ذکر بیست و پنجم

از کتاب: تاریخنامۀ هرات

                                               در بند افتادن ملک

                                     شمس الدّین، طاب ثراه، و خلاص او

چون شهور سنۀ اربع و اربعین و ستمائه [=۶۴۴] در امد، درین سال ملک شمس الدین و سالی نویین۱ به هندوستان رفتند. چون به شهر مُلتان رسیدند ملتان را محاصره کردند. حاکم ملتان غلامی بود از غلامان شمس الدّین جنگر خان۲ نام. روز چهاردهم شیخ الاسلام قطب الاولیا، بهاء الحق والدّین [۱۵۸] زکریا، قُدَّسَ نَفْسُه، را جنگر خان پیش ملک شمس الدّین فرستاد که ملک اسلام نوعی سازد که مالی بدهیم، لشکر از در شهر برخیزد. شیخ الاسلام بهاءالحق والدین به دروازۀ آهنگران آمد. ملک شمس الدّین را طلب داشت. ملک اسلام با ده سوار به دروازه آمد و شیخ را بدید. روز عید قربان بود، شیخ ملک اسلام را در کنار گرفت و گفت:

                                                               شعر

عید کنون عید شد که روی تو دیدم                                         کار کنون کار شد که در تو رسیدم

بعد از آن، سلام و پیام جنگر خان به سمع مبارک ملک رساند و در آن معنی مبالغت هر چه تمام تر به جای آورد . ملک اسلام در حالْ بیش سالی نویین رفت و به صد هزرا دینار مقرّر گرداند که جنگر خان بفرستد، سالی نویین از ملتان برود. روز دیگر شیخ الاسلام بهاء الحقّ والدّین صد هزار دینار نقد از شهر بیرون آورد و تسلیم نوّاب سالی نویین کرد و جنگر خان به جهت ملک اسلام شمس الدّین به دست شیخ السلام تحفه های پادشاهانه فرستاد . 

بعد از آن دو روز ، سالی نویین از طرف لُهاوُر۳  رفت . حاکم 


۱. زمچی : سالی نویین ، ولی در صفحات بعدی: سالی نویین ، نویان ، سال نویین. 

۲. زمجی : جنکیر خان، چنکیز خان . 

۳. لُهاوُر : نام میانه ، نه کهنِ شهر لاهور ، مرکز ایالت پنجاب پاکستان است . نام این شهر در منابع کهن فارسی ، لُهُور ( حدود العالمِ ، ص ۶۹ ) لُوهُور ( تاریخ بیهقی، ص ۵۱۶ و ۵۱۷ )‌ و لاهور (‌ زین الاخبار گردیزی  ص ۴۳۳) آمده است . به سال ۴۲۲ ق به دست محمود غزنوی 









لهاور  را کرت خان نام بود. سیزده روز متعاقب از طرفین ححرب کردند و بسیاری مرد سپاهی به قتل رسیدند. روز چهاردهم کرت خان۱ طایفۀ از ائمه و مشایخ را پیش ملک شمس الدّین فرستاد و گفت « ملک مسلمانی، روا مدار که چندین هزار مسلمان در دست کفار اسیر شوند. آن قدر مال که ملک اسلام فرماید، می دهیم».

ملک روز دیگر سالی نویین را گفت که کرت خان مبلغ سی هزار دینار و سی خروار نرمینه و صد نفر برده به جهت امیر می فرستند و خراج گذاری قبول میکند. اگر امیر کبیر این شهر را به من بخشد با سایر الطاف گذشته منضم گردد، و بدین ترتیب رهین منت امین باشم». سالی نویین [۱۵۹] در جواب گفت که « هر چه ملک معظم مصلحت داند بر آن جمله بروم». به جهت این معنی تمامت امرار و وجوح سپاهی سالی نویین با ملک الاسلام بد شدند و گفتند که تا این ملک در لشکر خواهد بود ما را از هیچ بلدی فتوحی و غنیمتی نخواهد رسید روز دیگر به اتفاق یکدیگر با دلِ بُر از نفاق پیش سالی نویین آمدند و گفتند که ملک شمس الدّین کُرَتْ با تازیگان این ولایت یکی است و اگر از دارالملک دهلی لشکری به حرب ما خواهد آمد با ما باغی خواهد شد و آ« لشکر را مددکار خواهد بود، و از جنگر خان و کرت خان مبلغ پنجاه هزار دینار به اسم رشوه و خدمتی بدو رسیده است. اگر امیر حکم فرماید او را به قتل رسانیم و با یک سواره گردانیمش. سالی نویین از آن سخن اندیشه مند شد و گفت « چندانی صبر کنید تا تَفَحَّص و تَجَسَّس این کار به تقدیم رسانم».

القصه چون این حکایت به سمع مبارک ملک شمس الدّین رسید، اندیشمند شد و دانست که اگر مقام خوالهد کرد اعادی و غرض خواهان قاصد جان او خواهند شد. رؤوس سپاه و اکابر و اعیان در گاه خود را پیش خواند  و گفت « بدانید که طایفۀ به عداوت من خروج کرده اند و میخواهند که نکبتی به من رسانند. مصلحت در آن است از این ولایت بروم و تا مرا مراجعت سالی نویین پیش طاهر


گشوده شد و در زمان سلطان مسعود سوم غزنوی پایتخت غزنویان شد. در سال های بعد به دست چنگیزیان و تیموریان غارت شد در زمان تیموریان هند دیگر باره رونق از دست رفته باز یافت و یکی از سه شهر مهم هند گردید. به سال ۱۸۴۹ میلادی به دست انگلستان افتاد پس از رهایی شبه قاره از استعمار بریتانیا، بخشی از کشور اسلامی پاکستان گشت.

۱.اصل: کرتخوان.


بهادر باشم. شما بر قرار ملازم سالی نویین۱ باشید؛ چه، در غیبت من از او به شما جز تَلَطُّف و اِصْطِناع چیز دیگر لاحق نشود». داکابر سپاه او زمین خدمت ببوسیدند و گفتند که هر چه خداوند می فرماید، بندگان بر آن موجب تقدیم رسانند.

بعد از آن ملک شمس الدّین بیست سوار از لشکر برگزید.

                                                            شعر[فردوسی]

بدانگه که خورشید گیتی فروز                                               سوی باختر رفت و شب گشت روز[۱۶۰]

از لشکر گاه سالی نویین بیرون آمد و به پنجاب رفت و از پنجاب به بنبه رفت و از بنبه به تکانه در آمد. و اشراف و رعایای تکانه بیش او آمدند و شرایط خدمتکاری و طاعتداری به تقدیم رسانیدند. روز دیگر ملک شمس الدّین گفت که « ای اهل تکانه، بدانید که از بهر مهمی پیش طاهر بهادر میروم. از اسب و سلاح و جامه و آنچه شما را دست دهد به جهت پیشکش طاهر بهادر آمده گردانید». مردم تکانه۲ از وضیع و شریف و غنی و فقیر گفتند که فرمانبریم.

جماعتی از سُکان تکانه که بد خواه ملک الاسلام پیش ملک فخرالدّین کجوران رفتند و گفتند که ملک شمس الدّین کرت مرد جمع میکند تا ترا بیگیرد. ملک فخرالدّین۳ از آن خبر سراسیمه گشت. روز دیگر به وقت طلوع آفتاب برادر خود ملک عمادالدّین را با صد و پنجاه مرد جنگی بفرستاد تا ملک شمس الدّین را مفاجاء بگرفتند و بند کرده به حصار تکانه بردند. بعد هفت روز ملک عمادالدّین کجوران پیش طاهر بهادر رفت و عرض داشت که ملک شمس الدّین با سالی نویین تخلف کرد و به تکانه درآمد و خلق تکانه را به بیعت خود در آورد و مرد سپاهی جمع گردانید و مراکب و اسلحۀ بی حد به لشکریان داد و عظیمت آن داشت که بیاید و بر لشکر امیر زند و مالی به دست آرد و به قلعه محروسه خیسار رود. ما او را گرفتیم و در بند کردم اگر امیر فرماید او را با ملازمان او به قتل رسانیم تا کسی دیگر از ملوک وحکام با مثال چنین اندیشه های فاسد اقدام ننماید.

طاهر بهادر بعد از ساعتی سر بر آورد و گفت منلک رکن الدّین خیسار دوست مت بوده و ملک شمس الدّین را به من سفارش کرده او را پیش من آر تا در حضور امرا سخن او بپرسم. اگر ثابت گردد که او یاغی شده و قصد[۱۶۱] من داشته، او را به


۱.اصل: سالین نویین.               ۲.متن: یگانه.                ۳.متن: ملک شمس الدّین.

بندگی و پپادشاه قاآن۱فرستم، والا که ثابت نگرد و ذمۀ او از آنچه تو باز نمودی بری باشد، تو مجرم و مَلوم باشی.

ملک عمادالدّین از آن سخن منفعل شد. طاهر بهادر امیری را با چهل مرد بفستاد تا ملک شمس را از سرخ ریز پیش طاهر بهادر آوردند و طاهر بهادر درخواست بود، بر سر بلندی [ی] خیمه زده. چون ملک را بدید در کناتتر گرفت و از او هیچ سخن نپرسید، الاّ آنکه گفت « ای ملک، بر یمین ما آن مواضع و ضیاع از آن کیست؟» ملک گفت« از آن امیر است ». یعنی که از آنِ من است بعد از آن گفت که « در مقابل ما از آن باغات و اسباب کیست؟» ملک گفت « آن نیز از آنِ امیر است». پس از آن ملک عمادالدّین پرسید که « درین موضع املاک تو کدام است و رعیت تو چند است؟» ملک عمادالدّین گفت « آن کلاتۀ مختصر که در مقابل فلان موضع است از آنِ بنده است و بنده را غیر دو شماره درین ولایت رعیت دیگر نیست». طاهر بهادر بخندید و به آواز بلند گفت که « ای ملک عمادالدّین، معلوم شد که اکثر این ولایت را از آنِ ملک شمس الدّین است. هر که در ولایت خود نزول کند. هر آینه مردم آنجا به خدمت او گرایند و اموال و اجناس خود از او دریغ ندارند. پس این معنی را بر یاغی گری و تخلف حمل نتوان کرد».

ملک عماد الدّین از آن معنی شرمنده گشت و به شب از لشکر گاه طاهر بهادر بگریخت. طاهر بهادر، ملک شمس الدّین را بنواخت و خیمه و خرگاه و مطبخ خاص خود بدو داد. ملک شمس الدّین دو ماه و نیم ملازم طاهر بهادر بود. بعد از دو ماه و نیم لشکر او باغ غنیمت بی حد و حساب از هندوستان بازگشت [۱۶۲] و رؤسا و زعماء تکانه و آن دیار به خدمت ملک شتافتند و از اطراف واکناف ولایات خراسان کُماة و ابطال به اسم ملازمت و مداومت خدمت بیش ملک شمس الدّین آمدند و ملک اسلام شمس الدّین در باب هر یکی علی حسب منزلته کرامت و احسان مبذول داشت.


۱.زمچی: غازان.