از دیدن و بسودن رخسار و زلف یار

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
از دیدن و بسودن رخسار و زلف یار

در دست مشک دارم و در دیده لاله زار


بامشک رنگ دارم از آن زلف مشکرنگ

با لاله کار دارم از آن روی لاله کار


مانده است چون دل من در زلف او اسیر

رخسار آبدارش در زلف تابدار


گه بنددش به حلقه و گه داردش اسیر

تا همچنان که اوست سیه گشت و بی قرار


گفتم ستاره دارد در نوش تا بکرد

نوش ستاره دارش چشمم ستاره بار


سرو و مه و بنفشه به بستان بهل که او

ماهی است پر بنفشه و سروی است پر کنار


از عشق خیزد انده تا کی بلای عشق

در عشق خیر نیست من و نعت شهریار


سلطان عصر شاه جهان سید ملوک

مسعود فخر عالم و آرایش تبار


شد روزگار بنده ی او زان که ننگرد

از روزگار جز به خداوند روزگار


تا کامگار گشت به شاهی وخسروی

یک دم زدن نگشت برو خشم کامگار


شاها ز مرکب تو شگفت آیدم همی

کز بن نیافرید خدا اندرو وقار


بیرون جهد ز دایره گر برکشی میانش

واندر جهد چوران بفشاری به چشم مار


اندر هوا چو باد و به باد اندرون چو گرد

وز بار او زمین نتواند کشید بار


جسمش سپهر و زین قمر و تنگ آفتاب

عزمش عنان و حزم لگام و قضا چدار