خارکش پیری با دلق درشت

از کتاب: هفت اورنگ ، مثنوی

خارکش پیری با دلق درشت

پشته ای خار همی برد به پشت

لنگ لنگان قدمی برمی داشت

هر قدم دانهٔ شکری می کاشت

کای فرازندهٔ این چرخ بلند!

وی نوازندهٔ دل های نژند!

کنم از جیب نظر تا دامن

چه عزیزی که نکردی با من

در دولت به رخم بگشادی

تاج عزت به سرم بنهادی

حد من نیست ثنایت گفتن

گوهر شکر عطایت سفتن

نوجوانی به جوانی مغرور

رخش پندار همی راند ز دور

آمد آن شکرگزاری ش به گوش

گفت کای پیر خرف گشته، خموش!

خار بر پشت، زنی زین سان گام

دولتت چیست، عزیزی ت کدام؟

عمر در خارکشی باخته ای

عزت از خواری نشناخته ای

پیر گفتا که: «چه عزت زین به

که نی ام بر در تو بالین نه؟

کای فلان! چاشت بده یا شام ام

نان و آبی (که) خورم و آشامم

شکر گویم که مرا خوار نساخت

به خسی چون تو گرفتار نساخت

به ره حرص شتابنده نکرد

بر در شاه و گدا بنده نکرد

داد با اینهمه افتادگی ام

عز آزادی و آزادگی ام»