گر آنکه امین و محرم این رازی
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
گر آنکه امین و محرم این رازی
در بازی بیدلان مکن طنازی
بازیست ولیک آتش راستیش
بس عاشق را که کشت بازی بازی
گر بگریزی چو آهوان بگریزی
ور بستیزی چون آهنان بستیزی
زان شاخ گلی که ما درآویختهایم
ای مرغک زیرک به دو پا آویزی
گر تو نکنی سلام ما را در پی
چون جمله نشاطی و سلامی چون می
چوپان جهانی و امان جانها
دفع گرگی گر نکنی هی هی هی
گر خار بدین دیدهی چون جوی زنی
ور تیر جفا بر دل چون موی زنی
من دست ز دامن تو کوته نکنم
گر همچو دفم هزار بر روی زنی
گر خوب نیم خوب پرستم باری
ور باده نیم ز باده مستم باری
گر نیستم از اهل مناجات رواست
از اهل خرابات تو هستم باری
گر داد کنی درخور خود داد کنی
بیچاره کسی را که تواش یاد کنی
گفتی تو که بسیار بیادت کردم
من میدانم که چون مرا یاد کنی
گر درد دلم به نقش پیدا بودی
هر ذره ز غم سیاه سیما بودی
ور راه به سوی گوهر ما بودی
هر قطره ز جوش همچو دریا بودی
گر سوزش سینه را به کس میداری
وز مهر ضمیر پر هوس میداری
باید که چو نالهی تو آرام دلست
آن ناله قرین هر نفس میداری
گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی
ور در صفت خویش روی بسته شوی
میدان که وجود تو حجاب ره تست
با خود منشین که هر زمان خسته شوی
گر عاشق روی قیصر روم شوی
امید بود که حی قیوم شوی
از هجر مگو به پیش سلطان وصال
میترس کزین حدیث محروم شوی
گر عاشق زار روی تو نیستمی
چندان به در سرای تو نه ایستمی
گفتی که مایست بردرم خیز برو
ای دوست اگر نه ایستمی نیستمی
گر عقل به کوی دوست رهبر نبدی
روی عاشق چنین مزعفر نبدی
گر آنکه صدف را غم گوهر نبدی
بگشاده لب و عاشق و مضطر نبدی
گر قدر کمال خویش بشناختمی
دامان خود از خاک بپرداختمی
خالی و سبک بر آسمان تاختمی
سر بر فلک نهم برافراختمی
گر گفتن اسرار تو امکان بودی
پست و بالا همه گلستان بودی
گر غیرت نخوت نه در ایام بدی
هر فرعونی موسی عمران بودی
گر مجلس انس را به کار آمدمی
هردم بدر تو بنده وار آمدمی
گر آفت تصدیع نبودی و ملال
هر روز برت هزار بار آمدمی
گر من مستم ز روی بدکرداری
ای خواجه برو تو عاقل و هشیاری
تو غره به طاعتی و طاعت داری
این آن سر پل نیست که میپنداری
گر نقل و کباب و بادهی ناب خوری
میدان که به خواب در، همی آب خوری
چون برخیزی ز خواب باشی تشنه
سودت ندهد آب که در خواب خوری
گرنه حذر از غیرت مردان کنمی
آن کار که دوش گفتهام آن کنمی
ور رشک نبودی همه هشیاران را
بیخویش و خراب و مست و حیران کنمی
گرنه کشش یار مرا یار بدی
با شاه و گدا مرا کجا کاربدی
گرنه کرم قدیم بسیار بدی
کی یوسف جان میان بازار بدی
گر هیچ نشانه نیست اندر وادی
بسیار امیدهاست در نومیدی
ای دل مبر امید که در روضهی جان
خرما دهی، ار نیز درخت بیدی
گر یک نفسی واقف اسرار شوی
جانبازی را به جان خریدار شوی
تا منست خود تو تا ابد تیرهستی
چون مست از او شوی تو هشیار شوی
گر یک ورق از کتاب ما برخوانی
حیران ابد شوی زهی حیرانی
گر یک نفسی به درس دل بنشینی
استادان را به درس خود بنشانی
گفتم به طبیب داروئی فرمائی
نبضم بگرفت از سر دانائی
گفتا که چه درد میکند بنمائی
بردم دستش سوی دل سودائی
گفتم صنما مگر که جانان منی
اکنون که همی نظر کنم جان منی
مرتد گردم گر ز تو من برگردی
ای جان جهان تو کفر و ایمان منی
گفتم صنمی شدی که جان را وطنی
گفتا که حدیث جان مکن گر ز منی
گفتم که به تیغ حجتم چند زنی
گفتا که هنوز عاشق خویشتنی
گفتم که چونی مها خوشی محزونی
گفتا مه را کسی نپرسد چونی
چون باشد طلعت مه گردونی
تابان و لطیف و خوبی و موزونی
گفتم که دلا تو در بلا افتادی
گفتا که خوشم تو به کجا افتادی
گفتم که دماغ دوا باید، گفت
دیوانه توئی که در دوا افتادی
گفتم که کدامست طریق هستی
دل گفت طریق هستی اندر پستی
پس گفتم دل چرا ز پستی برمد
گفتا زانرو که در درین دربستی
گفتند که هست یار را شور وشری
گفتم که دوم بار بگو خوش خبری
گفتا ترش است روی خوبش قدری
گفتم که زهی تهمت کژ بر شکری
گفتی که تو دیوانه و مجنون خوئی
دیوانه توئی که عقل از من جوئی
گفتی که چه بیشرم و چه آهن روئی
آئینه کند همیشه آهن روئی
گوهر چه بود به بحر او جز سنگی
گردون چه بود بر در او سرهنگی
از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست
جز صبر که از صبر ندارم رنگی
گوئی که مگر به باغ رز رشتهامی
یا بر رخ خویش زعفران کشتهامی
آن وعده که کردهای رها مینکند
ور نی خود را به رایگان کشتهامی
کی پست شود آنکه بلندش تو کنی
شادان بود آنجا که نژندش تو کنی
گردون سرافراشته صد بوسه زند
هر روز بر آن پای که بندش تو کنی
کیوان گردی چو گرد مردان گردی
مردی گردی چو گرد مردان گردی
لعلی گردی چو گرد این کان گردی
جانی گردی چو گرد جانان گردی
لب بر لب هر بوسه ربائی بنهی
نوبت چو به ما رسد بهائی بنهی
جرم را همه عفو کنی بیسببی
وین جرم مرا تو دست و پائی نهی
مادام که در راه هوا و هوسی
از کعبهی وصل هردمی باز پسی
در بادیهی طلب چو جهدی بنمای
باشد که به کعبهی وصالش برسی
ما را ز هوای خویش دف زن کردی
صد دریا را ز خویش کف زن کردی
آن وسوسهای را که ز لاحول دمید
در کشتی ما دلبر وصفزن کردی
مانندهی گل ز اصل خندان زادی
وز طالع و بخت خویش شادی شادی
سرسبز چو شاخ گل و آزاده چو سرو
سروی عجبی که از زمین آزادی
ماه آمد پیش او که تو جان منی
گفتش که تو کمترین غلامان منی
هر چند بدان جمع تکبر میکرد
میداشت طمع که گویمش آن منی
مائیم در این زمان زمین پیمائی
بگذاشته هر شهر به شهر آرائی
چون کشتی یاوه گشته در دریائی
هر روز به منزلی و هرشب جائی
مائیم و هوای روی شاهنشاهی
در آب حیات عشق او چون ماهی
بیگاه شده است روز ما را صبح است
فریاد از این ولولهی بیگاهی
مردی که فلک رخنه کند از دردی
مردی که خداش کاشکی ناوردی
غبن است و هزار غبن کاین خلق لقب
آن را مردی نهند و این را مردی
مرغان ز قفص قفص ز مرغان خالی
تو مرغ کجائی که چنین خوشحالی
از نالهی تو بوی بقا میآید
مینال بر این پرده که خوش مینالی
مست است خبر از تو و یا خود خبری
خیره است نظر در تو و با تو نظری
درهم شده خانهی دل از حور و پری
وز دیده تو از گو شککی مینگری
من با تو چنین سوخته خرمن تا کی
وز ما تو چنین کشیده دامن تا کی
این کار به کام دشمنانم تا چند
من در غم تو، تو فارغ از من تا کی
من بادم و تو برگ نلرزی چکنی
کاری که منت دهم نورزی چکنی
چون سنگ زدم سبوی تو بشکستم
صد گوهر و صد بحر نیرزی چکنی
من بیدلم ای نگار و تو دلداری
شاید که بهر سخن ز من نازاری
یا آن دل من که بردهای بازدهی
یا هر چه کنم ز بیدلی برداری
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
میترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
من جان تو نیستم مگو جان غلطی
من جان جنیدم و سری سقطی
کی باشم جان هر خری کوردلی
کو باز نداند سقطی از سخطی
من جمله خطا کنم صوابم تو بسی
مقصود از این عمر خرابم تو بسی
من میدانم که چون بخواهم رفتن
پرسند چه کردهای جوابم تو بسی
من خشک لب ار با تو دم تر زدمی
در عشق تو عالمی به هم برزدمی
یک بوسه اگر لبم توانستی داد
بر پای تو دستک ز بر سر زدمی
من دوش به خواب در بدیدم قمری
دریا صفتی عجایبی سیمبری
امروز بگرد هر دری میگردم
کز یارک دوشینه چه دارد خبری
من دوش به کاسهی رباب سحری
مینالیدم ترانهی کاسهگری
با کاسهی می درآمد آن رشک پری
گفتا که اگر کاسه زنی کوزه خوری
من ذره بدم ز کوه بیشم کردی
پس مانده بدم از همه پیشم کردی
درمان دل خراب و ریشم کردی
سرمستک و دستک زن خویشم کردی
من من نیم و اگر دمی من منمی
این عالم چو ذره بر هم زنمی
گر آن منمی که دل ز من برکنده است
خود را چو درخت از زمین برکنمی
مه دوش به بالین تو آمد به سرای
گفتم که ز غیرتش بکوبم سر و پای
مه کیست که او با تو نشیند یک جای
شب گرد جهان دیده و انگشت نمای
مهمان دو دیده شد خیالت گذری
در دیده وطن ساخت ز نیکو گهری
ساقی خیال شد دو دیده میگفت
مهمان منی به آب چندان که خوری
میدان و مگو تا نشود رسوائی
زیبائی مرد هست در تنهائی
گفتا که چه حاجتست اینجا ملکی است
کو موی همی شکافد از بینائی
میفرماید خدا که ای هرجائی
از عام ببر که خاص آن مائی
با ما خو کن که عاقبت آن دلدار
پیشت آید شبانگه تنهائی
ناخوانده به هرجا که روی غم باشی
ور خوانده روی تو محرم آن دم باشی
تا کافر را خدا نخواند نرود
شرمت بادا ز کافری کم باشی
نقاش رخت اگر نه یزدان بودی
استاد تو در نقش تو حیران بودی
داغ مهرت اگر نه در جان بودی
در عشق تو جان بدادن آسان بودی
نومید نیم گرچه ز من ببریدی
یا بر سر من یار دگر بگزیدی
تا جان دارم غم تو خواهم خوردن
بسیار امیدهاست در نومیدی
نی گفت که پای من به گل بود بسی
ناگاه بریدند سرم در هوسی
نه زخم گران بخوردم از دست خسی
معذورم دار اگر بنالم نفسی
نی من منم و نی تو توئی نی تو منی
هم من منم و هم تو توئی و هم تو منی
من با تو چنانم ای نگار ختنی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
واپس مانی ز یار واپس باشی
از شاخ درخت بگسلی خس باشی
در چشم کسی تو خویش را جای کنی
تو مردمک دیدهی آن کس باشی
وقف است مرا عمر در این مشتاقی
احسنت زهی طراوت و رواقی
من کف نزنم تا تو نباشی مطرب
من می نخورم تا نباشی ساقی
هر پارهی خاک را چو ماهی کردی
وانگه مه را قرین شاهی کردی
آخر ز فراق هر دو آهی کردی
زان آه بسوی خویش راهی کردی
هر روز پگاه خیمه بر جوی زنی
صد نقش تو بر گلشن خوشبوی زنی
چون دف دل ما سماع آنگاه کند
کش هر نفسی هزار بر روی زنی
هر روز ز عاشقی و شیرین رائی
مر عاشق را پیرهنی فرمائی
ای یوسف روزگار ما یعقوبیم
پیراهن تست چشم را بینائی
هر روز یکی شور بر این جمع زنی
بنیاد هزار عاقبت را بکنی
تا دور ابد این دوران قائم بود
بر جا فقیران کرم چون تو غنی
هر شب که ببنده همنشین میافتی
چون نور مهی که بر زمین میافتی
من بندهی چشم مست پرخواب توام
آن دم که چنان و اینچنین میافتی
هرگز به مزاج خود یکی دم نزنی
تا از دم خویش گردن غم نزنی
هر چند ملولی تو یقین است که تو
با اینکه ملولی ز کسی کم نزنی
هرگز نبود میل تو کافراشت کنی
تا عاشق آنی که فرو داشت کنی
بسم الله ناگفته تو گوئی الحمد
ناآمده صبح از طمع چاشت کنی
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری
آن یار وفادار کجا شد باری
گر پیش سگی شکر نهی خرواری
میل دل او بود سوی مرداری
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری
هرکس هنری دارد و هرکس کاری
مائیم و خیال یار و این گوشهی دل
چون احمد و بوبکر به گوشهی غاری
هر لحظه مها پیش خودم میخوانی
احوال همی پرسی و خود میدانی
تو سرو روانی و سخن پیش تو باد
میگویم و سر به خیره میجنبانی
همدست همه دست زنانم کردی
دو گوش کشان همچو کمانم کردی
خائیه بهر دهان چو نانم کردی
فیالجمله چنان شد که چنانم کردی
هم دل به دلستانت رساند روزی
هم جان سوی جانانت رساند روزی
از دست مده دامن دردی که تراست
کان درد به درمانت رساند روزی
همسایگی مست فزاید مستی
چون مست شوی بازرهی از هستی
در رستهی مردان چو نشستی رستی
بر باده زنی ز آب و آتش دستی
یاد تو کنم میان یادم باشی
لب بگشایم در این گشادم باشی
گر شاد شوم ضمیر شادم باشی
حیله طلبم تو اوستادم باشی
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
یکدم غم جان دار غم نان تا کی
وز پرورش این تن نادان تا کی
اندر ره طبل اشکم و نای و گلو
این رنج ز نخ به ضرب دندان تا کی
یک شفتالو از آن لب عنابی
پر کرد جهان ز بوی سیب و آبی
هم پردهی شب درید و هم پردهی روز
از عشق رخ خویش زهی بیآبی