بخار دریا بر اورمزد و فروردین

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
بخار دریا بر اورمزد و فروردین

همی فرو گسلد رشته های درّ ثمین

ز آب پاک دهان پر ستاره دارد ابر

ز باد پاک شکم پر ستاره دارد طین

به مشکرنگ لباس اندرون شده است هوا

که گل ستاند از گلستان مشک آگین

هوای روشن اگر عرض کرد لشکر زنگ

زمین تیره کند نیز عرض لشکر چین

عجب نگارگر است ابر و باد دیبا باف

به دشت و بیشه نمودست کارسان رنگین

به باغ دوده گذر دست باف باد ببوی

به دشت ساده نگر دستبرد ابر ببین

بهار دو است یکی طبعی و دگر عقلی

یکی نماند و دیگر بودش مانی حین

بهار طبعی صنع خدای عزوجل

بهار عقلی مدح خدایگان زمین

امیر سید شاه مظفر منصور

یمین دولت عالی امین ملت و دین

علامت ظفرست اندر آن خجسته نیت

کفایت فلک است اندر آن خجسته نگین

زمانه دولت را و خدای ملت را

به یمن و امن دلیل آمد از یمین و امین

رسوم او ملکان را ادب کند تعلیم

فعال او شعرا را سخن کند تلقین

خجسته مرکب او باد و آتش است به هم

به گاه سیر چنان و به گاه حمله چنین

عجب بود که همی برکند به باد لگام

عجبتر آنکه همی برنهد بر آتش زین

قضاییی که بدو خلق را نباشد دست

زمینیی که بماند به آسمان برین

تنی که جان خورد آن تیغ زهر خورده ی اوست

چه حرز دارد جز نقش آن خجسته نگین

به تیزی سخن و دولت اندرو معنی

به گونه ی فلک و گوهر اندرو پروین

هنر به قوت بازوی شاه داند کرد

که بخت یارش بوده است و کردگار معین

به پای باره ی او حصن دشت ساده شود

به صف لشکر او دشت ساده حصن حصین

ز رای او رود اندر فلک ستاره ی روز

ز کف او رود اندر بهشت ماء معین

ایا بزرگ خداوند خلق و خسرو شرق

جهان سراسر شک است و همت تو یقین

زوال نعمت هرگز خدای نپسندد

بدان زمین که بدو در موافق تو مکین

عذاب دوزخ تا روز حشر کم نشود

بدان زمین که بدو در مخالف تو دفین

از آفرین تو بیرون اگر سخن طلبند

سخن نیابند اندر جهان مگر نفرین

روا نباشد اگر کس قرین تو جوید

ز بهر آنکه خدایت نیافرید قرین

برون برد علم تو ز مغز شیران هوش

برون برد کرم تو ز روی پیران چین

به دولت تو قضا با فلک منادی کرد

عدوی زاده بمرد و فکنه گشت چنین

دو جای دارد بدخواه ملکت از دو جهان

ازین جهان همه سجن و از آن جهان سجین

بدیع لفظ تو درّ است و افتخار صدف

بزرگ بأس تو شیر است و روزگار عرین

ز طالع تو نمودند چرخ را حرکت

ز سنگ حلم تو دادند کوه را تسکین

نه سر بود که نباشد به خدمت تو عزیز

نه دل بود که نباشد به طاعت تو رهین

حسد برد همه تن بر جبین خادم تو

ز بهر آنکه نهد پیش تو به خاک جبین

خدایگانا تو مهر دوستان بگذار

که روزگار خود از دشمنان گذارد کین

همیشه تا فلک و آسمان بود گردان

بود ز گردش او گردش شهور و سنین

به راستی بگرای و به مردمی ببسیج

به مهتری بسگال و به خسروی بنشین

تو راست بخشش گیتی تو راست بخشش روز

ببخش نعمت و گیتی بگیر و روز گزین

مباد هر که نخواندت شاه جز بنده

مباد هر که نخواهدت شاد جز غمگین