اول تعصّب سَمَک و صَدَق

از کتاب: تاریخ سیستان
08 March 1485

وسبب آن بود که میل یعقوب بیشتر بر اصحاب رای بود، و آنِ طاهر بر اصحاب حدیث. اما  این نام که افتاد بر فریقین سبب بدان بود که دیوانه ای را پسری زاد اندر دیوانگی وی، اصحاب رآی گفتند که آن فرزندی زنی(۳) است و بو یعقوب گفت که نیست، چون عقد نکاح پیش از جنون وی درست بود، پس چون مسئله درست کرد، طاهر گفت: صَدَقَ ابو یعقوب و کَذِب الحایکون. و بدان [آن] خواست که کسی [که] چیزی نداند و اندران سخن گوید او جولاهه(۴) باشد. و اصل این تعصّب به سیستان از عرب افتاده بود، میان تمیمی وبکری، گروهی هواء تمیمی خواستند و گروهی هواء بکری، آخر تمیمی را نام صدقی گشت و بکری را نام سمکی، تا آخر فورجه بن الحسین آن به صلاح باز آورد.

وطاهر برفت سوی بُست روز یکشنبه هشت روزباقی از ذی الحجّه سنة 


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ . رجوع شود به صفحهٔ ۲۷۰ حاشیه(۴).           ۲. مراد یعقوب برادر طاهرست نه یعقوب لیث.

۲ . مراد ((فرزند زناست)) است، ویا ء ((فرزندی)) چنانکه بارها در حواشی به نظایر آن اشارة رفته، علامت اضافه است که از نسخهٔ اصل باقی مانده و یاء ((زنی)) هم الف مماله است که قلب به یاء می شود وبه صورت یاء مجهول (یعنی کسره) خوانده میشود مانند دنیا و دنیی ورکاب ورکیب وسلاح وسلیح ومزاح ومزیح: چنانکه فردوسی گفته : 

کشانی بدو گفت کویت سلیح           نه بینم همی جز فریب ومزیح 

۴ . جولاء وجولاهه به معنی بافنده که به عربی حایک باشد و امروز شعر باف گویند. 





احدی و تسعین و مأیتی، و یعقوب را بر سیستان خلیفت کرد  و از هر دو برادر هیچکسی این اختلاف را اندر پادشاهی و شهر ورعیّت باک نمی داشتند، و می بایست که این مملکت بشود، و اتفاق هاء بدهمی افتاد و ایشان برنا(١) بودند... فرار آورده اند اندر(۲) بناهاء و بساتین و لهو و مرادها که بودی صرف همی کردند، چنانکه شاعری آمد به نزدیک یعقوب و این بیت ها بگفت، چهار هزار درم داد اورا هربیتی را از آن ابیات هزار درم: 

اَتَیتُ  اَبا   یُوسُفَ   المُرتَجیَ             فَاَصبَحتُ مِن جُودِهِ فِی الغِنیَ

وَ کُنتُ امراً خَایِفاً فِی الزَّمان              فَاَصبَحتُ فِی الاَّمنِ  لَمَا اَتیَ

وَ صَیَّرَنی  فِی  ضِیاءِ  وَ نُور            وَ قَد کُنتُ مِن قَبلِهِ فِی الدُّجیَ

هُو  َالمَلِکُ   السَیِّدُ   المُجتَبی             بِهِ  کُلُّ   نُورً    لَدَینا    بَدیَ


پس مال ها کمتر شدن گرفت و عمل ها ضعیف گشت و مؤنات بسیار گشت و دولت به آخر رسید و طاهر اندرین میانه از هیچکسی چیزی نستدی و از رعیَّت مال نخواستی، گفتی ظلم و جور چراکنم، تا آنچه هست بکار برم تا خود چه باشد که جهان بر گذرست، اما تَبذیر کردی اندر نفقات، و اندر عطیّات اسراف کردی، بسیار بره و مرغ  بر خوان نهادی وحلاوی، وزیادات بسیار شدی، چندان که کس از حشمّ نتوانستی خورد، تا شاگردان مطبع به  بازار بردندی و به طرح(۳) بفروختندی، چنانک هرچه به دینار خریده بودی به  درمی به بازار بفروختندی، چندین غبن بودی، تا آن همه مال ها و گنج ها برین جمله بشد، و استران بسیار داشتی وهمه را یخ آب دادی، و هرچه مردمان بِخرَد بودند ازو دوری جستند، به یک ماه یکراه به سلام 


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ . برنا به فتح اول یعنی جوان.

۲ . اینجا به قرینهٔ ((صرف همی کردند)) که در سطر بعد است باید عبارتی بدین معنی افتاده باشد: ((و هرچه مال فراز آورده آمد اندر بناها وبساتین... صرف همی کردند)) ویا (( و هرچه مال فراز آوردند اندر...الخ)) .

۳ . به طرح فروختن بیعی است که همهٔ آن عرضه باشد وتقاضائی در میان نه، وچنین معاملات گاهی به زیان خریدار است که متاعی رابه طرح و زور بروی تحمیل کنند تا به خرد چنانکه شیخ سعدی در قصهٔ برادرش که عمال صاحب دیوان خرمای به طرح به وی فروخته بودند گوید: 

ز احوال برادرم به تحقیق             دانم که ترا خبر نباشد 

خرمای به طرح میدهندش                بخت بد ازین بتر نباشد

و گاه به ضرر فروشنده است و این طبیعی است – و اصل معنی طرح معلومست که دور انداختن باشد، عرب گوید: ولوبات متاعک طِر حاً لما اخذه احد (اساس البلاغهٔ زمخشری).



رفتندی، و بی خردان روز و شب کوشِ(۱) خورش و شکم خویش گرفته بودندی. یک چندی به بُست ببود برین جمله، باز به سیستان آمد و یک چندی برین جمله بود و باز به بُست شد، روز سه شنبه ده روز باقی از شهر ربیع الاوّل سنهٔ اثنی و تسعین و مایتی، به بُست اندر شد باز برادر، یعقوب از پس وی به بُست شد غرَّهٔ ربیع الآخر سنة اثنی و تسعین و مایتی، و سیستان را خالی کردند، ودخل از جهت سُبکَری(۲) منقطع گشت که هیچ نمی فرستاد از پارس و کرمان. باز طاهر و یعقوب هردو به سیستان باز آمدند و طاهر قصد فارس کرد روز شنبه نیمه از ماه ربیع الآخر سنة تسعین و مایتی، و یعقوب را بر سیستان خلیفه کرد، یعقوب یک چند ببود باز قصد رُخد کرد [و] روز شنبه هشت روز باقی از ماه ربیع الآخر سنهٔ اثنی و تسعین و مایتی برفت، و محمّد بن خلف بن اللّیث را بر سیستان خلیفت کرد، و محمّد بن خلف بن اللّیث مردی کاری باخرد تمام بود(٣) وزانچه همی دید غمگین همی بود، چون شغل به دست وی شد فریقین(۴) را بنواخت ونیکوئی گفت و گفت: تعصّب نباید که ما را خود محنت افتاده هست که بس به فقدِ عمرو و یعقوب وچنین وچنین حال ها و خلاف ها که همی بینید شما [را دیگر تعصّب و خلاف ] نباید کرد، و تألف باید که باشد میان شما، تا اگر همه ولایت ها بشود این یکی به دست شما بماند و به دست غربا و ناسزا آن نیافتد. مردمان سخن او قبول کردند، و دست از تعصّب بگذاشتند، و الفت و نیکوئی میان مردمان پدید آمد؛ و یعقوب از رُخد باز آمد واندر شهر آمد روز پنجشنبه نه روز گذشته از جمادی الآخر سنهٔ اثنی و تسعین و مایتی؛ و مولود امیر با جعفر احمد بن محمد بن خلف بود روز دوشنبه چهار روز باقی از شعبان سنة ثلث و تسعین ومایتی، واندر وقت که از مادر موجود آمد کف دست گشاده داشت هر دو، زنان اهل بیت او گفتند که هرچه بماند این به بادکند وبخورد و بدهد. اما چون طاهر 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ . کوش، با کاف به حال اضافه- ریشه و حاصل مصدر کوشش، یعنی کوشش در خوردن وشکم پرکردن گرفته بودند.            ۲ . از جهت سبکری یعنی از طرف او. 

۳ . این چندمین بار است که از محمد بن خلف مدح می کند ( ص ۲۶۸ ) و ابن محمد بن خلف پدر ابوجعفر احمد بن محمد و جدً خلف بن احمد است، واتفاقاً در پادشاهی ابو جعفر احمد بن محمد، همچنین اطراثات به کار بدره، و این می تواند یکی از دلایل قدمت تألیف اول باشد که شاید در عهد ابوجعفر آغاز شده است ( رجوع شود به مقدمه کتاب وبه سطر آخر همین صفحه. ) 

۴ . فریقین یعنی صَدَقی و سَمکی، و این جمله متمم جمله ایست که در صفحه ۲۶۹ می نویسد که: واز دو برادر هیچ کس این اختلاف را اندر پادشاهی و شهر و رعیت باک نمی داشتند و می بایست این مملکت بشود.... الی آخر و هم محتمل است که جمله ای در این میان که در آن ذکر دوام تعصب فریقین رفته افتاده باشد. 



با سپاه برسید سُبکَری را خوش نیآمد آمدن او به پارس، ترسید که اورا عزل کند زآنجا [پس] سبکری، احمد بن محمد(۱) بن اللّیث را پذیرهٔ او فرستاد وگفت: تو اکنون بیامدی واولیا وسرهنگان سپاه اندر تو طمع ها کنند وهمچنان امیرالمومنین به بغداد، واینجا چندان مال نیست که این کار ها کفایت کند. وگفته بود که جهد باید کرد تا باز گردد وتا من مال وحمل بفرستم، پس احمد نزدیک طاهر آمد واین سخنان بگفت، طاهر چنان دانست که از این روی نصیحت وشفقت می گوید، پس آن سخن قبول کرد وبدان منّت داشت وسوی سیستان بازگشت، وبه سیستان اندر آمد روز پنجشنبه دوازده روز گذشته از ماه رمضان سنة اثنی و ثمانین و مأیتی، وهمان فروگرفت از مال ها بکار بردن بر ناچیز(۲)، وبه بازی ونشاط مشغول بودن واهتمام پادشاهی نابردن وهرچه بخردان سپاه بودند از عاقبت آن کار بسیار ترسان بودند و دانستند که پادشاهی باکبوتر بازی دیر نماند، وباروز وشب شراب خوردن و بر خزینه(۳) برداشتن و ننهادن؛ و هر کسی سری(۴) خویش همی گرفت، و یکدیگر را همی گفتند، چون ایاس بن عبدالله که مهتر عرب بود مردی کاری باخرد وکمال بود، و یعقوب وعمرو راخدمت کرده بود، ومعتمد بوده بود نزدیک ایشان، دستوری خواست وبرفت، وگفت: این پادشاهی ما به شمشیر ستدیم وتو به لهو همی خواهی که داری، پادشاهی به هزل نتوان داشت، پادشا را داد و دین باید وسیاست و سخن وسُوط(۵) وسیف. این سخن ننیوشید و او را دستوری داد [سوی] کرمان برفت، و احمد بن محمد بن سلیمان را و احمد بن اسمعیل القِرنینی(۶) را وکیل کرده بود، و اندر خزینه مال نماند از زر و سیم، که همه بکاربرده و داده شد ودست فراکردند اندر اوانی فروختن وزرّینه وسیمینه درم و دینار زدن و بکار بردن اندر حدیثِ مطبخ(٧)، و بناها ساختن، و استران خریدن، و ستوران، که آن هیچ به کار نبود. وبه بُست فرمان داد طاهر تا نُه گنبد برآوردند نو(۸) [و] بستان ها باختند پیرامن آن و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ . این احمد بن محمد بن اللیث باید از اکراد فارس و پسر محمد لیث الکردی باشد.

۲ . اصل: ناحیز، ناچیزیعنی: بیهوده وبی اهمیت.       ۳. ظ: از خزینه.         ۴. یاء علامت اضافه است.

۵ . سوط،  تازیانه. 

۶ . قرنین به کسر اول روستائی بوده است به یک فرسنگی شهر زرنج بر راه بُست، و پسران لیث صفار از آن روستا برخاسته اند.              ۷. یعنی برای شام و نهار.

۸. در اصل: تو- چون از قراین بعد معلوم می شود که این نه گنبد یک کاخ وعمارت بوده، وبه نظر می رسد که این کلمه در اصل ((تودرتو- ویا تو بتو)) باشد که از قلم افتاده زیرا ((تو)) معنی ندارد ، چه وقتی که لفظ ((ساختند)) آمد معلومست که نواست و آوردن نو بی مورد به نظر می آید.




میدان هاء ومالی اندران شد، وهم به بُست خَضرائی که بر در دیوونست به طرف میدان آورد و مالی اندر آن کرد و کوشک دیگر کرد عم به بُست برلب هیرمند نزدیک پل، و به سیستان قصر بوالحسینی، این همه قصرها به درم کرد واز هیچ کس حَشر نخواست؛ و دیگر اندر نفقات که به کار نبود وعطیّت هاء بی معنی که همی داد آن را که بایست نداد و او را که نبایست همی داد(١)؛ واندر سنهٔ اربع و تسعین و مایتی خاس(۲) خادم را به بُست فرستاد طاهر و شغل زی وی کرد، و سُبکَری، لیث بن علی(۳) را به مکران فرستاد و آن عمل بدو داد و مرد وسلاح برو بفرستاد، چون آنجا شد عیسی بن معدان مال سه ساله او را داد و او را باز گردانید و مال ها و هدیه هاء بسیار داد و گفت: اینجا جای تنگست و لشکر اینجا بودن قحط خیزد، من خود مال همی دهم هرچند [بباید]. لیث بازگشت وبه جیرفت آمد آنجا نشستن گاه خویش گرفت، باز سُبکَری به جیرفت آمد و گفت هیچ نبود، مکران به دست او نباید گذاشت و به مال باز نباید گشت، وجیرُفت احمد بن محمّد بن اللّیث را داد، ولیثِ علی را گفت: دیگر راه به مکران باید شد؛ باز لیث(۴) با سبکری به پارس شد و پسر را آنجا بگذاشت، وباز به جیرفت آمد کتابه ذی الحجّه سنهٔ خمس و تسعین و مایتی آنجا ببود، و زآنجا به بم شد و فورجه را و منصور بن جردین(۵) را هردو بگرفت و مال ایشان بستد و منصور را بکشت، و به سیرجان شد وعبدالله بن بحر(۶) را بکشت ومال اوبگرفت. خبرزی سُبکَری رسید سپاه فرستاد به حرب لیثِ علی، سپاه او یاری نکردند و اوتنها حرب کرد، فورجه آن روزِ حرب بگریخت ، نزدیک سبکری شد، و لیث به حرح(۷) آمد، طاهر او را مال فرستاد و کار او راست کرد، و نزدیک طاهر بسیار شکایت نمود ازِ سبکری. پس هیچکس راخبر نبود تا لیث علی به نِه آمد با اندک 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ . کذا...ظ: همی نداد آن راکه بایست داد واوراکه نبایست، همی داد.

۲ . کذا...و خادم، مراد خصی است که آنروز خواجه گویند ودر اصل خادم حرم بوده چنانکه خواجه هم در اول خواجه یعنی وزیر ملکه وحرم سرابوده- عنصر المعالی در قابوسنانه گوید: ((ونیز هرگز خادم کردن عادت مکن که خادم کردن برابر خون گردنست، از بهر شهوت خویش نسل مسلمانی از جهان منقطع مکن...الخ)) (چاپ طهران ص ۸۸).                 ۳. لیث بن علی بن لیث برادرزادهٔ یعقوب وعمرو لیث است.

۴. اصل: را، و آن غلط است و معلومست که لیث به اتفاق سبکری به فارس رفته، و از مطالب (صفحه ۱۷۴) که گوید پسر لیث نزد سبکری به فارس بود این حدس تایید می شود.

۵ ص: خردین (رک ص ۲۶۷ ح ۲ ).                    ۶. کذا... ظ: بحر.

۷ . کذا.وشاید خوخ باشد و خان خوخ جزء کرمانست- ویا ((خواچ)) باشد که لهجه ای از ((خواش)) است والف آن افتاده و واو نیز به راء تبدیل یافته. و خوچ نیز یکی از محلات یا جائی چسبیده به شهر زرنگ هم بوده است که بعد خواهد آمد ولی باید حدس اول درست باشد. 



مردم، اما مال بسیار بر خویشتن داشت اندر محرّم سنهٔ خمس و تسعین و مایتی.