ز آب تشنه گرفتهست خشم میبینی
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
ز آب تشنه گرفتهست خشم میبینی
گرسنه آمد و با نان همیکند بینی
ز آفتاب گرفتهست خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی
تو را که معدن زر پیش خود همیخواند
نمیروی و قراضه ز خاک میچینی
قراضههاست ز حسن ازل در این خوبان
در آب و گل به چه آمد پی خوش آیینی
چو کان حسن بچیند قراضهها ز بتان
به آب و گل بنماید که آن نهای اینی
تو جهد کن که سراسر همه قراضه شوی
روی به معدن خود زانک جمله زرینی
به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم
که شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی
کشیدمت نه دعاها کشند آمین را
کشانه شو سوی من گر چه لنگ تخمینی
به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را
تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی
اگر تو مینروی آن کرم تو را بکشد
چنین کند کرم و رحمت سلاطینی
وگر درشت کشد مر تو را مترسان دل
که یوسفست کشنده تو ابن یامینی
به تهمت و به درشتی و دزدیش بکشید
که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی
چو خلوت آمد گفتش که من قرین توام
تو لایقی بر من من دعا تو آمینی
در آن مکان که مکان نیست قصرها داری
در این مکان فنا چون حریص تمکینی
هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن
تو از لجاج کنون احمدی و پارینی
فداح روح حیاتی فانت تحیینی
و انت تخلص دیباجتی من الطین
و انت تلبس روحی مکرما حللا
بها اعیش و تکفیننی لتکفینی
ایا مفجر عین تقر عینینی
سقاها سکراتی و شربها دینی