ذکر پنجاه و دوم
در حرب پاشداه ابقا با ... ۳۴۹
ز خون ، موج، زان گونه بالا گرفت که در دامنِ طاس مینا گرفت
مرغول از چب و راست می تاخت و کرّی و فرّی می نمود. ناگاه حکم اندازی تیر خرجی ۱ بر سینۀ پُر کینۀ او زد.
شعر[فردوسی]
چو پیکان ببسید انگشت او گذر کرد بر مُهرۀ پُشت او
فلک گفت((رحمت بر آن درست باد هزار آفرین بر چنان شست باد))
شاهزاده بَرق از قتل مرغائل سرگشته و دل شکسته شد، فَقامَت عَلَیهِ القِیمةُ وَ استَفاضَت فیهِ الحَسَرَةُ وَ النَّدامَةُ [ حکم فرمود] جلابرتای پیش رود و با این سپاه کینه خواه حرب کند و به خون مرغاول دمار از نهاد ایرانیان برآرد. شاهزاده براق او را بنواخت و مرکی خاص خود بدو داد و گفت ((از میدانکین پیشتر مرو ، که بدانم که ایشان کمین کرده اند((. جلایرتای بخندید و به تجدید بار دیگر خدمت کرد و گقت ((به دولت پادشاه تا حدود[۳۲۸] مازندران این لشکر را بخواهم برد)). بعد از آن با چهار هزار سوار نامداریِ جوشن پوشِ گندآور غضنفرزورِ نهنگِ ببرجملۀ بلبل جنگ،
شعر[رشید و وطواط ]
هُم یَهجُمُونَ عَلَی العَدِی فی لَمحَةِ وَ العَبدُ بَینَ الجَحفَلین فَراسِخُ
ایشان ناگاه برآیند بر دشمنان در یک لحظه
و دوری میان دو لشکر فرسنگ ها است
عنان ریز کرد وبر قلب لشکر که ارغوان آقا بود حمله آورد و بسیاری از نامداران او را بکشت . ارغوان آقا منهزم شد. تا به حجرۀ ای که از اشکیدان ان تا انجا سه فرسنگ است برفت و از مکجین[؟]* تا رباط انداماق هزیمت کرد، و سلطان کرمان تا ده کندر. پادشاه ابقا از آن حالت عمناک گشت . به سنوتای نویین که پیر صد ساله بود و حروب بسیار دیده و گرم و سر عالم چشیده، سوار را بدوانید و احوال منهزم شدن ارغوان آقا بازگشت و ازو در فرار و قرار زلب تدبیر کرد. چون سوار به سنوتای رسید ئ آنچ پادشاه ابقا گفته بود بازراند، سنوتای یک زمانی با خو فکر کرد. بعد از آن پیاده شد و در میان دو لشکر صندلی زد و گفت (( پاشداه ابقا را بگوی که هفتاد هزار مرد آورده ای . اگر ده هزار را بشکستند شست هزار بر جایگاه خوداَند و
______________________________________________________________________
۱ . ظاهراً بای تبر چرخی صحیح باشد.
۳۵۰ تاریخ هرات
شکستی بدیشان نرسیده ږ حرب می باید کرد))۱
شاه ابقا بنفیه حمله آورد. لشکر به یکبار از یمین و یسار چون دریا در حرکت آمدند و به زخم پیکان پولاد از صخرۀ صما آتش افروختند و از کشته و خسته بر روی دشت ممر باد بربستند و از خون ابطال رجال نعال مراکب را لعل بدخشان کردند و سر [۳۲۹] سروان را چون گوی در خشم چوگانِ اجل انداختند، و از زبان سنا آبدار اتش حرب را در زبانه زدن آوردند، و ابروار به باران تیر چشمۀ خورشید را بپوشیدند، و بَراقیان را چون اسود و جال حملات و صدمات نمودند بدین صف،
شعر[ربیعی]
شد از هر دو سو آتش رزم تیز بیفزود هر دم همی رسخیز
زهر سو سوی رزم بردند دست هم ایشان ، هم اینهازبالا و پست
به شمشیر تیز و به چاچی کمان هم آنها، هم اینها، زمان تا زمان
همه رزم جستند و کین توختند تن ودرع بر هم همی دوختند
جلایرتای همچنان در عقب هزیمتیان می راند و مرد می کشت و غنیمت می گرفت و به هنگام مراجعت چندانک کوشید تا با لشمر شاهزده بَراق پیوندد و نتوانست؛ چه، از اطراف دیگر لشکر درآمده بود و راهها گرفته . چون شاهزاده بَراق آن حالت را مشاهده کرد و امرا و سپاه و بهادران درگاه خود را پراکنده دید ، با پنج هزار سوار حمله کرد و ک ساعتی از چب و راست فرّی و کرّی نمود و طایفه [ای] را از سپاه پاشداه ابقا به قتل رساند[ه] بازگشت و روی به هزیمت آورد.
عسکر او چون رماب در صحراوات و جبال پریشان شدند و هر سوار م خود را بر آب کار تبار زد، هم در آب مجروع گشت؛چه، تمامت کار تباره را سپاه ۲ پادشاه
______________________________________________________________________
۱ . جامه: و سُنتای نویان که نود اسل بودهف پیاده شد و میان دو لکشر بر صندلی نشست و با امرا و لشکرایان گفت: ما نعمت آباقاخان را از بهر چنبن روز خورده ایم و از مردن چاره نیست اگر سُنِتای را بکشند پیری نود ساله را کشته باشند . اگر شما مرا بگذارید ، زنان و بچگان شما از دست آباقاخان و اوروغ چینگگیزخان [خا] کجا برند؟ باری مرانه بکوشید و دل را با خدا راست دارید تا [ما] را ظفر و نصرت دهد. پیشین ،ص ۱۰۸۷.
۲ . متن: سیاه
ذکر پنجاه و دوم / در حرب پادشاه ابقا با ... ۳۵۱
ابقا را تبغ و سنان و کارد و سیخ براراسته بودند. و قُرب دو هزار تن از براقیان پناه به شهر هرات آوردند.مردم شهر ایشان را به شهر درآوردند و همه را در خانه ها و جا ها و جاها به قتل رساند[ند] و غنیمت بسیار گرفت[ند] . و از صحرای اشکیدبان تا درّۀ بامیان همۀ صحرا پُرِ کردِ مجروح و اسب بی زین و سلاح نبرد بود .
و راوی چنین گفت که از سپاه پاشداه [۳۳۰] ابقا قُرب پنج هزار تن به قتل رسیده بودند و از نود هزار مرد شاهزاده براق اکثر کشته و هر مجروح شده، و شاهزده براق از ساب پیاده شده بود و در میان کشتگان افتاده، و هر چند که هزیمتیان را می گفت که (( منم، پادشاه [ازاده] بَراق .مرکبی به من بدهید تا سوار شوم)). هیچ کدام سخن او نمی شنود و چندان به خود مسغول بود که پروای او نداشت. تا آخر روز از نزدیکان او مغولی سالم نا ائ را بشناخت ۱ و اسب خود بدو داد. بدنی صفت شاهزده براق و لشکر او منهزم شدند.
شعر[کمال فوشنجی]
یکی بی حسام و یکی بی سپر یکی بی کلاه و یکی بی کمر
یکی بی لگام و یگی بی جناق چنین رفت از پیش لشکر براق
و این حرب در غزّۀ ذی الحجۀ سنۀ مذکور بود، یکی از شهرا تاریخ این جنگ را نظم کرده:
اول ذی الحجۀ سال((خی)) و ((سین)) و ((حا))فتاد
بر در شهر هرات از حاکم یزدان اتفاق
جنگ لشکر های هفت اقلیم و نصرت یافتن
لشکر شه زادگان ابقا و تُبسین بر بَراق
______________________________________________________________________
۱ . جامع: عاقب الامر سالی نام از کزیکتانان او را شناخته و فرمود آمده، و براق را شناخته و فرمود آمد، و براق را بر اسب خود نشانده... پیشین، ص ۱۰۸۷.