به فال نیک و به فرخنده روزگار جهان

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
به فال نیک و به فرخنده روزگار جهان

بسان دولت شاه جهان شده است جوان

اگر ز گوهر ناسفته ابر شد چو صدف

چرا شد از گل ناکشته دشت چون بستان

فکند شادروانی به دشت باد صبا

که تار و پودش هست از زبرجد و مرجان

چو مجلس ملک الشرق از نثار ملوک

به جعفری و به عدلی نهفته شادروان

کنار پر گل از آن کرد گل که ابر سیاه

فرو گذشت بدو پر گلاب کرده دهان

درخت را حسد آمد همی ز شاعر شاه

که شعر خواند بر شاه و بیندش به عیان

زبان و چشم برآرد همی کنون ز حسد

شکوفه هاش همه چشم و برگ هاش زبان

دخان ز آتش جستی همیشه تا بوده است

کنون چه بود که آتش همی جهد ز دخان

چنان جهد که تو گویی همی درست آمد

ز گرد لشکر جرار حمله ی سلطان

یمین دولت عالی امین ملت حق

نظام دولت تازی و ملت یزدان

به روزگار عزیرش عزیز گشت خرد

به اعتقاد درستش درست شد ایمان

ز بندگیش علامت بود میان بستن

ملوک ازیرا زرین نموده بند میان

به خدمتش ملکان سر فرو برند نخست

از آن به تاج سزاوار شد سر ملکان

اجل بیاید و انگشت برنهد به عدو

به ساعت اندر کاو تیر برنهد به کمان

بزرگ چون خرد است و عزیز چون دولت

قوی چو حجت اسلام و پاک چون فرقان

چگونه دست گذارد بدین جهان جودش

که جود او را باید چنین هزار جهان

بود عطای امیران به کیسه و کاغذ

عطای میر خراسان به گنج خانه و کان

همی رود بر هر لفظی از مدایح او

هزار حجت و با هر یکی هزار زبان

ز بس که آتش زد شاه در ولایت هند

کشید دود ز بتخانه هاش بر کیوان

بر آن زمین ز تپش گرمسیر گشت هوا

سیاه گشت هم از دود چهره ی ایشان

ز باد سرد برآوردن هزیمتیان

زمین ترکستان سردسیر گشت چنان

قیامت آید و این هر دو داغ مانده بود

ز تیغ شاه به هندوستان و ترکستان

اگر بخواهی دیدن تو روزنامه ی فخر

رسوم شاه ببین و مدیح شاه بخوان

به عمر و روزی غمگین مباش تا دهمت

نشان روزی بی رنج و عمر جاویدان

به شاه رو که ده انگشت شاه در دو کفش

کلید روزی خلق است و چشمه ی حیوان

سخن فروشان آیند نزد او چو روند

ز جود او شده گوهر فروش و بازرگان

یکی مبارک حرز است قصد خدمت او

کجا که آفت درویشی اندروست عیان

بدان رسند به نیکی گر او نماید راه

بدان دهند بزرگی گر او دهد فرمان

شود اشارت تیغش دعای پیغمبر

اگر عدو کند از ماه جوشن و خفتان

ز جان و عقل مصور شده است پنداری

که سیرتش همه عقل است و صورتش همه جان

هر آن کسی که خدایش عزیز خواهد کرد

به سوی خدمت شاهش دهد نخست نشان

نیاز عرضه بدو کن که بی نیاز شوی

حدیث او کن تا رسته گردی از حدثان

سخن بدو بر تا بخت زی تو آرد رخت

دلت به او ده و آنگه دل ملوک ستان

بدو است قصد همه مردمان بدان ماند

که جز ولایت او جای نیست آبادان

مبارک است پی رای او به هر چه رود

هزار گونه پدید آمده است ازو برهان

هم از مبارکی رای شهریار آمد

امیر زاده ی بغداد سوی او مهمان

نگه توانستی داشتن ز آفت و عیب

سپاه و خانه خویش و ولایت کرمان

ولیکن از قبل آن که او همی دانست

کفایت و کرم و فضل خسرو ایران

بیامد ایدر تا دولت استوار کند

هم از نخستش محکم فرو نهد بنیان

زمین توانستی داشتن خدای نگاه

گر استوار نکردی چنین به کوه گران

بزرگتر بود آن دولتی که شاه دهد

به دست دولت و تایید گر دهدش عنان

چو طالعند بزرگان و او قران بزرگ

ز حکم طالع باقی تر است حکم قران

نه دولتی که ازو رفت ره برد به زوال

نه مر زیارت او را تبه کند نقصان

رونده دولت و پاینده ملکتش از پس این

چو پایدار زمین باشد و رونده زمان

همانکه با او پیکار جست و دندان زد

کنون به طاعت او آمد از بن دندان

ایا گشاده به حق دست و آفریده ی حق

به توست دولت او را کفایت توران

بگرید آنکه بخندد به کینه جستن تو

نماند آنکه ببندد به کین تو پیمان

اگر مخالف تو جان آهنین دارد

کندش ریزه سرنیزه ی تو چون سوهان

چو شیر بیند در چشم او شود نیزه

مگر ز دیده ی شیر آب داده ای تو سنان

چنان که تازی از آن کشور ای ملک تو بدین

کسی نتازد از آن سر بدین سر میدان

جهان اگر چه بزرگ است بر علامت توست

به نامه ماند و نام تو از برش عنوان

همیشه تا به خزان باد زرگری سازد

شود به نوبت نوروز باد مشک افشان

به ملک خویش به پای و به رای خویش برو

به نام خویش بناز و به جای خویش بمان

زمانه داد تو داده است داد ملک بده

خدای کام تو رانده است کام خویش بران


ابیات زیر تنها در چند نسخه از دیوان عنصری دیده شده است، ما نیز برای کامل بودن شعر، آنها را ذکر می کنیم :



بکرد با دل تو ای ملک وفا تیغت

بکرد با سیر پاک تو هنر پیمان

ز طبع و دست تو گیرد همی سخا حجت

ز خاطر تو نماید همی خطر برهان

به طاعت تو نیارد همی قضا غفلت

به خدمت تو نجوید همی قدر عصیان

به نور مدح تو گیرد همی ذکا زینت

به آفرین تو گیرد همی فکر سامان

به خیر مال تو را هست آشنا دولت

به سعد کام تو را هست راهبر دوران

ز هیبت تو نگردد همی روا فکرت

ز همت تو نیابد همی گذر کیوان

ز سیرت تو برد زینت و بها حکمت

ز عادت تو پذیرد جمال و فر احسان

نجست یارد پیش تو اژدها وقعت

نکرد یارد پیش تو شیر نر جولان

تو راست بر همه مردان پارسا منت

تو راست بر همه گردان نامور فرمان

شدست جام تو بر جامه ی عطا صورت

شدست نام تو بر نامه ی ظفر عنوان

شدست بر کرم و فضل تو گوا فکرت

نکرد از خرد و فضل مختصر یزدان

ز تو نخواهد شد جاودان جدا ملکت

ز تو نخواهد شد هیچ ز استر ایمان

بود زمین عدوی تو را گیا شدت

بود درخت حسود تو را ثمر خذلان

نکرد طبع تو هرگز به ناسزا رغبت

نکرد رای تو هرگز به بد سیر فرمان

براستی برد از تو همی ضیا ملت

به فرخی برد از تو همی اثر ایمان

همی کنند به نیکی تو را دعا امت

همی برند به شادی ز تو قبا فتیان

دهد به صحبت اعدای تو رضا محنت

کند به جان بداندیش تو نظر احزان

همی بجوید مهر تو را هوا رحمت

همی ببندد امر تو را کمر کیوان

گرفت با طرب سال تو بلاقلت

گرفت با شرف ماه تو حذر احسان

چنانکه سال تو آورد مر تو را نزهت

خجسته بادت امسال سر به سر کیهان