هر سوالی کز آن لب سیراب

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
هر سوالی کز آن لب سیراب

دوش کردم همه بداد جواب


گفتمش جز شبت نشاید دید

گفت پیدا بود به شب مهتاب


گفتم از تو که برده دارد مهر

گفت از تو که برده دارد خواب


گفتم از شب خضاب روز مکن

گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب


گفتم از تاب زلف تو تابم

گفت ار او تافته شود تو متاب


گفتم آن لاله در خضاب شب است

گفت کز عشق او شوی تو مصاب


گفتم آن زلف سخت خوشبویست

گفت زان رو که هست عنبر ناب


گفتم آتش بر آن رخت که فروخت

گفت آن کو دل تو کرد کباب


گفتم از حاجبت بتابم روی

گفت کس روی تابد از محراب


گفتم اندر عذاب عشق توام

گفت عاشق بلی بود به عذاب


گفتم از چیست روی راحت من

گفت در خدمت امیر شتاب


گفتم از خدمتش مرا خیر است

گفت ازو جز به خیر نیست مآب


گفتم آن میر نصر ناصر دین

گفت آن مالک ملوک رقاب


گفتم او را کفایت و ادب است

گفت کافی بدو شده آداب


گفتم آن اصل و فضل نسب هست

گفت فاضل ازو شده است نساب


گفتم ارزاق را کفش سبب است

گفت واقف شده است بر اسباب


گفتم آثار او چه کرد به آز

گفت برکند آز را انیاب


گفتم آگاهی از فضایل او

گفتم بیرون شد از حدود و حساب


گفتم از وی به حرب کیست رسول

گفت نزدیک تیغ و دور نشاب


گفتم او در زمانه بایسته است

گفت بایسته تر ز عمر و شباب


گفتم او را درست که شناسد

گفت اشناسدش طعان و ضراب


گفتم اندر جهان چنو دیدی

گفت نی هم نخوانده ام به کتاب


گفتم اندر کفش چه گویی تو

گفت دریا به جای او چو سراب


گفتم ار لفظ سائلان شنود

گفت پاسخ دهد به زر و ثیاب


گفتم از خدمتش جزا چه برم

گفت ازو زرّ و از خدای ثواب


گفتم آزاده را به نزدش چیست

گفت جاه و جلالت و ایجاب


گفتم او را سحاب شاید خواند

گفت شاگرد کف اوست سحاب


گفتم از تیر او چه دانی گفت

گفت همتای صاعقه است و شهاب


گفتم آتش رسد به هیبت او

گفت گنجشک چون رسد به عقاب


گفتم آن را که بد کند چه کند

گفت شمشیر او بس است عذاب


گفتم آن تیغ چیست دشمن چه

گفت آن آتش است و این سیماب


گفتم از رای و حلم او چه رود

گفت لطف هوا و وزن تراب


گفتم آن تیغ او چه پوشاند

گفت دریا نهان شود به حباب


گفتم از امر او برون جایی است

گفت اگر هست ضایع است و خراب


گفتم اعدای او دروغ زنند

گفت همچون مسیلمه ی کذاب


گفتم اعجاب دین و ملک بکی است

گفت هر دو بدو کنند اعجاب


گفتم از جود او عنا بر کیست

گفت بر جامه باف و بر ضرّاب


گفتم آنچ از همه شریفتر است

گفت دادستش ایزد وهاب


گفتم ار آفرینش بنویسند

گفت مشکین شوند خط و کتاب


گفتم آزاده گوهری وقف است

گفت آری ز نسل و از ارباب


گفتم این اورمزد خردادست

گفت وقت نشاط با اصحاب


گفتم او ملک را کجا دارد

گفت زیر نگین و زیر رکاب


گفتم او همچو باد می گذرد

گفت در مدح زودش اندر یاب


گفتم آفاق را بدو ندهم

گفت خود کس خطا دهد به صواب


گفتم از مدح او نیاسایم

گفت چونین کنند اولوالباب


گفتم او را چه خواهم از ایزد

گفت عمر دراز و عهد شباب