بدان ماند که یزدان کرو گر

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
بدان ماند که یزدان کرو گر

جهانی نو برآورده است دیگر

چو کشمر سرو او با زیب و با حسن

چو کشمیر اصل او پر نقش و پر فر

نه نقش این بباشد جز به کشمیر

نه سرو آن بباشد جز به کشمر

بدو اندر بتانی صنع ایزد

مثال آزری و نقش آزر

شکسته خورد بر شمشاد سنبل

فشانده بست بر کافور عنبر

مغلغل غالیه بر سیم و نقره

مسلسل مشک بر ماه منور

از ایشان هر یکی چون روز روشن

ز تیره شب نهاده بر سر افسر

همیشه زیر روز اندر بود شب

که دیده روز از زیر و شب از بر

چو بینی قد ایشان را تو گویی

همی شمشاد روید بر معصفر

فروزان حلیه ی زرین کمرشان

ز چینی صدره و دیبای احمر

چنان تابد که پنداری که آتش

زبانه بر زد از بیجاده مجمر

گرفته گرزها زرین و سیمین

مخالف رنگ و دیگرسان به پیکر

یکی همچون تن دلداده عاشق

یکی چون ساعد معشوق دلبر

به صف بزمگه صافی روانند

به صف رزمگه شیران عنتر

صف نو کرده بتشان خواند باید

ندانم یا صف نورسته عرعر

ز بس مشک و نگار او را نداند

کس از بتخانه ی مشکوی و بربر

به یک خانه درون ماه است چندان

ستاره نیست بر چرخ مدور

بدو نه کاخ و نه منظر ولیکن

ز پیلان ساحتش پر کاخ و منظر

چو تخت کسری اندر نقش دیبا

چو تاج قیصر اندر زر و زیور

چرا زیر گهر شد موج دریا

که زیر موج دریا بود گوهر

جهانی هر یکی دریا که بر وی

همی گردد همی جوشد برو بر

چو بحری کاتش تیز است موجش

چو گردونی که زر سرخش اختر

چه چیز است این جهان نو که کرده است

ز پیروزی و از دولت مصور

مگر میدان سلطان معظم

خداوند زمین شاه مظفر

یمین دولت و خورشید رحمت

امین ملت و جمشید مفخر

مقر آمد جوانمردی که بی او

نشد کس را جوانمردی مقرر

ز بهر آن خرد را دید نتوان

که اندر لفظ های اوست مضمر

محمد را بدین گیتی دو چیز است

بدان گیتی دو با این دو برابر

بدین گیتی کف محمود و جاهش

بدان گیتی لوای حمد و کوثر

بدین نیک است کار امت امروز

بدان هم نیک باشد روز محشر

اگر پیغبر اکنون زنده بودی

به نام و نصرت یزدان داور

به جای پرنیان بر نیزه ی او

ردای خویش بربستی پیمبر

اگر خوی گیرد آن دست مبارک

سرشکی زو به از دریای اخضر

شده است از مدح او چون ناف آهو

دهان شاعران پر مشک اذفر

از آن شادی که بیند طلعت او

به مشرق روز باشد نورگستر

وز آن غم کش نبیند زرد گردد

به هنگام فرو رفتن به خاور

به زورق باده گیرد شاه گه گاه

بروید گل به بزم و مجلس اندر

به صورت ز آرزوی دست او ماه

همی گه گل شود گه زورق زر

چو زرگر نام او بر زر نویسد

ببوسد زر ز شادی دست زرگر

بساید پیش شه چون بار باشد

بساط از بوسه ی شاهان کشور

لب معشوق شاهان است گویی

بساط شهریار بنده پرور

مبارز چون ببیند حمله ی او

بدان ساعت دهد مغفر به معجر

ز بهر آن دهد کاندر هزیمت

مر او را به بود معجر ز مغفر

گه پروردن فرزند دشمنش

به سینه باز گردد شیر مادر

ایا شاهی که بی نام تو باشد

زمانه ناقص و دولت مبتّر

چنان کردی زمین دشمنان را

که نارد تخمشان جز بیم تو بر

ز تا نیسر بت آوردی به اشتر

ز روم اکنون صلیب آور به استر

زمین هند را چندی سپردی

زمین روم را یک چند بسپر

از ایشان قلعه ی غزنین بیارای

به ماه سرو قد زلف چنبر

بدان درکش ز یکسو چتر خانش

بیاویز از دگر سو تاج قیصر

از آن آمدنت مهمان میر کرمان

که فضلت بود نزدیکش مفسر

توانستی به جای خویش بودن

نه عاجز بود ازین معنی نه مضطر

ولیکن خواست کاندر خدمت تو

همی یکچند بنشیند مجاور

همی داند که چون ملک از تو یابد

بود باقی تر و اصلش قوی تر

به نور شمع کی خرسند باشد

کسی کآگه شد از خورشید انور

بیاراید به نام و کنیت تو

خطیب بصره و بغداد منبر

همی تا بر قضای نیک و بر بد

نگردد حکم یزدانی مغیر

جهان دار و جهان توز و جهان جوی

جهان گیر و جهان پوی و جهان خور