رفتن یعقوب به هراه و گرفتن هری

از کتاب: تاریخ سیستان
08 March 1485

 امیر هری حسین بن عبدالله بن طاهر بود خلیفت محمد بن طاهر، یعقوب بر سیستان داود بن عبدالله را خلیفت کرد و خود برفت و به هری شد ، حسین هری حصار گرفت، و یعقوب آنجا فرود آمد و دیرگاه حرب کردند، آخر حصار بستد و حسین را اسیر گرفت، باز ابراهیم بن الیاس بن اسد سپاه سالار خراسان بود،  آمد به حرب یعقوب و به پوشنگ فرود آمد،  و خبر به یعقوب رسید، علی بن اللّیث را برادر خویش را و محبوسان و بُنه به هری بگذاشت و خود برفت که به پوشنگ شود [و] مردمان هری را امان داد و ایمن کرد، تا دل برو بنهادند و بتاختن به پوشنگ شد و با ابراهیم بن الیاس حرب کردو بسیار از سپاه او بکشت و دیگر به هزیمت بازگشتند، و ابراهیم به هزیمت سوی محمد بن طاهر شد، و گفت: با این مرد به حرب هیچ نیاید، که سپاه هولناک دارد، و از کشتن هیچ باک نمیدارند،(۳) وبی تکلف و بی نگرش (۴) همی حرب کنند،ودون شمشیر زدن هیچ کاری ندارند، گوئی که از مادر حرب را زاده اند و خوارج با اوهمه یکی شده اند،و به فرمان اویند، صواب آن است که اورا استمالت کرده آید تا شر او و آن خوارج بدو دفع باشد، ومرد جدّست وشاه فنن (۵) وغازی طبع،  پس [محمد] آن چون بشیند، رسولان ونامه فرستاد و هدّیه ها، و منشورسیستان و کابل و کرمان و پارس اورا خلعت فرستاد، و یعقوب آرام گرفت و قصد بازگشتن کرد، و نامه فرستاد سوی عثمان بن عفان، فرمان داد به خطبه و نماز اورا، تا عثمان سه آدینه خطبه کرد، یعقوب فرا رسید و بعضی از خوارج که مانده بودند ایشان را بکشت و مال هاء ایشان بر گرفت، پس شعرا او را شعرگفتندی به تازی:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ .کذا: و جای دیگر والستانة رجوع شود به حاشیه ۴ ،ص۲۱۲.

۲ .هراة هری، هراه هرسه لغت نام شهری است از شهر های مشهور خراسان که منسوب بدان را هروی و هراتی و هریوه خوانند.             ۳. ازین عبارت سخن بخارائیان در جنگ با روس به یادمی آیدا .

۴ .بی نگرش- یعنی بی ملاحظه،  این لغت مکرر آمده است .

۵ . کذا.... و شاید (شاه فنون ) یا (( شاه منش )) بوده است، زیرا ((فنن)) به معنی شاخ درختی است که راست بر آمده باشد و جمع آن افنان و جمع جمع افانین است، و این معنی اینجا مناسبت ندارد.



شعر 

قَد اَکرَمَ الله اهلَ المِصرِ وَالبَلَدِ     بمُلکِ یَعقُوبِ ذِی الافضالِ وَالعُدَدِ

قَد اَمَنَ النّاسِ ئخواه و غرته(١)    سَترُ مِنَ  اللهِ فِی   الاَّمصارِو البَلَدِ


چون این شعر بر خواندند او عالم نبود درنیافت، محمد بن وصیف حاضر بود 

و دبیر رسایل او بود و ادب نیکو دانست و بدان روزگار نامهٔ پارسی نبود، پس یعقوب گفت: چیزی که من اندر نیایم چرا باید گفت؟ محمد وصیف پس شعر پارس گفتن گرفت . و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت،و پیش ازو کسی نگفته بود که تا پارسیان بودند سخن پیش ایشان به روُد(٢) بازگفتندی بر طریق خسروائی، و چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر میان ایشان به تازی بود و همگنان را علم و معرفتِ شعر تازی بود، و اندرعجم کسی بر نیامد که اورا بزرگیِ آن بود پیش ازیعقوب که اندرو شعر گفتندی، مگرحمزة بن عبدالله الشاری واوعالم بود و تازی دانست، شعراء او تازه گفتند، و سپاه او بیشتر همه از عرب بودند و تازیان بودند، چون یعقوب زنبیل و عمار خارجی را بکشت و هری بگرفت وسیستان و کرمان و فارس او را دادند محمدبن وصیف این شعر بگفت: 

 

      شعر

ای امیرکه امیران جهان خاصه وعام

    بنده وچاکرومولای وسک تد(٣) وغلام  

ازلی حظی ورلوح( ۴) که ملکی بدهید    

 بی(۵)ابی یوسف یعقوب بن اللّیت همان

به لتام آمد  زنبیل  ولتی خور(۶)بلنگ 

  لتره(۷)شد لشکر زنبیل وهباکست(۸)تمام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ .کذا...                                                         ۲. یعنی بارود سرود می خوانده اند 

۳. کذا فی الاصل ؟...سک بند- سکانند؟                     ۴. کذا...و شاید وخطی در لوح .

۵. ابن "بی" باقیمانده املای اصل کتاب است و معنی آن ((به)) می باشد که در قدیم با یاه نوشته می شد مانند کی و جی به جای که و چه .

۶. کذا فی الاصل و شاید لتام ایم محلی بوده است و قسمت خورهم شاید ((خورد)) باشد و ((لت)) هم به معنی ضرب است هم به معنی گرز.                              ۷. لتره به معنی پاره پاره و هم به معنی رانده و دور کرده شده .

۸. کذا...و شاید ((هباگشت کنام)) باشد چه کنام به معنی آرامگاه آدمی و حیوانات خاصه درندگان می باشد و

لمن الملک بخواندی تو امیرا سقین(١)    با قلیل الفیه کد زاد وران لشکر کرم(٢)

عمر عمّار ترا خواست و زرگشت بری    تیغ توکرد مانحی(۳) به میان دد و دام 

عمراو نزد توآمد که تو چون نوح بزی    در  آکار  تن او سر او  باب طعام( ۴)

این شعر دراز است اما اندکی یاد کردیم. [و] بسام کورد۵ از آن خوارج بود که به صلح نزد یعقوب آمده بودند، چون طریق وصیف بدید اندر شعر، شعر ها گفتن گرفت و ادیب بود و حدیث عمّار اندر شعری یاد کند .

شعر 

هرکه نبود او (۶) به دل  متّهم           بر  اثر دعوت تو کرد(٧) نعَم

عمر ز  عمّار  بدان  شد  بری           کاوی  خلاف   آورد  تا  لاج

دید بلا بر تن و برجان خویش           کشت  به عالم  تن  او در الم

مکه حرم کرد عرب را خدای            عهد  ترا  کرد  حرم در عجم

هر که در آمد همه باقی شدند             باز فنا شد که باید (۸)این حر

باز محمد بن محلد۹ هم سکزی بود مردی فاضل بود و شاعر،  نیز پارسی گفتن 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 اشاره به تاراج خانهٔ زنبیل است .         ۱.ظ: بیقین، 

۲.کذا...و شاید : ((باقلیلالفثه داد بران لشکر کام )) که اشاره به ایهٔ ((کم من فثة )) قلیلتهٔ غلبت فثتة کثپرة.."

باشد ؟                                         ۳. و طاهراً ((میانجی))

۴. اشاره به دو دروازه برنج است یکی ((آکار)) و دیگر ((طعام)) و این معنی مشروحاً گذشته است (ص ۱۷۴ح ۵) .

۵. کذا...و به گمان حقیر این کلمه همان ((کرد)) است، چه در آن روزگاران طوایف زیادی از اکراد در خراسان سکونت داشته اند و در ضمن حشم پادشاهان اجریو انعاماتمی گرفته اند.

۶. کذا...وبه نظر حقیر بایستی چنین باشد ((هرکی نبود اوی به دل متهم )) زیرا در همین قطعه مصراع چهارم ((اری)) آورده و در این کتاب هم لفظ((اوی)) مکرر آمده است، و بدون این یاء شعر متزلزل می شود و مجبوریم بجای این یا ((واو)) را با اشباع خلاف قاعده بخوانیم و با لفظ ((بدل)) رابه ((متهم)) اضافه کنیم به معنی بادل.

۷. کذا...دال های جمع مانند کردند و کنند را اساتید گاهی در شعر انداخته اند ولی دال ماضی نیفتاده است و پوشیده نماند که این اشعار هنوز در بدو صباوت ادبی است و دلیل اصل بودن آن نیز همین زحافات و غلط هاست، نه چون اشعار منسوب به ابوالعباس مروزی در مدح مامون که با کمال جزالت و سلامت گفته شده و اسباب ظن بل یقین محققین در مجمول بودن آن شده است .                ۸. ظاهراً (( که ندید این حرم ))

 ۹. کذا فی الاصل و شاید ((مخلد)) .


گرفت و این شعر را بگفت :

نظم

جز تو نزادحوّا و آدم نکِشت           شیر نهادی به دل و بر مَنِشت

معجز   پیغمبر  مکّی   توئی           بکُنش    و   بمنشو    بگُوِشت

فخر کند عمّار روزی بزرگ          کوهدام(۱)من(۲)که یعقوب کشت


پس از آن هرکسی طریق شعر گفتن برگرفتند، اما ابتداء اینان بودند، و کس به زبان پارسی شعر یاد نکرده بود، الاً بونواس میان شعر خویش سخن پارسی طنز را یاد کرده بود(۳) .