دوران مروان بن حکم و عبدالله بن زبیر و چندی از دوران عبدالملک

از کتاب: تاریخ یعقوبی ۱/۲

عبدالله بن زبیر بن عوام  که مادرش اسماء دختر ابوبکر است بر مکه مستولی شد و خود را امیر المؤمنین نامید و بیشتر نواحی باو میل کردند و چنانکه داستان او را گفتیم  از جنگ او با حصین نمیر سخن را ندیم، آغاز کارش در زمان یزید ابن معاویه بود؛ و چون یزید بن معاویه مرد، مردم از همۀ شهر ها طرفدار ابن زبیر شدند در مصر عبدالرحمان بن جحدم فهری عامل ابن زبیر بود ومردم مصر بفرمان او بودند، در فلسطین ناتل بن قیس جذامی، و در دمشق ضحاک بن قیس فهری و در حمص نعمان بن بشیر انصاری و در قنسرین و عواصم زفر بن حارث کلابی و در کوفه عبدالله بن مطیع و در بصره حارث بن عبدالله بن ابی ربیعه، و در خراسان عبدالله بن خازم سلمی و جز اردن که در آن موقع رئیسش حسان بن بحدل کلبی بود ناحیه ای باقی نماند مگر آنکه طرفدار ابن زبیر گردید. 

ابن زبیر بنی امیه را از مدینه بیرون کردن و به مروان هم فشار آورد که بیرون رود. مروان نزد پسرش عبدالملک آمد و او بیماری آبله داشت، پس باو گفت: ای پسرکم ابن زبیر مرا بیرون می کند گفت: چه مانع داری که مرا با خود بیرون بری گفت: تو را با این حال که داری چگونه بیرون برم گفت: مرا در پنبه بپیج چه این نظری است که ابن زبیر هنوز عاقبت آن را نسنجیده و از آن بر نگشته است. مروان بیرون رفت و عبدالملک را هم با خود بیرون برد و ابن زبیر از رآی خود پشیمان شد و دانست که اشتباه کرده و کس فرستاد که ایشان را باز گرداند لیکن بدست نیامدند.مروان هنگام به شام رسید که معاویة بن یزید مرده و امر شام بهم خورده بود و شامیان را بخویشتن خواند و مردم در جابیۀ دمشق فرا هم آمدند و در بارۀ ابن زبیر و حق بنی امیه بر خود بجدل پرداختند و راجع به خالد بن یزید بن معاویه و عمرو بن سیعد بن عاص پس از از او تبادل نظر کردند. روح بن زنباع جذامی از مروان طرفداری می کرد و بخطبه ایستاد و گفت: ای مردم شام این مروان بن حکم پیر مرد قریش و خونخواه عثمان است، همانکه روز جمل و روز صفین با علی بن ابی طالب جنگید پس با بزرگ بیعت کنید و کودک را ولیعهد شناسید و سپس عمرو بن سعید را پس با مروان بن حکم بیعت کردند و سپس برای خالد بن یزید و بعد از او برای عمرو بن سعید.

مردمی بسیار بپیروی ایشان قیام کردند، پس مروان عبیدالله بن زیاد را بر سر ایشان فرستاد و گفت: اگر بر عراق  دست یافتی امیر آن باش عبیدالله با سلیمان بن صرد روبرو شد و با جنگید تا او را کشت. و گفته شده سلیمان در دوران مروان کشته نشد بلکه در زمان عبدالملک کشته گشت 

چون مروان در باز گشت از مصر بسر زمین صنبرۀ اردن رسید، خبر یافت که حسان بن بحدل با عمرو بن سعید بیعت کرده است و او را احضار کرد و باو گفت: شنیده ام که با عمرو بن سعید بیعت کرده ای حسان انکار کرد و مروان بدو گفت با عبدالملک بیعت کن پس برای عبدالملک و پس از او برای عبدالعزیز بن مروان بیعت و مروان از صنبره نرفت تا همانجا بمرد. 

سبب مرگ مروان آن بود که مادر خالد بن یزید بن معاویه را بزنی گرفت و روزی خالد بروی در آمد و مروان باو فحش داد، روز دیگر هم مانند همان سخنان را باوگفت پس خالد خشمناک نزد مادرش رفت و باو شکایت کرد مادرش گفت:بخدا قشم که پس از این آب سرد نمی نوشد انگاه برای او زهری را داخل شیر روی او نهاد تا او را کشت، و کسانی گفته اند که او در دمشق در گذشت و همانجا دفن شد.

حکومت مروان نه ماه بود و در ماه رمضان سال 65 در شصت و یک سالگی مرد رئیس پلیس او یحیی بن قیس غسانی بود، و حاجب وی ابو سهل اسود پسرش عبدالملک بر او نماز گزارد و دوازده پسر بجای گذاشت: عبدالملک ، عبدالعزیز معاویه بشر عمر ابان  عبدالله عبیدالله ایوب داود عثمان و محمد.

مردم شام عبدالملک را بخلافت گزیدند و او با شتاب روی به دمشق نهاد چه بیم داشت که عمرو بن سعید سر بلند کند و مردم بر او فراهم شدند پس گفت: می ترسم که از من چیزی در دل داشته باشید پس گروهی از شیعیان مروان بپا خاستند و گفتند بخدا سوگند باید بر فراز منبر روی و گرنه گردنت را می زنیم پس بالای منبر رفت و باو بیعت کردند.

مختار بن ابی عبیدثقفی با گروهی مسلح بقصد یاری حسین بن علی روی آورده بود هماندم ابن زیاد او را گرفت و حبس کرد و چنان با چوب زد که چشم او را شکافت پس عبدالله بن عمر دربارۀ او به یزید بن معاویه نوشت و یزید به عبیدالله دستور داد که او را رها کن عبیدالله او را رها کرد و تبعید نمود مختار به حجاز رفت و همراه ابن زبیر بود چون ابن زبیر او را بکاری نگماشت رهسپار عراق شد و هنگامی رسید که سلیمان بن صرد خزاغی بخونخواهی امام حسین خروج کرده بود چون به کوفه رسیدند شیعیان بر وی گرد آمدند و بانان گفت که محمد بن علی بن ابی طالب مرا فرستاد است تا امیر شما باشم و مرا فرموده است که با حلال شمارندگان حرامها جنگ نمایم و از اهل بیت ستمدیده اش خون خواهی کنم و من بخدا سوگنده کشندۀ پسر مرجانه ام و از کسانی که بر اهل بیت پیامبر خدا ستم کرده اند من انتقام خواهم گرفت . پس گروهی از شیعیان او را تصدیق کردند، و جمعی گفتند خود نزد محمد بن علی می رویم و او می پرسیم و چون نزد او رفتند و از او پرسیدند گفت چقدر دوست داریم کسی را که خون ما را بخواهد و حق ما را بگیرد و دشمن ما را بکشد پس نزد مختار باز آمدند و با او بیعت کردند و پیمان بستند و گروهی فراهم آمدند.

ابن مطیع عامل ابن زبیر بر کوفه بود و شیعه را تعقیب می کرد و آنان را بیم می داد پس مختار با یاران خود قرار گذاشت و پس از مغرب خروج کردند  و فرمانده سپاه ابراهیم پسر مالک اشتر پسر حارق بود و فریاد کرد:

یا لثارات الحسین بن علی « بشتابید بخونخواهی حسین بن علی و این در سال 66 روی داد و جنگ میان ایشان و عبدالله بن مطیع بسختی کشید و جنگی بسیار سحت و دشوار بود سپس ابن مطیع بقصر در آمد و مردم را ببیعت فرا خواند و برای آل پیامبر خدا بیعت کردند.

مختار صد هزار به ابن مطیع داد و باو گفت: با این پول خود را مجهز کن و راه خود را در پیش گیر.

مختار کارمندان خود بنواحی مختلف فرستاد تا هر که را بر سر کار بود بیرون کردند و خود در انجا اقامت گزیدند. عامل مختار بر موصل عبدالرحمان بن سعید بن قیس همدانی بود و عبیدالله بن زیاد پس از کشتن سلیمان بن صرد بر سر او تاخت و عبدالرحمان با او جنگید و خبر او را به مختار نوشت مختار یزید بن انس را بکومک عبدالرحمان فرستاد و سپس ابراهیم بن مالک بن حارث اشتر را گسیل  داشت تا با ابن زیاد جنگید و او را کشت و نیزحصین بن نمیر سکونی و شرحبیل بن ذی الکلاع حمیری را کشت و اجساد  آن  دو را بآتش سوزانید و از طرف مختار که خود والی عراق بود والی موصل و ارمنستان و آذربایجان گردید. 

مختار سر عبیدالله بن زیاد ا با مردی از قوم خود نزد علی بن الحسین به مدینه فرستاد و باو گفت : بردرخانۀ علی بن الحسین بایست و هر گاه دیدی در های خانه اش باز شده است و مردم داخل شدند آن همان وقتی است که سفرۀ خوراکش گسترده می شود پس بر او در آی فرستادۀ مختار بدر خانۀ علی بن الحسین آمد و چون درها گشوده شد و مردم برای غذا خوردن داخل شدند با صدای بلند فریاد کرد: ای اهل بیت نبوت و معدن رسالت و فرود گاه فرشتگان و محل نزول وحی منم فرستادۀ مختار بن ابی عبید و همراه من است سر عبیدالله بن زیاد پس در خانه ای از خانه های بنی هاشم زنی باقی نماند مگر آنکه شیون کشید و فرستاد در آمد از خانه های بنی هاشم زنی باقی نماند مگر آنکه شیون کشید و فرستاده در آمد و سر را بیرون آورد و چون علی بن الحسین آن دید گفت: ابعده الله الی النار «خدای او را بآتش کشاند: و بعضی از ایشان روایت کرده اند که علی بن الحسین از روزی که پدرش کشته شد، هیچ روزی خندان دیده نشد مگر همان روز و او را شترانی بود که از شام میوه حمل می کردند پس چون سر عبیدالله بن زیاد نزد وی آوردند فرمود تا آن میوه ها را در میان مردم مدینه بخش کردد و زنان خاندان پیامبر خدا شانه و رنگ بستند با اینکه از روز شهادت حسین بن علی زنی شانه نزده و رنگ نبسته  بود.

مختار کشندگان حسین را تعقیب کرد و بسیاری از انان را کشت تا انجا که جز اندکی از ایشان باقی نماند، و عمر بن سعد و جز او را کشت و بآتش سوزانید و بانواع شکنجه ها شکنجه داد.

ابن زبیر در جمادی الاخرۀ سال 64 کعبه ا خراب کرد تا آن را بزمین رسانید و آن چنان بود که چون ابن زبیر خواست کعبه را بکوبد حصین بن نمیر امتناع کرد و مردم زیر بار کوبیدن کعبه نرفتند پس خود عبدالله بن زبیر بالای کعبه رفت و شروع کرد و بکوبیدن و چون مردم دیدند که او خودش دست بخراب کردن برد با او همراه شدند و چون آن را بزمین رسانید اقامت مکه با آنکه کعبه خراب شده بود بر ابن عباس گران آمد و از مکه بیرون رفت و به ابن زبیر گفت: پیرامون کعبه را چوب بست کن و مردم را بی قبله مگذار .

ابن زبیر از خاله اش عایشه همسر پیامبر روایت کرده است که او گفت: پیامبر خدا بمن گفت: یا عایشة ان بدالقومک ان یهدموالکعبة ثم یبنوها فلا یرفعوها عن الارض و لیعصر ولها بابین « ای عایشه اگر قومت بخواهند کعبه را خراب کنند و سپس آن را بسازند نباید ان را از زمین بلند کنند و باید برای آن دو در قرار دهند».

پس چون ابن زبیر در خرابکردن بپایه ها رسید، حجر را داخل بنا کرد تا پایه را بر آورد و برای کعبه دو در دری شرقی و دری غربی و بر هر دری دو لنگه قرار داد با اینکه پیش از آن بر در اولش یک لنگه بود، درازی دو در را یازده ذراع قرار داد و کعبه را از زمین بلند تر نکرد بلکه آن را مساوی با روی زمین نمود ابن زبیر حجر الاسود را برده و نزد خویش در خانۀ خود سپرده بود چون بنا بجای حجر رسید دستور داد تا در میان سنگها برای آن جایی به اندازه اش کنده شود سپس پسرش عباد را امر کرد تا هنگامی که خود در نماز  ظهر است و مردم هم بنماز مشغولند و توجه ندارند، آن را بیاوردندو در جایش بنهد و آنگاه که از نهادنش فارغ شد تکبیر گوید. عباد بن عبدالله بن زبیر در حالی که پدرش با مردم نماز ظهر میگذراد و روزی سخت گرم بود آمد وصفها را شکافت و سپس حجر را بجایش  نهاد و ابن زبیر نماز را طول داد تا کار بانجام رسید و چون قریش از کار او با خبر شدند بخشم آمدند و گفتند بخدا قسم پیامبر خدا چنین کاری نکرد و قریش او را حکم قرار دادند پس برای هر قبیله ای نصیبی قرار داد. 

ابن زبیر حجر الاسوده را که هنگام آتش گرفتن کعبه شکاف را با خلوق خوشبو کرد نخستین کس بود که کعبه را بخلوق معطر کرد و آن را بپارچه های مصری پوشانید و از تنعیم احرام عمره بست وپیاده رفت. عبدالملک مردم شام را از حج باز داشت و آن بدان جهت بود که هر گاه بحج می رفتند ابن زبیر انان را ببیعت میگرفت و عبدالملک  که چنان دید ایشان را از رفتن به مکه منع کرد پس مردم بفریاد آمدند و گفتند: ما را از حج خانۀ حرام خدا که بر ما واجبی است خدایی باز می داری بآنان گفت این پسر شهاب زهری است که برای شما نقل حدیث می کند که پیامبر خدا گفته است: لا تشد الرحال الا الی ثلاثة مساجد: المسجد الحرام و مسجدی و مسجد بیت المقدس بار سفر بسته نمی شود مگر به مسجد مسجد الحرام و مسجد من و مسجد بیت المقدس و آن برای شما برای مسجد الحرام است و این سنگی که بر حسب روایت پیامبر خدا چون خواست بآسمان بالا رود پای خویش بر آن نها برای شما بجای کعبه است پس بر آن صخره قبه ای بنا نهاد و پرده های دیبا بر آن آویخت و خدمتگزارانی بر آن گماشت و مردم را گرفت تا چنانکه پیرامون کعبه طواف می کند پیرامون آن طرف  کنند و در دوران بنی امیه این رسم بر قرار بود.

عبدالله بن زبیر با بنی هاشم سخت بنای تعدی گذاشت و دشمنی و کینه ورزی با ایشان را آشکار ساخت تا آنجا که درود بر محمد را در خطبه اش ترک کرد و چون باو گفته شد چرا درود بر پیامبر را ترک کردی گفت: او را  خاندان بدی است که هرگاه ذکر او بمیان آید گردن کشند، و هرگاه نامش را بشنوند سرهای خود را بر افررازند.

ابن زبیر محمد بن حنفیه و عبدالله بن عباس و بیست و چهار مرد از بنی هاشم را گرفت که باو بیعت کنند و چون زیر بار نرفتند انان را در حجرۀ زمزم حبس  کرد بخدایی که جز او خدایی نیست قسم خورد که باید بیعت کنند و گر نه البته ایشان را آتش می زند. پس محمد بن حنفیه به مختار بن ابی عبید نوشت:

بنام خدای بخشایندۀ مهربان از محمد بن علی و کسانی که از آل پیامبر خدا نزد وی اند به مختار بن ابی عبید و کسانی که از مسلمانان همراه اویند؛ اما بعد همانا پسر زبیر ما را گرفته و در حجرۀ زمزم زندانی کرده و بخدایی که جز او خدایی نیست قسم خورده است که باید با او بیعت کنیم یا هم آن را بر سرما آتش زند پس بفرماید ما رس.

مختار بن ابی عبید ابو عبدالله حدلی را با چهار هزار سوار بکومک ایشان فرستاد و او به مکه آمد و حجره را شکست و به محمد بن علی گفت: مرا با ابن زبیر بگذار گفت کسی که رحمش را قطع کرده آنچه را نسبت بمن روا داشته من نسبت باو روا نمی دارم.

محمد بن علی بن ابیطالب خبر یافت که پسر زبیر در خطبۀ خویش علی را بد گفته است پس به مسجد الحرام در امد و جهازی نهاد و سپس روی آن ایستاد و خدا را حمد و ثنا گفت و بر محمد درود فرستاد آنگاه گفت: روها زشت باد ای گروه قریش آیا پیش روی شما این سخنان گفته می شود و شما می شنوید و از علی بد گویی می شود و بخشم نمی آئید هان که علی تیری خطا ناپذیر بود از تیرهای خدابر دشمنانش روهای ایشان را می زد و خوراکهاشان را از حلق آنان بر می آورد و راه نفس بر ایشان می گرفت هان که ما هم بر راه و روشی از حال او هستیم و ما را در آنچه مقدر است چاره ای نیست و زود است آنانکه ستم کرده اند بدانند بکجا باز می گرداند.

پس گفتارش به ابن زبیر رسید و گفت پسران فاطمه معذور داشتم پسر کنیز بنی حنیفه را چه می شود؟ 

چون گفتارش به محمد رسید گفت: ای گروه قریش مرا از پسران فاطمه ها چه چیز جدا کرده است آیا فاطمه دختر پیامبر خدا همسر پدرم و مادر برادرانم نیست آیا فاطمه دختر اسد بن هاشم جدۀ من و مادر پدرم نیست آیا فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم جدۀ پدرم و مادر جده ام نیست هان بخدا سوگند اگر خدیجه دختر خویلد نبود در بنی اسد استخوانی نمی گذاشتم مگر آنکه آن را درهم می شکستم چه من بتلک التی فیها المعاب خبیر بهمانچه عیب در آن است آگاهم.

چون ابن زبیر را در مقابل بنی هاشم نیرومندی نبود و تدبیری که در بارۀ ایشان کرد بنا توانی کشید، انان را از مکه بیرون کرد و محمد بن حنفیه را بناحیۀ رضوی و عبدالله بن عباس را یزشتی به طائف تبعید نمود. محمد بن حنفیه به عبدالله بن عباس نوشت: اما بعد خبر یافته ام که عبدالله بن زبیر تو را به طائف رانده است، خدای اجر تو را فزون گرداند و گناهت را بیامرزد ؛ ای پسر عمو تنها بندگان شایسته گرفتار می شوند و بزرگواری برای نیکان اندوخته می شود و اگر جز بر آنچه دوست داری و دوست داریم اجری نیابی اجر اندک شود، پس شکیبا باش که خدا شکیبایان را وعدۀ نیکی داده است و السلام.

بعضی روایت کرده اند که محمد بن حنفیه نیز به طائف رفت و آنجا ماند و ابن عباس در سال 68 در هفتاد و یک سالگی در همان طائف وفات کرد و محمد بن حنفیه بر او نماز گزارد و عبدالله بن عباس در مسجد جامع طائف وفات کرد و محمد بن حنفیه بر او نماز گزارد و عبدالله بن عباس در مسجد جامع طائف دفن شد و خیمه ای بر قبر او زده شد و چون بخاک سپرده شد مرغی سفید آمد و همراه وی بقبرش در آمد بعضی مردم گفتند: دانش او است و دیگران گفتند کار شایستۀ او است.

عبدالله بن بن عباس گفت: پیامبر خدا  مرا با خود سوار کرد، سپس بمن گفت: یا غلام ، الا اعلمک کلمات ینفعک الله بهن « ای پسر آیا تو را کلماتی نیاموزم که خدای تو را باآنها منتفع سازد.»

گفتم: چرا ای پیامبر خدا؟ گفت: احفظ الله یحفظک ؛ احفظ الله تجده امامک اذکر الله فی الرخاء یذکرک فی الشدة اذا سآلت فاسئل الله و اذا استعنت فاستعن بالله؛ جف القلم بما هو کائن؛ و لو جهد الخلق علی ان ینفعوک بشئ لم یکتبه الله لم یقدروا علیه و لو جهدو اعلی ان یضروک بشئ لم یکتبه الله علیک لم یقدر و اعلیه فعلیک بالصدق فی الیقین؛ ان فی الصبر علی ما تکره خیرا کثیرا و اعلم ان النصر مع الصبر و ان الفرج مع الکرب و ان مع العسر یسرا.

«خدا را نگهدار تا تو را نگهدارد؛ خدا را نگهدارد تا او را پیش روی خود بیابی؛ در هنگام وسعت بیاد خدا باش تا در سختی بیاد تو باشد؛ هرگاه سؤال می کنی از خدا سؤال کن؛ و هرگاه یاری میجویی از خدا یاری جوی؛ قلم بآنچه شدنی است خشکید واگر مردم کوشش کنند که تو را بچیزی که خدا آن را ننوشته است سود رسانند، بر آن قدرت نیابند؛ و اگر کوشش کنند که تو را با آنچه خدا آن را بر تو ننوشته است زیان رسانند، بر آن قدرت نیابند، پس بر تو باد براستی در یقین که در شکیبایی بر آنچه خوش نداری خیری بسیار است. و بدان که پیروزی با شکیبایی است و گشایش با گرفتاری است و با دشواری آسانی ای است »

عبدالله بن عباس پنچ پسر داشت: علی بن عبدالله که از همه شان کوچکتر بود جز آنکه با بزرگواری و هوشیاری خویش پیش رفت؛ و عباس که بزرگترین فرزندانش بود اعنق لقب داشت، و محمد و فضل و عبدالرحمان.

در این سال چهار پرچم در عرفات بپاشد محمد بن حنفیه با همراهان خود، و پسر زبیر با همراهان خود و نجدة بن عامر حروری و پرچم بنی امیه مساور بن هند بن قیس گفته است:

و تشعبوا شعبا فکل قبیلة

فیها امیر المؤمنین

چنان شعبه شعبه شدند که در میان هر قبیله ای خلیفه ای بود.

عبدالله بن زبیر برادر خود مصعب بن زبیر را به عراق فرستاد و او در سال 68 به عراق آمد و مختار با او نبرد کرد و میان ایشان جنگهایی مشهور روی داد و مختار از اسهالی که داشت سخت رنجور بود، و چهار ماه در جنگ با مصعب پایداری  کرد، سپس  یاران او پنهانی در می رفتند تا آنکه با چندی نفری باقی ماند و به کوفه رفت و در قصر فرود آمد، و هر روز بیرون می آمد و در بازارهای کوفه با آنان بسختی می جنگید و سپس بقصر باز می گشت. عبیدالله بن علی بن ابی طالب همراه مصعب بن زبیر بود و مصعب بمردم چنین می گفت: ای مردم مختار بسیار دروغگو است و شما را فریب می دهد که او بخونخواهی آل محمد قیام کرده است با اینکه این صاحب خون یعنی عبیدالله بن علی را عقیده بر آن است که او در گفتار خویش باطلی می پروراند.

سپس روزی  مختار بیرون آمد و پیوشته با آنان نبرد کرد، سخت ترین نبردی که می شود تا آنکه کشته شد و یارانش  که هفت هزار مرد بودند بقصر در آمد و بدان پناه بردند مصعب با اناان امان داد و برای ایشان امان نامه ای با محکمترین عهد و پیمانها نوشت و باطمینان آن بیرون آمدند، پس آنان را یکنفر یکنفر پیش داشت و همه را گردن زد و این یکی از پیمان شکنیهای معروف و مشهور اسلام است. آنگاه اسماء دختر نعمان بن بشیر زن مختار بن ابی عبید را دستگیر کرد و باو گفت: در بارۀ مختار بن ابی عبید چه می گویی؟ گفت می گویم که او پرهیزگاری پاکیزه و روزه دار بود.

گفت: ای دشمن خدا تو هم او را می ستایی و دستور داد که او را گردن زدند و نخستین زنی بود که او را دست بسته گردن زدند، پس عمر بن ابی ربیعۀ مخزومی گفت:

ان من اعجب العجائب عندی

قتل بیضاء حرة عطبول 

قتلوها بغیر جرم انته 

ان الله درها من قتیل 

کتب القتل و القتال علینا

و علی الغانیات جر الذیول

«شگفت تر از همۀ شگفتیها نزد من کشتن زنی است سفید و آزاد و جوان و زیبا او را کشتند بی انکه گناهی کرده باشد، خیر این کشته خدا را باد آفرین بر این کشته کشته شدن و نبرد کردن بر ما است و بر زنان شوهر دار زیبا کشیدن دامنها».

چون مصعب بن زبیر مختار را کشت و کارهای عراق برای او روبراه شد، عبدالله بن زبیر بدینجهت بر او رشک برد و پسرش حمزه را به بصره فرستاد و به مصعب نوشت که امر بصره را به حمزه واگذارد و او چنان کرد، حمزه هم از همه کس نا توانترو نادانتر در کار بود سپس خراج بصره را جمع آوری کرد و نزد پدرش به مکه رفت مصعب بر برادر خویش عبدالله وارد شد و عبدالله بر او جفا کرد تا آنجا که مصعب بر برادر خویش عبدالله وارد و عبدالله بر او جفا کرد تا آنجا که مصعب  داخل می شد و سلام می کرد لیکن عبدالله باو اعتنا نمی کرد پس چون حمزه پسر عبدالله نزد وی آمد مصعب را به عراق باز گردانید.

عبدالله بن زبیر برادر خود را عمرو بن زبیر رابرای دشمنی که میان اندو بود و برای آنکه با مروان بن حکم بیعت کرده بود کشت؛ و گفته شد که او رئیس پلیس عمرو بن سعید بود و عمر او را بجنگ برادرش فرستاد پس او را کشت.

ابن زبیر مهلب بن ابی صفره را والی خراسان کرد و همراه مصعب بود، مهلب در حالی وارد بصره شد که خوارج مردم آنجا را محاصره کرده و بر همۀ روستاها و آبادیهای آن دست یافته بودند و جز خود شهر در دست مردم باقی نمانده بود، و چون مهلب رسید، بزرگان و آبرومندان مردم دست بدامن او شدند و احنف بن قیس و منذر بن جارود و مالک بن مسمع با عشایری که همراه داشتند نزد وی امدند و گفتند : ای ابو سعید تو مهتر بن مسمع با عشایری که همراه داشتند نزد وی امدند و گفتند : ای ابو سعید تو مهتر مردم عراقی  ومی  بینی مردم شهرت از خوارج از دین برون رفته، چه می کشند، اکنون ماندنت برای نگهداری شهرت و دفاع کردن از ناموست سزاوارتر است تا رفتن به خراسان.

گفت: آری برای جنگ با اینان می مانم بشرط آنکه هرچه از خراج و جز آن با زور از ایشان باز ستانم و از دست آنان در آوردم برای خودم باشد عشایر پیشنهادی وی را پذیرفتند مگر مالک بن مسمع که زیر بار نرفت؛ و مالک سخت با ابهت و بتکبر معروف بود، پس احنف بن قیس و منذر بن جارود بر مالک بن مسمع تاختند و باو گفتند: راستی بگو انچه از ابوسعید دریغ می داری، آیا چیزی است در دست تو یا در دست دشمنت؟ گفت: در دست دشمنم گفتند پس بخدا قسم انصاف نیست که از او خواستار شوی تا جان و ناموست را نگهداری کند و سپس آنچه را دشمن از تو ربوده است از او دریغ داری، اکنون هرچه خواستاری او بتو می دهد، بر خیز و با دشمن نبرد کن گفت: نیروی آن را ندارم گفتند این است هم ستم و هم نا توانی. 

سپس همگی آنچه را مهب خواست برای او قرار دادند و او هم در جنگ با خوارج که رئیس آنان در آن موقع نافع بن ازرق بود و بدان جهت ازارقه نامیده شدند پایداری کرد تا از بصره بیرونشان راند.

عبدالملک  در سال 71 بسوی مصعب بن زبیر رهسپار گردید و در جایی بنام دریر جاثلیق در دو فرسخی انبار با او روبرو شد و میان آنان زد و خوردها و جنگهایی روی داد و عبدالملک در نبرد با او پافشاری کرد و بیشتر یاران مصعب او را وا گذاشتند و بیشتر مردان ربیعه بودند که دست از یاری او بداشتند، سپس هنگامی که مصعب روی تخت خود نشسته بود بر او تاختند و اورا کشتند، عبیدالله بن زیاد بن ظبیان سر او را برید  و نزد عبدالملک آورد و چون آن را پیش روی او نهاد عبدالملک بسجده افتاد، عبیداللهه گفت: خواستم گردن او را هم بزنم تا در یک روز دو پادشاه عرب را کشته باشم.

بعض ایشان گفته است که بر عبدالملک بن مروان در آمدم و سر مصعب بن زبیر پیش روی او بود. پس گفتم :ای امیر مؤمنان در اینجا امر عجیبی مشاهده کردم گفت چه دیده ای گفتم سر حسین بن علی را نزد عبیدالله بن زیاد دیدم و سر عبیدالله بن زیاد را پیش روی مختار بن ابی عبید و سر مختار بن ابی عبید را پیش روی مصعب بن زبیر و سر مصعب بن زبیر و سر مصعب بن زبیر را پیش رو تو گفت پس از آن خانه بیرون رفت و دستور داد آن را بکوبند.

کشته شدن مصعب بن زبیر در ذی العقدۀ سال ۷۲ بود. 

مضاء بن علوان منشی مصعب بن زبیر گفت: عبدالملک پس از آنکه مصعب را کشت مرا فرا خواند و بمن گفت: دانستی که هیچکس از یاران و نزدیکان مصعب را کشت مرا خواند و بمن گفت: دانستی که هیچ از یاران و نزدیکان مصعب  باقی نماند مگر آنکه در جستجوی امان و جائز ها وصله ها و تیولها بمن نامه نوشت؟ گفتم ای امیر مؤمنان این را دانستم که هیچ کس از یاران تو باقی  نماند که مانند آن را به مصعب آن را به ننوشته باشد، و اکنون نامه های ایشان نزد من است. 

گفت : انها را نزد من آر پس دسته ای بزرگ نزد وی آوردم و چون آنها را دید، گفت مرا چه نیاز است که باینها بنگرم و نیکیهای خود و نیز دلهای ایشان را بر خود تباه سازم ای غلام را آتش بزن پس آتش زده شد.

چون عبدالملک بن مروان مصعب بن زبیر را کشت، مردم را برای بیرون رفتن بجنگ عبدالله بن زبیر فرا خواند، پس حجاج بن یوسف ثقفی پیش او بر خاست و گفت: ای امیر مؤمنان مرا بجنگ وی گسیل دار چه در خواب دیدم که گویی او را سر بریدم و بر سینۀ او نشستم و او را پوست کندم گفت تو خود این کاره ای و آنگاه او را با بیست هزار از مردم شام و جز آنان فرستاد. حجاج رسید و با آنان نبردی سخت کرد و عبدالله بخانۀ کعبه پناه برد، پس حجاج منجنیقها بر آن نهاد و صاعقه ها آنان را می گرفت و او بمردم شام می گفت: از این صاعقه ها بیم مدارید چه اینها صاعقه های تهامه است و پیوسته خانه را با منجنیق هدف می ساخت تا آنکه خانه را خراب کرد. 

امیر حاج برایی مردم در این سالها در سال 63 عبدالله بن زبیر بود و در سال 64 ابن زبیر و گفته شده: یحیی بن صفوان جمحی و در سال 65 و سال 66 و سال 67 ابن زبیر و در سال 68 چهار پرچم در عرفات بپاشد پرچمی با محمد ابن حنفیه و همراهانش و پرچمی با پسر زبیر و پرچمی با نجدة بن عامر حروری و پرچمی با بنی امیه و در سال 69 و سال 70 و 71 ابن زبیر.