ای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
از کتاب: دیوان عنصری بلخی
، بخش قصاید
، قصیده
ای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
کیست آن کاو نیست فال مشتری را مشتری
گر ز عنبر بر سمن عمدا تو افکندی زره
آن زره که کاشته است از غالیه بر ششتری
باز برگیری و کبک دل نیاز آرد تو را
باز را این دوستی کی بود با کبک دری
گر چه از دل ها نروید عرعر و هرگز نرست
تو همی رویی به دل ها بر که سیمین عرعری
گر نه ابراهیم آزر گشت مشکین زلف تو
زیر آذر پس چرا رسته است شمشاد طری
نسبتی داری به آزر همچنان که زلف تو
نیست ابراهیم آزر پر نگار آزری
گر تو گیتی را بیارایی نباشد بس عجب
زانکه تو آرایش میدان شاه صفدری
خسرو مشرق یمین دولت آن کز یمن او
دین قوی گشت و زمانه بی بدی نیکی سری
جرم نورانی که بیند رای او گوید که زه
فرّ یزدانی که بیند روی او گوید فری
ای خداوندی که از بیم سر شمشیر تو
از میان آخشیجان شد گسسته داوری
هر چه پیغمبر بگفت از تو پدید آید همی
حجت پیغمبری بی حجت پیغمبری
هست یزدان آنکه ز اندیشه به معنی برتر است
تو نه یزدانی و ز اندیشه به معنی برتری
هر کسی عنبر همی جوید ز بهر بوی خوش
تو ز بهر بوی خوش اندر میان عنبری
گر به حرب اندر بود لشکر پناه خسروان
چونکه روز حرب باشد تو پناه لشکری
تا همی رانی چو بادی چون بیارامی زمین
تا همی بخشی چو آبی چون بکوشی آذری
تا بدید اختر شناس احکام تدبیر تو را
نزد او منسوخ گشت احکام چرخ چنبری
بشمری بر خویشتن از بندگان خدمت همی
نیکویی خویشتن بر بندگان چون نشمری
هر چه بردارد منازع تو به نیزه بفکنی
هر چه بنویسد مخالف تو به دشنه بستری
آنکه پیش تو زمین بوسه زند از پیش تو
برنخیزد تا نگیرد دامن نیک اختری
گشت دفتر آسمان از فرّ معنی های تو
و آفتاب آسمانی گشت شعر دفتری
گر سلیمان پیش ازین از راه دیوان را بست
رایش از پیغمبری ز انگشتری بودی حری
هر چه در ایام پیشین بود بسته شد ز تو
نه تو را پیغمبری بایست و نه انگشتری
چوب موسی گر چه او بارید سحر ساحران
ساحری کرد آخر اندر امّت وی سامری
اندر ایام تو نام سحر نتوانند برد
زانکه تیغ تو بیو بارید اصل ساحری
گر سکندر بر گذار لشکر یأجوج بر
کرد سدّ آهنین آن بود دستان آوری
مر گروهی را که بالاشان به دستی بیش نیست
تیغ هندی بس بود سدّش نباید بر سری
بیش از ایشان دشمن است ای شاه مر ملک تو را
ترکی و خوارزمی و هندی و سندی بربری
جمع ایشان چون دمیده موی بر پشت ستور
قد ایشان چون کشیده زاد سرو کشمری
یک تن از بیم تو نتواند که برخیزد ز جای
بز مسلمانی و بز اقصای حدّ کافری
سد تو شمشیر توست اندر مبارک دست تو
کو سکندر گو بیا تا سد مردان بنگری
آفتابی تو ولیکن آفتاب دین و داد
حاش لله گر چو تو هست آفتاب خاوری
فضل و فعل تو فزون از فعل او زیرا که او
روشنایی گسترد تو پارسایی گستری
گویی اندام تو را توفیق یزدان است پوست
هر کجا باشی تو با توفیق یزدان اندری
نیست بر پشت زمین جایی که تو آنجا به جاه
غایبی ای شهریار ار چند با ما ایدری
تا همی عالم بود تو شهریار عالمی
تا همی کشور بود تو پادشاه کشوری
حافظ تو باد یزدان تا به دنیا خضروار
بگذرانی عمرها را و تو هرگز نگذری
ز آنچه بینی حق ببینی ز آنچه گویی به بوی
ز آنچه داری بهره یابی ز آنچه کاری برخوری