پادشاهان یونان و روم

از کتاب: تاریخ یعقوبی ۱/۲
03 February 0880

نخستین پادشاه یونانیان – یعنی فرزندان یونان بن یافث بن نوح – که بطلمیسو در « قانون » از پادشاهان اول اورا نام بره است « فیلفوس » میباشد که مرد بیداد گر و سر کشی بود و هفت سال پادشاهی کرد.                                                       پس از او پسرش « اسکندر» پادشاه شد  ذوالقرنین همو است و مادرش « المفیدا» و معملش « ارسطاطالیس » فیلسوف بود پس نامش بلند و پادشاهیش بزرگ و قدرتش عظیم گردید و حکمت و عقب و معرفت اورا کمک داد اسکندر را شجاعت و قدرت و همت بلند بود که اورا وادار ساخت تا پادشاهان هفت اقلیم را با طاعت خویش دعوت نماید پادشاهان یونان پیش از او به پادشاهان پارسی زمین بابل که بر کشوی بزرگ و با عظمت حکمرانی داشتند و کشورهای دیگر در مقابل کشور شان نا چیز بود , خراج گزار بودند و چون اسکندر به پادشا ایران نوشت و اورا با طاعت  خود خواند بر او گران امد پس اسکندر بزمین بابل لشکر کشید و با پادشاه آنروز ایرن « دارا» پس «دار» جنگید تا اورا کشت و بر خزائن کشور او دست یافت و دخترش را بزنی گرفت آنگاه بزمین پارس آمد , مرزبانان و سروران انرا کشت و شهرها را گشود سپس به هند رفت و با پادشاه هندوستان «فور» که بجنگ اسکندردر آمد جنگید و اورا کشت و از طرف خود یکی از هندیان بنام  «کهین » پادشاه هند گردانید و باز گشت اسکندر بر خاور و باختر دست یافت و پس از جهانگیری بزمین بابل گشت و چون بدامنه های عراق نزدیک «جزیره » رسید بیمار شد , بیماریش سخت گردید که از خود نا امید گشت و دانست که مرگ فرا رسیده است پس بمادرش نامه ای نوشت تا اورا در مرگ خود تسلیت گوید , در آخر نامه بمادرش می گوید : خوراکی تهیه کن و هر کس را زا نان کشور توانستی فراهم نما و هر کسی که در عمرش مصیبیت دیده است از غذایت نخورد , مادر اسکندر خوراکی فراهم نمود و مردم را بر آن گرد اورد آنگاه با نها فرمود کسی که در عمر ش مصبیتی داشته است نخورد هیچکس نخورد و مادر اسکندر مقصود اورا دانست , اسکندر در همانجا که نامه نوشت بدرود زندگی گفت یاران او فراهم شدند و او را کفن کرده حنوط نموده در تابوتی زرین نهادند آنگاه فیلسوف بزرگی بالای نعش او ایستاد و گفت : امروز بسی بزرگ وعبرت انگیز است که پادشاهی چنان بزانو در آمد, انچه از بدیش روی گردان بود روی آورد انچه از خوبیش روی اور بود روی گرداند هر که بر پادشاهی گریه کند باید بر این شاه بگرید و هر که از پیش آمدی در شگفت باشد باید از این حادثه در شگفت آید سپس بفیلسوفان دگر که آنجا بودند رو کرد و گفت ای گروه دانایان هر مردی از شما سخنی بگوید که نزدیکان شاه را تسلیت و دیگر مردم را موعظه باشد یکی از شاگردان ارسطو برخاست و دست بتابوت او زد و گفت : ای سخنور چه لالت کرد و ای عزیز چه خوارت ساخت ای شکار چی چگونه بجای شکار بدام افتادی که بود که تورا شکار کرد ؟ دیگری ایستاد و گت این توانیی است که امروز ناتوان گشت و عزیز است که اکنون خوار شد.                                                                  سپس دیگری بر خاست و گفت ک شمشیر های تو خشک نمی گرید , از عذابهای تو آسودگی نبود کسی بشهر هایت دسترسی نداشت بخششهایت پیوسته و ستاره ات در خشنده  بود , اکنون روشنیت فرو نشست از شکنجه هایت بیم و هراسی نیست . بخششهای تو را کسی امید ندارد شمشیر تو در غلاف مانده وشهرهایت در دست رس دیگران است انگاه دیگری بپا خاست و گفت این همان است که پادشاهان را در هم شکست و اکنون رعیت بو چیره اند . دیگری بر خاست و گفت : آواز تو هولناک و پادشاهی تو با شکوه بود , اکنون اوازت خاموش و آواز ات پست گشته است دیگری برخاست چنین گفت : تو که از پادشاهان سر باز میزدی چرا بمرگ تن دادی تو که شاه شاهان بودی چرا زیر بار مرگ رفتی ؟ دیگری بپاخاست و چنین گفت : اسکندر بآرامش خود مارا حرکت داد و خاموشی او مار بسخن آورد . از این گونه سخنان گفتند , آنگاه تابوت را بسته به اسکندریه بردند . مادرش با بزرگان کشور با استقبال بیرون شدند چون چشم مادر اسکندر بمرده اش افتاد گفت ای پادشاهی که دانش او بآسمان و پادشاهی او بکرانه های زمین رسید , و پادشاهان در مقابل قدرت او فروتنی داشتند تورا چه شد که امروز خوابیده ای و بیدار نمیشوی , خاموشی و سخن نمیگویی؟ که تو را چه شد که امروز خوابیده ای و بیدار نمیشوی , خاموشی و سخن نمی گویی ؟ که تورا از من پیام میدهد که مرا پند دادی و پند گرفتم , تسلیت گفتی و تسلیت یافتم ؟ درود بر زند و مرده ات باد که خوب زنده ای بودی و نیکو مرده ای هستی . آنگاه فرمود تا پسرش را بخاک سپردند . پادشاهی اسکندر با همه کامیابی و کشور گشایی دوازده سال  بود پس از ذوالقرنین , بطلمیوس جانشین اسکندر که مردی حکیم و دانا بود به پادشاهی رسید و بیست سال پادشاهی کرد.                                                                                                                            آنگاه « فیلفوس» سلطنت یافت او مردی بیداد گر بود قدرت زیادی بدست آورد و سر کشی آغاز کرد در زمان او طلسمها ساخته شد وپادشاهی او سی و هشت سال بود .                                                    پس « هو رجیطوب» بیست و پنج سال پادشاهی داشت آنگاه فیلو بطر» هیفده سال و پس از او «فیفانس» بیست و چهار سال سپس « فیلوبطر» دوم بیست و پنج سال پس هو رجیطوب« دو م بیست و هفت سال سلطنت کردند.