دوران عمر بن خطاب
سپس عمر بن خطاب بن نفیل بن عبدالعزی بن ریاح بن عبدالله بن قرط بن زراح بن عدی بن کعب، که مادرش:حنتمه دختر هاشم بن مغیرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم بود، روز سه شنبه دو شب و بقولی هفت شب مانده از ماه جمادی الاخرۀ سال 13 بخلافت رسید، و از ماههای عجم مطابق بود با آب خورشید در آن روز در اسد بود 16 درجه، و قمر در عقرب 24 درجه و 10 دقیقه و زحل در قوس 30 درجه در حال رجوع و 50 دقیقه و زهره در حوت 9 درجه و عطارد در سنبله 10 درجه و 30 دقیقه و راس در قوس 12 درجه و 35 دقیقه.
عمر بالای منبر رفت و یک پله پائینتر از جای ابوبکر نشست و با مردم آغاز خطبه کرد و سپاس و ستایش خدای گفت و درود بر پیامبر فرستاد و از ابوبکر و برتری او یاد کرد و برای او طلب رحمت نمود، سپس گفت من جز مردی از شما نیستم و اگر ناخوش نمی داشتم که فرمودۀ جانشین پیامبر خدا را رد کنم امر شما را بعهده نمی گرفتم پس مردم او را بنیکی ستودند.
نخستین کار عمر آن بود که اسیران مرتدان را بقبیله های ایشان باز گردانید و گفت من خوش ندارم که بردگی بر عرب معمول گردد و عمر با غلام خود یرفأ نامه ای به ابو عبیدة بن جراح نوشت و او را از مرگ ابوبکر آگاه ساخت و نیز فرمان فرماندهی او را بر شام بجای خالد بن ولید باشداد بن اوس فرستاد و خالد را بجای ابو عبیده قرار داد چه عمر در بارۀ خالد با اینکه پسر دایی او است، برای سخنی که در بارۀ عمر گفته بود بد عقیده بود. خالد بن ولید و مسلمانان که همراه او بودند، چهار روز پیش از مرگ ابوبکر مرج صفر از اراضی دمشق را گشوده و شهر دمشق را محاصره کرده بودند پس ابو عبیده خبر را از خالد پوشیده داشت تا نامۀ دومی از عمر بدست ابو عبیده رسید و او را فرمان داد که رهسپار حمص و نواحی شام گردد. پس خالد را از پیش آمد آگاه ساخت و خالد گفت: خدا ابوبکر را رحمت کند اگر او زنده بود مرا عزل نمی کرد. و عمر به ابو عبیده نوشت که اگر خالد بدروغ خود در آنچه می گفته بود اعتراف کرد، بکارش گمار و گرنه عمامۀ او را بردار و نیمی از مال او را مصادره کن. پس خالد با خواهر خود مشورت کرد و او گفت : بخدا قسم پسر حنتمه را مقصودی جز آن نیست که بدروغ خویش اعتراف کنی سپس تو را از کارت بر کنار کند، پس البته زیر بار مرو. خالد خویش را تکذیب نکرد و بلال بر خاست و عمامۀ او رابر گرفت و ابو عبیده بار مرو. خالد خویش را تکذیب نکرد و بلال بر خاست و عمامۀ او را برگرفت و ابو عبیده نیمی از مالش را مصادره کرد تا آنجا که از کفش او نیز یک لنگۀ آن را جدا کرد یکسال کامل و چند روز بهمان حال محاصرۀ دمشق بماندند، ابو عبیده در دروازۀ جابیه بود و خالد در دروازۀ شرقی، و عمرو بن عاص در دروازۀ تو ما و یزید بن ابی سفیان در دروازۀ صغیر. پس چون کار محاصره بر امیر دمشق بدرازا کشید نزد ابو عبیده فرستاد و با او صلح کرد و دروازۀ جابیه را بروی وی گشود. خالد چون خبر یافت که ابو عبیده تصمیم گرفته است با مردم صلح کند و مردم دمشق برای صلح بر او اعتماد کرده اند در دوازۀ شرقی پافشاری کرد و آن را گشود. پس خالد به ابو عبیده گفت: آنان را برده گیر چه من بزور بشهر در آمده ام گفت: نه من ایشان را امان دادم ام . مسلمانان بشهر در آمدند و صلح در رجب سال 14 با انجام رسید.
وافدی روایت کرده است که خالد بن ولید با آنان صلح کرد و برای اسقف صلحنامه ای نوشت و با آنان امان داد، پس ابو عبیده نیز آن را امضا کرد.
در این سال، عمر قیام ماه رمضان را معمول ساخت و فرمان آن را بشهر ها نوشت و ابی بن کعب و تمیم داری را فرمود تا با مردم نماز بخوانند پس با گفته شد که پیامبر خدا این کار را نکرد و ابوبکر نیز آن انجام نداد. گفت: اگر بدعت هم باشد چه نیکو بدعت است.
ابوعبیده، عمرو بن عاص را بسوی اردن و فلسطین گسیل داشت. پس مردم آنجا لشکر هایی فراهم ساختند تا عمرو و همراهانش را برانند، لیکن ابو عبیده شرحبیل بن حسنه را نزد عمرو فرستاد و خود بسوی لشکر روم روی نهاد و اردن بزور گشوده شد بجز طبریه که مردمش بر نیمی از خانه ها و کلیسا ای خود با او صلح کردند و متصدی این کار شرحبیل بن حسنه بود. رومیان هنگامی که از رسیدن ابو عبیده آگاه شدند بسوی فحل منتقل شدند و ابو عبیده مسلمانان را آماده ساخت و بر میمنۀ خود معاذ بن جبل و بر میسره اش هاشم بن عتبه و بر پیادگان سعد بن زید و بر سواران خالد بن ولید را فرماندهی داد و لشکریان روم روی آور شدند و نخستین کسی که با ایشان روبرو شد خالد بود. خدای رومیان را درهم شکست و خواستار صلح شدند تا جزیه بپردازند پس ابو عبیده پیشنهاد ایشان را پذیرفت و باز گشت و عمرو بن عاص را بر بقیۀ اردن جانشین گذاشت و خالد را بفرماندهی مقدمه اش بسوی بعلبک و زمین بقاع فرستاد و خالد آن را فتح کرد و رهسپار حمص گردید و ابو عبیده هم باو پیوست پس اهل حمص را سخت محاصره کردند و سپس خواستار صلح شدند. ابو عبیده با انان صلح کرد که از همه سر زمینهای ایشان صرف نظر کند و در مقابل یکصد و هفتاد هزار دینار خراج بدهند، سپس مسلمانان بشهر در آمدند و ابوعبیده کارمندان خود را در نواحی حمص پراکنده ساخت، سپس خبر یافت که سرکش روم در همۀ شهر ها لشکرها فراهم ساخته و دشمنی را بر سر مسلمین فرستاده است که توانایی نبرد با او را ندارند پس به دمشق باز گشت و پیش آمد را به عمر بن خطاب گزارش داد و عمر بایشان نوشت که باز گشتن ایشان را از سر زمین حمص بسوی دمشق ناخوش داشته است.
ابو عبیده مسلمانان را نزد خویش فراهم ساخت و یرموک را لشکر گاه ساخت جبلة بن ایهم غسانی با لشکری از قوم خود بر مقدمۀ لشکر رومیان بود ابو عبیده نیز خالد بن ولید را برمقدمۀ خود گماشت و او با مشرکان نبرد کرد و با ماهان سردار رومیان رو برو شد و جنگ سختی در میان ایشان روی داد و ابو عبیده و مسلمانان نیز بدو پیوستند و نبردی بزرگ و مرگبار با انجام رسید و رومیان کشتاری عظیم دادند و خدای مسلمانان را پیروز نمود و آن در سال 15 بود.
ابوعبیده فرستادگانی از جمله حذیفة بن یمان را نزد عمر فرستاد و عمر را چندین شب بود که خواب نمی برد و بشدت نگران رسیذن خبر بود، پس چون خبر بدو رسید بسجده افتاد و گفت: ستایش خدایی راست که فتح را بر دست ابو عبیده بانجام رسانید و اگر فتح نمی کرد البته گوینده ای می گفت ایکاش خالد بن ولید می بود.
ابو عبیده به حمص باز گشت و خالد را در پی رومیان گسیل داشت تا به قنسرین رفت و به حلب رسید و مردم آن متحصن شدند و ابو عبیده نیز رسید و آنجا فرود آمد تا خواستار صلح و امان شدند، ابو عبیده پیشنهاد ایشان را پذیرفت و امانی نوشت، و مالک بن حارث اشتر را بفرماندهی گروهی بر سر رومیان فرستاد و آنان درب را پشت سر گذاشته بودند. مالک از ایشان کشتاری عظیم کرد و سپس باز گشت در حالی که او و همراهانش را خدای بسلامت داشت.
ابوعبیده بسوی اردن باز آمد و مردم ایلیاء یعنی بیت المقدس را محاصره کرد، پس زیر بار او نرفتند و از در ناسازی در آمدند.
ابو عبیده عمروبن عاص را قنسرین فرستاد و او با مردم حلب قنسرین و منبعد صلح کرد و چنانکه ابوعبیده با مردم حمص کرده بود،برایشان خراج نهاد. غنیمتهای یرموک در جابیه فراهم شد و به عمر نوشتند پس بایشان نوشت که راجع با آنها اقدامی نکنید تا بیت المقدس را بگشائید.
جبلة بن ایهم غسانی پس از شکست و هزیمت رومیان در یرموک با گروهی از قوم خود بجای خویش باز گشت . پس یزید بن ابی سفیان نزد او فرستاد که سر زمینت را با دادن خراج و پرداختن جزیه باز خر. گفت: جزیه را کافران عجم می دهند و من مردی از عربم.
عمر، ابو عبید بن مسعود ثقفی را با لشکری بهمراهی مثنی بن حارثۀ شیبانی به عراق گسیل داشت، خسرو مرده بوده بوده و بوران دخترش بپادشاهی رسیده و رستم و فیرزان را که نا توان و فرومایه بودند بسر پرستی امر پادشاهی بر گزیده بود. پس ابوعبید ثقفی پیش رفت و بدسته ای از سپاهیان ایران بر خورد و بر ایشان تاخت و نبردی سخت کردند. سپس خدای مسلمانان را برایشان ظفر داد و انان را زبون ایشان ساخت.
رستم هنگامی که خبر یافت، مردی را بنام: جالینوس بسوی ایشان گسیل داشت و در جایی بنام: بار و سما بهم تاختند و پارسیان بهزیمت رفتند و ابوعبید باروسما را گشود. رستم ذوالحاجب را بر سر ایشان فرستاد و فیل همراه او کرد و نبردی سخت در گرفت و اسبان مسلمانان از فیل می رمیدند. پس ابو عبید با شمشیر بر فیل حمله برد و خرطوم او را قطع کرد و فیل او را زیر گرفت وکشت و مثنی بن حارثه فرماندهی سپاه را بدست گرفت. پس چون خبر به عمر رسید او را سخت غمنده ساخت و جریر بن عبدالله بجلی با گروهی از بجیله که سرورشان عرفجة بن هرثمۀ ازدی هم پیمانشان بود از یمن رسید. پس عمر آنان را فرمود تا رهسپار عراق گردند و عرفجه را امیر ایشان ساخت. لیکن جریر بخشم آمد و گفت بخدا قسم این مرد از ما نیست و عرفجه گفت راست می گوید. پس عمر جریر بن عبدالله را فرستاد و او به کوفه آمد و سپس از آنجا بیرون رفت و در مذار بر مرزبان حمله برد و او را کشت و لشکرش را درهم شکست و بیشتر شان دردجله غرق شدند. سپس به نخیله رفت که مهران با لشکرش در آنجا بود، پس بر او تاخت و نبردی سخت با انجام رسیید و منذر بن حسان بر مهران حمله برد و او را با نیزه ای از اسبش در انداخت پس جریر بشتافت و سر اورا برید و در جامه و سلاح او نزاع کردند، پس جریر سلاح و منذر کمر بند را گرفت، و این واقعه در سال 14 بود.
چون پارسیان نا توانی و زبونی خود و پیروزی مسلمانان را بر خویش بدیدند، بر کشتن رستم و فیروزان همداستان شدند سپس گفتند نتیجۀ این کار البته پراکندگی و پریشانی کار ما است . پس در جستجوی فززند خسرو بر آمدند تا آنکه یزد جرد پسر بیست سالۀ او را بیافتند و اورا بر خود پادشاهی دادند پس کارهای ایشان را منظم ساخت و تدبیری نیک در پیش گرفت و کشور نیرومند شد و کار پارسیان بالا گرفت و مسلمانان را از مرغزارها براندند ومردم سواد مرتد شدند و پیمان نامه هایی را که بدست داشتند پاره کردند رود، سپس مشتورت کرد و مصلحت در فرستادن سعبد بن ابی وقاص دانسته شد و او را با هشت هزار فرستاد تا در قادسیه فرود آمد.
عتبة بن غزوان را بشهرستانهای دجله و ابله و ابرقیان و میسان فرستاد تا آنها را گشود و حدود بصره را تعیین کرد و مسجد آن را با نی بساخت و بقولی عمر او را برای این کار فرستاد.
سعد در قادسیه بماند و سپس مسلمانان بر دختر آزاد مرد» عروس یکی از پادشاهان که بخانۀ شوهرش برده می شد، دست یافتند و هر چه اموال و باروبنه بهمراه داشت گرفتند و بر مسلمانان بخش کردند پس خوشدل و نیرومند شدند.
سپس سعد، نعمان بن مقرن را بهمراهی جماعتی نزد خسرو فرستاد تا اورا با سلام بخوانند پس در بهترین هیئتی در حالی که بردها بر تن و نعلین بپا داشتند بر او در آمدند و اورا بدانچه سعد آنان را برای آن گسیل داشته بود خبر دادند و با سلام و گواهی حق و پرداختن جزیه دعوتش کردند. خسرو از این پیشنهاد بخشم آمد و توبرۀ خاکی خواست و گفت: این را بر سر سرور شان بار کنید و اگر نه بود که سفیران را نمی کشند اینان را کشته بودم. پس عاصم بن عمرو تمیمی گفت: منم سرور قوم پس خاک را بر او بار کردند و با شتاب رفت و گفت: بخدا سوگند که ما برایشان ظفر یافتیم و زمینشان را در نورد دیدیم . و چون خبر به رستم رسید این پیشامد بر او گران آمد و گفت پسر زن حجامتگر را با پادشاهی چه کار؟ و گفته می شود که ما در یزد جرد زنی حجامتگر بوده است.
سپس فرستاد گانی در پی ایشان فرستاد لیکن بر آنان دست نیافتند. پس ترس خسرو و پارسیان از ایشان بسختی رسید و رستم را فرمود تا بسوی ایشان رهسپار گردد. رستم این کار را خوش نداشت لیکن خسرو آن همه اصرار ورزید که با نخواستن روبراه نهاد و چون به نجف رسید نزد سعد فرستاد که کسانی را از خود نزد من فرستید تا با آنان سخن گویم. پس سعد مغیرة بن شعبه و بشر بن ابی رهم و عرفجة بن هرثمه و حذیفة بن محصن و ربعی بن عامر و قرفة بن زاهر و مذعور بن عدی و مضارب ابن یزید و شعبة بن مره را که از خردمندان عرب بودند نزد وی فرستاد پس یکی پس از دیگری بر او در آمدند و هر یک از آنان همان سخن را می گفت که دیگری گفته بود، و او را با سلام و یا جزیه دادن دعوت می نمودند و چنان دریافتند که خود خواستار اسلام آوردن است و از همراهان خویش بیم دارد و هرگاه بیکی از ایشان پیشنهادی می کند روی مساعد نشان نمی دهد.
سپس رستم دست بکار آماده ساختن لشکر شد و بر تختی از زر نشست و جای صفهای خویش را استوار ساخت و لشکریان خود را منظم نمود و بمرگ یقین کرد، و او خود ستاره شناس بود. پس به برادرش و سپس همانا من مشتری را در نشیب و زهره را در فراز دیدم و این واپسین وصیت من بتو است و روزگار پیوسته درود بر تو باد»
سعد بن ابی وقاص برای مسلمانن سخنرانی کرد و آنان را در کار جهاد تشویق نمود و از وعدۀ نصرت و پیروزی دین که خدای بپیمبرش داده است آگاهشان ساخت و هریک از مسلمین دیگری را تشویق کرد و پس از نماز ظهر جنگ میان آنان در گرفت و جنگی سخت بانجام رسید و مسلمین بخوبی از عهدۀ آزمایش و گرفتاری بیرون آمدند.
سعد در آن روز بیمار بود،پس بقصر عذیب رفت و در آن فرود آمد و آنجا متحصن گشت. رستم خبر یافت و سوارانی فرستاد تا پیرامون قصر را فرا گرفتند و چون مسلمین خبر یافتند بسوی قصر روی نهادند و لشکریان رستم بهزیمت رفتند.
سپس بامداد فردا رسید و شش هزار از لشکر ابو عبیدة بن جراح همانان که با خالد بن ولید بودند، پنج هزار از مضرور بیعه و هزار نفر ا مسلمین ناشناخته بفرماندهی مرقال: هاشم بن عتبة بن ابی وقاص بدیشان پیوستند و فتح شام یکماه پیش از قادسیه بود. پس در بامداد روز سوم بر سر کار زار آمدند و رستم فیلها را بیاورد و چون اسبان بدانها نگریستند نزدیک بود که پراکنده گردند، سپس مسلمین بر فیلها حمله ور شدند و چشمهای آنها را شکافتند و خرطومهای را بریدند.
در بامداد روز چهار مسلمین بمیدان کار زار آمدند و پیروزی با ایشان بود و رستم کشته شد بدین ترتیب که لنگۀ بار استری بر او افتاد و او را کشت و آنکه لنگۀ بار را بر او افکند: هلال بن علفه بود و بالای تخت رستم بر آمد و فریاد زد بپروردگار کعبه قسم که رستم را کشتم بسوی من بسوی من و بقولی زهیر بن عبد شمس برادر زادۀ جریر بن عبدالله ورا کشت و بسیاری از آنان کشته شدند و دیگران روبگریز نهادند و مالها و جامه و سلاح کشته ها جمع آوری شد و جامه و سلاح رستم فروخته شد و سهم هر سواری بچهارده هزار و از هر پیاده ای بهفت هزار و صد رسید و بخانوادۀ شهیدان و زنان چیزی از اصل غنیمت بخشیده شده اما بردگان که آزاد شدند.
سعد فرستادگانی را نزد عمر فرستاد و عمر با آنان هشتاد دینار، هشتاد دینار جایزه داد. در قادسیه از اصحاب پیامبر خدا، از اهل بدر هفتاد مرد و از اهل بیعت رضوان و کسانی که در فتح مکه حاضر بوده اند صد و بیست نفر و از دیگر اصحاب رسول خدا صد نفر شرکت داته اند. همۀ پارسیان بسوی مدائن گریختند بی آنکه بچیزی باز نگرند، و یزد گرد پادشاه نیز آنجا بود. پس سعد مسلمین را در پی ایشان فرستاد و آنان را یک ماه و پانزده روز محاصره کرد پس پارسیان گریزان بیرون رفتند و مدائن گشوده شد وبقولی این فتح در سال 16 بانجام رسیید.
در همین سال عمر نامه ها را تاریخ نهاد و می خواست تاریخ را از میلاد پیامبر خدا بنویسد سپس گفت: از مبعث پس علی بن ابیطالب بدو پیشنهاد کرد که تاریخ را از هجرت بنویسد، پس آن را از هجرت نوشت.
عتبة بن غزوان نزد عمر رهسپار گردید و مجاشع بن مسعود سلمی را در بصره و مغیره بن شعبه را در لشکر جانشین گذاشت. پس چون عتبه رهسپار شد عجمهای میسان و نواحی دجله بفرماندهی« فیلکان» پیش تاختند. پس مغیرة بن شعبه دسته ای از مسلمین را برای نبرد با آنان فراهم شکست داد و مردم میسان را بزور برد گرفت آنگاه مغیره مژده این فتح را به عمر بن خطاب نوشت. پس عمر به عتبه گفت: آیا مردم اعرابی بر مردم شهر نشین امیر شده اند و به مغیره نوشت که تو جانشین عتبۀ بن غزوان باش تا خود برسد. عبته از نزد عمر بیرون رفت و چون میان مدینه و بصره رسید بدرود زندگی گفت پس عمر به مغیره نوشت که او خود والی بصره است و چون جنگ قادسیه پیش آمد مغیره به سعد پیوست و سپس بکار خود باز گشت و نزد زنی از بنی هلال که باو ام جمیل گفته می شد و زن حجاج ابن عتیک ثقفی بود رفت و آمد می کرد. پس گروهی از مسلمین باو بد گمان شدند و ابوبکر و نافع بن حارث و شبل بن معبد وو زیاد بن عبید مراقب او بودند تا بر او در آمد و باد پرده را بلند کرد و ناگاه مغیره را روی او دیدند پس نزد عمر برفت و عمر آواز ابوبکر را شنید و میان آندو پرده ای بود. پس گفت: ابوبکره گفت : آری گفت البته خبری خوش آوده ای ؟ گفت خبر خوش را مغیره آورده است و سپس داستان را بدو باز گفت. پس عمر ابو موسی اشعری را بجای مغیره بحکومت فرستاد و او را فرمود که مغیره را به مدینه فرستند و چون بر او در آمد میان او و گواهان جمع کرد و سه نفر گواهی دادند و زیاد پیش آمد، پس چون عمر او را دید گفت: چهرۀ مردی را می نگرم که خدای بدست او مردی از اصحاب محمد را رسوا نمی کند. و چون نزدیک آمد، گفت: ای گه عقاب نزد تو چیست گفت: امری زشت دیدم و نفسی بلند شنیدم و پاهایی که پائین و بالا می رفت نگریستم لیکن آنچه را چون میل در سرمه دان باشد، ندیدم پس عمر ابوبکر و نافع و شبل بن معبد را حد زد و ابوبکر بپاخاست و گفت: گواهی می دهم مغیره زنا کار است. عمر خواست دوباره او را حد زند. پس علی بدو گفت: در این صورت مغیره سنگسار می شود و عمر هرگاه مغیره را می دید می گفت: ای مغیره من هرگز تو را ندیدم مگر آنکه ترسیدم که خدا مرا سنگباران کند
و در بصره از اصحاب پیامبر خدا شصت و هشت مرد می زیستند.
اکنون گفتار بداستان ابو عبیدة بن جراح و محاصره کردن او مردم بیت المقدس را بازگشت چه ما هر قضیه ای را در سال آن و هنگام آن آورده ایم.
ابو عبیده به عمر نوشت تا اورا از سر سختی و شکیبایی مردم ایلیاء آگاه کند و بعضی گفته اند که مردم ایلیا از او خواست که خلیفه خود با آنان صلح کند. پس از ایشان عهد ها و پیمانها گرفت و آنگاه به عمر نوشت. پس رهسپار شام گشت و عثمان بن عفان را در مدینه جانشین گذاشت و خالد را فرا خواند و از او دلجویی کرد و اورا فرمود تا با گروهی بر مقدمه باشد و این در رجب سال 16 بود پس در جابیۀ دمشق فرود آمد و سپس بسوی بیت المقدس رهسپار گردید و آن را با صلح گشود و برای ایشان صلحنامه ای نوشت: بنام خدای بخشایندۀ مهربان این نوشته ای است که عمر بن خطاب آن را برای مردم بیت المقدس نوشته است همانا شما از نظر خونها و مالها و کلیساهای خود را در امانید نه کسی در انها ساکن شود و نه ویران گردد مگر آنکه همگانی کاری تازه پدیده آورید. و گواهانی بر آن گرفت. عمرو بن عاص شیرۀ انگور نزد عمر آورد، پس گفت این را چگونه می سازند گفت: پخته می شود تا دو سوم آن برود و یک سوم آن بماند پس گفت: بنظر من اشکال ندارد.
مردم در صلح بیت المقدس اختلاف کرده اند گفته اند که با یهود صلح کرد و گفته اند که بانصاری و آنچه بر آن اجماع شده نصرانیان است. و بلال نزد عمر بر خاست و گفت: ای امیر مؤمنان فرماندهان لشکر های شام جز گوشت مرغ و نان پاکیزه نمی خورند و عموم مردم بآن دسترسی ندارند. پس عمر فرماندهان شام را گرفت تا خوراک مسلمین را بقرار هر روز برای هر مردی دو نان و آن مقدار سر که و روغن (زیتون) که او را بکار آید، تعهد کردند؛ و عمر فرمود تا در آمدهاهی جنگی میان مردم بجز لخم و جذام یکسان بخش شود و گفت: کسی را که از راه دور بسوی دشمنش رهسپار شده است مانند کسی که از خانه اش بیرون آمده است قرار نمی دهم.
پس مردی پیش او بر خاست و گفت: اگر خدا هجرت را باخیتار ما گذاشت که برای خراج شکنجه می شدند. پس عمر گفت: ان الذین یعذبون الناس فی الدنیا یعذبهم الله فی الاخرة یوم القیامه «همانا کسانی که در دنیا مردم را شکنجه می دهند،خدای در آخرت و روز رستاخیز انان را شکنجه می دهد» پس نزد آنان فرستاد و آزادشان ساخت. جبلة بن ایهم نزد وی آمد و باو گفت: از من هم مانند عرب زکات می پذیری؟ گفت: بلکه باید جزیه دهی و گرنه نزد کسانی رو که برکیش تو اند. پس با سی هزار از قوم خود بیرون رفت و بسر زمین روم پیوست و عمر برآنچه در بارۀ او انجام داد پشیمان شد.
عمر عمرو بن عاص را گسیل داشت. پس باو گفت: ای امیر مؤمنان مرا اذن می دهی تا رهسپار مصر گردم چه ما اگر آن بگشاییم نیرویی برای مسلمین خواهد بود و ثروت مصر از همه سر زمینها بیشتر و در نبرد از همه زبونتر است عمرو پیوسته ارزش مصر را در نظر عمر بزرگ می کرد و فتح آن را بر او آسان می نمود تا آنکه اورا بر چهار هزار نفر که همه از عک بودند فرماندهی داد و باو گفت: بزودی نوشته ام بتو می رسد پس اگر پیش از آنکه بسر زمین مصر قدم نهی نوشته ام بتو رسیده و در آن تو را فرمودم که از مصر صرف نظر کنی پس باز گرد لیکن اگر به مصر در آمدی و سپس نوشته ام بتو رسید، پس راه خود را در پیش گیر و از خدا یاری بخواه.
عمرو با شتاب رهسپار شد و چون به رفح آخرین آبادی فلسطین رسید. فرستادۀ عمر با نوشته ای رسید، پس نامه را باز نکرد و پیش رفت تا بقریه ای نزدیک عریش رسید و نامه را خواند سپس پرسید: این قریه از کجا است؟
گفتند: از مصر گفت: پس امیر مؤمنان مرا فرموده است اگر پای من بزمین مصر رسیده باشد و آنگاه نامه اش بمن رسد راه خود را در پیش گیرم و از خدای یاری بخواهم تا آنکه به فرما رسید و در حدود سه ماه با او نبرد کردند. سپس خدای پیروزیش داد و پیش رفت تا انکه به ام دنین رسید و با او نبردی سخت کردند و فتحی بدست نیامد و به عمر نوشت و از وی کمک خواست پس چهار هزار نفر فرستاد و باو نوشت که بر هر هزار مردی مردی گماشته است که بجای هزار مرد است از جمله زبیر بن عوام و مقداد بن اسود و عباده بن صامت و خارجة بن حذافه و بقولی مسلمة بن مخلد پس نبردی سخت کردند، مسلمین را فتحی بدست نیامد و به عمر نوشت و از وی کمک خواست پس چهار هزار نفر فرستاد و باو نوشت که بر هر هزار مردی مردی گماشته است که بحای هزار مرد است از جمله زبیر بن عوام و مقداد بن اسود و عبادة بن صامت و خارجة بن حذافه و بقولی مسلمة بن مخلد پس نبردی سخت کردند سپس زبیر گفت: من جان خود را براه خدا می دهم و امیدوارم که خدا مسلمین را فاتح کند پس شبانه نردبان را در کنارقلعه نهاد و سپس بهمراه گروهی بدرون قلعه ریختند و مسلمین تکبیر گفتند پس چون جنگ بسختی کشید خواستار صلح شدند بعضی گفته اند که مقوقس با عمرو بن عاص بقرار پرداختن دو دینار برای هر مردی صلح کرد و بقولی صلحی نبود و بزور گشوده شد.
سپس عمرو پیش رفت تا به اسکندریه رسید ولشکریان روم در آنجا بودند و دارای سه قلعه بود پس با عمرو نبردی سخت کردند و سه ماه جنگ میان آنان ادامه داشت و مقوقس از عمرو خواسته بود که با صلح کند بدین ترتیب که از اسکندریه صرف نظر نماید و هر کس از اینان را که بخواهد بکشور روم رود آزاد گذارد و هر کس بماند دو دینار خراج گذار باشد. عمرو پیشنهاد او را پذیرفت لیکن چون خب به هرقل پادشاه روم رسید در خشم شد پس مقوقس گفت: من خیر و مصلحت رومیان را خواستم و آنان مرا خیانتکار شمردند اکنون آنچه را از من پذیرفتی از ایشان مپذیر.
عمر در سال 17 رهسپار مکه شد و عمرۀ رجب را بجای آورد و مقام را وسعت داد و از خانه دور ساخت و حجر را نیز وسعت داد و مسجد الحرام را تعمیر کرد و بر وسعت آن افزود و از مردمی خانه های ایشان را خرید و دیگران زیر بار نرفتند، پس خانه شان را خراب کرد و بهای آنها را در بیت المال نهاد. از جمله خانۀ عباس بن عبدالمطلب را خراب کرد وبهای آنها را در بیت المال نهاد. از جمله خانۀ عباس بن عبدالمطلب را خراب کرد، پس گفت: خانه ام را خراب می کنی؟ گفت: برای آنکه بدینوسیله مسجد الحرام را وسعت دهم. عباس گفت از پیامبر خدا شنیدم که می فرمود: ان اله امر داود ان ینبی له بیتا با یلیاء فبناه بیت المقدس و کان کلما ارتفع البناء سقط فقال داود: یارب انک امرتنی ان آبنی لک بیتا و انی کلما بنیت سقط البناء. فاوحی الله الیه: انی لا اقبل الا الطیب و انک بنیت لی فی غضب فنظر داود فاذا قطعة ارض لم یکن شراها فابتاعها من صاحبها بحکمه تم بنی فتم البناء « خدا داود را فرمود تا برای او در ایلیا خانه ای بسازد پس آن را در بیت المقدس بنا نهاد و هر گاه بنای خانه بالا می رفت فرو می ریخت؛ پس داود گفت: پروردگار تو مرا فرموده ای که برایت خانه ای بسازم و من هر چه می سازم بنا فرو می ریزد.پس داود گفت: پروردگارا تو مرا فرموده ای که برایت خانه ای بسازم و من هر چه می سازم بنا فرو می ریزد پس خدا بدو وحی کرد که من جز پاکیزه را نمی پذیرم و تو برای من در زمین غضبی خانه می سازی پس داود نگریست و دانست که یک قطعه زمین را نخریده است، پس آن را از مالکش بهرچه گفت خرید و سپس خانه را ساخت و بنای آن بانجام رسید» عمر گفت که گواهی می دهد که این سخن را از پیامبر شنیده است؟ پس مردمی بر خاستند و گواهی دادند. گفت: پس ای ابوالفضل هرچه خواهی بفرما تا انجام دهیم و گرنه دست بر می داریم. گفت: من هم برای خدا آن را وا گذار کردم. عمر پس از بیست روز بازگشت و عباس همراه او می رفت و براسب سرکشی سوار بود، پس عمر از او پیش افتاد و سپس برای او ایستاد تا عباس بدو رسید، پس گفت: از تو پیش رفتم و کسی را نمی رسد که بر شما گروه بنی هاشم پیش رود مردمی در شما ضعفی است. گفت: خدا ما را دیده است که بر پیامبری نیرومند و از خلافت ناتوانیم. سپس بقصد شام بیرون رفت تا به سرغ رسید و آنجا خبر یافت که طاعون بسیار است،پس بازگشت و فرماندهان شام بحضور وی رسیدند و ابو عبیدة بن جراح سخت بتندی با او سخن راند و گفت: آیا از حکم خدا می گریزی گفت: بلی از حکم خدا بحکم خدا می گریزم.
و در این سال عمر ام کلثوم دختر علی بن ابیطالب را که مادرش فاطمه دختر پیامبر خدا بود از علی بن ابیطالب خواستگاری کرد. پس علی گفت که او هنوز کودک است. عمر گفت: آنچه را پنداشتی نخواستم لیکن خود از پیامبر خدا شنیدم که فرمود: کل سبب و نسب ینقطع یوم القیامة الاسببی و نسبی و صهری «هر بستگی و خویشاوندی در روز رستاخیز بریده می شود جز بستگی و خویشی و دامادی من»
پس خواستم که مرا بستگی و دامادی با پیامبر خدا باشد. پس او را بزنی گرفت و ده هزار دینار بدو مهر داد. و در این سال مسلمین در کوفه فرود آمدند و زمینهایی برای خویش بر گزیدند و خانه در آن ساختند و بقولی آن در آغاز سال 18 بود و هشتاد مد از صحابۀ پیامبر خدا در کوفه فرود آمدند.
مردم در سال رماده که همان سال 18 است بخشکسالی و قحطی و گرسنگی سختی گرفتار شدند. پس عمر برای نماز باران بیرون رفت و مردم را بیرون برد و دست عباس بن عبدالمطلب را گرفت و گفت:« خدا یا ما بعموی پیامبرت نزد تو تقرب می جوییم؛ خدایا گمان مردم را در بارۀ پیامبرت بی ثمر مگردان» پس مردم شاداب شدند.
عمر در این سال جیرۀ خانواده های گروهی از مسلمین را مقرر داشت و فرمود تا جیره و شیر کودکان سرراهی از بیت المال تآمین شود.
و در این سال عمر «امیر المؤمنین» نامیده شد و پیش از آن خلیفۀ خلیفۀ رسول خدا گفته می شد و ابوموسی اشعری باو نوشت: ببندۀ خدا عمر امیر المؤمنین و چنین معمول شد. و بقولی مغیرة بن شعبه ببر او در آمد و گفت: السلام علیک یا امیر المؤمنین پس عمر گفت: باید از عهدۀ آنچه گفتی برون آیی. گفت مگر ما مسلمانان نیستیم؟ گفت چرا گفت: و تو هم امیر مایی . گفت: بخدا همین طور است.
ابو عبیدة بن جراح عیاض بن غنم فهری را بجزیره فرستاده بود و او پیوسته آنان را محاصره داشت و سپس رقه و سروج و رها و نصبین و دیگر شهرهای جریره را گشود و همگی با صلح انجام گرفت و بر آنها خراج نهاد، هم بر زمینها و هم بر مردان بقرار هر نفری چهار یا پنج یا شش دینار، و این در سال 18 بود، پس نزد ابو عبیده باز گشت.
طاعون در شام فراوان گشت و این همان طاعون عمواس بود. پس ابو عبیده ابن جراح در گذشت و عیاض بن غنم فهری را برحمص و آنچه از قنسرین بدان وابسته بود، و معاذ بن جبل را براردن بجا نیشنی خود گماشت. معاذ بن جبل چند روزی بیش نماند و بدرود زندگی گفت و یزید بن ابی سفیان و شر حبیل بن حسنه نیز بمردند. پس عمر معاویه را بجای یزید نهاد. و در آن سال در طاعون عمواس بیت و پنج هزار بجز انانکه بشمار نیامدند، مردند و نرخ گران شد و مردم دست باحتکار زدند پس عمر از احتکار جلو گرفت.
و در این سال فضل بن عباس بن عبدالمطلب در فلسطین وفات کرد و فلسطین فتح شده بود مگر قیساریه که معاویة بن ابی سفیان دست بکار فتح آن بود و در سال 18 آن را گشود با اینکه بقولی هشتاد هزار مرد جنگی در آن بود، و دو مرد از جذام برای بشارت نزد عمر فرستاد، سپس مردی از خثعم بنام زهیر در پی آن گسیل داشت و باو گفت: اگر بتوانی از دو مرد جذامی پیش روی چنان کن. پس خثعمی بر آن دو خوابیده بودند گذشت و بر ایشان پیشی گرفت و شبانه به مدینه درآمد و نزد عمر رفت و خبر داد پس تکبیر گفت و خدا را ستود، سپس بسوی مسجد رفت و فرمود آتشی آوردند آنگاه خدا را ستود و فتح قیساریه را به آنان اعلام نمود.
سعدبن ابی وقاص پس از سه سال اقامت از مدائن به عمر نامه ای نوشت و او را از فراهم آمدن پارسیان در جلولا که قریه است از قرای سواد نزدیک حلوان آگاه ساخت و باو نوشت که با همراهان خویش نبرد با ایشان را آماده شود و عبدالله بن مسعود را فرستاد و در مدائن بجای سعد نهاد و بقولی سلمان را فرماندار مدائن کرد و ابن مسعود با آنان درس فقه و علم دین می آموخت. پس جنگ جلولا در سال 19 با انجام رسید، پس پیوسته با آنان نبرد می کرد تا خدای فتح را بر دست وی بانجام رسانید و از پارسیان بسیاری کشته شدند و یزد گرد همراه کسانی که با او مانده بودند گریخت و به اصفهان رفت، سپس رهسپار ناحیه ای گردید و حاکم طبرستان نزد وی آمد و محفوظ بودن شهر های خود را بدو گزارش داد لیکن خسرو و پیشنهاد وی را نپذیرفت و رهسپار مرو گردید و هزار افسر از افسرانش و هزار قهرمان و هزار نوازنده بهمراه داشت.پس با نیزک طرخان مکابته کرد و چون با گرزی بر او حمله برد روبگریز نهاد تا با آسیایی در آمد و او را دریافتند و در آسیا بکشتند. پس افسران او به بلخ و نوازند گانش به هرات و قهرمانانش به مرو افتادند.
و لشکریان پارس پراکنده شدند و خدای پادشاهی آنان را ببرد و جمعشان را پراکنده ساخت. پس سعدیه کوفه باز گشت و جای مسجد و کاخ فرمانداری آن را بر گزید آنگاه اشعث جبانۀ کنده را نشاندار ساخت و کندیان پیرامون او زمین گرفتند و یزید بن عبدالله ناحیۀ بیابان بر گزید و بجیله در پیرامون او جای گرفتند.
عمر در بارۀ سواد کوفه با اصحاب رسول خدا مشورت کرد و بعضی از ایشان گفتند: آن را در میان ما بخش کن پس با علی مشورت کرد و گفت: ان قسمتها الیوم لم یکن لمن یجی بعد ناشی ولکن تقر ها فی ایدیهم یعملونها فتکون لنا و لمن بعدنا اگر امروز آن بخش کنی برای کسانی که پس از ما باشند چیزی نخواهد بود، لیکن آن را بدشت ایشان می سپاری تا در آن کار کنند و برای ما و آیندگان هر دو باشد، پس عمر گفت: خدایت بر این عقیده توفیق دهد.
عمر عثمان بن حنیف بن یمان را فرستاد تا سواد را مساحی کردند و آنان را فرمود که بر هیچکس بیش از توانایی او بار نکنند. پس خراج سواد به هشتاد هزار هزار درهم رسید و برای عثمان بن حنیف روزی پنج درهم و یک انبان آرد معین کرد و اورا فرمود که نه پشته ای و نیز اری و با تلاقی و نه جای را که آب بدان نمی رسد، مساحی نکند و نیز دستور داد که با ذراع سیاه مساحی کند وآن یک ذراع و یک قبضه است و شست خود را اندکی بالا قیضه راست نگداشت پس عمر گفت: خدایت بر این عقیده توفیق دهد.
عمر عثمان بن حنیف و حذیفة یمان را فرستاد تا سواد را مساحی کردند و آنان را فرمود که بر هیچکس بیش از توانایی او بار نکنند. پس خراج سواد به هشتاد هزار هزار درهم رسیده و برای عثمان بن حنیف روزی پنج درهم و یک انبان آرد معین کرد و او را فرمود که نه پشته ای و نیزازی و با تلاقی و نه جای را که آب بدان نمی رسد، مساحی نکند و نیز دستور داد که با ذراع سیاه مساحی کند و آ یک ذراع و یک قبضه است وشست خود را اندکی بالای قبضه راست نگهداشت. پس عثمان هر چیزی را که از دامن کوه حلوان تا زمین عرب که پائین فرات است، مساحی کرد و آنگاه به عمر نوشت که من زمینهای آباد و بایری را که آب با آنها می رسد چه مالک آن را کشت کرده یا نه در همی و قفیزی و بر تاکستان ده درهم و بر یونجه پنج درهم خراح نهاد و بر خود ایشان بر دارا چهل و هشت و بر آنکه پائینتر بود بیست و چهار و بر نادار دوازده درهم نهاد و گفت درهمی در ماه مردی را نادار نمی کند. پس از خراج سواد در نخستین سال هشتاد و هزار هزار درهم و در سال آینده صدوبیست هزار هزار درهم بدست آمد، و دهگانان نزد عثمان بن حنیف آمدند و راجع بتاکستان گفتند که در نزدیکی مصر خوشه ای از آن به درهمی فروخته می شود. پس قضیه را به عمر بن خطاب گزارش داد و عمر باو نوشت که باندازۀ دو جا از این بردارد و بر آن بنهد. و عمر از اهل هر صنعتی بقیمت آنچه باید می پرداختند از صنعت خودشان جزیه را می گرفت و علی نیز چنین می کرد. عمر به ابو موسی نوشت که همان خراجی را که عثمان بن حنیف بر زمین کوفه نهاده است، او نیز بر اهل بصره بنهد و به عثمان بن حنیف نوشت که بخششهای اهل مدینه را بسوی ایشان بفرست چه اینان شرکای آنانند. پس از بیست میلیون تاسی میلیون می فرستاد و عمر دفتر ها را ترتیب داد و بخشش را درسال 20 مقرر داشت و گفت:
مالها فراوان شده است. پس باو پیشنهاد شد که دفتری ترتیب دهد.
پس عقیل بن ابی طالب و مخرمة بن نوفل و جبیر بن مطعم بن نوفل بن عبد مناف را فرا خواند و گفت: مردم را بترتیب مراتب ایشان بنویسید و از بنی عبد مناف آغاز کنید پس نخستین کس علی بن ابیطالب را نوشت در پنج هزار و حسن بن علی را در سه هزار و حسین بن علی را در سه هزار و بقولی به عباس بن عبدالمطلب آغاز کرد در سه هزار و هر که از انصار در بدر حاضر بوده است در چهار هزار و برای اهل مکه از بزرگان قریش مانند ابوسفیان بن حرب و معاویة بن ابی سفیان در پنج هزار و سپس آنان از قریش که در بدر نبوده اند بترتیب مراتب ایشان و برای امهات مؤمنین زنان پیامبر شش هزار شش هزار و برای عایشه و ام حبیبه و حفصه در دوازده هزار و برای صفیه و جویریه در پنج هزار پنج هزار و برای خودش در چهار هزار و برای پسرش عبدالله بن عمر در پنج هزار و در مردم مکه آنان که هجرت نکرده اند در ششصد و هفتصد و برای مردم یمن در چهار صد و برای مضر در سیصد و برای ربیعه در دویست مقرر داشت.
و نخستین مالی که آن را بخشید مالی بود که ابو هریره آن را از بحرین آورد و مبلغ هفتصد هزار درهم بود. گفت مردم را ابرحسب مراتب ایشان بنویسید و بنی عبدمناف را نوشتند، سپس ابوبکرو بستگانش را و سپس عمر بن خطاب و بستگانش را چون خلیفه بود. پس چون عمر نگریست، گفت: دوست داشتم که در خویشاندی با پیامبر خدا چنین بودم لیکن برسول خدا آغاز کنید و سپس نزدیکتر پس نزدیکتر باو تا عمر را همانجا که خدایش نهاده بنهید. و برای زنان هجرت کننده و جز آنان بر حسب مراتب ایشان مقرر داشت و مقرری او برای ایشان در دو هزار و دو هزار و پانصد بود، و برای اسماء دختر عمیس و ام کلثوم دختر عقبة بن ای معیط و خوله دختر حکیم بن اوقص زن عثمان بن مظعون در دو هزار مقرر داشت و برای ام عبد در هزار پانصد نوشت، و برای بزرگان عجمی نیز مقرر کرد، و برای فیروز بن یزد جرد دهگان نهر ملک و نخیر خان و برای خالد و برای جمیل پسران بصبهری دهگان فلوجه و برای هرمزان و برای بسطام پسر نرسی دهگان بابل و جفینۀ عبادی در دو هزار دو هزار و گفت: گروهی بزرگوارند و دوست داشتم که دیگران را بوسیلۀ ایشان دلجویی کنم. عمر در واپسین سالهای خود گفت: من بآنچه می کردم و برخی را بر دیگران برتری می دادم در مقام دلجویی مردم بودم و اگر امسال زنده بمانم مردم را برابر خواهم نهاد و چنانکه پیامبر خدا و ابوبکر کردند سرخی را بر سیاهی و عربی را بر عجمی برتری نخواهم داد.
و در این سال استانها را معین کرد و گفت استانها هفت است، پس مدینه استانی است و شام استانی و جزیره استانی و کوفه استانی و بصره استانی و سپاهان را ترتیب داد، پس فلسطین را سپاهی و جزیره را سپاهی و موصل را سپاهی و قنسرین را سپاهی گردانید و در این سال عمر بن عاص اسکندریه و دیگر بلاد مصر را گشود و چهارده هزار هزار دینار از خراج سرانۀ آنها از قرار هر نفری یک دینار، و خراج غلات ایشان از هر صد اردبی دو اردب فراهم آورد و کارمندان هر قل را بیرون کرد، و هر قل پادشاه روم بمرد و آن بر سستی و زبونی ایشان افزود و چون عمرو بن عاص اسکندریه را گشودف معاویة بن حدیج کندی را نزد عمر بن خطاب فرستاد. پس معاویه بدو گفت: نامه ای با من بنویس گفت: بابودن تو چه نزد عمر رسید و پیشامد را بدو گزارش داد بسجده افتاد. عمر به عمرو بن حمل کند تا آن را به بندر جار برساند پس خوار و باری به قلزم حمل کرد، سپس آن را از راه دریا در بیست کشتی که هر یک سه هزار اردب و کمتر و بیشتر بار شده بود فرستاد تا به جار رسید و عمر از رسیدن آن خبر یافت پس بهمراه بزرگان اصحاب پیامبر خدا بیرون آمد تا وارد جار شد و کشتیها را نگریست سپس کسی را وکالت داد که آن خوار و بار را تحویل گیرد و در آنجا دو کاخ مردم را بر حسب مراتب ایشان بنویسد و او را فرمود که برای چکهایی از کاغذ بنویسد و پائین آنها را مهر کند، پس عمر نخستین کس بود که چک داد و پائین چکها را مهر کرد.
اکنون گفتار به سعدبن ابی وقاص باز گشت ( سعد بن ابی وقاص برگشت) به کوفه وآنجا اقامت گزید ونقشه ها را طرح کرد وخانه هاومحله ها را ساخت.سپس اهل کوفه از سعد شکایت کردند وگفتند :
نماز را درست بلد نیست. پس عمر اورا از کارایشان بر کنار کردوسعد بر آنان نفرین کرد که خدای عزوجل ایشان را از امیری خوشنود وامیری را از ایشان خشنودنگرداند. عمر بجای سعد بن ابی وقاص عمار بن یاسر را بفرمانداری گماشت .... سپس مردم کوفه نزداوآمدند وپرسید که عمار بن یاسر فرماندارخود را چگونه گذاشتید ؟ گفتند :مسلمانی است ضعیف. پس اورا برکنار کرد وجبیربن مطعم را فرستاد، لیکن مغیرة بن شعبه او را فریب داد واز او خبری نزد عمر برد وباو گفت:ای امیرمؤمنان مرابه فرمانداری برگزین. گفت:تو مردی فاسقی. گفت:از فسق من چه زیانی داری ؟ کاردانی ونیرومندی من برای تو وفسق من بر خودم. پس اورا فرماندار کوفه ساخت وسپس رفتار او را از مردم کوفه پرسید ، گفتند : تو خود باو وفسق او داناتری . پس گفت: از شما مردم کوفه چه کشیدم، اگر مسلمانی پرهیزکار را بفرمانداری شما فرستم گویید:او نا توان است. واگر گنهکاری را بر شما امیر سازم، گویید:اوفاسق است.پس بقولی سعدبن ابی وقاص را باز گردانید.
و در این سال یعنی سال20،میسرةبن مسروق عبسی را بزمین روم فرستاد ونخستین لشکری که بخاک روم در آمد لشکر میسره بود ونیز حبیب بن مسلمۀ فهری را بجنگ رومیان فرستاد وبرای وی مدتی تعیین کرد،پس وقت اوسپری شد وعمر سخت غمناک شد تا حبیب رسید وبدوگفت: چه چیز باعث شد که از وقتی که برای تو تعیین کرده بودم دیرتر رسیدی؟ گفت:مردی ازمسلمین بیمار شدوچند روزی برسر او بماندیم تا حکم خدا بانجام رسید.
عمر دیگر پس از حبیب بسرزمین روم لشکر کشی نکرد وپس نبردبا روم را نمی خواست هرگاه سخن از روم بمیان می آمد، میگفت: بخدا قسم دوست دارم که درب در میان ما وایشان آتشی افروخته باشد، این سوی آن برای ماوآن سوی آن برای آنان.
وعمر علقمة بن مجز زمدلجی را بابیست کشتی بادر این حدود فرستاد، پس همگی تلف شدند وسوگند خورد که دیگر هرگز کسی را در کشتی گسیل ندارد.و در این سال زمین لرزه هایی بود که مانند آن دیده نشده بود .ودر سال 21 تهاوند گشوده شد وفرمانده لشکر نعمان بن مقرن مزنی بود وعجمها ازری وقومس واصفهان وچندین شهر دیگر فراهم آمده بودند تا به نهاوند رسیدند وگفتند: راستی کشور ما را از دست ما می ربایند ودر خانه خود گرفتار زبونی شده ایم. پس عمر نعمان را با لشکری فرستاد تا به نهاوند رسید ودید که عجمها کسی را بنام دو ابرو بفرماندهی خود بر گزیده اند. پس نبردی سخت کردند ونعمان بن مقرن کشته شد وسپس خدای عجمهارا در هم شکست ونهاوند گشوده شد.
در جنگ نهاوند عمر بن خطاب روی منبر رسول خدا سخن می گفت و هنگام سخنرانی نا گاه گفت: ای ساریه، کوه، کوه. وساریه در نهاوند بود. روزی که ساریه از نهاوند باز آمد گفت: دشمن ما را فرا گرفت.پس آواز تورا ای امیر مؤمنان شنیدیم که می گویی: ای ساریه، کوه،کوه. پس خودرا بطرف کوه کشیدیم وسلامت ماندیم.
عمروبن عاص برقه را گشود وبا آنان بر سیزده هزار دینار صلح کرد بدان شرط که در این سال بابت جزیه شان هر کس از فرزندان خود را بخواهند بفروشند . سپس رهسپار شد تا به طرابلس افریقا رسید و آنجا را گشود و به عمر نوشت واجازه خواست تا بقسمتهای دیگر افریقا لشکر کشی کند. پس بدونوشت که آنها پراکنده است وتازنده باشم هیچکس بدانها لشکر کشی نخواهد کرد.
بسر بن (ابی)ارطاةرا فرستاد تا با مردم ودان و مردم فزان صلح کرد.
عقبة بن نافع فهری را که برادر مادری عاص بن وائل سهمی بود، بزمین نوبه فرستاد ومسلمانان ازنوبیان بنبردی سخت گرفتار آمدند و چون مسلمین از سر زمین نوبه بازآمدند شهر جیزه را خط کشی کردند وعمروبن عاص آن را به عمر بن خطاب نوشت پس عمربدو نوشت: میان من وخود آبی را قرار مده ودر جایی فرود آیید که هر گاه خواستم برشترم سوار شوم ونزد شما آیم، بتوانم .
در سال 22آذربایجان گشوده شد وامیر مردم مغیرة بن شعبه وبقولی هاشم بن عتبة بن ابی وقاص بود .
ابو موسی اشعری در سال 23 شهرستان اهوازواصطخررا گشود وعمر باو نوشت که مانند زمینهای عراق بر آنها خراج نهد. پس چنان کرد.
ودراین سال عبدالله بن بدیل بن ورقاء خزاعی همدان واصفهان را گشود وقرظة بن کعب انصاری ، ری را
ومعاویة بن ابی سفیان، غسقلان را
عمر خالد بن ولید را فرمانداری رهاوحران ورقه و تل موزن وآمد دا پس یکسال آنجا بماند سپس مستعفی شدو استعفای او را پذیرفت و خالد به مدینه آمد و چند روزی آنجا اقامت گزید وسپس خالد در مدینه بدرود زندگی گفت. بقول واقدی خالدبن ولید در حمص در گذشت وبه عمر وصیت کرد و چون خبر مرگش به عمر رسید، حفصه و خاندان عمر بر او گریستند و گریۀ ایشان بر اوبسیارشد. پس عمر گفت: این زنان را سزاوار است که بر ابو سلیمان گریه کنند وخود در مرگ اوبی تابی کرد.
حبیب بن مسلمة فهری را به ارمنستان گسیل داشت وسپس سلمان را بکومک وی فرستاد لیکن سلمان جزپس از کشته شدن عمر به حبیب نرسید.
عمر در این سال زنان پیامبر را اذن حج داد و همراه ایشان بحج رفت. کسی گفته است که زنان پیامبر خدا را در سال 23 در میان هودج دیدم که رو پوشهای کبود بر تن داشتند و عبدالرحمن بن عوف پیشاپیش آنان و عثمان بن عفان در پشت سر می رفتند و کسی را نمی گذاشتند که نزدیک ایشان رود.
عمر نیمی از دارایی گروهی از کارمندان خود را مصادره کرد که سعد بن ابی وقاص فرماندار کوفه و عمر بن عاص فرماندار مصر و ابو هریره فرماندار بحرین و نعمان بن عدی بن حرثان فرماندار میسان ونافع بن عمرو خزاعی کارمند او در مکه بعلی بن منیه فرماندار یمن را از آنان شمرده اند. ابوبکر از این مصادره امتناع ورزید و گفت بخدا سو گند اگر این مال مال خدا باشد پس تو را روانیست که بعضی را بگیری و بعض را رها کنی و اگر مال ما است تو را نرسد که آن را بگیری. پس عمربدو گفت: یا مؤمنی هستی که خیانت نمی ورزی یا منافعی که دروغ پرداز است گفت مؤمنی هستم که خیانت نمی ورزم.
گروهی از قریش از عمر اذن بیرون رفتن بجهاد خواستند. پس گفت: شما با پیامبر خدا جهاد کرده اید. و گفت: من گلوهای قریش را بر دهانه های این سنگستان گرفته ام، مبادا بیرون روید و مردم را بر است و چپ گریزانید.
عبدالرحمان بن عوف گفت: گفتم ای امیر مؤمنان چرا مارا از جهاد باز می داری؟ گفت: راستی خاموش باشم و تو را پاسخ ندهم برای تو بهتر است تا تو را پاسخ دهم سپس سخن را راجع به ابوبکر دنبال کرد تا اینکه گفت: بیعت ابوبکر کاری بی اندیشه بود و خدا از شر آن حفظ کرد، پس هر کس دیگر بار چنان کند او را بکشید.
و از ابن عباس روایت شده است که گفت: پاسی از شب رفته عمر بر من در آمد و گفت: بیا برویم و اطراف مدینه را پاسبانی کنیم، پس تازیانه ای بگردنش انداخته با پای برهنه بیرون رفت تا به بقیع غرقند آمد و آنجا بپشت افتاد و کف دو پای خود را با دست خویش می زد و آهی از دل بر آورد. پس گفتم ای امیر مؤمنان چه چیز تو را بدین نگرانی بیرون آورده است؟ گفت : امر خدا ای پسر عباس گفت : گفتم اگر بخواهی تو را با آنجه در دل داری خبر دهم. گفت:
(بدریای اندیشه) فرو رو ای شناگر، آنچه می گفته ای درست می گفته ای. گفت: گفتم: باندیشۀ همین زمامداری رفته ای که آن را بکه واگذاری. گفت : راست گفتی ممسک و این امر شایسته نیست مگر کسی را که بدون اسراف ببخشد و بدون تنگ گرفتن جلو گیرد. گفت: گفتم : سعدبن ابی وقاص؟گفت مؤمنی است ضعیف گفت: پس گفتم طلحة بن عبیدالله؟گفت: او مردی است در جستجوی آبرو و ستایش که مال خود را می بخشد تا بمال دیگران برسد و نیز به کبر گرفتار است گفت: پس گفتم : زبیر بن عوام که پهلوان اسلام است ؟گفت او هم روزی انسان است و روزی شیطان مردی است تند و بدخوی که برای پیمانه ای از بامداد تا ظهر چانه می زد تا نماز او از دست می رفت گفت: پس گفتم: عثمان ابن عفان ؟ گفت: اگر فرماندار شود بنی ابی معیط و بنی امیه را بر مردم مسلط کند و مال خدا را با آنها بخشد و اگر خلیفه شد البته خواهد کرد، بخدا سوگند که اگر چنان کند، عرب بر او بشورد تا او را در خانه اش بکشد. سپس خاموش شد. گفت: پس گفت: ای پسر عباس باز هم بگو آیا علی را هم شایستۀ خلافت می بینی؟ گفت: پس گفتم : با فضیلت و سابقه و خویشاوندی پیامبری و دانشی که دارد چرا شایسته نباشد؟ گفت: بخدا سوگند که او چنان است که گفتی و اگر بر مردم حکومت یابد آنان را براه راست برد و راه روشن را در پیش گیرد جز اینکه در او خصلتهایی است: شوخی کردن در انجمن و استبداد رای و بی اعتنایی بمردم در عین جوانی گفت: گفتم ای امیر مؤمنان چرا روز خندق او را کم سن نشمردید، هنگامی که عمرو بن عبدود بیرون تاخت و دلاوران را بیم گرفت و پیران از او عقب نشینی کردند، و نیز روز بدو هنگامی که سر از تن حریفان بر می گرفت؛ و چرا در اسلام از او پیش نیفتادید.
پس گفت: بس کن ای پسر عباس مگر میخواهی با من چنان کنی که پدرت و علی با ابوبکر کردند روزی که هر دو نزد وی رفتند؟ گفت : پس نخواستم که اورا بخشم آورم و خاموش گشتم پس گفت: ای پسر عباس بخدا سوگند که پسر عمویت علی از همۀ مردم بخلافت سزاوار تر است لیکن قریش زیر بار او نمی رود و اگر بر مردم حکومت یابد البته ایشان را بمرحق وا دارد چنانکه راهی جز آن نیابند و اگر چنین کند البته بیعت او شکسته شود و سپس با او بجنگند. عمر در همه سالهای خلافت خویش حج گزارد مگر در سال نخستین یعنی سال 13 که عمر عبدالرحمن بن عوف با مردم بحج رفت.
عبدالله بن عباس و عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان در عمر نفوذ داشتند و برخی روایت کرده اند که عبدالله بن عباس ریاست پلیس او را داشت و حاجب عمر غلام او یرفآ بود.
عمر در روز چهار شنبه چهار شب از ذی الحجه مانده در سال 23 و از ماههای عجم در تشرین دوم ضربت خورد و کسی که او را ضربت زد ابو لؤلؤه غلامی از مغیرة بن شعبه بود که با خنجری زهر آلود او را از پا در آورد. در آن روز عمر شصت و سه ساله و بقولی پنجاه و چهار ساله بود و ده سال و هشت ماه خلافت کرد و چون ضربت زده شد بپسرش گفت: من از بیت المال مسلمانان هشتاد هزار قرض برداشته ام و باید از دارایی فرزندانم داده شود پس اگر مال ایشان نرسید از مال آل خطاب و اگر آن هم وفا نکرد مال بنی عدی و اگر نه مال عموم قریش و از آنان تجاوز نکنید و چون مرگش فرا رسید مردم نزد او فراهم شدند، پس گفت: همانا من شهر ها بنا کرد و دفتر ها منظم ساختم و بخششها مقرر داشتم و در بیابان و دریا لشکر کشی کردم پس اگر مردم جانشین من بر شما خداست و بزودی مصلحت خویش را خواهید شناخت. من شما را در راه روشن رها کردم و تنها از یکی از دو مرد بر شما بیم دارم یا مردی که خود را بزمانداری از دیگری شایسته تر داند و با او بجنگد و من در کتاب خدا خوانده ام الشیخ و الشیخه اذا زنیا فارجموهما البته نکالا من الله و الله علیم حکیم پیرمرد و پیر زن را هر گاه زنا کنند البته سنگسارشان کنید عقوبتی است از خدا و خدا دانا و راست کار است پس از سنگسار شان کنید، عقوبتی است از خدا و خدا دانا و راست و کار است پس از سنگسار کردن دریغ نکنید در حالیکه رسول خدا سنگسار کرد و ما هم سنگسارکردیم و اگر بیم آن نبود که مردم بگویند: عمر بر کتاب خدا افزود آن را با دستخود می نوشتم چه خود آن را در کتاب خدا خوانده ام.
عمر خلافت را میان شش نفر از اصحاب پیامبر خدا شوری قرار داد: علی ابن ابی طالب عثمان بن عفان، عبدالرحمن بن عوف، زبیربن عوامف طلحة بن عبیدالله و سعد بن ابی وقاص و گفت: سعید بن زید را برای خویشاوندی که با من داشت بیرون کردم، پس پسرش عبدالله بدو پیشنهاد شد و گفت: آل خطاب را همانچه از خلافت بر داشته اند بس است، راستی عبدالله نمی تواند زنش ا خوب طلاق دهد؛ و صهیب را فرمود که با مردم نماز بخواند تا هنگامی که از شش نفر بیکی تن دهند و ابو طلحة بن زید بن سهل انصاری را بر این کار گماشت و گفت: اگر چهار نفر نظری دادند و دو نفر مخالف شدند، آن دو نفر را گردن بزن و اگر سه نفر توافق کردند و سه نفر مخالفت نمودند سه نفری را که را عبدالرحمن در میان ایشان نیست گردن بزن؛ و اگر سه روز گذشت و برکسی توافق حاصل نکردند همۀ ایشان را گردن بزن شوری در بقیۀ ذی الحجۀ سال 23 بود و صهیب با مردم نماز می گذارد و همو است که بر عمر نماز خواند و ابوطلحه سر خود را بسوی ایشان داخل می کرد و می گفت: شتاب کنید شتاب کنید که وقت نزدیک شد و مدت بانجام رسید.
عمر در پهلوی ابوبکر بخاک سپرده شد و شش فرزند ذکور بجای گذاشت: عبدالله، عبیدالله، عبدالرحمن، عاصم، زید و ابو عبیدالله و فرزندش عبیدالله دست یافت و ابو لؤلؤه و دخترش و زنش را کشت و هرمزان را نیز غافل احساس شمشیر کرد گفت : اشهد ان لااله الا الله و ان محمداً رسول الله و بعضی روایت کرده اند که عمر وصیت کرد که عبیدالله بجای هرمزان کشته شود و عثمان خواست چنان کند و پیش از آنکه زمامدار شود از همۀ مردم بر عبیدالله سخت تر بود تا آنجا که موی اورا کشید و گفت: ای دشمن خدا مردی مسلمان و کودکی خرد سال و زنی بی گناه کشتی خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم پس چون بزمامداری رسید اورا به عمر و بن عاص باز گردانید و بعضی از عبدالله بن عمر روایت کرده اند که گفت: خدا حفصه را بیامرزد که او عبیدالله را بر کشتن ایشان دلیر ساخت.
شمایل عمر بن خطاب
عمر بلند قامت، پیش سر بر موی کژ چشم و سخت گندم گون بود با هر دو دست کار می کرد ریش خود را رنگ زرد می بست و بقولی آن را با رنگ و حنا تغییر می داد.
فقیهان زمان او که دانش از آنان گرفته می شد عبارت بودند از علی بن ابیطالب، عبدالله بن مسعود ابی بن کعب معاذ بن جبل زید بن ثابت ابوموسی اشعری ابو الدرداء، ابو سعید خدری و عبدالله بن عباس.
کارمندان عمر هنگام مرگش سعد بن ابی وقاص و بقولی مغیرة بن شعبه بود فرماندار کوفه، و ابوموسی اشعری فرماندار بصره و عمیر بن سعد انصاری فرماندار حمص و معاویة بن ابی سفیان فرماندار بخشی از شام و عمروبن عاص فرماندار حمص و معاویة بن ابی سفیان فرماندار بخشی از شام و عمر بن عاص فرماندار مصر و زیاد بن لبید بیاضی فرماندار بخشی از یمن و ابو هریره فرماندار عمان و نافع بن حارث فرماندار مکه و یعی بن منیۀ تمیمی فرماندار صنعاء و حارث بن ابی العاص ثقفی فرماندار بحرین و عبدالله بن ابی ربیعه فرماندار جند.