سفر نامه

از کتاب: سفرنامه ، بخش بخش ششم

و چون از لحسا به جانب مشرق روند هفت فرسنگی درياست . اگر در دريا بروند بحرين باشد و آن جزيره ای است پانزده فرسنگ طول آن و شهری بزرگ است و نخلستان بسيار دارد و مرواريد از آن دريا برآورند و هرچه غواصان برآوردندی يک نيمه سلاطين لحسا را بودی ، و اگر از لحسا سوی جنوب بروند به عمان رسند و عمان بر زمطن عرب است و ليکن سه جانب او بيابان و بر است که هيچ کسی آن را نتواند بريدن و ولايت عمان هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ است و گرمسير باشد و آن جا جوز هندی که نارگيل گويند رويد ، و اگر از عمان به دريا روی فرا مشرق روند به بارگاه کيش و مکران رسند و اگر سوی جنوب روند به عدن رسند ، و اگر جانب ديگر به فارس رسند ، و به لحسا چندان خرما باشد که ستوران را به خرما فربه کنند که وقت باشد که زيادت از هزار من به يک دينار بدهند ، و چون از لحسا سوی شمال روند به هفت فرسنگی ناحيتی است که آن را قطيف می گويند و آن نيز شهری بزرگ است و نخيل بسيار دارد ، واميری عرب به در لحسا رفته بود و يک سال آن جا نشسته و از آن چهار باره که دارد يکی ستده و خيلی غارت کرد و چيزی به دست نداشته بود با ايشان و چون مرا بديد از روی نجوم پرسيد که آيا من می خواهم که لحسا بگيرم توانم يا نه که ايشان بی دينند . من هرچه مصلحت بود می گفتم و نزديک من هم بدويان با اهل لحسا نزديک باشند به بی دينی که آن جا کس باشد که به يک سال آب بر دست نزند و اين معنی که تقرير کردم از سر بصيرت گفتم نه چيزی از اراجيف که من نه ماه در ميان ايشان بودم به يک دفعه نه به تفاريق و شير که نمی توانستم خورد و از هرکجا آب خواستمی که بخوردم شير بر من عرض کردندی و چون نستدمی و آب خواستمی گفتندی هرکجا آب بينی آب طلب کنی که آن کس را باشد که آب باشد وايشان همه عمر هرگز گرمابه نديده بودند و نه آب روان . اکنون با سرحکايت رويم . از يمامه چون به جانب بصره روانه شديم به هر منزل که رسيديم جای آب بودی جای نبودی تا بيستم شعبان سنه ثلث و اربعين واربعمايه به شهر بصره رسيديم ديوار عظيم داشت الا آن جانب که با آب بود ديوار نبود و آن شط است و دجله و فرات که به سرحد اعمال بصره هم می رسند و چون آب حويزه نيز به ايشان می رسد آن را شط العرب می گويند . و از اين شط العرب دو جوی عظيم برگرفته اند که ميان فم هر دو جوی يک فرسنگ باشد و هر دو را بر صوب قبله برانده مقدار چهار فرسنگ و بعد از آن سرهر دو جوی با هم رسانيده و مقدار يک فرسنگ ديگر يک جوی را هم به جانب جنوب برانده و از اين نهرها جوی های بی حد برگرفته اند و به اطراف به در برده و بر آن نخلستان و باغات ساخته ، و اين دو جوی يکی بالاتر است و آن مشرقی شمال باشد نهر معقل گويند و آن که مغربی و جنوبی است نهر ابله ، و از اين دو جوی جزيره ای بزرگ حاصل شده است که مربع طولانی است و بصره بر کناره ضلع اقصر از اين مربع نهاده است و برجانب جنوبی مغربی بصره بريه است چنان که هيچ آبادانی و آب و اشجار نيست ، و در آن وقت که آن جا رسيديم شهر اغلب خراب بود و آبادانی ها عظيم پراکنده که از محله ای تا محله ای مقدار نيم فرسنگ خرابی بود اما در و ديوار محکم و معمور بود و خلق انبوه و سلطان را دخل بسيار حاصل شدی ، و در آن وقت امير بصره پسر اباکالنجار ديلمی بود که ملک پارس بود .وزيرش مردی پارسی بود و او را ابومنصور شهمردان می گفتند ، و هر روز در بصره به سه جای بازار بودی اول روز در يک جا داد و ستد کردندی که آن را سوق الخراعه گفتندی و ميانه روز به جايی که آن را سوق عثمان گفتندی و آخر روز جايی که آن را سوق القداحين گفتندی ، و حال بازار آن جا چنان بود که آن کس را چيزی بودی به صراف دادی و از صراف خط بستدی و هرچه بايستی بخريدی وبهای آن برصراف حواله کردی و چندان که در آن شهر بودی بيرون از خط صراف چيزی ندادی ، و چون به آن جا رسيديم از برهنگی و عاجزی به ديوانگان ماننده بوديم و سه ماه بود که موی سر بازنکرده بوديم و خواستم که در گرمابه روم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هريک به لنگی کهنه پوشيده بوديم وپلاس پاره ای در پشت بسته از سرما ، گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد . خرجينکی بود که کتاب در آن می نهادم و بفروختم و از بهای آن درمکی چند سياه در کاغذی کردم که به گرمابه بان دهم تا باشد که ما را دمکی زيادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنم . چون آن درمک ها پيش او نهادم در ما نگرست پنداشت که ما ديوانه ايم . گفت برويد که هم اکنون مردم از گرمابه بيرون آيند و نگذاشت که ما به گرمابه در رويم . از آن جا با خجالت بيرون آمديم و به شتاب برفتيم . کودکان به بازی می کردند پنداشتند که ما ديوانگانيم در پی ما افتادند و سنگ می انداختند و بانگ می کردند . ما به گوشه ای باز شديم و به تعجب در کار دنيا می نگريستيم و مکاری از ما سی دينار مغربی می خواست و هيچ چاره ندانستيم جز آن که وزير ملک اهواز که او را ابوالفتح علی بن احمد می گفتند مردی اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب و هم کرمی تمام به بصره آمده با ابناء و حاشيه و آن جا مقام کرده اما در شغلی نبود . پس مرا در آن حال با مردی پارسی که هم از اهل فضل بود آشنايی افتاده بود و او را با وزير صحبتی بودی و هر وقت نزد او تردد کردی و اين پارسی هم دست تنگ بود و وسعتی نداشت که حال مرا مرمتی کند ، احوال مرا نزد وزير باز گفت . چون وزير بشنيد مردی را با اسبی نزديک من فرستاد که چنان که هستی برنشين و نزديک من آی . من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم و رفتن مناسب نديدم . رقعه ای نوشتم و عذری خواستم و گفتم که بعد از اين به خدمت رسم و غرض من دو چيز بود يکی بينوايی دوم گفتم همانا او را تصور شود که مرا د رفضل مرتبه ای است زيادت تا چون بر رقعه من اطلاع يابد قياس کند که مرا اهليت چيست تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم . در حال سی دينار فرستاد که اين را به بهای تن جامه بدهيد . از آن دو دست جامه نيکو ساختم و روز سيوم به ممجلس وزير شديم . مردی اهل و اديب و فاضل و نيکو منظر و متواضع ديديم و متدين و خوش سخن و چهار پسر داشت مهترين جوانی فصيح و اديب و عاقل و او را رئيس ابوعبدالله احمد بن علی بن احمد گفتندی مردی شاعر و دبير بود و خردمند و پرهيزکار ، ما را نزديک خويش بازگرفت و از اول شعبان تا نيمه رمضان آن جا بوديم و آن چه آن اعرابی کرای شتر بر ما داشت به سی دينار هم اين وزير بفرمود تا بدو دادند و مرا از آن رنج آزاد کردند ، خدای تبارک و تعالی ما را به انعام و اکرام به راه دريا گسيل کرد چنان که در کرامت و فراغ به پارس رسيديم از برکات آن آزاد مرد که خدای عز وجل از آزادمردان خشنود باد . در بصره به نام اميرالمومنين علی بن ابی طالبت صلوات الله عليه سيزده مشهد است يکی از آن مشهد بنی مازن گويند و آن آن است که در ربيع الاول سنه خمس و ثلثين از هجرت نبی عليه الصلوة و السلام اميرالمومنين علی صلوات الله عليه به بصره آمده است و عايشه رضی الله عنها به حرب آمده بود و اميرالمومنين عليه السلام دختر مسعود نهشلی را ليلی به زنی کرده بود و اين مشهد سرای آن زن است و اميرالمومنين عليه السلام هفتاد و دو روز در آن خانه مقام کرد و بعد از آن به جانب کوفه بازگشت .و ديگر مشهدی است در پهلوی مسجد جامع که آن را مشهد باب الطيب گويند ، و در جامع بصره چوبی ديدم که درازی آن سی ارش بود و غليظی آن پنج شبر و چهار انگشت بود و يک سر آن غليظ تر بود و از چوب های هندوستان بود . گفتند که اميرالمومنين عليه السلام آن چوب را برگرفته است و آن جا آورده است ، و باقی اين يازده مشهد ديگر هر يک به موضعی ديگر بود و همه را زيارت کردم ، و بعد از آن که حال دنياوی ما نيک شده بود هر يک لباسی پوشيديم روزی به در آن گرمابه شديم که ما را در آن جا نگذاشتند . چون از در دررفتيم گرمابه بان و هرکه آن جا بودند همه برپای خاستند و بايستادند چندان که ما در حمام شديم و دلاک و قيم درآمدند و خدمت کردند و به وقتی که بيرون آمديم هر که در مسلخ گرمابه بود همه برپای خاسته بودند و نمی نشستند تا ما جامه پوشيديم و بيرون آمديم و در آن ميانه حمامی به ياری از آن خود می گويد اين جوانانند که فلان روز ما ايشان را در حمام نگذاشتيم و گمان بردند که ما زبان ايشان ندانيم من به زبان تازی گفتم که راست می گويی ما آنيم که پلاس پاره ها در پشت بسته بوديم آن مرد خجل شد و عذرها خواست وا ين هردو حال در مدت بيست روز بود و اين فصل بدان آوردم تا مردم بدانند که به شدتی که از روزگار پيش آيد نبايد ناليد و از فضل و رحمت آفريدگار جل جلاله و عم نواله نااميد نبايد شد که او تعالی رحيم است. صفت مد و جزر بصره و جوی های آن : دريای عمان را عادت است که در شبان روزی دو باره مد برآورد چنان که مقدار ده گز آب ارتفاع گيرد و چون تمام ارتفاع گيرد به تدريج جزر کند و فرو نشستن گيرد تا ده دوازده و آن ده گز که ذکر می رود به بصره بر عمودی با ديد آيد که آن را قايم کرده باشند يا به ديواری و الا اگر زمين هامون بود و نه بلندی عظيم دور برود چنان است که دجله و فرات که نرم می روند چنان که بعضی مواضع محسوس نيست که به کدام طرف می روند چون دريا مد کند قرب چهل فرسنگ آب ايشان مد کند و چنان شوند که پندارند بازگشته است و به بالا بر می رود اما به مواضع ديگر از کنارهای دريا به نسبت بلندی و هامونی زمين باشد ، هر کجا هامون باشد بسيار آب بگيرد و هرجا بلند باشد کم تر گيرد ، و اين مد و جزر گويند تعلق به قمر دارد که به هر وقت قمر بر سمت راس و رجل باشد و آن عاشر و رابع است آب در غايت مد باشد و چون قمر بر دو افق يعنی مشرق و مغرب باشد غايت جزر باشد ، ديگر آن که چون قمر در اجتماع و استقبال شمس باشد آب در زيادت باشد يعنی مد در اين اوقات بيش تر باشد و ارتفاع بيش گيرد و چون در تربيعات باشد آب در نقصان باشد يعنی به وقت مد علوش چندان نباشد و ارتفاع نگيرد که به وقت اجتماع و استقبال بود و جزرش از آن فروتر نشيند که به وقت اجتماع و استقبال می نشست ، پس بدين دلايل گويند که تعلق اين مد و جزر از قمر است و الله تعالی اعلم . و شهر ابله که برکنار نهر است و نهر بدان موسوم است شهری آبادان ديدم با قصرها وبازارها و مساجد و اربطه که آن را حد و وصف نتوان کرد و اصل شهر برجانب شمال نهر بود و از جانب جنوب نيز محلت ها و مساجد و اربطه و بازارها بود و بناهای عظيم بود چنان که از آن نزه تر در عالم نباشد و آن را شق عثمان می گفتند و شط بزرگ که آن فرات و دجله است و آن را شط العرب گويند بر مشرقی ابله است و نهر بر جنوبی و نهر ابله و نهر معقل به بصره به رسيده اند و شرح آن در مقدمه گفته آمده است ، و بصره را بيست ناحيت است که در هر ناحيت مبالغی ديه ها و مزارع بود . صفت اعمال بصره : حشان شربه بلاس عقر ميسان المقيم الحرب شط العرب سعد سام جعفريه المشان الصمد الجونه جزيرة العظمی مروت الشرير جزيرة العرش الحميده جوبره المفردات . و گويند که آن جا که فم نهر ابله است وقتی چنان بودی که کشتی ها از آن جا نتوانستی گذشتن. غرقابی عظيم بود . زنی از مالداران بصره فرمود تا چهارصد کشتی بساختند و همه پر استخوان خرما کردند و سرکشتی ها محکم کردند و بدان جا غرق کردند تا آن چنان شد که کشتی ها می گذرند . فی الجمله منتصف شوال سنه ثلث و اربعين و اربعمايه از بصره بيرون آمديم و در زورق نشستيم از شهر ابله تا چهار فرسنگ که می آمديم از هر دو طرف نهر باغ و بستان و کوشک و منظر بود که هيچ بريده نشد و شاخه ها از اين نهر به هر جانب باز می شد که هر يک مقداری رودی بود . چون به شق عثمان رسيديم فرود آمديم برابر شهر ابله و آن جا مقام کرديم ، هفدهم در کشتی بزرگ که آن را بوصی می گفتند نشستيم و خلق بسيار از جوانب که آن کشتی را می ديدند دعا می کردند که يا بوصی سلکک الله تعالی . و به عبادان رسيديم و مردم از کشتی بيرون شدند و عبادان بر کنار دريا نهاده است چون جزيره ای که شط آن جا دو شاخ شده است چنان که از هيچ جانب به عبادان نتوان شد الا به آب گذر کنند . و جانب جنوبی عبادان خود دريای محيط است که چون مد باشد تا ديوار عبادان آب بگيرد و چون جزر شود کم تر از دو فرسنگ دور شود . و گروهی از عبادان حصير خريدند و گروهی چيزی خوردنی خريدند . ديگر روز صبحگاهی کشتی در دريا راندند و بر جانب شمال روانه شديم و تا ده فرسنگ بشدند هنوز آب دريا می خوردند و خوش بود و آن آب شط بود که چون زبانه ای در ميان دريا به ديد آمد . چندان که نزديک تر شديم بزرگ تر می نمود و چون به مقابل او رسيديم چنان که بر دست چپ تا يک فرسنگ بماند باد مخالف شد و لنگر کشتی فرو گذاشتند و بادبان فروگرفتند . پرسيدم که آن چه چيز است گفتند خشاب ، صفت او : چهارچوب است عظيم از ساج چون هيئت منجنيق نهاده اند مربع که قاعده آن فراخ باشد وسر آن تنگ و علو آن از روی آب چهل گز باشد و بر سر آن سفال ها و سنگ ها نهاده بعد از آن که آن را با چوب به هم بسته و بر مثال سقفی کرده و بر سر آن چهار طاقی ساخته که ديدبان بر آن جا شود ، و اين خشاب بعضی می گويند که بازرگانی بزرگ ساخته است بعضی گفتند که پادشاهی ساخته است و غرض از آن دو چيز بوده است يکی آن که در آن حدود که آن است خاکی گردنده است و دريا تنک چنان کمه اگر کشتی بزرگ به آن جا رسد بر زمين نشيند و شب آن جا چراغ سوزند در آبگينه چنان که باد در آن نتوان زد و مردم از دور بينند و احتياط کنند که کس نتواند خلاص کردن ، دوم آن که جهت عالم بدانند و اگر دزدی باشد ببينند و احتياط کنند و کشتی از آن جا بگردانند . و چون از خشاب بگذشتيم چنان که نابه ديد ناپديد شد ديگری بر شکل آن به ديد آمد اما بر سر اين خانه گنبدی نبود همانا تمام نتوانسته اند کردن ف و از آن جا به شهر مهروبان رسيديم . شهری بزرگ است بر لب دريا نهاده بر جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی نيکو اما آب ايشان از باران بود و غير از آب باران چاه و کاريز نبود که آب شيرين دهد . ايشان را حوض ها و آبگيرها باشد که هرگز تنگی آب نبود ، و در آن جا سه کاروانسرای بزرگ ساخته اند هر يک از آن چون حصاری است محکم و عالی ، و در مسجد آدينه آن جا بر منبر نام يعقوب ليث ديدم نوشته . پرسيدم از يکی که حال چگونه بوده است گفت که يعقوب ليث تا اين شهر گرفته بود وليکن ديگر هيچ امير خراسان را آن قوت نبوده است . و در اين تاريخ که من آن جا رسيدم اين شهر به دست پسران اباکالنجار بود که ملک پارس بود . و خواربار يعنی ماکول اين شهر از شهر ها و ولايت ها برند که آن جا بجز ماهی چيزی نباشد ، و اين شهر باجگاهی است و کشتی بندان ، و چون از آن جا به جانب جنوب بر کنار دريا بروند ناحيت توه و کازرون باشد و من در اين شهر مهروبان بماندم به سبب آن که گفتند راه ها ناايمن است از آن که پسران اباکالنجار را با هم جنگ و خصومت بود و هر يک سری می کشيدند و ملک مشوش کشته بود ، گفتند به ارغان مردی بزرگ است و فاضل ، او را شيخ سديد محمد بن عبدالملک گويند . چون اين سخن شنيدم از بس که از مقام در آن شهر به موضعی رساند که ايمن باشد . چون به رقعه بفرستادم روز سيم سی مرد پياده بديدم همه با سلاح به نزديک من آمدند و گفتند ما را شيخ فرستاده است تا در خدمت تو به ارغان رويم و ما را به دلداری به ارغان بردند . ارجان شهری بزرگ است و در او بيست هزار مرد بود و بر جانب مشرقی آن رودی آب است که از کوه درآيد و به جانب شمال آن رود چهار جوی عظيم بريده اند و آب ميان شهر به در برده که خرج بسيار کرده اند و از شهر بگذرانيده و آخر شهر بر آن باغ ها و بستان ها ساخته و نخل و نارنج و ترنج و زيتون بسيار باشد و شهر چنان است که چندان که بر روی زمين خانه ساخته اند در زير زمين همچندان ديگر باشد و در همه جا در زير زمين ها و سرداب ها آب می گذرد و تابستان مردم شهر را به واسطه آن آب در زير زمين ها آسايش باشد ، و در آن جا از اغلب مذاهب مردم بودند و معتزله را امامی بود که او را ابوسعيد بصری می گفتند . مردی فصيح بود و اندر هندسه و حساب دعوی می کرد و مرابا او بحث افتاد و از يکديگر سوال ها کرديم و جواب ها گفتيم و شنيديم در کلام و حساب و غيره ، و اول محرم از آن جا برفتيم و به راه کوهستان روی به اصفهان نهاديم .در راه به کوهی رسيديم ، دره تنگ بود . عام گفتندی اين کوه را بهرام گور به شمشير بريده است و آن را شمشير بريد می گفتند و آن جا آبی عظيم ديديم که از دست راست ما از سوراخ بيرون می آمد و از جايی بلند فرو می دويد و عوام می گفتند اين آب به تابستان مدام می آيد و چون زمستان شود باز ايستد و يخ بندد ، و به لوردغان رسيديم که از ارجان تا آن جا چهل فرسنگ بود و اين لوردغان سر حدپارس است ، و از آن جا به خان لنجان رسيديم و بر دروازه شهر نام سلطان طغرل بيک نوشته ديدم و از آن جا به شهر اصفهان هفت فرسنگ بود .مردم خان لنجان عظيم ايمن و آسوده بودند هريک به کار و کدخدايی خود مشغول . از آن جا برفتيم هشتم صفر سنه اربع و اربعين و اربعمايه بود که به شهر اصفهان رسيديم . از بصره تا اصفهان صد و هشتاد فرسنگ باشد . شهری است بر هامون نهاده ، آب و هوايی خوش دارد و هرجا که ده گز چاره فرو برند آبی سرد خوش بيرون آيد وشهر ديواری حصين بلند دارد و دروازه ها و جنگ گاه ها ساخته و بر همه بارو کنگره ساخته و در شهر جوی های آب روان و بناهای نيکو و مرتفع و در ميان شهر مسجد آدينه بزرگ نيکو و باروی شهر را گفتند سه فرسنگ و نيم است و اندرون شهر همه آبادان که هيچ از وی خراب نديدم و بازارهای بسيار ، و بازاری ديدم از آن صرافان که اندر او دويست مرد صراف بود و هر بازاری را دربندری و دروازه ای و همه محلت ها و کوچه ها را همچنين دربندها و دروازه های محکم و کاروانسراهای پاکيزه بود و کوچه ای بود که آن را کو طراز می گفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نيکو و در هر يک بياعان و حجره داران بسيار نشسته و اين کاروان که ما با ايشان همراه بوديم يک هزار و سيصد خروار بار داشتند که در آن شهر رفتيم هيچ بازديد نيامد که چگونه فرو آمدند که هيچ جا تنگی موضع نبود و نه تعذر مقام و علوفه . و چون سلطان طغرل بيک ابوطالب محمدبن ميکاييل بن سلجوق رحمة الله عليه آن شهر گرفته بود مردی جوان آن جا گماشته بود نيشابوری ، دبيری نيک با خط نيکو ، مردی آهسته ، نيکو لقا و او راخواجه عميد می گفتند ، فضل دوست بود و خوش سخن و کريم . و سلطان فرموده بود که سه سال از مردم هيچ چيز نخواهند و او بر آن می رفت و پراکندگان همه روی به وطن نهاده بودند واين مرد از دبيران شوری بوده بود و پيش از رسيدن ما قحطی عظيم افتاده بود اما چون ما آن جا رسيديم جو می درويدند و يک من و نيم نان گندم به طک درم عدل و سه من نان جوين هم و مردم آن جا می گفتند هرگز بدين شهر هشت من نان کم تر به يک درم عدل و سه من نان جوين هم و مردم آن جا می گفتند هرگز بدين شهر هشت من نان کم تر به يک درم کس نديده است ، و من در همه زمين پارسی گويان شهری نيکوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان نديدم ، و گفتند اگر گندم و جو و ديگر حبوب بيست سال نهند تباه نشود و بعضی چيزها به زيان می آيد اما روستا همچنان است که بود ، و به سبب آن که کاروان ديرتر به راه می افتاد بيست روز در اصفهان بماندم . بيست و هشتم صفر بيرون آمديم ، به ديهی رسيديم که آن را هيثماباد گويند و از آن جا به راه صحرا و کوه مسکيان به قصبه نايين آمديم و از سپاهان تا آن جا سی فرسنگ بود ، و از نايين چهل و سه فرسنگ برفتيم به ديه کرمه از ناحيه بيابان که اين ناحيه ده دوازده پاره ديه باشد و آن موضعی گرم است و درخت های خرما بود و اين ناحيه کوفجان داشته بودند در قديم و در اين تاريخ که ما رسيديم امير گيلکی اين ناحيه از ايشان ستده بود و نايبی از آن خود به ديهی که حصارکی دارد و آن را پياده گويند بنشانده و آن ولايت را ضبط می کند و راه ها ايمن می دارد و اگر کوفجان به راه زدن دوند سرهنگان امير گيلبکی به راه ايشان می فرستد وايشان را بگيرند و مال بستانند و بکشند و از محافظت آن بزرگ اين راه اين بود و خلق آسوده ، خدای تبارک و تالی همه پادشاهان عادل را حافظ و ناصر و معين باد و بروان های گذشتگان رحمت کناد .و در اين راه بيابان به هر دو فرسنگ گنبدک ها به سبب آن است تا مردم راه گم نکنند و نيز به گرما و سرما لحظه ای در آن جا آسايشی کنند . و در راه رطگ روان ديديم عظيم که هر که از نشان بگردد از ميان آن ريگ بيرون نتواند آمدن و هلاک شود . و از آن بگذشتيم زمينی شور به ديد آمد برجوشيده که شش فرسنگ چنين بود که اگر از راه کسی يک سو شدی فرو رفتی . و از آن جا به راه رباط زبيده که آن را رباط مرا می گويند برفتيم و آن رباط را پنج چاه آب است که اگر رباط و آب نبودی کس از آن بيابان گذر نکردی و از آن جا به چهارده طبس آمديم به ديهی که آن را رستاباد می گفتند . و نهم ربيع الاول به طبس رسيديم و از سپاهان تا طبس صد و ده فرسنگ می گفتند . طبس شهری انبوه است اگرچه به روستا نمايد و آب اندک باشد و زراعت کم تر کنند ، خرماستان ها باشد و بساتين و چون از آن جا سوی شمال روند نيشابور به چهل فرسنگ باشد و چون سوی جنوب به خبيص روند به راه بيابان چهل فرسنگ باشد و سوی مشرق کوهی محکم است و در آن وقت امير آن شهر گيلکی بن محمد بود و به شمشير گرفته بود و عظيم ايمن و آسوده بودند مردم آن جا چنان که به شب در سراهای نبستندی و ستور در کوی ها باشد با آن که شهر را ديوار نباشد و هيچ زن را زهره نباشد که با مرد بيگانه سخن گويد و اگر گفتی هر دو را بکشتندی و همچنين دزد و خونی نبود از پاس و عدل او . و از آنچه من در عرب و عجم ديدم از عدل و امن به چهار موضع ديدم يکی به ناحيت دشت در ايام لشکر خان ، دوم به ديلمستان در زمان امير اميران جستان بن ابراهيم ، سيوم در ايام المستنصربالله اميرالمومنين ، چهارم به طبس در ايام امير ابوالحسن گيلکی بن محمد و چندان که بگشتم به ايمنی اين چهار موضع نديدم و نشنيدم ، و ما را هفده روز به طبس نگاه داشت و ضيافت ها کرد و به وقت رفتن صلت فرمود و عذرها خواست . ايزد سبحانه و تعالی از او خشنود باد ، رکابداری از آن خود با من فرستاد تا زوزن که هفتاد و دو فرسنگ باشد . چون از طبس دوازده بيامديم قصبه ای بود که آن را رقه می گويند . آب های روان داشت و زرع و باغ و درخت و بارو و مسجد آدينه و ديه ها و مزارع تمام دارد . نهم ربيع الاول از رقه برفتيم و دوازدهم ماه به شهر تون رسيديم . ميان رقه و تون بيست فرسنگ است ، شهر تون شهر بزرگ بوده است اما در آن وقت که من ديدم اغلب خراب بود و بر صحرايی نهاده است و آب روان و کاريز دارد و بر جانب شرقی باغ های بسيار بود و حصاری محکم داشت . گفتند در اين شهر چهارصد کارگاه بوده است که زيلو بافتندی و در شهر درخت پسته بسيار بود در سرای ها و مردم بلخ و تخارستان پندارند که پسته جز بر کوه نرويد و نباشد.و چون از تون برفتيم آن مرد گيلکی مرا حکايت کرد که وقتی ما از تون به کنابد می رفتي» دزدان بيرون آمدند و بر ما غلبه کردند . چند نفر از بيم خود را در چاه کاريز افکندند بعد از آن يکی را از آن جماعت پدری مشفق بود بيامد و يکی را به مزد گرفت و در آن چاه گذاشت تا پسر او را بيرون آورد . چندان ريسمان و رسن که آن جماعت داشتند حاضر کردند و مردم بسيار بيامدند . هفتصد گز رسن فرو رفت تا آن مرد به بن چاه رسيد ، رسن در آن پسر بست و او را مرده برکشيدند و آن مرد چون بيرون آمد گفت که آبی عظيم در اين کاريز روان است و آن کاريز چهار فرسنگ می رود و آن گفتند کيخسرو فرموده است کردن .و بيست و سيوم شهر ربيع الاخر به شهر قاين رسيد يم . از تون تا آن جا هجده فرسنگ می دارند اما کاروان به چهار روز تواند شدن که فرسنگ های گران است . قاين شهری بزرگ و حصين است و گرد شهرستان خندقی دارد و مسجد آدينه به شهرستان اندر است و آن جا که مقصوره است طاقی عظيم بزرگ است چنان که در خراسان از آن بزرگ تر نديدم و آن طاق نه درخور آن مسجد است و عمارت همه شهر به گنبد است . و از قاين چون به جانب مشرق شمال روند و به هجده فرسنگی زوزن است و جنوبی تا هرات سی فرسنگ . به قاين مردی ديدم که او را ابومنصور محمدبن دوست می گفتند از هر علمی با خبر بود . از طب و نجوم و منطق چيزی از من پرسيد که چه گويی بيرون اين افلاک و انجم چيست . گفتم نام چيز بر آن افتد که داخل اين افلاک است و بر ديگر نه .گفت چه گويی بيرون از اين گنبدها معنی است يا نه .گفتم چاره نيست که عالم محدود است و حد او فلک الافلاک و حد آن را گويند که از جز او جدا باشد و چون حال دانسته شد واجب کند که بيرون افلاک نه چون اندرون باشد . گفت پس آن معنی را که عقل اثبات می کند نهايت است از آن جانب اگر نه اگر نهايتش هست تا کجاست و اگر نهايتش نيست نامتناهی چگونه فنا پذيرد و از اين شيوه سخنی چند می رفت و گفت که بسيار تحير در اين خورده ام . گفتم که نخورده است . فی الجمله به سبب تشويشی که در زوزن بود از جهت عبيد نيشابوری وتمرد رييس زوزن يک ماه به قاين بماندم و رکابدار امير گيلکی را از آن جا باز گردانيدم . و از قاين به عزم سرخس بيرون آمديم . دوم جمادی الاخر به شهر سرخس رسيديم وا ز بصره تا سرخس سيصد و نود فرسنگ حساب کرديم . از سرخس به راه رباط جعفری و رباط عمروی و رباط نعمتی که آن هر سه رباط نزديک هم بر راه است بيامديم . دوازدهم جمادی الاخر به شهر مروالرود رسيديم و بعد از دو روز بيرون شديم به راه آب گرم . نوزدهم ماه به بارياب رسيديم . سی وشش فرسنگ بود و امير خراسان جعفری بيک ابوسليمان داود بن ميکاييل بن سلجوق بود و وی به شبورغان بود وسوی مرو خواست رفتن که دارالملک وی بود و ما به سبب ناايمنی راه سوی سنگلان رفتيم . از آن جا به راه سه دره سوی بلخ آمديم و چون به رباط سه دره رسيديم شنيديم که برادرم خواجه ابوالفتح عبدالجليل در طايفه وزير امير خراسان است که او را ابونصر می گفتند و هفت سال بود که من از خراسان رفته بودم چون به دستگرد رسيديم نقل و بنه ديدم که سوی شبورقان می رفت . برادرم که با من بود پرسيد که اين از کيست . گفتند از آن وزير . گفت از کجا می آييد ، گفتيم از حج . گفت خواجه من ابوالفتح عبدالجليل را دو برادر بودند از چندين سال به حج رفته واو پيوسته در اشتياق ايشان است و از هرکه خبر ايشان می پرسد نشان نمی دهند . برادرم گفت ما نامه ناصر آورده ايم چون خواجه تو برسد بدو بدهيم . چون لحظه ای برآمدکاروان به راه ايستاد و ما هم به راه ايستاديم و آن کهتر گفت اکنون خواجه من برسد و اگر شما را نيابد دلتنگ شود اگر نامه مرا دهيد تا بدو دهم دلخوش شود . برادرم گفت تو نامه ناصر می خواهی يا خود ناصر را می خواهی . اينک ناصر . آن کهتر از شادی چنان شد که ندانست چه کند و ماسوی شهر بلخ رفتيم به راه ميان روستا و برادرم خواجه ابوالفتح به راه دشت به دستگرد آمد و در خدمت وزير به سوی امير خراسان می رفت. چون احوال ما بشنيد از دستگرد بازگشت و بر سر پل جموکيان بنشست تا آن که ما برسيديم و آن روز شنبه بيست و ششم ماه جمادی الاخر سنه اربع و اربعين و اربعمايه بود و بعد از آن که هيچ اميد نداشتيم و به دفعات در وقايع مهلکه افتاده بوديم و از جان نااميد گشته به همديگر رسيديم و به ديدار يکديگر شاد شديم و خدای سبحانه و تعالی را بدان شکرها گذارديم و بدين تاريخ به شهر بلخ رسيديم و حسب حال اين سه بيت گفتم : رنج و عنای جهان اگرچه درازست با بد و با نيک بی گمان به سرآيد چون مسافر زبهر ماست شب و روز هرچه يکی رفت بر اثر دگر آيد ما سفر برگذشتی گذرانيم تا سفرناگذشتنی به درآيد و مسافت راه که از بلخ به مصر شديم و از آن جا به مکه و به راه بصره به پارس رسيديم و به بلخ آمديم غير آن که به اطراف به زيارت ها و غيره رفته بوديم دوهزار ودويست و بيست فرسنگ بود ، و اين سرگذشت آنچه ديده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که به روايت ها شنيدم اگر در آن جا خلافی باشد خوانندگان از اين ضعيف ندانند و مواخذت و نکوهش نکنند واگر ايزد سبحانه و تعالی توفيق دهد چون سفر طرف مشرق کرده شود آنچه مشاهده افتد به اين ضم کرده شود ، ان شاءالله تعالی وحده العزيز و الحمدلله رب العالمين و الصلوة علی محمد و آله و اصحابه اجمعين .