دوران عثمان بن عفان

از کتاب: تاریخ یعقوبی ۱/۲

سپس عثمان بن عفان بن ابی العاص بن امیة بن عبد شمس که مادرش اروی دختر کریز بن ربیعة بن حبیب بن عبد شمس است، بخلاف بر گزیده شد عبدالرحمن بن عوف زهری هنگامی که عمر بمردو برای شوری فراهم آمدند از آنان خواسته بود که خود را از حق خلافت بر کنار کند بدان شرط که مردی از ایشان را بر گزیند پس چنان کردند و عبدالرحمان سه روز بماند و با علی بن ابی طالب خلوت کرد و گفت: برای ما خدا بر تو گواه باشد که اکر زمام این امر را بدست گرفتی در میان ما بکتاب خدا و روش پیامبرش و روش ابوبکر و عمر رفتار کنی. علی گفت در میان شما بکتاب خدا وروش پیامبرش تا آنجا که توانایی دارم رفتار می کنم. پس با عثمان خلوت نمود و بدو گفت: خدا گواه ما بر تو باد که اگر این کار بدست تو افتاد در میان ما بکتاب خدا و روش پیامبرش و روش ابوبکر و عمر رفتار کنی گفت برای شما متعهد میشوم که در میان شما بکتاب خدا و روش پیامبرش و روش ابوبکر و عمر رفتار نمایم. سپس با علی خلوت کرد و مانند گفتار نخستین را بدو گفت و علی همان پاسخ نخستین را باو داد، سپس باعثمان خلوت کرد و مانند گفتار نخستین را بدو گفت و عثمان همان پاسخی را که باو داده بود دیگر بار باو داد. سپس با علی خلوت کرد و گفتار نخستین را بدو باز گفت. پس گفت: همانا با کتاب خدا و روش پیامبرش نیازی بروش هیچ کس نیست تو کوشش داری که این امر را از من دور سازی پس با عثمان خلوت کرد و دیگر بار همان سخن را بدو گفت و همان پاسخ را شنید و دست بدست او زد پس عثمان بیرون آمد و مردم او را تهنیت می دادند و آن در روز دو شنبه غرۀ محرم سال 24 و از ماههای عجم در تشرین دوم بود، و خورشید آن روز در عقرب بود 13 درجه و زحل در حمل 21 درجه و 30 دقیقه در حال رجوع و مشتری در جدی 4 درجه و 40 دقیقه و مریخ در میزان 50 دقیقه و زهره در عقرب 11 درجه در حال رجوع و رآس در ثور 24 درجه.

پس عثمان بمنبر برآمد در همانجایی که پیامبر خدا در آن می نشست و نه ابوبکر و نه عمر در آن نشسته بودند و عمر از ابوبکر هم یک پله پائینتر می نشست پس مردم در این باره بسخن آمدند و برخی از ایشان گفتند: امروز شر پدید آمد عثمان مردی کم رو بود پس زبانش گرفت و مدتی بی آنکه سخن بگوید ایستاد و سپس گفت: ابوبکر و عمر برای اینجا گفتاری آماد می ساختند و شما بپیشوایی داد گر نیازمندترین تا بپیشوایی که نیکو سخنرانی کند و اگر زنده ماندیدسخنرانی هم می رسد سپس فرود آمدو بعض روایت کرده اند که عثمان در همان شبی که بیعتش روز آن بانجام رسید برای نماز عشای پسین بیرون رفت و پیشاپیش او شمعی روشن شده بود پس مقداد بن عمر و باو بر خورد و گفت: این بدعت چیست؟

مردمی به علی بن ابی طالب گرویندند و زبان ببد گویی عثمان گشودند از کسی روایت شده است که گفت : بمسجد پیامبر خدا در آمدم و مردی بر سر زانوها ایستاده دیدم که افسوس می خورد چنانکه گویی دنیا را بدست داشته و از دست او رفته است و می گفت شگفتا از قریش و دریغ داشتن ایشان خلافت را از خاندان پیامبر شان با اینکه در میان اینان است اول مؤمنان و پسر عموی پیامبر خدا، داناترین مردم و فقیه ترین ایشان در دین خدا و کسی که در راه اسلام بیش از همه رنج برد و رهشناستر ایشان و آنکه از همه بهتر براه راست هدایت می کند. بخدا قسم خلافت را از هدایت کنندۀ هدایت یافتۀ پاک و پاکیزه ربودند و نه اصلاحی برای امت خواستند و نه حقی  در روش لیکن آنان دنیا را برآخرت بر گزیدند، پس دوری  و نابودی باد ستمکاران را پس بدو نزدیک رفتم و گفتم: خدایت رحمت کند تو کیستی و این مرد کیست؟ گفت: منم مقداد بن عمرو و این مرد هم علی بن ابی طالب است گفت: پس گفتم آیا بدین کار بر نمی خیزی تا من هم تو را در آن کومک دهم گفت ای پسر برادرم برای این کار یک مرد و دو مرد کافی نیست.

سپس بیرون آمدم و ابوذر را دیدم و داستان را بدو گفتم پس گفت : برادرم مقداد راست گفته است . سپس نزد عبدالله بن مسعود آمدم و قضیه را بدو گفتم. پس  گفت: بما گفته شده و کوتاهی نکرده ایم. 

مردم در بارۀ خون هرمزان و نگهداری عثمان  از عبیدالله بن عمر سخن بسیار گفتند پس عثمان بمنبر برامد و برای مردم سخنرانی کرد و سپس گفت: هان من خودم صاحب خون هرمزانم و آن را برای خدا و عمر بخشیدم و برای خون عمر آن را رها کردم. پس مقداد بن عمرو بپا خاست و گفت هرمزان چاکر خدا و پیامبر او است و تو را نمی رسد که حق خدا و پیامبرش را ببخشی گفت: پس می نگریم و می نگرید سپس عثما عبیدالله بن عمر را از مدینه به کوفه فرستاد و او را درخانه ای فرود آورد که آنجا بدو نسبت یافت کویفۀ ابن عمر نامید شد. کسی گفته است: 

ابا عمرو عبیدالله رهن

فلاتشکک بقتل الهرمزان

ای ابو عمرو شک مدار که عبیدالله در گرو کشتن هرمزان است»

مغیرة بن شعبه همدان را گشود و بع عثمان نوشت که داخل ری شده و مسلمین را آنجا فرود آورده است و ری در دوران عمر فتح شده بود، و بقولی فتح نشده و لیکن محاصره بود و در سال 24 فتح گردید.

عثمان به حکم بن ابی العاص نوشت که نزد وی آید و او تبعید شدۀ پیامبر خدا بود و چون ابوبکر بزمانداری رسید  عثمان با گروهی از بنی امیه نزد ابوبکر آمدند و آزادی حکم را خواستار شدند پس باو اذن نداد، و چون عمر بخلافت رسید نیز چنان کردند و او هم حکم را اذن نداد. بدین جهت مردم از اذن دادن عثمان او را بحرف آمدند کسی می گوید: حکم بن ابی العاص را روزی که به مدینه رسید دیدم که جام پارۀ کهنه ای بر تن و بزنری در پیش داشت تا بر عثمان در آمد و مردم او و همراهانش را می نگریستند سپس بیرون آمد در حالیکه جبۀ خز و عبای فاخری بر تن داشت.

اسکندریه در سال 25 سر بنا فرمانی بر آورد و عمروبن عاص با آنان جنگید تا آن را فتح کرد و زنان و کودکان را اسیر گرفت و آنها را به مدینه فرستاد پس عثمان ایشان را بهمان ذمۀ اولشان باز گردانید و عمرو بن عاص را عزل کرد و عبدالله بن ابی سرح را والی مصر نمود و همین سبب دشمنی میان عثمان و عمرو بن عاص بود و هنگامی که عمرو به مدینه رسید، عثمان باو گفت: عبدالله بن سعد را چگونه گذاشتی گفت همانطور که دوست داری گفت: چه طور گفت: در راه خودش نیرومند و در راه خدا ناتوان گفت او را فرموده ام که از تو پیروی کند گفت اورا بزحمت انداخته ای عبدالله از مصر دوازده هزار هزار دینار خراج جمع آوری کرد. پس عثمان به عمرو گفت: شتران  شیرده پر شیر داده اند گفت: اگر بانجام رسد شتر بچه ها را زیان می رساند. 

عثمان در سال 26 مسجد الحرام  را وسعت داد و برآن افزود و از مردمی خانه های ایشان را خرید و دیگران زیر بار نرفتند پس خانه ها شان را کوبید و بهای آنها را در بیت المال نهاد. پس بر سر عثمان فریاد کشدیند و او دستور داد که آنها را زندانی کردند و گفت: شما را جز بردباری من برمن گستاخ نکرده است و همین کار را عمر کرد و فریاد نکشیدید و نیز نشانه های حرم را تجدید کرد. و در این سال عثمان بن ابی العاص ثقفی شاپور را گشود.

و در این سال ولید بن عقبة بن ابی معیط بجای سعد والی کوفه شد و نماز بامداد را بامردم در حال مستی چهار رکعت خواند و در محراب قی کرد و بکسانی که پشت سرش بودند بر گشت و گفت: فزونتر برای شما بخوانم سپس در صحن مسجد نشست و جادو گری بنای بطروی از کوفه  آورد و مردم بر او فراهم آمدند و از کون شتر داخل می شد و از دهانش بیرون آمد و کارهای شگفتی انجام می داد پس جندب بن کعب ازدی او را دید و نزد شمشیر سازی رفت و از او شمشیر گرفت و سپس در میان ازدحام مردم پیش آمد در حالی که شمشیر را پوشانده بود، پس گردان او را زد سپس باو گفت: اگر راست می گویی خودت را زنده کن پس ولید او را گرفت و خواست اورا گردن زند لیکن مردمی  از قبیلۀ ازد بر خاستند و گفتند بخدا سوگند که جندب کشته نمی شود پس اورا بزندان انداخت و او تمام شب را نماز می خواند زندانبان که کنیه اش ابوسنان بود گفت: اگر تو را در زندان بخاطر ولید نگهدارم تا تو را بکشد، عذر من نزد خدا چیست؟ پس اورا رهها کرد و جندب به مدینه آمد وولید ابوسنان را گرفت و دویست تازیانه زد پس جریر بن عبدالله و عدی بن حاتم و حذیفة بن یمان و اشعث بن قیس بر او تاختند و با فرستاد گان خود به عثمان نوشتند پس اورا برداشت و بجای او سعید بن عاص را نصب کرد و چون ولید از راه رسید، عثمان گفت که او را حد می زند پس مردم برای خویشاوندی او که برادر مادری عثمان بود پیش نرفتند و علی بر خاست و او را حد زد سپس عثمان او را بر سر زکاتهای کلب و بلقین فرستاد.

عثمان در سال 27 مردم را بفرماندهی عبدالله بن سعد بن ابی سرح بجنگ آفریقا فرستاد عبدالله با جرجیس که لشکری عظیم داشت بر خورد کرد و او با برا سلام یا جزیه دادن دعوت نمود لیکن زیر بار نرفت و خدای آن گروه را درهم شکست پس جرجیس خواستار صلح شد  و عبدلله نپذیرفت و او را شکست دادند تا بشهر سبیطله رفت و جنگ  بسختی کشید تا آنکه جرجیس کشته شد و غنیتمها فراوان گشت و به دو میلیون و پانصد و بیست هزار دینار رسید، و بعضی روایت کرده اند که عثمان دخترش را به مروان بن حکم تزویج کرد و یک پنجم این مال را بدو بخشید و عبدالله بن سعد بن ابی سرح عبدالله بن زبیر را با مژدۀ فتح عثمان بمنبر بر آمد و مردم را بدان خبر داد.

عبدالله بن سعد لشکری را بسر زمین نوبه فرستاد پس از او خواستار متارکه و صلح شدند که در هر سال سیصد برده بدهند و برابر آن خوار و بار و نوشیدنی نزد ایشان بفرستد پس پیشنهاد شان را به عثمان نوشت و آن را از ایشان پذیرفت. 

و معاویه بن ابی سفیان قبرس را گشود

و در این سال عثمان خانۀ خود را ساخت و زوراء را بنا نهاد و در سال 29 مسجد پیامبر خدا را وسعت داد و سنگ آن از بطن نخل آورده شد و در ستونهای آن قلع بکار برد و درازی آن را صدو شصت ذراع و پهنای آن را صد و پنجا ذراع و درهای آن را چنانکه در زمان عمر بود شش در قرار داد.

و ابو موسی اشعری را از کار بر کنار کرد و بجای او عبدالله بن عامر بن کریر  را که آن روز بیست و پنج ساله بود قرار داد. پس چون خبر فرمانداری عبدالله بن عامر به ابو موسی رسید بخطبه خواندن برخاست و خدا را ستود و سپاس گفت و بر پیامبرش درود فرستاد سپس گفت: پسری نزد شما آمده است که در قریش عمه ها و خاله ها و جده های فراوان دارد و بدریغ مال بشما می بخشد پس چون پسر عامر به بصره رسید لشکر ها را برای فتح شاپور و فساودارا بگرد و اصطخر فارس گسیل داشت و فرمانده لشکری که اصطخر را گشود عبیدالله بن معمر تمیمی بود پس عبیدالله بن معمر در پای دیوار شهر اصطخر کشته شد و عمر بن عبیدالله بجای او ایستاد تا شهر گشوده شد سپس عبدالله بن عامر خودش رهسپار اصطخر شد و عبدالرحمن بن سمرۀ صحابی را به سیستان فرستاد و او پس از گرفتاری سختی زرنج را گشود.

عثمان دخترش را به عبدالله بن خالد بن اسید تزویج کرد و فرمود تا ششصد هزار درهم باو داده شود به عبدالله بن عامر نوشت که آن را از بیت المال بصره بپردازد ابو اسحاق از عبدالرحمن بن یسار رویات کرده است که مآمور زکاتهای مسلمانان را در بازار های مدینه دیدم که هر گاه شب می رسد آنها را نزد عثمان می آورد و باو دستور می داد که آنها را به حکم بن ابی العاص تحویل دهد. عثمان هر گاه بیکی از خویشاوندان خود جایزه ای می داد آن را مقرری از بیت المال می ساخت و خزانه دار امروز و فردا می کرد و باو میگفت می رسد و خدا بخواهد بتو پرداخت می کنیم پس بر او اصرار ورزید و گفت : تو خزانه دار ما بیش نیستی پس هرگاه بتو بخشیدیم بگیر و هرگاه از تو خاموش ماندیم خاموش باش.

پس هر گاه بتو بخشیدیم بگیر و هرگاه از تو خاموش ماندیم خاموش باش گفت بخدا قسم که من خزانه دار تو و یا خویشاوندان تو نیستم تنها من خزانه دار مسلمانانم آنگاه روز جمعه در حالی که عثمان خطبه می خواند کلید را آورد  گفت: ای مردم عثمان گمان برده است که من خزانه دار او وخویشان او هستم با اینکه من خزانه دار مسلمین بودم و این هم کلید های بیت المال شما است و آنها  را انداخت پس عثمان کلیدها را بر داشت و به زید بن ثابت سپرد. و در این سال که سال 31 باشد ابوسفیان بن حرب در گذشت و عثمان بر او نماز خواند.

و در سال 32 عثمان لشکری را که فرماندهشان معاویه بود بجنگ تابستانی فرستاد و بتنگۀ قسطنطینیه رسیدند و فتوحات بسیار کردند.

عثمان معاویه را بجنگ رومیان فرستاد بدین قرار که هر کس را صلاح بداند برای جنگ تابستانی گسیل دارد، پس معاویه سفیان بن عوف غامدی را فرماندهی داد و تا عثمان زنده بود بر سر این کار بود برای نزاعی که در خلافت عثمان میان آن دو پیش آمده بود.

روایت شده که عثمان بیماری سختی گرفتار شد، پس حمران بن ابان را خواست و عهد نامه ای برای جانشین خود نوشت و جای اسم را خالی گذاشت، سپس با دست خود نوشت: عبدالرحمن بن عوف و آن را بست و نزد ام حبیبه دختر ابوسفیان فرستاد حمران در میان راه آن را خواند و نزد عبدالرحمن آمد و بدو خبر داد، پس عبدالرحمن که سخت بخشم آمده بود گفت من او را آشکار بخلافت می گمارم و او مرا پنهانی بکار می گمارد و خبر بمردم رسید در مدینه پراکنده گشت و بنی امیه بخشم آمدند پس عثمان غلام خود را حمران را خواست و او را صد تازیانه زد و به بصره تبعید کرد و همین امر سبب دشمنی میان عثمان و عبدالرحمن بن عوف شد. عبدالرحمن بن عوف پسرش را نزد عثمان فرستاد و گفت باو بگو بخدا قسم با تو بیعت کردم در حالی که در من سه خصلت است که مرا بر تو بر تری می دهد من در جنگ بدر بودم و تو نبودی و در بیعت رضوان حاضر بودم و تو نبودی و روز احد پایدار ماندم و تو گریختی پس چون پسرش پیام را به عثمان رسانید گفت: باو بگو اما نبودن من در بدر برای آن بود که پرستاری دختر پیامبر خدا را بعهده داشتم و پیامبر خدا برای من سهمی و مزدی قرار داد و اما بیعت رضوان که پیامبر خدا بجای بیعت من دست راست خود را بر دست چپ زد و دست چپ پیغمبر از دست راست شما ها بهتر است و اما روز احد آنچه گفتی چنان بود جز اینکه خدا مرا بخشید و ما کارهایی کرده ایم که نمی دانیم آیا خدا آنها را آمرزیده است یا نه عبدالرحمن هنگامی که بیماری او سخت شد زنش تماضر دختر اصبغ کلبی را طلاق داد لیکن عثمان  باو میراث داد و بجای ربع ثمن صد هزار و بقولی هشتاد هزار دینار گرفت و کنار رفت.

عثمان قرآن را جمع آوری کرد و مرتب نمود و سوره های دراز را با سوره های دراز و سوره های کوتاه را با سوره های کوتاه پهلوی هم آورد و باطراف و اکناب نوشت که قرآنها را جمع آوری کنند تا همه جمع آوری شد سپس آنها را با آب گرم و سرکه جوشانید و بقولی آنها را سوزانید و جز مصحف عبدالله بن مسعود با همۀ مصحفها چنین کرد. ابن مسعود در کوفه بود وزیر بار نرفت که قرآن خود را به عبدلله بن عامر بدهد و عثمان بدو نوشت که عبدلله را نزد من فرست چه تباهی باین دین و فساد باین امت راه ندارد پس در حالی که عثمان خطبه می خواند عبدالله بمسجد در آمد و عثمان گفت اکنون جانوری سیاه بر شما در آمد پس ابن مسعود سخنی درشت گفت و عثمان فرمود تا او را با پایش کشیدند و در دندۀ او شکسته شد. پس عایشه بحرف آمد و بسیار سخن گفت.

عثمان نسخه های قرآن را بشهر ها فرستاد نسخه ای به کوفه و نسخه ای به بصره و مصحفی به مدینه و مصحفی به مکه و مصحفی به مصر و مصحفی به شام و مصحفی به بحرین و مصحفی به یمن و مصحفی به جزیره.

و مردم را فرمود که از یک نسخه قرائت کنند وسبب آن بود که خبر یافت که مردم می گویند قرآن آن فلان پس خواست که یک نسخه باشد وبقولی ابن مسعود این پیشنهاد را باو نوشت ولی چون خبر یافت که عثمان قرآنها را می سوزاند گفت: این را نخواستم و بقولی حذیفة بن یمان این پیشنهاد را به عثمان نوشت و ابن مسعود ورنجور شد پس عثمان بعبادت وی آمد و باو گفت: چه سخنی است که از تو بگوشم رسیده است گفت همانجه را با من کردی گفته ام تو فرمودی که اندرون مرا لگد کوب کرد و نماز ظهر و عصر را بیهوش بودم و مقرری مرا باز گرفتی گفت اکنون برای قصاص آماده ام پس همان کاری که با تو انجام شده است با من انجام ده گفت: من آنکس نیستم که در قصاص رابر خلفا بگشایم گفت: این مقرری تو است آن را بگیر گفت: آنگاه که بدان نیازمند بودم آن را از من دریغ داشتی و اکنون که از آن بی نیازم آن را بمن می بخشی نیازی بدان ندارم. پس عثمان بازگشت و ابن مسعود بر عثمان خشمناک بود تا وفات  کرد و عمار بن یاسر بر او نماز خواند و عثمان در مدینه نبود، پس مرگ او را پوشیده داشتند و چن عثمان باز آمد قبر را دید و گفت این قبر از از کیست گفته شد قبر عبدالله بن مسعود گفت: چگونه پیش از اصلاع من دفن شده است گفتند عمار بن یاسر بکار او رسید و گفت که خود وصیت کرده است که به عثمان اطلاع داده نشود چیزی نگذشت که مقداد هم وفات کرد و عمار بر او نماز خواند چه خود به عمار وصیت کرده بود و عثمان را اطلاع ندادند پس خشم عثمان بر عمار بالا گرفت و گفت وای من بر پسر زن سیاه راستی که او را نیک می شناختم.

عثمان خبر یافت که ابوذر در نشیمن پیامبر خدا می نشیند و مردم پیرامون او فراهم می شوند و احادیثی میگوید که باعث قدح عثمان است و نیز در درِ مسجد ایستاده و گفته است ای مردم کسی که مرا شناخته شناخته است و کسی که مرا نشناخته باشد منم ابوذر غفاری منم جندب بن جنادۀ ربذی ان الله اصطفی آدم 

و نوحا و آل ابراهیم و آۀ عمران علی العالمین ذریة بعضها من بعض و الله سمیع علیم همانا خدا بر گزیده است آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را بر جهانیان نسلی که از یکدیگر پدیده آمده اند و خدا شنوا و دانا است.

محمد برگزیده از نوح است و آل ابراهیم و سلالۀ اسماعیل و خاندان هدایت کننده از محمد است همانا که بزرگ  ایشان بزرگوار است وبرتری را شایسته اند گروهی که آنان در میان ما مانند آسمان بر افراخته و مانند کعبۀ پوشیده شده یا چون قبلۀ نصب شده یا چون خورشید درخشنده یا چون ماه رونده یا چون ستار گان هدایت کننده یا چون درخت زیتون که زیتونش روشنی بخشد و آتش زنه اش مبارک باشد. و محمد وارث دانش آدم و برتریهای پیامبران است و علی بن ابی طالب وصی محمد و وارث علم او است ای امت سر گردان پس از پیمبرش هان که اگر شما کسی را که خدا پیش داشته مقدم می داشتید و کسی را که خدا پس انداخته عقب می انداختید وولایت وراثت را در خاندان پیامبر خود می نهادید، البته از بالای سر و از زیر پای خود می خوردید و دوست خدا نادر نمی شد و سهمی از فرائض خدا از میان نمی رفت و دو نفر در حکم خدا اختلاف نمی کردند مگر آنکه علم آن را از کتاب خدا و سنت پیامبرش نزد اینان می یافتند، لیکن اکنون که چنین کردید پس بدفرجامی کار خود را بچشید و سیعلم الذین ظلمو ای منقلب ینقلیون و زود است که ستمگران بدانند بچه باز گشتگاهی باز می کردند.

عثمان نیز خبر یافت که ابوذر از او بد گویی می کند و سنتهای پیامبر خدا و روشهای ابوبکر و عمر را که تغیر داده و دگر گون کرده است یاد آور می شود پس او را به شام تبعید کرد و نزد معاویه فرستاد لیکن ابوذر در مجلس می نشست و همچنان میگفت و مردم پیرامون او فراهم می شدند تا آنکه جمعیت شنوند گانش بسیار شدند و هنگامی که نماز بامداد را میگذارد بر دروازۀ دمشق می ایستاد  میگفت شترانی که آتش بار دارند رسیدند خدا لعنت کند امر کنندگان بمعروف و رها کنند گان آن را و خدا لعنت کند باز ارندگان ازمنکر و انجام دهند گان آن را

و معاویه به عثمان نوشت که تو شام را بوسیلۀ ابوذر بر خود تباه ساختی 

پس باو نوشت که او را بر جهازی بی رو پوش سوار کن بدین ترتیب او را به مدینه آورد در حالی که گوشت دو رانش ریخته بود پس چون بر او در آمد و گروهی نزد وی بودند گفت: بمن گفته اند که توی می گویی: امیر خدا شنیدم که می گفت: اذا کملت بنوامیة ثلاثین رجلا اتخذو بلاد الله دولا و عباد الله خولا و دین الله دغلا، هر گاه شمارۀ بنو امیه به سی مرد رسید سر زمینهای خدا را چون ملک شخصی زیر فرمان و بندگان خدا را چاکران و دین خدا را دغلبازی گیرند؟ گفت: آری از پیامبر خدا شنیدم که آن را می گفت پس با آنان گفت آیا شما از پیامبر خدا شنیدند که آن را بگوید آنگاه نزد علی ابی طالب فرستاد و علی نزد وی آمد. پس گفت: ای ابوالحسن آیا از پیامبر خدا شنیدی که این حدیثی را که ابوذر حکایت می کند، بگوید و قصه را برای علی بازگفت پس علی گفت آری گفت چگونه گواهی می دهی گفت: برای گفتارباز گفت پس علی گفت آری گفت چگونه گواهی  می دهی گفت برای گفتار پیامبر  خدا ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء ذالهجة اصدق من ابی ذر، آسمان سایه نیفکنده و زمین بر نداشته است راستگوتری از ابوذر را پس جز چند روزی  در مدینه نماند که عثمان نزد او فرستاد که بخدا سوگند باید از مدینه بیرون روی گفت آیا مرا از حرم پیامبر خدا بیرون می کنی گفت آری در حالی که خوار و زبون باشی گفت پس به مکه گفت نه گفت پس به بصره گفت نه گفت پس به کوفه گفت : نه لیکن به ربذه ای که از نماز آن بیرن آمده ای تا همانجا بمیری ای مروان اورا بیرون کن و کسی را مگذار که با او سخن گوید تا بیرون رود پس او را بر شتری همراه زن و دخترش بیرون کرد، پس علی و حسن و حسین و عبدالله بن جعفر و عمار بن یاسر برای دیدن ابوذر بیرون آمدند و چون ابوذر علی را دید پیش رفت و دست او را بوسییده سپس گریست و گفت من هر گاه تو را و فرزندانت را می بینم گفتار پیامبر خدا را بیاد می آورم و شکیبایی ندارم تا گریه کنم. پس علی رفت که باو سخن گوید لیکن مروان گفت امیر مؤمنان نهی کرده است که کسی با سخن گوید پس علی تازیانه را بلند کرد و بر روی شتر مروان نواحت و گفت: دور شو خدایت بآتش کشاند سپس او را بدرقه کرد و باو سخنانی گفت که شرح آن طولانی است.

و هر مردی از آنان با او سخن گفت و باز گشتند و مروان نزد عثمان باز آمد و در این باب میان او و علی گله مندی پیش آمد و سخنانی زننده بیکدیگر گفتند.

ابوذر پیوسته در ربذه بود تا وفات کرد و چون مرگ او فرا رسید دخترش باو گفت من در اینجا تنهایم و می ترسم که درندگان تو را از من بر بایند گفت:

بنگر آیا کسی را می بینی گفت آری کاروانی را می بینم که ربو بما می آیند گفت: الله اکبر خدا و پیامبرش راست گفتند روی مرا بقبله بگردان و هر گاه رهگذران رسیدند سلام مرا باآنان برسان و چون از کار من فارغ شدند برای ایشان این گوسفند را بکش و بآنان بگو: شما را سوگند می دهم که نروید تا غذا خورید. سپس در گذشت و مردان کاروان رسیدند و دختر بآنها گفت: این ابوذر صحابی پیامبر خدا است که وفات کرده است پس فرود آمدند و هفت نفر بودند از جمله حذیفة بن یمان و اشتر و سخت گریه کردند و او را غسل دادند و کفن کردند و براو نماز خواندند و اورا دفن کردند سپس بآنان گفت: ابوذر شمارا سوگند می دهد که نروید تا غذا بخورید. پس گوسفند را سر بریدند و خوردند و سپس دخترش را بر داشتند و اورا به مدینه رسانیدند.

چون وفات ابوذر به عثمان رسید گفت: خدا ابوذر را رحمت کند. عمار گفت آری از صمیم قلب ما خدا  ابوذر را رحمت کند. این سخن بر عثمان دشوار آمد و از عمار سخنی بگوش عثمان رسید و خواست او را نیز تبعید کند پس بنو مخزوم نزد علی بن ابیطالب فراهم آمدند و از او کومک خواستند علی گفت لاندع عثمان و رآیه عثمان را با تصممش نمی گذاریم پس عمار در خانه اش نشست و سخنان بنو مخزوم به عثمان رسید و از او صرف نظر کرد. 

و عبدالرحمن بن حنبل صحابی پیامبر خدا را به قموص خیبر تبعید کرد و سبب تبعیدش آن بود که عثمان بخشنده بود و کومکهای مالی فراوان می کرد و خویشان و ارحام خود را مقدم داشت و در میان مردم بخشش را برابر نهاد و رئیس پولیس او عبدالله بن قنفذ تیمی و حاجبش حمران بن ابان غلامش بود.

چون شش سال از خلافت عثمان سپری شد مردم از او بد گویی کردند و کسانی در بارۀ او بسخن آمدند و گفتند : خویشان خود را بر گزیده و چراگاه را فرق کرد و بامال خدا و مسلمین خانه ساخت و مزرعه ها و مالها فراهم نمود و ابوذر صحابی پیامبر خدا و عبدالحرمن بن حنبل را تبعید کرد و دو تبعید شدۀ پیامبر خدا حکم بن ابی العاص و عبدالله بن سعد بن ابی سرح را جای داد و خون هرمزان را پامال کرد و عبیدالله بن عمر را بجای او نکشت وولید بن عقبه  راوالی کوفه کرد و در نماز چنان کاری کرد که لیکن عثمان را مانع نشد که باز او را پناه دهد و بناحق سنگسار کرد و آن چنان بود که زنی از جهینه را که بخانۀ شوهر رفت و پس از شش ماه زائیده سنگسار کرد عثمان دستور دادکه او را سنگسار کنند و چون بیرون برده شدعلی بن ابی طالب بر اورد آمد و گفت: خدای عزوجل می گوید: و حمله و فصاله ثلثون شهرا و حمل انسان و از شیر گرفتنش سی ماه است و در شیر خوارگیش گفته است حولین کاملین دو سال کامل پس عثمان بدنبال زن فرستاد و معلوم شد که سنگسار شده و مرده است  و مردم هم  فرزند اعتراف کرد مردم شهر ها بر عثمان وارد شدند و سخن گفتند و عثمان  خبر یافت که مردم مصر مسلح رسیده اند. پس عمرو بن عاص را نزد ایشان فرستاد و با آنان سخن گفت و بایشان اطمینان داد که عثمان بآنچه می خواهید باز می گردد سپس آن را برای ایشان نوشت و باز گشتند. پس به عمروبن عاص گفت: بیرون رو و نزد مردم مرا تبرئه کن. پس و بیرون رفت و بمنبر برآمد و مردم را عموما فرا خواند و چون مردم فراهم آمدند خدا را ستایش کرد و او را سپاس گفت سپس محمد را بآنچه شایستۀ آن است یاد کرد و گفت: خدای او را از راه رآفت و مهربانی بپیامبری بر گزید پس پیام خدا را رسانید و مردم را نصیحت  کرد و در راه خدا با حکمت و موعظۀ نیکو جهاد کرد؛ آیا چنین نبود گفتند: چرا خدایش پاداش دهد بهترین پاداشی که پیامبری را از امتش داد است. سپس گفت: و پس از او مردی زمامداری یافت که در میان رعیت دادگری کرد و بحق داوری نمود آیا چنین نبود؟ گفتند: چرا پس خدا جزای خیرش دهد گفت: سپس اعسر کاج پسر حنتمه بحکومت  رسید و زمین پاره های جگرش را برای او آشکار ساخت و گنجهای پنهانش را برای او بیرون داد، یس از دنیا رفت و عصای خود را هم عوض نکرد آیا چنین نبود گفتند : چرا پس خدایش جزای خیر دهد.

گفت: پس عثمان حکومت یافت، پس شما گفتید و او هم گفت، شما او را سرزنش می کنید و او خود را معذور می شمارد آیا چنین نیست گفتند چرا گفت پس بر او شکیبایی کنید چه کودک بزرگ می شود و لاغر فربه می گردد و شاید پس انداختن امری بهتر از پیش انداختن آن باشد. سپس فرود آمد و بستگان عثمان بر او در آمدند و باو گفتند آیا هیچکس مانند عمرو از تو بد گویی کرد؟ چون عمر و بر او در آمد گفت: ای پسر نابغه، بخدا سوگند جز آنکه مردم را علیه من تحریک کردی چیزی نیفروزدی گفت: بخدا سوگند که در باره ات بهترین چیزی که می دانستم گفتم، تو حقوق مردم را پامال کردی و مردم حق تو را پس اگر عدالت نمی ورزی از کار بر کنار شو گفت ای پسر نابغه از روزی که تو را از مصر برداشتم زرهت شپش گرفته است.

مردمی که از مصر آمده بودند رهسپار مصر شدند و چون مسافتی پیمودند شتر سواری را دیدند و باو بدگمان شدند و او را تفتیش کردند و نامه ای از عثمان بجانشینش عبدالله بن سعد با او یافتند که هر گاه اینان به مصر رسیدند دستها ویاهای ایشان را ببر پس باز آمدند و بر نافرمانی و ایستادگی همداستان شدند از محمد بن ابی بکر و محمد بن ابی حذیفه و کنانة بن بشر و ابن عدیس بلوی دستور می گرفتند پس به مدینه بر گشتند.

میان عثمان و عایشه رنجشی پدید آمده بود چه عثمان مقرری او را که عمر می داد کم کرد و دیگر زنان پیامبر خددا را با او برابر گردانید . عثمان روزی خطبه می خواند که عایشه پیراهن پیامبر خد را بیاویخت و فریاد کرد: ای گروه مسلمانان این جامۀ پیامبر خدا است که کهنه نگشته ولی عثمان سنت او را کهنه کرده است پس عثمان گفت : پروردگارا مکر این زنان را از من بگردان همانا مکر ایشان بزرگ است.

و ابن عدیس بلوی عثمان را در خانه اش محاصره کرد پس آنان را بخدا سوگند داد، سپس کلید های خزینه ها را خواست پس آنها را نزد طلحة بن عبیدالله آوردند و عثمان در خانه اش محاصره بود و بیش از همه طلحه و زبیر و عایشه مردم را علیه او تحریک می کردندپس به معاویه نوشت و از او خواست که با شتاب نزد وی آید پس معاویه با دوازده هزار رهسپار مدینه شد سپس گفت: بجای خود در مرزهای شام بمانید تا من نزد امیر المؤمنین بروم و از کار او نیک آگاه کردم پس نزد عثمان آمد و چون از شمارۀ لشکر پرسید، گفت: آمده ام که رآی تو را بدانم و آنگاهه نزد انان باز گردم و ایشان را به مدینه آورم عثمان گفت نه بخدا قسم  لیکن تو خواستی که من کشته شوم پس بگویی که منم صاحب خون بر گرد و مردم را نزد من برسان پس باز گشت و بسوی او باز نیامد تا کشته شد.

مروان نزد عایشه رفت و گفت: ای ام المؤمنین، کاش بپا می خواستی و میان این مرد و مردم سازش می دادی گفت من وسایل سفرم را آماده کرده ام و می خواهم بحج بروم گفت بجای هر درهمی که خرج کرده ای دو درهم بتو داده می شود گفت: شاید تو گمان می کنی که من عثمان را نمی شناسم ، بخدا قسم دوست داشتم که او پاره پاره در جوالی از جوالهای من بود و می توانستم او را حمل کنم و بدریا افکنم .

عثمان چهل روز محاصره بود و دوازده شب مانده از ذی الحجۀ سال 35 در هشتاد و سه سالگی و بقولی هشتاد و شش سالگی کشته شد و کشند گانش محمد بن ابی بکر و محمد بن ابی حذیفه و ابن حزم و گفته شده کنانة بن بشر تجیبی و عمر و بن حمق خزاعی و عبدالرحمن بن عدیس بلوی  و سودان بن حمران بودند و سه روز بود که بخاک سپرده نشد و دفن او بدست حکیم بن حزام و جبیر ن مطعم و حویطب ابن عبدالعزی و پسرش عمرو بن عثمان انجام یافت و شبانه در مدینه در جایی معروف بخ حس کوکب دفن شد و این چهار نفر بر او نماز خواندند و بقولی کسی بر او نماز نخواند و بقولی یکی از چهار نفر بر او نماز گزارد پس بدون نمازدفن گردید و دوران او دوازده سال بود.

عثمان در تمام دورانش با مردم حج گزاد مگر در سال اول که سال 24 بود و عبدالرحمن بن عوف با مردم بحج رفت؛ و سالی که در آن کشته شد که سال 35 باشد و عبدالله بن عباس امیر حاج بود.

عثمان دارای هفت فرزند ذکور بود: عمرو، عمر ، خالد ، ابان ولید ، سعید و عبدالملک.

شمایل عثمان بن عفان

عثمان متوسط القامه و خوشرو بود، بشره ای لطیف و ریشی پر مو و بزرگ داشت، گندم گون و استخوانهای مفاصل درشت و پر شانه، و پر موی سر بود دندانهای خود را بطلا محکم کرده و ریش خود را زرد می کرد.

عمال عثمان بریمن یعلی بن منیۀ تمیمی بود و برمکه عبدالله بن عمرو حضرمی و بر همدان جریر بن عبدالله بجلی  و بر طائف قاسم بن ربیعۀ ثقفی و بر کوفه ابو موسی اشعری و بر مصر عبدالله بن عامر بن کریز و بر مصر عبدالله ابن سعد بن ابی سرح و بر شام معاویة بن ابی سفیان بن حرب.

فقیهان دوران عثمان امیر المؤمنین علی بن ابیطالب بود و عبدالله بن مسعود و ابی بن کعب و زید بن ثابت و ابو موسی اشعری و عبدالله بن عباس و ابو الدرداء و ابو سعید خدری و عبدالله بن عمر و سلمان بن ربیعۀ باهلی.