می شد اندر حشم حشمت و جاه
از کتاب: هفت اورنگ
، مثنوی
می شد اندر حشم حشمت و جاه
پادشاوار وزیری بر راه
گرد او حلقه، مرصع کمران
موکبش ناظم عالی گهران
دیدن حشمت او باده اثر
چشم نظارگیان مست نظر
هر که آن دولت و شوکت نگریست
بانگ برداشت که: «این کیست؟ این کیست؟»
بود چابک زنی آنجا حاضر
گفت: «تا چند که این کیست؟» آخر؟
رانده ای از حرم قرب خدای
کرده در کوکبهٔ دوران جای
خورده از شعبدهٔ دهر فریب
مبتلا گشته به این زینت و زیب
زیر این دایرهٔ پر خم و پیچ
مانده ای از همه محروم به هیچ
آمد آن زمزمه در گوش وزیر
داشت در سینه دلی پندپذیر
بر هدف کارگر آمد تیرش
صید شد کوه سپر نخجیرش
همه اسباب وزارت بگذاشت
به حرم راه زیارت برداشت
بود تا بود در آن پاک حریم
همچو پاکان به دل پاک مقیم
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد
ذوق آن بر دل آگاه رسد
صاحب جذبه ز خود بازرهد
وز بد و نیک خرد باز رهد
جای در کعبهٔ امید کند
روی در قبلهٔ جاوید کند