خلافت امیر المؤمنین علی بن ابیطالب

از کتاب: تاریخ یعقوبی ۱/۲

علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب، مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف روز سه شنبه هفت شب مانده از ذی الحجۀ سال 35 و از ماههای عجم در جزیران بخلافت برگزیده شد و آن روز خورشید در جوزاء بود 26 درجه و 40 دقیقه و قمر در دلو 18 درجه و 40 دقیقه و زحل در سنبله 25 درجه و مریخ در جدی 7 درجه.

طلحه و زبیر و مهاجران و انصار با او بیعت نمودند و نخستین کسی که با او بیعت کرد و دست بر دست وی زد طلحة بن عبیدالله بود پس مردی از بنی اسد گفت: نخستین دستی بر دست که بیعت نمود دستی فلج یا دستی ناقص است. و اشتر بپاخاست و گفت ای امیرمؤمنان ب تو بیعت می کنم که بیعت مردم کوفه بر عهدۀ من باشد. سپس طلحه و زبیر بپاخاستند و گفتند: ای امیرمؤمنان ما نیز با تو بیعت می کنیم بر آنکه بیعت مهاجران در عهده ما باشد. سپس ابوالهیثم بن تیهان و عقبة بن عمرو و ابو ایوب برخاستند و گفتند: با تو بیعت می کنیم برآنکه بیعت انصار و سایر قریش بر ما باشد و مردم بیعت نمودند مگر سه نفر از قریش مروان ابن حکم و سعید بن عاص و ولید بن عقبه که زبان آنان بود، پس گفت: تو بر همۀ ما ستم کرده ای اما من پدرم را در روز بدر دست بسته گردن زدی و اما سعید پس پدرش را روز بدر کشتی و حال آنکه پدرش از برجستگان قریش بود و اما مروان پس پدرش را دشنام دادی و از عثمان هنگامی که او را نزد خویش آورد بد گفتی برآن بنو عبد مناف پس بیعت ما را بپذیر بدان شرط که انچه را بدست آورده ایم از ما بنهی و از آنچه در تصرف ما است ما را معاف داری و کشند گان عثمان را بکشی پس علی بخشم آمد و گفت:

اما ذکرت من و تری ایاکن فالحق ترکم و اما وضعی عنکم ما اصبتم فلیس لی ان اضع حق الله و اما اعفائی عما فی ایدکم فماکان لله و للمسلمین فالعدل یسعکم و اما قتلی قتلة عثمان فلولزمنی قتلهم الیوم لزمنی قتالهم غدا و لکن لکم ان احملکم علی کتاب الله و سنة نبیه فمن ضاق علیه الحق فالباطال علیه اضیق و ان شئتم فالحقوا بملاحقکم.

اما آنچه یاد آور شدی که من از شما کشته و بر شما تاخته ام پس حق با شما چنان کرده است و اما نهادن من از شما آنچه را بدست آورده اید، پس مرا نمی رسد که از حق خدا بگذرم و اما معاف کردن من شما را از آنچه در تصرف دارید پس آنچه مال خدا و مسلمانان باشد، عدالت شما را فرا می گیرد و اما کشتن من کشندگان عثمان را پس اگر امروز کشتن آنان بر من واجب باشد، فردا هم نبرد با آنان بر من واجب خواهد بود، لیکن شما راست که شما را بر کتاب خدا و سنت پیامبرش وا دارم پس هر که حق بر او تنگ آید باطل بر او تنگتر خواهد آمد و اگر هم بخواهید پی کا خود بروید پس مروان گفت بلکه با تو بیعت می کنیم و با تو می مانیم تا ببینی وببینیم.

و مردانی از انصار بپا خاستند و سخن گفتند و نخستین کس که سخن گفت ثابت بن قیس بن شماس انصاری خطیب انصار بود پس گفت: بخدا سوگند ای امیر مؤمنان اگر در زمامداری از تو پیش افتادند پس در دین از تو پیش نرفتند؛ و اگر دیروز بر تو سبقت گرفتند امروز بآنان رسیدی و آنان و تو چنان بودید که شآنت پنهان و مقاومت ناشناخته نبود، در آنچه نمی دانستند بتو نیاز داشتند و تو با دانشت بکسی نیاز نداشتی .

سپس خزیمة بن ثابت انصاری ذو الشهادتین بر خاست و گفت: ای امیر مؤمنان برای این کار خود جز تو را نیافتیم و باز گشت جز بتو نبود و اگر در بارۀ تو با خود مان راستی کنیم توئی پیشترین مردمان در ایمان و دانا ترین مردمان بخدا و سزاوار ترین مؤمنان بپیامبر خدا تو آنچه دارند داری و آنان آنچه تو داری ندارند.

و صعصمة بن صومان بپا خاست وگفت: بخدا سوگند ای امیر مؤمنان که تو خلافت را آراستی و آن تو را نیاراست و تو مقام آن را بالا بردی نه آن مقام تو را و آن بتو نیازمند تر است تا تو بآن. 

سپس مالک بن حارث اشتر ایستاد و گفت : ای مردم این است وصی اوصیاء و وارث علم انبیاء آنکه در راه خدا بس گرفتاری کشید و نیک امتحان داد، آنکه برای او کتاب خدا بایمان گواهی داد و پیامبرش ببهشت رضوان کسی که فضایل در او بکمال رسیده و در سابقه و علم و برتتریش نه اواخر شک دارند و نه اوائل.

سپس عقبة بن عمرو ایستاد و گفت: که راست روزی مانند روزی مانند رز عقبه و بیعتی چون بیعت رضوان و پیشوایی هدایت کننده تر از بیداد او ترسی نیست و دانائی که بیم ندانیش نمی رود.

علی عمال عثمان را از شهرها برداشت مگر ابو موسی اشعری که اشتر راجع باو و با علی سخن گفت، پس او را سر کارش گذاشت قثم بن عباس راوالی مکه ساخت و عبیدالله بن عباس را والی یمن و قیس بن سعد بن عباده را والی مصر و عثمان بن حنیف را والی بصره و طلحه و زبیر نزد وی آمدند و گفتند پس از پیامبر خدا برما جفا شد اکنون ما را در کارخود شریک گردان. گفت انتما شریکای فی القوه و الا ستقامة عونای علی العجز و الاود « شما در نیرومندی و راستی دو شریک منید و برناتوانی و گرانباری دو یاور من » و بعضی روایت کرده اند که فرمانداری یمن را به طلحه و از یمامه و بحرین را به زبیر داد لیکن چون حکم ایشان را بایشان داد بدو گفتند از این صلۀ رحم جز ای خیر بینی گفت: و انتما وصلتکما بولایة امور المسلمین «زمامداری بر مسلمانان را با صلۀ رحم چه کار» و حکم را از آن دو پس گرفت پس از این کار بر آشفتند و گفتند دیگران را بر ما بر گزیدی گفت اگر حرص شما آشکار نمی گشت مرا در بارۀ شما عقیده ای بود و بعضی روایت کردند که مغیرة گفت: بخدا سوگند پیش از این او را نصیحت نکرده ام و بعد از این هم نصیحت نخواهم کرد. عایشه در مکه بود و پیش از کشته شدن عثمان رفته بود پس چون حج خود را بانجام رسانید رهسپار مدینه شد و در بین راه بود که ابن ام کلاب باو بر خورد پس باو گفت: عثمان چه کرد گفت: کشته شد گفت : دور  و رانده باد سپس گفت: مردم با که بیعت کردند گفت: با طلحه گفت: آفرین بر ذوالاصبح سپس دیگری باو بر خورد پس گفت مردم چه کردند گفت: با علی بیعت کردند گفت بخدا سوگند دیگر باک نداشتم که آسمان بزمین آید سپس به مکه باز گشت.

چند روزی علی ماند و سپس طلحه و زبیر آمدند و گفتند ما قصد عمره داریم ما را اذن ده بیرون رویم. و بروایت بعضی علی آندو یا بکسی از اصحاب خود گفت:والله ما اراد العمرة ولکنهما ارادا الغدرة بخدا قسم قصد عمره نداشتند لیکن قصد بیعت شکنی داشتند« پس در مکه به عایشه پیوستند و او را بجنگ با علی تشویق کردند پس نزد ام سلمه دختر ابی امیه همسر پیامبر خدا آمد و گفت: پسر عمویم و شوهر خواهرم بمن خبر داده اند که عثمان بی گناه کشته شده و بیشتر مردم ببیعت علی راضی نبوده و گروهی از مردم بصره مخالفت ورزیده اند پس اگر با ما همراه می شدی شاید خدا امر امت محمد را بدست ما اصلاح می کرد. ام سلمه باو گفت: ستون دین با دست زنان بپا نمی شود، ستوده های زنان فرو افکندن دیدگان و پنهان داشتن اطراف  بدن و کشیدن دامنها است همانا خدا این کار را از من و تو برداشته است چه می گویی اگر پیامبر خدا در کناره های بیابان تو را سر زنش کند که حجابی را که خدا بر تو نهاده بود پاره کردی پس منادی او فریاد کرد بدانید که ام المؤمنین ماندنی است پس بمانید و طلحه و زبیر او را فرا خواندند و از رایش باز داشتند و بر خروج وا دارش کردند و بمخالفت با علی همراه طلحه و زبیر و گروهی انبوه رهسپار بصره شد و یعلی بن منیه مالی از مال یمن آورد که گفته شده ملغ آن چهار صد هزار دینار بود وطلحه و زبیر آن را از او گرفتند و بآن کومک جستد و رهسپار بصره شدند لشکر شبانه بآبی رسید که بآن ماء الحواب گفته می شد و سگهای آن بروی ایشان فریاد زدند. پس عایشه گفت: این چه آبی است کسی گفت: ماء لحوآب گفت انااللله و انا الیه راجعون مرا باز گردایند مرا بازگردانید  با این همان آبی است که پیامبر خدا بمن گفته است لاتکونی التی تنبحک کلاب الحوأب  نیست و لشکریان به بصره رسیدند و عامل علی عثمان بن حنیف بود، پس عایشه و همراهانش از ورود به بصره جلو گرفت : طلحه و زبیر گفتند ما برای جنگ نیامده بلکه برای صلح آمده ایم. پس میان خود و عثمان پیمان نامه ای نوشتند که تا رسیدن علی دست بکاری نبرند و هر دسته ای از دیگری در امان باشد سپس پراکنده شدند و عثمان بن حنیف سلاح را نهاد پس ریش و شارب و مژه های چشمان و ابروان او را کندند و بیت المال را بغارت بردند و هر چه در آن بود ربودند پس چون هنگام نماز رسید میان صلحه و زبیر نزاعی در گرفت و هر یک ازآن دو جامۀ دیگری را کشید تا وقت نماز از دست رفت و مردم فریاد زدند نماز نماز ای اصحاب محمد پس عایشه گفت روزی محمدبن طلحه و روزی عبدالله بن زبیر نماز بخوانند و بر این سازش نمودند.

چون علی خبر یافت رهسپار بصره شد و در مدینه ابوحسن بن عبد عمرو یکی از بنی نجار را جانشین گذاشت و از مدینه بیرون رفت و چهار صد سوار از اصحاب پیامبر خدا همراه داشت پس چون بزمین اسد وطی رسیدند ششصد نفر از ایشان همراه وی شدند سپس به ذی قار رسید و حسن و عمار بن یاسر را فرستاد تا اهل کوفه را براه اندازند و در آن موقع عامل علی بر کوفه ابو موسی اشعری بود پس مردم را از یاری علی باز داشت و فقط شش هزار نفر از کوفیان به علی پیوستند و عثمان بن حنیف بر او در آمد و گفت: ای امیرمؤمنان مرا باریش فرستادی و بی ریش نزد تو باز آمدم و داستان را بدو باز گفت سپس امیر المؤمنین وارد بصره شد و جنگ جمل درجای بنام خریبه در جمادی الاولی سال 36 روی داد.

طلحه و زبیر با همراهان خود بیرون آمدند و آماده بجنگ شدند پس علی نزد ایشان فرستاد که چه می جوئید و چه می خواهید؟ گفتند خون عثمان را می خواهیم علی گفت: لعن الله قتلة عثمان خدا کشندگان عثمان را لعنت کند اصحاب علی نیز بصف ایستادند پس بآنان گفت لاترمو ابسهم لا تطعنوا برمح و لا تضربو ابسیف اعذروا تیری نیندازید و نیزه ای بکار نبرید و شمشیری نزنید اتمام حجت کنید.

پس مردی از لشکر دشمن تیری انداخت و مردی از اصحاب امیر المؤمنین را کشت و کشتۀ او را نزد علی آوردند پس گفت اللهم اشهد «خدایا گواه باش»

سپس مردی دیگر تیر اندازی کرد و به عبدالله بن بدیل بن ورقاء خزاعی رسید و او را کشت پس برادرش عبدالرحمن او را بر داشت و نزد علی آورد پس گفت : اللهم اشهد خدایا گواه باش» سپس جنگ آغاز شد و بنوضبه پیرامون شتر را گرفتند و پرچم را نیز بدست داشتند پس دو هزار از آنان کشته شد و ازدپیرامون جمل را گرفتند و دو هزار و هفتصد کشته دادند و کسی مهار شتر را نمی گرفت مگر آنکه جان تیری بسوی او انداخت و او را از پا در آورد و گفت: بخدا سوگند پس از امروز خون عثمان را نخواهم خواست و من اورا کشتم پس طلحه چون بیفتاد گفت بخدا سوگند هرگز مانند امروز پیر مردی از قریش را بیچاره تر از خود ندیدم من بخدا سوگند هرگز مانند امروز پیر مردی از قریش را بیچاره تر از خود ندیدم من بخدا سوگند هرگز در موقفی جز این موقف نایستادم مگر آنکه جای پای خود را در آن شناختم .

و علی بن ابیطالب به زبیر گفت : یا ابا عبدالله ادن الی اذکرک کلا ما سمعته انا و انت من رسول الله ای ابو عبدالله نزدیک من آی تا سخنی را که من و تو از پیامبر شنیده ایم بیاد تو آوردم« زبیر به علی گفت: درامانم علی گفت: در امانم علی گفت: در امانی پس زبیر نزد وی آمد و علی آن سخن  را بیاد او داد زبیر گفت: خدایا من جز در این ساعت این را بیاد نداشتم. و عنان اسب خود را بر گرداند تا باز گردد پس عبدالله باو گفت نه چنین است، بلکه شمشیر های برندۀ بنی هاشم بدست مردانی دلاور چشم تو را خیره کرد گفت وای بر تو آیا مانند من ببد دلی سرزنش می شود؟ برای من نیزه ای بیاورید پس نیزه را گرفت و بر اصحاب علی حمله برد. علی گفت: افرجو اللشیخ فانه محرج« برای پیر مرد راه باز کنید که او را بحرج افکنده اند».

پس میمنه و میسره و قلب را شکافت سپس باز گشت و بپسرش گفت: ای بی مادر آید بدل چنین کاری می کند؟ زبیر از معرکه کنار گرفت و گذارش به احنف بن قیس افتاد پس گفت: مانند ین مرد ندیدم ناموس رسول خدا را تا باینجا کشانید و حجاب پیامبر خدا را از او فرو هشت و ناموس رسول خدا را تا باینجا کشانید و حجاب پیامبر خدا را از او فرو هشت و ناموس خود را در خانۀ خود پوشیده داشت سپس او را ا گذاشت  کناره گیری کرد آیا مردی نیست که حق خدا را از او بگیرد؟ پس عمرو بن جر موزتمیمی او ا تعقیب کرد و در جایی که وادی السباح گفته می شود او را کشت. جنگ در چهار ساعت روز بود و بعضی روایت کرده اند که در آن روز سی و چند هزار کشته شد سپس منادی علی فریاد کرد هان زخمداری کشته نشود، و گریزنده ای را دنبال نکنند و بروی پشت کننده ای نیزه نزنند و هر کس سلاح را بیندازد در امان است و هر کس در خانه اش را ببنددد در امان است سپس سیاه و سرخ را امان داد و ابن عباس را نزد عایشه فرستاد و او را فرمود که باز گردد. پس چون ابن عباس بر او در آمد گفت: ای پسر عباس دو مرتبه در سنت خطا کردی بی اذنم بخانه ام در آمدی و بی آنکه بفرمایم بروی فرشم نشستی گفت: سنت را ما بتو آموخته ایم، همانا این خانه خانه ات نیست نیست خانه ات همان است که پیامبر خدا تو را در آن بجای گذاشت و قرآن تو را فرمود که د آن قرار گیری  و میان آندو سخنی پیش آمد که جای آن غیر ایجا است. عایشه در خانۀ عبدالله بن خلف خزاعی که پسرش معروف به طلحة الظلحات است بود که علی نزد وی آمد و گفتک ایها یا حمیراء الم تنهی عن المسیر هان حمیراء مگر از ره سپردن نهی نشدی گفت ای پسر ابی طالب اکنون که دست یافته ای ببخش پس گفت اخرجی الی المدینة و ارجعی الی بیتک الذی امرک رسول الله ان تقری  فیه برو به مدینه و باز گرد بهمان خانه ات که پیامبر خدا تو را فرموده است که در آن آرام گیری» گفت: می کنم پس هفتاد زن از عبد القیس در لباس مردانه همراهش فرستاد تا او را به مدینه رسانیدند. علی مردم را در عطا برابر نهاد و کسی را بر کسی برتری نداد و موالی را چنان عطا داد که عرب اصلی را و در این باب با او سخن گفتند پس در حالی که چوبی از زمین بر داشت و آن را میان دو انگشت خود نهاد گفت: قرآت مابین الدفتین فلم اجدلولد اسماعیل علی ولد اسحاق فضل هذا« تمام قرآن  را تلاوت کردم و برای فرزندان اسماعیل بر فرزندان اسحاق باندازۀ این چوب برتری نیافتم»

چون علی از جنگ جمل فراغت یافت، جعدة بن هبیرة بن ابی وهب مخزومی را به خراسان فرستاد و ماهویه مرزبان مرو بر او در آمد پس برای او نوشته ای نگاشت و پیشنهاد های او را امضا کرد و او را فرمود که از خراج همانچه را در عهدۀ او نهاده حمل کند، پس مالی را بقرار همان وظیفۀ پیشین بسوی او حمل کرد.

علی از بصره بیرون آمد و رهسپار کوفه شد و در رجب سال 36 به کوفه در آمد و جریر بن عبدالله بجلی حکومت همدان داشت پس او را عزل کرد آنگاه به علی گفت مرا نزد معاویه فرست چه بیشتر همراهان او قبیلۀ من اند و شاید من آنها را بر اطاعت تو فراهم سازم پس اشتر باو گفت: ای امیر مؤمنان او را مفرست چه هوا خواه آنان است گفت: دعه یتوجه فان نصح کان ممن ادی امانته و ان داهن کان علیه وزرمن اوتمن فوالله ما اردتهم الا علی اقامة حق و لایرید هم غیر الا علی باطل بگذار او را برود پس اگر صداقت ورزید از کسانی خواهد بود که امانت را نرساند و باواطمینان شود و مخالف اطمینان رفتار کند. افسوس  بر ایشان بکه می گروند و مرا وا می گذارند؟ بخدا سوگند ایشان را نخواسته ام مگر برای بپا داشتن حق و جز من ایشان را نمی خواهد مگر در راه باطل .

پس جریر بر معاویه در آمد و او نشسته و مردم پیرامون وی بودند آنگاه نامۀ علی را باو داد تا آن را خواند سپس جریر برخاست و گفت: ای مردم شام همانا کسی که کم او را سود ندهد بسیار هم باو سودی نرساند اندکی پیش در بصره جنگی بود که اگر دیگر بار چنان بلایی پیش آید اسلامی نماند از خدا بترسید ای مردم  شام و در بارۀ علی و معاویه نیک بنگرید پس صلاح خویش را ببینید و البته برای شما از خودتان دلسوز تری نیست سپس خاموش شد و معاویه نیز خاموش ماند و سخن نراند پس گفت: ای جریر اندکی مرا مجال ده.

معاویه  همان شب نزد عمرو بن عاص فرستاد که پیش او آید و باو نوشت اما بعد در میان علی و طلحه و زبیر و عایشه همان پیش آمدی بانجام رسید که از آن خبریافته ای واکنون مروان با گروهی از مردم بصره مخالف حکومت علی نزد ما آمده اند و جریر بن عبدالله نیز رسیده است تا برای علی بیعت بگیرد، من خود را نگه داشته ام تا نزد من آیی پس بر برکت خدای متعال وارد شو چون نامه باو رسید پسرانش عبدالله و محمد را فرا خواند و با آندو مشورت کرد.

عدبالله باو گفت ای پیر مرد پیامبر خدا از تو خشنود در گذشت و ابوبکر و عمر از تو خشنود مردند و تو اگر دین خود را بدنیای اندکی که نزد معاویه بر آن دست یابی تباه سازی هر دو فردا در بستر آتش خواهید غنود. سپس به محمد گفت چه نظری داری گفت : در این کار شتاب کن و پیش از آنکه در آن کهتر شوی مهتر باش پس عمرو چنین سرود:

تطاول لیلی للهوم الطوارق 

و خوف التی تجلو و جوه العواثق 

فان ابن هند سالنی ان ازوره

و تلک التی فیها بنات ابوائق

اتاه جریر من علی بخطة 

امرت علیه العیش مع کل ذائق

فان نال منه مایؤمل رده

و ان لم ینله ذل ذل المطابق

فوالله لاادری و انی لهکذا 

اکون و مهما قادنی فهو سائقی 

أخدغه فالخدع فیه دنیة 

ام اعطیه من نفسی نصیحة و امق

ام أجلسر فی بیتی و فی ذالک راحة

لشیخ یخاف الموت فی کل شارق

و قد قال عبدالله قولا تعلقت

به النفس ان لم تعتقلنی عوائقی

شبم برای اندیشه های شبانه و از ترس آن پیشامدی که روهای دو شیزگان را آشکار می سازد بدر راز کشید چه پسر هند از من خواست تا از او دیدن کنم و همان است که بلاها و بدیها را بهمراه دارد جریر از نزد علی فرمانی بر سر او آورد که زندگی را در کام او تلخ کرد، پس اگر بر آنچه از او آرزو دارد دست یافت او را باز گرداند و اگر بآن نرسد چون فروتنی خواری کند. پس بخدا سوگند نمی دانم و من همچنین بوده ام و هرچه مرا بکشد پس همان رانندۀ من است آیا او را فریب دهم فریبکاری پستی است، یا چون دوستی با او صداقت ورزم یا در خانه ام بنشینم و آسایش در همان است آنهم برای پیر مردی که در هر بامداد بیم [مرگ] دارد عبدالله سخنی گفت که اگر موانع مرا باز ندارد نفس بآن دلبسته است لیکن برادرش  محمد در آن با او مخالفت ورزید و من نزد حقایق  سخت و پایدارم »

چون عبدالله شعر او را شنید گفت: پیر مرد بر دو پاشنه اش پیشاب کرد و دین خود را بدنیای خود فروخت پس چون بامداد شد غلام خود وردان را خواست و باو گفت: ای وردان جهاز بر شتر نه سپس گفت ای وردان جهاز را فرو نه پس سه بار جهاز فرود آورد و بر شتر نهاد و وردان گفت: ای ابو عبدالله راستی که هذیان میگویی اگر بخواهی تو را بآنچه در دل داری خبر دهم گفت بگوگفت دنیا و آخرت بر دلت عرضه شدند پس گفتی نزد علی آخرتی است بدون دنیا  نزد معاویه دنیایی است بدون آخرت و دنیا جای آخرت را نمیگیرد و ندانستی کدام را بر گزینی گفتک آفرین از آنچه در دلم بود هیچ خطا نکردی پس صلاح چیست ای وردان گفت صلاح آن است که در خانه ات بمانی پس اگر دینیداران پیروز شدند در سایۀ دینشان زندگی کن و اگر دنیا داران پیش بردند از توبی نیازی نخواهد بود گفت: اکنون که عرب مرا برفتن نزد معاویه مشهور ساخته است جهاز بر شتر نه ای وردان سپس چنین سرود:

یا قاتل الله وردانا و فطنته

ابدی لعمرک ما فی الصدر وردان

ای خدا بکشد وردان وزیر کیش را بجانت سوگند که وردان آنچه را در سینه بود آشکار ساخت»

پس نزد معاویه آمد و او در کارش با عمر و مذاکره کرد، پس باو گفت: اما علی پس بخدا قسم که عرب میان تو و او در هیچ چیزی از چیز ها برابری نمی اندازد و هم او را در جنگ بهره ای است که هیچکس از قریش را نیست مگر آنکه بر اوستم کنی گفت: راست گفتی لیکن ما بر آنچه داریم با او نبرد می کنیم و خون عثمان را بگردن او می نهیم عمرو گفت: چه رسوایی راستی که سزاوار ترین مردم بآنکه نام عثمان را نبرد منم و تو گفت: وای بر تو چرا؟ گفت اما تو که با همراه داشتن مردم شام دست  از یاری او باز داشتی تا آنکه  از یزید بن اسد بجلی فریاد رسی خواست و او نزد وی رفت و اما من که آشکار او را واگذاشتم و فلسطین گریختم پس معاویه گفت: این سخن را رها کن دست خود را بیاور و با من بیعت کن گفت: نه بخدا سوگند دین خود را بتو نمی دهم تا از دنیای تو چیزی بگیرم معاویه باو گفت مصر طعمۀ تو باشد پس مروان بن حکم بخشم آمد و گفت مرا چیست که با من مشورت نمی شود پس مروان بن حکم بخشم امد و گفت مرا چیست که با من مشورت نمی شود معاویه گفت : خاموش باش که مشورت بخاطر تو است پس معاویه به عمرو گفت ای ابو عبدالله امش را نزد ما بمان و نمی خواست که مردم را بر او تباه سازد پس عمرو شب را بسر برد و می گفت:

فان تعطنی مصرا فاربح بصفقة 

اخذت بها شیخا یضر و ینفع

و مالدین و الدنیا سواء و اننی

لاخذ ما اعطی و راسی مقنع

ولکننی اعطیک هذا و اننی

لاخذ ما اعطی و راسی مقنع 

ولکننی اعطیک هذا و اننی

لاخدع نفسی و المخادع یخدع

اعطیک امرا فیه للملک قوة

و ابقی له ان زلت النعل اصرع 

وتمنعنی مصرا ولیست برغبة

و ان ثری القنوع یوما لمولع

ای معاویه دین خود را بی آنکه با آن از تو بدنیایی رسم بتو نمی بخشم، پس ببین که چه می کنی پس اگر مصر را بمن بخشی چه پر سود داد و ستدی که بوسیله آن پیر مردی را بدست آوردی که هم زیان میدهد و هم سود می بخشد. دین و دنیا با هم برابر نیست و من آنچه را بمن داده میشود می گیرم اما در حالی که سر افکنده ام لیکن من دین را بتو میدهم و من خود را فریب میدهم و فریبکار خود فریب میخورد. آیا آنچه را نیرومندی سلطنت در آن است بتو بخشم و خود بمانم که اگر قدم لغزید بسر در آیم و مصر را از من دریغ  می داری با اینکه مورد رغبت نیست و من از دیر زمان شیفتۀ این دریغ شده ام»

علی عبدالله بن عباس را با چهار صد نفر از اصحاب خود فرستاد و معاویه نیز چهار صد نفر از اصحاب خود را گسیل داشت و در دومة الجندل در ماه ربیع الاولسال 38 فراهم آمدند. پس عمرو بن عاص ابو موسی را فریب داد و برای او معاویه را نام برد و گفت او صاحب خون عثمان است و در قریش بزرگوار است لیکن آنچه میخواست نزد او نیافت گفت: پس پسرم عبدالله گفت: شایستۀ خلافت نیست گفت پس عبدالله بن عمر گفت آنگاه سنت عمر را زنده میکند اکنون درست گفتی گفت: پس علی را خلع کن و من هم معاویه را خلع می کنم و مسلمانان انتخاب میکنند عمرو و ابو موسی را بیشتر بمنبر فرستاد و چون عبدالله بن عباس او را دید برخاست  و نزد عبدالله بن قیس آمد و باو نزدیک شد و گفت اگر عمرو بر تصمیمی از تو جدا شد پس او را پیش از خود بدار که کار او فریبکاری است گفت نه مه بر امری اتفاق کرده ایم.

پس بالای منبر رفت و علی را خلع کرد. سپس عمرو بن عاص بالا رفت وگفت چنانکه این انگشترم در دستم ثابت است معاویه را پایدار ساختم پس ابو موسی بر او فریاد زد ای منافق غدر کردی همانا مثلث مثل[سگ است که اگر بر او حمله بری نفس میزند یا اورا واگذاری نفس میزند. پس عمرو گفت: همانا مثلث مثل] خر است که کتابها بار وی است و مردم فریاد کردند بخدا سوگند دو دارو بجز آنچه در کتاب خدا است داوری کردند و شرط بر آن دو جز این بود و مردان با تازیانه های یکدیگر را زدند و مردانی موهای دیگران را گرفتند و مردم پراکنده شدند و خوارج فریاد زدند حکمی جز برای خدا نیست و گفته شده نخستین کسی که باین سخن فریاد زد عروة بن ادیۀ تمیمی بود پیش از آنکه دو حکم مجتمع شوند و داوری در ماه رمضان سال 38 بود ابن کلبی گفته است خبر داد مرا عبدالرحمن حصین بن سوید گفت : در کنار فرات با ابوموسی اشعری می رفتیم و او در آن موقع عامل عمر بود، پس شروع کرد با من بسخن گفتن و گفت : پیوسته فتنه های بنی اسرائیل را در زمینی پس از زمینی بلند می کرد و پست میکرد تا آکه دو گمراه را حکم قرار دادد و پیروا خود را گمراه کردند.گفتم پس اگر خودت ای ابو موسی یکی از دو حکم باشی گفت: پس بمن گفت: در آن هنگام خدا برای من راهی بآسمان و گریز گاهی در زمین قرار ندهد اگر من حکم باشم" سوید گفت بسا که بلا بر سخن گماشته بوده است و او را در حکمیت دیدار کردم، پس گفتم: هر گاه خدا بخواهد امری را انجلم دهد جلو گرفته نمیشود.

علی به کوفه باز گشت و چو بشهر در آمد بخطبه ایستاد و پس از حمد و ثنای خدا گفت: ایها الناس ان اول وقوع الفت هوی یتبع و احکام تبتدع یعظم فیها رجال رجالا یخالف  فیها حکم الله ولوا الحق اخلص فعل به لم یخف علی ذی حجی و لکن یؤخذ ضغث من ذا فیخلط فیعمل به فعند ذلک یستولی الشیطا علی اولیائه و ینجو الذین سبقت لهم منا الحسنی.

«ای مردم آغاز پدید آمد فتنه های  هوایی است که پیروی میشود و احکامی که بدعت گذاشته می شود مردانی در آن بدعتها مردانی را بزرگ می دارند، حکم خدا در آن موارد مخالفت میشود، و اگر حق خالص شده بکار بسته میشد بر خردمندی پوشیده نمیماند لیکن لیکن از این مشتی و از آ مشتی گرفته و بهم آمیخته و بکار بسته میشود و آنگاه شیطا بر خوا خواهان خود مستولی میشود و کسای که از ما برای ایشان حسن عاقبت پیش رفته است نجات یابند»

خوارج بقریۀ حروراء که میان آ و کوفه نیم فرسخ است رفتند و بدان جهت حروریه نامیده شدند و رئیس ایشان عبدالله بن وهب راسبی و اب کوا و شبث ب ربعی بودد پس میگفتد حکمی جز برای خدا نیست. و چون خبر آن به علی رسید گفت: کلمة حق ارید بها الباطل سخنی حق است که بدان باطل اراده شده » سپس گروهی بشمارۀ هشت هزار یا بقولی دوازده هزار بیرون رفتند و علی عبدالله ب عباس را نزد ایشان فرستاد و با ایشان سخن گفت و براو حجت آوردند پس علی خود بسوی ایشان بیرون رفت و گفت اتشهدو علی بجهل آیا مرا بکار می بندید؟ گفتند آری گفت: فارجعلو الی کوفتکم پس همگی باز گشتند سپس بر می خاستند و میگفتند: حکمی جز برای خدا نیست و علی میگفت: حکم الله انتظر فیکم «حکیم خدا را در بارۀ شما انتظار می برم» و از کوفه بیرون رفتد و بر عبدالله بن خباب ب ارث تاختند و او همراهانش را کشتند پس علی نزد ایشان رفت و آنها را بخدا سوگند داد و عبدالله بن عباس را زد ایشان فرستاد و با ایشان سخن گفت و بر او حجت آوردند پس علی خود بسوی ایشان بیرون رفت و گفت: اتشهدون علی بجهل آیا بر م بنادای گواهی میدهید گفتند نه گفت فارجعو الی کوفتکم حتی نتاظر « پس به کوفه خود باز گردید تا با یکدیگر سخن گوئیم » پس همگی باز گشتند ، سپس بر می خاستند و میگفتند: حکمی جز برای خدا نیست و علی میگفت: حکم الله انتظر فیکم «حکم خدا را در بارۀ شما انتظار می برم» و از کوفه بیرون رفتند و بر عبدالله بن خباب بن ارث تاختند و او همراهانش  را کشتند پس علی نزد ایشان رفت و آنها را بخدا سوگند داد و عبدالله بن عباس را نزد ایشان فرستاد و گفت: یاب عباس قل لهؤ لاء الخوارج : ما نقمتم علی امیر المؤمنین؟ الم یحکم فیکم بالحق و یقیم فیکم العدل و لم یبخسکم شیئا من حقوقکم ؟ یابن خوارج بگو بر امیر المؤمی چه ایرادی گرفته اید مگر نه درمیا شما بحق حکم کرده است و عدالت را در میان شما بپا میدارد و چیزی از حقوق شما را از میان نبرده است؟ پس عبدالله بن عباس بدیشان چنان گفت و طایفه ای از ایشا گفتند: بخدا سوگند بدو پاسخ نمیدهیم و طایفۀ دیگری گفتند: بخدا سوگد البته بدو پاسخ دهیم سپس البسته بر او پیروز آئیم ، آری ای پسر عباس خصلتهایی را بر علی عیب گرفته ایم که همۀ آنها هلاک کننده است و اگر از آنها جز بیکی با علی  عیب گرفته ایم که همۀ آنها هلاک کننده است و اگر از آنها جز بیکی با علی جدال و نزاع محو کرد، و روز صفین از او بر گشتیم و با شمشیر خود ما را نزد تا بخدا باز گردیم و حکم را بداوری پذیرفت و گمان کرد که او وصی است پس وصیت را ضایع کرد، و تو ای پسر عباس در جامه ای فاخر و زیبا زد ما آمده ای و ما را بمانند همانچه او بدان دعوت می کند، دعوت میمایی پس ابن عباس گفت:  ای امیر المؤمنین  خود گفتار این قوم را شنیدی و خود بپاسخ دادن سزاوارتری گفت: حججتهم و الذی فلق الحبة و بر النسمة فل لهم الستم راضین بما فی کتاب الله و بمافیه من اسوة رسول الله « بخدایی که دانه را شکافت و جان را آفرید که بر ایشا پیروز آمدم؛ بایشان بگو: آیا شما بآنچه در کتاب خدا است و بآنچه از تآسی بپیامبر خدا در آن است راضی نیستید؟ گفتد چرا گفت: فعلی بذلک ارضی کتب کاتب رسول الله یوم الحدیبة اذ کتب الی سهیل بن عمرو و صخر بن حرب و من قبلها من المشرکین: من محمد رسول الله فکتبو الیه: لوعلمناانک رسول الله ما قاتلناک فاکتب لنا: من محمد بن عبدالله لنجیبک فمحا رسول الله اسمه بیده و قال ان اسمی و اسم ابی لا یذبان بنبوتی و امرنی فکتبت : من محمد ب عبدالله و کذلک کتب الانبباء کما کتب رسول الله الی  الآباء ف فی رسول الله اسوة حسنة و اما قولکم انی لم اضربکم بسیفی  یوم صقن تفئو الی امر الله فان الله جل و عزو بقول و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة و کنم عدداً جماًو انا اهل بیتی فی عدة یسیرة.

و اما قولکم: انی حکمت الحکمی فان الله عزوجل حکم فی ارنب بربع و درهم فقال: یحکم به ذو عدل مکم و لوحکم الحکمان بمافی کتاب الله لماوسعنی الخروج من حکمهما.

و اما قولکم: انی کنت و وصیا فضیعت الوصیة فان الله عزوجل یقول ولله علی الناس حج البیت مت استطاع الیه سبیلا و م کفر فا الله غنی عن العالمین افرآیتم هذا البیت لولم یحج الیه احد کان البیت یکفر؟ ا هذا البیت لوتر که من استطاع الیه سبیلا کفر ؛ و انتم کفرتم بترککم ایای لا انا کفرت بترکی لکم .

پس علی بدان راضی تر است نویسدۀ پیامبر خدا در روز حدبیبه هنگامی که به سهیل بن عمرو و صخر ب حرب ودیگر مشرکان مکه نامه نگاشت نوشت: از محمد پیامبر خدا پس بدو نوشتند که اگر ما دانسته بودیم که پیامبر خدایی دیگر با تو نبرد نمیکردیم پس بما بنویس از محمد بن عبدالله تا تو را پاسخ دهیم. پس پیامبر خدا نام خود را با دست خود محو کرد و گفت : همانا ام م و نام پدرم پیامبری مرا از میان نمی برد و مرا فرمود تا نوشتم : از محمد بن عبدالله و پیمبران نیز مانند پیامبر خدا فرزند پدران نوشته شدند، پس در پیامبر خدا پیرویی است نیکو-.


اما اینکه گفتید م شما را روز صفین با شمشیر خود نزدم تا بامر خدا باز گردید، پس هماناخدای عزوجل می گوید: خود را با دست بهلاکت نیفکنیدو شما گروهی بسیار بودید و من و اهل بیتم مردمی اندک.

اما گفتار شما که من وصی بودم وصیت را ضایع کردم، پس همانا خدای عزوجل میگوید: برای خداست بر مردم حج خانه هر کس بدا راهی پیدا کند؛ و کسی که کافر شود پس براستی خدا از جهانیان بی نیاز است بگوئید که اگر کس حج خانه را انجام ندهد آیا کافر می شود؟ اگر کسی که توانایی دارد بحج خانه نرود خود کافر شده است و شما هم برها کردن م خود کافر شدید ه آنکه من برها کردن شما کافر شده باشم».

پس در آن روز دو هزار از خوارج باز گشتند و چهار هزار ماندند و جنگ د میان آنان باز زوال خورشید مغلوبه شد و باندازۀ دو ساعت از روز ادامه داشت و همگی کشته شدند و ذو الثدیه کشته شد و از آنان جز کمتر از ده نفر جان بدر نبردند و از اصحاب علی جز کمتر از ده نفر کشته نشد و جنگ نهروان در سال 39 روی داد. 

چون علی به کوفه رسید بخطبه ایستاد و پس از حمد و ثنای خدا و یاد آوری نعمتهای او و درود بر محمد و یاد کردن او بآنچه خدا بدان برتریش داده است،گفت:  اما بعد ایها الناس فأنافقأت عین الفتنة و لکم یکن لیجتری علیها احد غی و لو لم اکن فیکم ما قوتل النا کثون و لا القاسطون و لا المارقون « ای مردم من بودم که چشم فتنه را کندم و کسی جز من جزأت آن را نداشت؛ و اگر من در میان شما نبودم بانا کثین و قاسطین و مارقین ( بیعت شکنند گان و بیدادگران و از دین بیرون روندگان) نبرد نمی شد» سپس گفت:

از من بپرسید پیش از آنکه مرا نیابید چه من عنقریب کشته می شوم،پس بد بخت ترین امت را چه باز می دارد که آن را بخون بالایش رنگین کند. بخدایی که دانه را شکافت و جان را آفرید، در بارۀ چیز میان خود و قیامت از من پرسش نمی کنید و نه از گروهی که صد نفر را گمراه کند یا صد نفر را هدایت نماید مگر آنکه شما را از فریاد زننده و جلو دار و راننده اش تا روز – قیامت خبر دهم هما علم قرآن را نمی داند مگر کسی که مزه اش را بچشد و ندانستۀ خود را بدانش بداند و عمل خود را ببیند و از کری بشنوایی آید و بآن جایگاه خود را دریابد و اگر مرد بدان زنده گردد پس بآن خشنودی خدا را دریابد آن نزد اهلش بجوئید چه آنان در خانۀ زندگی و آرامگاه قرآن و فرودگاه فرشتگان و اهل دانشند همانانکه شما را عملشان از علمشان و ظاهر شان از باطنشان خبر می دهد ایشانند که باحق مخالفت نمی ورزند و در آن اختلاف نمی کنند در بارۀ ایشان از خدا حکمی صادق گذشته است و در این یاد آوری است برای یاد آرندگان آگاه باشید که بزودی پس از من بخواری فرا گیرنده و شمشیر کشنده و استبداد زشتی که ستمکاران  آن  را بر شما سنتی قرار دهند، بر خورد کنید انجمنهای شما را پراکنده سازد و چشمهای شما را بگریاند و ناداری را بخانه های شما در آورد و بزودی آنچه را بشما می گویم بیاد آرید و خدا نراند مگر کسی را که ستم کند.

معاویة بن ابی سفیان عمرو بن عاص را بر حسب شرطی که با او کرده بود بر سر مصر فرستاد و در سال 38 باآنجا رسید و لشکری عظیم از شامیان همراه داشت برد مشفیان یزید بن اسد بجلی و بر مردم فلسطین شمیر خثعمی و بر اهل اردن ابو الاعور سلمی و برخارجه معاویة بن حدیج فرماندهی داشتند پس محمد بن ابی بکر در جایی بنام مسناة با آنان روبرو شد و سخت با ایشان جنگید و عمرو می گفت: مانند روز مسناة ندیده ام محمد یمنیها را رنجانده بود و همانان عمرو بن عاص را کومک دادند و محمد بن ابی بکر را تنها گذاشتند و ساعتی نبرد کرد سپس کناره گرفت و در میان مردار خری نهاد و در جایی معروف به زقاق الحوف او را باتش سوزانید.

خبر ناتوانی محمد بن ابی بکر و مساعدت یمنیها با معاویه و عمرو بن عاص به علی رسید پس گفت: ما اوتی محمد من حرض محمد از تباهی عقل یا دین شکست خورد« و مالک اشتر پسر حارث را پیش از خبر یافتن از کشته شدن محمد بن ابی بکر به مصر فرستاد و باهل مصر نوشت: همانا من شمشیری از شمشیر های خدا را بسوی شما فرستادم که نه ضربت آن خطا دارد و نه تیز آن کند می شود، پس اگر شما را فرمان کوچ کردن دهد کوچ کنید، و اگر شما را فرماید که بمانید پس بمایند چه او جز بفرمان من پیشروی و عقب نشینی نمی کند و شما را بوجود او بر خود بر گزیدم»

پس چون معاویه خبر یافت که علی اشتر را فرستاده است بر او گران آمد و دانست که مردم یمن به اشتر شتابنده ترند تا بهر کس پس زهری را برای او پنهان داشت و چون به قلزم دو منزلی فسطاط رسید بخانۀ مردی از مردم شهربنام فرود آمد پس او را پذیرایی کر و بخدمتگزاری ایستاد سپس کاسه ای که در آن علی بود و آن را مسموم ساخته بود نزد مالک آورد و باو خورانید. پس اشتر در قلزم وفات کرد و قبرش آنجا است و شهادت او و محمد بن ابی بکر در سال 38 بود.

و چون خبر کشته شدن محمد بن ابی بکر و اشتر بن علی رسید، سخت ب آن دوبی تابی کرد و افسوس خورد و گفت: علی مثلک فلتبک البواکی یا مالک وانی مثل مالک« زنان نوحه گر بای بر مثل تو گریه کنند ای مالک و کجا است مانند مالک« و محمد ب ابی بکر را نیز یاد کرد و افسوس خورد گفت: انه کان لی و لداٌ  و لولدی وولداخی اخا« همانا او برای من فرزندی بود و برای فرزندانم و فرزندان برادرم برادری»

خریت بن راشد ناجی با گروهی از یاران خود خروج کردند و در کوفه شمشیرها را برهنه کرده جماعتی را کشتند و مردم آنان را تعقیب کردند. پس خریبت و اصحابش از کوفه بیرون رفتند و از شهری عبور نمی کردند مگر انکه بیت المالش را بغارت می بردند تا آنکه بساحل عمان رسیدند و علی حلوین عوف ازدی را بحکومت عمان فرستاده بود، پس بنی ناجیه بر او تاختند  و او را کشتند و از اسلام بر گشتند. پس علی معقل بن قیس ریاحی را بدان سرزمین فرستاد و او خریت بن راشد و یارانش را کشت و بنی ناجیه را اسیر گرفت پس مصقلة بن هبیره شیبانی آنان را خرید و قسمتی از پول را پرداخت و آنگاه نزد معاویه گریخت و علی فرمود تا خانۀ را ویران کنند و آزادی بنی ناجیه را امضا کرد و ایشان مدعی بودند که از اولاد سامة بن لوی هستند.

و معاویه نعمان بن بشیر را فرستاد تا بر مالک بن کعب ارحبی که عامل علی بر گارد مسلح عین التمر بود، غارت برد. پس علی مردم را فرا خواند و گفت: ای مردم کوفه بفرماید برادرتان مالک بن کعب برسید چه نعمان بن بشیر با گروهی اندک بر او تاخته اند شاید خدا کناره ای از ستمکاران را ببرد»

پس کندی کردند و بیرون نرفتند و علی بمنبر برآمد و سخنی آهسته که شنیده نمی شد بر زبان راند و مردم گمان بردند که او خدای را می خواند؛ سپس صدای خود را بلند کرد و گفت: ای مردم کوفه، آیا هرگاه دسته ای از دسته های مردم شام روی آورد، هر مردی از شما در خانه اش را ببندد و چنانکه سوسمار و کفتار زبون بلانۀ خویش می رود و در خانه اش پنهان کردد اف بر شما باد راستی که گرفتار شما شده ام هم روزی که با شما راز میگویم و هم روزی که شمارا میخوانم پس نه برادرانی هستید هنگام راز گفتن و نه آزاد مردانی هنگام بر خورد»

پس چون بخانۀ خویش رفت عدی بن حاتم ایستاد و گفت: این است بخدا قسم یاری نکردن زشت سپس نزد علی رفت و گفت: ای امیر مؤمنان هزار مرد از قبیلۀ طی با من همراهند و مرا نافرمانی نمی کنند و اگر بخواهی که آنان را براه اندازم چنان کنم. پس علی گفت:

خدایت پاداش نیک دهد ای اباطریف نخواستم که یک قبیله را در مقابل شمشیر های مردم شام فرستم لیکن رهسپار نخیله شو» پس عدی بیرون رفت و مردم باو پیوستند و برکنار فرات تا مرز شام رهسپار شد.

و ضحاک بن قیس بر قطقطانه غارت برد. پس علی از رسیدنش و هم اینکه پسر عمیش را کشته است خبر یافت و بخطبه ایستاد و گفت: ای مردم کوفه بسوی لشکری از خود که افرادی کشتار داده است و بسوی مرد صالح پسر عمیش بیرون روید پس از حریم خود دفاع کنید و با دشمن خود بجنگید» پس پاسخی نا مساعد دادند و گفت: ای مردم عراق دوست داشتم که مرای بجای شما بهر هشت نفر از شما مردی از مردم شام باشد، وای برایشان که با شکیبایی وپایداری در راه بیداد نبرد کردند افسوس بر شما همراه من بیرون آئید سپس  اگر خواستید از من بگریزید پس بخدا سوگند که من امیدوار شهادتی هستم و آن بر سر من پر می زدند با آنکه مرا آسایشی اس بزرگ در رها کردن مداری شما چنانکه با شتران جوان نا آزموده مدارا می شود یا هم جامه های کهنه ای که هرگاه از کناری دوخته شود از کناری پاره گردد»

پس حجر بن عدی کندی پیش او ایستاد و گفت: ای امیر مؤمنان خدای ببهشت نزدیک نگرداند آنکه زا نزدیکی تو ر دوست ندارد، بر تو باد بعادت خدا نزدت چه حق یاری شده است و شهادت برترین گلها است، مردمان با اخلاص را همراه من فرا خوان و با کار دانی خود مدد من باش و خدا مدد انسان و کسان او است، همانا شیطان از دلهای بیشتر مردم جدا نمی شود تا آنگاه که جانها از بدنهای ایشان جدا گردد. پس علی شادمان شد و حجر را نیکو ستود و گفت:

لاحرمک الله الشهادة فانی اعلم انک من رجالها،«خدا تو را از شهادت محروم نسازد چه من می دانم که تو از مردان شهادتی» علی در مسجد نشست و مردم را فرا خواند و چهار  هزار فراهم شدند و همراه آنان در جستجوی دشمن رهسپار شد و در رفتن شتاب ورزید تا دشمن را در تدمر از نواحی حمص دریافت و بایشان نبرد کرد و انان را درهم شکست تا به ضحاک رسیدند و شب میان انان حایل شد، پس ضحاک شبانه راه باز گشت را در پیش گرفت و حجر بن عدی و همراهانش دو روز و دو شب در آن بلاد دست بغارت بردند.

سپس سفیان بن عوف بر انبار غارت برد و اشرس بن حسان بکری را کشت و علی سعید بن قیس را در تعقیب او فرستاد و چون رسیدن سعید را احساس کرد راه باز گشت را در پیش گرفت و سعید تا عانات از پی او بتاخت و او را در نیافت.

معاویه عبدالله بن مسعدة بن حذیفة بن بدر فزاری را با گروهی از سواران فرستاد و او را دستور داد تا آهنگ مدینه  و مکه نماید، پس با هزار و هفتصد نفر رهسپار شد و چون علی خبر یافت مسیب بن نجبۀ فزاری فرستاد و باو گفت: یا مسیب انک ممن اثق بصلاحه و بآسه و نصیحته فتوحه الی هؤلاء القوم وأثر فیهم و ان کانو اقومک «ای مسیب تو از کسانی هستی که بشایستگی و مردانی و خیر خواهی آنها وثوق دارم ،پس بسوی این قوم رهسپار شو و هر چند قوم تو باشند،آنان را گوشما ده پس مسیب باو گفت: ای امیر مؤمنان از خوشبختی من است که از کسان مورد اعتماد تو باشم. آنگاه با دو هزار  مرد از همدان وطی ء و جز آنان بیرون رفت و در رفتن شتاب کرد و یزک خود را پیش داشت پس به عبدلله بن مسعد بر خوردند و با او نبرد کردند و مسیب خود نیز باآنان پیوست و با ایشان نبرد کرد تا بر گرفتن پسر مسعده دست یافت لیکن از او پرهیز می کرد تا پسر مسعده گریخت و در تیماء سنگر گرفت و مسیب قلعه را محاصره کرد و پسر مسعده و یارانش سه روز محاصره بودند آنگاه فریاد کرد: ای مسیب ما قوم توایم خویشاوندی را رعایت کن پس راه ابن مسعده و یارانش را رها کرد و از قلعه نجات یافت و چون شب آنها را فرا گرفت در همان شب بیرون رفتند تا به شام رسیدند و بامداد فردا مسیب بر سر قلعه آمد  و کسی را نیافت پس عبدالرحمن ابن شبیب گفت: ای مسیب بخدا سوگند کند که در کار ایشان خدعه کردی و با امیر مؤمنان خیانت نمودی مسیب بر علی در آمد پس باو گفت ای مسیب تو از خیر خواهان من بودی سپس دست بچنین کاری زدی پس او را چند روزی حبس نمود و سپس او را رها ساخت و در کوفه مآمور گرفتن زکات کرد.

معاویه «بسر» پسر ابی ارطاة و گفته شده پسر ارطاة عامری از بنی عامر بن لوی را با سه هزار مرد فرستاد و باو گفت: برو تا به مدینه در آیی پس مردم آن را تبعید کن و هر کس را بر او گذشتی بترسان و از کسانی که بفرمان ما در نیامده اند مال هر کس را که مالش بدست افتاد غارت کن و بمردم مدینه چنان بهفمان که قصد جان ایشان داری و ایشان را نزد تورهایی و عذری نیست و برو تا به مکه در آیی و آنجا بهیچ کس کار مگیر و مردم را در میان مکه و مدینه بترسان و آنان را ترسیده و رمیده ساز سپس پیش رو تا صنعا رسی چه ما را در آن پیروانی است و نامۀ آنان بمن رسیده است.پس بسر بیرون رفت و بهیچ طایفه ای از طوایف عرب نمی گذشت مگر آنکه دستور معاویه را انجام می داد تا به مدینه آمد وفرماندار آن ابوایوب انصاری بود، پس از مدینه کناره گیری کرد و بسر بشهر در آمد و بالای منبر رفت و گفت ای مردم مدینه مثل بد برای شما است: قریة کانت آمنة مطمئنة یأتیهارزقها رغداٌ من کل مکان فکفرت با نعم الله فاذا قها الله لباس الجوع و الخوف بما کانو ینصنعون، قریه ای که آسوده با نعم الله فاذا قها الله لباس الجوع و الخوف بما کانوا یصنععون « قریه ای که آسوده و آرام بود، روزیش فراوان از هر جایی بآن می رسید، پس بنعمتهای خدا کافر شد، پس خدا جامۀ گرسنگی و ترس بآن چشانید بدانچه می کردند» هان که خدا این مثل را بر شما نهاده و شما را شایستۀ آن قرار داده است زشت بادروها. 

گفت: پس جابر بن عبدالله انصاری نزد ام سلمه همسر پیامبر خدا رفت و گفت: همانا من بیم دارم که کشته شوم و این هم بیعت گمراهی است گفت: هرگاه چنین است پس بیعت کن چه تقیه اصحاب کهف را وادار کرد که صلیبها می پوشیدند و با قوم خود در عید ها حاضر می شدند.

بسر خانه های در مدینه ویران ساخت سپس رهسپار شد تا به مکه آمد آمد، پس رفت تا به یمن رسید و عامل علی بر یمن عبیدالله بن عباس بود و خبر به علی رسید پس بخطبه ایستاد و گفت:ای مردم همانا نخستین نقص شما رفتن خردمندان و صاحبنظران شما است آنانکه سخن میگویند پس راست می گویند و می گویند پس انجام می دهند و من شما را پیوسته و آشکارا و نهان و شب و روز خواندم پس خواندن من جز بر گریز شما نیفزود، نه موعظه و نه دعوت بهدایت و حکمت بشما سود نمی دهد هان بخدا سوگند که من بآنجه  شما را بصلاح اورد انایم لیکن  فساد خودم در آن است مرا اندکی مهلت دهید بخدا قسم شما را کسی آمده است که اندوهنا کتان کند و شما را شکنجه دهد و خدا او را بوسیلۀ شما عذاب کند، شمانا از خواری اسلام و نابودی دین است که پسر ابی سفیان فرومایگان و بدان را فرا می خواند و بدو پاسخ می دهند و من شما را فرا می خوانم و شما شایستگی ندارید تا گوش فرا دارید این بسر است که سر از یمن در اورده و پیش از آن به مکه و مدینه تا خته است» 

پس جاریة بن قدامة سعدی ایستاد و گفت: ای امیر مؤمنان خدای نزدیکی تو را از ما نگیرد و جدایی تو را بما ننمایاند چه نیکو ادبی است ادیت و بخدا سوگند چه نیکو پیشوایی تویی، برای این دشمناان من آماده ام پس مرا بسوی ایشان فرست گفت: تجهز فانک ما علمتک الرجل فی الشدة و الرخائ المبارک المیمون النقیبة« اماده شو چه تا آنجا که دانسته ام در سختی و سستی مردی هستی مبارک و نیک آزموده»

سپس وهب بن مسعود خثعمی ایستاد و گفت: من هم می روم ای امیر مؤمنان گفت: انتدب بارک الله علیک« برو خدا تو را برکت دهد» پس جاریه با دو هزار و وهب بن مسعود با دو هزار بیرون رفتند و علی آن دو را فرمود که بسر را هر کجا باشد بجویند تا اورا دریابند پس هرگاه هر دو باشم باشند، رئیس مردم جاریه خواهد بود. پس جاریه از بصره ووهب از کوفه بیرون رفتند تا در زمین حجاز بهم پیوستند و بسر از طائف رهسپار شد تا به یمن رسید و عبیدالله بن عباس از یمن کناره گرفته و عبدالله بن عبدالمدان حارثی را در آنجا جانشین گذاشته بود.پس بسر رسید و او را کشت و پسرش مالک بن عبدالله را نیز کشت. عبیدالله دو پسر خود عبدالرحمن وقثم را نزد جویربۀ دختر قارظ که مادر آن دو بود و نیز مردی از کنانه را باو بجای گذاشت، پس چون بسرباو رسید دو پسر عبیدالله را خواست تا آن دو را بکشد و مرد کنانی بر خاست و شمشیر خود را کشید و گفت: بخدا سوگند باید در راه این دو کشته شوم و گرنه پس مرا نزد خدا و مردم چه عذری است پس با شمشیر خود نبرد کرد تا کشته شد و زنانی از بنی کنانه بیرون آمدند و گفتند ای بسر این مردان کشته می شوند پس فرزندان چرا بخدا قسم جاهلیت اینان را نمی کشت، بخدا سوگند سلطنتی که جز با کشتن کودکان و برداشتن رحم محکم نگردد سلطنت بدی است پس بسر گفت: بخدا سوگند قصد کردم که شمشیر در میان شما زنان بگذارم و دو کودک را پیش آورده و آن دو را سربرید پس مادر شان در مرثیۀ آن دو گفت:

هامن احس بنیی اللذین هما

سمعی و قلبی فقلبی الیوم مختطف 

ها من احس بنیی اللذین هما

مخ العظام فمخی الیوم مزدهف

ها من احس بنیی اللذین هما

کالد رتین تشظی عنهما الصدف

نبئت بسراٌ و ما صدقت مازعموا

من قولهم و من الأفک الذی اقترفوا 

انحی علی و دجی ابن مرهفة

مشحوذة و کذاک الامر مقترف

من دل و الهة حری و ثاکلة

علی صبیین ضلا اذغدا السلف

« هان کسی که دیده است دو پسر کم را دو پسری که گوش من و دل من اند پس امروز دلم ربوده شده است.

هان کسی که دیده است دو پسرکم دو پسری که مغز استخوانها ی من اند پس امروز مغز استخوانم از دست رفته است.

هان کسی که دیده است دو پسر کم را که اندو چون دو گوهر از صدف بیرون آمده اند.

خبر یافتم که بسر گو اینکه گفتار شان و دروغی را که ساختند  باور نکردم بررگهای کردن پسرانم تیغ تیغ تیزی گذرنده است و چنین گناهی روی داده است.

کیست دلالت کند زنی پریشان و جگر سوخته و بچه مرده را بر دو کودک که پس از رفتن پدر گم شدند؟

ای جاریه تو را وصبت می کنم بترس از خدا چه آنچه نیکیها است بیاری خدا رهسپار شو پس دشمن خود را که تو را بو فرستاده ام دیدار کن و جز با کسی که با تو نبرد کند نبرد مکم و زحمداری را مکش و چارپایی را بزور مگیر اگر چه خود و همراهانت پیاده روی کنید و آبهای مردم را بخود اختصاص مده و جز مازاد ایشان را برضای خاطر ایشان میاشام و مرد وزن مسلمانی را دشنام مده تا خود بکاری تن دهی که شاید دیگری رابر آن ادب کنی و بر مرد وزن زمی ستم مکن و خدای را یاد کن و در شب و روز سستی مکن و پیادگان خود را سوار کنید و یکدیگر را کومک دهید با کوشش و شتاب رهسپار باش و دشمن را از هر جا باشد برکن و او را در حال پیشروی بکش و زبون و آکنده از خشمش باز گردان و خون را بحق بریز و بحق حفظ کن و هر کس توبه کند توبه اش بپذیر و در هر زمانی بهر حالی گزارش شهایت رسد و راستی   راستی چه دروغ گو را نظری صائب نیست».

پس ابن عباس می گفت: هرگز بسخنی موعظه نشدم چنانکه بسخن امیر المؤمنین پند گرفتم.

و کمیل بن زیاد گفت: علی دست مرا گرفت و مرا بکنار بیابان برد پس چون بصحرا رسید سه بار از دل آه کشید سپس گفت:«ای کمیل همانا این دلها ظرفهایی است و بهترین آنها فرا گیرنده ترین آنها است آنچه را بتو می گویم از من گهدار مردم سه دسته اند دانشمندی خدایی و دانشجویی بر راه رستگاری و مگسهایی (نابخردانی ) فرومایه پیروان هر آواز دهند بنور دانش روشن نگشته و بپایه ای استوار پناه نبرده اند. ای کمیل دانش از مال بهتر است دانش تو را نگه می دارد و تو مال که زنده اند و دانشمندان تا روزگار باقی است پایدارند خود ها شان از دست رفته و صورتها آنان در دلها جایگزین است هان در اینجا و اشاره بسینه اش کرد دانشی فراوان است، اگر برای آن پذیرند گانی می یافتم خدایا مگر آنکه دست یابم بر خوش فهمی هوشمندکه ابزار دین را ر جستن دنیا بکار می برد و بحجتهای خدا بر دوستانش و بنعتمهای او بر بند گانش پیروزی و برتری جوید یا کسی را که برای اهل حق رام است ولیکن در زنده کردن حق بصیرت ندارد با اولین شبهه ای که روی دهد شک در دلش پدید آید بدان که نه این و نه آن یا حریصی بر خوشگذرانی رام برای شهوت یا شیفته ای بفراهم کردن و اندوختن ، بهیچ وجه اینان از نگهبانان دین نیستند و مانند تر باینان چهار پایان چرنده است خدا یا نه زمین از قیام کننده ای بحق یا آشکار و مشهور و یا بیمناک و پنهان تهی نمیماندتا حجتهای خدای عزوجل و دلیلهای اوباطل نگردد آنان در شمار بسی اندک و در منزلت و مقام بس بزرگوارند دانش آنان را بر حقیقتهای امور چیره ساخته و آسایش یقین را در یافته اند پس آنچه را خوشگذرنها ناهموارو دشوار شمرده اند نرم و آسان یافته اند،پس آنچه را خوشگذرانهای امور چیره ساخته و آسایش یقین را در یافته اند پس آنچه را خوشگذرانها ناهموار و دشوار شمرده اند نرم و آسان یافته اند و بانچه نادانان از آن رمیده اند، خو گرفته اند. با بدنهایی که جانهای آنها بجای بالاتر آویخته است در دنیا زیست کرده اند ای کمیل آنان دوستان خدایند از بندگانش و دعوت کنند گان بسوی دنیش بوسیلۀ ایشان خدا حتجهای خود را حفظ می کند تا آنها را با مثال خود بسپارند و در دلهای کسانی مانند خود کشت کنند آه که مشتاق دیدن ایشانم»

و گفت لو ان حملة العلم حملوه لحقه لاحبهم الله و ملائکته و اهل طاعته من خلقه؛ ولکنهم حملوه حملوه لطلب الدنیا فمنعهم الله و هانواعلی الناس «اگر دانشمندان علم را برای حق آن بر داشته بودند خدا و فرشتگانش و بندگان فرمانبرش آنها را دوست می داشتند؛ لیکن آنان علم را برای خواستن دنیا بر داشتند، پس خدای ایشان را محروم ساخت و نزد مردم خوار شدند»

و گفت قیمة کل امری ما یحسن ارزش هر مرد چیز است که آن را نیک می داند»

و گفت : ایها الناس لاترجوا الاربکم و لا تخشو الاذنوبکم و لا یستحیی من لا یعلم ان یتعلم و لا یستحیی من یعلم ان یعلم و اعلمو ان الصبر من الایمان بمنزلة الرأس من الجسد ای مردم جز بپرودگار تان امیدوار نباشید و جز از گناهان خود نترسید؛ و کسی که نمی داند حیا نکند که یاد گیرد، و کسی که می داند شرم نکند که یاد دهد؛ و بدانید که شکبیایی نسبت بایمان بجای سراست  از تن». و گفت : من کان یرید العز بلاعشیرة و النسل بلا کثرة و الغناء بلامال فلیتحول من ذل المعصیة الی عز الطاعة کسی که بخواهد بدون خویشاوندی عزیز باشد، و بدون بسیاری دارای نسل و بدون دارایی بی نیاز پس باید از ذلت معصیت بعزت اطاعت باز گردد.»

«ای دانشجو همانا دانشمند را سه نشانه است شناختن خدا و آنچه خدا دوست می دارد و آنچه خدا دوست نمی دارد و برای عمل کننده سه نشانه است: نماز و زکات و پارسایی و برای مرد پر مدعای زور گو سه نشانه است: با برتر از خود نزاع می کند و در آنچه نمی داند سخن می گوید و بآنچه نمی رسد دست اندازی می کند و برای ستمکار سه نشانه است: ستم می کند بنافرمانی بر کسی که بر تر از اوست و بزور استبداد بر کسی که زیر دست اوست و ستمکاران و گنه کار را کومک می دهد و برای ریاکار سه نشانه است هر گاه تنها باشد کسل می شود و هرگاه کس باشد که او را ببیند بنشاط می آید و دوست می دارد که ر همه کارش ستوده شود. و برای حسود سه نشانه است : هرگاه پنهان شود غنیمت می کند و هرگاه حاضر باشد تملق می گوید و بمصیت سرزنش میکند و برای منافق سه نشانه است : زبانش با دلش مخالف است و گفتارش با کردارش و آشکارش  با نهانش و برای اسراف کار سه نشانه است می خورد آنچه را برای او نیست و می آشامد آنچه را برای او نیست  می پوشد آنچه را برای او نیست و برای مرد کسل سه نشانه است سستی می ورزد تا آنجا که کوتاهی کند، و کوتاهی میکند تا با همال کاری رسد و اهمال کاری می کند تا آنجا که گنهکار شود و همانا پیشینیان شما بپرمدعایی هلاک شده اند پس مردی از شما خود را برنج نیندازد که دردین خدا بآنچه نمی شناسد سخن گوید چه خدای عزوجل اگر کوشش خود را بکار بری بر خطا معذور می دارد.

و به عمر بن خطاب گفت: همه چیز است که اگر آنها را نگهداری و بکار بندی تو را بجز آنها نیازی نماند و اگر آنها را رها کنی چیز جز آنها تو را سود ندهد گفت: آنها چیست؟ گفت: خویش بیگانه را حدزدن و درخشنودی و خشم بکتاب خدا حکم دادن و میان سرخ و سیاه عادلانه بخش کردن پس عمر باو گفت بلیغ و موجز سخن گفتی و مردی را شنیدی که دینا را نکوهش میکند پس گفت الدنیا دار صدق بمن صدقها و دار عافیة لمن فهم عنها و دار غنی لمن تزودمنها مسجد احباء الله و مهبط و حیه و مصلی ملائکته و متجر اولیائه، اکتسبوا فیها الرحمة فربحوا فیها الجنة فمن ذایذمها و قد آذنت بینها و نادت بفراقها و نعت نفسها و اهلها مثلث ببلاها البلاء و شو قت بسرورها السرور . راحت بفجیعة و ابکرت بعافیه ترغیبا و ترهیبا و تحذیرا او تخویا ذمها رجال غداة الندامة و حمد ها آخرون ذکرتهم فذکروا و حدثنخک فصدقوا فیاذام الدنیا المغتر بغرورها متی استذمت الیک بل متی غرتک ابمضاجع آبائک من البلا، او بمنازل امهاتک من الثری؟ کم مرضت بیدیک و عللت بکفیک من تبتغی له الشفاء و تستوصف له الاطباء فلم ینفعه تطبیبک و لم یستعف له بعافیتک مثلث به الدنیا نفسک و بمصرعک غداة لایغنی عنک بکائک و لا ینفعک احبائک.

دنیا سرای راستی است برای کسی که گفتار آن را باور کند و سرای سلامتی است برای کسی که از آن بفهمد و سرای توانگری است برای کسی که از آن توشه گیرد سجده گاه دوستان خدا است و فرود گاه وحی او و نماز گاه فرشتگانش و تجارتخانۀ دوستانش رحمت را در آن بدست آورده و بهشت را در آن سود برده اند پس که دنیا را نکوهش می کند با اینکه دوری خویش را خبر داد و جدایی خود را فریاد زد و از نیستی خود و مردم دنیا سخن گفت: با گرفتاریهای خود گرفتاری آخرت را مسجم کرد و با شادمانی خود بشادمانی آخرت تشویق نمود و شب با درد در آمد و بامداد با تندرستی تا رغبت دهد و بترساند و بر حذر دارد وبیم دهد بامداد پشیمانی مردانی آن را نکوهش کردند لیکن دیگران آن را ستودند اینان را یاد آوری کرد پس بیاد آوردند و با ایشان سخن گفت پس باور نمودند. ای نکوهش کنندۀ دنیا و ای فریفته نیرنگ او کسی با تو کاری در خور نکوهش کرد بلکه کی تو را فریب داد آیا بگور های کهنۀ پدرانت یا بخانه های زیر خاک مادرانت چه بسیار بود که با دست خویش کسی را که برای او شفاهی می جستی پرستاری نمودی و بدرمان او پرداختی و از پزشکان برای او دستور معالجه می خواستی پس معالجه ات باو سودی نداد و او را تندرستی نبخشیدی دنیا باوضع او وضع تو بامرگ او مرگ تو را مجسم کرد بامدادی که گریه بکارت نیاید و دوستانت بتو سودی نرسانند»

و به علی گفته شد: میان آسمان و زمین چه مسافتی است گفت دعوۀ مظلوم دعاب ستمکشیده ای و باو گفته شد: مسافت دنیا چه اندازه است پس گفت: مسیر الشمس یوما الی اللیل « راه پیمودن خورشید روزی تا بشب» 

و روز جمل گفت: مرگ جوینده ای شتابنده است نه اقامت کننده او را نا توان می سازد و نه گریزنده ازدست او بدر می رود پیش روید و نترسید از مرگ چاره ای نیست شما اگر کشته  نشوید خواهید مرد و بهترین مرگها کشته شدن است بکسی که جانم در دست او است سوگند که هزار ضربت شمشیر از مردن بستر آسان تر است ». 

و مردی باو گفت: مرا وصیت کن پس گفت اوصیک بتقوی الله و اجتناب الغضب و ترک الامانی و ان تحافظ علی ساعتین من النهار: من طلوع الفجر الی طلوع الشمس و من العصر الی غروبها و لا تفرح بما علمت ولکن بما عملت فیها« تو را وصیت می کنم بپرهیزگاری خدا و دوری از خشم و رها کردن آرزوها و اینکه بر دو ساعت از روز محافظت کنی : از سپیده دم تا طلوع خورشید و از عصر تا غروب آن و بآنچه دانسته ای خوشحال مباش لیکن بآنچه از دانسته ها بکار بسته ای»

و مردی را که جنایتی کرده بود نزد وی آوردند، و مردمی را دید که پشت سرش می دوند پس گفت لا مرحبا بوجوه لاتری الا عند کل سوء «خوش آمد مبادا روهایی را که جز نزد هر بدی دیده نمی شود»

و حارث بن حوط رانی باو گفت: گمان می کنم طلحه و زبیر و عایشه برباطلی فراهم امده انند پس گفت : یا حارث انه ملبوس علیک و ان الحق و الباطل لایعرفان بالناس و لکن اعرف الحق تعرف اهله و اعرف الحق تعرف اهله، و اعرف الباطل تعرف الباطل تعرف من اتاه ، ای حارث راستی امر بر تو مشتبه است و حق و باطل بمردم شناخته نمی شوند لیکن حق را بشناس تا اهلش را بشناسی و باطل را بشناس تا مرکب آن را بشناسی» 

و مردی را دید که بعد از عصر عرفه از او سؤوال حاجت می کند، پس گفت: ویحک تأسل فی هذا الیوم غیر الله « افسوس بر تو، امروز از غیر خدا حاجت می خواهی؟»

و از او روایت شده است که گفت: یا معشر الفتیان حصنو عراضکم بالادب و دینکم بالعلم ای گروه جوانمردانف آبروی خود را بادب نگهداری کنید و دین خود را بدانش»

و هرگاه از نماز خود فارغ می گشت بمردم روی می آورد ومی گفت:کونوا مصابیح الهدی و لاتکونوا اعلام ضلالة و اکرهوا المزاح بما یسخط الله و لیهن علیگم الذم فیما یرضی الله، علموا الناس الخیر بعبر السنتکم، و کونوا دعاة لهم بفعلکم و الزموا الصدق و الورع«چراغهای راهنمایی باشید، نه نشانه های گمراهی، و خوش مدارید مزاحی را که خدا را بخشم آورد، و نکوهش در آنچه خدا را خشنود سازد بر شما آسان باشد، مردم را با پندهای زبان خود نیکی بیاموزید و با کردار خویش دعوت کنند گانی برای ایشان باشید»

و گفت: الصمت حلم و السکوت سلامةو الکتمان سعادة«خاموشی برد باری است، و خاموشی سلامت و نهفته داشتن خوشبختی»

و گروهی نزد وی فراهم شدند و در بارۀ کار نیک (معروف) سخن گفتند پس گفت: المعروف کنز من افضل الکنوز وزرع من از کی الزروع ، فلایزدهدنکم فی المعروف کفر من کفره و جحد من جده، فان من یشکرک علیه ممن لم یصل الیه منه شیء اعظم مما ناله اهل منة فلا تلتمس من غیرک ما اسدیت الی نفسک ان المعروف لایتم الا بقلاث خصال تصغیره و ستره و تعجیله فاذا صغرته فقد  عظمته، و اذاسترته فقداتممته و اذا عجلته فقد هنأته. 

«نیکی گنجی است از بهترین گنجها و کشتی است از برومندترین کشتها، پس شما را حق ناشناسی آنکه آن را کفران کند و انکار آن را انکار کند از نیکی باز ندارد، چه کسی که تو را بر نیکی سپاس می گزارد با اینکه از آن چیزی بدو نرسیده است بزرگتر است از آنچه اهل منت بآن رسیده اند پس پاداش نیکی را که در بارۀ خود کرده ای از دیگری توقع مدار همانا نیکی جز به سه خصلت کامل نمی شود: کوچک شمردن و پوشیده داشتن و با شتاب انجام دادن آن؛پس هرگاه آن را کوچک شماری آن را بزرگ کرده ای و هرگاه آن را پوشیده داشتی آن را بکمال رسانده ای و هرگاه درآن شتاب ورزیدی آن را گوارا ساخته ای» و مردانی از مردم باختر نزد وی آمدند پس گفت افیکم من قد شهر نفشه حتی لایعرف الابه«آیا در میان شما کسی هست که خود را چنان شهره کرده باشد که جز بدان شناخته نگردد؟»

گفتند:آری گفت وفیکم قوم بین ذلک یتصونون من السیئات و یعلمون الحسنات « ودر میان شما مردمی میان این هستند که از بدیها پرهیز کنند و کارهای نیک را انجام دهند گفتند: آری گفت اولئک خیرامة محمد اولئک النمرقة الوسطی بهم یرجع الغالی و بهم یلحق المقصر «آنان بهترین امن امحمد اند آنان بالش میانین اند تندر و باینان باز می گردد و کند روبایشان می رسد» و از او روایت شده است که گفت ابهم البهائم کل شیء الا اربع خصال: ان الله عزوجل خالقها و رازقها واتیان الذکر الانثی و الفرار من الموت و طلب الرزق .

«همه چیز بر بهائم پوشیده است مگر چهار خصلت: اینکه خدای عزوجل آفریننده و روزی دهندۀ آنها است و آمیزش نر با ماده و گریختن از مرگ و جستجوی روزی» 

و گفت: ستة لایسلم علیهم: الیهودی و النصرانی و المجوسی و الشاعر یفذف المحصنات و قوم یتفکهون بسب الامهات و قوم علی مائدة یشرب علیها الخمر. 

«شش کس اند که بر آنها سلام نمی شود: یهودی و نصرانی و مجوسی و شاعری که زنان پارسا رابد ام کند و مردانی که با دشنام دادن مادران لذت می برند و مردانی بر سفره ای که برآن میگساری می شود.

و گفت: الائمة من قریش خیار هم علی خیارهم و شرار هم علی شرارهم، پیشوایان از قریش اند نیکانشان بر نیکانشان و بدانشان بر بدانشان».

و علیه مردی حکمی کرد پس گفت: ای امیر مؤمنان بر من حکمی کردی که در اثر آن دارایی من از میان رفت و خانواده ام بیچاره گشت پس چنان بخشم آمد که در چهره اش آشکار گشت، سپس گفت: یا قنبر نادفی  الناس الصلاة جامعة » مردم را بنماز همگانی فرا خوان» پس مردم فراهم آمدند و بالای منبر رفت و خدا را ستود و او را ثنا خواند، سپس گفت: اما بعد فذمتی رهینة و انا به زعیم بجمیع من صرحت له العبران لایهیج علی التقوی زرع قوم و لایظما علی التقوی سنخ اصل و ان الخیر کله فیمن عرف قدره و کفی بالمرء جهلا ان لایعرف قدره ان من ابغض خلق الله الی العبد و کله الی نفسه جائراٌ عن قصد السبیل مشغوفا بکلام  بدعة قد قمس فی اشباهه من الناس عشواء غار اباغباش الفتنة قد لهج بالصوم و الصلاة فهو فتنه علی من تبعه، قد سماء اشباه الناس عالما  و لم یغن فیه یوما سالما بکر فاستکثر مماقل منه فهو خیر مماکثر حتی اذا ارتوی من آجن و اکثر من غیر طائل جلس بین الناس قاضیا ضامنا بتخلیص ما التبس علی غیره ان قایس شیئا بشی لکم یکذبب نفسه و ان التبس علیه شئ کتمه من نفسه لکیلا یقال لا یعلم خباط جهالات لایعتذر ممالا یعلم و لاهواهل بما قرظ به من حسن مفتاح عشوات خباط جهالات لایتغذر ممالا یعلم فیسلم و لا یعرض فی العلم ببصیرة یذر الروایات ذر و الریح الهشیم تصرح منه الدماء و تبکی منه المواریث و یستحل بقضائه الفرج الحرام و یحرم بمرضاته الفرج الحلال، فاین یتاه بکم بل این تذهبون عن اهل بیت نبیکم انا من سنخ اصلاب اصحاب السفینة و کما نجافی هاتیک من نجا ینجوفی هذه من ینجو ویل رهین لمن تخلف  عنهم انی فیکم کالکهف لاهل الکهف. و انی فیکم باب حطة من دخل منه  نجاور من تخلف عنه هلک حجة من ذی الحجة فی حجة الوداع: انی قد ترکت بین اظهر کم ما ان تمسکتم به لن تضلو بعدی ابدا: کتاب الله و عترتی اهل بیتی.

«ذمۀ من در گرو و خود با همه کسانی که پیشامدهای عبرت انگیز (حقیقت را) برایشان آشکار ساخته ضامن آنم که کشت قومی بر اساس پرهیز گاری نمی خشکد و ریشۀ درختی با پرهیزگاری تشنه نمی ماند و همانا نیکی همه اش در کسی است که قدر و منزلت خود را بشناسد، و در نادانی مرد همان نیکی همه اش در کسی است که قدر و منزلت خود را بشناسد و در نادانی مرد همان بس که قدر و مقام خویش نداند. همانا از دشمن ترین مردمان نزد خدا آن بنده است که او را بخودش وا گذاشته در حالی که از راه راست منحرف و بسخنی بدعت دلداده است. در میان مردمی مانند خویش فرو رفته در تاریکیهای فتنه بدون بصیرت مردم را می فریبد و در عی حال بر نماز و روزه مواظبت می کند، چنین کس برای پیروانش فتنه ای است نامردان او را دانشمند نامیده اند با اینکه یکروز و زبراستی مرددانش نبوده است. بامدادان باشتاب در پی افزون بدست آوردن چیزی برآمد که اندکش بهتر از بسیاری آن است تا آنگاه که از آبی گندیده سیر آب گردید و از آنچه سودی نداشت بسیار فراهم ساخت در میان مردم برای حکم دادن بداوری نشست و روشن ساختن آنچه را بر جز او مشتبه مانده است ضامن شد، اگر چیزی را بچیزی قیاس کند خود را دروغگو نشمارد و اگر امری بر او مشتبه شود آن را از خود پوشیده دارد تا نگویند که نمی داند بخدا قسم نه آن مایه دارد که پرسش رسیده ا پاسخ دهد، و نه شایستۀ نام نیکی است که بدان ستوده شده کلید گمراهیها و سرگردان نادانیها است از آنچه نمی داند پوزش نمی خواهد تا سالم بماند و بابصیرت در راه دانش گام نمی زند روایات را بهم می زند مانند بهم زدن باد گیاه خشک را خونها از دست او داد می زند و میراثها از بیداد او گریه می کند و بحکم او فرج حرام حلال شمرده می شود و بخشنودی او فرج حلال حرام بشمار می آید پس بکجا گمراه می شوید بلکه از نزد اهل بیت پیامبر تان کجا می روید؟ من از ریشۀ پشتهای کشتی نشینانم و چنانکه در آن کشتی نجات یافت آنکه نجات یافت، در این کشتی نجات یابد آنکه نجات یابد. وای همراه کسی است که از اینان جدا گردد من در میان شما چون کهف برای اصحاب کهف و نیز در میان شما باب حطه ام که هر کس از آن در آید رستگار شود و هرکس از آن تخلف کند بهلاکت رسد حجتی است از ماه ذی الحجه در واپسین حج پیامبر: همانا من در میان شما چیزی می گدارم که اگر بدان چنگ زنید هر گز پس از من گمراه نگردید کتاب خدا و عترت من خاندان من»

علی حکمهای شگفت آوری داشت چنانکه قومی را آتش زد و دیگرانی را بوسیلۀ دود از میان برد و بعضی  انگشتان دست را در دزدی برید و دیواری را بر سر دو نفر که آندر را مشغول فسقی دید خراب کرد.

و می گفت : استتر اببیوتکم و التوبة ورائکم من ابدی صفحته للحق هلک ان الله ادب هذه الامة بالسوط و السیف و لیس لاحد عند الامام هوادة در خانه های خود پنهان شوید توبه در پیش روی شما است کسی که سینه سپر حق کند از میان می رود همانا خدا این امت را بتازیانه  و شمشیر ادب کرده است و هیچکس نزد امام مدارا و نر می نیابد»

عبدالرحمان بن ملجم مرادی ده روز مانده بآخر شعبان سال 40 به کوفه  آمد و چون علی از رسیدنش خبر یافت گفت: اوقدوافی اما انه مابقی علی غیره هذا اوانه« آیا رسید همانا جز آن چیزی بر عهدۀ من نمانده و اکنون هنگام آن است« پس بر اشعث بن قیس کندی فرود آمد و نزد او یک ماه بماند و شمشیر خود را تیز می کرد انان سه نفر بودند که رهسپار شدند یکی از ایشان بقصد معاویه رهسپار شام و دیگری بقصد عمر بن عاص رهسپار مصر و دیگری که ابن ملجم باشد بقصد علی رهسپارگردید. اما آنکه آهنگ معاویه داشت شمشیری بر او فرود آورد و ضربت بسرین او وارد آمد و با شتاب بخانه اش رفت اما آنکه در پی او رفتند و بجامه اش آویختند پس گفت: صوائح تتبعها نوائح « فریاد کنند گانی که نوحه گرانی در پی انها است» و سر خود را از دریچۀ مسجد داخل کرد و عبدالرحمن شمشیری به سرش نواخت پس افتاد و فریاد کرد: او را بیگیرید مردم در پی اوشتافتند و کسی باو نزدیک نمی شد مگر آنکه اورا با شمشیر خود می زد، پس اگر مردم او را بمن ملحق کن تا نزد پروردگارم با او مجادله کنم و اگر زنده ماندم یا می بخشم یا قصاص می کنم» علی دو روز زنده بود و در شب جمعه نخستین شب دهۀ آخر رمضان سال 40 و ازو از ماههای عجم در کانون آخر در شصت و سه سالگی بدرود زندگی گفت و پسرش حسن او را با دست خود غسل داد و بر او نماز خواند و هفت تکبیر گفت و گفت: اما انها لاتکبر علی احد بعده بدانید که پس از علی بر دیگری هفت تکبیر گفته نمی شود» علی در کوفه در جایی بنام غری دفن شد و خلافتش چهار سال و ده ماه بود.

علی را چهارده فرزند ذکور بود: حسن و حسین و محسن که در کودکی مرد، مادر شان فاطمه دختر پیامبر خدا است و محمد واکبر مادرش خولۀ حنفی دختر جعفر و عبیدالله و ابوبکر مادر شان لیلی حنظلی تمیمی دختر مسعود و از این دو فرزندی نماند و عباس و جعفر که در کربلا شهید شدند، و عثمان و عبدالله مادر این چهار پسرام البنین کلابی دختر حزام و عمر مادرش ام حبیب بکری دختر ربیعه و محمد اصغر که فرزندی از او نماند مادرش امامه دختر ابی العاص و عثمان اصغر و یحیی مادر آن دو اسماء خثعمی دختر عمیس.

علی هجده دختر داشت از ایشان سه دختر از فاطمه و دیگران از زنان متعدد و کنیزان پراکنده ای بودند.چون علی وفات کرد حسن بخطبه ایستاد و خدا را ستود و بر او ثنا گفت و بر پیامبر درود فرستاد و سپس گفت:

الاانه قد مضی فی هذه اللیلة رجل لم یدرکه الأولون و لن یری مثله الاخرون من کان یقاتل و جبریل عن یمینه و میکائیل عن شماله و الله توفی فی الللیلة التی قبض فیها موسی بن عمران و رفع فیها عیسی بن مریم و انزل القرآن الاوانه ما خلف صفراء و لابیضاء الاسبعماة درهم فضلت من عطائه اردان یبتاع بها خادما الاهله. 

«هان امشب مردی در گذشت که پیشینیان باو نرسیده اند و آیندگان هرگز مانند او را نخواهند دید، کسی که نبرد می کرد و جبرئیل در طرف راست و میکائل در طرف چپ او بودند بخدا قسم در همان شبی وفات کرد که موسی بن عمران در گذشت و عیسی بآسمان برده شد و قرآن نازل گردید. بدانید که او زر و سیمی بجا نگذاشت مگر هفتصد درهم که از مقرری او پس انداز شده بود می خواست بآن مبلغ برای خانواده اش خادمی بخرد» 

پس قعقاع بن زراره بر سر قبرش ایستاد و گفت: خشنودی خدا بر تو باد ای امیر مؤمنان که بخدا سوگند زندگیت کلید هر خیربود و اگر مردم تو را می پذیرفتند از بالا سر و زیر پای خود می خوردند لیکن اینان نعمت را ناسپاسی کردند و دنیا رابر آخرت بر گزیدند.

در خلافت علی درسال 36 عبدالله بن عباس با مردم حج گزارد و در سال 37 فثم بن عباس و بقولی عبدالله بن عباس و در سال 38 عبدالله بن عباس و در سال 39 شیبة بن عثمان .

صحابۀ علی که علم از او فرا می گرفتند عبارت بودند از حارث اعور و ابو الطفیل عامر بن واثله و حبه عرنی و رشید هجری و جویریة بن مسهر و اضبغ ابن تباته و میثم تمار و حسن بن علی .