چون تن به جان و به دانش دل و به عقل روان

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
چون تن به جان و به دانش دل و به عقل روان

فروخته است زمانه به دولت سلطان

یمین دولت و مر ملک را دلیل به یمن

امین ملکت و مر خلق را ز رنج امان

ز جان به فکرت محکم برون کنند ثناش

ز کوه زر به آهن برون کند کهکان

لقاش جانی کاندر خیال او خرد است

سخاش ابری کاندر سرشک او طوفان

سپهر گفت ز من کوشش و ازو جنبش

زمانه گفت ز من طاعت و ازو فرمان

مدیح او به قیاس آفتاب رخشان است

به نور صفوت او خلق معترف یکسان

ایا کسی که ندانی وجود را ز عدم

در وجود و عدم جود و کین خسرو دان

مگر حرارت صفر است حمله بردن او

کزو مخالف را نازده زند یرقان

از آنکه آهن و سودا به طبع هر دو یکیست

ز بیم تیغش گیرد عدوش را خفقان

مدان فرود خدایی به از نبوّت و ملک

برادرند غذا یافته ز یک پستان

خدای طاعت خویش و رسول و سلطان خواست

نکرد فرق بدین هر سه امر در فرقان

نجات خلق به حمد محمد و محمود

سر نبی و نبی خدایگان جهان

از آنکه بد به حجاز آن و این به ایرانشهر

حجاز دین را قبله است و ملک را ایران

هر آن کمان که بجنباندش چنان بکشد

چنان که سر به هم آرند گوش های کمان

رود ز شست درستش صواب تیرش اگر

به جای سوفار آرد به سوی زه پیکان

مبارزان را تیرش همی چرا بکشد

از آنکه سپس که گذارش به چشمه ی حیوان

ولیکن ار کشد از درد آن کشد که چرا

مرا ز بهر تو آمد ز دست او هجران

ایا هوای تو را در دل ملوک وطن

ایا رضای تو را بر سر زمانه عنان

بدین جهان نفروشد حکیم خدمت تو

وگر کسی بفروشد بود به نرخ ارزان

تویی که رای تو در دل همی فروزد عقل

تویی که روی تو در تن همی فزاید جان

به فرّ قصر تو شد خوب همچو عقد بدر

هوای بست و لب هیرمند و دشت تکان

اگر بدیدی نعمان سرای فرخ تو

ره سدیر و خورنق نکوفتی نعمان

به بویش اندر عطار هندوان عاجز

به رنگش اندر نقاش چینیان حیران

یکی نگاشته اصلی که بی تکلف و رنگ

شود ز دیدن او دیده ها نگارستان

فروغ او به شب تیره نور روز سفید

هوای او به زمستان به رنگ تابستان

به پشت ماهی پایش به برج ماهی سر

زهی به اصل و سر بر جهاش بر سرطان

بهار طبع ولیکن بدو بهار خریف

ارم نهاد ولیکن بدو ارم خلقان

ز محکمی پی بنیاد او به بیخ زمین

ز برتری خم ایوان او خم کیوان

ور از رواق گشادش نظر کنی سوی آب

همه قوام جسد بینی و غذای روان

به روی صحرا چندانکه چشم کار کند

کشیده بینی پیروزه رنگ شاد روان

بلور حل شده بینی به پی باد صبا

شکن گرفته چو زلف بتان ترکستان

ز عکس آب هوا سبز گشته چون خط دوست

سپهر سبز و جهان سبز گشته چون بستان

ز سبز کله ی خرما درخت مطرب وار

همی خروشد بلبل همی زند دستان

گر از بلند رواقش نظر کنی سوی شیب

ستاره بینی روی زمین کران به کران

بساط ازرق بینی فراخ در شبنم

برآن بساط پراکنده لؤلؤ و مرجان

یکی درفشند گویی تو گشت چرخ فلک

یکی به زیر و یکی از زبر تو در به میان

وگر یکی به در خانه ژرف درنگری

کشیده بینی حصنی ز گوهر الوان

رواق تخت سلیمان و آب زیر رواق

بسان صرح ممرد که خلق ازو به گمان

ز عکس او متلون شده چو قوس قزح

وگر بخواهی شو بنگر و درست بدان

شده است بسته زبانم ز وصف کردن او

به وصف هر چه بخواهی منم گشاده زبان

بدین لطیفی جایی بدین نهاد سرای

نکرد جز تو کس ای شهریار در کیهان

زمین چو خوش بود از وی نبات خوش باشد

ز رای خاطر عامر چنین بود عمران

همیشه تا به جهان در بود قران و قرین

قرین دولت بادی به صد هزار قران

به هر چه گویی داری تو مایه و تصدیق

به هر چه خواهی داری تو قدرت و امکان

مباد بی تو زمانه مباد بی تو زمین

مباد بی تو مکین و مباد بی تو مکان

موافقان هدی را ز فر دولت تو

چهار چیز به جای چهار شد بنیان

به جای محنت نعمت به جای غم شادی

به جای بیم امید و به جای ضعف توان

مخالفان هدی را ز بیم هیبت تو

چهار چیز به جای چهار شد بنیان

به جای عمر هلاک و به جای درمان درد

به جای ناز نیاز و به جای لهو احزان