جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار که چارجوی بهشت است از تکش جوشان منم سکندر این دم به مجمع البحرین که تا رهانم جان را ز علت و بحران که تا ببندم سدی عظیم بر یأجوج که تا رهند خلایق ز حمله ایشان از آنک ایشان مر بحر را درآشامند که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان از آنک آتشیاند وز عنصر دوزخ عدو لطف جنان و حجاب نور جنان ز هر شمار برونند از آنک از قهرند که قهر وصف حق است و ندارد آن پایان برهنهاند و همه سترپوششان گوش است نه سترپوش دلانه که دیدن است عیان لحاف گوش چپستش فراش گوش راست به شب نتیجه یأجوج را یقین میدان لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است یقین به معنی یأجوجی است نی انسان از آنک دل مثل روزن است کاندر وی ز شمس نورفشان است و ذره دست افشان هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان چنانک شخصی نسبت به تو پدر باشد به نسبت دگری یا پسر و یا اخوان چو نامهای خدا در عدد به نسبت شد ز روی کافر قاهر ز روی ما رحمان بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان چنانک سر تو نسبت به تو بود مکشوف به نسبت دگری حال سر تو پنهان