پادشاهان یمنی حیره
راویان و دانایان گفته اند که هنگام پراکنده گی اهل یمن « مالک » بن فهم بن غنم بن دو س در روزگار ملوک الطوایف بزمین عراق فرود آمد و در جزیره برقومی از عرب از معد و جز آنها دست یافت که بیست سال او را برخود سلطنت دادند .سپس « جذیمظ الابرش » رسید و از در کهانت و پیشگویی در آمد دو بت بنام « ضیر نان» ساخت و طوایفی از عرب را زیر بار کشید تا انها را بزمین عراق آورد , طایفل « ایاد ابن نزار » نیز در عراق در اراضی میان جزیره تا زمین بصره جای داشتند و با او بجنگ بر خاستند تا انکه جذیمه » در ناحیه بنام « بقه » در کنار فرات نزدیک انبار فرود امد مالک این ناحیه زنی بنام «ربَاء بود که در آنجا سلطنت یافته و بمردان هیچ علاقه ای نداشت چون « جذیمه » بزمین « انبار» امد و لشکری فراهم نمود و باصحاب خود گفت : تصمیم گرفته ام نراد « زباء» فرستاده با او ازدواج کنم و کشورش را ضمیمۀ کشور خویش گردانم غلام کوتاهی از جذیمه بنام « قصیر» گفت اگر « زباء» شوهر میخواست دیگران تورا مجال نمیدادند پس « جذیمه» نامه ای « بزاباء« نوشت و او جواب داد که نزد من بیا تا زنت گردم , جذیمه نزد او رفت پس « قصیر» باو گفت پیش از تو مردی را ندیدم که نزد عروس برده شود اینک اسبت « عصا» اماده است سوار شو و خود را نجات ده جذیمه نپذیرفت و چون بر « زباء در امد « زباء رران خود را برهنه کرد و گفت راه و رسم عروسی همین است که میبینی ! جذیمه گفت تورا در وضع زنی نابکار و داه دراز تلاق و بی وفا می نگرم پس زباء ( رگهای) اورا برید تا ( هلاک شد) و قصیر بر اسب «عصا» سوار شد و گریخت. پس از کشته شدن « حذیمه» خواهر زاده اش « عمرو» بن عدی بن نصرین ربیعة بن عمر بن حارث بن مالک بعن عمم بن نمارة بن لخم جای اورا گرفت. قصیر بعمرو گفت: مرا نافرمانی مکن . عمرو گفت : هر چه بفکرت میرسد بگو . گفت : بینی مرا قطع کن و گوش مرا ببرو مرا رها کن عمر وچنین کرد و قصیر نزد زباء رفت و گفت من در خیر خواهی جذیمه چنان بودم که دیده ای با خواهر زاده اش عمرو هم تا انجا وفادار ماندم که اورا بپادشاهی رساندم تا اینجا خدمتگزار باشم شاید خدا کشتن عمر و برا بردست تو قرار دهد , پیوسته قصیر برای جلب اطمینان زباء پاره جویی میکرد تا اورا برای تجارت بیرون فرستاد و بارها قصیر کالاهای بسیاری برای زباء وارد کرد و اورا خوش امد و بکار قصیر اطمینان یافت و چون وثوق و اطمینان زباء بکمال رسید قصیر نزد عمر ورفت و گفت مردان را در صندوقها جای ده . پس چهار هزار مرد با شمشیر ها بر دو هزار شتر بار کرد و بشهر آن زن در اورد , عمرو هم در میان این عده بود. صندوقها را در خانه های اصحاب زباء پرا کنده ساخت و چندین صندوق را بکاخ خود زباء برد و چون شب فرا رسید بیرون آمدند و زباء را با بسیاری از مردان کشورش کشتند عمرو بن عدی پنجا سال سلطنت کرد. [ سپس « امری القیس بن عمرو » سی و پنج سال ] آنگاه برادرانش : « حارث» ابن عمرو هشتاد و هفت سال سپس : « عمرو » بن امری القیس بن عمر بن عدی چهل سال و بعد از او منذر « بن امرء القیس که اورا « محرق» گویند برای انکه مردی را که با او جنگیدند گرفت و سوزانید و برای این « محرق» نامیده شد , سپس « نعمان « پادشاه شد او است که « خو رنق» را ساخت و روزی در حالیکه نشسته بود وفرات و نخلها و باغها و درختاهی کنار آنرا پیش روی خود تماشاه میکرد بیاد مرگ افتاد و گفت با رسیدن مرگ و جدایی از دنیا اینها را چه سودی است ؟ پس راه عبادت در پیش گرفته ازپادشاهی کناره کرد عدی بن زید در این اشعار اورا قصد کرده است : و تفکر رب الخورنق اذاش رف یوما و للهدی تفکیر سره حاله و کثرة مایملک و البحر معرض و السدیر فارعوی قلبه و قال و ما غبطة حی الی الممات یصبر « در بارل صاحب کاخ خورنق اندیشه کن , هنگامیکه چشم ( بجلال پادشاهی ) دوخته بود اندیشه خود را راهی است بهدایت یافتن , شاهنشاهی و بسیاری دارایی و دریای وسیع ( فرات) و کاخ سدیر خوشحالش نمود پس دلش بخود آمد و گفت : چیست فایدۀ زنده ای که بسیار بسوی مرگ رود؟ پس از او « منذر» بن نعمان سی سال و پس از او « عمر و بن منذر» سلطنت یافت و اوست که حارث بن طالم در نزد او خالد بن جعفر بن کلاب را کشت پس کشتن حارث را بر خود لازم شمرد و بجستجوی او بر امد پس حارث پسر عمرو را که در آل سنان بشیر خوارگی بود جست و کشت. آنگاه ن عمرو» بن منذر دوم که پسر هند باشد و « مضرط الحجاره « لقب داشت پادشاه شد او روزگار خود را دو روز قرار داده بود : روزی را برای شکار و روزی را برای میگساری و انگاه که برای میگساری می نشست مردم می بایست بردروی بانتظار بایستند تا بزم میگساری او برچیده شود پس طرفة بن عبد ( این اشعار را ) در بارۀ او گفت : فلیت لنا مکان الملک عمرو رغوثأ حول حجر تنا تخور قسمت الدهر فی زمن رخی کذالک الدهر یعدل او یجور من الزمرات اسبل قاد ماها فضرتها مرکنه درور لعمرک ان قابوس بن هند لیخلط ملکه نوک کثیر لنا یوم وللکرو ان یوم تظیر البائسات و لا نطیر فاما یومهن فیوم سوء تطار دهن بالخسف الصقور و اما یومنا فنظل رکبا و قوفا لا نحل و لا نسیر « کتاش مارا بجای عمرو ( گاور یا گوسفند) شیردهی بود که پیرامون خانل ( خیمۀ ) ما صدا می کرد . از گوسفندان ( و گاوهای ) کم مو که از دو پستان پیشینش شیر می ریزد و مایه دانش بزرگ و پیوسته شیر دهنده است بجانت که قابوس پسرهند پادشاهیش با احمقی فروانی آمیخته است روزگار را در زمان خوشی بخشیکرده ای رسم روزگار همین است یا داد میکند یا بیداد. مرا روزی است و ( مرغ ) کار روانک را روزی بیچاره های پرواز میکنند و ما پروازی نمی کنیم . اما روز انها پس روز بدی است چه بازها بر انها حمله می برند انها را بخواریمی کشند اما روزما پس ما پیوسته سوار و پا بر جاییم نه فرود می آییم و ن میرویم. » پیوسته طرفه او و برادرش قابوس را هجو میگفت و بزشتی نام می برد, زیباییهای خواهر عمرو را در شعر خود با میگفت و بطور شرم آوری اورا یا میکرد از شعر های اوست در هججو عمرو: ان شرار الملوک قد علموا طرا و ادنا هم من ادنس عمر و و قابوس و ابن امهما من یأتهم للخنا بمحتبس یأت الذی لا تخاف سبته عمرو وقابوس قینتا عرس یصبح عمر علی الامور و قد خصخض ماللر جال کالفرس « مردم همه دانسته اند که بدترین پادشاهان و نزدیکتر شان بنا پاکی عمر و قابوس و پر مادرشان است . کسیکه با خود درای از فحش و نا سزا نزدشان رود نزد کسی می رود که از ننگش باک نیست عمرو قابوس دو ( کنیز) خوانندۀ عروسی هستند عمرو در حالیکه چون ستوران شهوت رانی میکند زمام امورا را بدست دارد. متلمس که همراه طرفه بود او را بر هجو عمر و کمک میداد پس عمرو [ باندو] گفت : ماندن شما بدراز کشید و مرا مالی موجود نیست لیکن بعامل خود در بحرین نوشتم تا بهریک از شما صد هزار درهم بدهد. پس هر کدام نامه ای از عمر و گرفت متلمس در کار عمرو بد گمان شد چون بنهر حیره رسیدند غلامی از بین عباد را دیدند متلمس باو گفت : آیا خوانا هستی ؟ گفت بلی گفت : این نامه را بخوان نامه را خواند و در ان نوشته بود که هرگاه متلمس نزد او امد دو دست و دو پای اورا قطع کن پس نامه را انداخت و به طرفه گفت در نامۀ تو نیز همین است؟ طرفه گفت اورا بر ثوم من پنین گستاخی نیست و من در ان سر زمین از او عزیز ترم پس طرفه نزد عامل بحرین رفت و چون نامل عمرو را خواند دستها و پاهای طرفه را برید و اورا بدار زد . سپس برادرش « قابوس» بن منذر و بعد از او « منذر» بن منذر چهاب سال پادشاهی داشت . این پادشاهان دست نشاندل ساسانیان و نسبت بآنان فرمانبردار و خراجگزار بودند. قبایل معد زیر فرمان مناذره فراهم شده و از همۀ انها نیرومند تر دو قبیلۀ غطفان واسد بن خزیمه بودند هر گاه مردی از معد بر این ملوک وارد میشد از بخشش و نوازش آنها بر خوردار بود از رؤسای قبایل : ربیع بن زیاد عبسسی و حارث بن ظالم مری و سنان بن ابی حارثه و نابغۀ بیانی شاعر زعیم و مسؤل امر قبایل بودند تکریم انها کوتاهی نمیکردند . نابغه در نزد آنها مقامی بس ارجمند داشت تا آنکه در قصیدۀ خود بزن منذر عشق ورزید , در این قصییده میگوید: « روسری از سرش افتاد با اینکه نمی خواست بیفتد. پس آنرا بر داشت و با دست از ما رو گرفت . پس منذر نذر کرد خونش را بریزد و نابغه به شام نزد پادشاهان غسان گریخت سپس اشعاری در مغذرت خواهی از منذر گفت که از آن جمله است : « تو چون شبی هستی که مرا دریا بنده ای اگر چه گمان برم که راهی بگریختن از تو دار » و نیز می گویند : « خبر یافته ام که اباقابوس مرا تهدید کرده است و با صدای شیر آرامش نیست » ۴ با منذر خانواده ای از بنی امری القیس بن زید بن مناة بن تمیم بودند و از این خانواده بود عدی بن زید عبادی که خطیب و شاعر بود عربی و فارسی رامی نوشت منذر پسرش « نعمان » را نزد آنها بشیر خوارکی نهاد و نعمان را شیر دادند و در کنار انها بود پسر کسری به منذر نوشت که مردی از عرب را برای ترجمۀ نامه ها نزد او فرستند منذر عدی بن زید و دو برادر اورا بدربار کسری فرستاد و این سه برادر در دفتر شاهنشاهی بکار ترجمۀ نامه ها سر گرم بودند چون منذر مرد , کسری به عدی ابن زید گفت : آیا از خانوادۀ پادشاهی حیره کسی شایستۀ سلطنت مانده است ؟ گفت بلی منذر را سیزده پسر است که هر یک را شایستگی می باشد . پس فرستاد و همه را بدربار کسری اورد اینان زیباترین افراد خانوادۀ [ منذر] بودند مگر نعمان که روی سرخ و لکه دار و قد کوتاهی داشت و خانوادل عدی بن زید اورا شیرداده بزرگ کرده بودند مادرش برده ای بنام « سلمی» و گویندد از قبیلل کلب بود . عدی بن زید هر یک را بتنهایی جای داد و برادران نعمان را در پذیرایی بر او برتری میداد و میگفت : اگر شاه از شما پرسید که آیا می توانید از عهدۀ عرب بر آیید بگویید ما نمی توانیم مگر نعمان و به نعمان گفت اگر شاه تورا از برادرانت پرسسید بگو اگراز انها عاجز اند در مقابل عرب عاجز تر خواهم بود. از پسران منذر مردی بود بنام «اسود» که مادرش از بنی رباب و در خانواده ای از اشراف حیره بنام « بنو مر ینا » نگهداری شده بود , مردی از آن خانواده بنام « عدی بن اوس بن مرینا» که با هوش و شاعر بود به اسودین منر برادر نعمان می گفت تو دانسته ای که من بتو امیدوارم و خواستۀ من تویی اکنون میخواهم با عدی بن زید مخالفت کنی چه او بخدا قسم هر گز خیر خواه تو نیست . اسود بگفتۀ عدی گوش نداد وچون کسری عدی بن زید را فرمود که آنها را بر او وارد کند یک یک را بحضور می برد و کسری مردانی را که مانند شان را ندیده بود می دید و چون می پرسید آیا از عهدۀ انچه تا کنون بر امده اید برمی آیید؟ می گفتند کسی از ما جز نعمان از عهدل عرب بر نیاید و چون نعمان بر اورد امد مرد زیبایی را دید و با سخن گفت و فرمود آیا می توانی عرب را عهدۀ دار شوی ؟ گفت می توانم . کسری گفت با برادرنت چه میکنی؟ گفت اگر از آنها عاجز آیم از دیگران عاجز تر خواهم بود. پس کسری پادشاهان را بدو داد و جامه و زیور شاهی را بر او پوشانید و چون با نشان پادشاهی بیرون رفت عدی بن اوس بن مرینا به اسود گفت سزایت همین که حرف مرا نشنیدی. نعمان که بر عدی بن مرینا هم شه شده بود به حیره رهسپار شد عدی بن مرینا کسانی از نزدیکان و یاران نعمان را وا داشت که از عدی بن زید نزد او بد گویی کنند و بگویند که عدی بن زید می گوید پادشاه عامل او است و او نعمان را حکومت داده است و اگر او نبود نعمان به پادشاهی نمیرسد و از این گونه گفتار پیوسته در حضور نعمان گفتند تا اورا بر عدی بن زید بخشم اوردند . پس نعمان بع هدی نوشت تو را سوگند میدهم که از من دیدن کنی . عدی از کسری اجازه گرفت و نزد نعمان آمد . نعمان دستوری داد اورا در زندانی که هیچکس بدا راه ندارد زندانی کنند عدی را در نزد کسری دو برادر بود بنام ابی و سمی یکی از این دو دوستدار نابودی عدی و دیگر خواستار رهایی او بود . عدی در محبس شعر میگفت تا مگر نعمان را بر سر مهر آورد , بزرگواری اورا باز می گفت و با یاد آوری پادشاهان گذشته پندش میداد ولی در نعمان اثری نداشت و دشمنان عدی از آل مرینا نعمان را در او بخشم می آوردند و میفتند اگر رها شود تورا می کشد و سبب نابودی تو میگردد . پس چون عدی از نعمان نا امید شد ببرادرش نوشت: ابلغ ابیا علی نایه وهل ینفع المرء ماقد علم بان اخاک شقیق الفؤا دکنت به والها ما سلم لدی ملک موثق بالحدید یداما بحق و اما ظلم فلا تلفین کذات الغلا م ان لا تد عارما تعترم فارضک ارضک ان تأتنا تنم نومة لیس فیها حلم « هان أبی را با اینکه دور است , آگاه کن و آیا مرد را آنچه دانسته است , سود می دهد ؟ که برادر و پارل دلت که تا گرفتار نشده بود دلباخته اش بودی نزد پادشاهی در بند زنجیر است یا بحق با بستم . پس مباد مانند مادر شیر دهی باشی که اگر شیر خواری پیدا نکند , خود پستان خویش را می دوشد . پس بکشورت , به سر زمینت ( باز گرد) که اگر نزد ما بیایی چنان آسوده بخوابی که خواب پریشان نبینی ( نبینیم ) و بپسرش عمر و بن عدی که از طرف کسری بر ناحیه ای بود نوشت: لمن لیل بذی حبس طویل عظیم شقه حزن دخیل و ما طلم امری فی الجید غل و فی الساقین ذو حلق طویل ألا هبلتک امک عمرو بعدی أتقعد لا أفک و لا تصول الم یحزنک ان اباک عان و انت مغیب غالتک غول تغنیک ابنة القین بن جسر و فی کبل فیصحبک الشمول فلو کنت الاسیر و لا تکنه اذا علمت معد ما اقول و ان اهلک فقد ابلیت قومی بلاء کله حسن جمیل و ما قصرت فی زلب المعالی فتقصرنی المنیة او تطول « شبی چون سب این زندانی , دراز و پر مشقت و باندوه امیخته که راست؟ گناه مردی که بگردنش غل نهاده و دو ساق پایش را بزنجیری دراز بسته اند چیست ؟ ای عمرو پس از من مادرت بعزایت بنشیند , آیا با اینکه من آزاد نمی شوم ( آسوده) می نشینی و حمله نمی کنی؟ آیا اندوه آن نداری که پدرت اسیر است و تو مست شراب پنهان بسر می بری؟ دخترقین بن جسر برای تو خوانند گی میکند و هنگام تشنگی جام شرابت آمااده است .اگر تو ( بجای من اسیر بودی) و خدا نکند, آنگاه ( قبیله) ممعد دانسته بودند که چه میگویم , و اگر هم از میان بروم ( با کم نیست چه بقون خود امتحانی دادم که همه اش نیکو و شایسته بود و در جستجوی بزرگواریها کوتاهی نکردم , پس ( چه باک ) که مرگم زود یا دیر برسد» پس برادر و پسرش و کسانی که با آنها بودند برخاسته نزد کسری امدند و راجع به عدی با او سخن گفتند. کسری به نعمان نوشت و او را فرمود تا عدی را رها کند و کسی را هم نزد نعمان فرستاد . اُ بّی بن زید از فرستاده خواست که اول نزد عدی رود , فرستاده هم پیش از همه نزد عدی رفت . عدی باو گفت : اگر از من جدا شوی کشته میشوم . گفت هر گز نعمان جرأت نافرمانی کسری را ندار .. نعمان از رفتن فرستادل کسری نزد عدی آگاه شد و چون فرستاده از نزد عدی بیرون امد کسی را فرستاد تا اورا بکشد . فرستادۀ نعمان بالشی بر روی او نهاد تا مرد . سپس نعمان به فرستاده کسری گفت : عدی مرده است و اورا بعظا و جایزه ای نواخت و از او پیمان گرفت به کسری نگوید که عدی را زنده دیده است آنگاه به کسری نوشت که عدی مرده است. کسری بجستجوی دختری بود که دارای صفاتی نامبرده باشد و یافت نمیشد پس عمرو بن عدی بن زید که برای کسری نامه های را ترجمه میکرد گفت ک پادشاهان نزد بنده ات نعمان دخترانی و خویشانی است بهتر از انچه شاه می جوید لیکن نعمان به پادشاه اعتنایی ندارد و خود را بهتر از او گمان می برد . پس کسری نزد نعمان فرستاد تا دختر خود را نزد او فرستد و همسر کسری گردد . نعمان بفرستاده گفت : آییا در عین (گاوان) عراق و پارس خواستل شاه بدست نمی آید ؟ چون فرستاده باز گشت و گفتۀ نعمان را به کسری بازگفت , کسری گفت مقصود او از «عین » چیست؟ عمرو بن عدی بن زید گفت « گاوان » را خواسته است تا دختر خود را بشاه ندهد. پس کسری خشم گرفت و گفت : بسا چا کری که بیش از این گستاخ گشته سپس کارش بنا بودی کشیده است . این سخن به نعمان رسیده و آماد گشت , کسری یکماه باو کاری نگرفت سپس نوشت تا بدر بار آید و نعمان که مقصود اورا دانسته بود سلاح خود را و هر چه توانست همراه برداشت و بکوهستان قبیله طی رفت و چون سِعدی دختر حارثه زن نعکان بود نعمان ازقبیله طی خواست که اورا از کسری نگهداری کنند . گفتند مارا نیروی نبرد با کسری نیست . نعمان از نزد انها رفت و عرب از پذیرفتن او امتناع داشتند تا انکه در وادی « ذی قار» میان قبیلۀ بنی شیبان فرود آمد و هانی بن مسعود بن عامر بن عمرو بن ابی ربیعظ بن ذهل بن شیبان را دید و سلاح و دختر و خانوادۀ خود را نزد او نهاد و خود پیش کسری رفت و بر در کاخ او فرود امد بامر کسری اورا در یند کرده به خانقین بردند عمرو بن عدی ابن زید نعمان را دید و باو گفت ای نعیم ( از نظر تحقیر ) برای تو بندهایی بسته که ( جز ) کر اسب سرمست آنرا پاره نکند . نعمن گفت امیدوار انرا باسبی توناا بسته باشی . چون نعمان را به خانقین بردند اورا زیر پایی پیلان انداختند و فیلها او را لگد کوب کرده کشتند پس کشتۀ او را پیش شیر ها انداختند تا او را خوردند. کسری کس نزدهانی بن مسعود فرستاد که مال بنده ام را که نزد تو می باشد و سلاح و دخترانش را نزد من فرست و هانی فرمان نبرد پس کسری لشکری بر سر او فرستاد و قبایل « ربیعه» فراهم شدند و جنگ « ذی قار» روی داد . عرب عجم را در هم شکست و اول روزی بود که عرب بر عجم پیروز گردید. از رسول خدا (صلی الله علیه و اله ) روایت میشود که فرمود: « این اول روزی است که عرب از عجم حق گرفت و بمن یاری شدند».۲