکنون به سر تاریخ باز شوم بِمَشِیَّةِ اللهِ وَ عَوْنِهِ،‌ وَ بِالله التَّوْفیق(٢).

 چون از نشاندنِ بوسهل زوزنی فارغ شدند، امیر مسعود رضی الله عنه با خواجه احمدِ حسن وزیر خلوت کرد به حدیثِ دیوانِ عرض که کدام کس را فرموده آید تا یان شغل را اندیشه دارد؟ خواجه گفت ازین قوم بوسهلِ حمدوی شایسته تر است. امیر گفت وی را اِشرافِ مملکت فرموده ایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت این دیگران را خداوند می داند(٣)، کرا فرماید؟ امیر گفت بوالفتح رازی را می پسندم، چندین سال پیشِ خواجه کار کرده است. خواجه گفت مردی دیداری(۴) و نیکو و کافی است امّا یک عیب دارد که بسته کار(۵) است، و این کار را گشاده کاری باید. امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند و چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگر گون کنند. و بباید(۶) خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت: در بابِ تو امروز سخن رفته است و در شغلِ عرض اختیارِ سلطان بر تو افتاده است. و روزگاری دراز است تا تو را آزموده ام. این شغل تو درخواسته باشی بی فرمان و اشارتِ من و توفیری(٧) نموده. و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود. و در همهٔ احوال من تو را این(٨) ترتیب خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی. اکنون رواست و در گذاشتم. دل قوی باید داشت و کار بر وجه برانْد. و به هیچ حال توفیر فر نستانم که لشکر کم کنی، که در مُلک رخنه افتد و فساد در عاقبتِ آن بزرگ است. امّا اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر(٩) و شاگردان وی کرده اند دریابی و به بیت المال بازآری پسندیده خدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز من بنده مستوفیِ خداوند بوده ام و مرا آزموده است و راست یافته،‌ و می دیدم که خیانتها می رود و می خواستم که در روزگارِ وزارتِ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. نکند، چند نسخه: کند.                    

٢. التوفیق در N: بعد ازین کلمه به صورت عنوان دارد: فصل در F و C به قدر یک سطر سفید گذاشته اند و لابد برای نوشتن عنوان، در هامش F به خط بعدی نوشته شده است: «ذکر خوارزمشاه از راه بخارا به جنگ علی تکین به ماورالنهر و وفات خوارزمشاه»، و صحیح B همین عبارت را در متن خود به صورت عنوان گذاشته است. در نسخه های متأخر تر اثری از عنوان دیده نمی شود.                            ۳. می داند، یعنی می شناسد.  

۴. دیداری، گویا به معنی صائب رأی و اهل رأی و نظر است. رک ت. 

۵. بسته کار، گویا به معنی کند کار و به اصطلاح « مسمسو» سث. رک ت.              

۶. بباید خواندن، یعنی باید بوالفتح را احضار کنی و شغل را به او بدشی.           

۷. توفیری نموده،‌ توفیر یعنی صرفه جویی در مخارج و به اصطلاح حذف مقداری از اقلام هزینه، ط. رک ت.                             ۸. این ترتیب، یعنی این انتصاب. رک ت. 

۹. بوالقاسم کثیر، موضوع سابقهٔ دشمنی احمد حسن با این بوالقاسم به تقصیل خواهد آمد در کتاب.


خداوند(۱) اثری بماند این توفیر بنمودم و به مجلسِ عالی مقرر کردم. اگر رأیِ سامی بیند از بینده در گذرد که بر رأیِ خداوند باز ننموده ام، بیش چنین سهو نیفتد. گفت در گذشتم، بازگرد، این شغل بر تو قرار است. و روزِ دیگر شنبه بوالفتح را به جامه خانه بردند و خلعتِ عارضی پوشیده در آن خلعت کمرِ هفتصد گانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و به خانه بازگشت و اعیانِ حضرت و لشکر حقی گزاردند نیکو. و دیگر روز به درگاه آمد و کار ضبط کرد، و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمدِ حسن زنده بود گامی فراخ نیازست نهاد؛‌ و چون او گذاشته شد میدان فراخ یافت و دست به توفیرِ لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد. به جایِ خود بیارم هر یک.

 و دراین وقت ملطَّفه ها رسید از منهیانِ بخارا که علی تگین البتَّه نمی آرامد و ژآژ می خاید و لشکر می سازد. و از دو چیز بر دلِ وی رنجی بزرگ(٢) است، یکی آنکه امیر ماضی با قدر خان دیدار کرد تا بدان حشمت خانیِ ترکستان از خاندانِ ایشان بشد، و دیگر او را امید کرده بود خداوند،‌که مُلک هنوز یکرویه نشده بود، که چون او لشکر فرستد با پسری که یاری دهد، او را ولایتی دهد؛ چون بی(٣) از جنگ و اضطراب کار یکرویه شد وبی منازع مُلک به خداوند رسید در(۴) آن است که فرصتی یابد و شری بپا کند، هر چند تا خداوند به بلخ است نباید(۵) اندیشید. چون امیر بر این حال واقف گشت خواجهٔ بزرگ احمد حسن و بونصر مشکان را بخواند و خالی کرد و درین باب رأی خواست هرگونه سخن گفتند و رفت، امیر گفت علی تگین دشمنی بزرگ است و طمعِ وی که افتاده است مُحال است. صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر بر کنده آید. اگر بغراتگین پسرِ قدِرخان که با ما وصلت دارد بیاید خلیفتِ ما باشد و خواهری که از آنِ ما به نام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد و شرِ این فرصت جوی دور شود. اگر او نیاید خوارزمشاه آلتونتاس را بفرماییم تا(۶) روی به ماوراءالنهر کند با لشکری قوی، که کار خوارزم مستقیم است، یک پسر و فوجی لشکر آنجا نشسته(٧) باشند خواجه گفت ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است. سامانیان که امراء خراسان بودند حضرتِ خود آنجا ساختند. اگر به دست آید سخت بزرگ کاری باشد. امّا علی تگین گُربُز محتال است سی سال شد تا وی آنجا می باشد. اگر آلتونتاش را اندیشیده(٨) است صواب آن باشد که رسولی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. خداوند، در غیر N: خداوند گار، (کلمهٔ خداوند گار زبان بیهقی نیست).             

۲. بزرگ است، ت ق به جای: بزرگتر، ( گویا کلمه را در اصل به سر هم نوشته بوده اند ( بزرگست) و از آنجا این نصیحت پس آمده است.

۳. بی از جنگ، در نسخه های متاْخر: بی جنگ. ولی مختار متن صحیح و اصیل است. 

۴. در آن است که، در غیر K: دانست که.                  ۵. نباید انیشید، در غیر M: بباید اندیشید.         

۶. نا روی، کدا در K. بقیه ( جز A) تا پشت تا پشت. در A مثل بقیه بوده و با اصلاح مصحح در هامش چنین شده است: تا سبب به خوارمش و روی به ماوراءانهر شاید:‌تا فصد ماورانهر. 

۷. نشسته باشند، شاید: سنده باشند.                           ۸. اندیشیده است، یعنی امیر. M: اندیشه است. 



بانام نزدیکِ خوارزمشاه فرستاده آید و درین باب پیغام(۱) داد.اگر بهانه آرد و‌‌آن حدیثِ قائد ملنجوق(٢) در دلِ وی مانده است این(٣) حدیث طی باید کرد، که بی حشمتِ وی علی تگین را بر نتوان انداخت، تا آنگاه که از نوعی دیگر اندیشیده آید؛ و اگر نشاطِ رفتن کند مقرَّر گردد که آن ریش(۴) نمانده است. امیر گفت مُوجَّه این است، کدام کس رود؟ خواجه بونصر گفت امیرک بیهقی را صاحب برید بلخ بفرستیم. و اگر خواهیم که خوارزمشاه برود کد خدایِ(۵) لشکر عبدوس را باید فرستاد. امیر گفت جز وی نشاید. در ساعت عبدوس را بخواندند و استادم نامه ها نسخت کرد سخت غریب و نادر خِلعتی بانام که درآن پیلِ نر وماده بود،پنج سر،خوارزمشاه را؛و خلعتهایِ دیگر خواجه احمدِ عبدالصّمد و خاصگانِ خوارزمشاه قصدِ علی تگین کرد و کشته شد(۶) و در آن مدت چند کار سلطان مسعود برگزارد همه با نام، آنها را نیز می باید نبشت که شرط و رسمِ تاریخ این است: امیر روز آدینه(٧) دوم ربیع الاول سوی منجوقیان رفت به شکار و آنجا بسیار تکلف رفت و جهانی سبز و زرد و سرخ بود با این فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خورد و نشاط کرد. و به باغ باز آمد در باقیِ ربیع الأول. و غرهٔ ربیع الآخر چند قاصد آمدند از نزدیکِ عبدوس که (( کارها بر مراداست و آلتونتاش خلعت پوشیده و بسیجِ رفتن کرد)) . 

و طاهرِ دبیر را نامزد کرده بود امیر تا سویِ ری رود به کد خداییِ لشکری که برِ(٨) سپاه سالار تاش فرَّاش است. و صاحب برید و خازن نامزد شد. و خِلعتِ(٩) وی راست کردند و بوالحسن کَرَجی ندیم را خازنی داد و بوالمظفَّرِ(۱۰) حبشی را صاحب بریدی و گوهر آیین خزینه دار را سالاری. و حاجب جامه دار محمودی یارق تغمش را و چند تن دیگر را از حُجَّاب و سرهنگانِ قم و کاشان و جبال و آن نواحی نامزد کرد. و سه‌شنبه ششم ربیع الآخر خلعتها راست کردند و در پوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت. روز پنجشنبه هشتم این ماه 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱. پیغام داد، شاید پیغام رود.                                 ۲. ملنجوق، رک. ص ۳۰۵ رادهٔ ۴.                                                            ۳. این حدیث طی باید کرد، یعنی از این مطلب (جنگ با علی تگین) باید صرف نظر کرد چون بی حشمت خوارزمشاه این کار شدنی نیست.                                                                                                                                                      ۴. ریش، یعنی جراحت، اشاره بر نجش خوارزمشاه است.                                                                                           ۵. کد خدای لشکر، ظ یعنی برای کد خدایی لشکر. (چون بعد خواهیم دید که عبدوس به این سمت تعیین می شود).                           ۶. کشته شد، شرح مفصل بعد ازین خواهد آمد.           

۷. آدینه دوم، محل شک است شاید: سه شنبه. مطابق یک حساب احتمالی.     

٨. بر سپاه سالار، شاید هم: با سپاه سالار، یا:‌بر آن سپاه سالار.           

٩. خلت وی، یعنی خلعت طاهر.                           

۱۰. بوالمظفر، ت ق به جای: بوالحسن، به قرینهٔ موارد دیگر ذکر این شخص در کتاب (یادداشت آقای مینوی هم مطابق این است).




روان کردند(۱).

 و هم(٢) درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر به گرگان گذشته شد و گفتند با کالیجار خالش(٣) با حاجبِ بزرگِ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند‌ ـ و این کودک نارسیده بود ـ تا پادشاهی باکالیجار بگیرد، و نامه ها رسیده بود به غزنین که از تبارِ مرداویز و وُشمگیرکس نمانده است نرینه که مُلک بدو توان داد، اگر خداوند سلطان درین ولایت با کالیجار را بدارد که به روزگارِ منوچهر کار همه او می رانْد ترتیبی(۴) به جایگاه باشد، جواب رفت که ((صواب آمد، رایتِ عالی مهرگان قصدِ بلخ دارد. رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید)). و چون به بلخ رسید بوالمحاسن رئیسِ گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضیِ گرگان بو محمدِ بسطامی و شریف بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرج لیلی، و ایشان را پیش آوردند. و پس از آن خواجهٔ بزرگ نشست و کارها راست کردند: امیر(۵) با کالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد، و استادم منشورِ باکالیجار تحریر کرد و خِلعتی سخت فاخر راست راست کردند و به رسولان(۶) سپردند و ایشان را خلعت دادند. و طاهر(٧) را مثال بود تا مال ضمانِ گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و به نشاپور فرستد نزدیک سوری صاحب دیوان تا با حِمل نشاپور به حضرت آرند. 

هژدهم این ماه نامه رسید به گذشته شدنِ والده بونصرِ مشکان، و زنی عاقله بود،‌ و از استادم شنودم که چون سلطان محمود حسنک را وزارت داده بود و دشمن گرفته با چنان دوستی که او را داشت والده ام گفت ((ای پسر چون سلطان کسی را وزارت داد اگرچه دوست دارد آن کس را در هفته یی دشمن گیرد، از آن جهت که همبازِ او شود در مُلک، و پادشاهی به انبازی نتوان کرد)). و بونصر به ماتم بنشست. و نیکو حق گزاردند. و خواجهٔ بزرگ درین تعزیت بیامد، و چشم سویِ این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاریِ یاسمین(٨) شکفته و دیگر ریاحین و مورد(٩) و نرگس و سرو آزاد، بونصر را گفت نبایستی که ما به مصیبت آمده بودیمی تا حقِّ این باغچه گزارده آمدی چنان که در روزگارِ سلطان محمود حقِ باغچهٔ غزنین گزاردیم. و اسبش به کرانهٔ 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱. روان کردند،‌ یعنی روانه شدند. رک ت.           

٢. هم درین روز الخ، محل تامل است،‌ چون از ذیل خبر چنین بر می آید که خبر مردنِ نوشروان در غزنین (یعنی پیش از این روز) به مسعود رسیده و جواب آن هم داده شده بوده است. اینجا در بلخ خبر تازه درین باب آمدن رسولان است. در باب نورشروان بنگرید به تعلیقات.            

٣. خالش،‌ قزوینی: « یعنی خال نوشروان کما هم طاهر العباره با صریحها نه حال منوچهر».                

۴. ترتیتب، یعنی اننصابی.                   ۵. امیری با کالیجار الخ،‌عطف مفرد به جمله، قاتل توجه است.            

۶. به رسولان سپردند الخ، یعنی خلعتی که برای باکالیجار و کسان او بود. و به رسولان سپردند و خود رسولان را هم نفدا خلعت دادند. 

۷. و طاهر را مثال بود الخ، معلوم می شود ک کار مالباتِ گرگان ضمیمهٔ کار ری بوده است و به عهدهٔ طاهر. 

۸. یاسمین شکفنه، در غیر A: یاسمین چنین شکفته..                  ۹. مورد، دی A:‌ ورد ( هر دو صورت خوب است). 




رواق که به ماتم نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت ((خداوند باقی باد، آن(۱) فخر بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود. و عجیب نباشد که این باغ سعادت که باغِ غزنین یافت بیابد)) و هر چند امیر بر زبانِ بوالحسنِ عقیلی پیغام فرستاده بود در معنیِ تعزیت، روز چهار شنبه به خدمت(٢) رفت امیر به لفظ عالی خود تعزیت کرد.  

قصهٔ(٣) باغ غزنین و آمدنِ خواجه بگویم، یکی(۴) آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیر(۵) با بزرگیِ احمدِ حسن به تعزیت و دعوت نزدیکِ وی آمد. از استادم شنودم که امیرِ ماضی به غزنین روزی نشاطِ شراب کرد و بسیار گل آورده بودند، و آنچه از باغ من از گل صد برگ بخندید شبگیر(۶) آن را به خدمتِ امیر فرستادم و بر اثر به خدمت رفتم. خواجه ٔ بزرگ و اولیا و حشم برسیدند. امیر در شراب بود خواجه را و مرا باز گرفت و بسیار نشاط رفت، و در چاشتگاه خواجه گفت: زندگانیِ خداوند دراز باد، شرط آن است که وقتِ گل ساتگین(٧) خورند که مهمانی است چهل روزه خاصَّه چنین گل که ازین رنگینتر و خوشبویتر نتواند بود. امیر گفت: بونصر فرستاد است از باغ خویش. خواجه گفت بایستی که این باغ را دیده شدی. امیر گفت میزبانی می جویی؟ گفت ناچَار. امیر روی به من کرد گفت چه گویی؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشم آلود(٨) که صید(٩) به یوزان نُمایند که این در سخت ببسته است. امیر گفت اگر شیر دستوری دهد(۱۰)؟ گفتم بلی بتوان نمود. گفت دستوری دادم، بباید نمود. هر دو خواجه خدمت کردند. و ساتگینی آوردند و نشاطِ تمام رفت. و آن شراب خوردن به پایان آمد. پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت و خواجه احمد به باغ آمد، و کاری شگرف و بزرگ پرداخته بودند؛ نمازِ دیگر امیر بواحسنِ عقیلی را آنجا فرستاد به پیغام و گفت‌ ((بوالحسن را نگاه باید داست و دستوری دادیم، فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد)) و هر دو مهمتر بدین نواخت شادمانه شدند و دیگر روز بسیار نشاط

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱. آن فخر، ت ق. نسخه ها: آن فخر که.                           ۲. به خدمت رفت، یعنی بونصر.           

٣. قصهٔ باغ غزنین و آمدن خواجه بگویم، بعضی از نسخه ها تمام این عبارت و بعضی قسمتی از آن را به صورت عنوان نوشته اند. برخی هم کلمهٔ «حکایت» را بر سر آن افزوده اند. در A  تا کلمه خواجه عنوان است و پس از آن دارد: این حکایت بگویم.        

۴. یکی آنکه، محل دقت است.                                      ۵. وزیر، شاید: وزیری.        

۶. شبگیر آن را، مدُّ روی الف در نسخه ها هست. مرحوم قزویتی نوشته است: «رای توقیتیه»،‌ یعنی شبگران یک کلمه است مانند سحرگاهان و بهاران و «را» برای نوقبت است.                                                                 

۷. ساتگینی، نمی دانم که با یاء بکره است یا نسبت، بعنی مراد نوعی شراب یا طرز مخصوصی از شراب خواری بوده است؟             ۸. خشم آلود،‌ B:‌ خشم آلوده.           

٩. صید ببوزان،‌ G: که بیوزان نمایند. A: که صید کوزنان نمایند. K: که صید کوزنان نمایند میزبانی گفتگوی کردن. M:‌ که صید کوزنان نماید میزبانی جستن و کردن.             

۱۰. دستوری دهد،‌ M+ : چگویی.

 


رفت و نماز دیگر بپراگندند. 

روز سه شنبه بیستم این ماه نامهٔ عبدوس رسید با سوارانِ مسرع که (( خوارزمشاه حرکت کرد از خوارزم بر جانبِ آموی و مرا سویِ درگاه باز گردانید بر مراد)). امیر  روز دیگر بر نشست و به صحرا آمد و سالار و لشکر را که نامزد کره بودند تا به آلتونتاش پیوندند دیدن گرفت و تا نماز دیگر سواران می گذشتند با ساز و سلاح تمام، و پیادهٔ انبوه، گفتند عدد ایشان پانزده هزار است. چون لشکر به تعبیه بگذشت امیر آواز داد این دو سالار بگتگین چوگانی پدری و پیری آخور سالار مسعودی را و سرهنگان را که ((هشیار و بیدار باشید و لشکر را از رعیَّت چه در ولایتِ خود و چه در ولایتِ بیگانه و دشمن دست کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. و چون به سپاه سالار آلتونتاش رسید نیکو خدمت کنید و بر فرمانِ او کار کنید و به هیچ چیز مخالفت مکنید)). همه بگفتند فرمان بًرداریم. و پیاده شدند و زمین بوسه دادند و برفتند. و امیرکِ بیهقی صاحب برید را با آن لشکر به صاحب بریدی نامزد کردند و او را پیش خواند(۱) و با وزیر و بونصرِ مشکان خالی کرد و همهٔ معانی مثال داد. و او هم خدمت کرد و روان شد.   

روز دوشنبه غرّهٔ ماهِ جمادی الأولی این سال علیِ دایه را به جامه خانه بردند و خلعتِ سپاه سالاری پوشانیدند، که خواجهٔ بزرگ گفته بود که (( از وی وجیه تر مردی و پیری نیست آلت و عُدَّت و مردم و غلامان دارد)) و چنان خلعتی که رسمِ قدیم بود سپاه سالاران را پوشانیدند،‌ و بازگشت و او را نیکو حق گزاردند؛ دیگر روز سویِ خراسان رفت با چهار هزار سوار سلطانی چنان که جمله گوش به مثالهایِ تاش فرَّاش سپاه سالار دارند و ا آنِ طاهرِ دبیر و به طوس مُقام کنند و پیشتیوانِ آن قوم باشند و همگنان را دل می دهد(٢) و احتیاط کند(٣) تا در خراسان خلل نیفتد. و معمّایی رسید از آنِ امیرک که ((خوارزمشاه چون لشکرِ‌سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تگین تعبیه است، خود را فراهم بگرفت و کشتی از میانِ جیحون باز گردانیده بود،‌ تا کد خدایش احمدِ عبدالصمد او را قوَّتِ دل داد. و هر چند چنین است خوارزمشاه چون(۴) دلشده یی می باشد، و بنده چند دفعت به نزدیکِ وی رفت تا آرام گونه یی یافت؛ مگر عاقبتِ کار خوب شود که اکنون باری به ابتدا باریک می نماید)). وزیر گفت ((خوارزمشاه بازنگشت و برفت، این کار برَ خواهد آمد و خللی نزاید)). 

و بر راهِ بلخ اسکدار نشانده بودند و دل دری اخبار بسته،‌ و هر روز اسکدار می رسید. تا چاشتگاه اسکداری رسید حلقه [بر] افگنده و بر در زده که (( چون خوارزمشاه از جیحون بگذشت علی تگین را معلوم شد، شهرِ بخارا به غازیانِ ماوراءالنهر سپره و خزانه و آنچه خفت(۵)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ      : خواندند.       ۲. می دهد، یعنی علی دابه می دهد. M: میدهند.        ۳. احتیاط کند، NF : احتیاط کرد. K: احتیاط کرده.F ۱.خواندِ

 ۴. چون دلشده یی NFB: خون دل شده، جی: خون شداه                             ۵. خف، AB: مخفف، K : اخف.

داشت با خیشتن برد به دَبوسی تا آنجا جنگ کند؛ و غلامی صد(۱) و پنجاه را که خیاره آمدند مثال داد تا به قهندز ایشان را نگاه دارند. خوارزمشاه چون بشنید ده سرهنگ با خیل سویِ بخارا تاختنی(٢) بدادند و خود به تعبیه(٣) رفت و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کمین خللی نزاید. و چون به بخارا رسید شحنهْ‌ علی تگین به دبوسی گریخت و غازیانِ ماوراءالنهر و مردمِ شهر به طاعت پیش آمدند و دولتِ عالی را بندگی نمودند و گفتند دیر است تا در آرزویِ آنند که رعیَّت سلطانِ اعظم ملک الأسلام شهاب الدوله ادام الله سلطانَه باشند. خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را در پیچیدند و به قهر و شمشیر بستدند. و غلامی هفتاد ترک خیاره به دست آمدند، جدا کردند تا به درگاه عالی فرستند. و قهندز و حصار غارت کردند و بسیار عسیمت و ستور به دستِ لشکر افتاد. و خوارزمشاه دیگر روز قصدِ دبوسی کرد، و جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است چه آنچه داشت و چه ترکمانان و سلجوقیان و حشری، و جنگ به دبوسی خواهر کرد که به جانبِ صغانیان پیوسته است و جایگاهِ کمین است و آبِ روان و درختان بسیار. و به دولتِ عالی ظفر و نصرت روی خواهر نمود)).

و امیر صفه یی فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابرِ خضرا، صفه یی سخت بلند و پهنا(۴) در خوردِ بالا، مشرف بر باغ، و در پیشْ حوضی(۵) بزرگ، و صحنی فراخ چنان که لشکر دورویه بایستادی. و مدّتی بود تا بر آورده بودند، این وقت تمام شده بود. فرمودند(۶) خواجه |ابو| عبدالله الحسین(٧) بن علی میکائیل(٨) را تا کاری سخت نیکو بساختند که امیر سه شنبه(٩) هژدهم ماه جمادی الْاولی درین صفَّهْ نو خواهد نشست. و این روز آنجا بار داد و چندان(۱۰) نثار کردند که حدّ و اندازه نبود. و پس(۱۱) از باز برنشست، به میدانی که نزدیکِ این صفَّه بود چوگان باختند و تیر(۱٢) انداختند. و درین صفَّه خوانی نهادند سخت بزرگ. و امیر به گرمابه رفت از میدان و از گرمابه به خوان رفت و اعیان و ارکان را به خوان بردند و نان خوردن گرفتند و شراب گردان شد و از خوان مستان بازگشتند. و امیر نشاطِ خواب  کرد. و گل بسیار آوردند ومثال دادند که باز نگردند که 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  ۱. صد... آمدند، GKM : صد و پنجاه آمدند.         

 ٢. تا ختنی بدادن، K: ناخن آوردند. A: تا ختن آورد. B: تا ختنی بردند. G: تاختنی بدادند.               

٣. به تعبیه،‌ B:  با تعبیه، C: تعبیه.            

۴. بهنا در خورد، کذا در F: بقیه:‌ پهناور خورد. (در خورد به معنی مناسب و شایسته،‌در خور).          

۵. حوضی بزرگ و ضحنی، کذا در B.M : حوض بزرگ صحنی،‌ بقیه: حوض بزرگ و صحنی.       

۶. فرمودند، قزوینی بر روی علامت حمع خط کشیده است. ولی استعمال فعل جمع به معنی مجهول در سک بیهقی هست، فرمودند یعنی فرموده شد.           

٧. الحسین، کذا در A. بقیه: الحسن                                                   ۸. میکائیل. کذا در N،‌ بقیه:‌ المیکائیل.         

٩. سه شنبه هژدهم،‌ اشکال دارد. رک ت.               ۱۰. و چندان،‌ در غیر N بی واو.               

۱۱. پس از بار،‌ کذا در  B.A : پس از مجلس بار، K : از پس مجلس باره. بقیه: از مجلس باره. 

۱۲. نبر، MA : نیزه.


نشاطِ شراب خواهد بود.

و از گلشن استادم به دیوان آمد، اسکدار بیهقی رسید حلقه بر افگنده و بر در زده، استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت،‌ رسم آن بود که چون نامه ها رسیدی رقعتی نبشتی و بو نصرِ دیوانیان را دادی تا به خادم رساند، و اگر مهم بودی به من دادی، این ملطَّفه خود برداشت و به نزدیکِ آغاجی خادم برد خاصَّه. و آغاجی خبر کرد،‌ پیش خواندند،‌در رفت(۱) مطربان را بازگردانیدند و خواجهٔ‌ بزرگ را بخواندند. و امیر از سرای بر آمد و برایشان خالی داشت تا نماز دیگر. وزیر بازگشت و استادم به دیوان نشست و مرا بخواند(٢). و نامه نسخت کردن گرفتم،‌ نامه های امیرکِ بیهقی بود بر آن جمله که (( آلتونتاش چون به دبوسی رسید طلیعهٔ علی تگین پیدا آمد، فرمود تا کوس فرو کوفتند و بوقها بدمیدند، با تعبیهٔ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در(٣) میان، و دست آویزی به پای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میانِ و نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند. خوارزمشاه بز بالایی بایستاد و جملهٔ سالاران و اعیان را بخواند و گفت ))فردا جنگ باشد به همه حال،‌به جای خود باز روید، امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد دل از خویشتن مبُرید و نزدیک(۴) دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ به جای آورده ام تا چون خصم پیدا آید حکم حال(۵) و مشاهدت را باشد. و امیرکِ بیهقی(۶) را با خود برد و نان داد و کدخدا(٧) و خاصگانش را حاضر نمودند. چون از نان فارغ شد با احمد و تاشِ(٨) سپاه سالار و چند سر هنگِ محمودی خالی کرد و گفت این علی تگین دشمنی بزرگ است، از بیمِ سلطان ماضی آرامیده بود او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی(٩) این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی. چون منهیان نوشتند که او ناراست است خداوند سلطان عبدوس را نزدیکِ من فرستاد و درین معانی فرمان داد، چه چاره بود از فرمان بًرداری که مضرَّبان صورتِ من زشت کرده بودند. اکنون کار به شمشیر رسید، فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که هزیمت بشوم، اگر حال دیگر گونه باشد من نفسِ خود به خوارزم نبرم، اگر کشته شوم رواست، در صاعتِ خداوندِ خویش شهادت یابم، امّا باید که حقِ خدمتِ قدیمِ من در فرزندانِ من رعایت کرده آید. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱. در رفت، K:‌ در وقت.                       ۲. بخواند در غیر A: بخواندند. (هر دو صورت موجه است).              

٣. درمیان، فقط در A ست. (در سطور بعد ذکر آن که میان دو لشکر رودی بوده است می آید.)     

۴. نزدیک دیگر، در همه نسخه ها چنین نوشته شده است، و شاید "نزد یک دیگر" باشد. یا:نزدیکتر.      

۵. حال و مشاهدت، کذا در بقیه بی واو.             

۶. درین گزارش امیرک گاهی صورت متکلم دارد و گاهی صورت مغایب، و فرض آن است که این گرارش نقل از نامهٔ خود اوست. نمی دانم که این تقنن خود امیرک بود یا از ناقل قول او خواجه بوالفضل.           

٧. کد خدا، یعنی احمد عبدالصمد.                    

۸. تاش، مقصود تاش سپاه سالار خوارزمشاه است،‌تاش ماهروی، بعدها هم نامش درین کتاب می آيد.   

۹. برفتندی.... نپیوستی... نکردی، کذا درMB . بقیه برفتند، نپیوست، نکرد.


همگنان(۱) گفتند ان شاءالله تعالی که خیر و نصرت باشد. پس مثال داد تا [تر] چهار جانب طلیعه رفت و هر احتیاط که از سالاری بزرگ خوانده آمد و شنوده به جای آورد . و قوم بازگشتند.ومخالفان به چند دفعت قصد کردند،آوازها افتاد، دشمنان کور(۲) وکبود بازگشتند.  

((چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدمان نزدیکِ وی و تعبیه ها برحال خویش. گفت ((ای آزادمردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گُربُز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد، جان(۳) را بخواهند زد. و ما آمده ایم تا جال ومالِ ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم . هشیار و بیدار باشید و حشم به علامتِ من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر عیاذاٌ بِاللهِ سستی کنید خلل افتد ؛ جیحون‌ِ بزرگ در پیش است و گریزگاهِ خوارزم سخت دور است، و به حقیقت من هزیمت نخواهم رفت، اگر مرا گذارید شما را به عاقبت رویِ خداوند می باید دید. من آنچه دانستم گفتم )). گفتند خوارزمشاه دادِ ما بداد ، تا جان بزنیم . وخوارزمشاه در قلب ایستاد، و در جَناح آنچه لشکرِ قویتر بود جانبِ قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را به مردم حاجت افتد می فرستد . بگتگین چوگانی وپیری آخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند با لشکری سخت قوی . و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی. و ساقۀ قوی بگماشت هر دو طرف را . وپنج سرهنگِ محتشم را با مبارزان مثال داد که هرکس از لشکر باز گردد میان بدو نیم کنند . و برابر(۴) طلیعه سواران گزیده تر فرستادن گرفت . 

((چون روز شد کوس فرو کوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد . خوارزمشاه به تعبیه راند، چون فرسنگی کنارۀ رود برفت آب پایاب(۵) داشت و مخوف(۶) بود، سواری چند از طلیعه بتاختند که ((علی تگین از آب بگذشت و درصحرایی سخت فراخ بایستاد، از یک جانب رود و درختِ بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر،که جنگ اینجا خواهد بود، و چنین می گویند که سه جای کمین سویِ بُنه وساقه ساخته است که از لبِ رود درآیند و ازپسِ پشت مشغولی دهند )).هرچند خوارزمشاه کدخدایش رابا بُنه وساقۀ قوی ایستانیده بود،هزار سوارو هزار پیاده باز گردانید تا ساخته باشند با آن قوم ، و نقیبان تاخت(۷) سویِ احمد(۸) و ساقه و سویِ مقدمان که برلبِ رود

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- همگنان ، بیشتر نسخه ها : همگان . 

۲- کور وکبود ، قزویی : ((اصطلاحی بوده است یعنی خابب و خامر)).

۳- جان را بخواهند زد، یعنی برای جان ، یا نا جان دارند. 

۴- برابر طلبعه ، شاید : بر اثرِ طلیعه، یعنی به دنبال طلیعۀ خود و برای تقویت آن .

۵- پایاب ، به گفتۀ برهان محلی است از آب که پای به زمین آن برسد و قابل عبور باشد . 

 ۶- مخوف بود، یعنی از آن جهت که دشمن می توانست از این پایاب عبور کند (؟) .

۷- تاخت ، به معنی متعدی آن . 

۸- احمد و ساقه . کذا در K.A : احمد . بقیه : احمد و ساقه بایستانید (؟) . 

مرتًب بودند پیغام داد که حال چنین است. پس براند ، با یکدیگر رسیدند، و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهدِ حال باشد و گواهِ وی . و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید، و علی تگین هم بر بالایی بایستاد، از علامت سرخ و چتر به جای آوردند ، و هر دو لشکر به جنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت در مدتِ‌ عمر چنین یاد ندارد. میمنۀ علی تگین نمازِ پیشین برمیسرۀ خوارزمشاه برکوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد؛ خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب، ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند ، تاش ماهروی ماند سپاه سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افگندند و همه بگذشتند(۱). خوارزمشاه میمنۀ خود را برمیسرۀ ایشان فرستاد ، نیک ثبات کردند، دشمن سخت چیره شد چنان که از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکرِ میمنه بازگشت ، و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخورسالار با سواری پانصد می اویختند و دشمن انبوه تر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان(۲) تباه شوند، خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی به قلب علی تگین نهادند و بگتگین وپیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان . و علی تگین نیز با قلب و میسرۀ خود درآمد . و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت ، چون علامتش لشکر بدیدند چون کوهِ اهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد ، و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا به شب ، پس از یکدیگر بازگشتند . چنان که جنگ قائم(۳) ماند؛ و اگر خوارزمشاه آن نکردی لشکری بدان بزرگی به باد شدی.((وتیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگرافتاد برجایی که از سنگهایِ قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پایِ چپ او آمده بود . آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکردو غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست. چون به لشکرگاه رسید یافت قوم(۴) را بر حالِ خویش هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان(۵) را دل داده و به جایِ‌ خویش بداشته؛ هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود. خوارزمشاه ایشان ار بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود کس ندانست و مقدمان را بخواند و فرود آوردند و چند تن را ملامت کرد و هریک عذر خواستند عذر بپذیرفت  و گفت(۶) باز گردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بگذشتند ، پس ازین در خبر وزارت احمد عبدالصمد خواهد آمد که ناش درین جنگ کشته شده است . 

۲- همگان ، در غیرMKA : همگنان . 

۳- قائم ، در غیرBA: قائمه . قائم ماندن یعنی معلق و بلاتکلیف ماندن . ر ک ت . 

۴- قوم را ، یعنی مردمی را که بر بنه و ساقه گماشته بود . 

۵- و هزیمتیان .... بداشته ، این جمله شاید در اصل پس از عبارت ((تا خللی نیفتاده بود)) جای داشته است و کاتبی از مشابهت ((هیچ خللی نیفتاده بود)) با آنجا به اشتباه افتاده و جمله را به اینجا آورده است . به این فرص عبارت چنین می شود : احتیاط کرده بودند  تا خللی نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده (عطف به : کرده بودند ) و به جای خویش بداشته .

۶- و گفت ، در غیر B  بی واو .

فیصل(۱)کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر(۲)شب نیامدی فتح برآمدی. گفتند: چنین کنیم.احمد را ومرا(۳)بازگرفت وگفت این لشکر امروز به باد شده بود اگرمن پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی، اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هر چند چنین است فردا به جنگ روم. احمد گفت ((روی ندارد مجروح به جنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد ک بادی(۴) درمیان جهد تا نگریم که خصم چه کند،که من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر در رسند )).و طلیعه ها نامزد کرد مردمِ آسوده .ومن بازگشتم . وقت سحر کسی آمد وبه تعجیل مرابخواند نزدیکِ وی رفتم گفت دوش همه شب نخفتم ازین جراحت وساعتی شد تا جاسوسان بیامدند وگفتند علی تگین سخت شکسته و متحیر شده است که مردمش کم آمده است و بر انست که رسولان فرستد و به صلح سخن گوید، هر چند چنین است چاره نیست به حیله برنشینیم و پیش رویم . احمد گفت تا (۵) خواجه چه گوید ؟ گفتم اعیانِ(۶) سپاه را بباید خواند ونمود که (( به جنگ خواهد رفت(۷)) تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راهِ مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گوید که ((خصمان به جنگ پیش نخواهند آمد که رسول می آید))تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم. خوارزمشاه گفت صواب است. اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند .

((و کوس جنگ بزدند، خوارزمشاه اسب خواست و به جهد برنشت اسب تندی کرد، از قضاءِ آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست ، پوشیده او را در سرای پرده بردند به خرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد، احمد و امیرک را بخواند گفت مرا چنین حالی پیش آمد و به خرد مشغول شدم، آنچه صواب است بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر به باد نشود. احمد بگریست و گفت به ازین می باشد که خداوند می اندیشد، تدبیرِ آن کرده شود . امیرک را به نزدیکِ لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود، می گویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعۀ لشکر دُمادُم کنید تا لشکرگاهِ مخالفان ، اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کار پیش گیریم ، اگر رسولی فرستد حکم مشاهدات را باشد . گفتند سخت صواب است . و روان کردند(۸) وکوس می زدند و حزم نگاه می داشتند .((این گرگِ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود حالِ ضعفِ خداوندش در شب کس فرستاده بود نزدِ کدخدایِ علی تگین محمودبیک و پیغبا(۹) داده و نموده و گفته که اصلِ تهًور و تعدٌی از 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- فیصل ، در غیر BA : فصل .                          ۲- و اگر، بیشتر نسخه ها : و گر. 

۳- مرا ، یعنی امیرک را .                                 ۴- بادی در میان، A : درمیان بادی . 

۵- تا خواجه چه گوید گفتم ، در GMKA نیست .        ۶- اعیان سپاه، کذا در M.K : اعیان لشکر . بقیه : اعیان و ساد.

۷- خواهد رفت ، M : می رویم . 

۸- روان کردند، در M : روان گردیدند. ( روان کردن به معنی روانه شدن در کتاب هست ر ک ت ).

۹- پیغام داده ، +K : و سنانها داده . 

شما بود تا سلطان خورزمشاه را اینجا فرستاد، و چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و به خرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسٌطها که سلطان از وبیازرد، تا خوارزمشاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی . قضا کار کرد . این از عجز نمی گویم که چاشنی دیده آمد، و خداوند سلطان به بلخ است و لشکر دُمادُم؛ ما کدخدایان پیشکارِ محتشمان باشیم ، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن . و هر چند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند به من بلائی رسد اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. حقِ مسلمانی و حقِ مجاورتِ ولایت از گردنِ خویش بیرون کردم، آنچه صلاحِ خویش در آن دانید می کنید. 

((کدخدایِ علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی علوی وجیبه ازمحتشمانِ سمرقند، و پیغامها دادند. چاشتگاهِ این روز لشکر به تعبیه برنشسته بود رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو (۱) چه کردم . هر چند به تن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد گفت : احمد من رفتم. نباید که فرزندانم (۲) را لندن بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم. احمد گفت (( کار ازین درجه گذشته هست ، صواب آن است که من پیوسته ام ، تا صلح پیدا آید و از اینجا به سلامت حرکت کرده شود جالبِ آموی [و] از آن (۳) جانبِ جیحون رفته آيد آنگاه این حال بازنماییم . معتمدی چون امیرک اینجاست ، این حالها چون آفتاب روشن شد، اگر چنین کرده نیامدی بسیار خلل افتادی. خوارزمشاه را رنج باید کشید یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند.)) خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و به خیمۀ بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبه یی بزرگ و لشکر و اعیان . رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند چنان که به خوارزمشاه نزدیکتر بود . در صلح (۴) سخن رفت. رسول گفت که علی تگین می گوید مرا خداوند سلطانِ ماضی فرزند خواند،و این سلطان چون قصدِ برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود! اکنون خوارزمشاه پیرِ دولت است آنچه رفت در باید گذاشت به رضایِ سلطان، به آموی روَد و آنجا با لشکر مُقام کند و واسطه (۵)شود تا خداوند سلطان عذرِ من بپذیرد و حال لطیف شود چنان که در نوبتِ خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود. خوارزمشاه گفت سخت نیکو گفت ، این کار تمام کنم و این صلاح به جای آرم، و جنگ برخاست ؛ ما سویِ آموی برویم و آنجا مقام کنیم.علوی دعا گفت ، و بازگردانیدندش و به خیمه بنشاندند، و خوارزمشاه بگتگین و پیری 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بی نو ، در B نیست . 

۲- فرزندانم را ازین بد آید . یعنی ازین عمل برای آنها بدی پیش آید، به ضرر آنها باشد.

۳- از آن جانب ،شاید : و از آن جانب .                 ۴- در صلح ، KA : وز صلح . 

۵- واسطه ، KM : رابطه . 

آخورسالار را ودیگرمقدمان راگفت چه گویید وچه بینید؟گفتند فرمانِ خداوند سلطان آن است که ما متابعِ خوارزمشاه باشیم وبر فرمانِ او کار کنیم .و یکسوارگان ما نیک به درد آمده(۱) اند و بدان زشَتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشُستی خللی افتادی که دریافت نبودی ،و خوارزمشاه مجروح شده است وبسیار مردم کشته شده اند. گفت : اکنون گفت و گوی(۲) مکنید و سواره و پیاده بر تعبیه می باشید و حزمِ تمام به جای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکرِ دشمن ایمن نشاید بود . گفتند چنین کنیم . 

((و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد چنان که اسهال افتاد سه بار،خوارزمشاه احمد را بخواند گفت کارِ من بود، کارِ رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمۀ بزرگ بنشست و خلعتی فاخر و صِلتی به سزا بداد(۳) رسول را [و] باز گردانید و مردی جَلد سخن گوی از معتمدانِ‌ خویش با او(۴) فرستاد وسخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیکِ علی تگین رسید باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر (۵) [یک ] منزل باز پس نشیند چنان که پیشِ رسولِ ما حرکت کند ما نیز یک منزل امشب سویِ آموی بخواهیم رفت . 

(( و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعفِ خوارزمشاه زیادت تر شد، شکرِ خادم مهترِ سرای را بخواند و گفت احمد را بخوان . چون احمد را بدید گفت من رفتم ، روز جزع نیست و نباید گریست، آخرِ کارآدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت به پشت آرید چنان کنید که مرگِ من امشب و فردا پنهان ماند، چون یک منزل رفته باشید اگرآشکارا شود حکمِ مشاهدت شماراست،که اگرعیاذاٌ بالله خبر مرگ من به علی تگین رسد وشما جیحون گذاره نگرده باشید شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. و امیرک حالِ من چون با لشکر به درگاه نزدیکِ سلطان رود بازنماید که هیچ چیز عزیزتر ازجان نباشد در رضای خداوند بذل کردم،و امیدوارم که حقِ خدمتِ من در فرزندانم رعایت کند . بیش طاقتِ سخن نمی دارم و به جان دادن و شهادت مشغولم. احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و به ظبطِ کارها مشغول شدند. (( ونماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند. احمد به خیمۀ بزرگ‌ِ خود آمد و نقیبان را بخواند و به لشکر پیغام داد که (( کارِ صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانبِ سمرقند و رسول تا(۶) نمازِ خفتن به طلیهۀ ما رسید و طلیعه را 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بدرد آمده ، شاید : بدرد آمده اند .                            ۲- گفت و گوی ، B : گفتگوئی . 

۳- بداد رسول را و باز گردانید ، ت ق . نسخه ها : بداد و رسول را باز گردانید . 

۴- با او ، در غیر M : برو ، بدو .                              ۵- بر یک منزل ، نظر قزوینی هم برین تصحیح بوده است. 

۶- رسول تا ، شاید: رسول ِ ما، یعنی رسول ما در بازگشت از نزد علی تگین چون صلح برقرار شده بود طلیعۀ ما را لازم ندانست و آن را بازگردانید. 


باز گردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد. منتظرِ آوازِ کوس باشید، و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد به زمینِ دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود.)) و مقدمان خواهانِ این بودند.- واین است (۱) عاقبت آدمی چنان که شاعرگفته است :    

    وَاِنٌ امْرَءاً اقَدْ سارَسَبعینَ حِجٌةٌ             اِلی  مَنهَلٍ  مِنْ  وِردِهِ  لَقَریبُ 

خردمند آن است که دست درقناعت زند که برهنه آمده است وبرهنه خواهد گذشت. و درخبر آمده است : من اصبحَ آمِناٌ فی سِربِه مُعافیً فی بدنِه وعندَه قوتُ یومِه فکانما حازَالدُنیا بحذافیرِها . ایزد تعالی توفیقِ خیرات دهاد و سعادتِ این جهان و آن جهان روزی کناد. – 

(ٍ(چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی ، مهدِ پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه می داشت و گفتند ((از جراحت نمی تواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی می رود.))

و خبرِ مرگ افتاده بود در میان غلامانش شکرِ خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جملۀ لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهایِ بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سرا پردۀ بزرگ زده، او را از پیل فرو گرفتند و خبرِ مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکر خادم تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما به شستن و تابوت ساختن مشغول شوید . 

احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغام است از خوارزمشاه هرکس فوجی لشکر با خود آرید . همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد باز گفت. غمی بسیار خوردند بر مرگِ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند(۲) [و] گفت اکنون خود را زودتر به آموی افگنیم . خواجه گفت علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبرِ مرگ خوارزمشاه بدو رسد ما به آموی رسیده باشیم. و غلامانِ گردن آور(۳) ترِ خوارزمشاه از مرگ شَمتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ظبط کرده آید ؛ و نماز دیگر برنشینیم و همه شب برانیم چنان که روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابعِ فرمان وییم به هر چه مثال دهد . شکرِ خادم را بخواند و گفت سرهنگانِ خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- و این است عاقبت الخ، این پاراگراف ظاهراٌ سخن خود بیهقی است که به مناسبت مرگ خوارزمشاه فرصتی برای ذکر موعظه و تنبیه غافلان یافته است و سخن خود را بی هیچ نشانه فصلی با گزارش صاحب برید مخلوط کرده است . احتمال آن که این هم از سخن صاحب برید و نامۀ اسکدار باشد بسیار بعید است و خلاف قاعده.

۲- بستودند و گفت ، ظ یعنی بستودند و گفتند ، از باب اِفراد فعل معطوف به جمع در زبان قدیم . 

۳- گران اور ، از قبیل دلاور و نام آور است .



شدند سرهنگان را بنشاند، و حشمت می داشتند، پیشِ احمد نمی نشستند؛ جهد بسیار کرد تا بنشستند ؛ گفت شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش و فات بود که آدمی ار از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد به جای است،و او (۱) فرزندانِ شایسته دارد و خدمتهایِ بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدانِ سلطانند هرآینه. چون به درگاه رسند و حال بازنمایند فرزندِ شایستۀ خوارزمشاه را جایِ پدر دهد و به خوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کرده ام، و او از ما دور است و تا نمازِ دیگر برخواهیم داشت تا به آموی رسیم زودتر، این مهتران سویِ بلخ کشند و ما سویِ خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامانِ سرایی حجت کنید ت بخرد باشند، که چون به آموی رسیم از خزانۀ خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام شیوید و همگان نیکو نام مانید. اگر عیاذاٌ بالله شغبی و تشویشی کنید پیداست که عددِ شما چند است این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار ازشما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری(۲) به جایی، این پوست باز کرده بدان گفتم تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشسته اند با من درین یک سخن اند)) و روی به قوم کرد که شما همین می گوئید ؟ گفتند ما بندگان فرمان برداریم. احمد ایشان را به سوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله در شوریدند و بانگ بر آوردند و سویِ اسب و سلاح سدند. این مقدمان برنشستند و فرمود (۳) تا لشکر برنشست به جمله، چون غلامان دیدند یک زمان حدیث کردند با مقدمانِ خود و مقدمان آمدند که قرار گرفت، از خواجۀ عمید عهدی می خواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که به روزگارِ خوارزمشاه خواجه احمد گفت روا باشد، بهتراز آن داشته آید که در روزگارِ خوارزمشاه. رفتند وباز آمدند و احمد سوگند بخورد اما گفت یک امشب اسان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان به شما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد. درین باب لختی تأمل کرده تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و یا سرهنگام رود تا دلِ ما قرار گیرد. گفت سخت صواب است . برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان به غلامان باز ندادند و همچنین می آمدند تا از جیحون گذاره کردند و به آموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا (۴) ببود، احمد گفت چون این لشکرِ بزرگ به سلامت 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- و او ، یعنی خوارزمشاه . 

۲- و قراری به جای ، عطف است به ((قدری)) یعنی به هیچ جایی فرار نتوانید یافت . 

۳- و فرمود، فاعل این فعل را اگر مقدمان ندانیم و نه احمد ، باید گفت از باب افراد فعل معطوف به جمع است . 

۴- آنجا ببود ، یعنی آنجا ماند . درین عبارت هم امیرک به صورت مغایب ذکر شده است، در حالی که در چند سطر بعد با کلمۀ ((بنده)) از خود تعبیر می کند.

باز رسید من خواستم که به درگاهِ عالی آیم به بلخ اما این خبر به خوارزم رسد دشوار خلل زائل توان کرد ، انچه معلومِ شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حقِ این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسباب به غلامان بازدادند . و بنده ملطفه یی پرداخته بود مختصر، این مُشرح پرداختم تا رایِ عالی بر آن واقف گردد ان شاء الله تعالی(۱).)) 

اگر چه این أقاصیص از تاریخ دور است چه در تواریخ چنان می خوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و این آن را یا او این را بزد و برین بگذشتند، اما من آنچه واجب است به جای آرم . 

و خواجۀ بزرگ(۲) و استادم در خلوت بودند و هر دو بوالحسن عبدالله و عبدلاجلیل را بخواندند ومن نیز حاضر بودم و نامه ها نخست کردند سویِ امیرکِ بیهقی که پیش از لشکر بباید آمد، و بکتگین و پیری را مثال دادند تا به کالِف(۳) و زَم بباشند و لشکرِ‌ ما از رعیت دست کوتاه دارند، و محمد اعرابی می آید تا به آموی بایستد با لشکر کرد و عرب . [و] نامه رفت به امیر چغانیان به شرحِ این احوال تا هشیار باشد که علی تگین رسولی خواهد فرستاد و تقرُبِ او قبول خواهد بود تا فَسادی تولٌد نگردد . و به خواجه احمد عبدالصمد نامه رفت – مخاطبه شیخنا بود، شیخی و معتمدی کردند – با بسیار نواخت به احمد و گفته (۴): آنچه خوارزمشاه بدین خدمت جانِ عزیز بذل کرد و بداد لاجرم حقهای آن پیرِ مشفق نگاه داریم در فرزندانِ وی که پیشِ مااند و مهذب گشته در خدمت، و یکی را که رأی واجب کند براثر فرستاده می شود تا آن کارها به واجبی قرار گیرد.  و نامه نبشته آمد سویِ حشم خوارزم به احمادِ این خدمت که کردند. این نامه ها به توقیع و خطِ خویش مقید کرد . ودیگر روز (۵) بار داد هرون(۶) پسر خوارزمشاه را که از رافعیان بود از جانب مادر – امارتِ خراسان پیش از یعقوبِ لیث رافع(۷) بن سیار داشت و نشستِ او به پوشنگ بود، خوارزمشاه مادرش ار آن وقت به زنی کرده بود ک به هرات بود در روزگارِ یمین الدوله پیش از خوارزمشاهی – هرون یک ساعت در بارگاه ماند، مقرر گشت مردمان را که به جایِ پدر او خواهد بود. و میان دو نماز پیشین و دیگر(۸) به خانه ها باز شدند. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- ان اشاءالله تعالی ، اینجا پایان نامۀ امیرک است که با اسکدار به دیوان رسالت رسیده بود . 

۲- و خواجۀ بزرگ الخ، نبالۀ مطلبی است که نامه امیرک آن را قطع کرد و اکنون دوباره متصل می شود . 

۳- کالف و زم . کالف به کسر لام دژی بوده است بر کنار جبحون . زم بفتح اول شهرکی در همان حدود . 

۴- و گفته ، کذا در k . بقیه : وگفت . (جمله حالیه است و نظائر درین کتاب زیاد دارد ). 

۵- ودیگر روز، کذا در NKA .، بقیه : و یک روز . 

۶- هرون پسر خوارزمشاه را ، نسخه ها دارند : و هرون الخ در صورتی که فعلی غیر از ((بار داد)) در جمله نیست ، پس واو غلط است و مطلب ظاهراً این است که هرون را بار داد. 

۷- رافع بن سبار، یعنی رافع بن لیث بن نصر سبار. شاید: رافع سیار. 

­­­­۸- و دیگر،عطف است به پیشین .در K جمله را چنین دارد : میان دو نماز پیشین و ظهر(!) چون د بگران به خانه ها الخ. 

منشور هرون به ولایتِ خوارزم به خلیفتیِ خداوند زاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند . در منشور این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند و هرون را خلیفة الدارِ خوارزمشاه خواندند . منشور توقیع شد، و نامه ها نبشته آمد به احمدِ عبدالصمد و حشم تا احمد کدخدای باشد؛ ومخاطبۀ هرون ولدی و معتمدی کرده آمد. و خلعتِ هرون پنجشنبه(۱) هشتم جمادی الاولی سنه ثلث و عشرین و اربعمائه بر نیمۀ آنچه خلعتِ پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند، و از آنجا رفت به خانه و نیکو حق گزاردند . وستی (۲) پسر دیگرِ‌خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداری تر، و چشم داشته بود که وی را فرستد، غمناک و نومید شد، امیر او را بنواخت و گفت تو خدمتهایِ بانام تر ازین را به کاری؛ وی زمین بوسه داد و گفت ((صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند، و بنده یک روز خدمت و دیدارِ خداوند را به همۀ نعمتِ ولایت دنیا برابر ننهد . )) و روز آدینه هرون به طارم آمد و بونصر سوگند نامه نبشته بود عرض کرد هرون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند. و پس از آن پیشِ امیر آمد و دستوری خواست رفتن را . 

امیر گفت((هشیار باش و شخصِ ما را پیشِ چشم دار تا پایگاهت زیادت شود، و احمد تو را به جایِ پدراست، مثالهایِ او را کاربند(۳). و خدمتکارانِ پدر را نیکو دار و خدمتِ هر یک بشناس، و حق اصطناع بزرگِ ما را فراموش مکن.)) عاقبت او آن حق را فراموش کرد، پس به چند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهتِ ترکمانان دیو راه یافت بدین جوانِ کار نادیده تا سر به باد داد وبه جایِ خود بیارم که از گونه گون چه(۴) کار رفت تا خواجۀ احمدِ عبدالصَمد را بخواندند و وزارت دادند وپسرش را بَدَلِ وی به نزدیکِ هرون فرستادند و کار به دو جوان رسید و درسرِ یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید، و چنین(۵) است حالِ آن که از فرمانِ(۶) خداوندِ تخت (۷) امیر مسعود بیرون شود، آنگاه (۸) این باب پیش گیرم و باز پس شوم و کارهایِ سخت شگفت برانم ان شاء الله تعالی . و امیرک بیهقی برسید و حالها به شرح باز نمود . و دلِ امیر با وی گران کرده بودند، که خواجۀ بزرگ با وی بد بود از جهتِ بوعبدالله پارسی چاکرش ، که میرک رفته بود از جهتِ فروگرفتنِ عبدالله به بلخ و صاحب بریدی(۹) به روزگارِ‌ محنت خواجه؛ و خواجه همه روز فرصت 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- پنجشنبه هشتم ، اشکال دارد . ر ک ت . 

۲- و سنی .... خوارزمشاه، کذا در B.A : و راستی تمییز (کذا ) پسر دیگرش . K : وستی برادر دیگرش . M : چه رفت.

۳- کاربند، در غیر M : کاربند باش .                                     ۴- چه کار رفت ، M چه رفت . 

۵- و چنین، در غیر NKB بی واو و                                        ۶- از فرمان .... مسعود، در N نیست . 

۷- تخت، F : تخت . 

۸- آنگاه ..... برانم ، M : و من این باب خوارزم پیش گیرم به جایش و کارهای سخت شکفت برانم .  K : و البته این باب پیش گیرم سپس از احوالات امیر شهید و کارهای سخت شگفت برانم . (ظاهراٌ ناسخان K و M ناهنجاری بی در عبارت به صورتی که در دیگر نسخه ها بوده است می دیده اند و آن را به این صورت در آورده اند . در واقع عبارت روان و خالی از اشکال نیست ) . 

۹- و صاحب بریدی ، یعنی و از جهت صاحب بریدی. 

می جُست ، ازین سفر که به بخار رفته بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدیِ بلخ از وی باز ستدند و بوالقاسمِ حاتمک را دادند، و امیرک را سلطان قوی دل کرد که ((شغلِ بزرگتر فرماییم و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است ))، چه از سلطان کریمتر و شرمگین تر آدمی نتواند بود، و بیارم احوالِ وی پس ازین .

چون این قاعدۀ کارها برین جمله بود و هوایِ بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد هشت روز باقی مانده بود از جمادی الاولی سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه بر راه دره گز(۱) با نشاط شراب و شکار. یازدهم جمادی الاخری در کوشکِ محمودی که سرایِ امارت است به غزنین مقام کرد ونیمۀ این ماه به باغ محمودی رفت. و اسبان به مرغزار فرستادند واشترانِ سلطانی به دیولاخهای رباط کروان (۲) بر رسمِ رفته گسیل کردند . والله اعلم بالصواب . 


ذکر اخبار واحوال رسولانی که از حضرت غزنه به دار

خلافت رفتند و باز آمدنِ ایشان که چگونه بود 


چون این سلیمانی رسولِ القائم بالله امیرالمؤمنین را از بلخ گسیل کرده آمد و ازجهتِ حج و بستگی راه امیر غم نموده بود که جهد کرده آید تا آن راه گشاده شود جوابی رسید که ((خلیفه آل بویه را فرمان داد از دارِ خلافت تا راهِ حج آبادان کردند وحوضها راست کردند و مانعی نمانده است، از حضرتِ‌ مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاج خراسان و ماوراءالنهر بیایند))مثالها رفت به خراسان به تعجیل ساخته شدن، و مردمان آرزومندِ خانۀ خدای عزوجل بودند، خواجه علیِ میکائیل را نامزد کرد بر سالاریِ حاج و او از حد و اندازه بیرون تکلُف بردست گرفت که هم عُدت وهم تعمت و هم مروت داشت، و دانشمند حسنِ برمکی را نامزدِ رسولی(۳) کرد که رسولیها کرده بود به دوسه دفعت و به بغداد رفته . و به خلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت، و به تاشِ فراش سالارِ عراق و به طاهرِ دبیر و دیگران نامه ها نبشته شد ، یکشنبه هشت روز مانده بود ازین ماه خواجه علیِ میکائیل خلعتی فاخر پوشید چنان که درین خلعت مهد بود و ساختِ زر و غاشیه ، و مخاطبه(۴) خواجه ؛ و ((خواجه)) سخت بزرگ بودی در آن 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-  دره گز ، حاشیۀ A از مصحح آن : (( دره گز از توابع بلخ است و در تاریخ تیور بسیار یاد کرده اند ازینجا و مراد این است که مقصود این دره گز که اکنون به خراسان است نیست )).

۲- کروان، نسخه ها : کرنان . ر ک ت .                    ۳- نامزد رسولی کرد ، نعنی امیر مسعود . 

۴- و مخاطبه .... بودی در روزگار ، FNBG : و مخاطبه و خواجه سخت بزرگ (بزرگ در F نیست ) بودی در روزگار. M : و مخاطبه خواجگی سخت بزرگ بودی در روزگار ماضی K : و مخاطبه خواجه چو خواجه بزرگ بود پس در آن روزگار که غاشیه دادندی . 



روزگار،اکنون(۱) خواجگی طرح شده است و این(٢) ترتیب گذشته است ویکی(٣) حکایت که به نشابور گذشته است از جهتِ غاشیه بیارم. 

حکایت 

خواجه یی که او را بوالمظفرِ برغشی(۴) گفتندی و وزیرِ سامانیان بود چون وی در آخرِ کار دید که آن دولت به اخر آمده است حیلتِ آن ساخت که چون گریزد، طبیبی از سامانیان را صلتِ نیکو داد، پنج هزار دینار ، و مر او را دست گرفت و عهد کرد و روزی که یخ بندِ(۵) عظیم بوده است اسب بریخ براند و خود را اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش(۶) ببُرد و به محفه او را به خانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد بی اندازه آن (۷) وقت پیغام(۸) آوردند و به پرسش امیر آمد، و او را به اشارت خدمت کرد، و طبیبک چوب بند و طلی (۹) آورد و گفت این پای بشکست . و هر روز طبیب را می پرسید امیر و او می گفت ((عارضه یی قوی افتاد)) و هر روز نوع دیگر می گفت و امیر نومید می شد و کارها فرود می بماند،تا جوانی راکه معتمد بود پیشکارِ امیر کرد به خلافت خود. و آن جوان بادِ وزارت در سر کرد(۱۰)، امیر را بروی طمع(۱۱) آمد(۱۲) و هر روز طبیب امیر را از وی نومید می کرد . چون امیر دل از وی برداشت و او آنچهِ خف بود به گوزگانان به وقت و فرصت می فرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت و فقها و تعتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که به گوزگانان دارد واینچه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد ازصامت و ناطق در ملکِ خود و امانت به دست کسی نیست و نزدیکِ امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا برسرِ آن ضیعت روم که این هوا مرا نمی سازد تا آنجا دعای دولت(۱۳) گویم ، و امیر را استوار امد و موافق

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- اکنون خواجگی طرح شده است GBNCF اکنون خود خواجه طرح شده است . M : اکنون خطاب خواجگی خود طرح شده است . 

۲-  و این ترتیب ،M : و ترتیب CB : و این تربیت . 

۳- و یکی ... بیارم . M : و درین باب حکایتی که عن قریب به نشابور در خصوص غاشیه گذشته جهة تزیین تاریخ بیارم . . (زبان بیهقی است ؟ )) . 

۴- و بر غشی، در M : و چند نسخه دیگر : بزغشی (با زاء ) ر ک ت . 

۵- یخ بند عظیم ، N : یخ عظیم . M : یخ بند عظیمی .                 ۶- از هو ش، +K : به دروغ . 

۷- آن وقت ، شاید : در وقت . 

۸- پیغام .... خدمت کرد ، A: پیغام آوردند از امیر و پس به پرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته . K : پیغام آوردند که به پرسش امیر آید چون آمد به اشارت او را خدمت کرد . M : پیغام داد و به پرسش آمد پادشاه وزیر او را وی را (کذا ) به اشاره خدمت کرد . 

۹- طلی ، مماله طلاست به معنی پارچۀ آلوده به زفت (قطران ). از صحاح . 

۱۰ – در سر کود ، در غیر A : در سر کرده .                      ۱۱ – طمع ، بیشتر نسخه ها : طبع (!) 

۱۲- آمد ، M : آمد.                                                      ۱۲- دولت ، NFKB : دولت تو. 

و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاعِ گوزگانان به وی ارزانی داشت و مثال نبشت به امیرِ گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد. و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهد کردندی، آنجا قرار گرفت تا خاندانِ سامانیان برافتادند؛ وی ضیاعِ گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پایِ درست به نشابور رفت وآنجا قرار گرفت.من که بوالفضلم این بوالمظفَّر را به نشابور دیدم در سنه اربعمائه، پیری سخت بشکوه، دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور، دُرُّاعهٔ سپید پوشیدی با بسیار طاقه های مُلحَم مرغزی(۱). و اسبی بلند برنشستی، بُناگوشی و بربند(٢) و پاره دُم و ساخت آهنِ سیم کوفت سخت پاکیزه، و جناغی(٣) ادیم سپید؛ و غاشیه(۴) رکابدارش در بغل گرفتی. و به سلامِ کس نرفتی و کس را نزدیکِ خود نگذاشتی و با کس نیامیختی. سه پیر بودند ندیمانِ وی همزادِ(۵) او، با او نشستندی و کس به جای نیاوردی. و باغی داشت محمَّد آباد کرانهٔ شهر، آنجا بودی بیشتر، و اگر محتشمی گذشته شدی وی به ماتم آمدی.و دیدم او را که به ماتمِ اسمعیل دیوانی آمده بود، و من پانزده ساله بودم، خواجهٔ امام سهلِ صعلوکی و قاضی امام ابوالهیثم و قاضی صاعد و صاحب دیوانِ نشابور و رئیسِ پوشنگ و شحنه بگتگین، حاجبِ امیر(۶) سپاه سالار، حاضر بودند، صدر بوی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند. چون بازگشت اسب خواجهٔ بزرگ خواستند. و هم برین خویشتن داری و عزَّ گذشته شد. امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطابِ اوهم برین جمله نبشتی. و چند بار قصد کرد که او را وزارت دهد تن در نداد.

و مردی بود به نشابور که وی را ابوالقاسم رازی گفتندی و این مرد بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیکِ امیرنصر آوردی و با صله بازگشتی. و چند کنیزک آورده بود وقتی، امیرنصر بوالقاسم را دستاری داد و در بابِ وی عنایت نامه یی نبشت. نشابوریان او را تهنیت کردند، و نامه بیاورد به مظالم برخواندند. از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت- و وی مردی فراخ مزاح بود- ای بوالقاسم یاد دار(٨)، قوّادی به از قاضی گری. و بوالمظفَّر برغشی آن ساعت از باغ محمد آباد می آمد بوالقاسم رازی را دید اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکند زراندود و غاشیه یی فراخ پرنقش و نگار. چون بوالمظفَّر برغشی را بدید پیاده شد و زمین را بوسه داد، بوالمظفَّر گفت مبارک باد خلعتِ سپاه سالاری. دیگر باره خدمت کرد. بوالمظفَّر براند، 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- مرغزی، منسوب به مرغز بر وزن مرکز و یا به ضم ثالت نام مرو رود یا جایی در هرات به اختلاف اقوال. رک ت.

٢- بربند، BA: زیر بند. بربند که به عربی لبب می گویند همان است که امروز سینه بند می نامند یعنی تسمه یی که زین را به سینهٔ است می بندد. رک ت.

٣- جناغ، به فتح و یا ضم اول، طاق پیش زین.

۴- غاشیه،پارچه یی بوده است که درهنگام پیاده شدن سوار بر زین می پوشانیده اند.غاشیه را زین پوش هم می نامیده دند.

۵- همزاد، یعنی هم سن و همسال.                                ۶- امیر سپاه سالار، A: امیر نصر سپاه سالار. 

٧- یاد دار، M: تاز دار(؟)

چون دورترشد گفت رکابدار را که آن غاشیه زیرِ آن دیوار بیفگن. بیفگند و زهره نداشت که بپرسیدی. هفته یی درگذشت، بوالمظفَّر خواست که برنشیند رکابدار ندیمی را گفت در بابِ غایشه چه می فرماید؟ ندیم بیامد و بگفت. گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد چون من از اسب فرود آیم بر صفهٔ زین پوشید(۱). همچنین کردند تا آخرِعمرش. و ندمایِ قدیم در میانِ مجلس این حدیث بازافگندند، بوالمظفَّر گفت چون بوالقاسم رازی غاشیه دار شد مُحال باشد پیشِ ما غاشیه برداشتن، این حدیث به نشابور فاش شد و خبر به امیرمحمود رسید، طیره(٢) شد و بردار را ملامت کرد و ازدرگاه امیران محمَّد و مسعود را دربابِ غاشیه وجناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. اکنون هرکه پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیشِ او غاشیه می کشند. پادشاهان را این آگهی نباشد اما منهیان و جاسوسان برایِ این کارها باشند تا چنین دقایقها نپوشانند، امَّا هرچه بر کاغذ نبشته آید بهتر(٣) از کاغذ باشد اگرچه همچنین برود. آمدیم به سرِ(۴) تاریخ: 

امیر مسعود پس از خلعتِ علیِ میکائیل به باغِ صدهزاره(۵) رفت و به صحرا آمد و علیِ میکائیل بر وی گذشت با اهبتی هرچه تمامتر، پیاده شد و خدمت کرد، و استادم مُنهیِ مستور با وی نامزد کرد چنان که دُمادمُ قاصدانِ اِنها می رسیدند و مزدِ ایشان می دادند تا کار فرو نمانَد و چیزی پوشیده نشود چه جریده یی داشتی که درآن مهمَّات نبشته بودی،و امیر مسعود درین باب آیتی بود و او را درین باب بسیار دقایق است. خواجه علی و حاجیان(۶) سویِ بلخ برفتند تا به حضرتِ خلافت روند به بغداد.  

و سلطان یک هفته به باغِ صدهزاره ببود. و مثال داد تا کوشکِ کهن محمودی زاولی بیاراستند تا از امیران فرزندان چند تن تطهیر(٧) کنند. و بیاراستند به چندگونه جامه هایِ به زر و بسیار جواهر و مجلس خانه هایِ زرین و عنبرینها و کافورینها،و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند، و آن(٨) تکلُّف کردند که کس بیاد ندارد؛ و غرَّهٔ ماه رجب مهمانی بود همهٔ اولیا و حشم را. و پنجشنبه سلطان برنشست و به کوشکِ سپید رفت با هفت تن از خداوند زادگان و مقدَّمان(٩) و حُجَّاب و اقرِبا.و یک هفته آنجا مُقام کردند که تا این شغل بپرداختند، پس باز گشت و به سرایِ امارت بازآمد.

پانزدهمِ این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیکِ خواجه بوالقاسمِ حصیری و بوطاهرِ 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- پوشید، عطف است به نهاد، یعنی باید پوشید.             ٢- طیره، BA: تیره. 

٣- بهتر...برود، M: از کاغذ بسی بهتر است خاصه اینچنین حکایات که تاریخ را می آراید و زینت می دهد.

۴- به سر تاریخ، KM: بر سر تاریخ.                         ۵- صدهزاره، در نسخه های جدیدتر. اینجا و مورد بعد: صدهزاره.     

۶- حاجیان، در غیرNM : حاجبان.                             ٧- تطهیر،M+ : و ختنه.

٨- و آن تکلف کردند. K: و آن خداوندزادگان و مقدَّمان و حجاب داران تکلف کردند.

٩-  مقدمان...اقربا، K: مقدمان لشکر و ارکان دولت و اقربا و حجاب. 

           

تبَّانی، و یاد کرده بودند که ((مدتی دراز ما را به کاشغر مُقام افتاد و آنجا بداشتند.)) فرمود قاصدان را فرود آوردند و صلتها فرمود تا بیاسودند. و خود نیَّت هرات کرد تا بر آن جانب برود، و سرای پرده بر جانب هرات بزدند. غرهٔ ماه ذی الحجه به رباط(۱)شیر و بز شکار شیر کرد و چند شیر بکشت به دستِ خود، و شراب خورد. نیمهٔ ماه به هرات آمد سخت با شکوه و آلت و حشمتی تمام. و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار به خوشی گذاشته بود.

سال اربع و عشرین و اربعمائه درآمد، غرهٔ ماه و سال روز پنجشنبه بود. در راه نامهٔ  صاحب بریدِ ری رسید که (( اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسرِ کاکو و همگان که به اطراف بودند سر(٢) درکشیدند، و طاهرِ دبیر شغلِ کدخدای نیکو می راند و هیچ خللی نیست. و پسر(٣) گوهرآگین شهریوش(۴)بادی در سر کرده بود و قزوین که ازآنِ پدرش بود فروگرفته، تاش ویارق تغمش جامه دار را با سالاری چند قوی [و] گوهرداس(۵) خازن و خمارتاش و خیلی از ترکمانان فرستاد و شغلِ این مخذوم کفایت کرده آمد(۶) و تاش بدان عزم است که حالی توفی کند تا حشمتی افتد؛و هزاهزی در عراق افتاده است.)) جوابها رفت به احماد که ما از بُست قصدِ هرات کرده ایم، چون آنجا رسیم معتمدی نامزد کنیم و بر دستِ وی خلعتهایِ تاش و طاهر دبیر و طایفه یی که به جنگِ گوهرآگین(٧) شهریوش(٨) رفته بودند و مثالهایِ رفتن سویِ ری و جبال و همدان بفرستیم. و چون به هرات رسید، مسعودِ محمدِ لیث که با همَّت وخردمند و داهی(٩) بود و امیر را به هرات خدمت کرده و با فحول(۱۰)الرجال به جوانی روز گذرانیده،بردستِ وی این خلعتها راست کردند و بفرستادند وگفتند که رایتِ عالی براثر قصدِ نشابور خواهد کرد چنان که ابن زمستان و فصل بهار آنجا باشد. و مسعود با خلعتها برفت.

دهمِ ماه محرَّم خواجه احمدِحسن نالان شد نالانی یی سخت قوی،که قضایِ مرگ آمده بود. به دیوانِ وزارت نمی توانست(۱۱)آمد و به سرایِ خود می نشست و قومی را می گرفت(۱٢) 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- رباط شیر و بز، گویا همان کلمهٔ مشکوکی است که قبلاً هم در ص ۱۴٣ به صورت " شیر نر" آمده است.

٢- سر درکشیدند، یعنی سر فرو کردند، از درکشیدن مقابل برکشیدن. 

٣- بسر گوهرآگین، در چند سطر بعد که باز ذکر این شخص آمده است آنجا کلمهٔ " پسر" در هیچ یک از نسخه ها نیست. کلمهٔ گوهرآگین هم برای من مشکوک است و خیال می کنم مصحف کلمهٔ دیگری باشد. 

۴- شهریوش، کذا در N. بقیه: شهره پوش (درF : و شهره پوش).

۵- گوهرداس، ت ق، در MNFG: گوهر راس. بقیه: گوهر آیین.

۶- کرده آمد، در غیر A: کرد، کردند.                          ٧- گوهرآگین، کذا بی کلمهٔ " پسر" رک س ۱۰.

٨- شهریوش، تصحیح قیاسی از روی س ۱۰، نسخه ها: شهره.

٩- داهی بود، در غیرA : داهی بوده است. 

۱۰- با فحول...گذرانیده، کذا درGFC.N: با فحول الرجال شده و به جوانی روز گذرانیده. A : از فحول الرجال به جوانی روز گذرانیده. MB:از فحول (M : با فحول) شد.وبه جوانی روز گذشته شد. K: با فحول الرجال به خوبی روز گذرانیده. 

۱۱- نمی توانست، K: می نتوانست.                             ۱٢- می گرفت،M+: و حسابها می خواست. 


و مردمان(۱) او را می خاییدند. و ابوالقاسمِ کثیر را که(٢) صاحبدیوانیِ خراسان داده بودند درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهایِ بزرگ کرد چنان که بفرمود تا عقابین وتازیانه و جلاد آوردند و خواسته بود تا بزنند، او دست به استادم زد و فریاد خواست، استادم به امیر رقعتی نبشت و بر زبانِ عبدوس پیغام داد که ((بنده نگوید که حسابِ دیوانِ مملکت نباید گرفت، و مالی که بر او بازگردد از دیده و دندان او را بباید(٣) داد، فامّا چاکران و بندگانِ خداوند برکشیدگانِ سلطان پدر نباید که به قصد ناچیز گردند. و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته، می خواهد که پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد. بوالقاسمِ کثیر حقِ خدمتِ قدیم دارد و وجیه گشته است،اگر رای عالی بیند وی را دریافته شود.))امیرچون برین واقف شد فرمود که تو بونصری به بهانهٔ عیادت نزدیکِ خواجهٔ بزرگ رو تا عبدوس براثرِ تو بیاید و عیادت برساند از ما و آنچه باید کرد درین باب بکند. بونصر برفت، چون به سرایِ وزیر رسید(۴) ابوالقاسم کثیر را دید در صفّه با وی مناظرهٔ مال می رفت و مستخرِج و عقابین و تازیانه و شکنجه ها آورده وجلاد آمده و پیغام درشت می آوردند از خواجهٔ بزرگ. بونصر مستخرج را و دیگر قوم را گفت یک ساعت این حدیث در توقُّف دارید چندان که من خواجه را ببینم. و نزدیکِ خواجه رفت او را دید در صدری خلوت گونه پشت باز نهاده و سخت اندیشه مند و نالان. بونصر گفت خداوند چگونه می باشد؟ خواجه گفت امروز بهترم، ولکن هر ساعت مرا تنگدل کند این نبسهٔ کثیر؛ این مردک مالی بدزدیده و در دل کرده که ببرد، و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندانِ وی برخواهم کشید، و می فرمایم تا بر عقابینش کشند و می زنند تا آنچه برده است بازدهد. بونصر گفت: خداوند در تاب چرا می شود؟ ابوالقاسم به هیچ حال زهره ندارد که مالِ بیت المال ببرد، و اگر فرمایی نزدیکِ وی روم و پنبه از گوشِ وی بیرون کنم. گفت کرا نکند(۵)، خود سزای خود بیند.

درین بودند که عبدوس دررسید و خدمت کرد و گفت خداوند سلطان می پرسد و می گوید که امروز خواجه(۶) را چگونه است؟ بالِش بوسه داد و گفت اکنون به دولت خداوند بهتر است، یکی درین دو سه روز چنان شوم که به خدمت توانم آمد.عبدوس گفت خداوند می گوید ((می شنویم(٧) خواجهٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرونِ طاقت برخویش می نهد ودلتنگ می شود و به اعمالِ بوالقاسمِ کثیر درپیچیده است از جهتِ مال، و کس زهره ندارد که مالِ بیت المال را بتواند برد،این رنج برخویشتن ننهد.آنچه ازابوالقاسم می باید ستد مبلغ آن بنویسد وبه عبدوس

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- مردمان او را می خاییدند، K: مردمان او ژاژ می خوانیدند. 

٢- که صاحب دیوانی خراسان داده بودند، مقصود در زمان سلطان محمود است چون در موقع این سانحه صاحب دیوان خراسان سوری است.

٣- بباید داد. N: نباید داد. (قابل توجیه است).                      ۴- رسید، فقط درB است.

۵- کرا نکند، تعلیقهٔ مصحح A: کرا نکند یعنی سود نکند و نیرزد. 

۶- خواجه را چگونه است، A: خواجه چگونه است.               ٧- می شنویم، در چند نسخه: می شنوم.

دهد تا او را به درگاه آرند وآفتاب(۱) تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد.)) گفت مستوفیان را ذکری نبشتند و به عبدوس دادند. و گفت: بوالقاسم را با وی به درگاه باید فرستاد. بونصر و عبدوس گفتند اگر رأیِ خداوند بیند از پیشِ خداوند برود.گفت لا و لا کرامة.گفتند پیر است و حقِ خدمت دارد. ازین نوع بسیار گفتند تا دستوری داد.پس بوالقاسم را پیش آوردند، سخت نیکو خدمت کرد،و بنشاندش. خواجه گفت چرا مالِ سلطان ندهی؟گفت زندگانیِ خداوند دراز باد،هرچه به حق فرود آید و خداوند با من سرگران ندارد بدهم.گفت آنچه بدزدیده ای بازدهی و بادِ وزارت از سر بنهی کس را به تو کاری نیست. گفت فرمانبُردارم، هرچه به حق باشد بدهم و در سر بادِ وزارت نیست و نبوده است، اگر بودستی خواجهٔ بزرگ بدین جای نیستی بدان قصدهایِ بزرگ که کردند در بابِ وی. گفت از تو بود یا از کسی دیگر؟ بوالقاسم دست به ساقِ موزه فرو کرد و نامه یی برآورد و به غلامی داد تا پیشِ خواجه آن را برد. برداشت و بخواند و سر(٢) می پیچید به دستِ خویش،چون به پایان رسید باز بنوَشت وعنوان پوشیده کرد و پیشِ خود بنهاد، زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونه یی شد. پس عبدوس را گفت بازگرد تا من اسب مثال دهم تا حاصل و باقیِ وی پیدا آرند و فردا با وی به درگاه آرند تا آنچه رایِ خداوند بیند بفرماید. 

عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرونِ سرای بایستاد تا بونصر بازگشت. چون به یکدیگر رسیدند بونصر را گفت عبدوس که عجب کاری دیدم، در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار به جان رسیده و پیغامِ سلطان برآن جمله رسیده کاغذی به دستِ وی داد بخواند این نقش(٣) بنشست! بونصر بخندید گفت ای خواجه تو جوانی، هم اکنون او را رها کند؛ و بوالقاسم می آید به خانهٔ من، تو نیز در خانهٔ من آی. نمازِ شام بوالقاسم به خانهٔ بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد برآن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعا گفت بدان نظرِ بزرگ که ارزانی داشت. و درخواست که به وجهی نیکوتر امیر را گویند و بازنمایند که از بیت المال بر وی چیزی باز نگشت اما مشتی زوائد فراهم نهاده اند و مستوفیان از بیمِ خواجه احمد نانی که او و کسان او خورده بودند در مدَّتِ صاحب دیوانی و مشاهره یی که استده اند آن را جمع کردند و عُظمی نهادند. آنچه(۴) دارد برایِ فرمان خداوند دارد چون گذشته نیامد که به بنده قصدی کردند. بونصر گفت این همه گفته شود و زیادت ازین اما بازگوی حدیثِ نامه که چه بود که مرد نرم شد چون بخواند، تا فردا عبدوس با امیر بگوید. گفت ((فرمانِ امیر محمود بود به توقیعِ وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید چه ((قصاصِ خونها که به فرمانِ وی ریخته آمده است واجب 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- آفتاب تا سایه نگذارند، یعنی مهلتش ندهند، نگذارند که از آفتاب به سایه رود.

٢- و سر می پیچید، BA: و فرو می پیچید.                             ٣- نقش، یادداشت آقای مینوی: "نقش؟".

۴- آنچه دارد، یعنی این بنده بوالقاسم.  


شده است))، منپادشاهی چون محمود را مخالفت کرده و جواب دادم که کارِ من نیست، تا مرد زنده بماند. و اگر مرا مراد بودی در ساعت وی را تباه کردندی. چون نامه بخواند شرمنده شد و پس از بازگشتنِ شما بسیار عذر حواست.))

و عبدوس رفت و آنچه رفته بود بازگفت. امیر گفت خواجه برچه جمله است؟ گفت ناتوان است و از طبیب پرسیدم گفت به زاد(۱) برآمده است و دو سه علَّتِ متضاد، دشوار است علاجِ آن. اگر ازین حادثه بجهَد نادِر باشد.امیر گفت((ابوالقاسمِ کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید. و ما درین هفته سویِ نشابور بخواهیم رفت، بوالقاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حالِ نالانیِ وی(٢) چون شود. و بدین امید بوالقاسم زنده شد.

 هژدهمِ محرَّم سلطان از هرات بر جانبِ نشابور رفت و خواجه به هرات بماند با جملهٔ عُمَّال. و امیر غرَّهٔ صفر به شادیاخ فرود آند، و آن روز سرمایی سخت بود و برفی قوی. و مثالها داده بود تا وثاقِ غلامان و سرایچه ها ساخته بودند به نشابور نزدیک بدو، و دورتر قوم را فرود آوردند.

شنبه اسکدارِ هرات رسید که خواجه احمد بن حسن پس از حرکتِ رایتِ عالی به یک هفته گذشته شد پس از آنکه بسیار عُمَّال را بیازرد. و استادم چون نامه بخواند پیشِ امیر شد و نامه عرضه کرد گفت: خداوندِ عالم را بقاباد، خواجهٔ بزرگ احمد جان به مجلسِ عالی داد. امیر گفت ((دریغ احمد یگانهٔ روزگار، چنو کم یافته می شود)) وبسیار تأسُّف خورد و توجَّع نمود و گفت اگر باز فروختندی ما را هیچ ذخیره از وی دریغ نبودی. بونصر گفت این(٣) بنده(۴) را این سعادت بسنده است که در خشنودیِ خداوند گذشته است.و به دیوان آمد و یک دو ساعت اندیشه مند بود و در مرثیهٔ او قطعه یی گفت، در میان دیگر نسختها بشد(۵)، مرا این یک بیت بیاد بود، 

شعر:

یا  ناعِیاً  بِکُسُوفِ الشَّمسِ  وَالقَمَرِ          بُشَّرتَ باالنَّقصِ وَالتَّسویدِ وَالکَدَرِ(۶)

به مرگِ این محتشم شهامت ودیانت و بزرگی بمرد.واین جهان گذرنده را خلود نیست و همه بر کاروانگاهیم وپسِ یکدیگر می رویم وهیچ کس را اینجا مقام نخواهد بود،چنان باید زیست که پس از مرگ دعایِ نیک کنند. و خواجه بونصر مشکان که این محتشم را مرثیه گفت هم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- به زاد برآمده است، ت ق به جای: زار برآمده است (بزار بر آمدن یعنی به اوج سن رسیدن. رک ت.

٢- نالانی وی، در غیر A: نالانی.

٣- این بنده را این سعادت بسنده است، N: این سعادت بنده است.

۴- این بنده را، مراد خواجه احمد است.                      ۵- بستد...به یاد بود،N : به سر این سیاه بود(؟).

۶- والکدر، ت ق به جای: والکمد. 



 به هرات بمرد، به جای خود بیارم. و پسرِ رومی درین معنی نیکو گفته است، 

شعر:

وَ  تَسلُبَنی(۱) الأیَّامُ کُلَّ  وَدیعةٍ            وَلا خَیرَ فِی شَی ءٍ یُرَدُّ و یُسلَبُ

کَسَتنی رِداءً مِن شبابٍ و منطقاً             فسوفَ الَّذی ما قد کستنیَ یَنهَبُ

و به عجب بمانده ام از حرص و مناقَشت با یکدیگر و چندین وزر و وبال و حساب و تَبَعت، که درویشِ گرسنه در محنت و زحیر و توانگرِ با همه نعمت چون مرگ فراز آید از یکدیگر بازشان نتوان شناخت، مرد آن است که پس از مرگ نامش زنده بماند. رودکی گفت.

قطعه:

زندگانی  چه کوته  و چه دراز            نه   به  آخر  بمرد    باید   باز؟

هم  به چنبر گذار  خواهد  بود            این  رسن را اگر چه هست دراز

خواهی اندر عنا  و شدَّت  زی            خواهی  اندر امان به نعمت و ناز

خواهی اندک تر ازجهان بپذیر            خواهی از ری  بگیر تا  به طزار

این  همه بادِ  دیو بر جان است            خواب راحکم نی مگرکه(٢)مجاز

این همه روز(٣) مرگ یکسانند            نشناسی   ز  یکدیگر  شان   باز

امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد با اعیان و ارکان و سپاه سالار علی دایه و حاجب برزگ بلگاتگین و بوالفتحِ رازی عارض و بوسهلِ حمدوی(۴) و بونصرِ مشکان، پس گفت: خواجه احمد گذشته شد، پیری پُردان و با حشمتِ قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. و ناچار وزیری می باید که بی واسطه کار راست نیاید، کدام کس را شناسید که بدین شغل بزرگ قیام کند؟ گفتند خداوند بندگان را می داند، از آنِ خود و آنان که برکشیدهٔ خداوند ماضی اند،هر که را اختیار کند همگان او را مطیع باشند وحشمتِ شغل وی را نگاه دارند و کس را زهره نباشد که بر رایِ رفیع خداوند اعتراض کند. گفت روید آنجا(۵)و خالی بنشینید که جایگاهِ دبیران است.و به طارم که میان باغ بود بنشستند که جایگاه دیوانِ رسالت(۶) بود. بونصر را باز خواند و گفت پدرم آن وقت که 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- و تسلبنی...ینهب.این قطعه درنسخه ها به صورتهای بسیار مغلوط نوشته شده است.جایی که نسبةً صحیح تر است نسخه A ست که من نیز همان را عیناً نقل کردم با این که دراین نیز مصراع آخرین چند غلط به نظر می رسد: اجتماع دو موصول، حلوّ صله از عایده مذکر آمدن فعل مؤنث. باید مصراع اخیر چنین باشد:فسوف الذی قدماً کستنیه تنهب. و ممکن است بنهب به صیغهٔ فعل مجهول و بنابرین مذکر باشد، کما لا یخفی. در دیوان چاپی ابن الرومی که در دست بود این قطعه دیده نشد.

٢- که مجاز، A: به مجاز.                                              ٣- روز مرگ، MN: روزگار.

۴- و بوسهلِ حمدوی،NCB : حاجب و بوسهل جروی (B : جردمی، جروهی).

۵- آنجا و خالی بنشینید، کذا در B. در N: جانی بنشینید. بقیه: خالی بنشینید. 

۶- دیوان رسالت، ت ق به جای: دبیران رسالت.

 


احمد را بنشاند چند تن را نام برده بود که بر حسنک قرار گرفت،آن کسان را بگوی.بونصر گفت:بوالحسنِ سیَّاری(۱) [را]سلطان(٢)گفت مردی کافی است اما بالا وعمامهٔ او را دوست ندارم، کارِ وی صاحب دیوانی است که هم کفایت دارد وهم امانت؛ و طاهرِ مستوفی را گفت ((او از همه شایسته تر است اما بسته کار است و من شتاب زده، در خشم شوم دست و پایِ او از کار بشود. و بوالحسنِ عقیلی نام و جاه و کفایت دارد اما روستایی طبع است و پیغامها که دهم جزم نگزارد و من(٣) برآن که او بی محابا بگوید خو کرده ام و جواب ستده بازآرد. و بوسهلِ حمدوی برکشیدهٔ ماست و شاگردیِ احمدِ حسن بسیار کرده است،هنوز جوان است، مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذَّب ترگردد آنگاه کاری بانام را شاید،ونیز شغلِ غزنین وحدودِ آن سخت بزرگ است و کسی باید که ما را بی درد سر دارد. و حسنک گرفته است، شمار و دبیری نداند هرچند نایبانِ او شغلِ نشابور راست می دارند و این به قوَّتِ او می توانند کرد.احمدِ عبدالصَّمد شایسته تر ازهمگان است،آلتونتاش چنویی دیگر ندارد و خوارزم ثغری است))، احوالِ این قوم، زندگانی خداوند درازباد، برین جمله رفت. سلطان آخر به حسنک داد و پشیمان شد.اکنون همه برجای اند، مگر حسنک؛ وخداوند هم بندگان و چاکرانِ شایسته دارد.امیرگفت نامِ این قوم بباید نبشت و براعیان عرضه کرد.بونصر نبشت ونزدیکِ آن قوم رفت، گفتند هریک از دیگری شایسته ترند، و خداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد  

امیر بونصر را گفت: بوالحسنِ سیَّاری صاحبدیوانیِ ری و جبال دارد و آن کار بدو نظامی گرفته است، و بوسهلِ حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهرِ دبیر جز شراب خوردن و رعونت دیگر کاری برنیاید، و طاهرِ مستوفی دیوانِ استیفا را به کار ایت، و بوالحسنِ عقیلی مجلسِ ما را.وچنان که سلطان به آخر دیده بود دلم بر احمدِ عبدالصَّمد قراربگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاهِ مُرده رابه آموی داند آورد.ودبیری و شمار ومعاملات نیکو داند، و مردی هوشیار است. بونصر گفت سخت نیکو اندیشیده است، در ایامِ خلفاء بنی عباس و روزگارِ سامانیان کدخدایانِ امرا و حُجَّاب را وزارت داده اند، و کثیر کدخدایِ بوالحسن سیمجور بود که بوالقاسم نبسهٔ اوست و چند بار او را سامانیان از بوالحسن بخواستند تا وزارت دهند بوالحسن شفیعان انگیخت که جز وی کس ندارد. و کارِ خوارزم اکنون منتظم است و عبدالجبّار پسرِ خواجه احمد(۴) چون پدرش درجهٔ وزارت یافت به سر تواند برد. امیر فرمود تا دوات آوردند 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- سیاری، شاید: سباری را.                                            ٢- سلطان، در غیرM : سلطان محمود.

٣- من بر آن که...بازآرد. در M "خو کرده ام" را ندارد. درA : من برآنکه او بی محابا بگوید چنانکه گفته ام و جواب ستده بازآرد خو کرده ام. (در مختار من که مأخوذ از اکثریت نسخه هاست و مخصوصا نسخه های قدیم تر، باید توجه کرد که جمله " و جواب ستده بازآرد " عطف است به "بگوید" کما لا یخفی).

۴- خواجه احمد، یعنی احمد عبدالصَّمد. 


وبه خطِ خویش ملطَّفه یی نبشت سویِ احمد برین جمله که ((با خواجه ما را کاری است مهم برشغلِ مملکت،واین خیلتاش رابه تعجیل فرستاده آمد.چنان باید که دروقت که برین نبشته که به خطِ ماست واقف گردی از راهِ نَسا سویِ درگاه آیی و به خوارزم درنگ نکنی.))و ملطَّفه به بونصر داد وگفت به خطِ خویش چیزی نبیس(۱)،خطاب شیخی و معتمدی که دارد، و یاد کند(٢)که اگربه غیبتِ وی خللی افتد به خوارزم معتمدی به جایِ خود نصب کند؛وعبدالجبَّار پسرِ خود را با خود دارد، که چون حرمتِ بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب به خوارزم بازگردد. و از خویشتن نیز نامه نویس و مُصرَّح بازنمای که ((از برایِ وزارت تا وی را داده آید خوانده شده است ودر سِرّ سلطان با من گفته است)) تا مرد قوی دل شود. 

 و بونصر نامهٔ سلطان نبشت چنان که او دانستی نبشت،که استادِ زمانه بود درین ابواب. و از جهتِ خود ملطَّفه یی نبشت برین جمله ((زندگانیِ خواجه سیَّد درازباد، و درعزّ و دولت سالهایِ بسیار بزیاد. بداند که در ضمیرِ زمانه تقدیرها بوده است و برآن سِرّ خدای عزَّوجل واقف است که تقدیر کرده است دیگر خداوند سلطانِ بزرگ ولیُّ النعم که به اختیار این(٣) دوستِ وی بونصر مشکان را جایگاه آن سِرّ داشته است و نامهٔ سلطان من نبشتم به فرمانِ عالی زاده اللهُ علوّاً به خطِ خویش، و به توقیع مؤکد گشت. و به خطِ عالی ملطفه یی دَرجِ آن است. و این نامه از خویشتن هم به مثالِ عالی نبشتم. چند دراز باید کرد، سخت زود آید، که صدرِوزارت مشتاق است تاآن کس که سزاوارِ آن گشته است وآن خواجه سیَّد است به زودی اینجا رسد و چشم کهتران به لقایِ وی روشن گردد والله تعالی یَمُدُّه ببقائه عزیزاً مدیداً(۴) و یبلغه غایةَ همَّه و یبلغنی فیه ما تمنَّیتُ له بمنَّه.)) و این نامه ها را توقیع کرد(۵) و از خیلتاشان(۶) دیوسواران یکی را نامزد کردند و با وی نهادند که ده روزی(٧) به خوارزم و به نشابور بازآید، و در وقت رفت.

هفتمِ صفر نامه رسید از بُست به اسکدار که فقیه بوبکرِ حصیری که آنجا نالان مانده بود گذشته شد. و چون عجب است احوال روزگار که میانِ خواجه احمدِ حسن و آن فقیه همیشه بد بود، مرگِ هر دو نزدیک افتاد.

و درین میانها خبر رسید که رسولِ القائم بأمرالله به ری رسید، بوبکر سلیمانی، و با وی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- نبیس، کذا در G.N: نبیش. بقیه: بنویس. 

٢- یاد کند،یعنی احمد بیاد بیاورد(؟)شاد: یاد کن، یعنی تو که بونصری درنامه ذکر کن (از باب التفات از خطاب به غیب).

٣- این دوست وی، ت ق. نسخه ها: دوست، دوست روی، دست روی. B جمله را چنین دارد: ولی النعم که اختیار کرده است رای بونصر مشکان را و جایگاه آن سرداشته است. D چنین:  به اختیار این دوست بونصر مشکان جایگاه آن پیر بدین ارزانی داشت.

۴- مدیدا، شاید: منبعا.                                                ۵- توقیع کرد، یعنی امیر. 

۶- خیلتاشان، دیوسواران، ت ق به جای: خیلتاشان و دیوسواران. 

٧-ده روزی.کذا در بیشتر نسخه ها. درA یاء را به اصطلاح محو کرده اند.درB: ده روز را. شاید: ده روز، یا به ده روز.


خادمی است از خویش(۱) خدم خلیفه، کرامات به دستِ وی است و دیگر مهمَّات به دستِ رسولِ فرود تا ایشان را استقبال نیکو کردند.و یک هفته مُقام کردند و سخت(٢) نیکو داشت، و بر جانبِ نشابور آمدند با بدرقهٔ تمام و کسانی که وظایفِ ایشان راست دارد. امیر فرمود تا به تعجیل کسان رفتند و به روستایِ بیهق علوفات راست کردند. هشتمِ ربیع الآخر فقها و قضاة و اعیانِ نشابور به استقبال رفتند. چهارشنبه مرتبه داران و رسولداران برفتند. از دروازهٔ راهِ ری تا درِمسجد آدینه بیاراسته بودند و همچنان(٣) به بازارها،بسیار درم و دینار و طرایف(۴) نثار کردند و انداختند و به باغِ ابوالقاسم خزانی(۵) فرود آوردند، و تا نماز پیشین روزگار گرفت و نزُل بسیار با تکلُّف از خوردنیها بردند و ده هزار درم سیم گرمابه، و هر روز لطفی دیگر.

چون یک هفته برآمد [و] بیاسودند کوکبه یی ساختند از درِشادیاخ تا درِ سرایِ رسول، تمامی لشکر واعیان وسرهنگان برنشستند وعلامتها بداشتند و پیادگان با سلاحِ سخت بسیار در پیشِ سواران بایستادند و مرتبه داران دو رسته. و در صفَّه امیر رضی الله عنه بر تخت نشست، و سالاران و حُجَّاب با کلاههایِ دو شاخ، و روزی سخت با شکوه بود. و حاجبی و چند سیاه دار و پرده دار وسپرکشان وجنیبتان واستری بیست خلعت را رسولدار پگاه به سرایِ رسول رفته بود و برده؛رسول و خادم را برنشاندند و خلعتهایِ خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند و شاکردانِ خزینه بر سر، و اسبان(۶)هشت سر که به مِقوَد(٧) بردند با زین و ساختِ زر، بستهٔ لوا به دست سواری و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده به دست سواری دیگر در پیشِ رسول به ترتیب بداشته و حاجیان و مرتبه داران پیشِ ایشان. 

آوارِ بوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت است آن(٨) دهشت بر لشکر، و پیلی چند بداشته. و رسول و خادم را فرود آوردند و پیشِ امیر بردند و رسول دست بوسه داد و خادم زمین بوسید و بایستادند، امیر گفت خداوند ولیّ نعمت امیرالمؤمنین برچه جمله است؟ رسول گفت با تندرستی و شادکامی همه کارها بر مراد و از سلطان معظم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خشنود. و حاجب بونصر بازویِ رسول گرفت وی را از میانِ صفَّه نزدیکِ تخت آورد و بنشاند. و درین صفَّه سپاه سالار علی دایه بود نشسته و عارض، 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- خویش خدم، B: خویشتن خدم. شاید: خواص خدم.

٢- و سخت نیکو داشت، گویا عطف است بر" کردند" و مطابق رسم قدیم جمع را مفرد آورده است یعنی نیکو داشتند.

٣- و همچنان، در بعضی نسخه ها بی واو.                     ۴- طرایف، در غیرA : ظرایف.

۵- خزانی، شاید: خوافی، یا جویانی، رک ت.                  ۶- اسبان هشت سر، یعنی هشت رأس اسب.

٧- مقود، به کسر اول و فتح سوم است آلت است به معنی افسار. 

٨- آن دهشت بر لشکر، کذا در CFN. درAD : از آن دهشت.KM : آن دهشت. B: آن دست بر لشکر. احتمال آن که "آن دشت پر لشکر" باشد بسیار ضعیف است چون دشتی در آنجا نبوده است. خیال می کنم این عبارت با دنبالهٔ آن (و پیلی چند بداشته) مطلبی بوده است جزء وصف آرایش درگاه و جای آن در سطور پیش بوده و به سهو ناسخان به اینجا افتاده است، و الله اعلم.

و وزیر(۱) خود نبود چنان که باز نموده ام. رسول گفت: ((زندگانیِ خداوند درازباد، چون به حضرتِ خلافت رسیدم و مقرَّرِ مجلسِ عالی گردانیدم حالِ طاعت داری و انقیاد و متابعتِ سلطان و آنچه واجب داشت از به جای آوردنِ تعزیت القادر بالله و پس از آن تهنیتِ(٢) بزرگیِ امیرالمؤمنین که تخت خلافت را بیاراست بر چه جمله کرد و رسمِ خطبه را برچه صفت اقامت نمود پس ازآن شرایطِ بیعت چگونه به جای آورد و بنده را بسزا باز گردانید. امیرالمؤمنین چنان که از همَّتِ بلندِ او سزید بر تختِ خلافت بنشست و بارِ عام داد درآن هفته چنان که هرکه پیش تختِ او رسید وی را بدید، سلطان را بستود و بسیار نیکویی واجب دید تا بدان جایگاه که فرمود بزرگترین رکنی ما را و قویتر امروز ناصر دینِ الله و حافظ بلادِ الله المنتقم من اعداءِ الله ابوسعید مسعود است و هم درآن مجلس فرموده(٣) بود به نامِ سلطان منشور نبشتن ملکتهایِ موروث ومکتسب و آنچه به تازگی گیرد. و بر(۴) ملا بخواند و دوات آوردند وبه خطِ عالی و توقیع بیاراست وبر لفظِ عالی مبارکباد رفت وآنگاه بفرمود مهر کردن و پس به خادم دعا[گو(۵)] بسپردند با نامه. و لوا خواست بیاوردند و به دستِ خویش ببست، و طوق و کمر و یاره و تاج پیش آوردند یکان یکان بسپرد و دعا گفت تا خدای عزَّوجل مبارک گرداند، و جامه هایِ دوخته پیش(۶) آوردند، در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است، و همچنان در بابِ مرکبانِ خاصه که بداشته بودند در(٧) عقبِ این. فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر، بر لفظِ عالی رفت که این عمامه که(٨) دست بستهٔ ماست باید(٩) برین(۱۰) طیّ به دستِ ناصرِ دین آید و وی بر سر نهد پس از تاج؛ شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را برباید انداخت و سنَّتِ پدر یمین الدّوله والدّین درین باب نگاه داشت و به قوَّتِ این تیغ مملکتهایِ دیگر که به دستِ مخالفان بگرفت. و این همه درآن مجلس به من تسلیم کردند؛ و امروز پیش آوردند تا آنچه رایِ سلطان اقتضا کند درین باب بفرماید.)) 

امیر رضی الله عنه اشارت کرد سویِ بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. بونصر از صف بیرون آمد و به تازی رسول را گفت تا برپای خاست و آن منشورِ در دیبای سیاه پیچیده 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- و وزیر الخ، یعنی اصلا هنوز وزیری وجود نداشت.          ٢- نهنیت، N: تشهید(!).

٣- فرموده بود، A: فرمود (محل تأمل است).

۴- و برملا، در N بی واو. (شاید جمله چنین بوده است: و هم در آن مجلس منشوری که فرموده بود به نام سلطان نبشتن...برملا بخواند).

۵- خادم دعاگو، M فقط: دعا. بقیه: خادم دعا.

۶- بیش آوردند در هر بابی، M+: و شمشیر بر لفظ عالی رفت که این عمامه دست بست ماست و در هر بابی (گویا عبارت سطر بعد را راجع به عمامه سهواً تکرار کرده اند).

٧- در عقب این، M: در عقب آن. (در عقب چه چیز؟) شاید: در عقب ایوان.

٨- که دست بستهٔ ماست، M: که به دست ما بسته شد.             ٩- باید، M: و باید. : تا.

۱۰- برین طی، کذا در . باید باین (B : بدین) بستکی. بقیه: باین بستکی طی.

پیشِ امیر برد و بر تخت بنهاد، و بونصر بستد وزان سوتر شد(۱) و بایستاد. رسول(٢) ایستاده سلطان را گفت اگر بیند به زیرِ تخت آید تا به مبارکی خلعتِ امیرالمؤمنین بپوشد. گفت مصلَّی بیفگنید،سلاح دار با خویشتن داشت بیفگند(٣). امیر روی به قبله کرد و بوقهایِ زرین که درمیان باغ بداشته بودند بدمیدند و آواز به آواز دیگر بوقها پیوست وغریو بخاست وبر درگاه کوس فرو کوفتند و بوقها وآیینهٔ پیلان بجنبانیدند گفتی رستخیز است، و بلگاتگین و دیگر حُجَّاب در دویدند بازویِ امیر گرفتند تا ازتخت فرود آمد وبر مصلَّی بنشست، رسول صندوقهایِ خلعت بخواست، پیش آوردند؛هفت فَرَجی برآوردند یکی ازآن دیبای سیاه و دیگر از هرجنس، و جامه های بغدادی مرتفع. امیر بوسه برآن داد و دو رکعت نماز بکرد و به تخت آمد و تاجِ مرصَّع به جواهر و طوق و یارهٔ مرصَّع همه پیش بردند و ببوسیدند و بر دست راستش بر تخت بنهادند. و عمامهٔ بسته خادم پیش برد و امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد. و لوا بداشت بر دستِ راستش و شمشیر و حمایل بست و بوسه داد و بر کنار بنهاد. و بونصر مشکان نامه بخواند و به پارسی ترجمه کرد و منشور بخواند، و نثار کردن گرفتند چنان که میانِ صفّه زرین شد از نثار و میان باغ سیمین از کیسه ها. و رسول را باز گردانیدند وطرایف(۴) انداختند که حد نبود.ونمازِ دیگر رسول به خانه رسید با چنین آرایش. و چندین روز پیوسته هموار نشاط و رامش بود، شب و روز به شادی و نشاط مشغول می بودند؛ و به هیچ روزگار کس آن یاد نداشت.

و درین میانها خبر رسیده بود که پسرِ یَغمُرِ ترکمان و پسرانِ دیگر مقدَّمانِ ترکمانان که تاش فراش سپاه سالارِ(۵) عراق مثال داد تا ایشان(۶) را بکشتند بدان وقت که سویِ(٧) ری می رفت، از بلخان کوه درآمدند با بسیار ترکمانان دیگر؛ قصدِ اطرافِ مملکت می دارند که کینِ پدر را از مسلمانان بکشند. امیر رضی الله عنه سپاه سالار علیِ دایه را مثال داد تا به طوس رود و حاجب بزرگ بلگاتگین سوی سرخس وطلیعه فرستند و احوالِ ترکمانان مطالعه کنند. و حاجب بزرگ بلگاتگین از نشابور برفت با غلامان و خیلِ خود، و سپاه سالار علی دیگر روز چهارشنبه. و نامه ها رفت به با کالیجار با مجمّزان تا هشیار و بیدار باشد و لشکری قوی به دَهستان فرستد تا به رباط مقام کنند و راهها نگاه دارند. و همچنین نامه ها رفت به نسا و باورد تا شحنه و مردمِ آن نواحی گوش به سپاه سالار علی و حاجب بلگاتگین دارند.

و خیلتاشِ مسرع که به خوازرم رفته بود نزدیکِ خواجه احمدِعبدالصَّمد جوابِ نامه بازآورد و گفت مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیست تا جامه و بیست هزار درم بخشید 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- شد و بایستاد. N: شد و نایستاد.                              ٢- رسول ایستاده،N : و رسول ایستاد. 

٣- بیفگند MN: بپفکند.                                           ۴- طرایف، N: ظرایف.

۵- سپاه سالار عراق مثال داد،B : سپاه سالار عراق را مثال داد. MA: سپاه سالار عراق مثال داده بود.

۶- ایشان را، یعنی مقدمان ترکمان را.                           ٧- سوی ری می رفت ، یعنی تاش.



و گفت براثر به سه روز حرکت کنم. و جوابِ نامه برین جمله بود که ((فرمانِ عالی رسید به خط خواجه بونصرِ مشکان آراسته به توقیع و دَرجِ آن ملطفهٔ به خطِ عالی، و بنده آن را بر سروچشم نهاد. و بونصرِ مشکان نیز ملطَّفه یی نبشته بود به فرمانِ عالی و سخنی در گوشِ بنده افگنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابتِ اوست و هرگز به خاطر نگذشته است و خویشتن را محلَّ آن نداند. خیلتاش را بازگردانید و این شغل را که بنده می رانَد به بونصرِ برغشی(۱)مفوَّض خواهد کرد که مردی کافی وپسندیده است. و هرون سخت خردمند وخویشتن دار است، ان شاءالله تعالی که درغیبتِ بنده همچنین بماند. و عبدالجبَّار را با خویشتن می آرد بنده برحکمِ فرمان عالی تا پخته بازگردد وسعادتِ خدمت درگاهِ عالی یافته(٢). بنده براثرِ خیلتاش به سه روز ازینجا برود تا به زودی به درگاهِ عالی رسد.)) و جوابِ استادم نبشته بود هم به مخاطبهٔ معتاد: الشیخ الجلیل السیَّد ابی نصر بن مشکان، احمدِ عبدالصمد صغیره و وضیعه، و با وی سخن بسیار با تواضع رانده چنان که بونصر از آن شگفت داشت و گفت ((تمام مردی است این مهتر، وی را شناخته بودم اما ندانستم که تا این جایگاه است)) و نامه ها به نزدیک امیر برد. 

چون خبرآمد که خواجه نزدیک نشابور رسید امیر فرمود تاهمگنان(٣)به استقبال روند. همه بسیچ رفتن کردند،تا خبریافتند وی به درگاه آمده بود باپسر روزِ چهارشنبه غرَّهٔ ماهِ جُمادی الأَولی. مردم که می رسیدند وی را سلام می گفتند. و امیر بار داد و آگاه کردند که خواجه احمد رسیده است،فرمود که پیش باید آمد.دو سه جای زمین بوسه داد وبه رکنِ صفّه بایستاد. امیر سویِ بلگاتگین اشارتی کرد، بلگاتگین حاجبی را اشارت کرد و مثال داد تا وی را به صفّه آورد و سخت دور از تخت بنشاند، وهزار دینار از جهتِ(۴) خواجه احمد نثار بنهادند، و وی عقدی گوهر- گفتند هزار دینار قیمتِ آن بود- از آستین بیرون گرفت، حاجب بلگاتگین از وی بستد و حاجب بوالنضر(۵) را داد تا پیشِ امیر بنهاد. امیر احمد را گفت کارِ خوازرم و هرون و لشکر چون ماندی؟ گفت به فَرَّ دولت عالی بر مراد، وهیچ خلل نیست. امیر گفت رنج دیدی، بباید آسود. خدمت کرد و بازگشت، و اسب به کنیت خواستند به تعجیل(۶) مرتَّب کردند و بازگشت به سرایِ بوالفضلِ میکائیل که از بهرِ وی پرداخته بودند و راست کرده فرود آمد و پسرش به سرایِ دیگر نزدیکِ خانهٔ پدر. و وکیل را مثال بود تا خوردنی و نُزل فرستادند سخت تمام. و هر روز به درگاه می آمد و خدمت می کرد و باز می گشت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- برغشی، FA: بزغشی.                                           ٢- یافته، عطف است به "پخته" .

٣- همگنان... بسیچ، M: همگان به استقبال بسیچ.                  ۴- از جهت خواجه احمد، یعنی برای او؟ 

۵-بوالنضر. ت ق. اینجا چهار نسخه ( NCFB) بونصر دارند و بقیه بوالنصر. 

۶- به تعجیل مرتب کردند،N : به تعجیل مرتبه کردن (؟) M: به تعجیل تر برنشست.  




چون سه روز بگذشت امیر فرمود تا او را به طارم نزدیکِ صفّه بنشاندند و امیر نیز مجلسِ خویش خالی کرد، و بونصرِ مشکان و بوالحسنِ عقیلی و عبدوس در میانِ پیغام بودند، و آن خالی بداشت تا نمازِ پیشین و بسیار سخن رفت در(۱) معنیِ وزارت، تن در نمی داد و گفت بنده غریب است میان این قوم و رسمِ این خدمت نمی شناسد، وی را همین شاگردی و پایداری صوابتر- و آن قصَّه اگر رانده آید دراز گردد- آخر قرار گرفت و وزارت قبول کرد و پیشِ امیر آوردند و دل گرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک بیافت و بازگشت بدانکه مواضعه نبیسد(٢) به رسم و درو(٣) شرایطِ شغل درخواهد. و اسبش(۴) هم به کنیت خواستند. و مردم را چون مقرَّر شد وزارتِ او تقرُّب نمودند و خدمت کردند.

و مواضعه نبشت و نزدیکِ استادم فرستاد و امیر به خطِ خود جواب نبشت و هرچه خواست بود و التماس نموده این(۵)شرایط اجابت فرمود.و خلعتی سخت فاخر راست کردند و دوشنبه ششم جمادی الأَولی خلعت پوشانیدند، کمر هزارگانی بود در آن، و حاجب بلگاتگین بازویِ وی گرفت و نزدیکِ تخت بنشاند. امیر گفت مبارک باد خلعت برما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیَّت. خواجه برپای خاست و خدمت کرد و عقدی گوهر قیمت(۶) پنج هزار دینار پیش امیر بنهاد. امیر یک انگشتری پیروزه نام امیر نبشته برانجا به دستِ خواجه داد و گفت این انگشتریِ مملکت است به خواجه دادیم و وی خلیفهٔ ماست، به دلی قوی و نشاطی تمام کار پیش باید گرفت که پس از فرمانِ ما فرمانِ وی است در هر کاری که به صلاحِ دولت و مملکت بازگردد.خواجه گفت بنده فرمان بُردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حقِ(٧) نعمت خداوند(٨) شناخته باشد. و زمین بوسه داد و بازگشت. و غلامی از آنِ وی را خلعت دادند به رسمِ حاجبی و با وی برفت. و چون به خانه فرود آمد همهٔ اولیا و حشم و اعیانِ حضرت به تهنیت رفتند و بسیار نثار کردند. و زر و سیم و آنچه آورده بودند همه را نسخت(٩) کرده پیش امیر فرستاد سخت بسیار. و جداگانه آنچه از خوارزم آورده بود نیز بفرستاد با پسر تاشِ ماهروی- که چون پدر و پسر در جمال نبودند-  و تاش در جنگِ علی تگین پیشِ خوارزمشاه کشته شد.

وامیر آن همه بپسندید واین پسرِ تاش را ازخاصگانِ خود کرد که چون او سه چهارتن نبودند در سه چهارهزار غلام. و او را حاسدان و عاشقان خاستند هم از غلامانِ سرای تا چنان  

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- در معنی، N: درین معنی.                                       ٢- نبیسد، در غیر N: نویسد. 

٣- و درو، و نه: در آن. 

۴- و اسبش هم الخ، یعنی با این کار وزارتش درست شده بود اسبش را هنوز به نام وزیر نخواستند. 

۵- این شرایط، شاید: از شرایط.                                      ۶- قیمت، B: بقیمت. 

٧- حق نعمت خداوند،K : حق خدمت خداوند و نعمت او.

٨- خداوند، A: خداوند را.                                            ٩- نسخت کرده، کذا و نه: نسخت کرد و.



افتاد که شبی هم وثاقی از(۱)آنِ وی به آهنگِ وی- که بر وی عاشق بودی- نزدِ وی آمد وی کارد بزد آن غلام کشته شد-نعوذبالله من قضاءِ السوء-امیر فرمود که قصاص باید کرد، مهترِ سرای گفت زندگانیِ خداوند درازباد،دریغ باشد این چنین رویی زیرِ خاک کردن. امیر گفت وی را هزار چوب ببایدزد و خصی کرد، اگر بمیرد قصاص کرده باشند اگر بزیَد نگریم(٢) تا چه کار را شاید.بزیست و به آبِ خود بازآمد در(٣) خادمی، هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر؛ دوات دارِ امیر شد، و عاقبتِ کارش آن بود که در روزگارِ امارتِ عبدالرَّشید تهمت نهادند که با امیر مردانشاه رضی الله عنه که به قلعت بازداشته بودند موافقتی کرده است و بیعتی بستده است، او و گروهی با این پیچاره کشته شدند و بر داندانِ پیل نهادند با چند تن از حُجَّاب واعیان وسرهنگان واز(۴)میدان بیرون آوردند وبینداختند.رحمة الله علیهم اَجمیعن.  

و خواجه احمد به دیوان بنشست و شغلِ وزارت سخت نیکو پیش گرفت و ترتیبی و نظامی نهاد، که سخت کافی و شایسته و آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بود و با چندین خصالِ ستوده مردی تمام. و کارهایِ نیکو بسیار کرد که مقرَّر گشت که این محتشم چه تمام مردی بود، گویی این دو بیت درو گفته اند، 

شعر:

أتَتهُ الوِزارَةُ(۵)مُنقادَةً              اِلَیه  تُجَرَّرُ(۶) أذیالَها

فَلَم تَکُ  تَصلحُ اِلاّلَه              ولَم یَکُ یَصلِحُ الاّلها

و با این کفایت دلیر وشجاع و با زهره،که در روزگار مبارکِ این پادشاه لشکرها کشید وکار هایِ بانام کرد.و درهمهٔ روزگارِ وزارت یک دو چیز گرفتند بر وَی،و آدمی معصوم نتواند بود، یکی آنکه درابتدایِ وزارت یک روز برمَلا خواجگان علی و عبدالرَّزاق پسرانِ خواجه احمدِ حسن را سخنی چند سرد گفت و اندرآن پدرِ ایشان راچنان محتشم، سبک بر زبان آورد مردمان، شریف(٧) و وضیع، ناپسند؛ و دیگر در آخرِ وزارتِ امیر مودود در بابِ ارتگین که(٨)خواهر اورا داشت سخنی چند گفت تا این ترک ازوی بیازرد وبدگمان شد واین خواجه در سرِ آن شد،و بیارم این قصَّه به جای خود واین سخت نادر است،و اینَ الرجالُ المهذَّبون. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- از آن... بودی، N از آن وی که بر وی عاشق بود

٢- نگریم، A: بگویم.                                         ٣- در خادمی، یعنی در حال خصی بودن.

۴- از میدان، شاید: به میدان.        

۵- الوزارة، در اصل شعر شاعر چنان که همه می دانند "الخلافة" است و پیداست که برای مناسبت با مقام این تصرف را کرده اند و تصرف هم ظاهراً از خود بیهقی است.

۶- تجرر اذیالها. تصحیح از روی دیوان ابوالعتاهیه. نسخه ها: تجرباذیالها. جز N که دارد: تجرد باذنابها. 

٧- شریف و وضیع، B: شریف و وضیع را، شاید: شریف و وضیع را ناپسند آمد. 

٨- که خواهر او را داشت. کذا در MA .بقیه: که خود او را داشت (F : داشته). در تاریخ هست که امیر مودود خواهر غلام ترکی را داشته است  رک ت.



آدینه دهم جمادی الاولی امیر فرمود تا پسرِ وزیر، عبدالجبَّار، را خلعت پوشانیدند و در حال فرمود که مالِ ضمان از باکالیجار(۱) والیِ گرگان بباید خواست و دخترِ او را که عقدِ نکاح کرده بوده است باید آورد پیش از آنکه از نشابور حرکت باشد. و قرار گرفت که عبدالجبَّار پسرِ وزیر را آنجا به رسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتکارانی که رسم است. و گفت امیر که این نخستین خدمت است که فرزند(٢) تو را فرموده شد. و استادم بونصر نامه ها و مشافهات نسخت کرد و نبشته آمد و دانشمند بوالحسنِ قطَّان از فحولِ شاگردان قاضی امام صاعد با عبدالجبَّار نامزد شد و کافور معمری خادم معتمد محمودی، و مهد راست کردند و خدمتکاران و هدایا چنان که عادت و رسم است. دوازدهم جمادی الاولی عبدالجبَّار سویِ گرگان از نشابور با این قوم روانه شد. 

فصل(٣) در معنی دنیا 

فصلی خوانم از دنیای فریبندهٔ به یک دست شکرِ پاشنده و به دیگر دست زهرِ کشنده، گروهی را به محنت آزموده و گروهی را پیراهنِ نعمت پوشانیده، تا خردمندان را مقرَّر گردد که دل نهادن بر نعمتِ دنیا مُحال است، و متنبی گوید، 

شعر:

وَ مَن صَحِبَ الدَّنیا طَویلاً تَقَلَّبَت            عَلی عَینِه حَتّی یَری صِدقَها کِذبا

این مجلَّد اینجا رسانیدم از تاریخ، پادشاه فرخ زاد جانِ شیرین و گرامی به ستانندهٔ جانها داد و سپرد و آب بر وَی ریختند و شستند و بر مرکبِ چوبین بنشست و او از آن چندان باغهایِ خرم و بناها و کاخهایِ جد و پدر و برادر به چهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند. دقیقی می گوید درین معنی، 

شعر:

دریغا میر بونصرا(۴) دریغا              که بس شادی ندیدی ازجوانی

و لیکن  رادمردانِ  جهاندار              چو(۵)گل باشند کوته زندگانی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- باکالیجار، ت ق. نسخه ها: با کاانجار.                      ٢- فرزند تو را، ظ: فرزندت را.

٣- فصل در معنی دنیا، در N این عنوان را پس از بیت "و من صحب الخ" گذشته است. اینجا مانند بسیاری از موارد فصل گذاری دیگر این کتاب احتمال آن است که الحاقی باشد بدین معنی که یادداشتی در هامش صفحه بوده است و ناسخی به سهو آن را جزء متن کرده. این جا به جا شدن در  هم مؤیّد این احتمال است.

۴- بونصرا، K : منصورا.                                        ۵- چو گل، کذا در A . بقیه: چنین. 








شعر

اینَ(۱)کِسری کِسری المُلوکِ اَنوشروان أَم أینَ قَبلَه سابورُ

وَ بَنُو الأصفرِ الکِرام  مُلوکِ الأرضِ لَم  یبقَ مِنهُم مَذکورُ

وَ أَخو الحَضَرِ اذ  بَناه  و اِذ  دِجلةُ  تُجبی  اِلیه و الخابورُ

لَم  یَهَبهُ  ریبُ  المَنونِ   فبادَ  المُلکُ   عنهُ  فبابُه  مَهجورُ

ثمَّ  صارُوا  کَأنّهم  وَرَقٌ  جَفَّ  فألوَت بِهِ  الصّبا  والدَّبُورُ

لأبی الطیَّب(٢) المصعبی

جهانا(٣)   همانا    فسوسی   و  بازی           که  بر  کس  نپایی  و با  کس  نساز

چو ماه ازنمودن چو(۴)خار از پسودن           به  گاهِ  ربودن  چو  شاهین  و بازی

چو زهر ازچشیدن چو چنگ ازسنیدن          چو(۵)باد از بزیدن(۶)چو الماس گازی

چو عود  قماری  و چون مشک  تبّت           چو عنبر  سرشتهٔ   یمان  و حجازی

به  ظاهر  یکی  بیت  پر نقش آزر(٧)           به  باطن  چو  خوک  پلید  و گرازی

یکی  را   نعمتی   یکی   را  جحیمی           یکی  را  نشیبی   یکی   را   فرازی

یکی(٨)   بوستانی   برآگنده(٩)  نعمت           بدین  سخت  بسته  بر آن  مهر  بازی

همه  آزمایش   همه   پر  نمایش(۱۰)           همه پردرایش(۱۱)چوکرک(۱٢)طرازی

هم(۱٣)ازبست شه مات شطرنج بازان           تو را مهره داده(۱۴) به شطرنج بازی

چرا   زیرَکانند   بس   تنگ   روزی           چرا   ابلهانه(۱۵)    بس   بی   نیازی

چرا  عمرِ  طاوس   و   درّاج   کوته           چرا  مار  و  کرکس  زیَد  در درازی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- این کسری الخ، این قطعه بدین صورت در A ست در  بقیه به صورتهای بسیار مغلوط.

٢- ابی الطیب، نسخه ها بی الف و لام.

٣- جهانا همانا الخ. حل مشکلات این قصیده و به عبارت بهتر تصحیح غلطهایی که در آن راه یافته و آن را بدین صورت در آورده است با نسخه های موجود مقدور نشد. فقط در چند مورد از مقابله و مقایسة نسخه بدلها کمی روشنی پیدا شده است چنان که در پاصفحه ییها ملاحظه می کنید.

۴- چو خار از پسودن،K: چو خار از ستودن.N : چو خر از یسودن. بقیه: چو خور از شنودن.

۵- چو باد، F : چون باد.

۶-  بزیدن، DBA: وزیدن. شاید جمله چنین باشد: چنان کز بریدن.

٧- آزو، ت ق. نسخحه ها: آذر. 

٨- یکی بوستانی، کذا در A. بقیه: بوستانی. شاید: چنان بوستانی.

٩- برآگنده، نسخه ها: پراکنده نعمت.                        ۱۰- پر نمایش،F : پر یمانش، N: بر نمایش (باء موحده) .

۱۱- پر درایش، KMF: پر درانش. : برورانش.           ۱٢- کرک طرازی، N: برک طرازی. شاید: ترک طرازی. 

۱٣- هم از بست، کذا در F (بس+ت، یعنی از بس که تو را شه مات هست؟).

۱۴- مهره داده، کذا در N . بقیه: مهره زاده.                ۱۵- ابلهانند بس بی نیازی،A: ابلهان راست پس بی نیازی. 




صد  و  اند  ساله   یکی   مرد  غرچه            چراشصت وسه زیست(۱)آن(٢)مردِتازی

اگر   نه    همه   کارِ   تو    باژ گونه            چرا   آنگه   نا کس  تر  او  را  نوازی

جهانا    همانا   از ین    بی     نیازی             گنهکار   ماییم   و  تو   جای(٣)   آزی

امیرفرخ زاد را رحمة الله عَلیه مُقَدَّرالأعمار وَخالِقُ اللَّیل وَالنَّهارالعزیزُ الجَبَّار مالِکُ المُلُوکِ جلَّ جلالُه و تَقَدَّسَت أَسماؤُه روزگارِعمر ومدتِ پادشاهی این مقدار نهاده بود و دردی بزرگ رسید به دلِ خاص و عام از گذشته شدنِ او به جوانی وچندان آثار ستوده و سیرتهایِ پسندیده و عدلی ظاهر که به اقطارِ عالم رسیده است، 

شعر:

وَ اِنَّما(۴) الناسُ  حَدیثٌ حَسَنٌ            فَکُن(۵)حَدیثاً حَسَناً لِمَن(۶)وَعی

چون وی گذشته شد خدای عزَّوجل یادگارِ خسروان و گزیده ترِ پادشاهان سلطانِ معظَّم ولیّ النُّعم ابوالمظفَّر ابراهیم ابن ناصر دین الله را در سعادت و فرخی و همایونی به دارالملک رسانید و تختِ اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست، پیرانِ قدیم آثارِ مدروس شدهٔ محمودی و مسعودی بدیدند.همیشه این پادشاه کام روا باد و ازمُلک و جوانی برخوردار باد.روزِ دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدی و خمسین و اربعمائه که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطانِ(٧) معظَّم(٨) ابوالمظفَّر ابراهیم بن ناصر دین الله مملکت این اقلیمِ بزرگ(٩) را بیاراست زمانه(۱۰) به زبانِ هرچه فصیح تر بگفت، 

شعر(۱۱):

پادشاهی برفت پاک سرشت(۱٢)            پادشاهی نشست حور نژاد(۱٣)

از  برفته  همه   جهان   غمگین            وز  نشسته  همه  جهان  دلشاد

گرچراغی زپیشِ مابرداشت(۱۴)            باز  شمعی  به  جای  آن  بنهاد

یافت    چون   شهریار  ابراهیم             هر که  گم کرد  شاه  فرخ  زاد

بزرگیِ این پادشاه یکی آن بود که از ظلمتِ قلعتی آفتابی بدین روشنی که به نوزده درجه رسید جهان را روشن گردانید؛ دیگر چون به سرایِ امارت رسید اولیا وحشم و کافَّهٔ مردم را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- زیست، K: ماند.                                             ٢- آن مرد تازی،B : این مرد غازی. بقیه: این مرد تازی.

٣- جای آزی، N: جان آزی K: کار آزی.                    ۴- و انما، در غیر N: انما.

۵- فکن، تصحیح از نسخهٔ چاپی مقصوره، N: نکن. بقیه: کن.

۶- لمن وعی، در غیر A : من احسان.                         ٧- و سلطان، در B بی واو.

٨- معظم بوالمظفر، A: المظفر.                                 ٩- بزرگ را، A+: بوجود خویشتن. 

۱۰- زمانه به زبان، N: زبانی به زبان.                        ۱۱- شعر،A : نظم.B : قطعه. در N هیچ یک نیست. 

۱٢- پاک سرشت، در غیر A همه: پاک نزاد (نژاد). شاید پاک نهاد.

۱٣- حور نژاد، K: حور بزاد.

۱۴- برداشت، فاعل کجاست؟ شاید بیتی پیش ازین بوده و افتاده است.


بر ترتیب و تقریب ونواخت بر اندازه بداشت چنان که حالِ سیاست و درجهٔ مُلک آن اقتضا کرد،و در اشارت وسخن گفتن به جهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید؛ اوَّل اقامتِ تعزیت برادر فرمود وبه حقیقت بدانید(۱)که این رمه را شبانی آمد که ضررِ گرگان و ددگان بیش نبینند، و لشکری که دلهایِ(٢) ایشان بشده بود به بخششِ پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخنِ متظلَّمان و ممتحَنان(٣) شنید و داد بداد؛ چشمِ(۴) بد دور که نوشیروانی دیگر است.

و اگر(۵) کسی گوید ((بزرگا و بارفعتا که کارِ امارت است، اگر به دست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد به وجهی به سر بَرَد و از عهدهٔ آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را به دست آید و اگر به دستِ عاجزی افتد او برخود درمانَد و خلق بر وَی))، معاذالله(۶) که خریدهٔ نعمتهایشان باشد کسی و درپادشاهیِ ملوکِ این خاندان سخنِ ناهموار گوید؛ اما پیرانِ جهاندیده و گرم و سردِ روزگار چشیده از سرِ شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی برآن داشت،و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است.و درخبر است: انَّ رجلاً جاءَ الی النبیَّ صلَّی اللهُ علیه و آلِه وسلَّم قال له بئسَ ءَ الأمارة، فقال علیه السّلام نِعم الشی ءِ الأمارة اِن أخذها بحقَّها و حلَّها، و أینَ حقَّها و حَلَّها؟ سلطانِ معظَّم به حق و حل گرفت و آن نمود که پادشاهانِ محتشم نمایند.و دیگر حدیث: چون کسری پرویز گذشته شد خبر به پیغمبر علیه السّلام رسید گفت: من استخلفوا؟ قالوا ابنَته بوران(٧)، قال علیه السّلام لَن یُصلحَ قوم اسندوا امرهم الی امراة. این دلیلِ بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید مُلک را، که چون(٨) برین جمله نباشد مرد و زن یکی است. و کعبِ احبار گفته است: مَثلِ سلطان و مردمان چون خیمهٔ محکم به یک ستون است برداشته و طنابهایِ آن بازکشیده و به میخهایِ محکم نگاه داشته، خیمهٔ مسلمانی مُلک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیَّت: پس چون نگاه کرده آید اصل ستون است وخیمه بدان به پای است،هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند(٩) و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مُقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بدانید، از فعل "درانیدن"؟

٢- دلهای ایشان بشده بود. B : دلهای ایشان جمع نشده بود. رک ت.

٣- ممتحنان، یعنی محنت دیدگان.                                   ۴- چشم بد دور که، درA غیر  نیست.

۵- اگر کسی گوید، جواب این "اگر" در جملهٔ معاذالله است که بعد ازین می آید.

۶- معاذالله، در A با واو عطف است ولی درست نیست چون جمله جواب  "اگر کسی" قبل است.

٧- بوران، در غیر B: پوران دخت.

٨- چون برین جمله نباشد، یعنی اگر شهم و کافی و محتشم نباشد الخ. می خواهد بگوید که مراد از مرد این صفات اوست نه جنس او.

٩- ماند، این را می توان هم به صورت ماضی و هم به صورت مضارع (یا مستقل) خواند. فعل جزای به صورت ماضی در چند سطر بعد هست.


و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت، تَدُورُ هذهِ الأمُور بِالأمیر کَدَوَرانِ الکُرَةِ عَلی القُطب، والقطب هُوَالمَلِک. پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد. و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاهِ محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست، که یعقوبِ لیث پسرِ روی گری بود و بوشجاع عضدالدّوله والدّین پسر بوالحسن(۱) بویه بود که سرکشیده پیشِ سامانیان آمد از میانِ دیلمان و از سرکشی به نفس(٢) و همَّت و تقدیرِ ایزدی جلَّت عظمتُه مُلک یافت، آنگه پسرش عضد به همَّت و نفس قویتر آمد از پدر وخویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتابِ تاجی بواسحقِ صابی برانده است. و اخبارِ بومسلم صاحبِ دعوت عباسیان و طاهرِ ذوالیمینین و نصرِ احمد از سامانیان بسیار خوانند. و ایزد جلَّ و علا گفته است و هو اصدقُ القائلین در شأنِ طالوت: و زادهُ بَسطةً فی العلمِ و الجسم. و هرکجا عنایتِ آفریدگار جلَّ جلاله آمد همه(٣) هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از(۴) خاکستر آتشی فروزان کرد.  

و من در مطالعتِ این کتابِ تاریخ از فقیه بوحنیفهٔ اسکافی درخواستم تا قصیده یی گفت به جهتِ گذشته شدنِ سلطان محمود و آمدنِ امیر محمد بر تخت و مملکت گرفتنِ مسعود، و به غایت نیکو گفت؛ و فالی زده بودم که چون بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گوید اگر پادشاهی به وی اقبال کند بوحنیفه سخن به چه جایگاه رساند! الفالُ حقٌّ،آنچه بردل گذشته بود برآن قلم رفته بود چون [پیش تا(۵)] تخت(۶) ملک به خداوند سلطانِ معظَّم(٧) ابراهیم رسید به خطَّ فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خطّ و لفظِ او را بپسندیده وفالِ خلاص گرفته، چون به تختِ مُلک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست، وی قصیده یی گفت و صلت یافت و براثرِ آن قصیده یی دیگر درخواست، و شاعرانِ دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجُست و صلت مانده بودند صلت یافتند.بوحنیفه منظور گشت،و قصیده های غرَّا گفت(٨)، یکی از آن این(٩) است، 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بوالحس بویه، ظ: حسن بویه. رک ت. 

٢- به نفس و همت الخ،یعنی به سبب داشتن نفس قوی و همت بلند کارش از سرکشی به پادشاهی رسید.

٣- همه هنرها، در غیر D: وهمه هنرها.                    ۴- و از خاکستر، در غیر FM بی واو.

۵- [بیش تا]، این افزایش به قرینهٔ مقام است چون ازعبارت"فال خلاص گرفته "پیداست که این واقعه در زمان حبس ابراهیم وپیش از سلطنت بوده است. "چون" در اینجا به معنی "زیرا" ست و برای تعلیل "آنچه بر دل گذشته بود الخ" و در جملهٔ بعد (چون به تختِ ملک رسید)برای نوقیت است به معنی هنگامی که، ظ. در MK جمله اول افتاده است و عبارت چنین است:برآن قلم رفته بود چون تخت به خداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید ازبوحنیفه برشد(کذا)وشعرخواست وی قصیده الخ.

۶- تخت ملک به خداوند، A: تخت به خداوند.                ٧- معظم. چند نسخه: اعظم.

٨- گفت، در غیر M : گوید. 

٩- این است قصیده، M این است تغزل آفرین باد برآن عارص پاکیزه چون سیم وان دو زلفین سیاه تو بدان مشک دو جیم قصیده الخ(!).



قصیده:

صد  هزار  آفرینِ   ربَّ   علیم(۱)         باد    بر    ابرِ    رحمت   ابراهیم

آفنابِ(٢)    ملوکِ    هفت     اقلیم          که  بدو(٣)  نو  شد  این  جلالِ قدیم

از    پیِ    خرمی    باغِ(۴)    ثنا          باز   بارانِ    جود    گشت   مقیم

عندلیبِ    هنر   به    باغِ(۵)    آمد         و  آمد   از   بوستانِ   فخر   نسیم

گرچه  از  گشتِ  روزگار   جهان         در  صدف   دیر   ماند   درَّ   یتیم

شکر   و   منَّت   خدای   را   کار        آن  همه  حالِ  صعب  گشت  سلیم

زآسمانِ    هنر     در  آمد     جم         باز  شد  لوک  و  لنگ  دیوِ  رجیم

شیر  دندان  نمود  و  پنجه   گشاد         خویشتن   گاو    فتنه   کرد   سقیم

چه(۶)  کند  کار  جادویِ  فرعون؟         کاژدهایی  شد  این   عصایِ  کلیم

هر  که   دانست   مر  سلیمان  را         تخت  بلقیس  را  نخواند(٧)  عظیم

داند  از   کردگار   کار  که   شاه         نکند      اعتقاد       بر      تقویم

ره      نیابد       بدو     پشیمانی         زانکه  باشد  به  وقتِ   خشم  حلیم

دارد از رایِ  خوبِ خویش  وزیر         دارد  از خویِ  نیکِ  خویش  ندیم

مَلِکا         خسروا        خداوندا          یک  سخن  گویمت  چو دُرِ  نظیم

پادشه(٨)   را    فتوح    کم    ناید         چون  زند  لهو را میان به  دو نیم

کار  خواهی  به  کامِ دل  بادت(٩)         صبر کن  بر هوایِ(۱۰) دل  تقدیم

هر که را  وقتِ  آن  بود  که  کند         مادرِ    مملکت    ز  شیر    فطیم

خویشتن(۱۱) دارد او دو هفته نگاه         هم برآن سان که ازغریم(۱٢)غریم

تا(۱٣)  نکردم  در بنِ  چه  سخت         پاک    نامد   ز  آب   هیچ    ادیم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- علیم،M :جلیل.

٢- آفتاب ملوک الخ، در F این بیت پس از بیت بعد(از پی خرمی الخ)است.

٣- بدو نشود، از نسخه بدل A ست. نسخه های دیگر: بروتر شد، بروبر شد. برو برسد.

۴- باغ ثنا. AM: ثنای، N: جهان شاهی. F: جهان نثار.B : جهان ثنا.

۵- به باغ آمد، در غیر N: به بانگ آمد. 

۶- چه کند کار جادوی، از A ست. N : بفکند جادو جادوی. بقیه: چه کند جاد و جادوی، شاید: چه کند (یا: نکند) چاره جادوی.

٧- نخواند، MN: بخواند.                                               ٨- پادشه، در غیر N : پادشا.

٩- بادت، از A ست. N: ما را. بقیه: بادا.                           ۱۰- هوای دل، هوای با.

۱۱- خویشتن دارد او،N : خویشتن دار ازو. شاید: خویشتن دارد ازو.

۱٢- غریم غریم، کذا درN . بقیه: غنیم غنیم. (صحیح همان روایت  N است چون غنیم معنی یی مناسب اینجا ندارد ولی غریم به معنی طلبکار و بدهکار هر دو هست، از اضداد، کما فی القاموس).

۱٣- تا نکردند...سخت، کذا درA : بقیه: کان نکردند کار این چه سخت (بعضی: چه سخن).



باز  شطرنج  ملک  با  دو  سه  تن          به دو(۱) چشم  و دو رنگ بی تعلیم

تا  چه  بازی  کند نخست(٢) حریف          تا   چه   دارد   زمانه   زیرِ   گلیم

تیغ  برگیر  و   می   ز دست   بنه           گر  شنیدی  که  هست  مُلک  عقیم

با   قلم   چونکه    تیغ   یار   کنی           در   نمانی   ز  مُلکِ   هفت   اقلیم

نه  فلان  جرم  کرد  و  نی  بهمان           نه  به  کس  بود  امید و نز کس بیم

هر چه  بر ما رسد ز نیک  و ز بد           باشد  از  حکمِ(٣) یک  خدای کریم

مرد(۴)  باید  که  مار   کرزَه   بود           نه(۵)  نگار  آورد  چو  ماهی  شیم

مارماهی(۶)        نبایدش        بودن           که  نه این و نه آن بود چون(٧) نیم

دون ترازمردِ(٨)دون کسی بمدار(٩)           گر چه  دارند   هر  کسش   تعظیم

عادت  و  رسمِ  ایی   گروهِ   ظلوم           نیک   ماند   چو   بنگری    بظلیم

نه   کسش   یاور  و   نه  ایزد  یار          هر که را نفس خورد(۱۰) نارجحیم

قصه  کوته  به  است   از   تطویل           کان(۱۱)  نیاورد  دُرّ  و  دریا  سیم

سرکش(۱٢) وتند همچو دیوان باش            زین  هنر بر فلک شده  است رجیم

تا    بود   قدّ    نیکوان   چو  الف            تا  بود   زلفِ   نیکوان   چو   جیم

سرِ  تو  سبز  باد و رویِ تو سرخ            آنکه  بد  خواه(۱٣)  در  عذابِ علیم

باد     میدانِ     تو    ز  محتشمان           چون به هنگامِ  حجّ(۱۴) رکنِ حطیم

همچو  جدّ  جد و چو  جدّ  پدر(۱۵)           باش بر خاص  وعام  خویش رجیم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- به دوچشم و دورنگ بی تعلیم، کذا درغآفتA .در A :چشم دو رنگ.N: پی تعلیم.شاید: تاکه خصم آمده است بی تعلیم. 

٢- نخست، کذا در اکثریت نسخه ها.F : به بخت. N: بخت. (قابل ملاحظه است).

٣- حکم یک خدای کریم، D: حکم یک خدای حکیم.A : حکم کردگار قدیم. شاید: حکمت خدای کریم.

۴- مرد باید،FM : کس نباید.                                     ۵- نه نگار آورد. محل تأمل است.

۶- مارماهی، کذا در A : بقیه: مار و ماهی (در A هم واو بوده و حک کرده اند. ولی صحیح همان بی واو است، مراد حیوانی است که به همین نام معروف است. در شعر هم داریم: به مارماهی ماند نه ماهی است و نه مار).

٧- چون نیم، کذا در A.M : درخیم. : خوش و خیم. بقیه: خوش خیم. (چون نیم اشاره است به حرفی که علمای حساب دارند که نی گویند "نیم" جزء اعداد نیست چون نه جزء حاشیه پایین است و نه حاشیهٔ بالا و تعریفی که برای عدد هست، نصف مجموع حاشیتین، بر آن صدق نمی کند).

٨- مرد دون، F: مرد و زن.                           .          ٩- بمدار، NK: نمدار. 

۱۰- خورد نار جحیم، N: خورد نان جحیم. بقیه: ز دینار جحیم. 

۱۱- کان نیاورد در و دریا سیم. KCN: درد را حاصل است و دریا سیم (N : درباشیم،K : درمان سیم).

۱٢- سرکش و تند الخ، کذا در B . در A این بیت نیست. در MF : سرکش و کرم شو نه سرد و حلیم. کز همین بر فلک شدست رجیم(در F این بیت پس از بیت بعد است) درN  به این صورت عجیب: سکر و ند بجه انراک زی هنر بر فلک شد و نیم رجیم. شاید: سرکش و تند خیزباش ایراک         زین هنر بر فلک شده است رجبم. (شدن را به معنی رفتن بگیریم و به معنی صیرورت و رجیم را فاعل آن، نه جزء مسند، یعنی دیو رجیم بر فلک رفته است).

۱٣-  بدخواه، در غیر N: بدخواست.                            ۱۴- حج، در غیر KBA :حجه.

۱۵- جد پدر، در غیر MA : با واو. شاید: همچو جد خود و چو جد پدر. 


ایضأله

آفرین  باد  بر آن  عارضِ  پاکیزه  چو  سیم 

                                              وان  دو  زلفینِ  سیاه تو  بدان(۱)  شکلِ  دو جیم

از   سراپایِ   توام   هیچ   نیاید   دو   چشم   

                                              اگر  از   خوبیِ   تو   گویم   یک   هفته   مقیم

بینی آن قامت چون سرو(٢)خرامان درخواب

                                              که  کند  خرمنِ  گل  دست  طبیعت  بر(٣) سیم

از(۴)  خوشی  دو   لب   تو   از   آن   نشاند 

                                              ز   خویش    باغ    بسان    نبرد    باد    نسیم

دوست دارم(۵)وندارم به کف از وصل توهیچ 

                                             مردِ   با   همَّت   را   فقر   عذابی   است   الیم 

ماه  و  ماهی  را  مانی  تو  ز روی  و اندام 

                                             ماه  دیده  است  کسی  نرم  تر  از  ماهیِ  شیم؟

به  یتیمی  و  دو  روییت  همی  طعنه  زنند، 

                                             نه گل است آنکه دوروی ونه دراست آن که یتیم؟

گر  نیارامد   زلف   تو عجب   نبود   زانک 

                                              برجهاندَش  همه   آن  دُرِ   بُناگوشِ   چو   سیم

مبَر(۶) از من خرد، آن  بس نبود کزپی(٧) تو

                                              بسته  و  کشتهٔ   زلفِ  تو   بود   مردِ   حکیم؟

دژم  و  ترسان  کی  بودی  آن   چشمک  تو  

                                              گر  نکردیش  بدان  زلفک   چون   زنگی   بیم 

زلفِ  تو  کیست  که او  بیم  کند چشمِ تو را 

                                              یا   کیی  تو   که   کنی  بیم   کسی   را   تعلیم؟ 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بدان شکل دو جیم. از A ست. M: بدان مشک چو جیم.N : بدان مشک و رجیم، بقیه: بدان مشک دو جیم، شاید: چو از مشک دو جیم.

٢- سرو خرامان در خواب، کذا در B.KMA : سرو وشان اندر خواب.بقیه: سرد وشان در خواب(؟).

٣- برسیم. F: پرسیم(؟).

۴- از خوشی الخ، این بیت در چندین نسخه نیست، در آنهایی هم که هست به همین صورت مغلوط با مغلوط تر ازین است و به طور کلی نامفهوم. مصحح  B هم علامت استفهام برآن گذشته است.

۵- دوستدارم و ندارم، MA: دوستدار تو ندارد.

۶- مبر ازمن خرد، کذا در M.BA : میر سیمین بدنان. بقیه: می رسیم و خرد (یا بی واو).

٧- پی تو، کذا در B .بقیه: پی او، پی آن. 



این   دلیری   و   جسارت   نکنی   بارِ  دگر 

                                             گر    شنیدستی    نامِ    ملکِ    هفت    اقلیم 

خسرو   ایران   میر  ِ عرب   و  شاه   عجم

                                             قصَّه  موجز   به،   سلطان   جهان   ابراهیم

آنکه  چون  جدّ و  پدر  در همه  احوال مدام 

                                             ذکر  و  شاکر   یابیش   تو  از   ربِ   علیم 

پادشاه  در دلِ  خلق و  پارسا در دلِ  خویش

                                             پادشا   کایدون   باش    نشود   ملک   سقیم

ننماید    با   جهان   هیج    هنر   تا    نکند

                                             در  دل  خویش  بر  آن  همَّت  مردان  تقدیم

طالب  و  صابر و بر سرَّ دل  خویش  امین

                                             غالب  و  قادر  و  بر  منهزمِ  خویش  رحیم  

همَّت اوست  چو چرخ و درم  او چو شهاب

                                             طمع  پیر  و  جوان  باز  چو  شیطان  رجیم

بی  ازان  کامد ازو هیچ  خطا از کم و بیش

                                             سیزده   سال   کشید   او   ستمِ   دهرِ   ذمیم 

سیزده  سال   اگر   ماند   در   خلد   کسی 

                                             بر  سبیل  حبس  آن  خلد  نماید   چو   جحیم 

آنچه(۱)    خواهی    بینی    ناکرده     گناه 

                                             نیکوان  چهرهٔ   آزاده   برند(٢)  دیهیم(٣) (؟)

سیزده  سال   شهنشاه   بماند   اندر   حبس 

                                             کز  همه   نعمت   گیتیش   یکید  صبر   ندیم 

هم  خدا  داشت  مر  او  را  ز بدِ خلق نگاه

                                             گر چه  بسیار  جفا(۴)  دید زهر گونه ز بیم(۵)

چو   دهد   ملک   خدا   باز   همو   بستاند 

                                             پس  چرا   گویند   اندر   مَثَل   المُلکُ   عقیم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- آنچه، در غیر NB : آن چو.                                        ٢- برند،NF : برمد(؟)

٣- آنچه خواهی الخ، این بیت در بعضی از نسخه های متأخر نیست، و مغلوط است.

۴- جفا دید، NF: جنان دید.                                             ۵- ز بیم، شاید: و بیم.





خسروا    شاها    میرا     ملکا     دادگرا 

                                                    پس  ازین  طبل  چرا  باید  زد  زیرِ گلیم

بشنو از هر که  بود پند و بدان باز مشو(۱) 

                                               که  چو من  بنده بود ابله و با  قلبِ  سلیم 

خرد   از  بیخردان   آموز  ای  شاه   خرد

                                           که  به تحریفِ  قلم گشت خط مرد قویم(٢)

رسمِ  محمودی کن  تازه  به  شمشیرِ  قوی 

                                           که ز پیغام و زنانه(٣) نشود(۴)مرد خصیم 

تیغ  بر دوش نه  و از دی  و  دوش مپرس 

                                           گر بخواهی  که رسد  نامِ تو تا رکنِ حییم

قدرتی   بنمای  از  اوَّل  و پس  حلم  گُزین 

                                           حلم  کز   قدرت  نبود  نبود   مرد   حلیم 

کیست ازتازک و ازترک درین صدربزرگ 

                                           که نه اندردل اودوست تری از زر و سیم

با  چنین   پیران   لا  بل  که جوانان  چنین 

                                               زود  باش  که شود  عقد خراسان   تنظیم 

آنچه از سیرتِ  نیکو تو همی   نشر کنی(۵)

                                           نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم 

چه   زیانست    اگر   گفت   ندانست  کلام

                                           کز  عصا  مار  توانست  همی کرد  کلیم 

به  تمامی  ز عدو پای  نباید  شد  از  آنک 

                                           وقت باش که نکو ماند(۶) نقطه به دو نیم 

حاسد امروز چنین متواری گشت و خموش 

                                          دی  همی  باز  ندانستمی(٧)  از  دا بشلیم 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- باز مشو، NF: یار مشو.                                    ٢- قوم،F : تو بیم.

٣- وز نامه، کذا در F . (حدسی که در چاپ پیش زده بودم).

۴- نشود مرد، شاید: نشود باز (یعنی برنگردد، باز پس نرود).

۵- کنی، یعنی می کنی، یا خواهی کرد (فعل مضارع و نه التزامی ظ).

۶- ماند نقطه به دو نیم،N : ماند به دو نیم. : ماند به نقطه و نیم. درA  بیت چنین است 

بتمامی ز عدو  پای  بباید  برکند            وقت باشد که نکوباشد نقطه به دونیم

و در هر صورت نامفهوم است.

٧- باز ندانستمی، شاید: باز ندانستیم، یعنی دیروز از بس حرف می زد به دابتلیم می ماند(؟).



مرد   کورا   نه  گهر  باشد  و نه   نیز هنر

                                           حیلتِ اوست خموشی چوتهی دست غنیم(۱)

شکر کن  شکر خداوندِ  جهان را که بداشت 

                                           به  تو ارزانی بی سعیِ کس این مُلکِ قدیم 

نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر ونه جوان

                                              نه   ز  تحویل  سرِ  سال  بُد  و  نز  تقویم 

بلکه   از  حکمِ   خداوندِ  جهان   بود  همه  

                                           از  خداوندِ  جهان  حکم  و ز   بنده  تسلیم 

تا  بگویند   که   سلطانِ   شهید   از  همَّت 

                                           بود از هرچه ملک بود به  نیکوییِ خیم(٢) 

شاد و خرم زی ومی می خور ازدست بتی

                                           که  بود  جایگهِ  بوسهٔ  او  تنگ  چو میم

دشمنت  خسته  و  بشکسته  و  پایسته  ببند

                                               گشته  دلخسته  وزان خسته دلی گشته سقیم 

تو  کن  از  داد  و دلِ   شاد   ولایت   آباد

                                           هرگز  آباد   مباد   آنکه   نخواهدت  عظیم 

این دو قصیدهٔ با چندین تنبیه و پند نبشته آمد. و پادشاهانِ(٣) محتشم و بزرگ با جدّ(۴) را چنین سخن باز باید گفت،درست و درشت و پند، تا نبشته آید. و پادشاهان محتشم را حثّ(۵) باید کرد بر(۶) افراشتنِ بناءِ معالی(٧) را،که هرچند درطبعِ ایشان سرشته است به سخن(٨) و بعث کردن آن را بجنبانند(٩). وامیرانِ گردن کش(۱۰) با همَّتِ بلند همه از آن بوده اند که سخن را خزینه داری(۱۱) کرده اند. و به ما نزدیکتر سیف الدّوله ابوالحسن علی است، نگاه باید کرد که چون مردی شهم و کافی بود و همه جِدَّ محض، متنبَّی در مدحِ وی برچه جمله سخن گفته است که تا در جهان سخنِ تازی است آن مدروس نگردد و هر روز تازه تر است و نامِ سیف الدّوله بدان زنده مانده است چنان که گفته است، 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- غنیم، شاید: غربم، یعنی بدهکار و مدیون، چون غنیم بدین معنی در لغت نیست، یا من ندیده ام.

٢- معنی بیت روشن نیست شاید: بود از هرچه ملک بود به نیکوتر حیم. یا: برتر از هرچه ملک بود به نیکویی خیم

٣- پادشاهان... پادشاهان، تمام عبارت میان این دو درN افتاده است.

۴- با جد، بعضی:  ماجد.                                       ۵- حثّ، M: جد و جهد. 

۶- برافراشتن، ANF: بر برافراشتن.                         ٧- معالی را، بعضی از نسخه ها "را" ندارند.

٨- به سخن...بجنبانند در A نیست.                            ٩- ببجنبانند.NK: بجنبانید. M: بجنبانیدن. 

۱۰- گردن کش، NB: گردن کژ.                              ۱۱- خزینه داری، شاید: خریداری.




شعر(۱):

خلیلیَّ.   اِنَّی    لا   أری    غیرَ   شاعر            فکم  مِنهمُ  الدَّعوی  و   مِنَّی  القصائدُ

فَلا    تُعجبا     اِنَّ.    السَّیوفَ     کثیرةُ            و لکنَّ   سیفَ    الدَّولَةِ   الیومَ   واحدُ

لَهُ  مِن  کریم  الطَّبع فی  الحربِ  منتضٍ            و من عادةِ   الاِحسانِ  و الصفحِ  غامدُ

و لما     رأیتُ    النَّاسَ     دونَ    مَحلَّه            تبیَّنتُ   أنّ     الدَّهرَ     لِلنَّاسِ     ناقدُ

احقُّهم    بالسَّیف   مَن    ضَربَ    الطَّلی           و  بالأمرِ   من   هانَت  علیهِ   الشَّدائدُ

و أشقی    بلادِ   الله   ما   الرُّومُ    اهلُها            بهذا   و  ما   فیها    لمجدِک    جاحدُ

شننت    بها    الغاراتِ    حتی   ترکتَها            و  جفنُ  الَّذی  خلفَ   الفرنجةِ   ساهدُ

وتُضحی الحصونُ المشمخَّراتُ فی الذُّری           و    خیلُک    فی     اعناقِهنَّ     قلائدُ

اخو   غزواتٍ     ما     تغبُّ      سیوفُه            رِقابَهُم     اِلاّ     و     سیحان    جامدُ

فلم    یبق   اِلا مَن   حماها   من   الظُّبا            لمی     شفتیها   و    الثَّدَیّ     النواهدُ

تبکی  علیهنَّ   البطاریقُ(٢)  فی  الدُّجی            وهُنَّ      لدینا       مُلقَیاتٌ       کواسدُ

بذا    قضتِ   الأیَّامُ    ما    بینَ    اهلِها            مصائبُ    قومٍ    عندَ     قومٍ     فوائدُ

و  من     شرفِ    الأقدام   انَّک    فیهمُ           علی   القتل     موموقٌ    کأنَّک   شاکدُ

نَهَبتَ    من    الأعمارِ    ما لَو    حَوَیتَه            لَهُنَّئتِ      الدُّنیا        بأنّک       خالدُ

فانتَ   حُسام    الملکِ    واللهُ    ضاربٌ            و انت   لواءُ     الدَّینِ     واللهُ    عاقدُ

اُحِبُّک   یا    شمسَ    الزَّمانِ   و   بدرَه            و اِن  لا  مسنی  فیک  السَّها  والفراقدُ

و ذاک   لأنَّ    الفضلَ    عندک    باهرٌ            و لیس   لِأنَّ   العیشَ    عندک    بارد

و اگر این مرد به این هنر نبودی کی زهره داشتی مُتنبَّی که وی را چنین سخن گفتی، که بزرگان طنز فرا نستانند و برآن گردن زنند. و تا جهان است پادشاهان کارهایِ بزرگ کنند و شعرا بگویند. وعزَّتِ این خاندانِ بزرگ سلطان محمود را رضی الله عنه نگاه باید کرد که عنصری در مدحِ وی چه گفته است چنان که چند قصیدهٔ غزَّاء [وی] درین تاریخ بیاورده ام. و دلیل روشن(٣) و ظاهر است که ازین پادشاهِ بزرگ سلطان ابراهیم آثارِ محمودی خواهند دید تا سوارانِ نظم و نثر در میدانِ بلاغت درآیند وجولانهایِ غریب نمایند چنان که پیشینگان را دست در خاک مالند(۴)، والله عزَّ ذکره بفضلِه و قدرتِه یُیَسَّرُ ذلکَ و یُسَهَّلُه فانَّه القادرُ علیه و ما ذلک علی اللهِ بعزیز. 

و آنچه دقیقی گفته است براثرِ این فصول نیز نبشتم تا خوانندگانِ این تاریخ چون بدینجا رسند و برین واقف شوند فائده گیرند. و پس از آن به سر تاریخِ روزگارِ سلطان شهید مسعود 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- شعر، کذا در N . بقیهٔ نسخه ها عنوانهای مختلف دارند که همه الحاقی ناسخان به نظر می رسد.

٢- البطاریق، در M بر روی این کلمه بخط کاتب متن نوشته شده است: احتمال غلط می رود. 

٣- روشن و ظاهر، B: روشن او ظاهر.                      ۴- مالند، ت ق به  جای:  ماند.  

    

رحمة الله علیه بازگردم تا از آنجا که رسیده بودم و قلم را بداشته آغاز مرده آید ان شاء الله عزَّوجل. دقیقی گوید،

شعر:

ز  دو  چیز   گیرند   مر   مملکت   را            یکی     پرنیانی    یکی    زعفرانی 

یکی    زرَّ    نامِ     ملک   بر   نبشته            دگر    آهنِ      آب     دادهٔ    یمانی

کرا   بویهٔ(۱)  وصلتِ   ملک     خیزد            یکی     جنبشی      بایدش   آسمانی 

زبانی   سخن  گوی   و  دستی   گشاده            دلی   همش   کینه    همش  مهربانی 

که  مملکت شکاری  است کو را نگیرد           عقاب     پرنده     و    شیر    ژیانی 

دو  چیز است  کو  را به  بلند اندر آرد            یکی    تیغ    هندی    دگر  زرّکانی 

به   شمشیر  باید   گرفتن   مر  او  را            به   دینار   بستنش    پای   ار توانی 

کرا  بخت   و  شمشیر  و  دینار  باشد            به  بالا(٢)   تن.  نیزه   پشت   کیانی 

خرد  باید   آنجا   وجود   و   شجاعت            فلک   مملکت   کی   دهد   رایگانی 

این قصیده نیز نبشته شد. چنان که پیدا آمد درین نزدیک از احوالِ این پادشاهِ محتشم ما(٣) پیران اگرعمر یابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید،که چون شکوفهٔ نهال را سخت و روشن و آبدار بینند توان دانست که میوه بر چه جمله آید. و من که بوالفضلم [اگر(۴)] درین دنیای فریبندهٔ مردم خوار چندانی بمانم که کارنامهٔ این خاندان برانم و روزگارِ همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد چون آن جا رسم بهره از نبشتن بردارم و این دبیایِ خسروانی که پیش گرفته ام به نامش زربفت گردانم. وَاللهُ عَزَّ ذکِرُهُ وَلیُّ التَّوفیقِ فِی النیَّةِ ولأِعتِقادِ بِمَنَّهِ وُفَضلِهِ