اندر قصهٔ ابرهة الصباح(٢) [با] عبدالمطلب نخستین که به مکه آمدند
چون اَبره کَرًة نخستین بیامد و قصد ویران کردن مکّه کرد، عبدالمطلب بزرگان عرب را گفت بدین باب هیچ دل مشغول نباید داشت که او آن ویران نیارد کرد که آن را خداوندی تواناست او را نگذارد و این خانه را نگاه دارد، پس ابرهه بیامد تا نزدیکان(٣) حرم فزود آمد و اشتر و گوسفند مکّیان براندند و اندر میانهٔ آن چهار صد اشتر سرخ عبدالمطلب را بود،چون خبر یافت برنشست با گروهی بزرگان قریش چون به کوه ثبیر برسید آن نور بر جبین عبدالمطلب مدوّر شد و چون ماه تابیدن گرفت، وز آنجا بر مکه تافت، بزرگان قریش زان تعجب ماندند،گفتند باز گردید که این نور هرگز نتافت بر جایِ الاّ ظفر آن را بود، بازگردید که این بر مکّه تابید. زانجا بازگشتند، خبر به نزدیک ابرهه شد که بزرگان قریش بیامدند و بازگشتند، او خشمناک شده،اورا سرهنگی بود که با هزار سوار برابری کردی حبًاطة الحمیر[ی] (۴) گفتندی، بفرستادش که برو عبدالمطلب را بیار، بیامد به مکّه اندر شد چون عبدالمطلب را بدید و آن نور بر جبین او، بترسید و لرزان گشت و هوش ازو بشد تا یک زمان که به هوش آمد گفت که: حقّا سیّد قریش توئی. پس او را ساجد گشت(۵) وگفت: ملک ابرهه می گوید بیامدی وبازگشتی سبب چه بود؟ اکنون فضل کندو رنجه باشد تا او را ببینیم، [عبدالمطلب ] برنشست با بزرگان قریش و برفت چون به میان لشگر اندر شد رسول به حاجبی پیش وی برفت تا پیش ملک در شد و گفت: اینک سید قریش آمد. ابرهه چون بدید گفت: این سیّد را نباید(۶) تعریف کرد که هرکه این را ببیند یقین گرددکه این سیدست با این بزرگ نور،پس به پای خاست و عبدالمطلب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. رجوع شود به حاشیه ۴ ص ۶٨. ٢. قال الجوهری فی الصحاح ((و ابرة بن الصیاح ایضاً من ملوک الیمن و کان عالماً جواداً و ابرهة الاشرم من ملوک الیمن و هوابو یکسوم صاحب الفیل)) و از این قرار ابرهٔ صاحب فیل که حکایت او با عبدالمطلب معروف است. که در متن بدان اشاره شده است. ٣. نزدیک را در این کتاب به نزدیکان جمع می بندد و امروز هم در مکالمات معمولست که می گویند: (( در نزدیکی های فلان جا)) و این همان جمعی است که مؤلف این کتاب با الف و نون بسته است. ۴. طبری: حناطة الحمیری (به ضم حاء مهمله) سری ٢ ج ٢ ص ٩٣٨ چاپ بریل لیدن. کذا: کامل. ج۱ ص ۱٨٩. ۵. قصهٔ نور و ترسیدن و بیهوش شدن و ساجد گشتن حناطه در طبری نیست. ۶. در اصل نباید بوده آن را تراشیده بباید کرده اند و اصل درست است.
را دست گرفت و به تخت برآورد و بنشاند و بدو نگاه همی کرد، باز گفت: یا عبدالمطلب پدرانت را این نور بود؟ عبدالمطلب گفت: این میراثست، همه پدران مرا همچنین بود، گفت: شما شرف ملوک و بزرگانید، و باز نگاه کرد و او را پیلی سفید بود بزرگوار چنانکه دندان او مرصع کرده بود به جواهر و بر همه(۱) ملوک خویشتن را بدان پیل فخر دانست، و همه پیلان ابرهه را(٢) سجده کردی وآن یک پیل نکردی، فرمان داد که آن پیل را بیارید، آن پیل را پیش آوردند آراسته، چون پیل عبدالمطلب را بدید به زانو اندر آمد و عبدالمطلب را سجده گرفت و به زبان آدمیان بانگ کرد چنانکه همه خلق آواز او بشنیدند، که سلام بر آن بزرگی که(٣) بر جبین تو است که شرف و عزّدنیا و آخرت(۴) اندروست یا عبدالمطلب تو هرگز خوار نگردی و کسی را برتو ظفر نباشد، ملک را ازآن عجب آمد وبه دل اندیشه کرد که مگرعبدالمطلب ساحرست، اندروقت سَحَره و کهان خودرا بخواند، گفت: مرا راست گوئید که این سبب چیست که این پیل هرگز مرا سجده نکرد و عبدالمطلب را سجده کرد و سخن با او بگفت(۵)[نگرید که این ساحرست؟گفتند: این پیل سجده نکرده ساحری او را] و لکن آن نوری راکه اندرو مُودّع است که آخر زمان بیرون آید و او محمد باشد و دنیا همه بگیرد و ملوک را خوار کند و دینِ کُنندهٔ(۶)این خانه آشکارا کند-یعنی ابراهیم صلوات الله علیه(٧) و ملک اوی بسیار فزون شود از ملک وی(٨) و آن از(٩) ملوک که بودند اندر جهان تاکنون، پس گفتند: مارا دستوری ده تا همه دست و پای عبدالمطلب بوسه دهیم، دستوری داد، دست و پای عبدالمطلب بوسه دادند و پس ملک برخاست و سر او بوسه داد و او را عطاء بسیار داد وآن اشتر و گوسفند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. اصل ((برهمه)) بوده تراشیده و ((ابرهه)) کرده اند! و بدیهی است که اصل درست است. ٢. لفظ (را) با خطی دیگر روی کلمه الحاق شده است. ٣. لفظ ((که)) بعد روی سطر الحاق شده است. ۴. حرف ((ت)) روی سطر بعدها الحاق شده است. ۵. ظاهراً اینجا عبارتی افتاده است قریب به این معانی که الحاق شد. ۶. ((کننده)) از مصدر ((کردن)) است نه کندن- درین کتاب و در غالب نوشته های قدما (عمارت کردن و خندق کندن و خانه ساختن) و نظایر آن را تنها به فعل ((کرد)) می آورند. ٧. چنان که در مقدمه توضیح داده شده است درین کتاب غالبا به جای این که فعل را در آخر جمله قرار دهد در بین جمله درآورده و صفات یا نعوت یا خبری را که متمم معنی آن جمله است و باید قاعده پیش از فعل و ختم جمله درآید بعد از ایراد فعل به عنوان ختم جمله می آورد چنان که جملهٔ ((یعنی ابراهیم الخ)) بایستی به ((کنندهٔ این خانه)) متصل می بود و ((آشکارا کند)) بعد از آن قرار می گرفت. ٨. لفظ (وی) بعد الحاق شده. ٩. لفظ (از) به نظر زاید می آید یا مؤخر و ظاهراً جمله چنین باشد: (( فزون شود از ملک وی و از آن ملوک که بودند...))
همه باز داد و زآنجا بازگشت، و عبدالمطلب به مکّه باز آمد و هاله بنت الحرث را به زنی کرد بولهب ازو بیامد و نام بولهب عبدالعزی بود کافری بود شیطانی رجیم، باز سُعدَی بنت غیاث را به زنی کرد و عباس ازو بیامد آنک خلفا و امرا از وی وی آمدند، و صفیه ازو بیامد، و حمیده را به زنی کرد حمزه سیّد الشّهدا ازو بیامد و حجل بن عبدالمطلب و عاتکه بنت عبدالمطلب، باز روزی خواب کرد و ترسیده بیدار شد و همچنان به شتاب می رفت و عباس گوید که من بزرگ بودم از پس پدر همی رفتم تا کهنهٔ قریش پذیرهٔ(۱) او آمدند گفتند: چه بود یا اباالحارث، گفتا: خوابی دیدم و زان ترسان شدم، گفتند: چه دیدی؟ گفتا: زنجیری دیدم که از پشت من بیرون آمد و آن را چهار طرف، یکی برفت و بگرفت تا مشرق و دیگر برفت و بگرفت تا مغرب و یکی تا به آسمان برشد و یکی از ثری(٢) بگذشت و من بدان نگاه همی کردم تا آن سلسله درختی گشت همچنین گرفته بود و هر چه سبزتر و نیکوتر و هر جای از آن درخت نور دَرَفشان گشت، همچنان نگاه همی کردم که دو پیر بزرگوار با هیبت دیدم که پیش آمدند یکی را گفتند(٣) : تو کیستی ؟ گفتا:مرا ندانی؟ گفتم: نه، گفت من نوحم پیغمبر رب العالمین، دیگر را گفتم تو کیستی؟ گفت: من ابراهیم خلیل الرحمن، من بیدار گشتم. کَهَنه گفتند: اگر خوابت راستست از پشت تو بیرون آید فرزندی که اهل آسمان ها و زمین ها بدو ایمان آرند و عَلمی پیدا گردد اندر دو جهان. پس عبدالمطلب دیرگاه برآمد که هیچ زن نکرد تا باز به خواب دید که فاطمه بنت عمرو(۴) را به زنی کن به زنی کرد، و صد اشتر سرخ و صد رطل زر سرخ داد او را و بوطالب و آمنه بنت عبدالمطلب زو بیامد و هیچ آن نور ازو نرفت، تا روزی به صید شد، تشنه و رنجه بازگشت سایه ای بزرگ دید و برآن آب فرود(۵) آمد و زان بخورد و به خانه آمد، آن شب نور ازو سوی فاطمه شد و عبدالله ازو موجود آمد با آن نور بزرگوار ، و عبدالمطلب شاد شد بدان و همه احبار شام اندر وقت خبر یافتند از مولود عبدالله و سبب آن بود که صوفی داشتند سپید از آنِ یحیی زکریا- علیه السّلم- و خون او بر آنجا خشک گشته و برآن جبّه نبشته بود که هر آن وقتی که بینید که این خون
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. همه جا موافق رسم الخط این کتاب ((بدیره)) به ((با)) و ((دال)) به جای ((پذیره)) به معنای پیشباز و پذیرائی و گاه به معنای مهمانی نوشته شده است. ٢. دراصل ثریا بوده و اصلاح شده. (ثری) با یاء مجهول به معنی زمین است. ٣. کذا...و ظاهراً ((گفتیم)). ۴. طبری: بنت عمرو بن عائذ بن عمران. ۵. در اصل ((سر فرود برد آمد)) بوده و تراشیده اصلاح کرده اند.
قطره قطره ازین حبّه بچکد و حبّه سپید گردد بدانید که عبدالله پدر محمد مصطفا- علیه السّلم- اندرین جهان آمد، و ایشان روز و ماه و سال همی شمردند، چه(۱) بدیدند که خون قطره گشت و حبّه سپید شد بدانستند. چون او بزرگ شد جهودان به طلب او آمدند که او را بکشند ایزد-تعالی- او را نگاه داشت و چشم ایشان برو کار نکرد بازگشتند و ندیدند، پس هرکرا دیدی(٢) به شام از مکه از عبدالله پرسیدند، قریش او را همی ستودند به صورت و کمال و جمال، و جهودان گفتندی که آن نور عبدالله را نیست، پس گفتند: یکراست؟گفتند: محمد را پسر او را- به ((با)) علیه السّلم- که به آخر زمان بیرون آید به پیغامبری و بتان بشکند و دین ابراهیم (ع) بیارد. و عبدالله اندر حُسن بدان جایگاه رسید که همه زنان برو فتنه همی گشتند و یوسف زمان خویش شد و آن زنانِ کاهنه خویشتن برو عرضه همی کردند و مال ها همی پذیرفتند و او گفتی که شما را نزدیک من راه نیست و هرچه از عجایب هاء کار خویش پدر را بگفتی. باز روزی به بطحاء مکّه بیرون شد توری دید که از جبین او برفت و بدو شاخ شد یکی به شرق شد و یکی به غرب باز جمع شد و به جبین او اندر شد، بگفت، پدر گفت: دیر بر نیاید تا فرزندی از تو بیاید که جهان همه او را مسخّر گردد. و همیشه احبار(٣) شام قصد تباه کردن عبدالله داشتند تا هفتاد مرد از آنجا بیامدند نهان و به کمین اندر بنشستند تا عبدالله به صید شد براو برخاستند و گرد او اندر آمدند، پس وهب عبدمناف از دور بدید- پدر آمنه که جدّ مصطفی بود- صلّی الله علیه(۴) – خواست که عبدالله را نصرت کند، از آسمان سواران دید که آمدند و آن جهودان را اندر وقت همه بکشتند، او را از آن عجب آمد، اندر وقت به خانه آمد و به بِرًه که مادر آمنه بود گفت: جهد باید کرد تا دختر خویش به عبدالله دهی پیش از آن که از دست بشود، برّه به نزدیک عبدالمطلب آمد که دختر مرا آمنه به عبدالله ده، عبدالمطلب گفت: هیچ کس نیست پس مرا بهتر از آمنه، پس او را پدر به عبدالله داد و دویست زن از قریش بیمار شدند و از غم آن بمردند،و آمنه نیکوتر و پاکیزه ترزنان قریش بود،پس[به فرمان] ایزد-تعالی و تقدس-چون شب غرّه بود و شب آدینه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. چه،به معنی چون و چو. ٢. دیدی، به جای دیدندی. ٣. در اصل: اخبار. ۴. جمله ای که بین دو خط فاصل است نعت ((وهب عبدمناف)) است که فعل ((از دور بدید)) بین آنها اضافه شده است. رجوع شود به مقدمه).
اندر ماه جمادی الآخر آن نور از عبدالله به آمنه سپرده شد و درهاء بهشت گشاده شد و فریشتگان آسمان ها و زمین ها همه مژده بدادند که محمّد (ع) اندرین شب موجود آمده اندرین شب همه بتان اندر جهان منکوس گشتند و تخت ابلیس لعین منکوس گشت و او به دریا اندر اوفتاد، و یکی ملک او را چهل روز به احتراق خرشید به دریا همی فرود برد تا سر چهل روز یله کرد، سوخته و گریخته به کوه بوقبیس برآمد و ناله کرد تا همه شیاطین برو جمع شدند، گفتند: یا مهتر چه بود؟ گفت: هلاک گشتم که هرگز چنین روزگار نبود ما را، گفتند: حال گوی، گفت: محمّد بن عبدالله بن عبدالمطلب با شمشیر قاطع بیرون آمد که ما را بعد ازین هیچ قوّت نیست، دین ها بگرداند و بتان بشکند و تباه کند و دین وحدانیّت ایزد-تعالی- به عالم آشکارا گردد و این محمّدست و امت او که مرا ایزد-تعالی- به سبب او لعین و رانده کرد و اکنونست که حال بر من تنگ شد(۱) ندانم که چه کنم و کجا شوم. عفاریت گفتند: اندیشه مدار که ایزد-تعالی- آدمی را به هفت طبقه آفرید و هر طبقه را ازیشان قسمتی بُوَد و شش طبقه که بزرگوارتر بودند بگذاشتند(٢) و ما انصاف خویش از ایشان بیاوردیم (٣)، بر اینان نیز بکوشیم، پس ابلیس گفت: بر ایشان چگونه دست یابید؟ و اندر ایشان چنین خصلت ها باشد: امر معروف کنند و نهی منکر و نماز و دعا و حج و غزو و زکوة و قرآن خواندن. گفتند: ما بر هر گروهی بدان چیز اندریم که او بدان تَوّسل کند. بر بر عالم به علم او بر جاهل به جهل او و بر زاهد به زهد او و بر خداوند ریا به ریاء او، و دنیا بر چشم ایشان آراسته کنیم تا دین بر ایشان تباه شود، ابلیس گفت: ایشان اعتصام به ایزد- تعالی- کنند، گفتند: ما هوا و بدعت ها اندر میان ایشان افکنیم و به خیال اندر دل ایشان شیرین بکنیم، ابلیس بخندید گفت: اکنون دل من خوش شد، و آن سال که رسول- صلّی الله علیه- موجود(۴) آمد سال قحط بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. این ((شد)) با این که صیغهٔ ماضی است در اینجا معنی حال می دهد، زیرا مستند به جملهٔ حالیه است. و همین مورد است که برخی آن را ((شد)) به فتح شین و مخفف شود خوانده اند- منجمله در شعر خواجه: (( فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش)) و شعر فردوسی: (( مبادا که رخشم شد از کار سیر)) ولی به عقیدهٔ حقیر بایستی آن را به صیغهٔ ماضی خواند ولی یک نوع ماضی خاصی که معنی مستقبل مؤکد یا معنی حال جازم از آن بوجود آید- و اگر چه نظایر آن فراوان نیست معذلک خود یک ماضی جداگانه و مخصوصی است که بایستی نام ((ماضی اقرب یا ملصق)) یا نظیر این برآن نهاده شود. ٢. ظ: بگذشتند. ٣. انصاف آوردن و کینه آوردن، به معنی انصاف خواستن و کین گرفتن است و تشفی قلب یافتن از آن بر می آید. ۴. همه جا به جای ((بوجود آمد)) ((موجود آمد)) آورده است.
قریش اندر مانده بودند، چون او موجود آمد باران ها آمد و جهان همه سبز شد و از هر جای وَفدها(۱) آمدن گرفتند سوی قریش، آن سال را سال فتح نام کردند قریش، و اکنون سنة الفتح معروفست میان ایشان و حکم همه عرب اندر آن سال عبدالمطلب را بود و هر روز بیرون آمدی و طواف کردی، چو طواف بکردی شخصی بزرگوار دیدی که برابر ایستادی برآن صور که مصطفا آمد- علیه السّلم- و او مردمان را همی گفت که من چنین شخصی همی بینم کَآنهِ قطعهُ نُورٍ پس قریش نگاه کردندی و ندیدندی. و اندر آن شب همه ستوران که اندر قریش بودند به زبانی فصیح بگفتند با خداوندان که: به خداوند کعبه که محمد آفریده شد و او امانیست بر دنیا و سراجی اهل آن را، و اندر آن شب کاهنان از یکدیگر محروم گشتند و علم ایشان بشد و همه تخت هاء ملوک عالم اندر آن شب نگون گشته بود که بامداد بدیدند، و همه ملوکان(٢) آن شب زبان بسته گشتند که این سخن نیارستند گفتن تا بامداد، و وحوش زمین و هوام دریا همه یکدیگر را بشارت همی دادند به موجود آمدن او- علیه السّلم- و ملیکه ندا همی کردند به آسمان و زمین که بشارت شما را که رسید وقت بیرون آمدن ابوالقسم- صلی الله علیه- که نه ماه بگذشت بی دردی و سختی، به عالم اندر آشکاره گشت، و او هنوز نیامده بود که پدر وی بدان جهان شد.