دلی کز دلبری ناشاد باشد

از کتاب: هفت اورنگ ، مثنوی

دلی کز دلبری ناشاد باشد

ز هر شادی و غم آزاد باشد

غمی دیگر نگیرد دامن او

نگردد شادی ای پیرامن او

زلیخا بود مرغی محنت آهنگ

جهان چون خانهٔ مرغان بر او تنگ

غم یوسف ز جان او نمی رفت

حدیثش از زبان او نمی رفت

درین وقتی که رفت از سر عزیزش

نماند اسباب دولت هیچ چیزش،

خیال روی یوسف یار او بود

انیس خاطر افگار او بود

به یادش روی در ویرانه ای کرد

وطن در کنج محنت خانه ای کرد

ز مژگان دم به دم خوناب می ریخت

مگر خوناب خون ناب می ریخت

چو بود از تاب دل، سوزان تب او

مژه می ریخت آبی بر لب او

نمی شست از رخ آن خونابه گوئی

از آن خونابه بودش سرخ روئی

گهی کندی به ناخن روی گلگون

چو چشم خود گشادی چشمهٔ خون

گهی سینه گهی دل می خراشید

ز جان جز نقش جانان می تراشید

فراوان سال ها کار وی این بود

ز هجران رنج و تیمار وی این بود

جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش

به رنگ شیر شد موی چو قیرش

گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر

به جای زاغ شد بوم آشیان گیر

به روی تازه چون گلچین اش افتاد

شکن در صفحهٔ نسرین اش افتاد

سهی سروش ز بار عشق خم شد

سرش چون حلقه همراز قدم شد

نه سر، نی پای بود از بخت واژون

ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون

درین نم دیده خاک، از خون مردم

چو شد سرمایهٔ بینائی اش گم،

به پشت خم از آن بودی سرش پیش

که جستی گم شده سرمایهٔ خویش

به سر بردی در آن ویران، مه و سال

سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال

تهی از حله های اطلس اش دوش

سبک از دانه های گوهرش گوش

به مهر یوسف اش از خاک بستر

به از مهد حریر حورگستر

نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش

نبودی غیر او آرام جانش

خبرگویان ز یوسف لب ببستند

پس زانوی خاموشی نشستند

زلیخا را ز تنهائی چو جان کاست

به راه یوسف از نی خانه ای خواست

بدو کردند نی بستی حواله

چون موسیقار پر فریاد و ناله

چو کردی از جدائی ناله آغاز

جدا برخاستی از هر نی آواز

چو از هجر آتش اندر وی گرفتی

ز آهش شعله اندر نی گرفتی

به حسرت بر سر راهش نشستی

خروشان بر گذرگاهش نشستی

چو بی یوسف رسیدی خیلی از راه

به طنزش کودکان کردندی آگاه

که: «اینک در رسید از راه، یوسف

به روئی رشک مهر و ماه، یوسف»

زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان

نمی یابم نشان، ای نازنینان!

به دل زین طنز مپسندید داغم!

که نید بوی یوسف در دماغم

به هر منزل که آن دلدار گردد

جهان پر نافهٔ تاتار گردد»

چو یوسف در رسیدی با گروهی

کز ایشان در دل افتادی شکوهی

بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست

درین قوم از قدوم او اثر نیست»

بگفتی: «در فریب من مکوشید!

قدوم دوست را از من مپوشید!»

چو کردی گوش آن حیران مهجور

ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»

زدی افغان که: «من عمری ست دورم

به صد محنت درین دوری صبورم»

بگفتی این و بی هوش اوفتادی

ز خود کردی فراموش اوفتادی

ز جام بیخودی از دست رفتی

چنان بیخود، در آن نی بست رفتی

بدین دستور بودی روزگاری

نبودی غیر ازین اش کار و باری