دبیر خامه ز استاد کهن زاد

از کتاب: هفت اورنگ ، مثنوی

دبیر خامه ز استاد کهن زاد

درین نامه چنین داد سخن داد

که یوسف چون به خوبی سر برافروخت

دل یعقوب را مشعوف خود ساخت

به سان مردم اش در دیده بنشست

ز فرزندان دیگر دیده بربست

گرفتی با وی آن سان لطف ها پیش

که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش

درختی بود در صحن سرای اش

به سبزی و خوشی بهجت فزای اش

ستاده در مقام استقامت

فکنده بر زمین ظل کرامت

پی تسبیح، هر برگش زبانی

بنامیزد! عجب تسبیح خوانی!

به هر فرزند که ش دادی خداوند

از آن خرم درخت سدره مانند

همان دم تازه شاخی بردمیدی

که با قدش برابر سرکشیدی

چو در راه بلاغت پا نهادی

به دستش ز آن عصای سبز دادی

بجز یوسف که از تائید بخت اش

عصا لایق نیامد ز آن درخت اش

شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت

که: «ای بازوی سعی ات با ظفر جفت!

دعا کن! تا کفیل کار و کشت ام

برویاند عصائی از بهشت ام

که از عهد جوانی تا به پیری

کند هر جا که افتم دستگیری

دهد در جلوه گاه جنگ و بازی

مرا بر هر برادر سرفرازی»

پدر روی تضرع در خدا کرد

برای خاطر یوسف دعا کرد

رسید از سدره پیک ملک سرمد

عصائی سبز در دست از زبرجد

نه زخم تیشهٔ ایام دیده

نه رنج ارهٔ دوران کشیده

قوی قوت، گران قیمت، سبک سنگ

نیالوده به زنگ روغن و رنگ

پیام آورد کاین فضل الهی ست

ستون بارگاه پادشاهی ست

چو شد یوسف از آن تحفه، قوی دست

ز حسرت حاسدان را پشت بشکست

به خود بستند ز آن هر یک خیالی

نشاندند از حسد در دل نهالی