بازگشتیم به حدیث امیر بوالحسن طاهرِ محمّدِ عمرولیث و حدیث برادر وی یعقوب

از کتاب: تاریخ سیستان
08 March 1485

پس روز آدینه ده روز گذشته از محرّم سنهٔ سبع(۱) و ثمانین ومایتی خطبهٔ عمرو ازهمه منبرها بیفکندند وطاهر ویعقوب را از پسِ(٢) خلیفه خطبه کردند اندرین روز. وابو محمد المکتفی بالله را بیعت کردند هم اندران روز که معتضد اندر گذشت(۳).

باز طاهر عزم رفتن کرد سوی فارس وبرمقدمه احمد بن محمد بن اللّیث را با ده هزار سوار بفرستاد، باز محمد بن عمرو الخوارزمی را باسی هزار سوار مکتفی(۴) فرستاد برلیث [بن] علی بفرستاد(۵) باز خود برفت براثرِ ایشان اندر محرّم سنهٔ تسع و ثمانین و مایتی. و عبدالله بن محمد بن میکال با او بر سبیل وزارت، ویعقوب ابن محمد را برادر را بر سیستان خلیفت گرد. چون به کرمان برسید میان بلال بن الازهر ومیان لیث بن علی پیکار افتاد وسرهنگان میان ایشان صلح کردند، وبلال را خوش همی نیامد بزرگیِ سُبکَری و سالاریِ او بر سپاه اما نهان همی داشت. وبه شیراز عامل بود ازجهت امیرالمؤمنین، عیسی بن الموثری، چون خبر طاهر بشنید زانجا برفت، و طاهر با سپاه به شیراز اندر شد و بنشست ومال ها قسمت کرد و[به] یک نیمه فارس، مال سُبکَری وسپاه اوهمی ستدند، وبه دیگرنیمه بلال بن اِلاَزهر وسپاه او، و[طاهر]لیث علی [را]بر مقدّمه به بُرجان(۶) فرستاد و خود بر اثر همی بخواست رفت و سپاه را اِقطاع ها بسیار همی داد وعطیّت ها طاهر(۷)، وهمه سپاه به 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

۱ . صحیح، تسع، به سیاقت ابن تاریخ (رک: تعلیقات)            ۲. در اصل از ((پسرخلیفه)). 

۳ . مرگ معتضد و نشستن مکتفی به قول کامل (۷ ص ۱۶۹) در سنه ۲۸۹ واقع شده است وعمرو لیث هم در این سال به بغداد درگذشتست. 

۴ . کذا و مکتفی اینجا معنی نمی دهد، چه محمد بن عمرو الخوارزمی از سرداران سجستان است وهمانست که رافع را در خوارزم به امر وی بکشتند و ظاهراً اینجا عبارتی از بین رفته وفقط جمله ای از آن ((مکتفی فرستاد برلیث علی)) باقی مانده وبا چنین بوده (( خوارزمی را با سی هزار سوار فرستاد باز لیث علی را بفرستاد باز خود ...الخ )) ولفظ مکتفی زاید اس؟                    ۵ . به پاورقی ۴ مراجعه شود.

۶ . برجان، به ضم اول جائی بوده است از ولایت اردشیر خوره که قصبه ومرکز آن شیراز است واصطخری آن را فرجان ضبط کرده و در حدود روم هم محلی بدین نام موجود بوده است، ولی این برجان محققاً برجان یا فرجان یا پرجان فارس می باشد و درین کتاب مکرر نام آنجا برده شده است.

۷ . ابن طاهر در اینجا زاید است و ظاهراً در موقع استنساخ از سطر بالا اشتباهاً به سطر بعد منتقل شده است. 


اقطاع و عطا خرسند گشتند مگر عبدالله بن محمد بن میکال و فورجه بن الحسن [که] ایشان عمل و استخراج همی خواستند. پس نامهٔ عبدالله بن محمد بن سلیمان رسید سوی طاهر بر دست ابالنَّجم بدرالصَّغیر به رسولی، که امیرالمؤمنین همی خواهد که فارس خاصهٔ خویش دارد صید را و خزینه را، واین همه ولایت ها به تو دست بداشتست و تو نیز واجب نکند این مایه ازو دریغ داشتن. چون نامه فرا رسید و بَدر در به درِ شیراز فرود آمد وکس ها همی شدند و همی آمدند، آخر بدر همی نیکوئی گفت بر آن جمله که چون من باز کردم ، بگویم تا فارس به تو نیز ارزانی دارد، اما تو این فرمان نگاه دار تا خلافی نباشد که او اکنون نو نشست، تا آخر طاهر خرسند(۱) شد به کرمان و مکران وسیستان و خراسان. وبدربه حدیثِ یافتن فارس،وبه صلح بازگشت اندر شوّآل سنهٔ تسع وثمانین ومایتی. چون به سیر جان برسید بلال بن الأزهر را آنجا بگذاشت و خود به جیرفت آمد و منصور بن حردین(٢) راکه عامل عمرو بود بر کرمان، آنجا بند کرد ومطالبت کرد، و مال بسیار ازو بستد، و نامهٔ بدر رسید به حدیثِ فارس که اینک راست همی کنم. و طاهر فورجة بن الحسن را به سیستان فرستاد [و] به بُست به مطالبت مال ها. وبه میان علی بن المعتضد که بو محمد المکتفی بود و آنِ بَدر نیک نبود، چون بَدر از فارس برفت، ظاهر باز فارس شد دیگر راه، و رسول فرستاد سوی مکتفی و فارس بخواست، مکتفی فرا وی داد و عهد بفرستاد. طاهر باز لیث بن علی را به بُرجان فرستاد وعمّال هرجای بفرستاد اندر نواحی فارس، و خود به لهو و صید کردن مشغول شد وهمه کار بر سُبکَری قرار گرفت و بر عبدالله بن محمدِ میکال، و عبدالله همه آن کردی که فرمان سبکری کردی، بلال بن الازهر خلاف آشکارا کرد بر سُبکَری. طاهربلال را فرمان داد که برو به سیستان، بلال مال و اهل خویش برگرفت و غلامان وسپاه خویش هرچه خاص او بود و راه سیستان برگرفت، چون به اصطخر فارس برسید، طاهر، یوسف بن یعقوب النقیب [را] از پس وی فرستاد تا اورا آنجا بند کرد ومال او فرو گرفت و اندر قلعهٔ محمّد بن واصل محبوس کرد، و وعبدالغفار بن حلبس را آنجا کوتوال کرد، و


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ . خرسند شد یعنی قانع شد، چه اصل لغت خرسندی به معنی قناعت است وبالملازمه به معنی خشنودی هم استعمال شده است، چنانکه در اینجا معنی ((خرسند شد)) با فاعل اول که طاهرست قناعت را وبا فاعل دوم که بدر است خشنودی را می سازند.

۲ . در صفحه ۲۷۲ ((جردین)) باجیم آمده است. اصطخری (صفحه ۱۶۶) منصور بن خردین با خا ضبط کرده ودر وصف شهر بم گوید: ((مسجد الخوارج فی السوق عند دار منصور بن خردین)) .




بلال آنجا کشته شد، وطاهر، فتح بن مقبل رابا هدیه ها ومال بسیار نزدیک مکتفی فرستاد، و طاهر بازگشت وبه سیستان آمد شب یکشنبه غرّهٔ رجب سنة احدی و تسعین ومایتی و هیچ کس را بار نداد وروز وشب به شراب ولهو مشغول شد، نه مشایخ را بار دادی و نه لشکری را، واستران و کبوتر دوست داشتی، همه روز آن جمع کردی و بدان نگاه کردی، و کس فرستاد ومحمّد بن خلف بن اللّیث(١) را بخواند و برهمه سرهنگان مهتر کرد ونیکو داشتی او را، یعقوب(٢) نیز یکساعت بی محمّد بن خلف صبر نکردی نخواهد خویش را بانوی [بنت] محمّد بن عمرو را به زنی به محمّد بن خلف دادند، والحق مردی بود با خرد تمام  و با کمال، و سُبکَری را آن خوش نیامد. و تعصّب افتاد به سیستان اندرین روزگار میان فریقین، [و] بسیار مردم کشته شد و یکی را صَدَقی نام کردند و یکی را سَمَکی.