رسیدن نامهٔ عمرو
باز نامهٔ عمرو رسید از سمرقند بر دست یوسف بن یعقوب(۱) النقیب که شغل من [به] بیست بار هزار هزار درم راست شد که مرا بگذراند، و این مال نزدیک امیرالمؤمنین فرستد. واسمعیل عمرو را اندر سرای نصر بن احمد فرود آورده بود به سمرقند، چون نامه اینجا رسید ایشان را خوش نیامد بیرون گذاشتن عمرو، روز روز می گذاشتند تا نامهٔ عمرو دیگر راه برسید که آنکه گفته بودند(٢) که بیست بار هزار هزار، اکنون برده بار هزار هزار درم راست شد، باید که ابن جمله بفرستند و این را خطری نیست. چون این نامه اندر رسید سرهنگان، ظاهر و یعقوب را پسران محمد عمرو را گفتند که دانید که چه رفت اندرین میانه، آن اکنون همه عمرو اندر دل دارد، نکردید حرب آن روز تا او گرفته شد، که تنها حرب او کرد وما نکردیم، وغارت کردن [چیزی] که با او بود، وز آنجا بیامدیم، [و] آنچه از ما رفت در خراسان در هر شهری، ونشاندن تو که طاهری و بیان کردن ترا، وعطیّت که تو دادی از خزینه ما را، و بسیار حدثان که ازما افتادست، به هیچ حال صلاح ما وتونیست که اورا خلاص باشد، وچون او بیرون آمد، نه تو [مانی] و نه ما، اگر خود بدین همه رضا دهد ما آنگاه آنچه خواهیم نتوانیم کرد. چون حال چنین ببود، طاهر یعقوب را برادر خویش را بر سیستان خلیفت کرد و خود روز وشب به نشاط ولهو مشغول شد، وکار سُبکَری گرفت، وهمه حلّ و عقد بدست اوشد، و سبکری باز قصد کشتن پسران شهفور کرد احمد و محمد هر دو، وعبدالله بن محمد بن میکال(٣) را مقدّم کردن گرفت بر شغل وزارت، و سبب آن بود که احمد بن شهفور وزیر بود از جهت طاهر، و برادر[ش] محمد شهفور به بُست بنشسته بود، و احمد همی نبشت سوی اوکه اینجا باید آمد تا من وزارت همی کنم [و] سپهسالار تو باشی. و محمد جواب همی نبشت که از خرد واجب نکند اندرین روزگارِ فترت که ما یکجا جمع
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ . در اصل چنین بوده وبعد بین یعقوب ونقیب کلمه "بن" افزوده اند. ۲. در اصل: ((گفته بود هرکه)) .
۳ . جد۴ ابوالفضل المیکالی متوفی در ۴۳۶ شاهر و ادیب مشهور خراسان ومیکالیان است وبه بهرام گور می رسد (فوات ۲ ص ۲۵).
باشیم صواب آنست که من اینجا به بُست همی باشیم، وتو به سیستان، تا خود چه پیدا آید، که این دولت سرسوی نشیب نهاد. آخر احمد نگذاشت و طاهر را بر آن داشت تا نامه ها[ی] مؤکدّ نبشت سوی محمد شهفور تا بیامد به سیستان مُکرَهٔ(۱)، وطاهر اورا بنواخت و بسیار نیکوئی کرد وگفت، وسپاه سالاری برو عرضه کرد واو قبول نکرد، تا باز تدبیر کردند که سُبکَری رابه رخُّد فرستند و از درگاه دور افکنند وعهد نبشتند اورا به رخُّد و کابل و زمین هندوستان، وخلعت بدادند و او نرفت، هر روز علّتی همی آورد و احمد شهفور اندر حدیث عرض کردن، بر سپاه سختی همی کرد و اندر عطیّت، و سبب هلاک او آن بود، که تا آخر سپاه تدبیر کردند، باز گفتند چون محمّد بن حمدان(۲) [بن] عبدالله حاضر باشد ایشان را نتوان کشت، باز زمین داور و بُست محمد بن حمدان را داد[ند] و عهد نبشتند. پس محمّد بن حمدان [بن] عبدالله سپاه خویش جمع کرد وبنشست و به درگاه آمد، ایشان را طاهر خلعت داد و سوگند داد که عذر نگویند، دیگر روز طاهر بر بامِ کوشه(۳) شد و سپاه در میدان جمع شدند به در کوشک یعقوبی، بدرهاء درم بیاوردند، و از بام بر لشکر همی پراکندند و ایشان برچیدند، و بدان معنی آن خواستند که اگرچه نام شما از دیوان، احمد شهفور بیفکند باک مدارید که درم همی دهیم شما را. ایشان درم برگرفتند و بازگشتند، دیگر روز محمّد بن حمدان به رسم بار اندر شد و سلام کرد و بازگشت که برود، دکا[ی] خادم دست او گرفت و به حجرهٔ خویش برد که پیغام امیر بشنو پیش از رفتن تا بر آن کار نکنی(۴)، چون به حجره اندر شد مردان اندر شدند و او رابکشتند، و احمد و محمود(۵) [د] و پسر شهفور انور پیش طاهر بودند. وزین خبر نداشتند، چون سپاه بدانستند که محمّدِ حمدان کشته شد بر انتظار ایشان بایستادند، چون هردو بیرون آمدند، سپاه برخاستند، [و] شمشیر ها برکشیدند، وانگشتری از دست ایشان باز کردند، و ایشان را هردو باز گرفتند و سر[ا] هایشان غارت کردند وهردو را بند کرده به قلعه فرستادند و این همه به تدبیر سُبکَری بود، و سیمالحیانی را بر ایشان مستخرج کردند، وسیمامحمد شهفور را اندر مطالبت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ . کذا فی الاصل : بکره (؟)
۲ . اصل: محمد بن حمدان و عبدالله (رجوع شود به صفحه ۱۵۷ وسطور بعد).
۳ . ظ: بام گوشه – یعنی بام کوشک (رک: تعلیقات ). ۴. ظاهراً ((کارکنی)) .
۵ . ظاهراً ((احمد ومحمد دوپسر)) .
بکشت.پس ازآنکه همه مال شان بستد، وزارت عبدالله بن میکال را مستحکم گشت و کار همه بر سبکری قرار گرفت و سپاه را خلعت و صلت برفت. باز طاهر و یعقوب ، حفص بن عمرالفرا را سوی عمرو فرستادند به عذر پیدا کردن اندر نفرستادن مال که احمد و محمد پسران شهفور ومحمد ابن حمدان برین پادشاهی مستولی گشتند وزایشان آن فساد آمد اندر ولایت وخزینه که نتوان گفت که تا ما جهد کردیم تا باس ایشان برگرفته شد، اکنون جهد کنیم بر اثر آنچه خواستست بفرستیم، پس محمّد وصیف سجزی شعری فرستاد واین بیت ها اندران شعرست، چون عمرو این بیتها بخواند نومید گشت ودل ازین جهان برگرفت وبیت ها این بود.
شعر
کوسش بنده سبب از بخسش است(١) کار قضا بود و ترا عیب نیست
بود و بهود(۲) از صفت ایزدست بندهٔ در ماندهٔ بیچاره کیست
اول مخلوق چه باشد زوال کار جهان اوّل و اخر یکیست
قول خداوند بخوان: فَاستَقِم معتقدی شو و بر آن بر بایست
وحفص او را صفت حال و آنچه رفته بود همه بازگفت؛ تا این چندین روزگار شد نامهٔ معتضد آمد نزدیک اسمعیل بن احمد، که عمرو را بفرست، او را جاره نبود از فرمان نگاه داشتن و فرستادن عمرو ، و عمرو را گفت: مرا نبایست که تو بردست من گرفته شوی، و چون گرفته شدی نبایست کانجا فرستم، و نخواهم که زوال دولت شما بر دست من باشد، اکنون فرمان او نگاهدارم و تو را بر راه سیستان بفرستم باسی سوار، جهد کن تا کسی بیاید و ترا بستاند، تا مرا عزرباشد وتا زبان ندارد. پس اورا بر دست اسناش(۳) خادم بفرستاد و بیامد سی روز به نِه(۴) ببود و هیچ کس اندر همه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ . همچنین است ونگارنده تصور میکند اصل چنین باشد ((کوشش بنده سبب از بخشش است)) ومراد از بخشش قسم و بخش آسمانی، و بخشش بدین معنی در جای دیگر این کتاب دیده شده است، وشعر در بحر سریع مطوی موقوف، مفتعلن مفتعلن فاعلات است.
۲ . کذا... وشاید ((بود وببود )) باشد، به معنی ازلیت وابدیت.
۳ . دراینجا ((اسناش)) با سین مهمله نوشته ودر سطور بعد ((اشناس)) با شین معجمه ضبط شده است ودر وفیات الاعیان لابن خلکان چاپ مصر هم اشناس با شین معجمه آمده (ج ۲ ص ۴۷۹) و گردیزی با سین مهمله ضبط کرده (زین الاخبار چاپ برلن ص ۱۹) ابن خلکان از قول سلامی که تاریخ ولات خراسان را جمع کرده می گوید که اسمعیل بن احمد عمرو لیث گرفت و اورا به سمرقند فرستاد درین وقت از طرف معتضد عبدالله بن الفتح با عهد خراسان و تاج ولواء و خلعت ها نزد اسمعیل آمد و اشناس با وی بود برای بردن عمرو لیث به بغداد، واسمعیل عمرو را به وی تسلیم کرد واشناس اورا به بغداد برو و این در سنه ثمان وثمانین و
خراسان وسیستان نگفت که عمرو خود هست. آخر اشناس خادم گفت: ای امیر، در همه عالم کسی ترا خواستار نیست؟ گفت: ای استاد! من بر سر پادشاهان چون استاد بودم بر سر کودکان چون کودکان از دست استاد رها یابند، کی خواهند که باز آنجا باید نشست. پس او را به بغداد برد و عمرو معتضد را اندر هدیه ها اشتری دو کوهان فرستاده بود، چند۵ ماده پیلی بزرگ، عمرو را در آن روز بر [آن] اشتر در بغداد بردند، عبدالله بن المعتز عمرو را بدید بدان اشتر و دانسته بود که آن اشتر عمرو فرستاده است این بیت ها بگفت:
شعر
فَحَسبُکَ بِالصَّفَّارِ عِزّاً و مِنعة یَروُحُ وَ یَغدُو فی الجُیُوشِ اَمِیراً
حَبَا هُم بِاَجمالِ وَ لَم یَدرِ اَنَّهُ عَلَی جَمَلِ مِنها یُقادُ اَسیراًء
باز معتضد اورا پیش خویش برد، نامید هاء نیکو کرد وبنواخت، وقصد کرد که بگذارد(۷)، وگفت این مرد بزرگ است اندر اسلام، وکس اندر دارالکفر چندان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماتین بود، وباز این خلکان در ذیل این روایت از قول ابن ابی طاهر آورده است که وقتی اسمعیل عمرو رابه فرستادگان خلیفه سپرد اورا مقید کردند ویکی از اصحاب اسمعیل با تیغ کشیده پهلوی عمرو به راه افتاد و او را گفت که: هرگاه از برای خلاص تو حرکتی از کسی مشاهده شود گردنت را زده سرت را بسوی آنان اندازیم وبدین سبب کسی جنبشی نکرد تا عمرو وارد نهروان شد...الخ (ص ۴۸۰) ودر زین الاخبار هم خبر آمدن عبدالله بن الفتح واسناس به سمرقند و آوردن عهد ولوا وبردن عمرو را مطابق روایت فوق ضبط کرده اند (ص ۱۹) و روایات فوق خاصه روایات ابن ابی طاهر که ابن خلکان نقل کرده است با خبر این کتاب و مواضعهٔ اسمعیل با عمرو وبیانات اشناس با عمرو لیث از نزد خلیفه مأمور شده مشکل است که زیر بار مواضعهٔ اسمعیل و عمرو در استخلاص وی وقرار از بین راه برود تاچه رسد که خود اشناس هم با این مواضعه به صورة همراه باشد؟
۴. نه، از شهرک های سیستان و بر سرحد قهستان واقعه بوده و امروز هم قصبه ایست و تلگرافخانه دارد ونه وبندان در عرض یکدگر و نزدیک به هم اند. ۵. یعنی: بقدر.
۶ . ابن خلکان در جلد دوم ضمن حال آل لیث این قطعه را منسوب به ابی علی حسین بن محمد ابن فهم المحدث می داند، ومسعودی در صفحه ۲۴۶ مروج الذهب به نام حسن بن محمد بن مهر نوشته (هردو چاپ مصر) و مروج الذهب یک بیت اضافه دارد :
الم تر هذا الدهر کیف صروفه یکون عسیراً مرة و یسیرا
ودر هیچپک از ماخذی که به نظر نگارنده رسیده است این قطعه به نام ابن معتز یافته نشد-ابن معتز و هو ابوالعباس عبدالله بن المعتز بن المتوکل- از فضلا و شعرا و نویسندگان آل عباس بلکه قدوه و یگانهٔ آن خاندان است در فضل وادب، و شاعریست شیرین سخن و تصانیفی در علم و ادب دارد، در خلافت مقتدر جمعی با وی همداستان شدند از رؤسای لشکر و وجوه کتاب و مقتدر خلیفه را خلع کردند (۲۹۶) و عبدالله بن معتز را به خلافت بیعت کردند و یک روز و یک شب خلیفتی داشت پس اصحاب مقتدر گرد آمده و با اعوان ابن ابن متعز جنگ کرده و آنان را بشکستند وابن معتز بگریخت و نهان شد و مقتدر وی را به دست آورد و بکشت وابن در سنه ۲۹۶ بود. ۷. قصد کرد که بگزارد- یعنی قصد کرد که وی را آزاد کند و رها سازد .
فتوح نکرد که این کرد، و سیستان و خراسان هر دو ثغرست و بدان نگاه داشته است، باز گفت: بدارید تا نگاه کنیم، و بیمار شد هم اندر وقت که عمرو را بدید، و بدرالکبیر با عمرو بد بود، معتضد را گفت اورا بباید کشت که او را طمع مملکت همه جهان است نباید که بر جهان کسی باشد که بر تو بزرگی یا رد کرد، به تدبیر بدر فرمود تا عمرو را بکشتند نهان، چون عمرو کشته شد پشیمان شد و بدر را فرمود تا بکشتند، و خود نیز فرمان یافت، ابوالعباس المعتضد بالله، روز چهار شنبه پنج روز گذشته از جمادی الاخر سنه ثمان و ثمانین ومایتی(١).