آغاز مجلّد پنجم

از کتاب: تاریخ بیهقی ، فصل مجلد بنجم

((بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ. زندگانیِ خداوندِ عالَم سلطان اعظم(٢) ولیّ النَّعمِ دراز باد در بزرگی ودولت و پادشاهی و نصرت و رسیدن(٣) به امانی و نَهمت در دنیا و آخرت. نبشتند بندگان از تگیناباد روز دوشنبه(۴) سوم شوال از احوالِ لشکرِ منصور که امروز اینجا مقیم اند برآن جمله که پس از این چون فرمان عالی در رسد فوج فوج قصدِ خدمتِ درگاه عالیِ خداوند عالم سلطان بزرگ ولیّ النَّعمِ أطال اللهُ بَقاءَه و نَصَرَلَواءَه کنند که عوایق و موانع برافتاد و زایل گشت و کارها(۵) یکرویه شد و مستقیم(۶) و دل ها بر طاعت است و نیتها درست، درست، و الححَمدُ لِلّه رَبّ العالَمینَ وَالصَّوة عَلی رَسوله محمدٍ وَ آلِهِ اَجمیَعینَ.

(( و قضای ایزد عزّوجلّ چنان رود که وی خواهد و گوید و فرماید نه چنان که مراد آدمی در آن باشد، که به فرمانِ وی است سبحانه و تعالی گردشِ اقدار و حکم او راست در راندنِ منحت و محنت و نمودن انواع کامکاری و قدرت، و در هرچه کند عدل(٧) است، و مُلک روی زمین از فضل وی رسد(٨) ازین بدان و ازآن بدین اِلی اَن یَرِثَ اللهَ الأَرضَ وَمَن عَلَیها وَ هُوَ خَیرُالوارِثینَ. و امیر ابواحمد(٩) اَدامَ اللهُ سَلامَتَهُ شاخی بود از اصلِ دولتِ امیر ماضی اَنارَاللهُ بُرهانَهُ هر کدام (۱۰) و شکوفه(۱۱) آبدارتر و برومندتر(۱٢) که به هیچ حال خود




---------------------------------------------------------------------------------------------------

____________________________________

۱- قسمت موجود کتاب بیهقی از همین جا آغاز می شود و آنجه در نسخه ها مقدم براین عبارت دیده می شود همه الحاقی است. رجوع کنید به شرحی که در مقدمهٔ کتاب گفته شده است.

این نوشته، نامه یی است که اولیای دولت امیر محمد پس از خلع او به امیر مسعود نوشته اند. به تفصیلی که در خود نامه روشن است.

٢- اعظم. در A نیست.                                    ٣- و رسیدن. FE :رسیدن.

۴. دوشنبه. در جدولهای ووستنفیلد سومِ شوال یکشنه است.                   ۵- کارها. F : کار.

۶- شد و مستقیم. F : شد و مستقیم است. E : شده و مستقیم است.

٧. عدل. A : عادل.                                        ٨- از فضل وی رسد،CE  بر فضل وی راندن.


٩- ابواحمد.F : محمد، C: محمد ابواحمد.             ۱۰- هر کدام قویتر. G: از هر کدام تر.

۱۱- شکوفه. AB: شکوفهٔ

۱٢- برومندتر. حاشیهٔ B : (( اینجا شاید از اصل چیزی باقی مانده)) حاشیهA : (( در اصل نسخه از اینجا چیزی ازعبارت افتاده است)).



فرانستاند(۱) و همداستان نباشد اگر کسی از خدمتکارانِ خاندان و جز ایشان در وی سخنی ناهموار گوید چه هرچه گویند به اصل بزرگ بازگردد. و چون در ازل رفته بود که مدتی برسر(٢) مُلکِ غزنین و خراسان و هندوستان(٣) نشیند که جایگاهِ امیران پدر و جدّش بود رحمة الله علیهما، ناچار بباید(۴) نشست و آن تخت(۵) بیاراست و آن روز مستحِقَّ آن بود، و ناچار فرمانها داد درهر بابی چنان که پادشاهان دهند، و حاضرانی که بودند از هر دستی، برتر و فروتر، آن فرمانها رابه طاعت و انقیاد پیش رفتند و شروط فرمان برداری اندر آن نگاه داشتند. چون مدّتِ وی(۶) سپری شد و خدای عزّوجلّ شاخ بزرگ را از اصل ملک که ولیّ عهد بحقیقت بود به بندگان ارزانی داشت و سایه بر مملکت افکند که خلیفت بود و خلیفت(٧)خلیفت مصطفی علیه السلام، امروز ناچار سوی حق شتافتند وطاعتِ او را فریضه تر داشتند. و امروز که مامهٔ تمام بندگان بدو مورّخ است(٨) بر حکم فرمانِ عالی برفتند که در ملطّفه ها به خطّ عالی بود وامیر محمد را به قلعهٔ کوهتیز(٩) موقوف کردند سپس(۱۰) آنکه همه لشکر در سلاح صف کشیده بودند از نزدیک سرای پرده تا دور جای از صحرا، و بسیار سخن و مناظره رفت و وی گفت او را به گوزگانان بازباید فرستاد با کسان ویا با خویشتن به درگاه عالی بُرد، و آخر قرار برآن گرفت که به قلعه موقوف باشد با قومِ خویش و ندیمان واتباع ایشان ازخدمتکاران تا فرمان عالی برچه جمله رسد به باب وی. و بنده بگتگین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان رتبیل(۱۱) فرود آمده نگاه داشتِ قلعه راتا چون بندگان غایب شوند از اینجا و روی به درگاه عالی آرند خللی نیفتد. واین دو بنده را اختیار کردند از جملهٔ اعیان(۱٢) تا حالها را چون از ایشان پرسیده آید، شرح کنند.

((سزد(۱٣)از نظر وعاطفت خداوند عالم سلطان بزرگ ادام الله سلطانه(۱۴)که آنچه به اوّل رفت ازبندگان تجاوز فرماید که اگر درآن وقت سکون راکاری پیوستند واختیارکردند و اندر آن فرمانی ازآنِ خداوند ماضی رضی الله عنه فرمان نگاه داشتند، اکنون که خداوندی(۱۵)


--------------------------------------------------------------------------------

۱- فرانستاند. B+: یعنی مصنف این کتاب(!).                  ٢- بر سر، : بر سریر M: بر سر تخت.  

٣- هندوستان، M+ : و خوارزم.                                 ۴- بباید، M: ببایست.

۵- تخت، EBA: تخت را.                                        ۶- مدت وی، BA: مدت ملک وی.

٧- و خلیفت، EK: خلیفت.      

٨. نامه...است، در K((است)) نیست، B: نامهٔ بنام بندگان موشح شد. F: نامهٔ به نام بندگان موشح رسید.

٩- کوهتیز، B: کوهشیر، F: کوهثیر E: کوشیر (یا: کوهشیر).

۱۰- سپس،B: سببش C: سپش.

۱۱- صورت صحیح همین است. (ب ت) . نسخه ها: رتپل، بیل، تلپل، باسای (کذا) رتیل، تپل.

۱٢- از جمله اعیان، BA: که از جملهٔ اعیان اند.

۱٣. سزد...که، A: سزد از عاطفت خداوند...که، B: سزاوار عاطفت خداوند...آن که، C: سزاوار عاطفت خداوند...که، D: سزاوار عاطفت خداوند... آن است که.

۱۴- سلطانه، D:سلطنه.                                          ۱۵- خداوندی، F: خداوند.


حق تر پیدا- آمد و فرمان وی رسید، آنچه از شرایط بندگی و فرمان برداری واجب کرد، بتمامی بجا آوردند و منتظر جواب این خدمت اند که به زودی باز رسد که در باب امیر ابو احمد و دیگر ابواب چه باید کرد تا بوحسب آن کار کنند. ومبشّرانِ مُسرع از خیلتاشان سوی غزنین فرستادند و ازین حالها که برفت وآمدن رایتِ عالی نصرهاالله به هرات به طالع سعد، آگاهی دادند تا ملکهٔ سیدهٔ(۱) والده و دیگر بندگان شادمانه شوند و سکونی تمام گیرند و این بشارت را به سند و هند رسانند تا در اطراف آن ولایت خللی نیفتد باذن الله عزّذکره.))

بوبکر حصیری ومنگیتراک برین جمله برفتند و سه خیلتاش مُسرع را نیزهم ازین طراز(٢) به غزنین فرستادند و روز آدینه اینجا به تگیناباد خطبه به نام سلطان مسعود کردند. خطیب سلطانی و حاجب بزرگ و همه عیان به مسجد آدینه حاضر آمدند و بسیار درم و دینار نثار کردند و کاری بانام رفت. و نامه رفته بود تابه بُست نیز خطبه کنند و کرده بودند و بسیار تکلُّف نموده. و هر روز حاجب علی برنشستی و به صحرا آمدی و بایستادی و اعیان و محتشمان درگاه، خداوندان شمشیر و قلم، بجمله بیامدندی و سواره بایستادندی و تا چاشتگاهِ فراخ حدیث کردندی و اگر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی و اگر جانبی را(٣) خللی افتاده بودی به نامه و سوار دریافتندی چنان که حکم حال و مشاهده واجب کردی، و پس بازگشتندی سوی خیمه های خویش. و امیرمحمد را سخت نیکو می داشتند. و ندیمانِ خاصِ او را دستوری بود نزدیک(۴) وی می رفتند؛ همچنان قوّالان و مطربانش. و شرابداران(۵) شراب و انواع میوه و ریاحین می بردند. 

ازعبدالرّحمنِ قوّال شنیدم؛(۶) گفت: امیرمحمّد روزی دوسه چون متحیَّری و غمناکی(٧) می بود. چون نان می بخوردی قوم را بازگردانیدی. سوم روز(٨) احمدارسلان گفت زندگانی خداوند درازباد. آنچه تقدیر است ناچار بباشد. درغمناک بودن بس فایده نیست. خداوند برسر شراب ونشاط بازشود که ما بندگان میترسیم(٩)که او راسودا غلبه کند فالعیاذبالله وعلّتی آرد. امیررضی الله عنه تثبّط فرونشاند(۱۰)ودرمجلس چند قول آن روزبشنود ازمن(۱۱).وهرروز به تدریج وترتیب چیزی زیادت میشد؛چنانکه چون لشکرسوی هراة کشید بازبه شراب درآمد

__________________________________________________

۱- ملکهٔ سیدهٔ، جنین است درB : (بی واو عطف و روی هردو کلمه همزه) و لیکن اکثر نسخه ها با واو عطف دارند: ملکه و سیده. 

٢- طراز، A: که نزدیک.                     ٣- جانبی را،  EMBO: جانبی، F : بجانبی.  

۴- نزدیک. A : شنیدم که.                    ۵- شرابداران. A+: و خماران. 

۶- شنیدم. B: شنیدم که.                       ٧- غمناکی،  MA : غمناک.

٨- سوم روز،B : روز سوم.                 ٩- می ترسیم، F: می بترسیم.

۱۰- تثبّط فرونشاند، EGC: تثبط را فرا نشاند، BA: را این تبسط فرونشاند، در حاشیه A  نسخه بدل: امیر رضی الله عنه این تثبط را فرا نشاند.

۱۱- از من، A+: و جز از من ، M: از من و سایر قوّالان آن روز بشنود. 


و لکن خوردنی بودی با تکلُّف و نُقلِ هر قدحی بادی سرد(۱)، که شراب و نشاط با فراغتِ دل رود، و آنچه گفته اند که غمناکان را شراب باید خورد تا تفتِ غم بنشانَد بزرگ غلطی است؛ بلی در حال بنشاند و کمتر کرداند اما چون شراب دریافت و بخفتند(٢) خماری منکر آرد که بیدار شوند(٣) و دو سه روز(۴) بدارد. 

و خیلتاشان که رفته بودند سوی غزنین باز آمدند و باز نمودند که چون بشارت رسید به غزنین، چند روز شادی کردند خاص و عام و وضیع و شریف. و قربانها کردند و صدقات بسیار دادند که کاری قرار گرفت و یکرویه شد. و سرهنگ بوعلی کوتوال گفته بود تا نامه ها نبشتند به اطراف ولایات بدین خبر. و یاد کرد در نامهٔ خویش که چون نامه از تگیناباد برسید، مثال داد تا نسختها برداشتند و به سند و هند فرستادند و همچنان به نواحیِ غزنین و بلخ و تخارستان و گوزگانان تا همه جایها مقرر گردد بزرگیِ این حال و سکون گیرند. و خیلتاشانِ مُسرع که فرستاده بودند، گفتند که ((اعیان و فقها و قضاة و خطیب به رباط جرمق بمانده بودند از آن حال که افتاد. چون ما از تگیناباد آنجا رسیدیم، شاد شدند و سوی غزنین بازگشتند و چون ما به غزنین رسیدیم و نامه سرهنگ کوتوال را دادیم، در وقت مثال داد تا بر قلعت دهل و بوق زدند و بشارت به هر جای رسانیدند و ملکهٔ سیده(۵) والدهٔ  سلطان مسعود از قلعت بزیر آمدند(۶) با جملهٔ حُرّات و به سرای ابوالعباس اسفراینی رفتند که به رسمِ امیرمسعود بود به روزگار امیرمحمود. وهمه فقها و اعیان وعامه آنجا رفتند به تهنیت. و فوج فوج(٧) مطربان شهر و بوقیان شادی آباد بجمله باسازها به خدمت آنجا آمدند و ما را بگردانیدند و زیادت از پنجاه هزار درم زر وسیم و جامه یافتیم. و روزی گذشت(٨) که کس مانند آن یاد نداشت. و ما بامداد در رسیدیم و نیمه شب با جوابهای نامه ها(٩) بازگشتیم.)) و حاجب بزرگ علی بدین اخبار سخت شادمانه شد و نامه نبشت به امیرمسعود وبر دست دو خیلتاش بفرستاد وآن حالها به شرح بازنمود و نامه ها که از غزنین رسیده بود به جمله گسیل کرد. روز شنبه نیمهٔ شوّال نامهٔ سلطان مسعود رسید بردستِ دوسوار ازآنِ وی(۱۰) یکی ترک ویکی اعرابی- وچهاراسبه(۱۱) بودند وبه چهارروز ونیم آمده بودند-جواب آن نامه که خیلتاشان

_____________________________________________________ 

۱- بادی سرد، BA: با وی سزد، O: باد سرد.                 ٢- بخفتند، A: بخفتید. 

٣- که بیدار شوند، A: چه بیدار شود.                      ۴- و دو سه روز، FB: و سه روز.

۵- ملکه سیده، کذا در همه نسخه ها، بی واو عطف. 

۶- مسعود... بزیر آمدند، کذا در غیر A . (و چرا فعل"آمدند" مفرد نیست قابل تأمّل است.) در A بعد از کلمهٔ مسعود: و عمارت وی باهمگی اهل حرم و حرات از قلعت بزیر آمدند. 

٧- و فوج فوج، کذا در B ، ولی در سایر نسخه ها بی واو: به تهنیت فوج فوج مطربان الخ.

٨- گذشت،  A+: با نام.                                         ٩- نامه ها، اکثر نسخه ها: نامه، در M : با جوابها بازگشتیم. 

۱۰. از آنِ وی. MKGA: از آن دو. 

۱۱- و چهار اسبه. : و با چهار اسبه ، FKC: و چهار اسب، M: وبا چهار اسب. 

برده بودند، به ذکر موقوف کردن امیرمحمد به قلعت کوهتیز. چون علی نامه ها برخواند، برنشست و به صحرا آمد و جملهٔ اعیان را بخواند. در وقت بیامدند و بوسعید(۱) دبیر نامه  را بر ملا بخواند؛ نامه یی با بسیار نواخت و دل گرمی جملهٔ اولیا و حشم و لشکر را(٢)، به خَطِ طاهر دبیرصاحب دیوان رسالت امیرمسعود؛آراسته به توقیعِ عالی وچند سطر به خطِ امیرمسعود به حاجب بزرگ علی، مخاطبه حاجب فاضل برادر، ونواختها ازحد(٣) و درجه بگذشته بلکه چنان که اکفاء به اکفاء نویسند. چون بوسعید(۴) نام سلطان بگفت همگان پیاده شدند وباز برنشستند ونامه خوانده آمد(۵)،وفوج فوج لشکر می آمد ومضمونِ نامه(۶) معلومِ ایشان می گردید وزمین بوسه می دادند وباز می گشتند. و فرمان چنان بود علی را که ((باید که اولیا وحشم و فوج فوج لشکر راگسیل کند چنان که صواب بیند.وپس براثر ایشان بالشکر هندوستان و پیلان و زرّادخانه(٧) و خزانه بیاید تا در ضمان سلامت به درگاه رسد. و بداند که همه شغل ملک بدو مفوّض خواهد بود و پایگاه وجاه او از همه پایگاهها(٨) گذشته(٩).))

حاجب بزرگ گفت نقیبان راباید گفت تالشکر بازگردند(۱۰) وفرود آیند که من امروز با این اعیان ومقدّمان چندشغل مهم دارم که فریضه است تاآن رابرگزارده آید.وپس ازآن فردا تدبیرِ گسیل کردنِ ایشان کرده شود فوج فوج چنان که فرمانِ سلطان خداوند است. نقیب هر طایفه برفت ولشکربه جمله بازگشت وفرودآمدوحاجب بزرگ علی بازگشت وهمه بزرگان سپاه را  ازتازیک وترک باخویشتن بردوخالی بنشستند.علی نامه ای به خطِ امیرمسعودکه ایشان ندیده  بودندبه بوسعید(۱۱)دبیرداد تابرخواند، نبشته بود به خطِ خود که:((ما را مقرّر است و مقرر بود درآن وقت که پدرما امیرماضی گذشته شد وامیرجلیل برادر ابواحمد رابخواندند(۱٢) تا برتحت مُلک نشست که اصلاح وقتِ مُلک جزآن نبود. وما ولایتی دور سخت با نام بگشاده بودیم و قصد همدان وبغداد داشتیم که نبود آن دیلمان رابس خطری. ونامه نبشتیم باآن رسول علوی سوی برادربه تعزیت و تهنیت ونصیحت.اگرشنوده آمدی وخلیفتِ(۱٣) ما بودی و آنچه   خواستهبودیم در وقت بفرستادی ما با وی به هیچ حال مضایقت نکردیمی و کسان را که رأی واجب کردی از عیان و مقَّدمانِ لشکر بخواندیمی و قصد بغداد کردیمی تا مملکتِ

______________________________________________________

۱- بوسعید. BE: بوسعید. 

٢- لشکر را،کذا در C . در . F : لشکر را نواخته، باقی نسخه ها: لشکر را نواخت. 

٣- از حد، MA+ : و اندازه.                                    ۴- بوسعید، MBGF بوسعد. 

۵- خوانده آمد.  DB: خواندند، F: برخوانده آمد.             ۶- مضمون نامه، کذا در MK ، بقیه: مضمون نامها. 

٧- زرادخانه، B+ : و قورخانه.                             ٨- پابازگردندB+ : و جاهها. 

٩- گذشته، AB+ : برتر خواهد گشت.                       ۱۰- لشکر بازگردند، A : لشکر را باز گردانند. 

۱۱- بوسعید، MFB : بوسعد.                                  ۱٢- بخواندند. کذا در M، بقیه: بخواند. 

۱٣. و خلیفت، B: خلیفت.   




مسلمانان زیر فرمانِ ما دوبرادر بودی. اما برادر راه رُشد خویش بندید وپنداشت(۱)که مگر با  تدبیر ما بندگان تقدیر آفریدگار برابر بود(٢). اکنون چون کار(٣) بدین جایگاه رسید و به قلعت(۴) کوهتیز(۵) می باشد گشاده با قوم خویش به جمله چه او را به هیچ حال به گوزگانان(۶) نتوان فرستاد وزشت باشد با خویشتن آوردن چون بازداشته شده است که چون به هرات رسد، ما او را برآن حال نتوانیم دید. صواب آن است که عزیزاً مکرماً بدان قلعت مقیم می باشد باهمه قوم خویش وچندان مردم که آنجا با وی به کار است به جمله، که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وی بازداشته شود. و بگتگین حاجب در خرد بدان منزلت است که هست، درپای قلعت می باشد با قوم خویش. و ولایت تگیناباد و شحنگی بست بدو مفوّض کردیم تا به بست خلیفتی فرستد و وی را زیادت نیکویی باشد که در خدمت(٧) به کار برد که ما از هرات قصد بلخ داریم تا این زمستان آنجا مقام کرده آید. و چون نوروز بگذرد، سوی غزنین رویم و تدبیر برادر چنان که باید ساخت،بسازیم که ما را از وی عزیزتر کس نیست. تا این جمله شناخته آید ان شاءالله عزّوجلّ.)) 

و چون این نامه بشنودند همگان گفتند که خداوند انصاف تمام بداده بود بدان وقت که رسول فرستاد واکنون تمامتر بدان، حاجب چه دیده(٨) است در این باب؟ گفت این نامه را اگر گویید(٩) باید فرستاد به نزدیک امیر محمد تا بداند که وی به فرمان خداوند اینجا می ماند و موکَّل و نگاهدارندهٔ و پیدا شد دما همگان ازکارِ وی معزول گشتیم. گفتند ناچار بباید فرستاد تا وی آگاه شود که حال چیست وسخن خویش پس ازین با بگتگینِ حاجب گوید؛ گفت: بکدام کس بَرَد نزدیک وی(۱۰)؟گفتند: هرکس که حاجب گوید. دانشمند نبیه و مظفرِ حاکم را گفت نزدیک میرمحمد روید واین نامه بروی عرضه کنید و او را لَختی پند دهید و سخن نیکو گویید وباز نمایید که رای خداوند سلطان به باب وی سخت خوب است و چون ما بندگان به درگاه عالی رسیم خوبتر کنیم، و در این دو سه روز این قوم به تمامی از اینجا بروند و سروکار(۱۱) تو اکنون با بگتگین حاجب است و وی مردی هشیار و خردمند است و حقّ بزرگیت را نگاه دارد تا آنچه باید گفت با وی می گوید. 

__________________________________________________

۱- بندید و پنداشت. H : نه دید و نه پنداشت 

٢- که مگر...ببود.B: که مگر تدبیر بندگان با تقدیر آفریدگار برابر نبود. F: که مگر با تدبیر با بندگان تقدیر آفریدگار برابر نبود. GM : که مگر تا تدبیر ما بندگان... نبود. G: که مگر با تدبیر ما...بشود ("بشود" دست خورده است). در حاشیهٔ M به خطی شبیه به خط متن: و غلط پنداشت. 

٣- کار. F: بدکار.                                                    ۴- و به قلعت. D: به قلعت. 

۵- ککوهتیز.B: کوهشبر، و نسخه های به ابهام.                  ۶- به گوزگانان. FB: به کوزکان. 

٧- خدمت  KGAM: این خدمت.                                   ٨-  چه دیده. BA: چه نیکو دیده. 

٩- اگر گگویید.B: اگر گویند، : گوئید اگر. 

۱۰- برد نزدیک وی. در چند نسخه"برد" افتاده، M: بکدام کس نزدیک وی فرستیم، B: رود نزدیک وی.

۱۱- سروکار.  GBAF: سرکار.


و این دو تن برفتند با بگتگین بگفتند که به چه شغل آمده اند، که بی مثالِ وی کسی بر قلعت نتوانستی شد. بگتگین کدخدای خویش را با ایشان نامزد کرد و قلعت رفتند وپیش امیرمحمد شدند ورسمِ خدمت را(۱) بجای آوردند، امیرگفت: خبر برادرم(٢) چیست ولشکر کی خواهد رفت نزدیک وی؟ گفتند: ((خبرِ خداوند سلطان همه خیر است، و دراین دو سه روز همه لشکر بروند و حاجب بزرگ بر اثر ایشان، و بندگان بدین آمده اند))، و نامه به امیر دادند. برخواند ولختی تاریک در وی پیدا آمد.نبیه گفت (( زندگانیِ امیر دراز باد، سلطان که برادر است حقِ امیر را نگاه دارد و مهربانی نماید. دل بد نباید کرد و به قضای خدای عزّوجلّ رضا باید داد))(٣)، و از این باب بسیار سخن(۴) نیکو گفت، و فذلک آن بود که بودنی بوده است. به سر نشاط باز باید شد که گفته اند:المُقدَّرُ کائِنٌ وَ الهَمُّ فَضلٌ. وامیر ایشان را بنواخت و گفت ((مرا فراموش مکنید.)) و باز گشتند و آنچه رفته بود با حاجب بزرگ علی گفتند.

و قوم بجمله بپراگندند وساختن گرفتند تا سوی هرات بروند که حاجب دستوری داد رفتن را. و نیز مثال داد تا از وظایف و رواتبِ امیر محمد حساب برگرفتند. و عامل تگیناباد را مثال داد تا نیک اندیشه دارد چنان که هیچ خلل نباشد. وبگتگین حاجب را بخواند ومنشور توقیعی به شحنگی بست و ولایت تگیناباد بدو سپرد. حاجب بر پای خاست و روی سوی حضرت کرد و زمین بوسه داد. حاجب علی وی را دستوری داد(۵) و بستود و گفت: خیل خویش را نگاه دار. و دیگر لشکر که با تو به پایِ قلعت است به لشکرگاه بازفرست تا با ما بروند. و هشیار و بیدار باشید تا خللی نیفتد. گفت سپاس دارم، و باز گشت و لشکر را که با وی بود به لشکرگاه فرستاد و کوتوالِ قلعت را بخواند و گفت که: ((احتیاط از لونی دیگر باید کرد، اکنون که لشکر برود. و بی مثال من هیچکس را به قلعت راه نباید داد.)) و همه کارها قرار گرفت و قوم سوی هرات بخدمت رفتن گرفتند.

ذِکر ماجَرّي یَدی(۶) الأَمیر مَسعُود بَعدَ وفاة والِدِه الأَمیر مَحمَود رِضوانُ اللهِ 

عَلَیهِما فی مُدَّةِ مُلکِ اَخیهِ بِغَزَنة اِلی اَن قبضَ عَلیَه بِتکیناباد وَ صَفاالامرُ 

لَهُ وَ الجُلُوسُ عَلی سَریرِ المُلکِ بِهَراة رحمة اللهِ عَلَیهِم اجمعین(٧) 

در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست، که احوال را آسانتر گرفته اند و شمّه یی بیش

___________________________________________________

۱- خدمت را. E: خدمت (بی را).                                ٢- برادرم. A: امیر برادرم. 

٣- رضا باید داد، MFK: رضا داد.                              ۴- سخن، B: سخنهای.

۵- دستوری داد، در M نیست، فقط:  وی را بستود.            ۶- بدی، ظ: ید. 

٧- عبارت عنوان از FCB  است. در نسخه های دیگر به صورتهای بسیار مغلوط آمده است از قبیل صورت A: ذکر احوالات امیر مسعود بعد الوفات والده الامیر محمود الخ. بدین از نقل آنها صرف نظر شد. 




یاد نکرده اند، اما من چون این کار پیش گرفتم،می خواهم که دادِ این تاریخ به تمامی بدهم و گِردِ زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند. و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان راازخواندن ملالت افزاید،طمع دارم به فضل ایشان که مرا ازمبرمان نشمرند، که هیچ چیزنیست که به خواندن نیرزد که اخرهیچ حکایت از نکته یی که به کارآید خالی نباشد.

وآنچه بر دست امیر مسعود رفت در ری وجبال تا آنگاه که سپاهان بگرفت، تاریخ آن را بر اندازه براندام در بقیّت روزگار پدرش امیر محمود، و آن بابی جداگانه کردم چنان که دیدند و خواندند. وچون مدت مُلک برادرش امیرمحمد به پایان آمد و وی را به قلعت کوهتیز(۱) بنشاندند، چنان که شرح کردم، و جواب نامه یی که به امیر مسعود نبشته بودند باز رسید، فرمود تا به هرات به درگاه(٢) حاضر شوند و ایشان بسیج رفتن کردند، چگونگی آن و به درگاه رسیدن را(٣) بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیرمحمّد که درآن مدّت امیرمسعود چه کرد تا آنگاه که از ری به نشابور(۴) رسید واز نشابور به هرات، که اندرین مدت بسیار عجایب بوده است و ناچار آن را ببایست(۵) نبشت تا شرط تاریخ تمامی بجای آید. اکنون پیش گرفتم آنچه امیرمسعود رضی الله عنه کرد و دستِ وی برفت از کارها درآن مدّت که پدرش امیر محمود گذشته شد و برادرش امیرمحمد به غزنین آمدوبر تخت ملک نشست تا آنگاه که او رابه تگیناباد فروگرفتند تا همه مقرّر گردد، وچون ازین فارغ شوم آنگاه به سر آن باز شوم که لشکر از تگیناباد سوی هراة بر چه جمله باز رفتند و حاجب براثر ایشان. و چون به هراة رسیدند چه رفت وکار امیرمحمد به کجا رسید آنگاه که وی را از قلعتِ تگیناباد به مندیش برد بگتگین حاجب وبه کوتوال سپرد و بازگشت.

امیر مسعود به سپاهان بود و قصد داشت که سپاه سالار تاش فراش را آنجا یله کند و بر جانبِ همدان و جبال رود. و فرّاشان سرای پرده بیرون برده بودند و در آن هفته بخواست رفت روز [سه]شنبه(۶) ده روز مانده بود ازجمادی الاولی سَنَهٔ اِحدی وَعِشرینَ وَ اَربَعَمِائَه. ناگاه خبر رسید که ((پدرش امیرمحمود رضی الله عنه گذشته شد و حاجب بزرگ علی قریب در پیش کار(٧) است و در وقت سواران مُسرع رفتند به گوزگانان تا امیرمحمد بزودی بیاید و بریخت ملک نشیند.))چون امیررضی الله عنه برین حالها واقف گشت تحیّری سخت در وی پیدا آمد(٨) و این تدبیرها(٩) که در پیش(۱۰) داشت، همه بروی تباه شد.

_________________________________________________

۱- کوهتیز.همان اختلاف نسخه های مذکور درص ۴۴.      ٢- به درگاه،  +DA: عالی.

٣- رسیدن را. چند نسخه: رسیدن.                              ۴- که از ری به نشابور. A: که از سپاهان به ری و نشابور. 

۵- ببایست، GA : بباید.          

۶- سه شنبه،مطابق حساب است.(ب ت). نسخه ها شنبه دارند جزAF که دوشنبه ننوشته اند.(درA کلمه "دو" را بعد افزوده اند).

٧- درپیش کار B:پیشکار، A روی "در" خط کشیده.         ٨- پیدا آمد، A ، BG در نسخه بدل: پدید آمد. 

٩- تدبیرها. GA: تدبیر.                                        ۱۰- در پیش. کذا در B ،  A: و دیگر نسخه ها: پیش.  

 

از خواجه طاهر دبیر شنودم-پس از آن که امیرمسعود از هراة به بلخ آمد و کارها یکرویه گشت-گفت چون این خبرها به سپاهان برسید، امیرمسعود چاشتگاه این روز مرا بخواند و خالی کردوگفت پدرم گذشته شد. وبرادرم رابه تخت ملک خواندند.گفتم خداوند را بقاباد. پس ملطّفهٔ خود(۱) به من انداخت. گفت بخوان، بازکردم. خط عمّتش بود، حُرّهٔ خُتَّلی، نبشته بود که:((خداوندِ ما سلطان محمود نماز دیگرِ روزپنجشنبه هفت روزمانده بود از ربیع الاخر گذشته شد، رحمه الله و روز بندگان پایان آمد ومن با همه حُرم به جملگی برقلعت غزنین می باشیم و پس فردا مرگ او را آشکارا کنیم. ونماز خفتن آن پادشاه را به باغ پیروزی(٢) دفن کردند وما همه درحسرت دیدار وی ماندیم که هفته یی بود تا که ندیده بودیم. وکارها همه بر حاجب علی می رود.وپس ازدفن سوارانِ مُسرع رفتند هم درشب به گوزگانان تابرادر محمد بزودی اینجا آید وبرتختِ مُلک نشیند،وعمّه ت(٣) بحکم شفقت(۴) که دارد برامیر فرزند هم دراین شب به خطِ خویش ملطّفه یی نبشت وفرمود تا سبک تردو رکابدار(۵) را، که آمده اند پیش ازاین به چند مهم نزدیک امیر،نامزد کنندتا پوشیده بااین ملطّفه ازغزنین بروند وبزودی به جایگاه رسند.وامیرداند که ازبرادر این کار بزرگ برنیاید واین خاندان را دشمنان بسیارند وما عورات وخزائن به صحرا افتادیم.باید که این کاربه زودی به دست گیرد(۶)که ولی عهد پدر است، ومشغول نشود بدان ولایت که گرفته است، ودیگر ولایت بتوان(٧) گرفت، که آن کارها که تااکنون میرفت،بیشتر به حشمت پدربود وچون خبرمرگ وی آشکارا گردد، کارها ازلونی دیگر کردد.واصل غزنین است وآنگاه خراسان، و دیگر همه فرع است. تا آنچه نیکو اندیشه کند و سخت به تعجیل بسیج آمدن کند تا این تخت مُلک وما ضایع نمانیم، و به زودی قاصدان رابازگرداندکه عمَّه ت چشم به راه دارد.وهرچه اینجا رودسوی وی نبشته می آید.)) 

چون برهمه احوالها واقف گشتم گفتم زندگانی خداوند درازباد، به هیچ مشاورت حاجب نیاید. برآنچه نبشته است کارمی باید کرد،که هرچه گفته است همه نصیحت محض است. هیچ کس را این فراز نباید(٨) [گفت]. گفت: ((همچنین است و رأی درست این است که دیده است، و همچنین کنم اگر خدای عزَّوَجَلَّ خواهد. فامّا از مشورت کردن چاره نیست، خیز کسان 

___________________________________________________

۱- ملطّفه خود. کذا در EGF ، B کتابت ملطّفهٔ خود، A: کتابت ملطّفهٔ خود را، شاید: ملطّفهٔ  (=ملطّفه یی) خود. 

٢- پیروزی. A: فیروزی. 

٣- عمّه ت، در نسخه ها به صورت "عمت" نوشته اند و ما برای رفع التباس باین شکل نوشتیم. A دارد: عمتت. 

۴- شفقت، A: شفقتی.                                       ۵- دو رکابدار. A: رکابدار.

۶- به دست گیرد. کذا در AM، K: پیش گیرد. بقیه فقط: گیرد. 

٧- بتوان. شاید:  نتوان (بقرینهٔ  جملهٔ بعد: که کارها الخ).

٨- فزار نباید. در غیر B : فراز نیاید. افزودن کلمهٔ گفت باحتمال آن که چون "گفت" مکرر شده یکی از آن دو به سهو قلم افتاده است. مؤید احتمال عبارت بعد: فامّا از مشورت کردن چاره نیست. 


فرست و سپاه سالارتاس را و التون تاش(۱) حاجب بزرگ را و دیگر اعیان و مقدَّمان را بخوانید(٢)تابا ایشان نیزبگوییم وسخنِ ایشان بشنویم آنگاه آنچه قرارگیرد برآن کارمیکنیم.))

من برخاستم وکسان فرستادم و قوم حاضر آمدند، پیش امیر رفتیم. چون بنشستیم امیر حال با ایشان بازگفت و ملطّفه مرا داد تا بر ایشان خواندم. چون فارغ شدم گفتند زندگانی خداوند درازباد.این ملکه نصیحتی کرده است وسخت به وقت آگاهی داده. وخیر بزرگ است که این خبراینجا رسید که اگر رکابِ عالی به سعادت حرکت کرده بودی و سایه بر جانبی افکنده و کاری برتاگزارده(٣) واین خبر آنجا رسیدی ناچار باز بایستی گشت، زشت(۴) بودی. اکنون خداوند چه دیده است دراین باب؟ گفت شما چه گوئید که صواب چیست؟ گفتند:ما صواب جز به تعجیل رفتن نبینیم.گفت؟: ماهم برینیم، اما فردا مرگ پدر را بفرماییم تا آشکاراکنند. چون ماتم داشته شد رسولی فرستیم نزدیک پسر کاکو و او را استمالتی کنیم، و شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد زودتر از آن که کسِ ما به او رسد، وغنیمت دارد که ما از اینجا باز گردیم، و هر حکم که کنیم به خدمتِ مال ضمانی اجابت کند و هیچ کژی ننماید، که از آنچه نهاده باشد چیزی ندهد،که داند که چون ما بازگشتیم مهمّات بسیارپیش افتد وتا روزگار دراز نپردازیم، ولکن ما را باری عذری باشد در بازگشتن. همگان گفتند سخت صواب ونیکو دیده آمده است وجز این صواب نیست، و هرچند رکابِ عالی زودتر حرکت کند سوی خراسان بهتر، که مسافت دور است وقوم غزنین بادی درسر کنند که کار برما دراز گردد. امیر گفت شما بازگردید تا من اندرین بهتر نگرم و آنچه رای واجب کند بفرمایم. قوم بازگشتند.

و امیر دیگر روز بار دادم با قبائی و ردائی(۵) و دستاری(۶) سپید، وهمه اعیان و مقدَّمان و اصنافِ لشکر به خدمت آمدند سپیدها پوشیده، و بسیار جزع بود. سه روز تعزیتی ملکانه به رسم داشته آمد چنان که همگان بپسندیدند. 

و چون روزگارِ مصیبت سرآمد، امیر رسولی نامزد کرد سوی بوجعفرِ کاکو علاءالدوله، و فرستاده(٧) آمد، ومسافت نزدیک بود سوی وی. وپیش ازآن که این خبر رسد امیرالمومنین  به شفاعت نامه یی نبشته بودتا سپاهان بدوبازداده آید و اوخلیفتِ شما(٨) باشد وآنچه نهاده آید ازمالِ ضمانی می دهد، و نامه آور بر جای بمانده(٩) و اجابت می بود و نمی بود بدو، لکن اکنون بغنیمت داشت امیرمسعوداین حال را ورسولی فرستاد نامه وپیغام براین جمله بود که:

__________________________________________________

۱- التون تاش. A: الب تونتاش. K : النون تاش.                           ٢- بخوانید. A: بخوانند. 

٣- برتاگزارده. در نسخه بدل A: برگذارده.                                ۴- زشت. A: و زشت. 

۵- با قبائی و ردائی، کذا در B ، بقیه: با قبا و ردای.                     ۶- و دستاری، در A نیست. 

٧- و فرستاده. کذا در  A، در بقیه بدون واو.                              ٨- شما. B : ما.

٩- بمانده، کذا در A ، بقیه: بماند، (و هر دو خوب است).




((ما شفاعت امیرالمؤمنین رابه سمع و طاعت(۱) پیش رفتیم که از خداوندان(٢) بندگان را فرمان باشد نه شفاعت و با آنکه مهمّات بزرگتر از مهمّات سپاهان در پیش داشتیم، و هیچ  خلیفه(٣) شایسته تر از امیر علاءالدوله یافته نیاید. و اگر اوّل که ما قصدِ این دیار کردیم و  رسول فرستادیم و حجّت گرفتیم آن ستیزه و لجاج نرفته بودی این چشم زخم نیفتادی. لیکن چه توان کرد، بودنی می باشد. اکنون مسئله دیگرشد وما قصد کردنِ برآن سو یله کردیم که   شغلِ فریضه درپیش داریم و سوی خراسان می رویم که سلطانِ بزرگ گذشته شد و کارِ مملکتی سخت بزرگ مهمل ماند آنجا. و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع(۴) گراییدن؛ خصوصاً که دور دست است و فوت می شود. وبه ری و طارم و نواحی که گرفته آمده است شحنه یی گماشته خواهد آمد چنان که به غیبت ما به هیچ حال خللی نیفتد. و اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید خود آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تختِ پدر نشستیم. دیگر به هیچ حال این دیار را مهمل فرو نگذاریم که ما را بر نیک و بد این بقا چشم  افتاد و معلوم گشت. و ازسر تختِ پدر تدبیر آن دیار ازلونی دیگر پیش گرفته آید که بحمدالله مردان و عُدّت و آلت سخت تمام است آنجا اکنون باید که امیر این کار را سخت زود بگزارد و در سؤال و جواب نیفگند(۵) تا بر کاری پخته ازینجا باز گردیم. پس اگر عشوه دهد کسی، نخرد که او را گویند((با سستی(۶) باید ساخت که مسعود برجناح سفر است و اینجا مقام چند توان کرد؟)) نباید خرید و چنین سخن نباید شنید که وحشتِ ما بزرگ است و ما چون به وحشت بازگردیم دریافت این کار از لونی دیگر باشد. والسّلام. ))

این رسول برفت و پیغامها بگزارد و پسر کاکو نیکو بشنید و به غنیمتی سخت تمام داشت و جوانی نیکو داد. و سه روز در مناظره بودند تا قرار گرفت بدانکه وی خلیفتِ امیر باشد در سپاهان درغیبت که وی را افتد. و هرسالی دویست هزار دینار هریوه و ده هزار طاق جامه از مستعملاتِ آن نواحی بدهد بیرون هدیهٔ نوروز و مهرگان ازهر چیزی و اسبان تازی و استران  بازین(٧) و آلت سفر از هر دستی. و امیر رضی الله عنه عذر او بپذیرفت و رسول را(٨) نیکو بنواخت و فرمود تا به نام بوجعفرِ کاکو منشوری نبشتند به سپاهان و نواحی و خلعتی فاخر ساختند و گسیل کردند. 

و پس از گسیل کردن رسول امیر از سپاهان حرکت کرد با نشاط و نصرت- پنج روز باقی

________________________________________________

۱- و طاعت  FCG : طاعت.                           ٢- خداوندان. GKC : خداوند. 

٣- خلیفه، A: خلیفتی.                                     ۴- فرع.  GCB: فرعی.

۵- نیفکند: تأخیری نیفگند.                                ۶- با سستی، FB و نسخهٔ  بدل A: با حیلتی. 

٧- استران بازین، A : استران (فقط). GC : استران زین. EB: اشتران زین. 

٨- رسول را، MA: رسول وی را. 




مانده بود(۱)ازجمادی الاخری- برطرف ری. چون به شهرری رسید مردمان آنجا خبر یافته بودند و تکلّفی کرده و شهر را آذین(٢) بسته بودند آذیتی(٣)ازحد واندازه گذشته، اما وی(۴) برکرانِ شهر خیمه زده بودند فرود آمد وگفت رفتنی است. و مردمِ ری خاص و عام بیرون آمدند و بسیار خدمت کردند. و وی معتمدانِ خویش را در شهر فرستاد تا آن تکلُّفی که کرده بودند بدیدند و با وی گفتند و وی مردم ری را بدان بندگی که کرده بودند احماد کرد.

و اینجا خبر بدو رسید از نامه های ثقات که امیر محمد به غزنین آمد و کارها بر وی قرار گرفت ولشکر بجمله او رامطیع ومنقاد شد(۵) که گفته اند [اَهلُ]الدُّنیا(۶)عَبیدُالدّینارِ وَالدَّرهَم. امیرمسعود رضی الله عنه بدین خبر سخت دل مشغول شد و در وقت صواب آن دید که سیّد عبدالعزیز علوی را که از دُهاة الرجال به رسولی به غزنین فرستد. و نامه نبشتند از فرمان اوبه برادرش به تهنیت و تعزیت و پیغامها داد در معنیِ میراث و مملکت چنان که شرح داده آمد(٧) این حال را در روزگار امارت(٨) امیرمحمد و آن کفایت باشد.

و پس از آن که این علوی را به رسولی فرستاد نامهٔ امیرالمؤمنین القادربالله رضی الله عنه رسید به ری(٩) به تعزیت و تهنیت عَلَی الرَّسمِ فِی مِثِلهِ، جواب(۱۰) نامه یی که از سپاهان نوشته بودند به خبرِ گذشته شدنِ سلطان محمود و حرکت که خواهد بود بر جانبِ خراسان و خواستنِ لوا وعهد وآنچه با آن رود ازنعوت والقاب که ولیِ عهدِ محمود است.و امیرالمؤمنین او را مثال داده بود در این نامه که ((آنچه گرفته است از ولایتِ ری وجبال و سپاهان بروی مقرّراست، به تعجیل(۱۱) سوی خراسان باید رفت تا درآن ثغر بزرگ خللی نیفتد. وآنچه که خواسته آمده است از لوا وعهد وکرامات با رسول براثر است.))امیرمسعود بدین نامه سخت شاد و قوی دل شد و فرمود تا آن را برملا بخواندند و بوق و دهل بزدند و ازآن نامه نسختها برداشتند وبه سپاهان و طارم و نواحی جبال و گرگان و طبرستان و نشابور و هراة فرستادند تا مردمان را(۱٢) مقرّر گردد که خلیفتِ امیرالمؤمنین و ولی عهدِ(۱٣) پدر وی است. 

وهم در این مدّت قاصدان مُسرع رسیدند از غزنین ونامه ها آوردند از آنِ امیر(۱۴) یوسف

______________________________________________________

۱- مانده بود، A: مانده. 

٢- شهر را آذین، BD: شهر را آئین، G: بشهر آذین، C شهر آذین. 

٣- آذینی، BD: آئینی.                                                       ۴- اما وی، A: امیر.

۵- شد، A: شدند.                                                             ۶- اهل الدنیا، شاید هم: الناس. 

٧- آمد، ت ق به جای "آید" نسخه ها که غلط مسلّم است. در پایان همین جمله هم عبارت "و آن کفایت باشد" مؤید است.

٨- امارت، A: پادشاهی و امارت.                                          ٩- به ری، در C نیست.  

۱۰- جواب... بودند،این جمله را در B به صورت عنوان نوشته و غلط مسلّم است.

۱۱- به تعجیل، A: و به تعجیل، نسخه بدل  : که به تعجیل.             ۱٢- مردمان را.A : مردمان آنجایها را .

۱٣-ولی عهد، A: بحقیقت.                                                  ۱۴- از آنِ امیر، در غیر A+ : از امیر.




وحاجبِ بزرگ علی وبوسهل حمدوی(۱) و خواجه میکائیل رئیس و سرهنگ بوعلیِ کوتوال وهمگان بندگی نموده وگفته که ((ازبهر تسکینِ وقت را امیرمحمد را به غزنین خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد. وبه هیچ حال این کار از وی برنیاید که جز به نشاط و لهو مشغول نیست. خداوند راکه ولی عهد پدر به حقیقت اوست، بباید شتافت به دلی قوی و نشاطی تمام تا هرچه زودتربه تختِ مُلک رسد، که چنان است که نام بزرگِ اوازخراسان(٢) بشنوند،به خدمت(٣) پیش آیند.)) و والدهٔ امیرمسعود وعمّتش حُرّهٔ خُتَّلی نیز نبشته بودند وباز نموده که برگفتارِ این بندگان اعتمادی تمام باید کرد که آنچه گفته اند(۴)، حقیقت است. 

امیررضی الله عنه بدین نامه ها که رسید سخت قوی دل شد ومجلس کرد و اعیانِ قوم خویش را بخواند واین حالها با ایشان باز راند وگفت ((کارها برین جمله شد،تدبیر چیست؟)) گفتند: رأیِ درست آن باشد که خداوند بیند.گفت((اگرما دل درین دیاربندیم کار دشوار شود.و چندین ولایت به شمشیر گرفته ایم و سخت با نام است.آخر فرع است و ول در فرع بستن واصل را به جای ماندن محال است.وما راصواب آن می نماید که به تعجیل سوی نشابور و هراة رانیم و قصد اصل کنیم. و اگر چنین که نبشته اند بی جنگی این کار یکرویه گردد و به تخت مُلک رسیم ومنازعی نماند، بازتدبیرِ این نواحی بتوان کرد(۵).)) گفتند: رای درست تراین است که خداوند دیده است. هر چه از اینجا زودتر رود، صواب تر. گفت ناچار اینجا  شحنه یی باید گماشت.کدام کس را گماریم وچند سوار؟ گفتند خداوند کدام بنده را اختیار کند؟ که هر کس که بازایستد به کراهیت بازایستد. و پیداست که اینجا چند مردم می توان گذاشت. و اگر مردمِ ری وفا خواهند کرد، نام را کسی بباید گذاشت. و اگر وفا نخواهند کرد اگر چه بسیار مردم(۶) ایستانیده آید(٧)، چیزی نیست.گفت راست من هم این اندیشیده ام که شما می گویید. و حسنِ سلیمان را اینجا خواهم ماند باسواری پانصد دل انگیز. فردا اعیانِ ری را بخوانید تا آنچه گفتنی است دراین باب گفته آید،که مابه همه(٨) حالها پس فردا بخواهیم رفت که رویِ مُقام کردن نیست.گفتند چنین کنیم.و بازگشتند. وکسان فرستادند سدی اعیانِ ری وگفتند فرمانِ عالی(٩) برآن جمله(۱۰)است که فردا همگان به درِسرای پرده باشند. گفتند فرمان برداریم. 

دیگر روز فوجی قوی از اعیان بیرون آمدند، علویان و قضاة و ائمّه و فقها و بزرگان و بسیار مردم عامّه و از هر دستی اتباعِ ایشان. و امیر رضی الله عنه فرموده بود

________________________________________________________

۱- حمدجمله.KB: حمدونی.                                ٢- او از خراسان، F: او را در خراسان. 

٣- به خدمت، A: همه به خدمت.                          ۴- گفته اند. A: گفته آند. 

۵- بتوان کرد. در A "کرد" نیست.                        ۶- بسیار مردم ، F: بسیار مرد. 

٧- ایستانیده آید. CD : ایستادانیده اند (در C به خط الحاقی است).

٨- که ما به همه، کذا در F: در : که با همهٔ، GA : که به همه حالها پس فردا بخواهم رفت. 

٩- فرمان عالی، KGA: فرمان خداوند.                 ۱۰- آن جمله، G: این جمله.


تا کوکبه یی(۱) و تکلُّفی ساخته بودند سخت عظیم وبسیارغلام بر درِ خیمه ایستاده وسوار و پیادهٔ بسیار درصحرا درسلاح غرق. وبار دادند واعیان وبزرگانِ لشکر در پیش او بنشستند ودیگران بایستادند. وپس اعیان ری را پیش آوردند، تنی پنجاه و شصت از محتشم تر.و امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند، دورتر وپس سخن بگشاد.وچون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که درنظاره بودندی که دُرپاشیدی وشکرشکستی، وبیاید دراین تاریخ سخنانِ وی چه آنکه گفته وچه نبشته تامقرّرگردد خوانندگان راکه نه برگزاف است حدیث پادشاهان، قالّ اللهُ عزَّوَجَلَّ وَقَولُهُ الحَقّ(٢): وَ زادَهُ بَسطَةً فی العِلم وَاللهُ یُؤتی مُلکَهُ مَن یَشاءُ. پس اعیان را گفت سیرتِ ما تا این غایت برچه جمله است؟ شرم مدارید و راست بگویید ومحابا مکنید. گفتند: زندگانیِ خدواند درازباد، تا ازبلا و ستمِ دیلمان رَسته ایم(٣) ونامِ این دولتِ بزرگ که همیشه باد-برما نشسته است درخوابِ امن(۴)غنوده ایم وشب و روزدست به دعا برداشته که ایزد(۵)عزّ ذکرهُ سایهٔ رحمت وعدل خداوند را ازما دورنکند،چه اکنون خوش میخوریم و خوش می خسبیم و برجان ومال و حرَم و ضیاع واملاک ایمنیم که به روزگارِدیلمان نبودیم.

امیر گفت ما رفتنی ایم که شغلی بزرگ درپیش داریم واصل آن است، و نامه ها رسیده است ازاولیا و حشم که سلطان، پدر ما رضی الله عنه(۶) گذشته شده است و گفته اند که به زودی بباید آمد تا کارِ ملک را نظام داده آید که نه خُرد ولایتی است خراسان و هندوستان و سند و نیمروز و خوارزم. وبه هیچ حال آن را مهمل فرو نتوان(٧) گذاشت که اصل است. وچون از آن کارها فراغت یابیم تدبیرِ این نواحی به واجبی ساخته آید چنان که یا فرزندی محتشم از فرزندان خویش فرستیم یا سالاری با نام و عدّت و لشکری تمام ساخته. و اکنون این جا شحنه یی می گماریم به اندک(٨) مایه مردم آزمایش را تا خود از شما چه اثر ظاهر شود؛ اگر طاعتی ببینیم بی ریا و شبهت، در برابر آن عدلی کنیم و نیکو داشتی که از آن تمام تر نباشد، وپس اگر به خلافِ آن باشد از ما دریافتن ببینید(٩) فراخور آن، و نزدیکِ عزّوجلّ معذور باشیم که(۱۰) شما کرده باشید. و ناحیت سپاهان و مردم آن جهانیان(۱۱) را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم قاطع دهید، نه عشوه و پیکار،چنان وه برآن اعتماد توان کرد.

___________________________________________________

۱- کوکبه یی... بودند، A : کوکبهٔ بزرگی و تکلفی سخت تمام ساخته بودند. 

٢- الحق. ..یشاء. کذا درOA، (و مطابق است با قرآن، سورهٔ بقره ٢۴٨). بعضی از نسخه ها فقط جملهٔ  دوم آیه را (والله یوتی... ) زدایند. بعضی دیگر تمام عبارت را ولی با تحریفات. 

٣- رسته ایم، BA : باز رسته ایم.                                         ۴- امن ، A: امن و آسایش. 

۵- که ایزد، تعدادی از نسخه ها "که" ندارد.                             ۶- رضی الله عنه ، درA نیست.

٧- نتوان.D : نتوانیم.                                                       ٨- به اندک ، شاید: با اندک. 

٩- ببینید. GFA: ببینند.                     

۱۰- که... باشید، B: که با شما کرده باشیم ، O : که شما کرده ها (!) باشید. 

۱۱- جهانیان، کذا درFB ، بقیه: و جهانیان. 



چون ازاین سخن فارغ شد اعیانِ ری دریکدیگر نگریستند،وچنان نمودند که دهشتی وحیرتی سخت بزرگ بدیشان راه نمود و اشارت کردند سوی خطیب شهر-و مردی(۱) پیر و فاضل و اسنّ وجهان گشته(٢) بود- او برپای خاست وگفت: زندگانی ملکِ اسلام دارآباد، اینها(٣) در این مجلس بزرگ واین حشمتِ از حد گذشته از جواب عاجز شوند و مُحجِم گردند، اگر رأی عالی بیند فرمان دهد(۴)یکی را ازمعتمدانِ درگاه تابیرون بنشیند واین بندگان آنجا روند که(۵) طاهرِدبیر آنجا نشیند وجواب دهند. امیر گفت نیک آمد.واعیانِ ری رابه خیمهٔ بزرگ آوردند که طاهر دبیر آنجا می نشست- وشغل همه بر وی می رفت که وی محتشم تر بود- و طاهر بیامد بنشست و پیشِ وی آمدند این قوم(۶) وبا یکدیگر نهاده بودند که چه پاسخ دهند. طاهر گفت سخنِ خداوند شنودید. جواب چیست؟ گفتند زندگانیِ خواجهٔ عمید درازباد، همه بندگان سخن بر یک فصل اتفاق کرده ایم وبا خطیب بگفته و او(٧) آنچه از زبانِ ما بشنود با امیر بگوید، طاهرگفت نیکو دیده اید تاسخن دراز نشود،جواب چیست؟خطیب گفت این اعیان و مقدّمان گروهی اند که هر چی ایشان گفتند و نهادند اگر دو بار هزار هزار درم در شهر و نواحی آن باشد آن را فرمان بُردار باشند. و می گویند قریب سی سال بود تا ایشان در دستِ دیلمان اسیر بودند و رسومِ اسلام مدروس بود(٨) که کار مُلک از چون فخرالدوله و صاحب اسمعیلِ عبّاد به زنی و پسری عاجز افتاد- و دستها به خدای عزّوجلّ برداشته تا مَلِکِ اسلام را، محمود، در دل افگند که این جا آمد و ایشان را فریاد رسید و از جور و فسادِ قرمطه و مفسدان برهانید و آن عاجزان را که ما را نمی توانستند داشت،برکند و از این ولایت دور افگند و ما را خداوندی گماشت عادل و مهربان و ضابط. چون از خود به سعادت بازگشت و تا آن خداوند برفته است این خداوند هیچ نیاسوده است و نمدِ اسبش خشک نشده است، جهان می گشاد و متغلّبان(٩) و عاجزان را می برانداخت، چنان که اگر این حادثهٔ بزرگِ مرگِ پدرش نیفتادی اکنون به بغداد رسیده بودی و  دیگر عاجزان و نابکاران را برانداخته و رعایای آن نواحی را فریاد رسیده [و] همچنین(۱۰) 

______________________________________________________

۱- و مردی.AB: و او مردی. 

٢- جهان گشته،A : جهان دیده و گشته M : جهان دیده و گشته و تجربه حاصل کرده.

٣-اینها، در غیر  BA نیست.

۴- فرمان دهد، کذا درM ، بقیه: و فرمان باشد. شاید: فرمان باشد.

۵- شاید جملهٔ  "که طاهر دبیر آنجا نشیند " افزودهٔ  سخنان باشد در اشتباه با عبارت سطر بعد، چون سیاق کلام اقتضای این جمله را ندارد. در یکی از نسخه های B هم دیدم که روی آن را خواننده یی خط زده است.

۶-  این... یکدیگر،رB: و این قوم با یکدیگر. 

٧-و او...با امیر، کذا درB: در KGA : و او (A : و وی) زبان ما شود و با امیر،F : و او زبان بشود با امیر، C: و او زبان شود و با امیر 

٨مدروس بود، KGCM: مدروس.          

٩- و متغلّبان...برانداخت، DA: و متغلّبان را می برانداخت و عاجزان را می نواخت.

۱۰- و همچنین. (آقای مینوی هم این احتمال را داده است.)


حلاوتِ عدل بچشانید.وتا این غایت که رایت وی به سپاهان بود معلوم است که اینجا درشهر و نواحی ما حاجبی بود شِحنه با سواری دویست، وکسی را از بقایای مفسدان زهره نبود که بجنبیدی که اگر کسی قصدِ فسادی کردی واین جا آمدی و شوکتش هزار یا دو هزار یا کمتر و بیشتر بودی تا ده هزار، البته جوانان و دلیرانِ ما سِلاح برداشتندی و به شحنهٔ خداوندی پیوستندی تا شرّ آن مفسدان به پیروزی(۱) خدای عزّوجلّ کفایت کردندی.واکر این خداوند تا مصر می رفتی ما را همین شغل می بودی، فرق نشناسیم میان این دو مسافت. و اگر خداوند چون از شغلها که پیش دارد، فارغ گشت- و زود باشد که فارغ گردد چه پیش همّتِ بزرگش خطر ندارد- وچنان باشد که به سعادت اینجا باز آید ویا سالاری فرستد. امروز بنده و فرمان بُردارند آن روز بنده تر وفرمان بُردارتر باشیم،که این نعمت بزرگ راکه یافته ایم تا(٢)جان درتنِ ماست زود زود ازدست ندهیم. واگر امروزکه نشاط رفتن کرده است، تازیانه یی اینجا به پای کند او را فرمان بُردار باشیم.سخنِ ما این است که بگفتیم. و خطیب روی به قوم کرد وگفت این فصل که من گفتم سخنِ شما هست؟همگان گفتند هست بلکه زیاده ازینیم در بندگی.

طاهر گفت جَزاکُمُ اللهُ خَیرا سخن نیکو گفتید و حقّ بزرگ راعی به جای آوردید. و برخاست نزدیک امیر رفت واین جواب باز گفت.امیر سخت شادمانه شد وگفت ای طاهر چون سعادت آید همه کارها فراخورِ یکدیگر آید. سخت بخردوار جوابی است، و این قوم مستحق همه(٣) نیکوییها هستند. بگوی تا قاضی و رئیس و خطیب و نقیبِ علویان(۴) و سالار غازیان را خلعتها راست کنند هم اکنون، از [آن] رئیس و نقیب علویان و قاضی، زر و از آنِ دیگران زراندود و بپوشانند و پیش آر تا سخنِ ما بشنوند وپس با مرتبه داران از آن سویِ شهر گسیل کن شان هرچه نیکوتر. 

طاهر برخاست و جایی(۵) بنشست و خازنان را بخواند و خلعتها راست کردند. چون راست شد، نزدیک اعیان ری باز آمد و گفت: ((جواب که داده بودید با خداوند بگفتیم، سخت خوش و پسندیده آمد واعیانِ شما را که بر شغل اند خلعتی(۶) با نام و سزا فرمود، مبارک باد، بسم الله، به جامه خانه باید رفت تابه مبارکی پوشیده آید.))سیاه داران(٧) پنج تن را به جامه خانه بردند وخلعتها بپوشانیدند. وپس طاهرنزدیک امیررفت و جملهٔ اعیانِ ری را(٨)پیش آوردند، امیر ایشان را بنواخت ونیکویی گفت وایشان دعای فراوان کردند وبازگشتند، و مرتبه داران

___________________________________________________

۱- به پیروزی، احتمال مینوی: بنیروی. 

٢- تا جان در تن ماست، کذا در F.K: تا جان در بر ماست، B: تا جهان برماست. بقیه: تا جان در ماست.

٣- مستحق همه ،B : همه مستحق. 

۴-نقیب علویان،همه نسخه ها بجزM بعد ازاین کلمه افزوده دارید: " وسالار علویان"، واین باحتمال قوی غلط است.ب ت.

۵- جایی، در غیرB: جانبی.                                       ۶- خلعتی، A: خلعتهای. 

٧- سیاه داران، ت ق. نسخه ها: سپاه داران. ب ت.             ٨- اعیان ری را، A: اعیان را. 



ایشان را سوی شهر بردند بر جمله یی هرچه نیکوتر(۱). و مردم شهر بسیار شادی کردند و بی اندازه درم و دینار انداختند(٢) و مرتبه داران را به نیکویی و خشنودی بازگردانیدند. 

و دیگر روز چون بار بگسست(٣)- و اعیانِ ری بجمله آمده بودند به خدمت با این مقدّمان و افزون ازده هزار زن ومرد بنظاره ایستاده-اعیان را(۴)به نیم ترک(۵)بنشاندند وامیر رضی الله عنه حسن سلیمان را که او از بزرگانِ امیران جبال هراة بودند و بنواخت و گفت ما فردا بخواهیم رفت، واین ولایت به شحنگی به تو(۶) سپردیم و سخنِ اعیان را بشنودی، هشیار و بیدار باش تا خللی نیفتد به غیبتِ(٧) ما؛ و با مردمانِ این نواحی نیکو رو وسیرت خوب دار و یقین بدان که چون ما به تختِ مُلک رسیدیم و کارها به مرادِ ماگشت اندیشهٔ این نواحی بداریم واینجا سالاری محتشم فرستیم بالشکری و معتمدی از خداوندانِ قلم که همگان بر مثالِ وی کارکنند تا باقیِ عراق گرفته آید، اگرخدای(٨) خواهد.باید که اعیان و رعایا ازتو خشنود باشند و شکر کنند و نصیبِ تو از نواخت و نَهمت و جاه و منزلت، سخت تمام باشد از حسنِ رأی ما. حسن سلیمان(٩) برپای خاست- و درجهٔ نشستن داشت دراین مجلس- و زمین بوسه داد و پس بایستاد و گفت: بنده وفرمان بُردارم، ومرا این محل نیست اما چون خداوند ارزانی داشت، آنچه جهدِ آدمی است و در خدمت به جای آرم. امیر فرمود تا وی را به جامه بردند وخلعتِ(۱۰) گرانمایه به شحنگیِ ری(۱۱)بپوشانیدند: قبای خاص دیبای رومی و کمرِ زر پانصد مثقال و دیگر چیز ها فراخورِ این. پیش امیر آمد با خلعت و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید وپس به خیمهٔ طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش.واعیانِ ری را آنجا خواندند و طاهر آن حال با ایشان بگفت، سخت شاد شدند و فراوان دعا و ثنا گفتند. پس طاهر مثال داد حسن(۱٢) سلیمان را تا با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر، و اعیان با وی. شوهر(۱٣) را آذین بسته بودند، بسیار نثار(۱۴) کردند و وی(۱۵) را در سرایی که ساخته بودند، سخت نیکو فرود آوردند و مردمان نیکو حق گذاردند. 

___________________________________________________ 

۱- هر چه نیکوتر، M: به هرچه نیکوتر.                       ٢- انداختند، B و نسخه بدل : ریختند.  : نثار را انداختند. 

٣- بار بگسست، A: باز بکشت(؟) .         

۴- اعیان را، ت ق. نسخه ها: و اعیان را. (جمله به نظر می آید که جواب "چون" باشد).

۵- به نیم ترک،M : دور ترک.                                   ۶- بتو. M : با تو. 

٧- به غیبت... خوب دار، A: وبه غیبت ما با مردمان این نواحی نیکو رو و نیکوسیرت باش و رفتار و کردار خوب دار.

٨- خدای.B+  : عزوجل.                                          ٩- سلیمان،  M+: درین وقت. 

۱۰- خلعت، شاید: خلعتی. 

۱۱- شحنگی ری، کذا در A، بیشتر فقط: بشحنگی، B: بشحنگی وی را.

۱٢- حسن... خلعت،A : تا حسن سلیمان با خلعت.              ۱٣- شهر را آذین، B و چند نسخه: شهر آئین. 

۱۴- نثار، OFB: ثنا.

۱۵- و وی را... آوردند، A: وی را و در سرائی که ساخته بودند او را فرود آوردند.



و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز، الخَمیس لِثَلث عَشَرّ لَیلَهً مَضینَ(۱) مِن رَجَبِ سَنَهَ اِحدی وَعِشرینِ وَ اَربَمِأئه، از شهر ری حرکت کرد به طالع سعد وفرخی با اهبتی و عُدّتی و لشکری سخت تمام، و بردو فرسنگی(٢) فرود آمد. وبسیار مردم به خدمت و انظّاره تا اینجا بیامده بودند. دیگر روز آن جا برنشست و حسنِ سلیمان و قوم را بازگردانید و تفت براند، چون به خوارِ ری رسید شهر را به زعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود، بدان و پس برفت. چون به بغداد رسید، خواجه(٣) بوسهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین، چنان که پیش(۴) ازین شرح کرده است و امیر او را بنواخت. و مُخِفّ(۵) آمده بود با اندک مایه تجمُّل، چندان آلت و تجمل آوردندش اعیانِ امیرمسعود که سخت به نوا شد. و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید.

و به روزگارِ گذشته که امیر شهاب الدوله به هرات می بود، محتشم ترِ(۶) خدمتکاران او این مرد بود، اما با مردمان بد ساختگی کردی، و درشت(٧) و ناخوش و صفرائی عظیم داشت، و چون حالِ وی ظاهر است زیادت از این نگویم که گذشته است و غایب کارِ آدمی مرگ است. نیکوکاری و خوی نیک بهتر تا به دو جهان سود دارد و بر دهد(٨). و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیرمسعود رضی الله عنه بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود دروی حسد کردند ومحضرها ساختند و دراعتقادِ وی سخن گفتند(٩) و وی را به غزنین آوردند در روزگارِ سلطان محمود وبه قلعت باز داشتند،چنان که بازنموده ام درتاریخ یمینی. و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند رفتند، و ما را نیز می بباید رفت که روزِ عمر به شبانگاه آمده است، و من در اعتقادِ این مرد سخن جز نیکویی نگویم که قریب سیزده(۱۰) و  چهارده سال او را می دیدم در مستی و هشیاری وبه هیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی(۱۱) کرد بر بدیِ اعتقادِ وی. من این دانم که نبشتم و برین(۱٢) گواهی دهم در قیامت(۱٣). و آن کسان که آن محضرها ساختند ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود، پاسخ خود دهند. وَاللهُ یَعصِمُنا وَ جَمِیعَ المُسلِمینّ مِنَ الحَسَدِ وَ الهرَّةِ والخَطَأِ وَ الزَّلَل وَ بِمَنَّهِ وَ فَضلِهِ. چون حالِ حشمتِ بوسهل زوزنی این بود که باز نمودم 

__________________________________________________

۱- مضین، ت ق به جای "بقین" که در همه نسخه هاست (بجز A) و مطابق حساب غلط است. A جمله را چنین دارد: الخَمیس سیزده رفته از رجب سال چهارصد و بیست و یک هجری از شهر. (ب ت)

٢- دو فرسنگی، درA غیر  : دو فرسنگ.                              ٣- خواجه در A نیست.

۴- "پیش از این شرح کرده است" این شرح در این کتاب نیست و لابد در مجلدات گمشده بوده است.

۵- مخف، نسخه ها: مخفف. ب ت.                                      ۶- محتشم تر، A: محتشم ترین، G: محتشم تر این.

٧- درشت و ناخوش،شاید درشتی و ناخوشی، یا: درشت و ناخوش بود.

٨. بردهد، سایر نسخه ها بجزC : برهد.                                ٩- سخن گفتند، A : سخنها گفتندی. 

۱۰- سیزده و چهارده، A: سیزده چهارده (بی عطف).                ۱۱- توانستی. احتمال مینوی: توانستمی. 

۱٢- برین، A: بدین.                                                       ۱٣- در قیامت، A: در روز تبلی السرائر. 


او(۱) به دامغان رسید. امیر بروی اقبالی کرد سخت بزرگ. و آن خلوت برفت. همه خدمتکاران به چشمی دیگر بدو نگریستند که او را بزرگ دیده بودند؛ وایشان را خود هوسها به آمدنِ این مرد که شاعر گفته است: 

شعر 

اذا جَاءَ مُوسی وَاَلقی العَصا                فَقَد بَطَلَ السَّحرُ وَ السَّاحِرُ

 و مرد به شبهِ وزیری گشت و سخنِ امیر همه با وی می بود و بادِ طاهر و ازانِ دیگران همه بنشست و مثال در هر بابی او می داد و حشمتش زیادت می شد. 

و چون امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت وبه دیهی رسید بر یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت، آن رکابدار پیش آمد که به فرمانِ سلطان محمود رضی الله عنه گسیل کرده آمده بودبا آن نامهٔ توقیفی بزرگ به احمادِ خدمتِ سپاهان وجامه خانه وخزائن،وآن(٢) ملطّفه های خُرد به مقدمان لشکر وپسر کاکو و دیگران که فرزندم عاق است، چنان که پیش ازاین باز نموده ام(٣). رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد وآن نامهٔ بزرگ ازبرِ قبا بیرون کرد و پیش داشت. امیر رضی الله عنه اسب بداشت و حاجبی نامه بستد و بدو داد و خواندن گرفت. چون به پایان آمد، رکابدار را گفت: پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند. کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟ گفت: زندگانی خداوند دراز(۴) باد، چون از بغلان(۵) بنده برفت سوی بلخ،نالان شد ومدتی به بلخ بماند.چون به سرخس رسید سپاه سالارِ خراسان حاجب غازی(۶) آن جا بود. و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت. و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند به سعادت می بیاید. فایده نباشد از رفتن که راهها نا ایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد. چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم. و راه از نشابور تا این جا سخت آشفته است. نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت آن ملطّفه های خُرد که بونصرِ مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید کجاست؟ گفت من دارم. و زین فرو گرفت(٧) و میانِ نمد باز کرد و ملطّفه ها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت. امیر رضی الله عنه بوسهل زوزنی را گفت: بستان، بوسهل آن را بستد، گفت: بخوان تا جه نبشته اند. یکی بخواند، گفت هم از آن بابت است

_____________________________________________________

۱- او به دامغان رسید امیر،شاید: و او به دامغان رسید و امیر. مقصودم آن است که اگر جواب "چون"  (سطر٨) را جملهٔ "همه خدمتکاران الخ" بدانیم جمله های فیمابین شرط و جواب را باید حالیه بگیریم و با واو. احتمال دیگر: چون او به دامغان رسید و امیر الخ.

٢- و آن ملطّفه های الخ،عطف است به: آن نامهٔ .       ٣- "بازنموده ام" لابد در مجلدات گمشده، چون درین کتاب نیست.

۴- دراز، A: زیاد و دراز.                                 ۵- بغلان، در نسخه های غیر G با قاف، ب ت. 

۶- حاجب غازی، A : غازی حاجب.                     ٧- فرو گرفت،A : فرو کوفت،B : فرو کفت(؟).



که خداوند می گفت. و دیگری بخواند و بنگریست. همان بود، گفت همه بریک نسخت است امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین به من از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطّفه ها چیست،سبحان الله العظیم! پادشاهی عمربه پایان آمده وهمه مرادها بیافته و فرزندی را بی نوا به زمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن.اگرخدای عزّوجّل آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دستِ اوبرفت واجب چنان کردی که شادی نمودی. خشم ازچه معنی بوده است؟! بوسهل ودیگران که باامیر بودند گفتند:او(۱)دیگرخواست وخدای عزّوجّل دیگر. که اینک جایگاهِ او و مملکت و خزائن و هرچه داشت به خداوند ارزانی داشت واجب است این ملطّفه ها را نگاه داشتن تا مردمان آن را بخوانند و بدانند که پدر چه می سگالید و خدای عزّوجلّ چه خواست(٢) و نیز دل و اعتقادِ نویسندگان بدانند. امیر کفت (( چه سخن است که شما می گویید! اگر به آخرِعمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آنِ ما نگه داشت، وبسیار(٣) زلَّتِ به افراطِ ما درگذشته است. وآن(۴) گوشمالها مرا امروزسود خواهد داشت.ایزد عزّ ذکرهُ بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید. واما نویسندگان راچه گناه توان نهاد؟که مأموران بودند و مأمور را از فرمان بُرداری چه چاره است، خاصه پادشاه. و اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس اگرچه استیصالِ او درآن باشد زَهره دارد که ننویسد؟)) و فرمود تا جملهٔ آن ملطّفه ها پاره(۵) کردند و درآن کاریز انداختند، و اسب براند. و رکابدار را پنج هزار درم فرمود. و(۶) خردمندان چون بدین فضل رسند- هرچند احوال و عاداتِ این پادشاه، بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقرّرتر گردد ایشان را که یگانهٔ رزوگار بوده است. 

و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد دراین جا؛ یکی از حدیثِ [حشمتِ] خواجه بوسهل در دلهای خدمتکاران امیرمسعود که چون او را بدیدند اگر خواستند و اگر نه او را بزرگ داشتند، که مردان را جهد اندرآن باید کردتا یک بار وجیه(٧) گردند ونامی، چون گشتند، شد واگر درمحنت باشند یا نعمت ایشان را حرمت دارند وتا در گور نشوند آن نام ازایشان نیفتد. ودیگر حدیثِ آن ملطّفه ها و دریدنِ آن و انداختنِ در آب، که هم آن نویسندگان وهم آن کسان که بدیشان نبشته بودند چون این حال بشنیدند فارغ دل گشتند که بدانستند که اونیز به سرِ آن

___________________________________________________

۱- او. B: پدر.                                        ۱- خواست،GAF : خواسته است. 

٣- و بسیار... در گداشته است،M : و بسیار از زلَّتِ با فراط ما در گذشت. 

۴- و آن گوشمالها...  داشت، M: و آن گوشمالهای آن روز او امروز مرا سود خواهد داشت. 

۵- پاره،A : پاره پاره.                                ۶- و خردمندان،M واو ندارد.

٧- وجیه... ایشان را، کذا درB  . در  : وجیه گردند و نامی گیرند بزرگ پس ناگزیر اگر در نعمت باشند و یا در نقمت (ن ل: محنت) ایشان را، M: وجیه گردند و نامی شوند و چون شدند اگر در نعمت باشند یا نقمت که ایشان را. بقیه: وجیه گردند و نامی حون گشتند و شد اگر الخ. 




باز نخواهد شد. و پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای عزّوجلّ باشد.

فامّا حدیثِ حشمت: چنین خواندم دراخبارِ خلفا که چون هارون الرشید امیرالمؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد- و آن قصّه دراز است و در کتب، مثبت که قصد به چه سبب کرد- چون به طوس رسید،سخت نالان شد وبرشُرُفِ هلاک شد.فضل ربیع رابخواند-و وزارت او داشت از پسِ آلِ برمک- چون بیامد برو خالی کرد و گفت: یا فضل، کارِ من به پایان آمد و مرگ نزدیک است. چنان باید که چون سپری شوم، مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فراغ شوید هرچه با من است ازخزائن و زرّادخانه ودیگر چیزها و غلامان و ستوران به جمله به مرو فرستی نزدیکِ پسرم مأمون، که محمد را بدان حاجت نیست و ولی عهدی بغداد و تحت خلافت و لشکر و انواع خزائن، او دارد. و مردم را که این جا اند، لشکریان و خدمتکاران، مخیّر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیکِ مأمون رود او را بازنداری. و چون ازین فراغ شدی به بغداد شوی نزدیکِ محمد و وزیر و ناصحِ وی باشی و آنچه نهاده ام میان هر سه فرزند نگاه داری. و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راهِ بغی گیرید شوم باشد و خدای عزّوجلّ نپسندد و پس یکدیگر(۱) در شوید. فضل ربیع گفت از خدای عزّوجلّ و امیرالمؤمنین پذیرفتم که وصیّت را نگاه دارَم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، رحمة الله علیه. و دیگر روز دفن کردند و ماتم به سزا داشتند. و فضل همچنان جملهٔ لشکر و حاشیت را گفت سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند به مأمون، یا دزدیده و یا بی حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون به مرو. 

و فضل درکشید(٢) و به بغداد رفت و به فرمانِ وی بود کار خلافت، و محمدِ زبیده به نشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل درایستاد تا نامِ ولایتِ عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا اورا زشت گفتند برمنبرها وشعرا را فرمود تا او راهجا کردند- وآن قصّه دراز است وغرض چیز دیگر است-  و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجایِ مأمون بکرد و با قضای ایزد عزّذکرهُ نتوانست برآمد، که طاهر ذوالیمینین برفت و علیِ عیسیِ ماهان به ری بود و سرش ببریدند و به مرو آوردند. و ازآنجا قصدِ بغداد کردند از دوجانب، طاهر از یک روی و هرثمهٔ اعین ازدیگر روی. دو سال ونیم جنگ بود تا محمدِ زُبیده به دست طاهر افتاد وبکشتندش وسرش به مرو فرستادند نزدیک مأمون.وخلافت بروی قرارگرفت و دوسال به مرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدت تا آنگاه که مأمون به بغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسبابِ خلل و خلافت و  منازعت بر خاست چنان که هیج شغل دل نماند. 

____________________________________________________

۱-  پس یکدیگر. چنین است درFKC  . بقیه: پس در یکدیگر. 

٢- درکشید. درC  به خط متن در حاشیه کلمه " عنان" افزوده شده است. 



فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال و چیزی متواری بود. پس به دست مأمون افتاد، وآن قصّه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. مأمون در حلم(۱) و عقل و فضل و مروت و هر چه بزرگان را بباید ازهنرها، یگانهٔ روزگار بود، با چندان جفا وقصدِ زشت که فضل کرده بود، گناهش ببخشید و اورا عفو کرد وبه خانه بازفرستاد چنان که به خدمت بازنیاید. وچون مدتی سخت دراز درعُطلت بماند پایمردان خاستند،که مردبزرگ بودوایادی داشت نزدیک هرکس، و فرصت می جستند تا دلِ مأمون را نرم کردند و بر وی خوش گردانیدند تا مثال داد که به خدمت باید آمد. چون این فرمان بیرون آمد فضل کس فرستاد نزدیک عبدالله طاهر- وحاجب بزرگ مأمون او بود وبا فضل دوستیِ تمام داشت- وپیغام داد که (( گناه(٢)مرا امیرالمؤمنین ببخشید و فرمود که به خدمت درگاه باید آمد، و من این همه بعد از فضل ایزد عزّذکرهُ از تو میدانم، که به من رسیده است که تو در این باب چند تلطُّف کرده ای و کار برچه جمله گرفته تا این امر حاصل گشت. چون فرمود امیرالمؤمنین تا به خدمت آیم- ودانی که مرا جاهی(٣) ونامی بزرگ بوده است. وهمچنان پدرم را(۴)، که این نام و جاه(۵) به مدتی سخت دراز به جای آمده است- تلطُّفی دیگر باید کرد تا پرسیده آید که مرا در بکدام درجت بدارد، و این به تو راست آید و تو توانی پرسید، که شغلِ تُست که حاجب بزرگی و امیرالمؤمنین را تهمت نبود که این من خواسته ام و استطلاع رأی من است که کرده می آید.)) عبدالله گفت: سپاس دارم و هرچه ممکن گردد دراین باب به جای آرم. 

نماز دیگر چون عبدالله به درگاه رفت وبار نبود،رقعتی نبشت به مجلس خلافت که (( خداوند امیرالمؤمنین چنان که ازبزرگی وحلم او سزید فرمان دادتا آن بندهٔ گناهکار که عفو خداوند او را زنده گردانید، یعنی فضل ربیع، به خدمت درگاه آید؛ وهمه بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت امیدهای بزرگ گرفتند.اکنون فرمانِ عالی چه باشد که بنده او را درکدام درجه بدارد بردرگاه تا آنگاه که به خدمت تخت خلافت رسد؟))چون رقعت راخادم خاص به مأمون رسانید- وچنین(۶)رقعتها عبدالله درمهمات ملک بسیار نبشتی به وقتها که بارنبودی و جوابها رسیدی به خط مأمون-جواب این رقعت بدین جمله رسیدکه یاعبدالله بن طاهرامیرالمؤمنین(٧) بدانچه نبشته بودی و جوابها پرسیده(٨) به بابِ فضلِ ربیعِ بی حرمتیِ یاغیِ(٩) غادر واقف گشت،

____________________________________________________

۱- حلم،A : علم.                                     ٢- گناه، نقمت،  CA: نغمت (نقطهٔ غین الحاقی به نظر می سد). 

٣- جاهی،کذا در F، بقیه: جائی (ولی در سطر بعد همین کلمه را بعضی از این بقیه هم "جاه" دارند).A  جمله را چنین دارد: جائی بزرگ و نامی بس عظیم بوده تست.

۴- پدرم را،A : پدر مرا. 

۵- جاه، کذا درKFGبقیه: جای. درB جمله چنین است:که این نام و جائی است به مدتی سخت دراز به جای آورده است. 

۶- و چنین، B : که چنین.                           ٧- امیرالمؤمنین. درA  نیست. 

٨- و جوابها پرسیده، در B نیست.                  ٩- یاغی، KG: یاغی. 




و چون جان بدو بمانده است(۱) طمعِ زیادت جاه می کند، وی را در خسیس تر درجه بباید داشت چنان که یک سوارگان خامل ذکر را دارند. والسّلام. 

عبدالله طاهر چون جواب برین جمله دید سخت غمناک شد. رقعه را با جواب بر پشت آن به دست معتمدی ازآنِ خویش سخت پوشیده نزدیک فضل فرستاد و پیغام داد که اینک جواب بر این جمله رسیده است، و صواب آن است که شبگیر بیاید وآنجا که من فرموده باشم تا ساخته باشند(٢)  بنشیند، که البته روی ندارد دراین باب دیگرسخن گفتن واستطلاع رأی کردن، چه نتوان(٣) دانست مبادا(۴) که بلائی تولُّد کند، واین خداوند، کریم است و شرمگین و چون بِه بیند شاید که نپسندد که تو درآن درجهٔ خُمول باشی،و به روزگارِاین کار راست شود. و چون این معتمد نزدیک فضل رسید وپیغام بداد وبررقعه وجواب واقف گشت گفت:((فرمان بُردارم به هرچه فرمان است، و آنچه صلاح من درآن است و تو بینی و مثال دهی که(۵) عبداللّهی ازآن زاستر نشوم.)) عبدالله بفرمود تا در نخست سرای خلافت در صفّه شادروانی نصب(۶) کنند و چندتا محفوری بیفگنند. و مقرّر کرد که فضل ربیع را درآن صفّه بنشانند پیش از باز. و ازاین صفه برسه سرای دیگر ببایست گذشت. و سرایها(٧) ازانِ هرکسی بود که که او را مرتبه بودی از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که به جایگاهِ وزیر وحاجب بزرگ رسیدندی. وبه سببِ فرمان امیرالمؤمنین جایِ فضل دراین سرای بیرونی ساخته کرد و او را اعلام داد تا پگاه تر در غَلَس(٨) بیامد(٩) و درآن صفه زیر شادروان بنشست. چون روز شد و مردمان آمدن گرفتند، هرکه بیامدی در سرایِ نخستین چون فضل ربیع(۱۰) را بدیدی به ضرورت پیشِ وی رفتی و خدمت کردی با حرمتی تمام، که او را در بزرگی و حشمت و هیبت دیده بودند و چشمهایِ ایشان پر بود از احترام و احتشام او، و وی هر یکی را گرم پرسیدی و معذرت کردی تا از وی برگذشتندی. چون اعیان و ارکان و محتشمان وحُجَّاب آمدن گرفتند، هم برآن جمله هرکس به اندازهٔ خویش او را گرم پرسیدی و توقیر واحترام واجب میداشتند. و حاجبِ بزرگ عبداللهِ طاهر بیش از همه او را تبجیل کرد و مراعات و معذرت پیوست از آنچه او را در سرایِ بیرونی نشانده بود که بر حکمِ فرمان بوده است. و امیدوار کرد که در بابِ وی هرچه میسّر گردد از عنایت و نیکو گفت هیچ باقی نگذارد(۱۱). و درگذشت و به جایگاهِ خویش رفت تا وقتی بار آمد. 

چون امیرالمؤمنین بار داد هرکس ار اعیان چون وزیر و اصحابِ مناصب و ارکانِ دولت 

____________________________________________________

۱- بمانده است، در B نیست.  GA: مانده است.                       ٢- باشند، FCB : باشد.

٣- نتوان، KCF : توان.                                                  ۴- مبادا که، B : که مبادا. 

۵- که... نشوم. B: که ای عبدالله زان راست تر شوم.                 ۶- نصب، درGK  نیست.

٧- سرایها... بود که، F : سرایها بود ازان هر کسی که، B: سرایها بود از آن هر کس را که مراتب بودی. 

٨- غَلَس، در F بحک و اصلاح:  مجلس.                               ٩- بیامد. B : بیاید. 

۱۰- ربیع، در MGA نیست.                                             ۱۱- نگذارد، MGFB: نکند.


و حُجَاب و سپاه سالاران و وضع و شریف به محّل و مرتبهٔ خویش پیش رفتند و بایستادند وبنشستند و بیارامیدند. عبدالله طاهر که حاجب بزرگ بود پیشِ امیرالمومنین مأمون رفت و عرضه داشتن که ((بنده(۱) فضلِ ربیع به حکمِ فرمان آمده است، وبرآن جمله که فرمان بود او را درسرایِ بیرونی جای کرده ام وبه پایگاه نازل بداشته، درپیش آوردن فرمان چیست؟)) امیرالمومنین لحظه یی اندیشید و حلم و کرم و سیرت حمیدهٔ او وی را برآن داشت تا مثال داد که اورا پیش آرند.عبداللهِ طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع را پیش آورد. چون او به حضرتِ خلافت رسید، شرط خدمت و تواضع و بندگی به تمامی به جای آورد و عذرِ جنایات(٢) خود بی اندازه بخواست وبگریست و زاری و تضرع کرد وعفو درخواست کرد. حضرتِ خلافت را شرم آمد وعاطفت فرمود و از سرِگناهانی که اوکرده بود برخاست وعفو فرمود و رتبتِ دست بوس ارزانی داشت. 

چون بار بگسست وهرکس به جایِ خویش بازگشتند، عبدالله طاهر، حاجب بزرگ، وزیر را با خود یارگرفت(٣)دربابِ فضل ربیع عنایت کردند(۴)تاحضرتِ خلافت بروی به سر رضا آمد و فرمود تا او را هم در سرایی که اعیان نشستتدی جای معین کردند و امیدوار تربیت و اصطناع. درحال(۵) عبدالله طاهراز پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید و اورا اندازه پیدا کردوامیدواردیگرتربیت هاگردانید.اوبدان زنده گشت وبدان موضع که عبدالله طاهرمعین کرد بیارامید تاعبداللهِ طاهر ازخدمت حضرت خلافت بپرداخت و وقتِ بازگشتن شد از دار خلافت(۶) برنشست تا به سرای خویش رود. فضل ربیع به دارِ خلافت میبود، چون عبدالله طاهر بازگشت فضل به مشایعتِ وی رفتن گرفت. عبدالله عنان بازکشید وبایستاد و فضل را معذرت کردن گرفت تا بازگردد. اوبه هیچ نوع بازنگشت وعنان با عنان او تا درِسرایِ او برفت. چون عبدالله به درِسرای خود رسید از فضل ربیع عظیم شرمنده شد و خجالت(٧) آورد و معذرت کردن گرفت تا بازگردد(٨). فضل ربیع او را گفت که در حقَّ من تو از تربیت و عنایت و بزرگی آن کردی که از اصل و فضل و مروّت تو سزید. و مرا در دنیا چیزی نیست که روا(٩) دارم که آن چیز در مقابلهٔ کردار تو کردمی بزرگتر از این که عنان با عنان تو باز نهادم از درکاهِ خلافت تا درگاه تو، که به خدای عزَّوجل سوگند خورم که تا مرا زندگانی است عنان با عنان خلفا ننهاده ام، 

__________________________________________________

۱- بنده، در A : نیست.                              ٢- جنایات، K : خیانت.

٣- یار گرفت، AG: یار کرد.                       ۴- کردند،B : کردن.

۵- در حال، درM نیست.                             ۶- دار خلافت (دو جا)، A : دارالخلافه (در هر دو جا)

٧- خجالت، N : خجالتش. 

٨- تا باز گردد، تکرار این عبارت در این جا بی مورد به نظر می رسد، شاید سهو ناسخ باشد و اشتباه با مورد قبل.

٩- ص ب، روا... کردمی،  AC: روا دارم آن چیز را الخ  G: روا دارم آن چیز الخ. M : روا دارم آن چیز را در مقابل کردار تو کرد. شاید: روا دارم آن چیز در مقابلهٔ کردار تو کردن.


اینک باعنانِ تونهادم مکافاتِ این مکرُمت راکه به راستایِ(۱)من کردی.عبدالله گفت همچنان است که می گوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشت به دل و دیده پذیرفتم ومنّتی سخت بزرگ داشتم وخاندان خودرا این فخر ذخیره نهادم. وفضل ربیع اسب بگردانید و به خانه باز شد، یافت محلّت و سرای خویش را مشحون به بزرگان و افاضِل حضرت؛ به جایِ خویش بنشست ومردمان را معذرت می کرد وبازمی گردانید،وتا شب بداشت، وعبداللهِ طاهر نماز دیگر بیامد ورسمِ تهنیت به جای آورد وبازگشت. این حکایت به پایان آمد و خردمند(٢) که دراین اندیشه کند(٣)، تواند(۴) دانست که این بزرگانِ روزگار برچه جمله بودند(۵). 

واما حدیث ملطّفه ها: بدان وقت که مأمون به مرو بود وطاهر و هرثمه به در بغداد برادرش محمد زبیده را در پیچیدند(۶) و آن جنگهای صعب می رفت و روزگار می کشید، از بغداد مقدّمان و بزرگان و اصناف مردم به مأمون تقرّب می کردند وملطّفه ها(٧) می نبشتند. و از مرو نیز گروهی از مردم مأمون به محمد تقرّب می کردند و ملطّفه ها می نبشتند و مأمون فرموده بود تا آن ملطّفه ها را در(٨) چند سفط(٩) نهاده بودند و نگاه میداشتند، و همچنان محمّد، وچون محمّد را بکشتند و مأمون به بغداد رسید خازنان آن ملطّفه ها را که محمّد نگاه داشتند فرموده بود، پیش مأمون آوردند وحال آن ملطّفه ها که از مرو نبشته بودند بازنمودند. مأمون خالی کرد با وزیرش حسن بن سهل وحال سفت های خویش و ازانِ برادر باز راند و گفت دراین باب چه باید کرد؟ حسن گفت خائنانِ هردو جانب را دور باید کرد. مأمون بخندید و گفت: یا حسن آنگاه از دو دولت(۱۰) کس نمانَد و بروند و به دشمن پیوندند و ما را در سپارند. و ما دو برادر بودیم هر دو مستحقّ تخت ملک، و این مردمان نتوانستند دانست که حال میان ما چون خواهد شد بهتر آمدِ خویش را می نگریستند، هرچند آنچه کردند خطا بود که چاکران را امانت نگاه می باید داشت و کس به راستی زیان نکرده است. و چون خدای عزَّوجل خلافت به ما داد، ما این فرو گذاریم و دردی به دل کس نرسانیم.حسن گفت: خداوند برحق است در این رأی بزرگ که دید و من برباطلم، چشم بد دورباد. پس مأمون فرمود تا آن(۱۱) ملطّفه ها بیاوردند و بر آتش نهادند تا تمام بسوخت. خردمندان دانند که غورِ این حکایت چیست و هر دو تمام شد و پس به سرِ 

_____________________________________________________

۱-  به راستای،B : بر آشنایی، GAF: درحق.N : در حق من به راستای من. 

٢- خردمند.A : خردمندان.                                                 ٣- کند، : کنند. 

۴- تواند، A : توانند.                                                        ۵- بودند، : بوده اند. 

۶- در پیچیدند، A : درپیچیده بودند. M: در پیچیده.                      ٧- ملطّفه ها، : ملطفات.  

٨- در چند سفط ، K: در صندوقی.                                        ٩- سفط، در  نیست. : سقط، سرخط. 

۱۰- از دو دولت، آتA نیست. K: از دولت.                  

۱۱- تا آن... بسوخت، کذا در FCB.KG: تا آن ملطّفه ها بیاوردند و بر آتش نهادند تا آن ملطّفه ها بسوخت. A: تا آن سفطها را با ملطفها بیاوردند و بر آتش نهادند تا تمام بسوخت. شاید: تا آن سفطها را بیاوردند و برآتش نهادند تا آن ملطّفه ها تمام بسوخت. 


تاریخ(۱) باز شدم(٢).

و غرض در آوردنِ(٣) حکایات(۴) آن باشد تا در تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همتی، با آن خرد یار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد،حیلت سازد تا به تکلیف(۵) و تدریج وترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع(۶) خویش را برآن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است دشوار است بدان رسیدند، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که فلان کس داند بدان چون توان رسید، بلکه همّت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد، که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای عزَّوجل بی پرورش داده باشد همّت بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجه یی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و به عجز باز گردد. و سخت نیکو گفته است دراین باب یکی از بزرگان، 

شعر:

وَلَم اَرَ فی عُیُوبِ النّاسِ شَیئاً             کَنَقصِ القادِرینَ عَلَی التَّمامِ

و فائدهٔ کتب و حکایات و سیَرِ گذشته این است که آن را به تدریج برخوانند و آنچه بباید و به کار آید بردارند، والله ولیّ التّوفیق. 

امیر(٧) شهاب الدّین(٨)رضی الله عمه چون ازدامغان برفت نامه ها فرمود سوی سپاه سالارِ خراسان غازی حاجب و سوی قضاة واعیان و رئیس و عُمّال که (( وی آمد و چنان باید که کارها ساخته باشند، وحاجب غازی اثری بدان نیکویی از وی ظاهر گشته است(٩) و خدمتی بدان تمامی کرده، ثمرتی سخت به نام خواهد یافت باید که به خدمت آید با لشکرها،چه آن که با وی بودند وچه آن که به نوی فراز آورده است، همه آراسته با سلاح تمام. و دانسته آید که آن کسان راکه به نوی اثبات کرده است،هم برآن جمله که وی دیده است وکرده است، بداشته آید ونواخت و زیادتها باشد.وعلفها(۱۰) که عمّال و رئیس را باید ساخت دانیم که آمده است. و اگر در چیزی خلل است بزودی در باید یافت که آمدن ما سخت نزدیک است.)) چون نامه ها در رسید با خیلتاش(۱۱) مسرع، حاجب غازی ودیگران کارها بجدتر پیش گرفتند و آنچه ناساخته بود به تمامی بساختند و هر تکلف که گمان گشت اهل سلاح به جای آوردند. 

وامیرمسعود به روستای بیهق رسید درضمان سلامت و نصرت وغازی سپاه سالار خراسان به خدمت استقبال رفت با بسیار لشکر، و زینتی و اهبتی تمام بساخت. امیر بر بالایی(۱٢)

___________________________________________________

۱- به سر تاریخ،CB : به تاریخ.                                 ٢- شدم، M: شوم.

٣- در آوردن،M : از آوردن.                                     ۴- حکایات، کذا در BA.M : این حکایات. بقیه:  حکایات.

۵- به تکلیف. شاید:  به تکلف ، یعنی تحمل رنج                ۶- و طبع... ندهد، B: و طبع خود فکر نکند.

٧- امیر،A : و امیر.                                                ٨- شهاب الدوله،M : شهاب الدین و الدوله مسعود.

٩- گشته است،B : گشته آمده است.                              ۱۰- علفها، AB: علوفه ها.

۱۱- خیلتاش،M : خیلتاشان.                                       ۱٢- بر بالایی، NMC : بر سربالايي.



بايستاد وغازی پیش رفت وسه جای زمین بوسه. امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید، امیر گفت آنچه برتو بود کردی، آنچه ما را می باید کردبکنیم.سپاه سالاری دادیم(۱)ترا امروز چون(٢)درضمان سلامت به نشابور رسیم، خلعت به سزا فرموده آید. و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه داران(٣) اسبِ سپاه سالار خواستند وبرنشاندند ودور از امیر بایستاد و نقیبان را بخواند و گفت: ((لشکر را باید گفت تا به تعبیه درآیند و بگذارند تا خداوند ایشان را ببیند، ومقدّمان وپیش روان نیکو خدمت کنند.)) نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند، و آوازهایِ بوق و دهل و نعرهٔ مردان بخاست سخت به قوّت.ونخست جنیبتان بسیاربا سلاح تمام وبرگستوان،وغلامانِ ساخته باعلامتها ومِطرَدها، و خیل خاصّهٔ او بسیار سوار و پیاده، و بر اثرِ ایشان خیلِ یک یک سرهنگ می آمد سخت نیکو و تمام سلاح و خیل خیل می گذشت وسرهنگان زمین بوسه می دادند و می ایستادند. و از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. پس امیر غازی سپاه سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکویی گفت و از آن بالا(۴) براند و به خیمه فرود آمد. 

ودیگر باره(۵)برنشست وقصد شهر کربود.مسافت سه فرسنگ بود. میان(۶) دونماز حرکت کرده بود(٧) وبه خوابگاه(٨) [به شهر] آمد. ودرشهر(٩) نشابور بس کس نمانده بود که همه به خدمت(۱۰) استقبال یا نظاره آمده بودند ودعا میکردند و قرآن خوانان قرآن همی خواندند. امیر رضی الله عنه هر کس را از اعیان نیکوییها می گفت خاصّه قاضی امام صاعد را که استادش بود.ومردمان بدین مَلِک تشنه بودند.روزی بود(۱۱)که کس مانند آن(۱٢)یاد نداشت. و چون به کرانهٔ شهر رسید فرمود تا قوم را باز گردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و به سعادت فرود آمد دهم شعبان این سال. و بناهای شادیاخ را به فرشهایِ گوناگون بیاراسته بودند همه ازآنِ وزیر حسنک، ازآن فرشها که حسنک ساخته بود از جهتِ(۱٣) آن بناها، که مانند آن کس یاد نداشت، و کسانی که آن را دیده بودند در این جا نبشتم تا مرا گواهی دهند.

دیگر روز در صفهٔ تاج که در میان باغ است بر تخت نشست و بار داد؛ باردادنی سخت

____________________________________________________

۱- سپاه سالاری دادیم، N : نام سپاه سالاری دادم.                  ٢-امروز چون ، ظن امروز و چون. 

٣- سیاه داران، ت ق. به جای "سپاه داران" ب ت.                 ۴- بالا... آمد.GA : بالا فرود آمد.K : بالا بر فرود آمد.

۵- دیگر باره، کذا ددرB.K : دیگر روز GA : دیگر ره. بقیه:  دیگر روز.

۶- میان،  B: که میان. A : و میان.                                 ٧- کرده بود، G: بود.

٨- و به خوابگاه، در F بی واو. (خوابگاه نام جایی است؟ یا ظرف زمان؟ رک تعلیقات)

٩- و در شهر B. در  بی واو.

۱۰- به خدمت استقبال یا نظاره،  GM: با خدمت استقبال یا نظاره. B : یا به خدمت استقبال به نظاره. شاید: یا به خدمت استقبال یا به نظاره. 

۱۱- روزی بود، B : روزی دیدند.                                  ۱٢- کس مانند آن،  KA: مانند آن کس.

۱٣- از جهت، M: از برای.



بشکوه، و بسیار غلام ایستاده از کرانِ صفّه تا دورجای، و سیاه داران(۱)و مرتبه داران بی شمار تا درِ باغ، و بر صحرا بسیار سوارایستاده. و اولیا و حشم بیامدند به رسمِ  خدمت و بنشستند بایستادند.غازی سپاه سالار را فرمود تا بنشاندند. و قضاة و فقها و علما درآمدند و فصلها گفتند در تهنیت و تعزیت و امیر رضی الله عنه را بستودند. و آن اقبال که بر قاضی صاعد وبومحمَدِ علوی(٢) وبوبکرِاسحقِ محمشاد کرّامی کرد برکس نکرد(٣) پس روی به همگان کرد وگفت:((این شهر بس مبارک است. آن را ومردمِ آن را دوست دارم. وآنچه شما کردید در هوای من(۴) به هیچ شهر خراسان نکردند. و شغلی پیش(۵) داریم، چنان که(۶) پیداست، که سخت زود فصل(٧)خواهد شدبه فضلِ عزَّذکره،وچون ازآن فراغت افتاد نظرها کنیم اهل خراسان را، واین شهر به زیادتِ نظر مخصوص باشد. و اکنون می فرماییم بعاجل الحال تا رسمهایِ حسنکیِ نو راباطل کنند وقاعدهٔ کارها به نشابور درمرافعات(٨) وجز آن همه به رسم قدیم بازبرند که آنچه حسنک وقوم اومی کردند به ما می رسید بدان وقت که به هرات بودیم، وآن را ناپسند می بودیم(٩).اما رویِ گفتار نبود. وآنچه کردند،خود رسد پاداش آن بدیشان. درهفته دوبار مظالم خواهد بود.ومجلسِ مظالم و درِ سوای گشاده است. هرکسی را که مظلمتی است بباید آمد وبی حشمت سخنِ خویش گفت تا انصافِ تمام داده آید.و بیرونِ مظالم آن که حاجب غازی سپاه سالار[بر]درگاه است ودیگرمعتمدان(۱۰) نیزهستند. نزدیک ایشان نیزمی باید آمد به درگاه ودیوان وسخنِ خویش می باید گفت،تا آنچه باید کردایشان می کنند. وفرمان دادیم تاهم امروز زندانها را عرض(۱۱) کنند ومحبوسان را پای(۱٢) بگشایند تا راحتِ آمدنِ ما به همه دلها برسد. آن گاه اگر پس ازاین کسی بر راه تهوّر و تعدّی رود سزای خویش ببیند.))

حاضران چون این سخنانِ ملکانه بشنودند، سخت شاد شدند و بسیار دعا گفتند. قاضی صاعد گفت:سلطان چندان عدل ونیکوکاری دراین مجلس ارزانی داشت که هیچ کس راجایگاه سخن نیست.مرا یک حاجت است. اگردستوری باشد تا بگویم که روزی همایون(۱٣) است مجلسی مبارک. امیرگفت قاضی هرچه گوید صواب و صلاح درآن است. گفت مَلک داند که خاندانِ میکائیلیان(۱۴) خاندانی قدیم است و ایشان در این شهر مخصوص اند و آثار ایشان 

___________________________________________________

۱- سیاه داران، ت ق به جای سپاه داران. ب ت. 

٢- علوی، ت ق.  به جای "علی" به استناد موارد بعد و منابع تاریخی. ب ت. تعلیقات. 

٣- کرد بر کس نکرد. A: کردی بر کس نکردی.K : می کرد برکس دیگر می کرد. 

۴- هوای من، M: هوای دولت من.                                     ۵- پیش، A: در پیش. 

۶- چنان که، K: چنان چه.                                               ٧- فصل، AB : فیصل.

٨- مرافعات، N: مرافقات.  : مرافقت.                                  ٩- می بودیم،AB : می نمودیم. 

۱۰- دیگر معتمدان،M : دیگران از معتمدان.                          ۱۱- عرض،  AB: عرضه.

۱٢- پای، M: پای بند.                                                    ۱٣- همایون، M.A: بس همایون.

۱۴- میکائیلیان، C: میکائیلان.N : میکایلیان و ظ:  میکالبان. 


پیداست، و من که صاعدم پس ازفضل وخواست ایزد عزَّذکره و پس ازبرکتِ علم از خاندان میکائیلیان برآمدم،وحقّ ایشان درگردن من لازم است.وبرایشان که مانده اند ستم های بزرگ است از حسنک  و دیگران، که املاکِ ایشان موقوف مانده است و اوقافِ اجداد و اباء ایشان هم(۱) از پرکار افتاده و طرق وسبل آن بگردیده. اگر امیر بیند دراین باب فرمانی دهد چنان که از دیانت و همّتِ او سزد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتاده اند و مضطرب گشته اند بینوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طُرق وسبل رسد. امیر گفت- رضی الله عمه- سخت صواب آمد.آنکه(٢) اشارت کرد(٣) به قاضی متخارِ بوسعد که اوقاف را که از انِ میکائیلیان است بجمله ازدست متغلّبان بیرون کند و به معتمدی سپارد تا اندیشهٔ آن بدارد وارتفاعاتِ آن را حاصل می کند وبه سبل و طرقِ آن می رساند. و امّا املاکِ ایشان حالِ آن برما پوشیده است و ندانیم که حکمِ(۴) بزرگوارِ امیرِماضی پدرِ ما در آن برچه رفته است. بوالفضل وبوابراهیم را،پسرانِ احمدِ میکائیل، ودیگران را به دیوان باید رفت نزدیکِ بوسهلِ زوزنی وحال آن به شرح باز نمود تا باما بگوید وآنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید. و قاضی را دستوری است که چنین مصالح باز می نماید که همه را اجابت باشد چون ما رفته باشیم مکاتبت کند.گفت: چنین کنم. وبسیار ثنا(۵) کردند. وجملهٔ کسان وپیوستگانِ میکائیلیان به دیوان رفتند و حال بازنمودند که((جملهٔ کشاورزان و وکلا(۶) و بزرگان(٧) هرکه را باز می خواندند(٩) بگرفتند ومالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم ذلیل گشتند.)) و بوسهل حقیقت به امیر رضی الله عنه بازگفت واملاکِ ایشان بازدارند وایشان نظری نیکو یافتد. 

و دراین روزها نامه ها رسید از ری که ((چون رکاب عالی حرکت کردیکی از شاهنشاهیان بابسیارمردمِ دل انگیزقصد ری کردند تابه فساد مشغول شوند.ومُقدَمِ ایشان که از بقایایِ(۱۰) آل بویه بود رسولی فرستاد سویِ حسنِ سلیمان،و اواعیان ری را گفت چه پاسخ باید داد وچه باید کرد؟ ایشان گفتند توخاموش می باشی که آن جواب ما را می باید داد. آن رسول(۱۱) را به شهر آوردند وسه روز کار می ساختند ومردم فرازمی آوردند. پس روزچهارم رسول را 

_____________________________________________________

۱- هم. درB  نیست.     

٢- آن که...بوسعد، N: آن که قاضی شهر فرمود اما مثال ما چنان است و اشارت کرد به قاضی مختار بوسعد. (در این صورت باید این جمله متصل به جمله پیش خوانده شود: سخت صواب آمد آن که الخ).

٣- اشارت کرد. FKA: اشارت فرمود. 

۴- حکم، در GFC نیست. (درA  هم "حکم" در بالای سطر افزوده شده است).

۵- ثنا، M: دعا و ثنا.                                                  ۶- و وکلا، درK  نیست. 

٧- بزرگان، KD: برزیگران. 

٨- توانگر را...عظیم  M: توانگر را ازما هر یکی را بگرفتند درهر وقتی به بهانهٔ و مالی عظیم الخ.

٩- می خواندند، KNF : می خوانند.B : می خواهند.A : می خواستند. 

۱۰- که از بقایای، B: که بقایای. KC: از بقایای.                  ۱۱- آن رسول، A: و آن رسول.  



به صحرا آوردند و بربالا بداشتند بحسن سلیمان با خیلِ خویش ساخته بیامد و بگذشت، و بر اثرِ وی مردم شهر زیادت از(۱) ده هزار(٢)مردم به سلاح تمام، بیشتر پیاده ازمردم شهر و نواحی نزدیک تر(٣). و چون این قوم بگذشتند اعیان ری رسول را گفتند: بدیدی؟ و گفتند پادشاهِ ما سلطان مسعود بن محمود(۴) است، و او را ومردم او را فرمان برداریم، و خداوند تو را و هرکس که بی فرمان سلطانِ ما این جا آید زوبین آبداده و شمشیر(۵) است. بازگرد و آنچه دیدی و شنیدی بازنمای و خیانت مکن و بگوی که سلطان ما را از دست دیلمان بستد واهل ری راحت دراین روزگاردیدند که از ایشان برستند. رسول گفت هم چنین بگویم. و او را حقی گزاردند. و او آنچه دیده بود، رفت(۶) و شرح کرد. مشتی غوغا و مفسدان که آمده بودند، مغرورِ آل بویه را گفتند: ((عامّه را خطری نباشد، قصد باید کرد، ما(٧) تا دو سه روز ری را به دست تو دهیم.)) و بوق بزدند و آهنگ ری کردند. 

((و حسنِ سلیمان و اعیان ری چون خبر یافتند که مخالفان آمدند، رفتند با آن مردم که گرد کرده بودند و مردمِ دیگر که می رسید در آن مدّت که رسول آمده بود و بازگشته. چون به یکدیگر رسیدند- و به شهر نزدیک بودند- حسن سلیمان گفت: این مشتی اوباش اند که پیش آمدند(٨) از هر جایی(٩) فراز آمده، به یک ساعت از ایشان گورستانی توان کرد. نزدیکِ ایشان رسولی باید فرستاد وحجّت گرفت تا اگر باز نگردند، ما نزدیک خدای عزَّوجل معذور باشیم درخون ریختن ایشان. اعیان ری خطیب را نامزد کردند و پیغام دادند سوی مغرورِ آل بویه اگفتند مکن و ازخدای عزَّوجل بترس ودرخونِ این مشتی غوغا که فراز آورده ای مشو و بازگرد که تو سلطان و راعیِ ما نیستی. از بهر بزرگ زادگیِ تو که دست تنگ شده ای وبرما اقتراحی کنی ترا حقّی گزاریم،و ازاین گروهی بی سر(۱۰) که باتست بیمی نیست، و این بدان می گوییم تا خونی ریخته نگردد و بغی را سوی تو افگندیم. 

((خطیب برفت واین پیغام بداد. آن مغرورِ آل بویه وغوغا درجوشیدند وبه یکبار(۱۱) غریو کردند و چون آتش از جای درآمدند تا جنگ کنند. خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما جنگ دادند(۱٢)، اکنون شما بهتر دانید. حسن سلیمان تعبیه یی کرد سخت نیکو و هرکس را به جای خویش بداشت و قومی را که کم سلاح تر بودند، ساخته بداشت. و افزون از پنجاه و شصت هزار 

_____________________________________________________

۱- زیادت از، در CK بی "از"                                    ٢- ده هزار، F: دو هزار.

٣- نزدیک تر، N: نزدیک، M: نزدیک تر به شهر.            ۴- مسعود بن محمود، کذا در  KAB، بقیه: مسعود محمود.

۵- شمشیر است،K : شمشیر بران است جواب.   

۶- رفت و شرح کرد، کذا درAD: رفته شرح کرد. بقیه فقط: شرح کرد. 

٧- که ما تا دو سه رآمدBA : که تا ما دو سه روز. K: تا ما دو سه روزی.

٨- پیش آمدند، B: پیش آمده اند.                                    ٩- جایی. در غیر : جانبی.

۱۰- بی سر، M: بی سروپا.                                       ۱۱- به یکبار، کذا در  . بقیه: یکبار.

۱٢- جنگ دادند. BA: نیک ندادند. G: نیک دادند.

مردم از شهر به دروازه آمده بودند. حسن رئیس واعیان را گفت: کسان گمارید تا خلق عامّه را نگذارند تا از دروازهٔ شهر بیرون آیند وفرمایید تا به جایگاه خویش می باشند، تا من اوین مردم که ساختهٔ جنگ شده اندپیش مخالفان رویم. رئیس واعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند،وحسن متوکَّلاً عَلَی اللهِ عَزَّذِکرُهُ پیش کاررفت سخت آهسته وبه ترتیب،پیادگان جنگی پوشیده(۱) درپیش سواران ایستاده(٢)، ومخالفان نیز درآمدند و جنگی قوی به پای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله اما هیچ طرفی نیافتند که صفِ حسن سخت استوار بود. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند، نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیشتر بردند وبا سواران پختهٔ گُزیده جمله افگند به فیروزی، و خویشتن را برقلبِ ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستدند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول(٣). و بویهی اسب تازی(۴) داشت خیاره، با چند تن ازنیک اسبه بودند بجستند و اوباشِ پیاده درماندند میان جویها و میان درّه ها، وحسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید به کشتنِ بسیارکه کنید تا پس از این دندانها کند شود از ری ونیز نیایند. مردمانِ حسن رخش برگذاردند(۵) وکشتن گرفتند ومردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و بزدن گرفتند و بسیار بکشتند(۶) و اسیر گرفتند. وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد. دست بکشیدند وشب درآمد و قوم به شهر باز آمدند وبقیّنی از هزیمتیان که هر جایی(٧) پنهان شده بودند، چون شب آمد بگریختند. 

((دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند؛ هشت هزار و هشتصد(٨) و اند سر و یک هزار و دویست واند تن اسیر بودند. مثال داد تا برآن راه که آن مخاذیل آمده بودند سه پایه ها برزدند وسرها را برآن بنهادند وصدوبیست دار(٩)بزدند و ازآن اسیران ومفسدان که قویتر بودند بردار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتد. و باقی اسیران را رها کردند و گفتند بروید و آنچه دیدید بازگویید وهر کسی را که پس از این آرزوی داراست وسر به باد دادن بیاید. آن اسیران برفتند(۱۰). و مردمِ ری، که زندگانی خداوند درازباد، به هرچه گفته بودند وفا کردند و از

______________________________________________________

۱- پوشیده در پیش. کلمهٔ  "پوشیده"  در M نیست.  به جای در پیش "در پس" متناسب تر به نظر می آید. 

٢ – ایستاده، C به خط الحاقی:  ایستادانیده.  شاید: ایستانیده. 

٣- هول، BA: به هول.                                  ۴- اسب تازی،ظ: اسب تازیی (=تازی بی).

۵- بر گزاردند، کذا در اکثریت نسخه ها. تعداد کمی " بر گزاردند " عبارت" رخش برگذاردن " معلوم نشد. شاید: خروش (یا غریو) برآوردند.

۶- بکشتند... بکشیدند، تمام این عبارت در A افتاده است.

٧- جایی، B: جانبی.                                      ٨- هشتصد و اند. M : هشتصد.

٩- دار بزدند. DBC: بردند. شاید: فرو بردند.

۱۰- برفتند... وفا کردند. A: برفتند و مردم ری به هرچه گفته بودند زندگانی خداوند درازباد وفا کردند. N: برفتند حسن سلیمان


بندگی و دوست داری هیچ چیزی(۱) باقی نماندند. وبه فرَّ دولتِ عالی این جا حشمتی بزرگ بیفتاد چنان که نیز هیچ مخالف قصدِ این جا نکند. اگر رأیِ عالی بیند این اعیان را احمادی باشد بدین چه کردند تا در خدمت حریص تر گردند، ان شاءالله تعالی.))

چون امیر مسعود قَدَّسَ اللهُ رُوحَهُ برین نامه واقف گشت، سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند و مبشّران را بگردانیدند و بسیار کرامت کردند و اعیان نشابور به مصلی رفتند به شکر رسیدن امیر به نشابور و تازه شدنِ این فتح، و بسیار قربان ها کردند و صدقه دادند و هر روز امیر(٢) را بشارتی می بود. 

وهم درین هفته خبررسید که رسولِ القادر بالله رضیَ اللهُ عَنه نزدیکِ(٣) بیهق رسید وبا وی آن کرامت است که خلق یاد ندارند که هیچ پادشاهی رامانند آن بوده است.امیررضی الله عنه به رسیدنِ این بشارت تازگیِ تمام یافت وفرمود تا استقیالِ(۴)اوبسیجیدند سخت بسزا. ومردم شهرنزدیکِ قاضی صاعد آمدند وگفتند که((ایشان چون شنیدند که امیرنزدیکِ نشابور رسید، خواستند که خوازه ها(۵) زنند وبسیارشادی کنند رئیس گفت:((نباید کردکه امیر را مصیبتی بزرگ رسیده است به مرگِ سلطان محمود اَنارَاللهُ بُرهانَهُ،هرچند برمراد می آید. و این به فرمانِ وی می گویم. با وقتی دیگر باید افگند.)) و اکنون(۶) مدتی برآمد و هر روز کارها بر مرادتر است و اکنون رسول هم از بغداد می آید با همه مرادها. اگر قاضی بیند درخواهد از امیر تا به دلِ بسیارخلق شادی افگند بدان که دستوری دهد خداوند(٧) و رها کند تا تکلف بی اندازه کنند.)) 

قاضی گفت نیک آمد وخوب می گویید وسخت بوقت(٨).دیگرروز امیر را بگفت و دستوری یافت. و قاضی با رئیس باز گفت که تکلّفی سخت تمام باید کرد. و رئیس به خانه باز آمد و اعیانِ محلّتها و بازار ها را بخواند و گفت امیر دستوری داد، شهر را(٩) بیارایید و هر تکلفی(۱۰) که بباید کرد بکنید تا رسولِ خلیفه بداند که حال این شهر چیست و امیر نیز این شهر را دوست تر گیرد، که این کرامات او را درشهرِ ما حاصل ببود. گفتند فرمان برداریم.

______________________________________________________________________________

نامه نوشت که زندگانی خداوند درازباد مردم ری به هر چی الخ. مصحح B بعد از کلمهٔ  "برفتند" در پای صفحه نوشته است: "معلوم میشود که از این جا چیزی عبارت بدین مضمون باقی مانده است (که بعد از این واقعه حسن نامه به سوی سلطان مسعود نوشت وبه سوی نشابور روان کرد و در آن ذکر این فتح نمود و بعد از آن احوال مردم ری ذکر کرد و گفت که و مردم ری الخ)."

۱- چیزی، M: چیز.                                                       ٢- امامیرA+: مسعود. 

٣- نزدیک، KF: به نزدیک، A: به بیهق رسید.                        ۴- استقبال او، M: استقبال او را. 

۵- خوازه ها(=خوازها) ، MGFB : جوازها. K : جوازها.(خوازه با تلفظ واو و هم بی تلفظ آن دیده شده است.  ب ت) .

۶- و اکنون ، G: اکنون. MKFB:گفتند اکنون.                         ٧- خداوند و رها کند، B: تا خداوند رها کند.

٨- به وقت. A: به جای وبه وقت.                                        ٩- شهر را.M : شهر.

۱۰- تکلفی...بکنید، در غیر N : تکلفی که توان کرد بباید کرد.



و بازگشتند و کاری ساختند که کسی  به هیچ روزگار بر آن جمله یاد نداشت، چنان که از دروازه های(۱) شهر تا بازار(٢) خوازه بر خوازه قبّه بر قبّه بود تا شارستان مسجدِ آدینه که رسول را حان، آن جا ساخته بودند.

چون این کارها ساخته شد و خبر رسید که رسول به دو فرسنگی از شهر رسید مرتبه داران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند و همه لشکر برنشستند وپیش شدند با کوکبهٔ بزرگ و تکلّف بی اندازه، سپاه سالار درپیش، کوکبهٔ دیگر قضاة وسادات وعلما وفقها، و کوکبهٔ دیگر اعیانِ درگاه، خداوندان قلم،برجمله یی هرچه نیکوتر رسول را- بومحمدِ هاشمی ازخویشانِ نزدیکِ خلیفه-درشهر درآوردند روز دوشنبه(٣) ده روزمانده بود ازشعبان این سال.واعیان ومقدّمانِ سپاه از رسول جدا شدند به دروازهٔ(۴) شهر وبه خانه ها بار شدند. ومرتبه داران او را به بازار بیاوردند ومی راندند و مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی(۵) می انداختند و بازیگران بازی می کردندو روزی بود که مانند آن کسی یاد نداشت وتا میان دونماز روزگار گرفت، تا آنگاه که رسولدار رسول را به سرایی که ساخته بودند فرود آورد. چون به سرای فرود آمد، نخست خوردنی که ساخته بودند، رسولدار مثال داد تا پیش آوردند سخت بسیار از حد واندازه بگذشته. و رسول در اثنای نان خوردن به تازی نشابور را بستود و این پادشاه را بسیار دعا کرد(۶) و گفت درعمرِ خویش آنچه امروز دید یاد ندارد. و چون از نان خوردن فارغ شد نُزلها بیاوردند ازحدّ و اندازه گذشته و بیست هزار درم سیم(٧) گرمابه چنان که متحیّر گشت. و امیر رضی الله عنه نشابوریان را نیکویی(٨) گفت. 

و پس از آن دو سه روز بگذشت. امیر فرمود که رسول را پیش(٩) باید آورد وهر تکلف که ممکن است بکرد. بوسهل زوزنی گفت آنچه خداوند را باید فرمود ازحدیث لشکر و درگاه و مجلس امارت وغلامان ومرتبه داران وجز آن آنچه بدین ماند،بفرماید سپاه سالار راتا راست کند، واندازه به دست بنده دهد که آنچه می باید کرد بکند. وآنچه راه من بنده است وخوانده ام و دیده ازآنِ سلطان ماضی رضی الله عنه بگویم تا راست کنند.امیر گفت:نیک آمد.وفرمود تا سپاه سالارغازی را بخواندند. امیرگفت فرمودیم تا رسول خلیفه را پیش آرند باآنچه(۱۰) از 

_____________________________________________________

۱- دروازه های شهر.  NB: دروازه های راه شهر.

٢- تا بازار....بود. K: تا بازار ها جوازها بر جواز ها بود.F : تا بازار جواز و قبه بود.

٣- دوشنبه ده روز مانده، مطابق محاسبات دوشنبه غلط است و صحیح هر دو میان شنبه و جمعه است.  ب ت.

۴- به دروازه...شدند A : و به دروازهٔ شهر درون شده به خانها باز شدند، KB: و بدروازهٔ شهر و به خانها باز شد.G : و به دروازهٔ شهر به خانها الخ.

۵-  هر چیز. NG : چیزی.                                  ۶- دعا کرد M : دعا گفت.

٧- سیم. در NM نیست.                                      ٨- نیکویی. M : نیکو. A: نیکوئیها. 

٩- پیش باید آورد.M : پیش آورده باید.                     ۱۰- با آنچه، کذا، در F . B: و آنچه. نسخه های دیگر: تا آنچه.




منشور وخلعت وکرامات ونعوت آورده است، وآنچه این جا کرده آید(۱) خبر آن به هرجایی رسد.باید که بگویی لشکر راتا امشب همه کارهای خویش ساخته کنند وپگاه به جمله با سلاح تمام و با زینت بسیار حاضر آیند چنان که از آن تمام تر نباشد، تا بفرماییم که چه باید کرد. گفت(٢) چنین کنم، و بازگشت و آنچه فرمودنی بود بفرمود و مثالها که(٣) دادنی بود بداد. و امیر رضی الله عنه در معنیِ غلامان و جز آن مثال ها داد وهمه ملکانه(۴) راست کردند. 

روزِ دیگر سپاه سالار(۵) غازی به درگاه آمد با جمله لشکریان بایستاد، و مثال داد جمله سرهنگان را تا ازدرگاه به دو صف بایستادند با خیلهای خویش و علامتها با ایشان، شارهای آن دو صف از در باغ شادیاخ به دور جای رسیده(۶). و درون باغ از پیش صفهٔ تاج تا درگاه غلامان دو روی بایستادند با سلاح تمام و قبادهای گوناگون، و مرتبه داران با ایشان. واستران فرستاده بودند از بهر آوردند خلعت را از نشابور ونزدیک رسول بگذاشته. بوسهل پوشیده نیز کس فرستاده بود و منشور و فرمانها بخواسته و فرو نگریسته و ترجمه های آن راست کرده و باز در خریطه های دیبای سیاه نهاده باز فرستاده.

وچون رسولدار نزدیک رسول رسید برنشاندند او را بر جنیبت(٧) وسیاه پوشیده، و لوا به دست سواری دادند درقفای(٨) رسول می آورد(٩). وبراثر رسول استران(۱۰) موکبی(۱۱) می آوردند با صندوقهای خلعت خلافت، و ده اسب از آن دو با ساخت زر ونعل زر و هشت به جل وبرقع زربفت(۱٢). وگذر رسول بیاراسته بودند نیکو، ومی گذشت و درم ودینار می انداختند، تا آنگاه که به صف سواران لشکر رسید و آواز دهل و بوق و نعرهٔ خلق برآمد.

و رسول و اعیان را د میان دو صف لشکر می گذرانیدند و از دو جهت سرهنگان نثار می کردند، تا آنگاه(۱٣) که به تخت رسید.وامیر برتخت نشسته بود(۱۴) و باز داده بود و اولیا و حشم نشسته بودند و ایستاده. و رسول را به جایگاه نیکو فرود آوردند و پیش(۱۵) بردند، سخت برسم پیش آمد و دستبوسی کرد، و پیش تخت بنشاندندش(۱۶). چون بنشست از امیرالمومنین سلام کرد و دعای نیکو پیوست. و امیر مسعود جواب ملکانه داد. پس رسول برپای خاست و منشور و نامه را بر تخت بنهاد، و امیر بوسه داد و بوسهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد و خواندن گرفت. چون 

____________________________________________________

۱- آید،N : آمد.                                                        ٢- گفت چنین کنم.DA : فرمان بردارم.

٣- مثال ها که. A: مثالهای که. شاید: مثال هایی که.              ۴- ملکانه،G : ملوکانه.

۵- سپاه سسالار.KFB: سالار.                                      ۶- رسیده، ت ق به جای: رسید.

٧- جتیبت...پوشیده. A: جنیبت خاص و سیاه پوشان با او و خود او سیاه پوشیده.

٨- در قفای. F: و بر قفای.                                           ٩- می آوردند ،در غیرA : می آوردند.

۱۰- استرنشستB: اشتران.                                          ۱۱- موکبی. نسخه بدل M : مرکبی. 

۱٢- زربفت،فقط در M است.                                        ۱٣- تا آنگاه که، M: تا آنکه.

۱۴- نشسته بود. M: بود نشسته.                                     ۱۵- پیش بردند.KA : پیش تخت بردند.

۱۶- بنشاندندش.  در غیر K : بنشاندش.


تحیّت امیر برآمد امیر بر پای خاست و بساط تخت را ببوسید و پس بنشست و منشور و نامه بوسهل بخواند وترجمه یی مختصر، یک دوفصل، پارسی بگفت. پس صندوقها برگشادند(۱) وخلعتها  برآوردند؛ جامه های دوخته و نادوخته، و رسول برپای خاست و هفت دواج بیرون گرفتند(٢)؛ یکی از آن سیاه و دیگر دبیقیهای بغدادی بغایت نادر ملکانه. و امیر از تخت به زیر آمد و مصلی بازافگندند که یعقوب لیث براین جمله کرده بود. امیر مسعود خلعت پوشید و  دو رکعت نماز کرد(٣). و بوسهل زوزنی گفته بود امیر را چنان باید کرد چون خلعت ها بپوشید برجملگی ولایت پدر ازدست خلیفه.وتاج وطوق واسب سواری پیش داشتند و شمشیر حمایل و رسم بود ازآنجا آوردند(۴). و اولیا و حشم نثارها پیش تخت بنهادند سخت بسیار از حدٌ و اندازه گذشته. و رسول را بازگردانیدند بر جمله یی هرچه نیکوتر. سلطان برخاست و به گرمابه رفت و جامه بگردانید و فرمود تا دویست هزار درم به درویشان دادند. و پس اهل(۵) بساط و خوان آمدند و خوانی با تکلفِ بسیار ساخته بودند. و رسول را بیاوردند و برخوان سلطان بنشاندند. وچون نان خورده آمد، رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند و با کرامت بسیاربه خانه باز بردند. ونماز دیگر آن روز صلتی ازآن وی رسولدار ببرد؛ دویست هزار درم و اسبی باستامِ زر و پنجاه جامهٔ نابریدهٔ(٧) مرتفع، و از عود و مشک و کافور چند خریطه؛ و دستوری داد تا برود. رسول برفت سلخِ شعبان.

و سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند به هراة و پوشنگ و طوس و سرخس و نسا و باورد و بادغیس و گَنجِ روستا به بشارت این حال که او را تازه گشت از مجلسِ خلافت. و نسخت ها برداشتند ازمنشور ونامه. والقاب پیدا کردند تا این سلطانِ بزرگ را بدان خوانند اخطبه کنند. ونعوتِ سلطانی این بود که نبشتم: ناصِرُ دینِ اللهِ، حافِظُ عِبادِ اللهِ، المُنتَقِمُ مِن اَعداءِ اللهِ، ظَهیرُ خَلیفةَ اللهِ اَمیرالمؤمنینَ. و منشور ناطق بود بدین که ((امیرالمؤمنین ممالکی که پدرت داشت یمینُ الدَّولَةِ و اَمینُ المِلّهِ وَ نِظامُ الدّینِ وَکَهفُ الاِسلامِ وَ المُسِلمین وَلِیُّ أَمیرالمؤمِنینَ به تو مفوّض(٨) کرد. و آنچه گرفته ای: ری و جبال وسپاهان و طارم و دیگر نواحی، وآنچه پس ازین گیری ازممالکِ مشرق(٩)ومغرب، ترا باشد وبرتو بدارد.))مبشرّان،این نامه ها ببردند ودرین شهرها که نام بردم به نامِ سلطان مسعود خطبه کردند وحشمتِ او درخراسان گسترده شد. وچون این رسول بازگشت، سلطان مسعود قوی دل شد.کارها ازلونی دیگر گرفت. 

____________________________________________________

۱- برگشادند، B: گشادند.                                       ٢- گرفتند. A: گرفت 

٣- نماز کرد، FB: نماز بگزارد.                              ۴- از آن جا آوردند. F: او را به جا آوردن.

۵- اهل. در B نیست. N: پس بساط خوانان آمدند(؟). 

۶- پاره. B: پارچه.                                              ٧- نابریده. MN : نابرید.

٨-  مفوّض، M: تفویض.                                       ٩- مشرق و مغرب. N : غرب و شرق. 




و ماهِ روزه درآمد و روزه بگرفتند. و سلطان مسعود حرکت کرد از نشابور در نیمهٔ ماه رمضان این سال. وهم این روز فرمود تا قاضی صاعد را وپسرانش را وسید بومحمدِ علوی را وبوبکرِ محمشاد(۱) را وقاضی شهر و خطیب را خلعت ها دادند. وامیر به هرات آمد دو روز مانده ازین ماه،و درکوشکِ مبارک فرود آمد وآن جا عیدی کرد که اقراردادند که چنان عید هیچ مَلِک نکرده است. خوانی نهاده بودند سلطان را در آن بنایِ نو که در باغ عدنانی ساخته بودند. و خوانهای دیگر نهاده بودند در باغ عدنانی، سرهنگان تفاریق و خیلَتاشان را برآن خوان[ها] بنشاندند(٢). و شعرا شعر می خواندند. و درمیانِ نان خوردن بزرگان درگاه که بر خوانِ سلطان بودند برپای خاستند و زمین بوسه دادند و گفتند: پنج و شش ماه گذشت تا خداوند نَشاطِ شراب نکرده است، واگر عذری بود، گذشت وکارها بر مراد است. اگر رأیِ بزرگ خداوند بیند نشاط فرماید. سلطان اجابت کرد و شراب خواست و بیاوردند و مطربان زخمه(٣) گرفتند و نشاط بالا گرفت و شراب دادن گرفتند؛ چنان که همگان خرّم بازگشتند، مگر سپاه سالار که هرگز شراب نخورده بود.

و هرروز پیوسته ملطَّفه می رسید از جانبِ لشکرِ غزنین که چه می کنند و چه می سازند. و بر موجب آنچه(۴) خداوند فرمودی کار می ساختند. چاشتگاهِ روز دوشنبه دهمِ شوال ناگاه منگیتراک، برادرِ حاجبِ بزرگ علیِ قریب، با دانشمند(۵) حصیری ندیم به درگاه سلطان مسعود رسیدند. در وقت سلطان را آگاه کردند. فرمود که بار دهید. درآمدند و زمین بوسه دادند و گفتند: ((مبارک باد بر خداوند پادشاهی که یکرویه شد. برادر را موقوف کردند.)) سلطان ایشان را بنشاند و بسیار بنواخت و نامهٔ حشمِ تگیناباد پیش آوردند. سلطان فرمود تا بستدند و بخواندند. پس گفت: (( حاجب آن کرد که از خرد و دوست داریِ وی حشم داشتیم. و دیگران که او را متابعت کردند، حقَّ ما را بشناختند. و حقِ خدمتکاران رعایت کرده آید. شما سخت به تعجیل آمده اید. بازگردید و زمانی بیاسایید و نماز دیگر را بازآیید تا پیغامها بگزارید و حالها باز نمایید.)) و هردو بازگشتند و به یک موضع در سرایی گران مایه فرود آوردند(۶) و بسیار خوردنی و نُزل فرستادند و چیزی بخوردند و به گرمابه(٧) رفتند. 

وسلطان چون ایشان را بازگردانید،بوسهل وطاهرِ دبیر را واعیان دیگر رابخواند وخالی کرد و ازهر گونه بسیارسخن رفت تا قرارگرفت برآن که نمازدیگر منگیتراک راحاجبی داده آید

___________________________________________________

۱- محمشاد. نسخه بدل B: مختار.                                       ٢- بنشاندند. M: نشانیده. 

٣- زخمه. M: به زخم. N: به زخمه.         

۴- آنچه... کار می ساختند، کذا در MF .AB : آنچه بی خداوند کار می ساختند.N : آن که پی خداوند الخ.: آنچه پی خداوند الخ.

۵- با دانشمند. M: و دانشمند.                                            ۶- فرود آوردند، A: فرود آمدند.

٧- به گرمابه. در غیر M : گرمابه.  



و سیاه(۱) درپوشانند وخلعتی به سزا دهند، و همچنان حصیری را. نماز دیگر دو جنیبت(٢) ببردند ومنگیتراک وحصیری را بیاوردند وپیش آمدند و بنشستند خالی؛ چنان که پیشِ سلطان طاهر دبیر وبوسهل زوزنی بودند، و پیغامها بدادند وحال به شرح باز نمودند. چون بازگشتند سلطان فرمود تا منگیتراک را به جامه خانه بردند وخلعت حاجبی پوشانیدند(٣): قبای سیاه و کلاه دوشاخ، و پیشِ سلطان آمد. سلطان گفت مبارک باد، و منزلتِ تو در حاجبی آن است که زیر دستِ برادر،حاجبِ بزرگ علی، ایستی. وی زمین بوسه داد و بازگشت. و فقیه بوبکر حصیری(۴) راخلعتی پوشانیدند سخت گرانمایه؛چنان که ندیمان را دهند.وی(۵) را نیز پیش آوردند و سلطان او(۶) را نیز بنواخت و گفت در روزگار پدرم رنجها(٧) بسیار کشیدی در هوی و دوست داریِ ما وما را جنین خدمتی کردی وحقِ تو واجب تر گشت. این اعداد است و رسمی. بر اثر نیکوییها بینی. او دعا کرد و بازگشت. و امیر همه اعیان و خدمتکاران را فرمود تا با خانهٔ آن دو تن رفتند به تهنیت و سخت نیکو حقّشان گزاردند. ونماز شام فرمود سلطان تا جواب نامهٔ حشم تگیناباد رابازنبشتند با نواخت،وبه حاجبِ بزرگ علی نامه نبشتند با نواخت بسیار، و سلطان توقیع کرد و به خطَّ خویش فصلی نبشت. و مثال(٨) و نامه ها نبشتند و بفرستادند و خیلتاشی و مردی از عرب از تازندگان(٩) دیوسواران نامزد شدند و نماز خفتن را سوی تگیناباد رفتند. وَاللهُ اَعلَمُ بِالصَّواب.

ذِکرُ مَااَنقَضی مِن هذِهِ الأَ حوالِ وَ الأَخبارِ تَدکِرَةً بَعدَ 

هذّا وَ وُرودُ العَسکَرِ مِن تَکینابادَ بهراة

وَ ماجَری فی تِلکَ المُدَّةِ

چون در راندنِ تاریخ بدان جای رسیدم که این دو سوار، خیلتاش و اعرابی، به تگیناباد رسیدند(۱۰)با جوابِ نامه های حاجب بزرگ علی قریب در باب قلعتِ کوهتیز و امیر محمد، مثال(۱۱) براین جمله بود و به بگتگینِ حاجب داد و لشکر را گفت: فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هرات برچه جمله باید رفت، آن سخن را به جای ماندم چنان که رسم تاریخ است،که فریضه بود

____________________________________________________

۱- سیاه. N: سپاه، F: بی نقطه. 

٢- دو جنیبت. B: جنیبت. A: که جنیبت، M: دو جنیبت خاص.

٣- پوشانیدند... پیش. کذا در GM: نسخه های دیگر:  پوشانیدند و با قبای سیاه (N : سپاه)  و کلاه دو شاخ پیش الخ.

۴- حصیری را.  M+: نیز.                                 ۵- وی...آوردند.  A: وی نیز پیش آمد. M: وی را هم الخ.

۶- او را نیز.M : او را هم، : وی را.                      ٧- رنج ها.  شاید: رنج.

٨- و مثال. خیلتاشی. M : و مثال ها و نامه های دیگر نبشتند به دیگران و خیلتاشی. 

٩- از تازندگان.  در بعضی نسخه ها "از" نیست.        ۱۰- ررسیدند.CF: در رسیدند.

۱۱- مثال بر این جمله بود. کذا، و محل تأمل است. شاید: و مثال برچه جمله بود. 


یاد کردن اخبار واحوالِ امیر مسعود در روزگار مُلکِ برادرش محمد به غزنین.وپیش گرفتم و راندم ازآن وقت باز که وی ازسپاهیان برفت تا آنگاه که باهرات رسید،چنان که خوانندگان رامعلوم گردد سخت به شرح.واکنون پیش گرفتم رفتنِ لشکر را ازتگیناباد فوج فوج وحاجب بزرگ علی را براثرِ ایشان سوی هرات و آنچه رفت درهر بابی، تا دانسته آید و مقرر گردد که من تقصیر نکرده ام.

چون جواب نامه ازهرات بر دست خیلتاش و ازعرب مردی(۱)، خوانده آمد، چنان که نموده ام پیش از این- حاجب بزرگ علی قریب دیگر روز برنشست و به صحرا آمد و جملهٔ لشکر حاضر شدند. ایشان راگفت باید که سوی هرات بروید برحکم فرمان سلطان که رسیده است؛ چنان که امروز و فردا همه رفته باشید مگر لشکرِ دهند را که با من بباید رفت، و من ساقه باشم و پس از این جا بر اثرِ شما حرکت کنم. گفتند: (( چنین کنیم)) و در وقت، رفتن گرفتند سخت به تعجیل؛ چنان که کس(٢) بر کس نایستاد. و اعیان و روی شناسان چون ندیمان و جزایشان بیشتر بنه ایله کردند تا با حاجب آیند(٣)، و تفت برفتند. و وزیر حسنک را در شب برده بودندسویِ هرات که فرمان توقیعی رسیده بود که وی را پیش از لشکر گسیل باید کرد. و این فرمان سه سوار آوردند(۴) بودند از آنِ بوسهل زوزنی، چه بر وزیر حسنک خشمگین بود. و صاحب دیوانِ رسالت خواجه بونصرِ مشکان همچنین تفت رفت. و چون حرکت خواست کرد نزدیک حاجب بزرگ علی رفت و چاشتگاه بماند و بازآمد و برفت با بوالحسنِ عقیلی و مطفرِ(۵) حاکم و بوالحسنِ کرَجی(۶) و دانشمند نبیه، باندیمان و بسیار مردم از هر دستی، و سخت اندیشه مند بود.  

از وی شنودم گفت:چون حاجب را گفتم بخواهم رفت،شغلی هست به هرات که به من راست شود تا آنگاه که حاجب به سعادت در رسد؟ با من خالی کرد و گفت بدرود باش ای دوستِ نیک که به رروزگارِ دراز به یک جا(٧) بوده ایم و از یکدیگر آزار نداریم. گفتم: حاجب در دل چه(٨) دارد که چنین نومید است وسخن براین جمله می گوید؟ گفت همه راستی و خوبی دارم در دل، وهرگز ازمن خیانتی و گژی یی نیامده است. و ازاین که گفتم بدرود باش نه آن خواستم که براثرِ شما نخواهم آمد و لکن(٩) بدرود باش به حقیقت(۱۰) بدانکه(۱۱) چندان است که 

___________________________________________________

۱- مردی. M+ : تازنده.                                         ٢- کس بر کس.  شاید: کس بر کس را.

٣- آیند. یعنی بنه با حاجب بیایند.      

۴- آورده بودند... بود. N: آورده بودند از آن دشمنی که بوسهل زوزنی را با وزیر حسنک بود.

۵- مظفر. M: بومظفر.                                          ۶- کرجی، کذا در GF . بقیه: کرخی. 

٧- به یک جا. M: یکجا.  G: در یکجا. شاید: به یک حال. 

٨- در دل جه. F: چه در دل.                                    ٩- ولکن. M+: بدین معنی.

۱۰-بحقیقت. کذا درB . بقیه: و بحقیقت. 

۱۱- بدانکه. کذا و به شکل (وصل به هم). G: برآنکه. (به نظر من "بدانکه" در اینجا به معنی "به سبب آنکه " است این 

سلطان مسعود چشم بر من افگند، بیش شما مرا نبینید. این نامه های نیکو و مخاطبه های به افراط وبه خطِ خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن همه فریب است وچون من مرد پوشیده نشود، وهمه(۱) دانه است تا به میانهٔ دام رسم، که علی دایه به هرات است و بلگاتگین حاجب و گروهی دیگر که نه زنانند و نه مردان و اینک این قوم به سلطان رسند و او را برآن دارند که حاجب علی در میانه(٢) نباید. و غازی حاجب سپاه سالاری یافته است و می گرید(٣) همه وی است، مرا که توان دید، و سخت آسان است برمن که این خزانه و پیلان(۴) و فوجی قوی از هندوان و ازهر دستی پیش کنم وغلام انبوه(۵) که دارم و تبع(۶) و حاشیت و راه سیستان گیرم، که کرمان و اهواز تا درِ بغداد بدین لشکر ضبط توان کرد که آنجا قومی اند نابکار و بی مایه و دم کنده و دولت برگشته، تا ایمن باشیم. اما تشویش(٧) این خاندان بننشیند وسرِ آن من باشم وملوکِ اصراف عیب آن به خداوندِ من محمود منسوب کنند و گویند پادشاهی چون اوعمر دراز یافته وهمه ملوک روی زمین را قهر کرده تدبیر  خاندانِ خویش پیش از مرک بندانست کرد تا چنین حالها افتاد. و من روا دارم که مرا جایی(٨) موقوف کنند وباز دارند تا باقیِ عمرعذری خواهم پیشِ ایزدعزَّه ذِکرُهُ که گناهان بسیار دارم. اما دانم که این عاجزان این خداوند زاده را بنگذارند تا مرا زنده مانَد،که بترسند، و وی بدین مال و حطام من نگرد و خویش را بدنام کند. وبه اول که خداوندِ من گذشته شد، مرا سخت بزرگ خطا(٩) بیفتاد. و امروز بدانستم و سود نمی دارد. به آوردن محمد برادرش مرا چه کار بود؟ یله می بایست کرد تا خداوند زادگان حاضر آمدندی و میانِ(۱۰) ایشان سخن گفتندی و اولیا و حشم در میانه توسط کردندی. من یکی بودمی از ایشان که رجوع بیشتر با من بودی تا کار قرار گرفتی. نکردم، و دایهٔ مهربان تر از مادر بودم و جان بر میان بستم. و امروز همگنان از میان بجستند و هرکسی خویشتن را دور کردند و مرا علیِ امیر نشان- نام کردند و قضا کارِ خویش بکرد. چنان باشد که خدای عزَّ ذکره تقدیر کرده است. به قضا رضا داده ام و به هیچ حال بدنامی اختیار نکنم(۱۱).

______________________________________________________________________________

احتمال بهتر از آن است که "بدان" را فعل امر دانستن بگیریم. مفصود گویند آنست که این خدا حافظی واقعی است چون من زنده نخواهم بود.) 

۱- همه دانه است. B: همه از آن است.

٢- در میانه نباید. کذا در CA.KNM : در میانه نیاید. B : در میان نیاید. درF  بی نقطه است. 

٣- می گوید.  کذا در FB، بقیه: می گویند.                                      ۴- پیلان.M+ : قوی جنگی.

۵- انبوه. KMGA : و انبوه.                                                      ۶- و تبع، MBA: با تبع. 

٧- تشویش... بننشیند. D : تشویش این خاندان دارم که تبه شود. ( "بننشینند"  AدرB  به صورت " نه بنشیند " است و در چهار نسخه به صورت " نبه نشیند"، و قابل ملاحظه است، چون ممکن است همان " تبه شود"D  بوده باشد.)

٨- جایی.C : جانبی.                                                                ٩- خطا. ظ: خطایی.

۱۰- میان ایشان. در  NMA نیست.                                              ۱۱- اختیار نکنم ، پایان سخن علی.



گفتم: (۱) زندگانی امیر حاجبِ بزرگ درازباد، جز خیر و خوبی نباشد. چون به هرات رسم اگر حدیثی رود مرا چه باید کرد؟ گفت از این معانی روی ندارد گفتن که خود داند که من بدگُمان شده ام و با تو در این ابواب سخن گفته ام، که تو را زیان دارد ومرا سود ندارد. اگر حدیثی رود جایی- و یقین دارم که نرود تا آنگاه که من به قبضهٔ ایشان بیایم- حقَّ صحبت و نان و نمک را نگاه باید داشت تا نگریم(٢) چه رود. و تو را بباید دانست که کارها همه دیگر شد که چون به هرات رسی خود بینی و تو در کارِ خود متحیّر گردی که قومی نوآیین کار فرو گرفته اند چنان که محمودیان در میان ایشان به منزلتِ خائنان و بیگانگان باشند، خاصه [که] بوسهلِ زوزنی برکار شده است و قاعده ها بنهاده و همگان را بخبریده. و حال با سلطان مسعود آن است که هست. مگر آن پادشاه را شرم آید و گرنه شما برشُرُف هلاکید. این فصول بگفت و بگریست و مرا در آغوش گرفت و بدرود کرد، و برفتم(٣).

و من که بوالفضلم می گویم که چون علی مرد کم رسد. و این که با استادِ من برین جمله سخن گفت، گفتی آنچه بدو خواهد رسید می بیند و می داند. و پس از آن که او را به هرات فرو گرفتند و کارِ وی به پایان آمد، به مدّتی دراز پس از آن شنودم که وی چون از تگیناباد پیش امیرمسعود به سوی هرات رفت.نامه نبشته بود سوی کدخدای ومعتمدِ خویش به غزنین به مردی که او را شبی(۴) گفتندی و پسرش محسن که امروز برجای است، در آن نامه به خطَّ علی این فصل بود که ((من رفتم سوی هرات، و چنان گمان می برم که دیدارِ من با تو و با خانگیان(۵) با قیامت افتاده است،ازآن بود که درهر بابی مثالی نبود. وپس اگر به فضلِ ایزد(۶) خلافِ آن باشد که می اندیشم، در هر بابی آنچه باید فرمود بفرمایم.)) از بوسعید(٧) دبیرش(٨) این باب شنودم پس ازآن که روز علی به پایان آمد. رَحمَةُاللهِ عَلَیهِم اَجمَعینَ.

چون لشکر به هرات رسید سلطان مسعود بر نشست و به صحرا آمد با شوکتی و عُدّتی و زینتی سخت بزرگ(٩). و فوج فوج لشکر پیش آمدند و ازدل خدمت کردند، که او را سخت دوست داشتند، و راست بدان مانست که امروز بهشت و جنّاتِ عدن یافته اند. و امیر همگان را به زبان(۱۰) بنواخت از اندازه(۱۱) گذشته. و کارها همه بر غازی حاجب می رفت که سپاه سالار بود.

________________________________________________________

۱- گفتم، یعنی من که بونصرم.                                        ٢- تا نگریم... دانست. درB نیست.

٣- برفتم، پایان سخن بونصر است با بوالفضل. 

۴- شبی. کذا در اکثریت نسخه ها. B: سبستی، و نسخه بدلش: سبی. A: باشی، و نسخه بدلش: سبستی.(؟)

۵- خانگیان. AB: خانیان. (در حاشیه A: خانی منسوب به خانه، خویشاوندان، ضد بیگانه). 

۶- ایزد. A+: عزوجل.                                                 ٧- بوسعید.G : بوسعد. 

٨- دبیرش. B: و پسرش.                                               ٩- بزرگ.A : تمام 

۱۰- به زبان به نواخت.M : به نواخت به زبان.                     ۱۱- از اندازه گذشته. در M نیست.

 


وعلی دایه نیزسخن می گفت وحرمتی(۱)داشت به حکمِ آن که ازغزنین غلامان را بگردانیده بود وبه نشابور رفته، ولکن سخنِ او را محلِ سخن غازی نبود. و خشمش می آمد و در حال سود نمیداشت.استاد(٢) ابونصر راسخت تمام بنواخت ولکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی سخت بزرگ کرده اند و بیگانگان اند در میانِ مسعودیان. و هر روزی(٣) بونصر به خدمت می رفت وسویِ دیوان رسالت نمی نگریست.وطاهر دبیرمی نشست به دیوانِ رسالت با بادی(۴) و عظمتی سخت تمام.  

و خبر رسید که حاجب بزرگ علی به اسفزار رسید با پیل و خزانه و لشکرِ هند و بُنه ها. سخت شادمانه شدند؛ و چنان شنودم که به هیچ گونه باور نداشته بودند که علی به هرات آید. و معتمدان می فرستادند پذیرهٔ وی دمادم باهر(۵) یکی نولطفی(۶) ونوعی از نواخت و دل گرمی. و برادرش منگیتراکِ حاجب می نبشت و می گفت زودتر بباید آمد که کارها بر مراد است. و روز چهارشنبه سوم ماهِ ذی القعدهٔ این سال در رسید سخت پگاه، با غلامان بیست. و بُنه و موکب از وی بر پنچ و شش(٧) فرسنگ، و سخت تاریک(٨) بود. از راه به درگاه آمد و در دهلیزِ سرایِ پیشین عدنانی بنشست. و ازاین سرای گذشته سرای دیگر [بود] سخت فراخ و نیکو و گذشته از أن(٩) باغ باغها(۱۰) وبناهای دیگر که امیر مسعود ساخته بود، و بودی که سلطان آن جا بودی به سرای عدنانی وآنجا باردادی، وبودی که بدان بناهای خویش بودی.علی چون به دهلیز بنشست هرکسی که رسید(۱۱)اورا چنان خدمت کردندکه پادشاهان را کنند، که دلها و چشمها به حشمتِ این مرد آگنده بود، و وی هرکس را لطف می کرد و زهر خنده می زد- و به هیچ روزگار من او را با خندهٔ فراخ ندیدم(۱٢) الا همه تبسم، که صعب مردی بود- و سخت فرو شده بود، چنان که گفتی می داند(۱٣) که چه خواهد بود.  

و روز شدوسلطان بارداد اندرآن بناهای(۱۴) ازباغ عدنانی گذشته.وعلی واعیان از این(۱۵) درِ سرای این باغ در رفتند و خوارزمشاه و قوم دیگر از آن در که بر جانبِ شارستان است.

______________________________________________________

۱- حرمتی داشت، کذا در اکثریت نسخه ها.N: دالّتی می داشت. (این هم خوب است).B: دلالتی (شاید: دلالی) می داشت.

٢- استاد ابونصر. A و استادم ابونصر. MK: استادم بونصر.

٣- هر روزی.BKA : هر روز.                                  ۴- بادی. M+ عظیم.

۵- با هرB : به هر.                                                ۶- نولطفی، کذا در اکثر نسخه ها. B: تلطفی.A : لطفی.

٧- و شش. N: شش. در M هیچ یک نیست.        

٨- تاریک بود، ظ یعنی هوا، نه علی، چون می گوید که سخت پگاه آمده بود.

٩- گذشته از آن، ت ق به جای: گذشته آن. 

۱۰- باغها، سهو ناسخ به نظر می رسد، چون بعد از این نمایان است که یک باغ بیش نبوده، همان باغ عدنانی، و بناهای مسعودی هم در همان باغ عدنانی بوده است.

۱۱- " رسید" و " کردند" کذا در همه نسخه ها.                  ۱٢- ندیدم.M: ندیده بودم.

۱٣- می داند...بود.M : می  دانند کان را ماند و او را همه معلوم است که چه خواهد بود.(!)

۱۴- بناها. ظ: بناهای.                                               ۱۵- از این... باغ. M : ازین سرای باغ. 



و سلطان بر تخت بود اندر آن رواق که پیوسته است بدان خانهٔ بهاری. و آلتونتاش(۱) را بنشاند در دستِ راستِ تخت و امیرعضدالدوله یوسف عمّ را برابر نشاند واعیان و محتشمان دولت نشسته وایستاده.وحاجبِ بزرگ علی قریب پیش آمد وسه جای زمین بوسه داد.وسلطان دست برآورد و او را پیشِ تخت خواند ودست، او را داد تا ببوسید. و وی عِقدی گوهر سخت قیمتی پیشِ سلطان نهاد و هزار دینار سیاه داری(٢) داشت ازجهتِ وی نثارکرد. پس اشارت کرد سلطان او را سوی دست چپ.منگیتراک حاجب بازوی وی بگرفت، وبرابر خوارزمشاه آلتونتاش، حاجب بزرگ، زمین بوسه داد وبنشست و باز زمین بوسه داد. سلطان گفت خوش آمدی و در خدمت و در هوای(٣) ما رنج بسیاردیدی(۴).گفت زندگانی خداوند درازباد. همه تقصیر بوده است. اما چون بر لفظِ عالی سخن براین جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. آلتونتاش خوارزمشاه گفت: خداوند دوردست افتاده بود و دیر می رسید و شغل بسیار داشت. مُحال بودی ولایتی بدان نامداری به دست آمده آسان فروگذاشته(۵) آمدی.وما بندگان را همه هوش و دل به خدمتِ وی بود تا امروز که سعادت آن بیافتیم. و بنده علی رنج بسیار کشید تا خللی نیفتاد و بنده هر چند دور بود آنچه صلاح اندر آن بود می نبشت، وامروز بخمد(۶) الله کارها یکرویه گشت بی آن که چشم زخمی افتاد. وخداوند جوان است، و برجای پدر بنشست ومرادها(٧) حاصل گشت،و روزگاری سخت دراز ازجوانی ومُلک برخورداری باشد. وهر چند بندگان شایسته بسیارند که(٨) در رسیده اند و نیز در خواهند رسیدن، این جا(٩) پیری چنداست فرسودهٔ خدمتِ سلطان محمود. اگر(۱۰) رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید و دشمن کام گردانیده نشود که پیرایهٔ مُلک پیران باشند. و بنده این نه از بهرخود را می گوید که پیداست که بنده را مدّت چند مانده است، اما نصیحتی است که می کند، هرچند که خداوند بزرگ تر ازآن است که او رابه نصیحتِ بندگان حاجت آید، ولیکن تا زنده است شرطِ بندگی را در گفتن چنین سخنان به جای می آورد.

سلطان گفت که سخنِ(۱۱) خوارزمشاه ما را برابرسخنِ پدر است و آن(۱٢) به رضا بشنویم و نصیحت مشفقانهٔ او را بپذیریم. وکدام وقت بوده است که او مصلحتِ جانبِ ما نگاه داشته

______________________________________________________

۱- آلتونتاش.M+: خوارزمشاه.                                   ٢- سیاه داری، کذا در F . B: سیاه. بقیه: سپاه داری. (؟)

٣- و در هوای ما. درG نیست.                                  ۴- دیدی. B: کشیدی.

۵- فرو گذاشته آمدی. G : فرو گذاشت.  

۶- بحمد...هرچند. M: بحمدالله جوانی و از ملک برخورداری هست و هرچند. (افتادگی است؟).

٧- و مرادها. G: و امروز بحمدالله مرادها.                     ٨- که در رسیده اند. کذا در C. بقیه: که نور رسیده اند.

٩- اینجا.  کذا در A.G : ولی اینجا. بقیه: و این جا           ۱۰- اگر. بعضی نسخه ها: و اگر. 

۱۱- سخن...برابر. M: خوارزمشاه را سخن نزدیک ما برابر.

۱٢- آن . M: آن را. 



است؟ وآنچه در این روزگار کرد بر همه روشن است، وهیچ چیز ازآنچه گفت(۱) و بنشست بر ما پوشیده نمانده است، و به حقَ آن رسیده آید.

خوارزمشاه(٢) برپای خاست و زمین بوسه داد و بازگشت هم ازآن که در آمده بود و حاجب علی نیز برخاست که بازگردد سلطان اشارت کرد که بباید نشسته،و قوم بازگشتند، و سلطان با وی خالی کرد چنان که آن جا منگیتراکِ حاجب بود وبوسهل زوزنی وطاهر دبیر وعراقی دبیرایستاده و بدرِحاجب سرای ایستاده،وسلاح داران گرد تخت،وغلامی صد وثاقیان. سلطان حاجبِ بزرگ را گفت: برادرم محمد را آن جا به کوهتیز(٣) بباید داشت و یا جای دیگر؟که اکنون بدین گرمی به درگاه آوردن روی ندارد. وما قصدِ بلخ داریم این زمستان، آن گاه وقت بهار چون به غزنین رسیدیم. آنچه رأی واجب کند دربابِ وی فرموده آید. علی گفت فرمان امروزخداوند راباشد وآنچه رأی عالی بیندمی فرماید.کوهتیز(۴)استواراست وحاجب بگتگین درپایِ قلعت منتظرِ فرمان(۵) است.گفت آن خُرده(۶) که با کدخدایش حسن گسیل کرد سوی گوزگانان حالِ آن چیست؟ علی گفت زندگانی خداوند درازباد. حسن آن را به قلعتِ شادیاخ رسانیده است،و او مردی پخته وعاقبت نگراست، چیزی نکرده است، که از عهدهٔ آن بیرون نتواند آمد اگر رأیِ عالی بیند مگر صواب باشد که معتمدی به تعجیل برود و آن خزانه را بیارد. گفت: ببسم الله. بازگرد و فرود آی تا بیاسایی که با تو تدبیر و شغل بسیار است. علی زمین بوسه دادوبرخاست وهم ازآن جانبِ باغ که آمده بود راه(٧)کردند مرتبه داران وبرفت.  سلطان، عبدوس را گفت بر اثر حاجب برو و بگوی که پیغامی دیگر است، یک ساعت در صُفّه یی که به ما نزدیک است بنشین. عبدوس برفت. سلطان طاهرِ دبیر را گفت حاجب را بگوی که لشکر را بیستگانی تا کدام وقت داده است و کدام کس ساخته تر باشد؟ که فوجی به  مکران خواهم فرستاد تاعیسی مغرور را براندازند(٨)که عاصی گونه شده است و بوالعسکر برادرش که مدتی است تا از وی گریخته آمده است و بر درگاه است به جای وی بنشانده آید. طاهر برفت و باز آمد وگفت حاجب بزرگ می گوید که بیستگانیِ لشکرتا آخرِسال به تمامی داده آمده است و سخت ساخته اند، هیچ عذر نتواند آورد، و هر کس را که فرمان باشد برود.  سلطان گفت: سخت نیک آمده است. باید گفت حاجب را تا بازگردد.

____________________________________________________

۱- گفت.M: دید و گفت.                                       ٢- خوارزمشاه، CN+ : آلتونتاش. 

٣- کوهتیز، کذا درB.MA : کوهشیر.GF: کوهثیر.N : کوپشتر(؟).

۴- کوهتیز. عین اختلافات رادهٔ ٣ همین صفحه با این تفاوت:N صریحأ:  کوهشیر، F: کوهثیر. 

۵- فرمان اساستNCGF : فرمان. M : فرمان عالی (بدون "است").

۶- خرده. (درC  بر روی " خوده" خط زده و " خزانه" نوشته اند).

٧- راه کردند. کذا در شش نسخه.  بقیه: راه کردند.  شاید: راه برگرفتند.

٨- براندازند، FGKB: براندازد. 



و منگیتراکِ حاجب زمین بوسه داد وگفت: خداوند دستوری دهد که بنده علی امروز نزدیک بنده باشد و دیگر بندگان که با وی اند، که بنده مثال داده است شوربایی ساختن. سلطان(۱) به تازه رویی گفت: سخت صواب آمد.اگر چیزی حاجت باشد خدمتکارانِ ما را بباید ساخت. منگیتراک دیگر باره زمین بوسه داد و به نشاط برفت. و کدام برادر(٢) و علی را میهمان می داشت! که علی را استوار کرده بودند و آن پیغامِ برزبانِ طاهر به حدیثِ لشکر(٣) و مکران(۴). رِیحٌ فِی القَفَص بوده است.راست کرده بودند که چه باید کرد وغازی سپاه سالار را فرموده که ((چون حاجب بزرگ پیش سلطان رسد دروقت، ساخته باسواری انبوه پذیرهٔ بنهٔ او روی و همه(۵) پاک غارت کنی)) و غازی سپاه سالار رفته بود. منگیتراکِ حاجب چون بیرون آمد او را بگفتند((اینک حاجب بزرگ در صُفّه است))، چون به صفه رسید سی غلام اندر آمدند و او را بگرفتند وقبا وکلاه وموزه از وی جدا کردند چنان که از آنِ برادرش کرده بودند، و درخانه یی بردند که درپهلوی آن صُفّه بود.فرّاشان ایشان رابه پشت برداشتند، که با بند گِران بودند، وَکانَ  آخرُالعهدِ بِهِما. 

این است حالِ(۶) علی و روزگارش(٧) و قومش که به پایان آمد. و احمق کسی باشد که دل درین گیتیِ غدّار فریفتکار(٨) بندد و نعمت و جاه و ولایت او را به هیج چیز شمرد. و خردمندان بدو فریفته نشود.  و عَتّابی، سخت نیکو گفته است، 

شعر

ذَرینی(٩) تَجِئنی میتَتی  مُطمَئِنَّة               وَلَم  أتَجَشَّمَ  هَولَ تِلکَ المَواردِ

فَاِنَّ  جَسیماتِ   الأمورِ  مَنُوطَةٌ               بِمُستَودَعاتٍ فِی بُطُونِ الأوارِدِ

و بزرگامردا(۱۱) دامنِ قناعت تواند گرفت و حرص را گردن فرو تواند شکست. و پسرِ رومی درین معنی نیز تیز بر نشانه زده است و گفته است، 

________________________________________________________

۱- سلسلطان.دنKGCM  نیست.  

٢- برادر وسلسلطان.دKGF بی واو. ( در  واو بوده و محو کرده اند. درA  بالای سطر افزوده اند).

٣- لشکر... بوده است. A: لشکر به مکران رفتن مکر و حیله بوده است. 

۴- لشکر و مکران. N: لشکر مکران.                                 ۵- همه. در B نیست. در KGA+ : بنه. 

۶- حال. در KMغیر  نیست.  B: این است که علی.                 ٧- روزگارش. در KNMB: روزگار درازش. 

٨- فریفتار. B : فریفته کار. 

٩- ذرینی... الاوارد.  این صورت نسبةً صحیح تری است که در نسخه ها دیده می شود ، و باز هم مغلوط است. قطعه در جهنیاری چاپ مصطفی القاص ٢۶٢، چنین است 

دعینی تجئنی میتتی مطمئنة                ولم  اتجشّم هول تلک  الموارد

فأن رفیعات الامور منسوبة                بمستودعات فی بطول الأساود

در اغانی، چاپ استانبول ج ۱٢ ص ٩ ، نزدیک با همین صورت با این تفاوت که بیت دوم مقدم است و" متتی" مبتی است و به جای "فأن" رأیت دارد. و باز به همین صورت کتاب جهشیار در البیان و التبیین. چاپ سندوبی ، با این تفاوتها: به جای دعینی: ذرینی، به جای اتجشم: اتقحم.  به جای رفیعات الامور: کریمات المعالی. 

۱۰- بزرگامردا. M : بزرگا و مردا.                                   ۱۱- که او.M : که. 


شعر:

اذا(۱) ما کسَاکَ اللهُ سِربالَ صحّةٍ           و أعطاکَ مِن قوتٍ یَحِلُّ و یَعذُبُ

فَلا    تَغبِطَنَّ    المُکثِرین    فانَّما           عَلی قَدرِ ما یُعطِیهِمُ  الدَهرُ یَسلَبُ

و استاد رودکی گفته است و زمانه را نیک شناخته است و مردمان را بدو شناسا کرده، 

شعر:

این جهان  پاک خواب کردار است           آن   شناسد  که  دلش  بیدار  است

نیکیِ   او   به   جایگاه   بد  است           شادی  او  به  جای   تیمار   است

چه  نشینی   بدین  جهان   هموار؟           که  همه  کارِ  او  نه  هموار است

دانشِ(٢)اونه خوب وچهرش خوب            زشت  کردار  و خوب دیدار است

و علی را که فرو گرفتند ظاهر(٣) آن که به روزگار فرو گرفتند چون بومسلم و دیگران را چنان که در کتب پیداست. و اگر گویند که در دل چیزی دیگر داشت، خدای عزَّوجَلّ تواند دانست ضمیر بندگان را. مرا با آن کاری نیست و سخن راندن کار من است، و همگان رفتند و جایی گرد خواهند آمد که زار ها آشکارا شود و بهانهٔ خردمندان که زبان فرا این محتشم بزرگ توانستند کرد، آن بود که گفتند: ((وی را به امیر نشاندن و امیر فرو گرفتن چه کار بود؟)) و چون روزگار او بدین سبب به پایان خواست آمد با قضا چون برآمدی؟ نَعُوذُ بِاللهِ مِنَ(۴) القضاءِ الغالبِ السُوءِ. 

و چون شغل بزرگِ علی به پایان آمد و سپاه سالار غازی از پذیرهٔ بنهٔ وی بازگشت و غلامان و بنه هر چی داشت غارت شده بود و بیم بود که از بنهٔ اولیا و حشم و قومی که با وی می آمدند نیز بسیار غارت شدی اما سپاه سالار غازی نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشته تایی زیان نشد(۵).وقوم محمودی ازین فرو گرفتن علی نیک بشکوهیدند ودامن فراهم گرفتند. سلطان(۶)،عبدوس را نزدیکِ خوارزمشاه آلتونتاش فرستاد وپیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه وپایگاهِ او بود. چرا به خوارزمشاه ننگریست و اقتدا بدو نکرد؟ و او را به آوردنِ برادرم چه کار بود؟ صبر بایست کرد تا ما هم آمدیمی و وی یکی بودی از اولیا و حشم. و آنچه ایشان کردندی وی نیز بکردی. و اگر برادرم را آورد بی وفایی چرا کرد؟ و خدای را عزَّوجَلّ چرا

_____________________________________________________

۱-اذا...یسلب. در همه نسخه ها جزK "قوت" را قوة نوشته اند. در دیوان چاپی ابن الرومی (چاپ کیلانی ص ۴۴۱) قطعه به این صورت است: 

اذا  ما  کساک  الله  سربال  صحّة           ولم تخل من فوت یحل و بعزب (کذا)

فلا    تغبطن     المترفین     فانَّهم           علی حسب ما یکسو هم الدهر  یسلب

٢- دانش. کذا، و شاید:                                            ٣- ظاهر آن است. N: باو بدانست. شاید: باید دانست. 

۴- بیشتر نسخه ها : من قضاء الغالب بالسوء.                  ۵- نشد. KM: نشده.

۶- سلطان الخ. این جمله ظاهراً جواب "چون" است با آنکه زیاد از آن دور افتاده است. 


بفروخت به سوگندانِ گران که بخورد؟ و وی دردل خیانت داشت وآن همه ما را مقرر گشت تا او را نشانده آمد که صلاح نشاندنِ او بود. به جان(۱) او آسیبی نخواهد بود و جایی(٢) بنشانده اندش ونیکو می دارند تا آنگاه که رأی ما درباب اوخوب شود.این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا(٣) وی را صورت دیگر گونه نبندد. 

وخوارزمشاه آلتونتاش(۴) جواب داد که صلاحِ بندگان در آن است که خداوندان(۵) فرمایند و آنچه رای علی بیند که بتواند دید؟ و بنده علی را بدان(۶) نصیحت کرده بود از خوارزم چه به نامه و چه به پیغام که آن مبالغتها نمی باید کرد. اما در میانه کاری بزرگ شده بود، نیکو بنشنود(٧)، و قضا چنین بود. و مردم هم نام دارد و هم شهامت دارد، و چنو زود به دست نیاید، و حاسدان و دشمنان دارد، و خویشاوند است، خداوند به گفتارِ بدگویان او را به باد ندهد که چنو دیگر ندارد. و امیر جواب فرستاد که "چنین کنم، و علی مرا به کار است شغل هایِ بزرگ را، و این مالشی و دندانی بود که بدو نموده آمد.)).

از مَسعَدی شنودم، وکیلِ(٨) در، که خوارزمشاه سخت نومید گشت وبه دست و پای بمُرد اما تجلدی تمام نمود تا به جای نیارند که وی از جای بشده است. و پیغام داد سخت پوشیده سوی بونصرِ مُشکان و بوالحسنِ عقیلی که ((این احوال چنین خواهد رفت. علی چه کرده بوده که بایست با وی چنین رود؟ و من به رویِ کار بدیدم این قوم نوخاسته(٩) نخواهد گذاشت که از پدریان یک تن بماند. تدبیرِ آن سازند(۱۰) و لطایف الحیل به کار آرند تامن زودتر بازگردم، که آثار خیر و روشنایی نمی بینم.)) و بوالحسن چنان که جوابهایِ زفت او بودی گفت((ای مسعدی مرا به خویشتن بگذارکه سلطان مراهم ازپدریان می داند.اما چون مقرّراست سلطان را که غرضِ من اندر آنچه گویم جز صلاح نیست، این کار را میان ببستم و هم امروز گِردِ آن برآیم تا مراد حاصل شود و خوارزمشاه به مرادِ دلِ دوستان بازگردد،وهرچند که این قوم نوخاسته کارایشان دارند، اخراین امیر دراین ابواب سخن با پدریان می گوید که ایشان را به روزگار دیده و آزموده است.)) و بونصرِ مشکان گفت(( سپاس دارم و منّت پذیرم. و سلطان مرا نیکو(۱۱) بنواخته است و امیدهای نیکو کرده، و از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که به بابِ من سخن گوید. و این همه رفته است و گفته، اما هنوز با من هیچ سخن نگفته است در هیچ باب(۱٢)، اگر گوید و ازمصلحتی پرسد نخست حدیثِ خوارزمشاه آغاز کنم تا بر مراد بازگردد. و اما به هیچ حال روی 

__________________________________________________________

۱- به جان او. C: به جای او.                                             ٢- جایی.C : جانبی.

٣- تا... نبندد. M: تا صورت دیگر گونه نبندد وی را.                  ۴- آلتونتاش. درGKAM  نیست. 

۵- خداوندان فرمایند. MKA: خداوند فرماید.                            ۶- بدان. M: چندان.

٧- بنشنود. ABF: نه بشنود. MGK : بشنود.                           ٨- وکیل در. M : وکیل.

٩- نوخاسته، ت ق به جای:  نوساخته.                                   ۱۰- سازند... آرند، یعنی سازید... آرید.

۱۱- نیکو.M : نیک.                                                       ۱٢- باب.M: بابی.


ندارد که با وی(۱) از حدیث رفتن فرونهند(٢)، و اگر با وی درین باب سخنی گویند(٣)، صواب آن است که(۴) گویند وی پیر شده است و از وی کاری نمی آید، مرادِ وی آن است که ازلشکری توبه کند وبه تربتِ امیرماضی بنشیند و فرزندی ازآنِ خداوند به خوارزمشاهی رود تا فرزندان می بنده وهرکه دارد پیشِ آن خداوندزاده بایستند(۵)که آن کاری است راست بنهاده. چون برین جمله گویند(۶) در وی نپیچند(٧) و وی را به زودی بازگردانند(٨) چه دانند که آن ثغر(٩) جزبه حشمتِ وی مضبوط نباشد.)) خوارزمشاه آلتونتاش بدین دو جواب، خاصه به سخن خواجه نونصرِ مشکان، قوی دل و ساکن گشت و بیارامید و دَم درکشید. 

وسلطان منشوری فرستاد(۱۰)به نام سپاه سالارغازی به ولایتِ بلخ وسمنگان(۱۱)،و  کسان وی آن را به بلخ بردند به زودی تا به نام وی خطبه کنند. و کارها پیش گرفتند. و سخن همه سخن غازی بود، و خلوت ها در حدیث لشکر با وی می رفت. و پدریان را نیک از آن درد می آمد ومی ژکیدند، وآخر(۱٢) بیفکندندش چنان که بیارم پس ازاین.وسعیدِ صراف کدخدای غاری به آسمان شد، ولکلَّ(۱٣) قومٍ یومٌ. والحق نه نازیبا بود درکار،اما یک چیز(۱۴) خطا کرد که او را بفریفتند تا برخداوندش مُشرِف باشد وفریفته شد به خلعتی وساخت زرکه یافت. این(۱۵) مشرفی بکرد و خداوندش در دلو شد و او نیز. و چاکر پیشه را پیرایهٔ بزرگتر راستی است. و از پیشِ برافتادنِ سپاه سالار غازی، سعید در(۱۶) آسیای روزگار بگشت و خاست و افتاد و بر شغل بود و نبود تا بعد العزِّ و الرفعةِ صارَ حارسُ الدّجلةِ. اکنون در سنهٔ خمسین به مولتان است در خدمت خواجهٔ عمید عبدالرزاق که چندسال است که ندیمیِ او می کند بیغوله یی و دُمِ قناعتی گرفته و شمایان را ازاین اخبار تفصیلی دارم سخت روشن چنان که آورده آید اِن شاءَاللهُ تَعالَی. 

و کارِ وزیر حسنک آشفته گشت که به روزگار جوانی ناکردنیها کرده بود وزبان نگاه نداشته و این سلطان بزرگ محتشم را خیر خیر بیازرده. و شاعر نیکو می گوید، 

شعر:

اِحفَظ لِسانَکَ لاتَقُولُ فَتُبتَلی             اِنَّ البَلاءَ مُوکَّلٌ  بِالمَنطِقِ

و دیگر در بابِ جوانان به غایت نیکو گفته است، 

___________________________________________________

۱- با وی. (یعنی با امیر).  

٢- فرونهند و بردارند.BA : فرونهد و بردارد.N : فرونهد و بردارند.

٣- گویند. B: گوید.                                          ۴- که گویند. B: که گوید.

۵- بایستند. در غیر M : بایستد.                            ۶- گویند.CKA : گوید.

٧- نپیچند. A : نپیچد. B: بی جهد(؟)                       ٨- بازگردانند. GKM+ : بزودی.  : بازگردانیده آید به زودی.

٩- ثغر AM+ : بزرگ.                                     ۱۰- فرستاد...غازی.N : فرستاد سپاه سالار غازی را.

۱۱- سمنگان. G: دستمبکان (؟) .                          ۱٢- آخر بیفگندندش. M: بیفکندندش آخر.

۱٣- ولکن.  بیشتر نسخه ها بی واو.                        ۱۴- یک چیز.M : در یک چیز.

۱۵- این، در KAM نیست.                                  ۱۶- در آسیای روزگچیز.N : در ایستاد در روزگار ِ


شعر:

اِنَّ   الأمُورَ  اِذا لاِحداثُ   دبَّرَها          دُونَ الشُّیُوخِ تِری فیِ بِعضِها خَلَلا

و از بوعلیِ اسحق شنودم گفت بومحمدِ میکائیل گفتی: ((چه جای بعض است که فِی کُلِّها خَلَلا.))و وزیر(۱)بوسهلِ زوزنی با وزیرحسنکِ معزول سخت بدبود که درروزگارِ وزارت بروی استخفاف ها کردی، تا خشم سلطان را بروی دائمی می داشت، و به بلخ رسانید بدو و آنچه رسانید.اکنون بعاجلِ الحال بوسهل فرمود(٢) تا وزیر حسنک را به علی رایض سپردند که چاکرِبوسهل بود،تا او را به خانهٔ خویش بُرد و بدو هرچیزی رسانید ازانواع استخفاف. و بوسهل زوزنی را درآنچه رفت مردمان در زبان گرفتند و بد گفتند، که مردمانِ بزرگ نام بدان گرفتند که چون بردشمن دست یافتند نیکویی کردندکه آن نیکویی بزرگ(٣)از استخفاف باشد، و العفوُ عندَالقدرة سخت ستوده است، و نیز آمده است در مثال که گفته اند: اِذامَلکتَ فأسجِح. اما بوسهل چون این واجب نداشت و دل(۴) بروی خوش کرد به مکافات نه بوسهل ماند و نه حسنک. و من این فصول(۵) از آن جهت راندم که مگر کسی را به کار آید.

و بهرام نقیب را نامزد کرد بوسهل زوزنی با مثالِ(۶) توقیعی و سویِ جنگی(٧) فرستاد به درِ(٨) کشمیر تا خواجهٔ بزرگ احمد حسن را رضی الله عنه در وقت بگشاید وعَزیزاً مَکرَّماً به بلخ فرستد که مهماتِ ملک را به کاراست، و جنکی با وی بیاید تا حقِ وی را بگزارده آید برآن که این خواجه را امید نیکو کرد وخدمت نمود وچون سلطان ماضی گذشته شد او را از دشمنانش(٩) نگاه داشت. و بهرام(۱۰) را ازیرا بَرِ ایشان فرستاده آمد که بوسهل به روزگار گذشته تنگ(۱۱)حال بود وخدمت وتأدیب فرزندانِ خواجه کرده بود و از وی بسیار نیکوییها دیده، خواست که دراین حال مکافاتی کند. و دشمنانِ خواجه چون ازین(۱٢) حال خبر یافتند نیک بترسیدند. و بیارم این قصه که خواجه به بلخ به چه تاریخ توبه چه جمله آمد و وزارت بدو داده شد. 

و استادم خواجه بونصر مشکان سخت ترسان می بود، و به دیوان رسالت می نشست.

_______________________________________________________

۱- وزیر بوسهل، به احتمال قوی کلمهٔ "وزیر" غلط نسخه هاست چون این مرد وزیر نبوده است. احتمال این که نویسنده به طنز او را به این لقب خوانده باشد بسیار بعید است.

٢- فرمود. M: گفت.                                               ٣- بزرگتر.M : بدتر.

۴- دل...به مکافات. M: دل به مکافات خوش کرد.             ۵- فصول.KM : فصل را. 

۶- مثال.N : مثالی.                                                 ٧- جنکیM : قلعهٔ چنکی.N : حکی. ب ت. 

٨- بدر کشمیر.N : بدره کشمیر.                                   ٩- دشمنانش.B : دشمنان. 

۱۰- و بهرام... به روزگار.  کذا در GDM .در B: و بهرام را از بهر دشمنانش نگاه داشت و بهرام از بهر ایشان فرستاده آمده است و بوسهل به روزگار. A: و بهرام را ازیرا بوسهل پی آوردن خواجه فرستاده که وی به رروزگارNCF : و بهرام را از بهر ایشان فرستاده آمده است و بوسهل به روزگار. (محل تأمّل است. شاید و بهرام را ازیرا از بهر آوردن ایشان فرستاده آمد که بوسهل الخ.

۱۱- تنگ حال. حال. N: والحال خوله(!).                         ۱٢- از این حال خبر یافتند، M: این خبر یافتند. 


و طاهر می بود به دیوان و کار(۱) بر وی می رفت. چون یک هفته بگذشت سلطان مسعود رحمه الله وی را بخواند و بنشاند و بسیار بنواخت و گفت چرا به دیوانِ رسالت می نشینی؟ گفت: زندگانی خداوند درازباد. طاهر آن جاست و مردی است سخت کافی و به کار آمده و احوال وعاداتِ خداوند نیک دانسته، وبنده پیر شده است و از کار بمانده(٢) و اگر رأی عالی بیند تا بنده به درگاه می آید وخدمتی می کند وبه دعا مشغول می باشد.گفت: ((این چه حدیث است؟ من تو را شناختم  و طاهر را نشناسم. به دیوان باید رفت که مهماتِ ملک بسیار است و می باید (٣) که چون تو ده تن استی، ونیست، وجزتو را نداریم.کی راست آید که به دیوان ننشینی؟ اعتمادِ(۴) ما برتو ده چندان است که پدرِ ما را بوده است. به کار مشغول باید بود و همان نصیحتها که پدرم را کرده ای می باید کرد که همه شنوده آید،که ما را روزگاری دراز است تا شفقت و نصیحتِ تو مقرر است.)) وی رسم خدمت به جای آورد، وبا اعزاز و اکرامِ تمام وی را به دیوان رسالت فرستاد، وسخت عزیز شد وبه خلوتها و تدبیرها خواندن گرفت، وبوسهل زوزنی کمانِ قصدوعصبیت بِه زهِ کرد وهیچ بدگفتن به جایگاه نیفتاد،تا بدان جایگاه که گفت: ((از بونصر سیصد هزار دینار بتوان استد)) سلطان گفت: ((بونصر را این زرِ(۵) بسیار نیست، و از(۶) کجا استد(٧)؟ و اگر هستی، کفایت او ما را به از این مال. حدیثِ وی کوتاه باید کردکه همداستان نیستم که نیزحدیث اوکنید))وبه ابوالعلاء طبیب بگفت واز بوسهل شکایت کردکه ((درباب بونصر چنین گفت وچنین جواب دادیم))، و او(٨)با بونصر بگفت. 

و ازخواجه بونصر شنودم گفت: مرا در این هفته یک روز سلطان بخواند وخالی کرد وگفت این کارها یکرویه شد بحمدالله و منَّه، و رأی برآن قرارمی گیرد که بدین زودی سوی غزنین نرویم(٩)و ازاین جا سوی بلخ کشیم و خوارزمشاه را که این جاست و همیشه از وی راستی دیده ایم(۱۰)و دراین روزگار بسیار غنیمت است،ازحد گذشته بنوازیم وبه خوبی بازگردانیم، وبا خانیان مکاتیب کنیم و ازاین حالها(۱۱) با ایشان سخن گوییم تا آنگاه که رسولان فرستاده آید وعهدها تازه کرده شود،وبهارگاه سوی غزنین برویم.تو دراین باب چه گویی؟ گفتم هرچه خداوند اندیشیده است عینِ صواب است وجز(۱٢) این که می گوید نشاید کرد. گفت به ازین 

________________________________________________________

۱-  کار،M : کارها.                                                     ٢- بمانده،A : بمانده است.

٣- می باید...نیست.B : می باید کرد و چون تو ده تن به راستی نیست.

۴- اعتماد... بوده است. M: اعتماد ما بر تو چندان است که بوده است پدر مارا.

۵- زر. در غیر B نیست.    

۶- و از کجا... باید کرد.B : از کجا بتوان ستد و اگر کسی کفایت او را بکند ما را ازاین مال حدیث وی کوتاه باید کرد.

٧- استد. GFM: ایستد.                                                  ٨- او (یعنی بوالعلاء) .

٩- نرویم... کشیم. کذا در MK .بقیه: نروم... کشم.                  ۱۰- دیده ایم. N: دیده ام .

۱۱- حالها. M+: که رفت و درآنیم.                                    ۱٢- جز این که، درA غیر : جز این باب که.




می خواهم. بی حشمت نصیحت باید کرد و عیب این کارها باز نمود. گفتم زندگانیِ خداوند درازباد. دارم نصیحتی چند اما اندیشیدم(۱) که دشوار آید، که سخنِ(٢) تلخ باشد. و سخنانی که بنده نصیحت آمیزبازنماید خداوند باشد که باخاصگاه خویش بگویدوایشان را ازآن ناخوش آید و گویند: ((بونصر(٣) را بسنده نیست که نیکو بزیسته باشد، دست فرا وزارت و تدبیر کرد!)) و صلاحِ بنده آن است که به پیشهٔ دبیریِ خویش مشغول باشد، وچشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفوکرده آید.گفت البته همداستان نباشم وکس را زهره نیست که درین ابواب بامن سخن گوید، چه محلِ هرکس پیداست. گفتم زندگانی خداوند درازباد، چون فرمان عالی برین جمله است،نکته یی دوسه بازنماید ودربازنمودن آن حقِ نعمت این خاندان بزرگ را گزارده باشد. خداوند را بباید دانست که امیر ماضی مردی بود که وی را در جهان(۴) نظیر نبود به همه بابها، و روزگارِ او عروسی(۵) آراسته را مانست. و روزگار یافت و کارها(۶) را نیکو تأمل کرد و درون و بیرون آن بدانست و راهی(٧)گرفت و راه راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت. و بنده را آن خوش تر آید که امروز بر راه وی رفته آید و گذشته نیاید که هیچ کس را تمکینِ آن باشد که خداوند راگوید که((فلان کار بد کرد،بهتر از آن می بایست)) تا هیچ خلل نیفتد.ودیگر(٨) که این دولشکر بزرگ و رایهای مخالف یکرویه و یک سخن گشت، همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد ومملکتهای بزرگ رابگرفت(٩). باید که برین جمله بازآیند و بمانند.امروز بنده این مقدار بازنمود ومُعظم این است. و بنده تا در میانِ کار است و سخنِ وی را محلِ شنودن باشد از آنچه در آن صلاح بیند هیچ باز نگیرد. گفت: ((سخت نیکوسخنی گفتی وپذیرفتم که هم چنین کرده آید.)) من دعا کردم و بازگشتم، و حقّاثُمّ حقّا که دوهفته برنیاید و از هرات رفتن افتاد که آن قاعده ها بگردانیده بودند. 

و از(۱۰) خطاهای بزرگ که رفته بود پیش(۱۱) ازآن که امیر مسعود از نشابور به هرات آمدی،دانستند(۱٢) که سلطان چون می شنود و ازغزنین اخبار می رسید که ((لشکرها فراز می آید و جنگ را می سازند)) و به زیادت مردم حاجتمند گشت و خاطر عالی خویش را 

____________________________________________________

۱- اندیشیدم، در غیرFBC : اندیشم.                         ٢- سخن تلخ باشد، شاید: سخن نصیحت تلخ باشد.

٣- بونصر... دست. M: بونصر [را] بسنده نیست دبیری که دست. (جمله را به صورت استفهام هم می توان خواند).

۴- جهان. کذا در I.B. در MGAK : روزگار.             ۵- عروسی... مانست. M: عروسی را مانست زیبا.

۶- کارها...کرد. MA: در کارها نیکو تأمل کرد.           ٧- راهی...راست.M: راهها دید و گرفت و راهی راست نهاد.

٨- و دیگر، شاید: دیگر.   دود

٩- بگرفت: M: توان گرفتن. (بگرفت در اینجا مصدر مرخم است یعنی توان بگرفت.)

۱۰- و از خطاها. کذا در MB ، در GCKF: از خطاها.

۱۱- پیش. کذا در MGCKA. در FB : و پیش. 

۱٢- دانستند که سلطان چون می شنود و. در غیر NB نیست (N : می شنود که) "دانستند" را اگر به معنی شمردن و به حساب آوردن بگیریم معنی واضع است، یعنی: مردم (با اهل نظر) این را از خطاهای بزرگ شمردند که سلطان به علی تگین مراجعه کرد.


هر(۱) جایی می برد،رسولی نامزد کرد تا نزدیک علی تگین رود؛ مردی سخت جلد که وی را بوالقاسم رحال(٢) گفتندی، و نامه نبشتند که (( ما روی به برادر داریم، اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند چنان که خود به نفس(٣) خویش حاضر آید و یا پسری فرستد با(۴) فوجی لشکرِ قوی ساخته. چون کارها به مراد(۵) گردد ولایتی سخت(۶) با نام که برین(٧) جانب است آن(٨) به نامِ فرزندی ازانِ او کرده آید.)) وناصحانِ وی باز [نه] نموده(٩) بودند که غور و غایبِ این حدیث بزرگ است و علی تگین(۱۰) بدین یک ناحیت باز نایستد و وی را آرزو های دیگر خیزد، چنان که ناداده آمد یک ناحیت که خواست و چون خوارزمشاه آلتونتاش مَرد(۱۱) در سرِ علی تگین شد و چغانیان غارت(۱٢) کرد،چنان که پس از این در تاریخ سالها که رانم این حالها را شرح کنم.

و دیگرسهو آن بود که ترکمانان را که مُستهٔ خراسان بخورده بودند وسلطانِ ماضی ایشان را به شمشیر به بلخان کوه انداخته بود،استمالت کردند وبخواندند تا زیادتِ لشکر باشد. و ایشان بیامدند، قِزِل و بوقه و کوکتان و دیگر مقدّمان، و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و به سرِ عادت خویش که غارت بود، باز شدند،چنان که باز نمایم، تا سالاری چون تاش فرّاش و نواحیِ ری و جبال در سرِ ایشان شد و این(۱٣) تدبیر که نه باز نمودند که جند رنج رسید ارسلان جاذب را وغازی سپاه سالار راتا آنگاه که آن ترکمانان را ازخراسان بیرون کردند، و لامرَدَّ لِقضاءِالله عزَّ ذِکرُه.

این ترکمانان به خدمتِ سلطان آمده بودند و وی خمارتاش حاجب را سپاه سالار ایشان کرد. درین وقت به هرات رایش چنان افتاد که لشکر به مکران فرستد با سالاری محتشم تا بوالعسکر(۱۴) که به نشابور آمده بود از چند سال باز، گریخته از برادر، به مکران نشانده آید وعیسی مغرورِ عاصی را برکنده شود. پس به مشاورتِ آلتونتاش و سپاه سالار غازی راقتغمش(۱۵) جامه دار نامزد شد به سالاریِ این شغل با چهارهزار سوارِ در گاهی و سه هزار پیاده. و خمارتاش حاجب را نیز فرمودند(۱۶) تا این ترکمانان با وی رفتند چنان که بر مثال جامه دار 

_________________________________________________________

۱- هرجایی، CKMA: هرجانبی.                                     ٢- رحال، CN: رجال.

٣- به نفس.M+ : نفیس.                                                ۴- باروری. B: و یا فوجی.F  : یا فوجی.

۵- به مراد. M: به مراد ما.                                            ۶- سخت. درM  نیست.

٧- برین جانب است، یعنی از آن ما و متعلق به ماست.              ٨- آن به نام CNFB : از آن به نام .

٩- نه نموده،تصحیح قیاسی ازآن جهت که سیاق سخن مقتضی آن است ،چون بنابرمعمول گناه به کردن ناصحان می افتند. 

۱۰- علی تگین. CNKFB: علی.                                     ۱۱- مرد.M : مردی.

۱٢- غارت کرد. N: غارت کردند.                                    ۱٣- و این تدبیر، یعنی: و در سر این تدبیر (ظ).

۱۴- بوالعسکر. کذا. و در ابن الاثیر: ابوالعساکر. 

۱۵- راقتغمش. کذا در BKMC(؟). DFA و نسخه بدل B : قتعمش.  (در D اقتغمش هم خوانده می شود). در جای دیگر این کتاب: یاق تغمش. یارق تغمش.  N: براقتغمش. جمله در B چنین است: پس مشاورت که کرد: آلتونتاش و سپاه سالار غازی وی را قتعمش جامه دار نامزد شد(؟).                          ۱۶- فرمودند. A : فرموده آمد.M : فرمود. 

کار کنند که سالار، وی است. و ایشان ساخته از هرات رفتند سویِ مکران، و بوالعسکر(۱) با ایشان.

و پس از گسیل کردنِ ایشان امیر عضدالدوله یوسف را گفت ای عَم تو روزگاری آسوده بوده ای، و می گویند که والیِ قُصدار دراین روزگارِ فترت بادی در سر کرده است. تو را سوی بُست باید رفت با غلامانِ خویش و به قُصدار مُقام کرد، تا هم قُصداری به صلاح آید و خراجِ دوساله بفرستد و هم لشکر را که به مکران رفته اند قوّتی بزرگ باشد به مقام کردنِ تو به قُصدار. امیر عضدالدوله یوسف گفت: سخت صواب آمد، و فرمان خداوند راست به هرچه فرماید. سلطان مسعود او را بنواخت و خلعتی گران مایه داد و گفت به مبارکی برو، و چون ما ازبلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز، تو را بخواهیم چنان که باما تو(٢) برابر به غزنین رسی. وی ازهرات برفت با غلامانِ خویش و هفت وهشت سرهنگِ سلطانی با سواری پانصد سوی بُست و زاوُلستان و قُصدار. و شنودم به دُرُسُت که این سرهنگان را پوشیده سلطان مسعود فرموده بودکه گوش به یوسف می دارید؛چنان که به جایی نتواندرفت. و نیز شنودم که طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرِف کرده بودند تا اَنفاس یوسف شمرد و هرچه رود باز می نماید، و آن ناجوانمرد این ضمان بکرد که او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر. و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند بادِ سالاری در سرِ وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده، تا یک چندی از درگاه غایب باشد. 

ذِکرُبَقِیَّةِاحوال(٣)اَمیرمُحَمَّد رَضِیَ اللهُ عَنةُ بَعدَ ماقُبِضَ 

عَلیهِ اِلَی اَن حُوَّل مِن قَلعَةِ کُوهتیر (۴) اِلَی قلعةِ مَندیش

بازنموده ام پیش ازین که(۵) حاجبِ بزرگ علی از تگیناباد سویِ هرات رفت در باب امیر محمّد چه احتیاط کرد برحکم فرمان عالیِ سلطان مسعود که رسیده بود از گماشتن بگتگینِ حاجب و خیر و شرّ این بازداشته را درگردنِ وی کرد. و اکنون چون فارغ شدم از رفتنِ لشکرها به هرات و فروگرفتن حاجب علی قریب و از کارهای دیگر پیش بردن. و بدان رسیدم که سلطان مسعود حرکت(۶) کند از هرات سوی بلخ. آن(٧) تاریخ باز ماندم و بقیتِ احوال این بازداشته را پیش 

__________________________________________________________

۱- بوالعسکر ، رک. رادّهٔ ۱۴ صفحهٔ قبل.                          ٢- تو برابر، KFA: برابر تو.

٣- احوال امیر، کذا. و قاعدة:احوال الامیر. 

۴- کوهتیز کذا در  B.CKMA: کوهشیر.F : کوهثیر.N : جمله درM  : بقیهٔ احوال امیر محمد بعد از گرفتن او در قلعهٔ کوهتیز و از آنجا به قلعهٔ مندیش بردن او را.

۵- که حاجب...در باب امیر. شاید: که چون حاجب الخ. یا: که حاجب... و در باب امیر، 

۶- حرکت کند. فقط  B: حرکت کرد.                                 ٧- آن تاریخ. M: آن تاریخ را.



گرفتم تا آنچه رفت اندرین مدتکه لشکر از تگیناباد به هرات رفت و وی را از این قلعهٔ کوهتیز(۱) به قلعهٔ مندیش بردند به تمامی باز نموده آید و تاریخ تمام گردد. و چون ازین فارغ شدم آنگاه به سرِ آن باز شوم کهامیر مسعود از هرات حرکت کرد بر جانبِ بلخ، اِن شَاءَالله. 

از استاد عبدالرحمنِ قوال شنودم که چون لشکر ازتگیناباد سویِ هرات رفتند، من و مانندهٔ من که خدمتکاران امیر محمد بودیم، ماهی ای را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده و غارت شده و بینوا گشته، و دل نمی داد که از پای قلعهٔ کوهتیز(٢) زاستر شویمی. و امید می داشتیم که مگرسلطان مسعود او را بخوانَد سوی هرات و روشنایی پدیدارآید وهر روزی بر حکمِ عادت به خدمت رفتیمی(٣) من و یارانم مطربان و قوالان و ندیمانِ(۴) پیر و آن جا چیزی خوردیمی ونماز شام را بازگشتیمی.وحاجب بگتگین زیادت احتیاط پیش گرفت و لکن کسی را از ما از وی باز نداشت. و نیکو داشتها هر روز به زیادت بود چنان که اگر به مثل شیرِ مرغ خواستی در وقت حاضر کردی. و امیر محمد رضی الله عنه نیز لختی خرسندتر گشت و در شراب خوردن آمد و پیوسته می خورد.

یک روز برآن خضرا(۵)بلندتر(۶)شراب می خوردیم،وما در پیش اونشسته بودیم و مطربان می زدند،از دورگردی پیدا آمد.امیرگفت رضی الله عنه:آن چه شاید بود؟گفتند نتوانیم دانست. وی معتمدی را گفت به زیر رو و بتاز ونگاه کن تا آن گرد چیست. آن متعمد به شتاب برفت و پس به مدتی دراز بازآمد و چیزی(٧) در گوش امیر بگفت، و امیر گفت الحمدلله، و سخت تازه بایستاد و خرم گشت چنان که ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ بشارتی(٨) است، و رویِ پرسیدن نبود. چون نماز شام خواست رسید ما باز گشتیم.مرا تنها پیش خواند وسخت نزدیکم داشت چنان که به همه روزگار چنان نزدیک نداشته بود، و گفت: (( بوبکرِ دبیر به سلامت رفت سوی گرمسیر تا از راه کرمان به عراق و مکّه رود. و دلم از جهتِ وی فارغ شد که به دستِ این بی حرمتان نیفتاد،خاصه بوسهل زوزنی که به خون وی تشنه است، وآن گرد وی بود و به جمازه می رفت به شادکامیِ تمام.)) گفتم سپاس خدای را عزَّوجل که دلِ خداوند از وی فارغ گشت. گفتم مرادی دیگر هست، اگر آن حاصل شود هرچه به من رسیده است بر دلم(٩) خوش شود. بازگرد و این حدیث را پوشیده دار. من بازگشتم.

________________________________________________________

۱- کوهتیز.B:کوهشیر.NCMK: کوهثیز. F: کوهثیر. G: کوهلیز.

٢- کوهتیز. FB به قرار سابق. N: کوهثیز.C: کوهشیر. G: دهلیز(!).

٣- رفتیمی، ت ق به جای رفتمی.                                   ۴- و ندیمان پیر.DBA: و ندیمان ببر دیمی.

۵- خضراء. DBA: حصار.                                        ۶- بلندتر، درM نیست. 

٧- چیزی. N: خبری.

٨- بشارتی، کذا در BNF . در CA : خبری. جمله در M: سخت بسیار خوش خبری است. در M: سخت بزرگ خبر شادی است. G: سخت بزرگ بسیار نیست.

٩- دلم، B: دل من. CN: دلمن (=دل من؟)

و پس از آن به روزی مجمِزّی رسید از هرات نزدیکِ حاجب بگتگین، نزدیک(۱) نماز شام و با امیر رضی الله عنه بگفتند و بونصرِ طبیب را که از جمله ی ندما بود نزدیک بگتگین فرستاد و پیغام داد که شنودم که از هرات مجمزی رسیده است. خبر چیست؟ بگتگین جواب داد که ((خیر است. سلطان مثال داده است در بابِ دیگر.)) چون روز ما آهنگ قلعه کردیم تا به خدمت رویم کسانِ حاجب بگتگین گفتند که ((امروز بازگردید که شغلی فریضه است به امیر(٢). فرمانی رسیده است به خیر و نیکویی تا آن را تمام کرده آید. آنگاه بر عادت می روید.)) ما را سخت دل مشغول شد و بازگشتیم سخت اندیشمند و غمناک. 

امیر محمد رضی الله عنه چون روزی دو برآمد دلش به جایها شد.کوتوال را گفته بود که از حاجب باید پرسید تا سبب چه بود که کسی نزدیکِ من نمی آید؟ کوتوال کس فرستاد وپرسید. حاجب کدخدایِ خویش را نزدیکِ وی فرستاد و پیغام داد که مجمِزّی رسیده است از هرات با نامهٔ سلطانی،فرمانی داده است در(٣)بابِ امیر به خوبی ونیکویی و معتمدی(۴) از هرات نزدیک امیر می آید به چند پیغامِ فریضه. باشد که امروز در رسد.سبب این است که گفته شد تا دل مشغول داشته نیاید که(۵) جز خیر و خوبی نیست. امیر گفت رضی الله عنه (( سخت نیک آمد))، و لختی آرام گرفت، نه چنان که بایست.

و نماز پیشین آن معتمد در رسید- و او را احمد طشت دار گفتندی از نزدیکان و خاصگانِ سلطان مسعود- و در وقت حاجب بگتگین او رابه قلعه فرستاد. تا(۶) نمازِ شام بماند وباز به زیرآمد. وپس ازآن درست شد که پیغامهای نیکو بود ازسلطان مسعود که((ما را مقرر گشت آنچه(٧) رفته است، و تدبیر هرکاری اینک بواجبی فرموده می آید. امیر برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی به خویشتن راه نباید داد که این زمستان به بلخ(٨) خواهیم بود و بهارگه(٩) چون به غزنین آییم تدبیرِ(۱۰) آوردن اوبر مَدارکه ساخته آید.باید(۱۱) که نخستِ آنچه با کد خدایش به گوزگانان فرستاده است از خزانه، بدین معتمد داده آید. و نیز آنچه از خزانه برداشته اند 

_____________________________________________________________

۱- نزدیک نماز...فرستاد. در CM افتاده است.                           ٢- به امیر، ظ: با امیر.

٣- در باب امیر. FB+: محمد.   

۴- و معتمدی...این است. M: و معتمدی را از هراة نزدیک امیر چند پیغام فریضه فرستاده که امروز در رسد این است.

۵- که جز... نیست. M: که خبر خیر و خوبی است.                     ۶- تا نماز. M: و تا نماز.

٧- آنچه.M : هرچه.                                                          ٨- به بلخ: فقط A: ما به بلخ.

٩- بهارگه. K: که بهار.

۱۰- تدبیر... آید در GC. ( مصادرِ زوزنی:  المدارکة پیاپی کردن.) در B: تدبیر آوردن او بر مدار ساخته آید. در A : تدبیر آوردن برادر ساخته آید. K: تدبیر آوردن آن برادر ساخته آید. M: تدبیر آوردن او را کرده آید. N: تدبیر آوردن او برمدارا ساخته آید.

۱۱- باید. M: اکنون باید. 



به فرمانِ وی، از زر نقد وجامه و جواهر، و هرجایی بنهاده و با خویشتن(۱) دارد و در(٢) سرای حُرَم باشد به جمله به حاجب بگتگین سپرده شود تابه خزانه باز رسد.و نخستِ آنچه به حاجب(٣) دهند بدین معتمد سپارد تا (۴) بر آن واقف شده آید.)) و امیرمحمد رضی الله عنه نخستها بداد،وآنچه باوی بودونزدِ(۵)سرپوشیدگان حرم بودازخزانه به حاجب سپرد.ودو روز درآن روزگارشد تا ازین فارغ شدند.وهیچ کس رادراین دوروز نزدیکِ امیرمحمد بنگذاشتند. 

و روز سیم حاجب برنشست و نزدیک ترِ قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند و پیغام داد که فرمان چنان است که ((امیر را به قلعهٔ مندیش برده آید تا آنجا نیکوداشته تر باشد، و حاجب بیاید(۶) با لشکری که در پای قلعه مقیم است، که حاجب را با آن مردم که با وی است به مهمی(٧) باید رفت.)) امیر جلال الدوله محمد چون این بشنید بگریست(٨) و دانست که(٩) کار چیست. اگر خواست و اگر نخواست او را تنها از قلعه فرود آوردند و غریو از خانگیانِ او برآمد. امیر رضی الله عنه چون به زیر آمد، آواز داد که حاجب را بگوی که فرمان چنان است که او را تنها برند؟ حاجب گفت: (( نه، که همه قوم با وی خواهند رفت، و فرزندان به جمله آمده اند، که زشت بود با(۱۰) وی ایشان را بردن. و من اینجا ام تا همگان را به خوبی و نیکویی بر اثر وی بیارند چنان که نماز دیگر را به سلامت نزدیک وی رسیده باشند.))

امیر را براندند و سواری سیصد و کوتوال قلعهٔ کوهتیز(۱۱) با پیاده یی سیصد تمام سلاح با او، و نشاندند حرمها را در عماریها و حاشیت را بر استران و خران. و بسیار نامردی رفت در معنیِ تفتیش،و زشت گفتندی وجای آن بود، که علی ایَّ حال فرزند محمود بود. و سلطان مسعود چون بشنید نیز سخت ملامت کرد بگتگین را، و لیکن بازجُستی نبود.وآن استادِ سخن لیثی(۱٢) شاعر سخت نیکو(۱٣) گفته است درین معنی، ولابیات:

کاروانی همی از ری به سوی دسکره شد        آب پیش آمد ومردم(۱۴) همه بر قنطره شد

گلهٔ  دزدان   از  دور  بدیدند چو(۱۵)  آن        هر یکی زیشان  گفتی  که یکی  قسوره شد 


_____________________________________________________

۱- با خویشتن.N : باز خویشتن.                             ٢- و در سرای حرم باشد. کذا در CM .بقیه:  در سرای حرم. 

٣- به حاجب...سپارد. CM : به حاجب دهد ( C: دهند) تا بدین (C : بدین معتمد) سپارد.( پیداست که این دو نسخه افتادگی دارند).

۴- تا برآن، ت ق به جای:  تا بدان. 

۵- و نزد...بود. A: و در سر پوشیدگی حرم بود. B: در سرپوشیدگان حرم بود.M: و سرپوشیدگان حرم می بود. N: و سرپوشیدگان و حرم بود. C: و نزد سرپوشیدگان و حرم بود. 

۶- بیاید.NF : بیامد.CM: نیاید.                              ٧- به مهمی باید،B : بدین مهم می یابد.

٨- بگریست.M : نگریست.                                   ٩- که کار چیست. N: که بود.

۱۰- با وی...بردن. M: که با وی ایشان را برند.           ۱۱- کوهتیز.B : کوهشیر. FG: کوهثیر.K : کوهنیر.

۱٢- لیثی. کذا در اکثر.F : لثی.D: لبیبی.                    ۱٣- نیکو.DA : زیبا.

۱۴- مردم همه بر قنطره.M: مردم بره قنطره.              ۱۵- چو آن.B : خران. 



آنچه  دزدان را رای آمد  بردند و شدند          بُد کسی  نیز که  با دزد همی  یکسره شد

رهروی بود در آن راه درم  یافت بسی          چون توانگرشد گویی(۱)سخنش نادره شد

هرچه پرسیدند او راهمه این بودجواب:          کاروانی  زده شد  کارِ  گروهی سره شد

و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمد رسیدند، و چون ایشان را به جمله نزدیک خویش دید خدای را عزَّوجل سپاس داری کرد وحدیث سوزیان فراموش کرد. وحاجب نیز در رسید و دورترفرود آمد واحمدِ ارسلان را فرمود تا آنجا بند کردند وسوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بوعلی او را به مولتان فرستد چنان که آنجا شهربند باشد. و دیگر خدمتکاران او را گفتند چون ندیمان و مطربان که ((هرکس پس شغل خویش روید که فرمان نیست که از شما کسی نزدیک وی رود.)) عبدالرحمن قوّال گفت دیگر روز پراگنده شدند و من و یارم دزدیده با وی برفتیم وناصری و بغوی(٢)، که دل یاری نمی داد چشم ازوی برداشتن،وگفتم وفا(٣) راتا قلعت برویم وچون وی را آنجارسانند بازگردیم.چون ازجنکل آباد(۴)برداشتیم و نزدیک کورِ(۵)و الشت رسیدند، ازچپِ راه قلعتِ مندیش از(۶) دور پیدا آمد.راه بتافتند وبرآن جانب رفتند، ومن واین آزاد مرد با ایشان می رفتیم تا پای قلعت. قلعه یی دیدیم سخت بلند و نردبان پایه های(٧) بی حد و اندازه چنان که بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد. امیر محمد از مهد به زیر آمد و بند داشت، با کفش و کلاه ساده، و قبایِ دیبای لعل پوشیده، و ما(٨) وی رابدیدیم وممکن نشدخدمتی یا اشارتی کردن.گریستن برما افتاد،کدام آب دیده که دجله وفرات چنان که رَوَد براندند. ناصری(٩) وبغوی که باما بودند ویکی(۱۰)از ندیمانِ(۱۱) این پادشاه و شعر و ترانه خوش گفتی، بگریست و پس بدیهه نیکو گفت، شعر: 

ای شاه چه بوداین که تو را پیش آمد            دشمنت هم  از  پیرهن   خویش  آمد

از  محنت  ها  محنت  تو  بیش  آمد            از مُلک پدر بهر(۱٣) تو  مندیش آمد

و دو تن سخت قوی(۱۴) بازوی او گرفتند ، و رفتن گرفت سخت به جهد، و چند پایه که 

_____________________________________________________

۱- گویی. M: گفتی.

٢- بغوی.M: نغوی. NK: لغوی. ( این داستان از قسمتهای مبهم و مشکل این کتاب است. ما در تعلیقات از آن بخث خواهیم کرد و اینجا فقط به نقل نسخه بدلها اکتفا می کنیم.)

٣- وفا را.BA: وفا داری آنست که 

۴- جنکل آباد، کذا در N (و هوالصحیح). C: جنکل باز. بقیه: جنکل ایاز.

۵- کور. B: گور. شاید: کوره ب ت.                                   ۶- از دور.N : در.

٧- پایه های.CNBF: پایهای (بی پاء).                                 ٨- ما وی را. K: تا وی را.

٩- ناصری و بغوی.M: ناصری و نغوی.K : ناصری و لغوی.G: ناضری و لغوی.N: ناصری و لعری (!).

۱۰- یکی،B : مکیء (؟).                                                ۱۱- بود. در F نیست. 

۱٢- ندیمانِ، کذا درAM. بقیه: ندماء.                                   ۱٣- بهر تو.M : آن تو.

۱۴- قوی بازوی او.M: قوی بازو بازوی امیر. 


بر رفتی، زمانی نیک بنشستی وبیاسودی.و دور برفت وهنوز درچشم دیدار(۱) بود بنشست. از دورمجمَّزی پیدا شد از راه، امیر محمد او را بدید و نیز نرفت تا پرسد که مجمَّز به چه سبب آمده است، و کسی را ازانِ خویش نزد بگتگین حاجب فرستاد. مجمَّز در رسید با نامه؛ نامه یی بود به خط سلطان مسعود به برادر. بگتگین حاجب آن را در ساعت بر بالا فرستاد. امیر رضی الله عنه برآن پایه نشسته بود در راه، وما می دیدیم، چون نامه بخواند سجده کرد پس برخاست و بر قلعه رفت و از چشم نا پیدا شد. و قوم را بجمله آنها رسانیدند(٢) و چند خدمتکار که فرمان بود از مردان. و حاجب بگتگین و آن قوم بازگشتند. من که عبدالرّحمن فضولی ام- چنان که زالان نشابور گویند مادر مرده وده درم وام(٣)- آن دوتن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم وپرسیدم که امیر آن سجده چراکرد؟ ایشان گفتند تورا با این حکایت چه کار؟ چرا نخوانی آن که شاعر گوید؟ و آن(۴) این است، شعر: 

اَیَعُودُ اَیَّتَهَا الخِیامُ زمانُنا               اَم لا سَبیلَ اِلَیهِ بَعدَ ذَهابِه

گفتم الحق روز این صوت هست، اما آن را اِیستادم تا این یک نکتهٔ دیگر بشنوم و بروم. گفتند نامه یی بودبه خطّ سلطان مسعود به وی که علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند(۵) و سزای او به دست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند، و خواستم این شادی به دل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شاد شود. و امیر محمد سجده کرد خدای را تعالی وگفت: (( تا(۶) امروز هرچه به من رسید مرا خوش گشت که آن کافر نعمتِ بی وفا را فرو گرفتند و مرادِ او در دنیا به سر آمد.)) و من نیز با یارم برفتیم.

و هم از استاد عبدالرّحمن قوّال ششنودم، پس از آن که این تاریخ آغاز کرده بودم به هفت سال، روزیکشنبه(٧) یازدهم رجب سنهٔ خَمسَ وَ خَمسینَ وَ ااَربَعَمِائَه، و به حدیث مُلک محمّد سخن می گفتم. وی گفت با چندین اصواتِ نادر که من یاد دارم امیر محمّد این صوت از من بسیار خواستی چنان که کم مجلس بودی که من این(٨) نخواندمی، و والابیات، 

شعر: 

وَلَیس غَدرُکُم بدَعٌ(٩)وَلاعَجَبٌ                لَکِنَّ  وَفاءُکَم  مِن اَبدَعِ  البِدَعِ


___________________________________________________

۱- دیدار. M: بدیدار .                                       ٢- رسانیدند.M: بردند.

٣- وام. N: دام.                                              ۴- و آن این است. چند نسخه: این است. درKهیچ یک نیست.

۵- بنشاندند... دادند.M : بنشاندندش و سزایش به دستش دادند.

۶- تا امروز. چند نسخه: امروز. جمله درA : تا امروز هرچه به من رسیده بود تمام مرا خوش گشت. 

٧- یک شنبه یازدهم الخ، در بارهٔ این تاریخ نظری نمی توان اظهار کرد چون از حدود تاریخ زمان مسعود خارج است و قرائن لازم از قبل و بعد همراه آن نیست.

٨- این نخواندمی. N: این بخواندمی. F: بخواندمی.

٩- بدع ولا عجب.  کذا و قاعدةً: بدعا و لاعجبا. شاید هم مصراع چنین بوده است: و لیس فی عذرکم بدع ولا عجب فی عذرکم بدع وحاجب.


مَاالشَّأنُ فی غَدرِکُم الَشَّأنَ(۱)فی طَمَعی       وَ  بِاعتِدادیِ  بِقَولِ  الزُّورِ  وَ اَلخَدَعِ

و هر چند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی، خردمند را به چشمِ عبرت دراین باید نگریست که این فالی بوده است که بر زبانِ این پادشاه رحمةالله علیه می رفت، و بوده است در(٢) روزگارش خیر(٣)خیرها و وی غافل، باچندان نیکویی که می کرد در روزگارِ امارتِ خویش با لشکری و رعیت، همچون معنی این دو بیت. و المُقدَّرُ کائِنٌ وَما قَضَی اللهُ  عزَّوَجَلَّ سَیَکُونُ، نَبَّهَنَا اللهُ عَن نَومَةِ الغافِلینَ بِمَنَّهِ. و پس از این بیارم آنچه رفت در بابِ این بازداشته به جای خویش.

وحاجب بگتگین چون ازین شغل فارغ گشت سوی غزنین رفت به فرمان تا ازآنجا سوی بلخ رود با والدهٔ سلطان مسعود و دیگر حُرَم و حرّهٔ ختلی، چنان که به احتیاط آنجا رسند(۴). 

وچون همهٔ کارها به تمامی به هرات قرار گرفت سلطان مسعود استادم بونصر راگفت: آنچه فرمودنی بود درهر بابی فرموده آمد، وما دراین هفته حرکت خواهیم کرد برجانبِ بلخ تا این زمستان آنجا باشیم وآنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آیدواحوالِ آن جانب رامطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز در رسد وکارِ وزارت قرار گیرد، آنگاه سوی غزنین رفته آید. بونصر جواب داد که هرچه خداوند اندیشیده است همه فریضه است و عین(۶) صواب است. سلطان گفت به امیرالمؤمنین(٧) نامه(٨) باید نبشت بدین چه رفت، چنان که رسم است، تا مقرر گردد که بی آن که خونی ریخته آید این(٩) کارها قرار گرفت. بونصر گفت این از فرایض است، و به قَدِر خان هم(۱۰) بباید نبشت تا رکابداری به تعجیل ببرد و این بشارت برساند،آنگاه چون رکاب عالی به سعادت به بلخ رسد،تدبیرگسیل کردنِ رسولی با نام از بهر عقد وعهد را کرده شود(۱۱).سلطان گفت پس زود باید پیش گرفت که رفتن مانزدیک است، تا پیش ازآنکه ازهرات برویم این دونامه گسیل کرده آید. واستادم دو نسخت کرد این دو نامه را چنان که او کردی، یکی به تازی سویِ خلیفه ویکی به پارسی به قدِرخان، و نسختها(۱٢) بشده است چنان که چند جای این حال بیاوردم. و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند چون بوالقاسم

_____________________________________________________

۱- الشأن فی، شاید؛ فالشأن فی، زیرا همزهٔ حرف تعریف در "الشان" همزه وصل است و باید در تلفظ نیاید،مگر بگوییم ضرورت شعری است، و ضرورت زشتی.

٢- در روزگارش.F محتملاً:  و روزگارش.BG : و در روزگارش. 

٣- خیر خیرها،کذا و محل تأمل است. شاید:  چنین چیزها. رک. ت.

۴- رسند. کذا در M.N : رساند.B : رسید. بقیه: رسیدند.

۵- همه کارها،M :کارها.                                               ۶- عین صواب.N : عین الصواب. 

٧- به امیرالمؤمنین.GNM: با امیرالمؤمنین.                          ٨- نامه باید، AG: باید نامهٔ.

٩- این.MKGA: این هم.                                               ۱۰- هم بباید.M : نیز بباید.

۱۱- شود. M+: فرستاده آید.  

۱٢- و نسختها بشده است. M: و نسختهای مزبور بشده است و از میان برفته. 


حریش(۱) و دیگران، وایشان را می خواستند که به رویِ استادم برکشند که ایشان فاضل تر اند، و بگویم که ایشان شعر به غایت نیکو بگفتندی و دبیری نیک بکردندی(٢) و لکن این نمط که از تختِ ملوک به تختِ ملوک باید نبشت دیگر است. ومرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنایِ کار چیست. و استادم هرچند در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهایِ محمودی(٣) چنان که باید(۴) یگانهٔ زمان شد. وآن طایفه ازحسدِ وی هرکسی نسختی کرد، و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت، وپس ازآن چون خواجهٔ بزرگ احمد(۵)در رسید مقررتر گردانید تا(۶)بادِ حاسدان یکبارگی نشسته آمد. ومن نسختی کردم چنان که در دیگر نسختها و درین تاریخ(٧) آوردم(٨) نام را، و از آنِ امیرالمؤمنین هم ازاین معانی بود، تا دانسته آید ان شاءالله عزَّوَجَلَّ(٩). 

((بِسمِ اللهِ(۱۰) الرَّحمنِ الرَّحیمِ. بَعدَالصَّدرِ وَالدُّعاء، خان داند که بزرگان وملوکِ روزگار که با یکدیگردوستی به سربرند و راه مصلحت سپرند،وفاق وملاطفات را پیوسته گردانند وآنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدارکردنی به سزا،و اندرآن دیدار کردن شرط ممالحت را به جای آرند و عهد کنند و تکلف های بی اندازه، و عقود و عهود که کرده باشند به جای آرند تا خانه ها یکی شود و همه  اسباب بیگانگی برخیزد، این همه آن را کنند تا که چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند و بروند، فرزندان ایشان که مستحقَّ آن تخت باشند و بر جای هایِ ایشان بنشینند با فراغتِ دل روزگار(۱۱) را کرانه کنند و دشمنانِ ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و به مرادی رسند.

(( بر خان پوشیده نیست که حال پدرِ ما امیر ماضی(۱٢) بر چه جمله(۱٣) بود. به هر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را، ازآن زیادت تر بود، و از آن شرح کردن نباید(۱۴) که به معاینه(۱۵) حالت و حشمت و آلت و عُدّتِ او دیده آمده است. و داند که دو مهترِ بازگشته بسی رنج بر خاطرهایِ پاکیزهٔ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی به پای شد و آن یکدیگر(۱۶) دیدار کردن بر درِسمرقند بدان نیکویی و زیبایی چنان که خبرِ آن به دور و نزدیک رسید

_________________________________________________________

۱- حریش. کذا درGKC (و هوالصحیح) . BAF: جریش. ب ت. 

٢- بکردندی، کذا در GKNMF.AB: نکردندی.                      ٣- محمودی. BF: محمود. 

۴- باید، در M نیست.                                                     ۵- احمد.M+ : حسن.

۶- تاباد. M: و باد.                                                        ٧- تاریخ. N+: و روزها (روی واو دوم نقطه) (؟).

٨- آوردم. KM: آورده ام.                                                ٩- عزوجل. M: الرحمن.K+ : والسلام. 

۱۰- بسم الله. درAG پیش از بسم الله این عنوان: نامهٔ  که بونصر مشکان از زبان امیر مسعود خان ترکستان نبشته این است. در K: صورت نامه که بونصر مشکان صاحب دیوان رسالت از زبان الخ.

۱۱- روزگار را. M : روزگاری را.                                    ۱٢- ماضی. M+: رحمةالله علیه. 

۱٣- جمله، در M نیست.                                                  ۱۴- نباید. B: می نه آید. M: می نباید.

۱۵- به معاینه. در غیر A و B: به معاینه او.                           ۱۶- یکدیگر. A: یکدیگر را.

 

و دوست و دشمن بدانست، و آن حال تاریخ(۱) است چنان که دیر سالها مدروس نگردد. و مقرر است که این تکلف ها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند و برِ آن تخمها که ایشان کاشتند بردارند. امروز چون تخت به ما رسید، و کار این(٢) است که بر هر دو جانب پوشیده نیست، خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا کند که جهد کرده آید تا بناهایِ افراشته را در دوستی افراشته تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان و دشمنان به کوری و ده دلی روزگار(٣) را کرانه(۴) کنند و جهانیان را مقرر گردد که خاندانها(۵) یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. و توفیق اصلح خواهیم از ایزد عزَّ ذکره دراین باب، که توفیق او(۶) دهد بندگان را، وَ ذلَکَ بِیَدِهِ وَ الخَیرُ کُلُّهُ.

(( و شنوده باشد خان ادام الله عزَّ که چون پدر ما رحمةالله علیه گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک ششصد و هفتصد(٧) فرسنگ، جهانی را زیر ضبط آورده. و هرچند می براندیشیدیمی(٨) ولایتهایِ بانام بود درپیش ما و اهل جملهٔ آن ولایات(٩) گردن برافراشته تا نامِ مابرآن نشیند وبه ضبطِ ما آراسته گردد،ومردمان به جمله دستها برداشته(۱۰)تا رعیت ما گردند. و امیرالمؤمنین(۱۱) اعزازها ارزانی می داشت(۱٢) و مکاتبت پیوسته تا بشتابیم و به مدینة السّلام رویم و غضاضتی که جا خلافت را می باشد(۱٣) از گروهی اذناب آن را دریابیم وآن غَضاضت را دورکنیم.وعزینتِ ما برآن قرارگرفته بود که هرایینه و ناچار(۱۴) فرمان عالی رانگاه داشته آید وسعادتِ دیدار امیرالمؤمنین خویشتن راحاصل کرده شود، خبر رسید(۱۵) که پدر،به جوار رحمت خدای پیوست. وبعد ازآن شنودیم که برادر ما امیر محمّد را اولیا و حشم درحال چون ما دور بودیم، از گوزگانان بخواندند و برملک نشاندند وبر وی به امیری سلام کردند و اندر(۱۶) آن تسکین وقت دانستند، که ما دور بودیم. و دیگر که پدر ما هرچند ما را ولی عهد کرده بود به روزگارِ حیاتِ خویش، درین آخرها که لختی مزاج او بگشت و سستی بر اصالت رأیی بدان بزرگی که او را بود دست یافت، از(۱٧) ما نه به حقیقت آزاری نمود چنان که طبع بشریت است و خصوصاً از آنِ ملوک که دشوار آید ایشان را دیدنِ کسی که مستحقَّ جایگاه 

_________________________________________________________

۱- تاریخ. KM: تاریخی.                                                ٢- این است، B: آن است.

٣- روزگار را. MA: روزگار.                                         ۴- "کرانه" تصحیح قیاسی به جای: کران.

۵- خاندانها  NKMF: خاندان ما. C : خاندان با.                     ۶- او دهد. MA : آن دهد.B : او بدهد.

٧- و هفتصد. درNC بی واو.         

٨- می براندیشیدیمی، کذا در  MK. بقیه: می براندیشم.  شاید: می براندیمی. 

٩- ولایات، در غیر A: ولایت.                                         ۱۰- برداشته. K: برداشتند. 

۱۱- و امیر. در Aغیر بدون واو.                                       ۱٢- می داشت. M: داشت.

۱٣- می باشد. KCM: می شد.                                          ۱۴- و ناچار. MN: ناچار.

۱۵- رسید. M+: ناگاه.                                                   ۱۶- و اندران.N : و انرا. 

۱٧- از ما نه. N : از مایه.


ایشان باشد،ما را به ری ماند که دانست که آن دیار تا روم(۱) واز دیگرجانب تا مصر طولاً وعرضاً همه به ضبطِ ما آراسته گردد، تا غزنین و هندوستان وآنچه(٢) گشاده آمده است، به برادر یله کنیم که نه بیگانه را بود تا خلیفتِ ما باشد و به اعزاز(٣) بزرگ تر داریم. 

((رسول فرستادیم نزدیکِ برادر به تعزیت و تهنیتِ نشستن بر تخت ملک، و پیغام ها دادیم رسول را که اندران صلاحِ ذات البین بود وسکونِ خراسان وعراق و فراغتِ دل هزار هزار مردم. ومُصرّح بگفتیم مر ما را چندان ولایت درپیش است وآن(۴) رابه فرمان امیرالمؤمنین می بباید گرفت و ضبط کرد که آن را حدّ واندازه نیست، همپُشتی و یکدلی وموافقت می باید میان(۵) هر دو برادر وهمه اسباب مخالفت را برانداخته(۶) باید تا جهان(٧) آنچه به کار آید و نام دارد، ما را گردد. اما شرط آن است که زرادخانه پنج هزار اشتر بار سلاح، و بیست هزار اسب از مرکب، و ترکی دو هزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت  تمام، و پانصد پیل خیارهٔ سبکِ جنگی به زودی نزدیک ما فرستاده آید، و برادر خلیفتِ ما باشد چنان که نخست بر منابر نامِ ما برند به شهرها(٨) و خطبه به نامِ ما کنند آنگاه نام وی، و بر سکهٔ درم و دینار و طرازِ جامه نخست نامِ ما نویسند آنگاه نامِ وی، و قضاهٔ و صاحب بریدانی که اخبار اِینها می کنند، اختیار کردهٔ حضرت ما باشند، تا آنچه باید  فرمود در مسلمانی می فرماییم، و ما به جانبِ عراق و به غزوِ(٩) روم مشغول گردیم و وی به غزنین(۱۰) و هندوستان، تا سنّت پیغمبرِ ما صلوات الله علیه به جا آورده باشیم و طریقی که پدران ما برآن رفته اند نگاه داشته آید که برکاتِ آن اعقاب را باقی ماند. و مصرّح گفته آمده(۱۱) است که اگر آنچه مثال دادیم به زودی آن را امضا نباشد و به تعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز باید گشت و آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی به کار مُلک نهاد(۱٢) که اصل آن است و این دیگر(۱٣) فرع، و هرگاه اصل به دست آید کار فرع آسان باشد. و اگر فَالعَیاذُ بِااللهِ میانِ ما مکاشفتی(۱۴) به پای شود، ناچار خونها ریزند و وزر و بال به حاصل(۱۵) شود و بدو بازگردد،که ما چون ولی عهدِ پدریم واین مجاملت واجب می داریم،جهانیان دانند که انصاف تمام داده ایم. 

____________________________________________________

۱- روم. M: در بند روم.

٢- و آنچه.  شاید: هندوستان، آنچه گشاده آمده است.  یعنی آنچه از هندوستان تاکنون فتح شده است.

٣- به اعزاز... داریم: یعنی از حیث اعزاز مقامی بزرگ از خلیفتی برای او قائل شویم(ظ).

۴- و آن را. کذا درK . بقیه بدون واو.                                ۵- میان. KMA: درمیان. 

۶- برانداخته باید. N: برانداخته. شاید: برانداختن باید، یا فقط:  برانداختن. 

٧- جهان. M: در جهان.                                                ٨- به شهر ها و خطبه. M: و به شهرها خطبه.

٩- و به غزو روم. K: و ثغر روم. A: و غزوهٔ روم. شاید: به جانب عراق به غزو روم.

۱۰- به غزنین و هندوستان: شاید: به غزو هندوستان. M: به غزنین و خراسان و خوارزم و هندوستان. 

۱۱- آمده است. شاید: آمد. در Aهم "آمد" بوده و بعد " آمده است" کرده اند.

۱٢- نهاد. M: باید نهاد.                                                ۱٣- دیگر. M: دیگرها. 

۱٣- مکاشفتی. N: مشاغبتی.( هر دو خوب است).                 ۱۵- به حاصل. GKA: حاصل.

((چون رسول به غزنین رسید بادِ تخت و ملک در سرِ برادرما شده بود و دست به خزانه ها دراز کرده ودادن گرفته وشب و روز به نشاط مشغول شده،راه رُشد(۱)را بندید ونیز کسانی که دست بزرگِ وی نهاده بودند ودست یافته، نخواستند که کارِ ملک به دست مستحق افتد که ایشان را برحدَّ وجوب بدارد.و برادرما را برآن داشتند که رسول ما را بازگردانید.و رسولی با وی نامزد کردند(٢) با مشتی عشوه و پیغام که (( ولی عهدِ پدر وی است و ری از به ما داد تا چون او را قضایِ مرگ فراز رسد(٣)، هرکسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. واگر وی را امروز براین نهاد یله کنیم، آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید،آنگاه(۴) فرستد که عهدی باشد که قصدِ خراسان کرده نیاید،وبه هیچ حال خلیفتِ ما نباشد،و قضاة و اصحاب برید فرستاده نیاید.))

((ما چون جواب برین جمله یافتیم مقررگشت که انصاف نخواهد بود و بر راهِ راست نیستند. و در(۵) روز از سپاهان حرکت کردیم هرچند قصدِ همدان وحُلوان و بغداد داشتیم. و حاجب غازی درنشابور شعارِ ما را آشکارا کرده بود وخطبه بگردانیده، و رعایا و اعیان آن نواحی درهوای ما مطیع گشته،و وی بسیار لشکر بگزدانیده وفراز آورده.ما(۶)امیرالمؤمنین را از عزیمتِ آگاه کردیم وعهدِ خراسان وجملهٔ مملکت پدرخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال وسپاهان با آنچه موفّق گردیم به گرفتن- هرچند برحق بودیم- به فرمان وی تا موافق شریعت باشد. 

((وپس از رسیدنِ ما به نشابور، رسولِ خلیفه در رسید با عهد و لوا ونعوت و کرامات چنان که هیچ پادشاه را مانند آن یاد نداشتند(٧). و از اتّفاق نادر سرهنگ علیِ عبدالله و ابوالنّجم ایاز و نوشتگین(٨) خاصّه خادم از غزنین اندر رسیدند با بیشترغلام(٩) سرایی. و مامه ها رسید سوی ما پوشیده از غزنین که حاجب [علیِ ] ایل ارسلان زعیم الحُجّاب و بگفتُغدی حاجب، سالارغلامان، بندگی نموده اند. و بوعلی کوتوال و دیگر اعیان ومقدمان نبشته بودند و طاعت وبندگی نموده، و بوعلی کوتوال بگفته که از برادرِ ما آن شغل(۱۰) می نیاید(۱۱). و چندان است که رایت ما پیدا آید، همگان بندگی را میان بسته پیش آیند. 

((ما فرمودیم تا این قوم را که ازغزنین در رسیدند بنواختند واعیان غزنین را جوابهای نیکو نبشتند.واز نشابورحرکت کردیم.پس ازعید روزه(۱٢)دوازده روزنامه رسید ازحاجب علی  

_______________________________________________________

۱- رشد را. M : رشد خود.                                          ٢- کردند، M: کرده بودند.

٣- فراز رسد، M: فرا رسد. F: فراز رسید.                       ۴- آنگاه، M: و آنگاه.

۵- و در روز، بعضی از نسخه ها: در روز.                       ۶- ما امیر. AM: و ما امیر.

٧- یاد نداشتند، کذا درM . بقیه: نداشتند.                            ٨- نوشتگین، B: توشتگین. 

٩- غلام، شاید: غلامان.                                              ۱۰- شغل،M+ : بزرگ.

۱۱- می نیاید،A : می برنیاید.                                       ۱٢- عید روزه، در غیرM  فقط: عید.



قریب و اعیان لشکر که تگیناباد بودند با برادر ما که چون خبر(۱) حرکت ما از نشابور بدیشان رسید، برادرِ ما رابه قلعتِ کوهتیز(٢) موقوف کردند. و برادرِ علی، منگیتراک و فقیه بوبکر حصیری که در رسیدند به هرات احوال را به تمامی شرح کردند. و استطلاع رأی کرده بودند تا بر مثالها که از آنِ ما یابند(٣) کار کنند.

((ما جواب فرمودیم، و علی را و همه(۴) اعیان را و جمله لشکر را دل گرم کردیم،وگفته آمد تا برادر را به احتیاط در قلعت نگاه دارند و علی و جملهٔ لشکر به درگاه حاضر آیند. و پس ازآن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان به هرات رسیدند و هادو لشکر درهم(۵) آمیخت و دل هایِ لشکری و رعیت بر طاعت و بندگیِ ما بیار آمد و قرار گرفت. و نامه ها رفت جملگی این حالها را به جملهٔ مملکت، به ری و سپاهان وآن نواحی نیز، تا(۶) مقرر گردد به دور و نزدیک که کار و سخن یکرویه گشت و همه اسبابِ محاربت و منازعت برخاست. و به حضرتِ خلافت نیز رسولی فرستاده آمد ونامه ها نبشته شد(٧) به ذکر(٨) این احوال و فرمان هایِ عالی(٩) خواسته آمد درهر بابی. و سویِ پسر کاکو و دیگران که به ری و جبال اند تا عقبهٔ حلوان نامه ها فرمودیم به قرار گرفتنِ این حالها بدین خوبی و آسانی، و مصرّح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بران جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد، تا خواب نبینند و عشوه نخرند که آن دیار و کارها را مهمل فرو خواهند گذاشت. حاجبِ فاضل عمّ خوارزمشاه آلتونتاش آن ناصح(۱۰) که درغبیتِ ما قوم غزنین را نصیحت هایِ راست کرده بود وایشان سخن اورا خوارداشته(۱۱)،این جابه هرات به خدمت آمد. و وی را بازگردانیده می آید با نواختی هرچه تمام تر چنان که حال و محل و راستی او اقتضا کند. و ما دراین هفته ازاین جا حرکت خواهیم کرد همهٔ مرادها حاصل گشته و جهانی در هوا و طاعت ما بیارامیده. و نامهٔ توقیعی رفته است تا خواجهٔ فاضل ابوالقاسم احمد بن الحسن را که به قلعتِ جنکی(۱٢) بازداشته بود به بلخ آید با خوبی بسیار و نواخت، تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولتِ ما با رأی و تدبیر او آراسته گردد. و اریارقِ(۱٣) 

_____________________________________________________

۱- خبر در NCM نیست.                                     ٢- کوهتیز، ( کوهشیر و صورتهای مبهم به قرار سابق).

٣- یابند،M : باشد.                                              ۴- همه... دل گرم، M: جمله اعیان را دل گرم.

۵- درهم، M: با هم در.A : با هم بر.                         ۶- تا مقرر، M: تا درست مقرر. 

٧- نبشته شد... و سوی؛ K نبشته شدند که این احوال روشن شود و سوی.

٨- نبشته شد به ذکر... این حالها،M : نبشته شد سوی پسر کاکو و دیگران که به ری و جبال اند تا عقبهٔ حلوان به قرار گرفتن این حالها.

٩- عالی، درBA نیست.

۱۰- ناصع... قوم، کذا در CNBF. در A: ناصح که دروغ است چون او ناصحی وی قوم.D : که دروغ است چو او صادق قوم. K: ناصح که دروغ است تا قوم. M: ناصح و مشفق که دروغ چو او قوم.

۱۱- داشته، M+: و اکنون پشیمانند.                             ۱٢- جنکی، N: چکی.

۱٣- اریارق، کذا در CB و نسخه بدل A. بقیه: اریاق. 


حاجب سالارِ هندوستان را نیز مثال دادیم تا به بلخ آید. و ازغزنین نامهٔ کوتوال بوعلی رسید که جملهٔ خزائن دینار و درم و همهٔ اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد(۱) و هیج چیزی نمانده است از اسبابِ خلاف بحمد الله که بدان دل مشغول باید داشت. 

((و چون این کارها برین جمله برقرار گرفت، خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است به جمله معلومِ وی گردد و بهرهٔ خویش ازین شادی بردارد واین خبر شایع ومستفیض کند چنان که به دور ونزدیک رسد، که چون خاندانها یکی است- شکر ایزد را عزَّ ذکره- نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد. و بر اثر ابوالقاسم حصیری را که جملهٔ معتمدانِ من است و قاضی بوطاهر(٢) تبّانی را که از اعیان قضاة است به رسولی نامزد کرده می آید تا بدان دیار کریم حرسهاالله آیند و عهدها تازه کرده شود. منتظریم جواب این نامه را که به زودی باز رسد تا به تازه گشتن اخبار سلامتِ خان و رفتنِ کارها برقضیتِ مراد لباسِ شادی پوشیم و آن را از بزرگترِ مواهب(٣) شمریم بِمَشِیَّةِ عَزَّوَجَلَّ وَ اِذنِهِ(۴).))

واین نسخت به دست رکابداری فرستاده آمد سوی قدِر خان، که او زنده بود هنوز وپس ازین به دو سال گذشته شد. و هم برین مقدار(۵) نامه یی رفت بر دستِ فقیهی چون نیم رسولی به خلیفه رضی الله عنه. و پس از آنکه این نامه ها گسیل کرده آمد، امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمهٔ ذی القعدهٔ این سال بر جانبِ بلخ بر(۶) راهِ بادغیس و گنج روستا(٧) با جملهٔ لشکرها و حشمتی سخت تمام. 

و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود،اندیشمند تا در بابِ وی چه رود. وچند بار بوالحسن عقیلی حدیثِ او فرا افگند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت وی را به خوارزم باز می باید رفت که نباید که خللی افتد. بوالحسن آلتونتاش را آگاه کرد، و بونصرِ مشکان نیز با دبیر آلتونتاش بگفت بدین چه(٨) شنود،و او سکون گرفت. و ازخواجه بونصر شنودم گفت: هرچند حالِ آلتونتاش برین جمله بود[و] امیر(٩) از وی نیک خشنودی گشت به چندان نصیحت که کرد و اکنون چون شنود که کار یکرویه گشت به زودی به هرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد، ولکن امیر را برآن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت، و امیر [در] خلوتی که(۱۰) کرده بود در راه جیزی بیرون داد ازین باب و ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد.از وی خطا نرفته است که مستحقَّ آن است که بر 

__________________________________________________________

۱- سپرد، A: سپردند.                                                   ٢- بوطاهر، B: بونصر طاهر.

٣- مواهب، درF  به صورتی بین مواهب و موهبت.                 ۴- اذنه، KA: عونه. 

۵- مقدار، B: اندازه.                                                     ۶- بر راه، M: براه.

٧- روستا، NC : روستاخ                                               ٨- بدین چه، K: بدانچه.

٩- امیر، شاید هم: که امیر.                                              ۱۰- که کرده بود، NM: کرده بود.



وی دل گران باید کرد،و خوارزم ثغرِ ترکان است و در(۱) وی بسته است. امیر گفت ((همه همچنین(٢) است که شما می گویید و من از وی خشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخن مُحال گفت فرمودیم، و نیز پس از این کس را زهره نباشد که سخنِ وی گوید جز به نیکویی(٣).)) و فرمود(۴)که خلعتِ وی راست باید کرد تا برود. و ابوالحسنِ عقیلی ندیم را بخواند و پیغامهای نیکو داد سوی آلتونتاش وگفت من می خواستم که او را به بلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد اما اندیشیدیم که مگر آنجا دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خللی افتد، و دیگر(۵)آنکه از پاریاب(۶) سویِ اندخود رفتن نزدیک است، باید که بسازد تا از پاریاب برود.

آلتونتاش چون پیغام بشنود(٧) برخاست و زمین بوسه داد و گفت بنده را خوشتر آن بودی که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی(٨) و به غزنین رفتی و بر سر تربتِ سلطانِ ماضی(٩) بنشستی، اما چون فرمان خداوند برین جمله است فرمان بردارم.

دیگرروز امیر به پاریاب رسید. بفرمود تا خلعت او که راست کرده بودند [بپوشانیدند](۱۰)، خلعتی سخت فاخر و نیکو و بر آنچه به روزگارِ(۱۱) سلطان محمود او را رسم بود زیادتها فرمود[ه]، و پیش آمد وخدمت کرد، و امیر وی را در برگرفت وبسیار بنواختش و با کرامتِ بسیار بازگشت. و همه اعیان و بزرگانِ درگاه نزدیکِ وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند و دستوری یافت که دیگر روز برود.

وشب بومنصور دبیرِخویش را نزدیکِ من فرستاد که بونصرم پوشیده-واین مرد از معتمدانِ خاص او بود- وپیغام داد که ((من دستوری یافتم به رفتن سوی خوارزم، و فردا شب که آگاه شوند ما(۱٢) رفته باشیم و استطلاعِ رأیِ دیگر تا برَوَم نخواهم کرد، که قاعده کژ می بینم؛ و این پادشاه حلیم و کریم و بزرگ است اما چنان که به روی کار دیدم این گروهی مردم که گردِ او درآمده اند هر(۱٣) یکی چون وزیری(۱۴) ایستاده، و وی سخن می شنود و بر آن کار می کند، این کار

_______________________________________________________

۱- و در وی بستست، کذا درB  با این فرق که " بسته است" را سر هم ننوشته است با سه نقطه در زیر سین اول. N: و در وی پستست (کذا). B: و روی بست است (با ضمه بر روی باء). G فقط دارد: پستست. C: و روی پستت (با سه نقطه در زیر سین اول).KA جمله را ندارند. در بقیه هم به صورتهای مبهم.

٢- همچنین. M: چنین.                                              ٣- به نیکویی، در غیرM : نیکویی.

۴- فرمود که. M : بفرمود تا.                                       ۵- و دیگر، شاید: د دیگر. 

۶- پاریاب،NB : اینجا و بعد: فاریاب.                             ٧- بشنود، M: بشنید.

٨- از لشکری دست بکشیدی، کذا در F:AGMK: از لشکر بکشیدی. بقیه: از لشکری بکشیدی.

٩- ماضی، M+ رضی الله عنه.     

۱۰- بپوشانیدند، ممکن است این فعل را بعد از "فرموده گذاشت.

۱۱- به روزگار، اکثر نسخه ها: روزگار.                         ۱٢- ما رفته باشیم، M: من رفته باشم.

۱٢- هر یکی، M: و هر یکی.                                      ۱۴- وزیری، بعضی از نسخه ها: وزیر.


راست نهاده(۱) را تباه خواهند کرد. و من رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که این جا هیج دلیلِ خیر نیست. تو که بونصری باید اندیشهٔ کارِ من داری همچنان که تا این غایت داشتی، با آن که تو هم مُمکَّن نخواهی بودن در شغلِ خویش، که آن نظام که بود بگسست و کارها همه دیگر شد. اما نگریم تا چه رود.)) گفتم چنین کنم. و مشغول دل تر ازآن گشتم که بودم، هرچند که من بیش از آن دانستم که او گفت.   

چون یک پاس از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خود برنشست و برفت، و فرموده بود که  کوبس نباید زد تا به جا نیارند که او برفت. و در شب امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتونتاش را فروباید گرفت واین فرصت را ضایع نباید کرد.تا خیر یافتند، ده دوازده فرسنگ جانبِ ولایت خود برفته بود. عبدوس را بر اثرِ وی بفرستادند و گفتند: ((چند مهم دیگر است که ناگفته مانده است و چند کرامت است، و دستوری داده بودیم رفتن را و برفت و آن کارها مانده است.)) واندیشه مند بودند که بازگردد یا نه. وچون عبدوس بدو رسید او جواب داد که ((بنده را فرمان بود به رفتن(٢) و به فرمانِ عالی برفت و زشتی دارد بازگشتن، و مثالی که مانده است(٣) به نامه راست می توان کرد. و دیگر(۴) که دوش نامه رسیده است از خواجه احمدِ عبدالصمد کدخداش که کجات و جقراق و خفچاق(۵) می جنبند، ازغیبت من ناگاه خللی افتد.)) و عبدوس را حقّی نیکو بگزارد تا نیابت(۶) نیکو دارد و عذر باز نماید. و آلتونتاش هم(٧) در ساعت برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ(٨) با خویشتن برد(٩) یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم، و سخنانی نهفته با او گفت، و آنگاه باز گردانید.

و چون عبدوس به لشکرگاه باز رسید و حالها(۱۰) بازراند(۱۱) مقرر گشت که مرد سخت ترسیده(۱٢) بود. وآن روز بسیار(۱٣) سخنِ محال بگفته بودند و بوالحسنِ عقیلی را که در میان پیغامِ آلتونتاش بود، خیانتها نهاده وبه جانبِ آلتونتاش منسوب کرده وگفته که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی به حاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند، و امیر بانگ برایشان زده(۱۴) و خوار و سرد کرده. پس امیر(۱۵) رحمةالله علیه مرا(۱۶) بخواند و خالی کرد و گفت:  

__________________________________________________________

۱- نهاده. KGA: ایستاده.                                               ٢- برفتن، درF  نیست.

٣- مانده است. K: منده است نیامده است(کذا!).                       ۴- و دیگر، M: و گفت و دیگر. شاید: د دیگر. 

۵- خفجاق،M : جفچاق.                                                 ۶- نیابت، ت ق به جای:  نوبت. ب ت.

٧- هم در ساعت،M : در ساعت.                                       ٨- فرسنگ: M: فرسخ.

٩- برد... آنگاه،M : برد که با وی سخنی چند فریضه دارم یعنی با او گفت آنگاه.

۱۰- حالها...نرسیده بود، N: حال ها مقرر کرد مرد سخت دور برسیدهٔ بود.

۱۱- بازراند، M: باز نمود.                                             ۱٢- ترسیده، M، بترسیده. 

۱٣- بسیار سخن محال، A: سخن بسیار محال.                        ۱۴- زده... کرده، کذا در B. بقیه:  زد... کرد.

۱۵- امیر رحمةالله علیه، در A نیست.                                  ۱۶- مرا، یعنی بونصر.

 

چنان می نماید که آلتونتاش مستوحش(۱) رفته است. گفتم: ((زندگانی خداوند درازباد، به چه سبب؟ ونه همانا که مستوحش رفته باشد، که مردی سخت بخرد وفرمان بردار است،و بسیار نواخت یافت ازخداوند. با(٢) ما بندگان شکر بسیار کرد.)) گفت چنین بود،اما می شنویم(٣) که بدگمانی(۴) افتاده است. گفتم سبب چیست؟ قصه کرد وگفت اینها نخواهند گذاشت که هیچ کاری بر قاعدهٔ راست بماند. و هرچه رفته بود با من بگفت. گفتم بنده این به هرات باز گفته است، و بر لفظ عالی رفته است که ایشان را این تمکین نباشد. اکنون چنان که بنده می شنود ومی بیند ایشان را تمکین(۵) سخت تمام است.و آلتونتاش با بنده نکته یی چند بگفته است در راه که می راندیم. شکایتی نکرد اما در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی سخت تمام دارد بر دولت(۶)، و سخن برین جمله بود که "کارها بر قاعدهٔ راست نمی بیند. خداوند بزرگ(٧) نفیس است و نیست همتا(٨) و حلیم و کریم است، و لیکن بس شنونده است  و هر کسی زهرهٔ(٩)آن دارد که نه به اندازه و پایگاهِ خویش باوی سخن گوید.و او را بدو نخواهند گذاشت. و از من که آلتونتاشم جز بندگی و طاعت(۱۰) راست بیاید. و اینک به فرمان عالی می روم و سخت غمناک و لرزانم برین دولتِ بزرگ چون بندگان ومشفقان. ندانم تا این حال ها چون خواهد شد.)) این مقدار با بنده گفت، و درین هیچ بدگمانی نمی نماید. خداوند دیگر چیزی شنوده است؟ آنچه رفته بود و او را بران داشته بودند، به تمامی بازگفت. گفتم: من که بونصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید. گفت: هرچند چنین است، دلِ او درباید یافت و نامه نبشت تا(۱۱) توقیع کنیم و به خطَّ خویش فصلی در زیر آن بنویسیم، که بر زبان عبدوس پیغام داده بودیم که با وی چند سخن بود گفتنی، و وی جواب برین جمله داد که شنودی؛ و چون این سخنان نبشته نیاید وی بدگمان بماند. گفتم: آنچه صلاح(۱٢) است خداوند با بنده بازگوید تا بنده را مقرّر گردد وداند که چه می باید نبشت.گفت ازمصالحِ ملک و این کارها که داریم و پیش خواهیم گرفت، آنچه صواب است و به فراغِ دل وی باز گردد، بباید نبشت چنان که هیچ بدگمانی بنماند(۱٣)او را.پس به سرِکار شدم(۱۴)، گفتم:من بدانستم که نامه چون نبشته(۱۵) باید، فرمانِ عالی 

_________________________________________________________

۱-  مستوحش، M: متوحش.  

٢- با ما بندگان، کذا در BA.NF : و ما بندگان را، نسخه های دیگر: با بندگان.

٣- می شنویم، M: می شنوم.                                           ۴- بدگمانی، ظ: بدگمانیی (= بدگمانی یی).

۵- تمکین، M: نمکینی.                                                 ۶- دولت، M+: عالی.

٧- بزرگ نفیس. A: بزرگ و نفیس. (هر دو محل تأمل است شاید: بزرگ نفس.)

٨- نیست همتا، BA: نیست او را همتا. : نیست همتش. 

٩- زهرهٔ آن دارد که، در N نیست.                                   ۱۰- طاعت  راست،M : راست گویی.

۱۱- تا توقیع، M: و توقیع.                                             ۱٢- صلاح است،M+ : و خداوند بیند. : مصالح است.

۱٣- بنماند، BA: نماند.                                                 ۱۴- شدم، A: شویم.

۱۵- نبشته باید، N: نبشته آمد (؟ = نبشته آید).


کدام کس را بیند که برد؟ گفت وکیلِ درش را باید داد تا با عبدوس برود. گفتم چنین کنم. و بیامدم، و نامه نبشته آمد برین نسخت که تعلیق کرده آمده است:

((بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحمنِ.بَعدَالصَّدرِ وَالدُّعاء،ما با دلِ خویش حاجب فاضل عمل خوارزمشاه آلتونتاش را بدان جایگاه یابیم که پدر ما امیر ماضی بود، که از روزگارِ کودکی تا امروز او را برما شفقت و مهربانی بوده است که پدران را باشد بر فرزندان؛اگر بدان وقت بود که پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد و اندران رای خواست از وی و دیگر اعیان، از بهر ما را جان بر میان بست تا آن کارِ بزرگ با نامِ ما راست شد، واگر(۱) پس ازآن چون حاسدان و دشمنان دلِ او برما تباه کردند و درشت تا ما را به مولتان فرستاد و خواست که آن رای نیکو را که در بابِ ما دیده بود بگرداند و خلعتِ ولایت عهد را به دیگر کس ارزانی دارد، چنان رِفق نمود ولطایف حیل به کار آورد تا کارما ازقاعده بنگشت وفرصت نگاه می داشت و حیلت می ساخت و یاران گرفت تا رضای آن خداوند را به باب ما دریافت و به جای باز آورد، وما را از مولتان باز خواند و به هرات باز فرستاد. و چون قصد ری کرد و ما با وی بودیم و حاجب از گرگانج به گرگان(٢) آمد و در باب ما برادران به قسمتِ ولایت سخن رفت،چنان نیابت(٣) داشت ودر(۴) نهان سوی ما پیغام فرستاد که ((امروز البته روی گفتار نیست. انقیاد باید نمود به هرچه خداوند بیند و فرماید))، وما آن نصیحتِ پدرانه قبول کردیم، و خاتمت آن برین جمله بود که امروز ظاهراست، و چون پدرِ ما فرمان یافت و برادرِ ما را به غزنین آوردند، نامه یی که نبشت و نصیحتی که کرد و خویشتن را که پیشِ ما داشت و از ایشان بازکشید برآن جمله بود که مشفقان وبخردان و دوستانِ به حقیقت گویند و نویسند، حالِ آن جمله باما بگفتند و حقیقت روشن(۵) گشته(۶) است. وکسی که حال وی برین جمله باشد، توان دانست که اعتقاد وی در دوستی و طاعت داری تا کدام جایگاه باشد. وما که از وی به همه روزگارها این یکدلی وراستی دیده ایم،توان دانست که اعتقاد مابه نیکو داشت و سپردن ولایت و افزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش را و نام نهادن مر(٧) ایشان را تا کدام جایگاه باشد. ودرین روزگار که به هرات آمدیم وی را بخواندیم تاما را ببیند و ثمرتِ کردارهای خوب خویش بیابد. پیش از آنکه نامه بدو رسد حرکت کرده بود و روی به خدمت نهاده و می خواستیم که او را با خویشتن به بلخ بریم؛ یکی آن که در مهمات مُلک که پیش داریم با رأیِ روشن او رجوع کنیم که معطّل مانده است چون مکاتبت کردن با خانان 

_____________________________________________________

۱- و اگر... حاسدان، کذا در ABD.F: و پس از آن چون حاسدان. K: و پس اگر چون. 

٢- به گرگان، در همه نسخه ها "کرمان " است و غلط مسلم است. رک. ت.

٣- نیابت، ت ق به جای: نوبت ب ت. 

۴- در نهان... که، B: سوی ما در نهان کس فرستاد و پیغام داد که. 

۵- روشن، در N نیست.                                                     ۶- گشته است، GF: گشت.

٧- مرایشان را، K بر ایشان.


ترکستان و عهد بستن و عقد نهادن، و علی تگین را که همسایه است و درین فَتَرات که افتاده بادی در سر کرده است، بدان حد و اندازه که بود بازآوردن و اولیا و حشم را بنواخت و هر یکی را از ایشان بر مقدار و محل و مرتبت بداشتن و به امیدی که داشته اند رسانیدن؛ مراد می بود که این همه به مشاهدت و استصوابِ وی باشد، و دیگر اختیار آن بود تا وی را به سزاتر بازگردانیده شود. اما چون اندیشیدیم که(۱) خوارزم ثغری بزرگ است و وی از آنجا رفته است و ما هنوز به غزنین نرسیده، و باشد که دشمنان تأویلی دیگر گونه کنند و نباید(٢) که در غیبتِ او آنجا خللی افتد، دستوری دادیم تا برود. و وی را چنان که عبدوس گفت نامه ها رسیده بود که فرصت جویان می بجنبند(٣)، و دستوری بازگشتن بود، در وقت به تعجیل تر برفت. وعبدوس به فرمانِ ما براثرِ وی بیامد و اورا بدید و زیادت اکرام مابه وی رسانید و بازنمود که چند مهم دیگراست بازگفتنی با وی. وجواب یافت که ((چون برفت مگر زشت باشد بازگشتن، و شغلی و فرمانی که هست و باشد به نامه راست باید کرد)). و چون(۴) عبدوس به درگاه آمد و این بگفت، ما رایِ حاجب را درین باب جزیل یافتیم، و از شفقت و مناصحت وی که دارد بر ما و بر دولت هم این واجب کرد. که چون دانست که دران ثغر خللی خواهد افتاد چنان که معتمدان وی نبشته بودند، بشتافت تا به زودی برسر کار رسد، که این مهمات که می بایست که با وی به مشافهه اندران رای زده آید، به نامه راست شود.

(( اما یک چیز بر دل ما ضُجرت کرده است و می اندیشیم که نباید که حاسدان دولت را- که کاراین است که جهدِ خویش می کنند(۵)تا که برود(۶)واگر نرود دل مشغولی ها می افزایند؛ چون کژدم که کار او گزیدن است بر هرچه پیش آید- سخنی پیش رفته باشد، وندانیم که آنچه به دلِ ما آمده است حقیقت است یانه،اماواجب دانیم که درهرچیزی که ازآن راحتی وفراغتی به دل وی پیوندد مبالغتی تمام باشد.رای چنان واجب کرد که این نامه فرموده آمد و به توقیع ما مؤکد گشت، و فصلی به خطَّ ما در آخر آن است. عبدوس را فرموده آمد و بوسعد مسعدی را که معتمد و وکیل در است از جهت وی، مثال داده شد تا آن را به زودی نزدیک وی برند و برسانند و جواب بیارند تا بر آن واقف شده آید. 

_____________________________________________________

۱- که خوارزم...وی. GFKB: که چون ثغری بزرگ است که او.

٢- و نباید... آنجا، M: و در غیبت وی نباید در آنجا.

٣- می بجنبند، B: جنبیده اند. CF: می جنبیدند. 

۴- چون... بگفت.B : چون به درگاه آمد و این نکته باز کرد. GK: چون به درگاه آمد و این بگفت. F: چون به درگاه آمد و این نکت بازگفت.

۵- می کنند.B : بکنند.

۶- برود... دل مشغولیها، کذا در F.B : برود و اگر نه رود به دل مشغولیها. MNCK: برود و گریزد ( M: گذرد) و دل مشغولیها. A جمله را چنین دارد: جهد خویش می کنند که دل مشغولی ها بیفزایند الخ.




و چند فریضه است که چون به بلخ رسیم در ضمانِ سلامت آن را پیش خواهیم گرفت چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و آوردن خواجهٔ فاضل ابوالقاسم احمد بن الحسن ادام الله تَأییدَهُ تا وزارت بدو داده آید و حدیثِ حاجب آسیغتگینِ(۱) غازی که ما را به نشابور خدمتی کرد بدان نیکویی و بدان سبب محلِ سپاه سالاری یافت. ونیز آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود و جواب های مُشبع(٢) دهد تا بران واقف شده آید. و بداند که ما هر چه از چنین مهمات پیش گیریم، اندرآن با وی سخن خواهیم گفت چنان که پدر ما امیر ماضی رضی الله عنه گفتی، که رأی او مبارک است. باید(٣) که وی نیز هم برین رود و میانِ دل را به ما می نماید و صواب و صلاح کارها می گوید بی بی حشمت تر، که سخن وی را نزدیک ما محلّی است تمام تا دانسته آید.))

خطِ امیر مسعود رضی الله عنه(۴): ((حاجب فاضل خوارزم شاه(۵) اَدامَ اللهُ عِزَّهُ برین نامه اعتماد کند و دل قوی دارد که دلِ ما به جانبِ وی است. واللهُ المُعینُ لِقَضاءِ حُقُوقهِ.)) 

و جون عبدوس و بوسعد مسعدی باز آمدند ما به بلخ رسیده بودیم. جواب آوردیم سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی، وعذر رفتنِ به تعجیل سخت نیکو بازنموده. و امیر خالی کرد با من وعبدوس. گفت نیک جهد کردیم تا آلتونتاش را در توانستیم یافت به مویی(۶)، که وی را نیک ترسانیده بودند و به تعجیل می رفت، اما بدان نامه بیارامید و همهٔ نفرتها زایل گشت و قرار گرفت و مرد با شادمانگی برفت.

و جوابِ نامهٔ ما(٧) برین جمله داد(٨) که((حدیثِ خانان ترکستان، از فرایض است با ایشان مکاتبت کردن به وقتِ آمدن به بلخ درضمانِ سلامت وسعادت،وآنگاه براثررسولان فرستادن وعقد وعهد خواستن، که معلوم است که امیرماضی چند رنج برد و مالهایِ عظیم بذل کرد تا قدِرخان خانی یافت به قوّت مساعدتِ او و کارِ وی قرار گرفت، و امروز آن را ترتیب(٩) باید کرد تا دوستی زیادت گردد، نه آن که ایشان دوستان به حقیقت باشند،اما مجاملت درمیانه بماند و اِغوائی نکنند. و علی تگین دشمن است به حقیقت و مار دُم کنده که برادرش را طغان(۱۰) خان از بلاساغون به حشمتِ امیر ماضی برانداخته است، و هرگز دوست(۱۱) دشمن نشود.با وی نیز عهدی ومقاربتی باید، هرچند برآن اعتمادی نباشد ناچار کردنی است، و چون کرده آمد نواحی 

_______________________________________________________

۱- سیغتگین، ت ق بجای: اسفتگین، اشفتگین، و دیگر صورتهای مبهم نسخه ها. ب ت.

٢- مشبع، KM: مشبع.                                                ٣- باید... رود، M: باید که وی را نیز همبرین رفتن. 

۴- رضی الله عنه،M+: این است. B: رحمةالله علیه. در Aعبارت دعا اصلا نیست. 

۵- خوارزم شاه، در B نیست.

۶- با مویی، کذا در F.N: با مویی. سایر نسخه ها "به امری" و " به اموری".

٧- نامه ما، ت ق به جای: نامه ها.                                    ٨- داد،M : بود.

٩- ترتیب، در غیر M : تربیت.                                       ۱۰- طغان، کذا درN : بقیه: طغا. ب ت. 

۱۱- دوست دشمن نشود. کذا، و ظ: دشمن دوست نشود.

بلخ و تخارستان و چغانیان و ترمذ و قبادیان وخُتلان به مردم آگنده باید کرد که هرکجا خالی یافت وفرصت دید غارت کند وفرو کوبد(۱). واما حدیثِ خواجه احمد.بنده را با چنین سخنان کاری نیست و برظرفی است. آنچه رأی عالی را خوشتر و موافق تر آید می باید کرد که مردمان چنان دانند که میانِ من وآن مهترِ نیست همتا(٢) ناخوش است. وحدیث آسیغتگینِ(٣) حاجب: امیرِ ماضی چون ارسلانِ جاذب گذشته شد به جایِ ارسلان مردمی به پای کردن او را پسندید از بسیار مردمِ شایسته که داشت، و دیگران را می دید و می دانست. اگر شایستهٔ شغلی بدان نامداری نبودی نفرمودی. و خداوند را خدمتی سخت نیکو کرده است. به گفتارِ مردمان مشغول نباید بود وصلاحِ مُلک نگاه باید داشت.وچون خداوند در نامه یی که فرموده است به بنده دستوری داده است و مثال داده تا بنده به مکاتبت صلاحی(۴) بازنماید یک نکته بگفت با این معتمَد- و خداوند را خود مقرر است، به گفتارِ بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید- که امیر ماضی مدّت یافت و دولت و قاعدهٔ ملک سخت قوی و استوار پیش خداوند نهاد و برفت. اگر رأی عالی بیند باید که هیج کس را زهره وتکمینِ آن نباشد که یک قاعده را ازآن بگرداند، که قاعدهٔ همه کارها بگردد. و بنده بیش ازاین نگوید و این کفایت است.)) 

امیر را این جواب ها سخت خوش آمد، وما بازگشتیم. دیگر روز مسعدی نزدیکِ(۵) من آمد و پیغامِ خوارزم شاه آورد وگفت که ((دشمنان کارِخویش بکرده بودند وخداوند سلطان(۶) آن فرمود درباب من بندهٔ یگانهٔ مخلص بی خیانت که از بزرگی اوسزید، و من دانم که تو این دریافته باشی، من لختی ساکن تر گشتم و رفتم،اما یقین(٧) بداند خویشتن را که اگر به درگاهِ عالی پس ازین هزار مهم افتد و طمعِ آن باشد که من به تنِ خویش بیایم، نباید خواند، که البته نیایم.ولکن هرچند لشکرباید بفرستم واگر برطرفی خدمتی باشد ومرا فرموده آید تا سالار(٨) و پیشرو باشم آن خدمت به سر برم وجان و تن وسوزیان و مردم را دریغ ندارم، که حالهای حضرت بدیدم و نیک بدانستم، نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعدهٔ راست برود و یا بماند. از خداوند هیچ عیب نیست،عیب از بدآموزان است،تا این حال را نیک دانسته آید.)) من که بونصرم امانت نگاه(٩)نداشتم وبرفتم وبا امیر بگفتم ودرخواستم که باید پوشیده بمانَد، و نماند. و تدبیری دیگر ساختند در برانداختنِ خوارزم شاه آلتونتاش سخت واهی و سست، و نرفت، و بدگُمانیِ مرد زیادت شد، و پس ازین آورده آید به جایگاه.

__________________________________________________

۱- فرو کوبد کذا درNFB . بقیه: فرو گیرد. (در  هم گویا کوبد بوده است بعد به حک و اصلاح فرو گیرد کرده اند).

٢- نیست همتا، DKMA: بی همتا.                                   ٣- آسیفتگین، بنگرید به صفحهٔ پیش، رادهٔ ۱.

۴- صلاحی.M+: که باید.                                             ۵- نزدیک من، یعنی بونصر مشکان.

۶- سلطان...که از. M: سلطان را فرمایش درباب من بنده آن بود که از.

٧- یقین بداند، N: یقین کند. B: یقین بداناند (کذا).                   ٨- سالار و پیشرو، در GK بی واو عطف.

٩- نگاه نداشتم، کذا در N . بقیه: نگاه داشتم و پیداست که مختار متن درست است.



وهم درین راه به مروالرود(۱) خواجه حسن(٢) ادام الله سلامته، کدخدای امیرمحمد،به درگاه رسید، و از گوزگانان می آمد، وخزانه به قلعت شادیاخ نهاده بود به حکم فرمانِ امیر مسعود وبه معتمد او سپرده تا به غزنین بُرده آید، و درین باب تقرّبی وخدمتی نیکوکرده، چون پیش آمد با نثاری تمام وهدیه یی به افراط و رسمِ خدمت را به جای آورد امیر(٣) وی را بنواخت و نیکویی گفت و به راستی و امانت بستود. و همه ارکان و اعیان دولت او را بپسندیدند بدان راستی وامانت وخدمت که کرد درمعنی آن خزانهٔ بزرگ، که چون دانست که کارِ خداوندش ببود دل در آن مال نبست و خویشتن را به دست شیطان نداد و راهِ راست و حق گرفت، که مرد با خردِ تمام گرم و سرد چشیده و کتب خوانده و عواقب را بدانسته، تا(۴) لاجرم جاهش برجای بماند.

و درین راه خواجه بوسهل حمدوی(۵) می نشست به نیم تَرکِ دیوان و درمعاملات(۶) سخن می گفت که ازهمگان او بهتردانست و نیزحشمت وزارت گرفته بود وامیر[وی را]به چشمی نیکو می نگریست. و خواجه بوالقاسم کثیر نیز به دیوانِ عرض می نشست و در بابِ لشکر امیر سخن با وی می گفت. و از خواجگان درگاه و مستوفیان چون طاهر و بوالفتحِ رازی و دیگران نزدیکِ بوسهل حمدوی(٧)می نشستند. وشغلِ وزارت(٨) بوالخیر بلخی می راند که به روزگارِ امیرماضی عامل ختلان بود.و طاهر وعراقی بادی درسرداشتند بزرگ. و بیشتر خلوتها با بوسهل زوزنی بود وصارفات(٩)او می برید ومرافعات را اومی نهاد و مصادرات او می کرد، ومردمان از وی بشکوهیدند. و پیغامها بر زبان وی می بود، و بیشتر از مهمّات ملک. و نیز عبدوس سخت نزدیک بود، به میانهٔ همه کارها درآمده.

و حاجب بزرگ علی را مؤذّن، معتمد عبدوس، به قلعت کُرک(۱۰) برد که در جبال هرات است و به کوتوالِ آنجا سپرد که نشاندهٔ عبدوس بود. و سخنِ علی پس ازآن، همه(۱۱) امیر باعبدوس گفتی، ونامه ها که ازکوتوالِ کرک آمدی همه عبدوس عرضه کردی،آنگاه نزدیک استادم فرستادی و جواب آن من نبشتمی که ابوالفضلم بر مثال استادم. و بیارم پس ازاین که 

_________________________________________________

۱- به مروالرود، K: به مرورود. 

٢- خواجه حسن... محمد، کذا در  : خواجه حسن کدخدای امیر محمد ادام الله سلامته. نسخه های دیگر: خواجه حسن کدخدای ادام الله سلامته کدخدای امیر محمد. 

٣- امیر، ت ق به جای: و امیر (جمله جواب "چون" است).

۴- تا لاجرم، M: لاجرم.

۵- حمدوی، عده یی از نسخه ها: حمدوی. F: حمدولی. رک. ت.

۶- معاملات، در غیر M: معاملت.                                  ٧- حمدوی، رک. رادهٔ ۵ همین صفحه. 

٨- وزارت، A+: و حساب. 

٩- صارفات.کذا در MGA.(؟). در BN: مصارفات.C: مصادرات. (مصادرات در جند کلمه بعد جداگانه ذکر شده است).

۱۰- کُرک، ظ. همان معروف به کرخ در کتابها، و تلفظ امروز گویا کلوخ. 

۱۱- همه امیر. AB: امیر. 


در بابِ علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت. ومنگیتراک را نیز ببردند و به بوعلیِ کوتوال سپردند و به قلعتِ غزنین بازداشتند. ودیگر برادران و قومش را به جمله فروگرفتند وهرچه داشتند همه پاک بستدند.و پسرِ علی را، سرهنگ محسن، به مولتان فرستادند، و سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن دار تا لاجرم نظر بافت و گشاده شد از بند و محنت و به غزنین آمد و امروزعزیزاً مکرَّماً برجای است به غزنین وهمان خویشتن داری را با قناعت پیش گرفته و به خدمت مشغول و در طلب زیادتی نه، بقاش باد با سلامت.

و سلطان مسعود رضی الله عنه به سعادت و دوستکامی می آمد تا به شبورقان و آنجا عیدِ اضحی بکرد وبه سویِ بلخ آمد، وآن جا رسید روز سه شنبه(۱) نیمهٔ ذی الحجه سنه اِحدی وَعِشرینَ وَ اَربَعَمِائَه و به کوشک درِعبدالاعلی فرود آمد به سعادت، وجهان عروسی آراسته را مانست در آن روزگار مبارکش، خاصّه بلخ بدین روزگار. دیگر روز باری داد سخت با شکوه، واعیانِ بلخ که به خدمت آمده بودند با نوارها(٢)،با بسیار نیکویی ونواخت بازگشتند. و هر کسی به شغلِ خویش مشغول گشت. و نشاطِ(٣) شراب کرد. 

و اخبارِ این پادشاه براندم تا این جا و واجب چنان کردی که از آن روز که او را خبر رسید که برادرش را به تگیناباد فروگرفتند،من گفتمی او برتخت مُلک نشست، اما نگفتم، که هنوز این مُلک چون مستوفزی(۴) بود، و روی به بلخ داشت، و اکنون امروز که به بلخ رسید [و] کارها(۵)همه برقرار بازآمد، راندنِ تاریخ ازلونی دیگرباید. ونخست خطبه یی خواهم نبشت و چند فصل سخن بدان پیوست آنگاه تاریخ روزگارِ همایون اوبراند،که این کتابی خواهد بود علی حِدّه.و توفیق اصلح خواهم ازخدای عزَّوجل ویاری به تمام کردنِ این تاریخ، اِنَّهُ سُبحانَهُ خُیرُ مُوفَّقٍ وَ مُعینٍ، وَ بِمَنَّهِ وَ سِعَةٍ رَحمَتِه وَ فَضلِهِ، وَ صلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ اَجمَعینَ .